ایلگار دخترم 1

_الو امیر علی سلام.
_به سام علیک.چطوری داش رضا؟
_قربونت تو چطوری؟
_توپ چاکریم.
_ما بیشتر.حالت خوبه؟حاجی و حاج خانم چطورن؟
_همه خوبن تو خوبی؟
_ممنون.چه خبر ؟ خوش میگذره؟
_جات خیلی خالیه.
_چطور مگه؟
امیر علی پوزخند زد و گفت:حاج بابا داره دومادت میکنه.
_نه!
_نه چیه پسر.حرفاشونم زدن میگم جات خالیه.
_کی؟مایده؟
_اره.

_امیرعلی ارواح خاک امیر محمد راستش رو بگو.واقعا؟

_اره.چیه از خوشحالی صدات میلرزه؟

_برو بابا دلت خوشه ها. من که به حاجی گفتم اینکارو نکنه.

_تو هنوز حاج باباتو نمیشناسی؟!تو گفتی که گفتی.واسه خودت گفتی.مگه این حاجی حرف حالیشه؟ هی بهش گفتم بابا امیررضا که بچه نیست. بذارین خودش بیاد اگه خواست برین جلو...اما کو گوش شنوا؟ منو که اصلا ادم حساب نمی کنه.تازه بهم گفت(حواستو جمع کن.عروسی امیر رضا رو که راه بندازم نوبت تویه!)) اه... حالم بهم میخوره از این همه دیکتاتوری.

امیررضا:حالا چکاد کنم؟

_غصه نخور خدا بزرگه.تو چند سالی هست مایده رو ندیدی.قشنگ شده همونجور سبزه و با نمکه و یکم توپولی.

_موضوع این نیست.

_امیرعلی:نه بابا!دلت گیره هان؟ نترس سفت وایستا حاجی باید بفهمه اشتباه میکنه.

_مجبوره میشه بفهمه.

_کاری کردی که مجبور بشه؟

_با این قصد نه ولی خب انگار اره.

امیرعلی خندید:مبارکه.اسمش چیه؟

_مانلی.

_چند سالشه؟

_23

_ایرانیه دیگه نه؟

_اره.حاجی رو چیکار کنم؟

_هیچی بابا فوقش باهات قهر میکنه. ول کن پسر عشقت رو بچسب.خوشم اومد امیررضا بالاخره توام جربزه به خرج دادی.

_حالا کجا رفتن لیلی و مجنون؟

_خونه ی خاله اکرم.واسه عروسشون عیدی بردن.

_ای بابا مگه عیده؟

_عید فطره.حالا عروس خانوم کجاس؟میخوام بهش تبریک بگم.

_رفته خونشو تحویل بده و لباساشو بیاره.

_دستخوش بابا.تنهایی فرستادیش بره اثاث بیاره؟

_خودش خواست تنها بره.همه چی رو اوردیم فقط چند دست لباس مونده.الان دیگه مییاد.

امیر علی در حالی که جدی شده بود گفت:

امیررضا خودت میدونی که راه سختی واسه راضی کردن دل حاجی داری ولی اینو بدون هر انفاقی بیفته من باهاتم.

_خیلی اقایی

_اینو که میدونم یه چیز جدید بگو.

و خندید. امیررضا هم خندید و گفت:

به حاجی نگو من زنگ زدم.خودم زنگ میزنم باهاش حرف میزنم.

_هرجور صلاح میدونی.یکی دو ساعت دیگه مییان.

_باشه.تو کاری نداری؟

_نه.قربونت.

_پس خدافظ.

_به خانمت سلام برسون.

_سلامت باشی

2 ساعت بعد حدود 6 بعد از ظهر امیررضا دوباره زنگ زد و این بار خود حاج رسول گوشیو برداشت.

_بله؟

_سلام حاجی. چطوری ؟ حاج خانم و امیرعلی چطورن؟

_سلامتن.چه عجب یادی از ما کردی!چه خبر؟

_سلامتی.خبر خوش.

_خیر اشاا...

_خیره راستش میخوام یه سروسامونی به زندگیم بدم.

_خدارو شکر ما که چند ساله داریم بهت میگیم.خودت این دست و اون دست کردی.

_اخه حاجی من که نمی تونستم با هر کسی ازدواج کنم.باید یکیو پیدا میکردم که هم باب میل من باشه هم باب میل شما.و بالاخره هم پیدا کردم. یه دختر ایرانیه اصل و نسب دارو خوب.

حاج رسول سرخ شد و با غیظ گفت: چی؟ توبه چه حقی این کارو کردی؟

امیررضا به صدایش حالت تعجب داد و گفت:

یعنی چی؟شما خودتون هی اضرار می کردین زن بگیرم خب دارم میگیرم دیگه!

_اکه گفتم زن بگیر فکرشم کردم.پاشو بیا ایران که خودم برات یه زن خوب در نظر گرفتم. مائده رو از خالت خواستگاری کردیم بله ام گرفتیم.تموم شد و رفت.

امیررضا با لحنی گله دار گفت:من که بهتون گفنه بودم این کارو نکنین.

_تو واسه خودت گفتی همین که گفتم.

_نمی تونم حاجب شرمنده ام.

_بیخود. تا اخر هفته خودتو میرسونی که عقدش کنیم.

امیررضا مصصم گفت:گفتم که حاجی نمی تونم. من نسبت به زن و بچم مسئولیت دارم.

حاج رسول عصبانی شد و گفت: بچه؟مگه تو چه غلطی کردی پسر؟

_دو سه ماه دیگه به دنیا میادو من صاحب بچه میشم

حاج رسول غرید : واسه بچه حرومزاده زنگ زدی که از من اجازه بگیری؟

امیررضا غمگین گفت : این چه حرفیه حاجی؟ عقدش کردم. حاجی چرا درک نمی کنی که زن لباسه تنم نیست و باید خودم انتخاب کنم؟ متاسفم بابا من نمی خواستم این طوری بشه.

_ولی شده. تو کمرمو شکوندی امیررضا ابرومو بردی. اونم واسه کی؟ یه دختر بی کس و کار که از زیر بته عمل اومده.

_چرا یه طرفه به قاضی میری؟ از کجا میدونی بی کس و کاره. تو که هنوز حتی اسمش رو هم نمی دونی!

_لازم نیست بدونم. اون چه میدونم اینه که دختری که کس و کار داشته باشه این جوری شوهر نمیکنه.



و گوشی را کوبید.

حاج خانم که همه چیز دستگیرش شده بودو ریز ریز گریه میکرد.

حاج رضا با ملایمت گفت:

پاشو اعظم بریم پیش خواهرت.

اعظم : حاجی حالا بزار باشه واسه بعد چه عجله ای داری؟ ما تازه اونجا بودیم.

_نه! یه دقیقه هم نباید معطل کنیم. تا جایی درز نکرده باید نامزدی و بهم بزنیم. دیگه هم نمی خوام اسم امیررضا رو کسی بیاره. .... حالا هم پاشو بریم اعظم.

_اخه تو چی داری میگی؟چرا باهات تماس نگیرم؟
_چون من دیگه تو این خونه نیستم.
_خب شماره جدیدتو بده. اخه چرا گذاشتی رفتی مگه چه خبره المان؟
_اینجا ازادی هست. چیزی که تو ایران افسانست.
_اخه تو به چی میگی ازادی؟ به کثافت کاری و میخوارگی ؟ مانی هم مثل تو جوونه چرا مثل تو از این حسرتا که میگی نداری؟
_مانی! همش مانی!همیشه مانی! تو منو ول کردی مانی جونتو سفت بچسب. حالا هم اونو داری دیگه دست از سر من بردار.من ازدواج کردم حالا هم دارم میرم سر خونه زندگیم.بچسب به مانی جونت.تاحالا از خودت پرسیدی که چرا من اومدم اینجا؟ میدونی با چه بدبختی خودمو رسوندم اینجا؟ اینجا دیگه پولی واسم نمونده بود با کلی بدبختی و کار کردن بعد از کلی پیشرفت شدم گارسون یه رستوران. همینجا هم با امیررضا اشنا شدم دیدم خر خوبیه میشه ازش سواری گرفت. هر وقت تونستم نقره داغش میکنم از سگ کمترم اکه به خاک سیاه ننشونمش. 
_چرا مادر؟ اذیتت میکنه؟ 
_اذیت ؟!! اون یه دنیا مهربونیه. اما مثل اینکه یادت رفته من کیم و چیم.من مانلی ام مامان! با یه دنیا کینه و نفرت.دلم میخواد از همه ی مردا انتقام بگیرم اما چون دستم به همشون نمی رسه بهتره این یکی رو که دم دستمه از دست ندم. همه چی طبق نقشه ام پیش میرفت تا اینکه ناخواسته حامله شدم و این مردک عوضی نذاشت بندازمش. نه که با زور با خواهش و التماس. 
اینطوری بهتر شد چون بیشتر وقت دارم تا باهاش زندگی کنم و حسابی اتیشش بزنم. 
_وای .... مانلی ! لااقل بخاطر بچه ات... 
_بخاطر اون چی؟ از خودم بگذرم؟ تمام ارزوهامو به گور ببرم. نه این یکیو نیستم. این بچه رو خدای شما به من داد حالا هم خودش یه فکری واسش بکنه. 
_تورو خدا اینقدر کفر نگو. 
_به کدوم خدا قسمم میدی؟ مگه خدایی هم وجود داره؟ پس کجا بود اون وقتی که من التماسش میکردم تا من و تورو از دست اون کثافتا نجات بده؟ هیچ وقت یادم نمی ره که چطور زیر دستشون بال بال میزدی. هر کتکی که تو می خوردی دردش تو جون من میشست.موهاتو که می کشیدن سر من تیر میکشید.وقتی تو اون همه تو اون خراب شده کار میکردی استخونای من تیر میکشید. 
_پس مادر برای چی از من انتقام گرفتی؟ 

_چونضعیف بودی ادم صعیف تو سری خوره. حالا هم من باید برم امیررضا منتظرمه.
صدای بوق گوشی به مریم فهمانده بود که دیگه دیر شده.قلبش تیر می کشید. دستش را به طرف قرصهایش دراز کرد اما انها دور تر بودند.بیشتر سعی کرد اما...
دختری 18 ساله قد بلند زیبا و جذاب .جلوی برج کوه نور خیابان فرمانیه از سرویس مدرسه اش پیاده شد. مثل همیشه تا وارد خانه شد با صدای بلند و پر از شورو نشاط جوانی گفت:
_به به! بوی قورمه سبری میاد. سلام به مامان جون خوشگلم که دست پختش تو دنیا لنکه نداره.
اما وقتی جوابی از طرف مادرش نشنید به سمت اشپزخانه رفت و با بدن بی جان مادرش رو به رو شد.
ارمان پسر همسایه بغلی خانم ملک نیا تازه از مغازه برگشته بود و داشت کلیدش را از جیبش در می اورد که صدای فریاد وحشت زده ای را از اپارتمان خمسایه شنید. رفت جلو و زنگ زد.
_خانم ملک نیا . مانی خانم؟
جوابی نشنید. بار بعد علاوه بر زنگ چند ضربه نیز به در زد.
در باز شد و ارمان مانیا را در مقابل خودش دید. با چهره ای ترسیده رنگ پریده و گریان.
_چی شده مانی؟
_مامانم.مامانم.
و با دست به اشپزخانه اشاره کرد. ارمان به طرف اشپزخانه دوید و زن را فرز و چابک روی دست گرفت.
_بدو دکمه ی اسانسور رو بزن.
مانی گیج و منگ بود و هر چه ارمان میگفت انجام می داد.
_دکترش کدوم بیمارستانه؟
_دی.
سر ظهر بود و خیابان ها خلوت.20 دقیقه بعد مریم را به بخش اورزانس بردند و خودشان روی یک نیمکت چوبی نشسته بودند.
دقایقی گذشت. مانیا قدردان به پسر نگاه کرد و گفت:
_خیلی از شما ممنونم نمی دونم اگه شما به موقع نمی رسیدید من چه خاکی به سرم میریختم.
_این چه حرفیه؟ وظیفه ام بود. من واقعا و از صمیمدل به شما و مادرتون ارادت دارم.
قلب مریم به دستور دکتر عمل شد . وقتی مانیا از مادرش دلیل بد شدن حالش را پرسید جواب فقط یه چیز بود:مانلی
مانیا تازه کنکور داده بود اما وقتی مادرش را نگران مانلی دید به او پیشنهاد داد تا با هم به المان بروند تا او را ببینندو مریم با کمال میل پیشنهاد او را قبول کرده بود.
_مامان با خوش طینت حرف زدید؟
_اره امروز میاد اینجا تا هم مدارکمون روبگیره و هم بگه که چیکار باید بکنیم.
_کی میاد؟
_دو سه ساعت دیگه حدود 5
_من کلاس زبان دارم همه ی مدارکم رو میذارم تا شما بهش بدین.
_پس بالاخره تو یه کلاس زبان المانی ثبت نام کردی؟
_بله زیاد از اینجا دور نیست.
حدود ساعت 7 وقتب مانی از کلاس برگشت اقای خوش طینت (وکیل انها) رفته بود.از وقتی که مریم به همراه پدر و دو دخترش به تهران امده بود ایرج خوشطینت وکیل این خانواده شد و تا ان روز چندین بار از مریم خواستگاری کرده بود و هر با جواب منفی شنیده بود. ولی این جواب منفی ربطی به کارش نداشت.
_مامان اقای خوش طینت چی گفت؟
_هیچی یه ساعت حرف زد که این سفر واسه من خوب نیست. منم یهو از دهنم در رفت گفتم میخوام واسه قلبم برم.
خلاصه گفت یه مدت طول میکشه تا کارامون درست شه.

امیررضا تا جلوی در اپارتمان رسید صدای گریه دخترش را شنید.
_مانلی کجایی عزیزم؟مانلی؟
مانلی از دستشویی بیرون اومد و گفت:
_اه. چقدر صدا میکنی! توالتم نمیتونم برم؟
_سلام. صدای ایلگار تمام راهرو را پر کرده بود.هم گرسنشه هم نم داده.مگه چقدر توالت بودی؟
_ ساعت نزدم.
و با قهر به اتاق بچه رفت و با خود گفت اخه ادم اینقدر خنگ؟ قیافم داد میزنه که معتادم. باید بازم به بهوونه مریضی مامان ازش پول بگیرم.
* * *
_خانم من و شما که تا حالا همدیگه را ندیدیم چرا باید دشمن باشیم؟
_هه! ندیده دشمنید.اصلا تو چی میخوای از جون ما چرا اینقدر زنگ میزنی؟
_برادرت کیه مرد حسابی؟ امیررضا اگه میخواست خودش بهت زنگ می زد.
_اون نمیتونه خونه زنگ بزنه شما که میدونید.
_شماره ی گوشی و شرکت رو که داره. فکر نمی کنی اگه می خواست باهات حرف بزنه یه زنگی به موبایل یا شرکتت میزد؟
چرا دست از سر ما بر نمی داری؟ امیررضا از تو متنفره چون همیشه حرفت پیش حاجی برو داشته.دیگه اینجا زنگ نزن فهمیدی؟

امیرعلی مات مبهوت مانده بود. گوشی تلفن را سر جایش گذاشت و سرش را بین دو دست گرفت.

_امیررضا تو چت شده؟این حرفا چیه به این زن گفتی؟ گناه من این وسط چیه من که پشت تو وایستادم! خدای من چیکار کنم.

در اتاق باز شد و شاهین وارد شد.او بهترین دوست امیرعلی و تنها کسی بود که از همه ی زندگی این پسر خبر داشت و همیشه یار و همراهش بود.

_امیرعلی چته؟ چیزی شده؟

_قاطی کردم بدجور قاطی کردم.

_واسه چی قاط زدی.چه خبره؟

_زنگ زدم به امیررضا.

_بازم!؟خب چی شد؟باهاش حرف زدی؟

_نه راه نمی ده.زنش سر تاپامو قهوه ای کرد.

_واسه چی؟

امیرعلی حرفهای مانلی را برای شاهین تکرار کرد و در اخر گفت:

_امیررضا اصلا اینطوری نبود. نمیدونم چه مرگش شده.

شاهین هم خیلی پکر شد و گفت:

_کاش یه جوری بتونی با خودش حرف بزنی. شاید زنش داره دروغ میگه. مگه میشه ادم اینقدر عوض بشه؟

_گمون نکنم دروغ بگه.راست میگه اگه امیررضا میخواست با من حرف بزنه یه زنگ به شزکت یاموبایلم میزد.

شاهین سر تکان داد و گفت : چه میدونم وا... چی بگم.

_هنگ کردم دیگه مغزم نمیکشه.

_ولش کن.یه مدت زنگ نزن شاید امیررضا اروم بشه.

_تقصیر حاجیه با اون اخلاق....

_خب حالا به حاجی چیکار داری؟ ول کن پاشو بریم پیش حمید کارت داره.

امیرعلی همانطور اخمو و عصبی از جا بلند شد که شاهین گفت: ای بابا بکش بیرون دیگه. لابد میخوای همه بفهمن چه خبره هان؟ خانم مدبر را که میشناسی منشی فضولیه. انگشت تو دماغت کنی همه ی دخترا رو خبر مبکنه. اخماتو وا کن پسر خیلی چیزارو حل میکنه.

و ضربه محکمی به کمر امیرعلی کوبید.

_اخ خیلی خری.

_اندازه ی ماموت های ماقبل تاریخی اونوقت طاقت یه ضربه ی اروم رو نداری .

_تو غلط کردی که من به اندازه ی ماموتم.

_2 متر قد داری با صد کیلو وزن. چی از یه ماموت کم داری؟

_ده کیلو زیاد گفتی رو نودم.

_ده کیلو که چیزی نیست. چشم گاوه. نترس به صد تا هم میرسی. خب اگه حالت بهتره بریم پیشه حمید.

مانلی حدود پنج ماه و نیمه كه تو زایمان كردی، فكر می كنم باید حال و روزت بهتر باشه ولی برعكس، هر روز داری ضعیف تر و پژمرده تر می شی. نكه كم خونی پیدا كردی، بیا بریم دكتر. 
- چیزیم نیست. 
- چرا یه چیزی هست. تو اینقدر خوابت زیاد و سنگین نبود. بچه از گریه سیاه و كبود می شه ولی تو اونقدر عمیق می خوابی كه اصلا متوجه نمی شی. اینقدر رنگ پریده و پژمرده نبودی. آخه چی شده، چرا اینقدر تمایلات جنسیت كم شده؟ 
- ها، درد اصلیت و بگو. تو از این ناراحتی كه یه سره آویزون هم نمی شیم . 
- نه، من نگران سلامتی تو هستم عزیزم. 
- من هیچ مشكلی ندارم، كاملا سالم و سلامتم. اگه راضی می شدی بچه رو بذارم مهد كودك به اندازه ی كافی استراحت می كردم و دیگه وقت خواب مثل جنازه نمی افتادم و بی هوش نمی شدم. اینم كه به قول تو زیاد مایل به معاشقه نیستم به خاط زایمان. خب زایمان طبیعی این عوارضم داره دیگه. راستی امروز دادشت زنگ زد. 
- راست می گی. كی؟ 
- همین بعد از ظهری. 
- حالش چطور بود؟ حاش می گفتی شماره شركت و موبایلشو گم كردم و ازش می گرفتی. 
- گفتم. گفت موبایلم رو فروختم، هر وقت یكی خریدم شمارش رو میدم. شماره شركت رو خواستم، گفت داره عوض میشه، چند روز دیگه شماره جدید بهتون میدم. انگار داشت بهونه می آورد. 
- كاش می گفتی یه وقتی زنگ بزنه كه من باشم و با هم صحبت كنیم. دلم خیلی براش تنگ شده. 
- گفتم، گفت اون موقع حاجی خونه است و نمی تونه تماس بگیره. از قرار پدرت هنوز ازت دلخوره. در ضمن، خواست بهت بگم حالا حالاها با خونه تماس نگیری. تو بالاخره اون دفترچه ی تلفنت رو پیدا نكردی؟ 
- نه، خیلی عجیبه انگار آب شده و رفته تو زمین. 
مانلی پوزخندی زد و گفت : شایدم دود شده رفته هوا. و لبخند زیبایی نثار شوهرش كرد. امیرزضا بلند شد، بغلش كرد و با لحنی وسوسه گر گفت :مانلی، تو به كی رفتی كه اینقدر خوشگلی؟ 
- مامانم. 
- یعنی مامانت هم به همین قشنگیه؟ 
- اوهوم. 
- آخ، من عاشق این لبای گوشتی و قلوه ای كوچولوی تو هستم. مانلی، تازگیها چشمات خیلی خمار شده. وقتی پلكات اینجوری روی هم می افته، ضعف می كنم. راستی، چرا اینجوری می شی؟ قبلا اینطوری نبودی. 
مانلی با دستپاچگی گفت : از كم خوابیه. ایلگار اصلا نمی ذاره من پلك روی هم بذارم. 
- شرمنده، قول می دم بعد از ظهرا یه كمی زودتر بیام و بهت كمك كنم. مانلی، ازتو خوشگلتر هم تو این دنیا هست؟ 
- آره، مانیا. 
- باور نمی كنم.

- باور كن. ما دو تا خیلی شبیه هم هشتیم ولی یكی دو تا فرق كوچولو داریم كه اونو زیباتر می كنه. چشمهای مانی شبیه كلاه الف، لب پایینش هم یه كمی به سمت پایین برگشته. وقتی هم كه می خنده، دو تا چال كوچولو روی لپش درست میشه. روی هم رفته چهره و اندامش جذاب تر از منه. با اینكه اصلا اهل لوندی نیست فوق العاده لوند و شهوت انگیزه. چیه! چرا اینجوری نگام می كنی؟ 
- وانلی، من دارم میمیرم. نامرد، نزدیك یك ساله نذاشتی بهت دست بزنم. 
مانلی خنده ی لطیفی كرد و گفت : خالی نبند، هنوز یه سال نشده. 
- خیلی خب ، هشت ماهه. خواهش می كنم. قول میدم اگه اذیت شدی، بكشم كنار. قول میدم. 
- اخه .... 
نگاه پر تمانی امیررضا نگذاشت حرفش را تمام كند. با خودش گفت باشه به خاطر تمام مهربونیات، به خاطر تمام بدبختیهایی كه دارم برات میذارم، به خاطر تمام پولهایی كه تا حالا بردم و بقیش رو هم می برم و برای آخرین بار. 
و خودش را به دستهای لرزان شوهرش سپرد. 
امیر رضا نفس نفس زنان، كنار همسرش دراز كشید و در حالیكه موهای او را نوازش می كرد گفت : 
- كجا میری؟ 
- حموم. 
تا وان پر از آب شد. مانلی كارش را انجام داد و در وان دراز كشید. 
- آخیش. هوم، چه حالی دارم من. خب امیررضا آخرین دینم رو پرداختم، دیگه بدهی بهت ندارم. فردا، خلاص می شم. قبلا گفته بودم، بچه یا باید مادر نداشته باشه یا یه مادر درست و حسابی داشته باشه. دفترچه ی تلفنت رو هم هیچ وقت پیدا نمی كنیف چون دود شد و رفت هوا. سوزوندمش عزیزم. اون دادش جیگرت هم كله پا كردم. بهتر بود به حرف باباجونت گوش می كردی و همون دختر خالت رو می گرفتی. عاقبت بچه ی نافرمان، همینه. خودت اصرار داشتی، وگرنه من چند وقته خودم رو ازت كنار می كشیدم.

- پس بالاخره كارتون درست شد مریم جون ، ها؟
- بله البته خیلی مشكل بود. آقای خوش طینت خیلی زحمت كشید . بنده خدا. كار مانی خیلی طول كشید تا درست بشه.
آقای مداحی گفت :
- شانس آوردین . ما خیلی این در و اون در زدیم كه بتونیم آرمان رو ببریم ولی نشد، حتی یه ویزای یك ماهه هم بهش ندادن.
- بله منم مون نمی كردم به مانی ویزا بدن ولی وكیلمون مرد قابلیه.از اول روی بیماری من و همراه بودن مانیا اقدام كرد و بالاخره موفق شد.كلی نامه دكتر و پزشكی قانونی و كاغذ بازی واسه اینكه وضع قلبم خرابه و به جز مانیا هم كسی رو ندارم كه همراهم باشه و اینا جور كرد.
شكوه گفت :
- وای اگه شما برین من خیلی تنها می شم.
مریم سعی كرد جلوی خنده اش رو بیرد. یاد حرف مانی افتاد كه با شیطنت گفته بود خانم مداحی بدون (وای) نمی تواند جمله هایش را شروع كنه و همیشه با ( وای ) استارت می زنه .
- دوری از شما برای ما هم سخته. البته زود برمی گردیم . درسته كه ویزامون سه مهه اس ول تا شهریور باید بیاییم كه مانی بتونه انتخاب رشته كنه. اونطور كه مدیر مدرسه شون می گفت ، رتبه زیر هزتر مانی صد در صده . من نمی تونم و نمی خوام آینده مانیا رو به خاطر خودم به خطر بیندازم.
- وای به شما می گن مادر نمونه.راستش ما تصمیم داشتیم همین روزا خدمت برسیم ولی انگار باید صبر كنیم تا انشاا... صحیح و سلامت برید و بر گردید.
- خدمت از ماست، شما اونقدر به ما لطف و محبت دارین كه واقعا جای خواهر و برام پر كردید، هر وقت هم كه تشریف بیارید كلبه ما ، قدم رو چشم گذاشتید. امیدوارم انشاا... عروسی آرمان جون ، از خجالتتون در بیام.
اسد بحث را عوض كرد و پرسید:
- مانی عزیز من چطوره ؟ خوشحاله كه داره می ره دیدن خواهرش ، نه ؟
مریم كه زن مومن و محجبه ای بود ره روسری اش را محكم كرد و گفت:
- هم بله و هم نه.خوشحاله كه بعد از دو سه سال خواهرش رو می بینه ولی از اینكه مجبوره بره آلمان ، خیلی ناراحته.علاقه خاصی به ایران داره و اصلا دلش نمی خواد از اینجا بره. بچه ام به خاطر دلتنگی من ، مجبوره بیاد ولی اصلا به روی خودش نمی یاره و خودش رو خوشحال نشون میده.
- وا ، همه دخترا از خداشونه كه یه سفر برن اروپا. همین دوبی كه دو سه روز می رن و بر می گردن كلی واسه هم كلاس می ذارن .چه برسه به اینكه دو سه ماه برن اروپا.
اسد با شعفی آشكار گفت :
- شكوه ، مانی رو با دخترای دیگه مقایسه نكن عزیزم. من و شما كه دیگه خوب می شناسیمش ، این چیزا اصلا برای مانی اهمیت نداره. برای اون فقط وقار ، نجابت ، شخصیت و تحصیلاتش مهمه.
- وای آره، راست میگی به خدا.
ضربه ای به در خورد و مریم گفت :
- فكر كنم مانیاس ،اومده باهاتون خداحافظی كنه.
آقای مداحی در را باز كرد و به گرمی از مانیا استقبال كرد.
- سلام
- سلام دخترم ، خوش اومدی بابا ، بفرما تو.
مانیا داخل شد و به شكوه سلام كرد.
- وای مانی جون، واقعا حلال زاده ای. سلام به روی ماهت، خوش اومدی.
- ببخشید دیر خدمت رسیدم . بستن چمدون آخر یه كم طول كشید.
و كنار مادرش نشست. مریم با محبت دست دخترش را نوازش كرد و گفت :
- همه كار ها رو انداختم گردن مانی. از خرید گرفته تا بستن چمدونا.
مانی خندید و گفت :
- دیگه دارم شكل پسته و بادوم هندی و این جور چیزا می شم.كلی حرفه ای شدم تو خرید خشكبار. فكر كنم چند كیلویی وزن اضافه كردم از بس از هر كدوم یه مشت چشیدم كه ببینم كدوم نوعش خوشمزه تره.
مانی خیلی شیرین حرف می زدو خنده نمكین و زیبایش ، باعث خنده اسد و شكوه شد. گت :
- وای نه بخدا. اصلا تكون نخوردی. هیكلت همونطور ماهه. زن استخونی باشه به درد نمی خوره، باید یه لایه گوشت رو تنش باشه یا نه ؟
مانی دوباره خندید و گفت :
- شانس آوردی وقت نداشتیم شكوه خانم و گرنه كار از یه لایه و یه پرده گوشت می گذشت و می شدم لووردراپه گوشت و چربی.
سپس گونه هایش را باد كرد و از تصور قیافه خودش بعد از چاق شدن ، ریسه رفت.مادرش و خانم و آقای مداحی هم خندیدند.
صدای خنده شادشان آنقدر بلند بود كه هیچ كدام متوجه ورود آرمان نشدند و آرمان چنان واله و شیدا به مانی كه سرش را عقب برده بود و می خندید ، نگاه می كرد كه یادش رفت سلام كند. محو تماشای دختر زیبا بود كه مادرش گفت :
- وای آرمان كی اومدی؟
- س... سلام.
مانی سرش را پایین انداخت و به آرامی جواب داد و مریم با محبت گفت :
- سلام آرمان جان ، حالت چطوره پسرم؟
- ممنون چه خبره ؟ همیشه شادی باشه ایشاا... 
- سلام بابا. چطوری اومدی كه ما اصلا متوجه نشدیم ؟
- اونجور كه شماها ریسه رفته بودید، دزدم می اومد متوجه نمی شدید.خب، جریان این خنده دسته جمعی چیه ؟ بگید ما هم بخندیم.
شكوه دوباره خندید و در همان حالت ، حرفهای مانی را برای آرمان تكرار كرد و در آخر افزود : 
- وای آرمان، این پدر صلواتی اونقدر این حرفا رو با نمك گفت كه من داشتم روده بر می شدم.
آرمان كه از خنده ی مادرش و حرفهای مانی خنده اش گرفته بود، با تهجب گفت :
- مانی بهت نمی آد اینقدر شیطون باشی!
مانی با گونه های گلگون، سر به زیر انداخت و مادرش گفت :
- به ظاهرش نگاه نكنین، خیلی شیطونه. اگه حرفهای شیرین و شیطنتهای مانی نبود، من تا حالا از تنهایی و بی كسی دق كرده بودم. بعد از فوت پدرم و رفتن مانلی، همه ی سرگرمی و زندگی من شده این بچه و شیرینهاریها و شیطنتهاش. بودنش در كنارم، نعمت بزرگیه.
اسد نگاه مملو از مهر و محبتش را به مانی دوخت و فت :
- خدا حفظش كنه خانم ملك نیا، واقعا نمونه اس. خدا می دونه اندازه ی آزاده دوستش دارم. حضورش برای ما هم نعمت بزرگیه.
- وای مریم جون، خدا می دونه تمام فامیل ما، مانی جون رو می شناسن، از بس كه من و اسد دوستش داریم و همه جا تعریفش رو می كنیم. این دو سه ماهی كه شما نیستین دق می كنم به خدا.
- اِ ، می خواین برین مانی؟!
مانی از اینكه اینقدر مستقیم مورد خطاب آرمان قرار گرفته بود، به شدت سرخ شد و خجالت كشید. لرزش صدا و پریدگی رنگ آرمان وقت گفتن این جمله، چیزی نبود كه بقیه متوجه نشده باشن. مانی از خجالت حرفی نزد و مریم به جایش گفت :
- آره پسرم، خدمت رسیدیم برای خداحافظی و طلب حلالیت.
- وای، این چه حرفیه مریم جون؟! ما جز خوبی و مهربونی از شما چیزی ندیدیم كه احتیاج به حلالیت گرفت باشه. بعدشم، ایشاا... سالم و سلامت می رید و برمی گردید، این حرفا چیه؟!
- تو بزرگواری شما كه شكی نیست ولی خب، راه دوره و آدمیزادم از یه لحظه بعدش خبر نداره.
اسد گفت :
- سفر به سلامت خانم. شما برید و برگردید، ما حالا حالاها باهاتون كار داریم. به این راحتی ها نمی ذاریم از دستمون راحت بشین.
و نگاهش را به مانی و آرمان دوخت، شكوه هم همینطور. مریم خیلی خوب متوجه منظور اسد شد و گفت :
- ما هم راحت از شما دل نمی كنیم. می گن همسایه ی خوب از فامیل بهتره و خدا مارو از این نعمت، بی نصیب نذاشته. 
و در حالیكه كاملا متوجه معذب بودن دخترش شده بود، اضافه كرد :
- خب، با اجازتون رفع زحمت می كنیم.
- كجا مریم جون، تشریف داشتین حالا.
- ممنون، یه كمی خرده كاری دارم كه باید انجام بدم.
- بیام كمكتون؟
-قربان شما، ممنون. كار زیادی ندارم. می خوام یخچال و فریزر رو خالی كنم، بدم به آقا داوود سرایدار. ما كه نیستیم، می مونه خراب می شه. یه سری هم به آقای ارجمند بزنم و بگم چند وقتی نیستم. به هر حال مدیر ساختمونه. بهتره از نبودن ما خبر داشته باشه.
اسد گفت :
- نگران خونه نباشین. ما حواسمون هست.
- از این بابت خیلم راحته و می دونم كه زحمتش گردن شماست، ممنونم.
خانواده ی مداحی خیلی اصرار كردند كه برای بدرقه ی مادر و دختر به فرودگاه بروند ولی مریم زیربار نرفت، اما دست آخر حریف آرمان نشد و او با قاطعیت اعلام كرد كه خودش آنها را به فرودگاه می رساند.
سایه ی غمی سنگین، تا لحظه ی خداحافظی روی صورت آرمان خودنمایی می كرد و مانی به شدت كلافه و ناراحت بود. در فرصتی كه آرمان ماشین را پارك می كرد، به مادرش گفت : 
-مامان، من نمی خوام كسی منتظرم بمونه، اینجوری دارم عذاب می كشم.
-خب بهش بگو عزیزم.
-گفتم سفت و محكم ولی به گوشش نمی ره، اصلا نمی فهمه چی میگم، فكر می كنه دارم ناز می كنم

 

-پس دیگه واسه چی عذاب می كشی؟ من آنچه شرط بلاغ است با تو می گویم، تو خواه پند گیر، خواه ملال. تو اونچه را كه باید بگی گفتی، آرمان خودش باید با این مسئله كنار بیاد.
-آره، ولی ... 
-ولی نداره مادر. هیچ وقت به خاطر مسئله ای كه مقصر نیستی، خودت رو اذیت نكن. اگه فكر می كنی می تونی آرمان رو دوست داشته باشی كه هیچ وگرنه آب پاكی رو بریز رو دستش و خودت رو راحت كن، دیگه بقیه اش به خودش مربوطه.حساب یه روز و دوز كه نیست، بحث یه عمر زندگیه. البته از نظر من آرمان خیلی پسر خوبیه ولی نظر من مهم نیست. این زندگی توئه و خودت باید تصمیم بگیری. اینو به خاطر داشته باش، هیچ وقت به خاطر هیچ كس، خودت رو فراموش كن. یادت باشه، هیچ وقت. یك روز زندگی با عشق از یه عمر زندگی بدون عشق بهتره. آخر زندگی بدون عشق، حسرت و واموندگی دخترم و در شرایطی كه هر دو طرف و یا یكی از طرفین نادون هم باشه، خیانت و آلودگی نقطه ی پایانشه. 
با آمدن آرمان كه چرخی هم برای حمل چمدانها با خودش می آورد، حرفهای مادر و دختر تمام شد و مانی، سخت به حرفهای مادرش فكر كرد. این زن بیمار كه تحصیلاتی هم نداشت، چقدر ساده و قشنگ حرف می زد و چقدر خوب مسائل رو برای دخترش توضیح می داد. 
مانی مادرش را روی یكی از صندلیهای فرودگاه نشاند و خودش رفت دنبال انجام كارها. آرمان هم تمام مدت بدون كلمه ای حرف، دنبالش بود. 
-خب آقا آرمان، شما خیلی زحمت كشیدید، واقعا ممنون. دیروقته، تشریف ببرید منزل، ما هم دیگه باید بریم سالن ترانزیت. 
-مانی، باور نمی كنم داری میری.
-سفر قندهار كه نمی ریم، تا شهریور برمی گردیم. 
-یه احساس به من میگه دیگه نمی آی، احساس بدیه.
-من باید شهریور ماه تعیین رشته كنم، حتما برمی گردم.
-مانی، یه جواب به من بده و برو. بذار حداقل یه ذره خیالم راحت بشه.
مانیا كلافه بود. سعی می كرد لبخند را روی لبانش حفظ كند و آرمان را به خاطر تمام محبتهاش نرنجاند ولی نمی شد. 
-چه جوابی باید بدم؟
-مانی، وقتی برگردی چیكار میكنی؟
-خب می رم دانشگاه. البته اگه قبول شم.
-مطمئنم كه قبول می شی ولی دیگه چی. بجز دانشگاه چیكار می كنی؟ نمی خوای ازدواج كنی؟
-نه.
چنان محكم و قاطع جواب داد كه آرمان جا خورد. 
-چرا؟ تو می تونی در كنار تحصیل، زندگی متاهلی هم داشته باشی. مانی، می دونم كه اینجا جاش نیست ولی باید حرفی رو كه قبلا هم گفتم دوباره بگم! من دوستت دارم، خیلی زیاد. قول می دم خوشبختت كنم، خواهش می كنم بهم یه فرصت بده. مطمئن باش پشیمون نمی شی. 
-ببینید آقا آرمان ... 
-اَه ، اینقدر با من رسمی حرف نزن، خواهش می كنم. 
مانی هر دو دست را بالا آورد و گفت : 
-خیلی خب، خیلی خب. ببین آرمان منم قبلا بهت گفته بودم. امیدوار بودم تونسته باشم منظورم رو بهت بفهمونم ولی انگار درست نتونسته بودم حرف بزنم. من فعلا قصد ازدواج ندارم ضمن اینكه اصلا دلم نمی خواد هیچ كس منتظرم بمونه. از آینده خبر ندارم و نمی دونم چی پیش میاد ولی دلم می خواد با عشق ازدواج كنم. نمی دونم می تونم روزی عاشق تو بشم یا نه ولی فكر می كنم اگه قرار بود این اتفاق بیفته ، تا حالا افتاده بود. من احترام زیادی برات قائلم و به عنوان یه دوست خیلی خوب و قابل اعتماد قبولت دارم ولی ازدواج، نه. امیدوارم متوجه باشی اینقدر برات احترام قائلم كه حرف دلم رو بهت می زنم و نمی خوام دست به سرت كنم یا بازیت بدم. تو این مدت تو برام به تكیه گاه مطمئن بودی و من خیلی خوب تونستم بهت اعتماد كنم ولی ازم نخواه دلم رو زیر پا بذارم، خواهش می كنم.
آرمان چنان عاشقانه به مانی چشم دوخته بود كه دل دختر بیچاره لرزید ولی لبخندی كه روی لبهای پسر بود، كمی آرامش كرد.
-همیشه گفتم، بازم می گم كه تو تكی. من عاشق صورتت نیستم، تمام وجودت رو می خوام و به همین دلیل ارزش زیادی برات قائلم. تو خیلی راحت می تونستی به قول خودت دست به سرم كنی یا بازیم بدی ولی این كارو نكردی و این نه تنها ذره ای دلم رو سرد نمی كنه، بلكه آتیش عشقت داغتر هم میشه. می دونی كه ققنوس چیه؟ تو و عشقت تو دل من مثل ققنوسید. با هر جواب ردی كه بهم می دی، آتیش دلم شعله ور تر میشه كه عشقتو بسوزونه و خاكستر كنه ولی هر بار ققنوس جدیدی به وجود میاد، پاكتر و زیباتر از قبلی و تو نمی تونی كاری بكنب. پس لااقل اجازه بده دوستت باشم، اگه تا حالا به عنوان دوست قبولم داشتی. من مزاحم زندگیت نمی شم ولی ازم نبر. دلم می خواد تو عروسیت، اگه خودم داماد نبودم، مثل یه برادر یا یه دوست خیلی خوب بهت خدمت كنم. چه بخوای چه نخوای، ایم كارو می كنم وحتی اگه منو دشمن هم بدونی، بازم دوستتم می خوام حرفامو باور كنی مانی، می تونی؟
-من نمی خوام خودت رو عذاب بدی یا هر بار كه منو می بینی، داغ دلت تازه بشه. 
آرمان دلی پر از غصه داشت و احساس شكست می كرد ولی با لحنی شوخ و لبخند زنان گفت : 
-تو چیكار به من داری؟ من خودم می دونم و دلم، تو به زندگی خودت برس. حالا با هم دوست هستیم یا نه؟
-البته! من همیشه رو دوستی و حمایت تو حساب كردم.
آرمان دستش را به طرف مانی دراز كرد، با هم دست دادند بعد گفت :
-خب، پس سفر بخیر. به خواهرت خیلی خیلی سلام برسون و زیادم شیطنت نكن. اینقدرم آویزون مامانت نباش. بذار خواهرت عوض این دو سه سال دوری رو در بیاره و هی بچپه تو بغل مامان جونش. دخترا همشون بچه ننه ان، كاریش نمی شه كرد.
مانی خندید و گفت :
-چشم ولی فكر نكن كم آوردما. جوابت رو نمی دم، امانت پیشم می مونه تا برگردم و بهت بگم. یادت باشه كه یه جواب دنون شكن از من طلب داری، آقای نه بچه ننه.
هر دو خندان به طرف مریم رفتند تا به او اطلاع بدهند كه باید به سالن ترانزیت بروند ولی غصه در چشمان آرمان بیداد می كرد و با خنده ی لبانش، در تضاد بود.
دم در سالن، وقتی از هم جدا شدند، آرمان مانی را صدا زد.
-مانی. 
-بله.
-وقتی نتایج كنكور اعلام شد، زنگ بزن تا بهت بگم رتبه ات چند شده.
-تا اون موقع برمیگردم. 
-منتظرم. خوشبخت باش مانی، خواهش می كنم. بعد به آرامی زمزمه كرد : دل بی صاحبم میگه دیگه نمیای. تو دیگه رفتی دختر، می دونم كه تا عمر دارم، در حسرت عشقت می سوزم. 
و اجازه داد اشكهایی كه تا آن موقع به زحمت پنهان كرده بود، سرازیر شوند. بدون اینكه در حضور آن همه مشایعت كننده احساس خجالت كند. فقط مانی را میدید و قدمهایی كه هر لحظه بیشتر بینشان فاصله می انداخت. 
رفتی و بی تو دلم پر درده پاییز قلبم ساكت و سرده
سرد، سرد و یخ زده.

 

-ببخشید، شما آقای امیررضا هستید؟
امیررضا، نتعجب از اینكه در شركت كسی فارسی حرف می زند، سرش را بلند كرد و از دیدن دختر زیبا و بلند قدی كه جلویش ایستاده بود به شدت جا خورد.
-من ... شما .....
-من مانیا هستم، خواهر مانلی!
-خدای من، عجب شباهتی، باورم نمی شه!!
مانیا لبخندی زد و گفت :
-سلام. اگه بدونید چقدر گشتم تا شما رو پیدا كردم. بیشتر از دو هفته س كه دارم می گردم.
امیررضا كه هنوز بهت زده بود، از جا پرید و درحالیكه دستش را به طرف دختر موبلند دراز می كرد، با خوشحالی زیاد گفت :
-سلام. ببخشی، اونقدر دیدنتون برام غیر منتظره بود كه حتی یادم رفت سلام كنم. حال شما خوبه ؟
-مرسی شما خوبید؟
-ممنون، ممنون. مانلی راست می گفت واقعا قشنگید.
-آه، مانلی، دلم براش تنگ شده، حالش خوبه؟
-بله عالیه، كی اومدی؟
-امروز درست 18 روزه.
-18 روز؟ پس چرا به ما خبر ندادی؟ مطمئنم مانلی مفهمه خیلی ازت دلخور میشه. تنها اومدی یا كسی هم همراهته؟
-با مامان اومدم.
-راست می گی، با مادر اومدین؟! الان ایشون كجا هستن؟
-تو هتل.
-كدوم هتل؟
-كنتینانتال.
-آخه چرا هتل، مگه شما كسی رو اینجا نداشتین؟
-ما نمی دونستیم خونتون كجاست.
-یه تلفن می زدید، من خودم می اومدم فرودگاه دنبالتون.
-ما شماره تلفن هم نداشتیم.
-جدی نمی گی؟!
چهره ی امیررضا كاملا نشان می داد كه چقدر از این موضوع تعجب كرده و مانی به سرعت فهمید كه این بیچاره اصلا در جریان كار مانلی نیست. نگاه مظلومش را به امیررضا دوخت و گفت :
-چرا، باور كنید ما هیچ نشونی ازتون نداشتیم. اصلا به خاطر همین بی خبری اومدیم اینجا.
امیررضا به فكر فرو رفت. مانلی تمام این مدت گفته بود كه با خانواده اش در ارتباط است. حتی چند بار هم امیررضا خواسته بود با مادرش صحبت كند ولی مانلی این كار را به بعد، وقتی حال مادرش بهتر شد موكول كرده بود. از طرفی مانلی، بابت بیماری و مخارج بیمارستان مادرش پول زیادی از امیررضا گرفته بود ولی حالا این مادر و دختر در هتل كنتینانتال اقامت داشنتد كه مخارجش سنگین بود و در ضمن، اصلا به تیپ و سرو شكل مانیا نمی آمد كه ذره ای مشكل مالی داشته باشد. 
-حالا فكرشو نكنید. ایشاا... مانلی رو كه دیدیم، علت این كارش رو میگه.
-آره حتما. خب، حالا پاشو تا بریم دنبال مادر. دلم نمی خواد یك لحظه ی دیگه تو ی هتل بمونید. 
-اخه الان ساعت كاری شماست. من همین جا می مونم یا می روم پیش مامان تا كارتون تموم بشه.
-كار چیه دختر، پاشو بریم. مادر زن و خواهر زنم اومدن، وایستم تا ساعت كاریم تموم شه؟
بعد چشمكی زد و گفت :
-یه نون زیركباب كه بیشتر ندارم، اونم معطل نگه دارم تا كارم تموم شه؟
-یه نون زیركباب دارین؟!
-نمی دونی به خواهر زن می گن نون زیر كباب؟
-نه، چرا؟
-چون خواهر زن مثل نون زیر كباب، عزیز و لذیذه. خصوصا اگه مثل تو اینقدر خوشگل و خوش تیپ و یكی یك دونه ام باشه كه دیگه هیچی.
-حالا به شوهر خواهر چی می گن؟
-نمی دونم، تو بگو.
-یا پیاز یا ریحون بغل كباب.
-چطور؟
-خب اگه خوب و دلچسب باشه، میشه ریحون بغل كباب اما اگه یه خورده، بد اخم و تند وتیز باشه، اون وقت میشه پیاز كه هم تلخه، هم اشك آدم رو در میاره.
-حالا من كدومشم؟
-نمی دونم، هنوز كه اشكم رو در نیاوردین. باید صبر كنم ببینم كی اشكم رو در میارین، اون وقت بهتون می گم.
-یعنی اول و آخر همون پیازم دیگه، نه؟ خیلی خب، قبول. هر چه از دوست رسد، نیكوست. پاشو دختر جون، پاشو بریم دنبال مادر كه خیلی مشتاق دیدارشونم. 
امیررضا خیلی زود با مانی خودمانی شد. امیررضا خیلی خوشحال بود. طبق تربیت خانوادگی و اصل ایرانی بودنش، بسیار مهمان دوست بود، خصوصا كه این دو نفر مهمانهای عزیزی بودند و از راه دور آمده بودند. 8 سال زندگی میان مردم سرد و بی احساس آلمان، نتوانسته بود این مرد سی ساله را تغییر دهد.
-چی شده؟ چرا اینطوری به من نگاه می كنی؟
-جل الخالق، موندم تو كار خدا! آخه دو تا خواهر، اینقدر شبیه هم؟! اگه این چال لپت وقت خندیدن نبود، می گفتم خود مانلی هستی و داری سر به سرم می ذاری.
-خب ما دو قلو هستیم ولی مانلی 5 سال زودتر متولد شده.
-آره، این درسته. پاشو بریم كه مادر خانمم منتظره.
امیررضا، مست از لذتی كه شب گذشته در كنار همسر حوری وش و پریچهرش برده بود، بسیار شاد و مسرور از حضور مهمانی كه بوی وطن می داد، همراه دختر به طرف هتل حركت كرد.

-مامان، یه خبر خوش.
-پیداش كردی، مانلی رو پیدا كردی؟
-مانلی رو نه ولی شوهرش رو چرا.
-راست می گی؟! كو، كجاس؟
-بفرمایید تو لطفا. ایشون خانم مریم ملك نیا، مادر خانم شما و ایشونم آقای امیررضا حكمت، داماد عزیر شما.
مریم مرد جوانی را مقابلش دید، تقریبا قد بلند و تا حدی چهارشانه با موهای خرمایی و پوست گندمی، بینی قلمی، چشمهایی كشیده و دهانی جمع و جور، ریش وسبیل هم نداشت. زیبا و تا حدی ظریف و جذاب.
-سلام مادر. شما خیلی جوونتر از اون چیزی هستید كه من فكر می كردم. مانلی خیلی شبیه شماست و همینطور هم نوه تون ایلگار.
قطره اشك، دید مریم را تار كرده بود. تمام توانش را جمع كرد تا بتواند روی تخت بنشیند و با صدایی كه از بغض و شادی می لرزید گفت :
-سلام مادر، سلام به روی ماهت، حالت خوبه؟
امیررضا جلو رفت، دست مادر زنش را كه خیلی مهربان و ضعیف به نظر می آمد در دستهای مردانه اش گرفت و گفت :
-من خوبم، شما چطورید؟
-الان خیلی خوبم. خیلی! گفتی اسم نوه ام چیه؟
-ایلگار، یه دختر خوشگل و ناز. اسمش تركیه مادر، می دونید كه یعنی چی؟ 
-آره، می دونم. ایلگار یعنی برف سال، برف همیشه مظهر پاكی و روشنیه. مانلی چطوره، زایمانش خیلی سخت بود؟
-نه مادر جون، یه كمی سخت بود و البته مانلی تونست از پس زایمان طبیعی بر بیاد.
-شیر خودش رو به بچه میده؟
-نه، شیرخشك.
-چرا؟ مگه خودش مشكلی داشت؟
-نه، نگران نباشید. می دونید، مانلی و من اینجا خیلی تنهاییم و برای مانلی سخت بود كه هر دو ساعت یكبار بچه و شیر بده. اونجوری دیگه وقتی برای استراحت نداشت و به همین دلیل شیرخشك رو انتخاب كرد. از ترس اینكه یه وقت بچه بعدا شیشه نگیره، از همون اول بهش شیرخشك دادیم. خوشبختانه بچه سالم و تندرستیه، ماشاا... مثل توپ گرد و قلبه و سرخ وسفیده. 
بالاخره صدای اعتراض مانی بلند شد.
-بنده 18 روزه پدر خودم و پاهام رو درآوردم از بس دنبال شماها گشتم، حالا نشستید اینجا داماد و مادرزن دردل می كنید؟ خب جناب آقای حكمت، عوض اینكه پز خانم و دخترتو به ما بدی، پاشو ببرو نشونمون بده. البته اگه دلتون میاد گپتون با مادر خانمتون به بعد موكول بشه. 
-آخ آخ، راست میگی. بخدا آنقدر ذوق كردم كه اصلا یادم رفت برای چی اومدیم هتل. پاشید مادر، باید زودتر بریم خونه ی ما. اگه مانلی بفهمه من اینقدر معطلتون كردم، چشمام رو در میاره.
حدود سه ربع بعد، مقابل مجتمع بزرگی كه شامل حدود 120 واحد آپارتمانی شیك و قشنگ بود، از تاكسی پیاده شدند. توی راه امیررضا توضیح داده بود كه ماشین را برای مانلی می گذارد و خودش با تاكسی به محل كارش می رود و برمی گردد. از نشر او، مانلی بیشتر به ماشین احتیاج داشت. 
-آقا امیررضا؟
-ببین مانی جان، وقتی به من می گی آقا امیررضا یا آقای حكمت، من احساس می كنم همون پیاز كنار كبابم. خواهش می كنم یه كمی راحت باش بابا ناسلامتی من شوهر خواهرتم و تو هم خواهر زنمی ها.
-چشم. حالا می گم می خوای از همین پایین به مانلی خبر بدی ما اومدیم؟ خیلی جا می خوره اگه یهو مارو دم در ببینه.
-می خوام سورپرایزش كنم. دلم می خواد وقتی كه اونجوری مبهوت و خوشحال، نگاه سرگردانش رو بین من و شما می چرخونه، ببیمنمش. نظر شما چیه مادر؟
-هر كار دوست داری بكن مادر، من موافقم.
مانیا رنگی از حسادت به چهره و صدایش داد و گفت :
-همین دیگه. دوماد و مادرزن با هم دست به یكی می كنن. باشه، عیبی نداره، نوبت من و مانلی هم می شه. صبر كن امیررضا خان، صبر كن.
و انگشتش را به علامت تهدید برای امیررضا كه لحظه ای لبخند از لبانش دور نمی شد، تكان داد. 
-باشه خواهر زن، یادت باشه كه اعلان جنگ كردی. پس بچرخ تا بچرخیم.
-اگه سرمون از این همه چرخیدن گیج رفت چی؟
-نترس، مادر مواظبمونه. مادر شما باید هوای من و بیشتر داشته باشین ها. 8 ساله مادرمو ندیدم.
-نترسید، نگفته پیداست. از همین حالا معلوم مامان با شماست. 
-حسود خانم. خب رسیدیم، اینم طبقه بیست، آپارتمان شماره 108. 
- امیررضا جان، ما همین جا می میونیم تا شما بری تو و به خانمت اطلاع بدی، نمی خوام بچه ام یهو هل كنه.
-چشم مادر، با اجازه.
امیررضا در را باز كرد و رفت تو. لحظه ای بعد سرش رو بیرون آورد و گفت :
-فكر كنم هردوشون خوابن، هیچ صدایی نمیاد. شما بفرمایید تو تا من برم و مانلی رو پیدا كنم. 
ولی خبری از مانلی و بچه نبود. خانه ساكت بود و بهم ریخته. لباسهای بچه، گوشه ی خانه پخش و ظرفهای صبحانه، نشسته توی ظرفشویی بود. حتی یك پمپرز استفاده شده ی بچه هم كنار میز پذیرایی، خود نمایی می كرد. انگار با عجله خانه را ترك كرده بودند. امیررضا تند تند مشغول جمع و جور كردن شد و گفت :
-ببخشید كه اینجا اینقدر بهم ریخته اس. مانلی خیلی ضعیف شده و نمی تونه كار كنه. چند بار از من خواست بچه رو نصف روز بذاریم مهدكودك ولی راستش من دلم نیومد. خب اونم به همه ی كارا نمی رسه. 
مانی دست به كار مرتب كردن آشپزخانه شد و گفت :
-احتیاجی به توضیح نیست، خونه ی بچه داری همینه دیگه. در ضمن، ما هم سر زده اومدیم، مگه نه مامان؟
-بله درسته، غریبه ام كه نیستیم.
-مانی جان، شما چرا زحمت می كشی؟ من الان میام.
-زحمتی نیست، الان تموم می شه. می دونی، وقتی مانلی ایران بود، ما دو تا دست به سیاه و سفید نمی زدیم. یعنی مامان اصلا نمی ذاشت ما كار كنیم. برای همین ما یه كمی تنبل بار اومدیم. 
-از وقتی مانلی اومد اینجا، همه چی افتاد گردن مانیای بی چاره. آخه دیگه قلبم یاری نمی كرد كه حتی كارای خودم رو انجام بدم.، اینه كه این بچه مجبور شد جور منو بكشه. حالا فكر می كنی مانلی كجا رفته؟
-هر جا باشه تا یكی دو ساعته دیگه حتما پیداش میشه. من معمولا ساعت چهار می رسم خونه و مانلی از وقتی زایمان كرده، دیگه خیلی كمتر از قبل بیرون میره و همیشه وقتی میام خونه اس. خب مانی، نگفتی چطور پیدامون كردی؟ اونم بی آدرس و بی شماره تلفن، تو مملكت غریب!
-آدرس خونه ی قبلی مانلی رو داشتم، اول رفتم اونجا. هیچ كدوم از همسایه ها خبر نداشتن و صاحب خونه هم رفته بود سفر. چهار روز پیش از مسافرت برگشت و رفتم سراغش. تا منو دید، فكر كرد مانلی ام. براش توضیح دادم كه خواهرشم و از ایران اومدم، اونم به خاطر شباهت زیادمون بی چون و چرا قبول كرد. گفت كه هیچ نشونی و آدرسی ازتون نداره ولی جایی رو كه مانلی قبلا كار می كرده بلده. گفت شاید اونجا بتونم یه ردی ازتون پیدا كنم. .وقتی رفتم اونجا، بازم اولش من رو با مانلی اشتباه گرفتن ولی به خاطر همین شباهت، راحت بهم اعتماد كردن و باهام حرف زدن ولی اونجام گفتن آدرس جدیدشو نمی دونن. یكی از دخترا یهو گفت كه محل كار تو رو می دونه و احتمال داد كه هنوزم باشی. متاسفانه بعد از ظهر جمعه بود و دیگه شركت شما تعطیل شده بود. شنبه و یكشنبه هم كه هیچی.، امروز


مطالب مشابه :


پست 4 رمان آقای مغرور ، خانم لجباز

پست 4 رمان آقای مغرور ، خانم ویکم امانت داری می هتل سریع کلید سوییت رو




ایلگار دخترم 1

امیررضا خودت میدونی که راه سختی واسه راضی کردن دل حاجی داری مانیا را در بازی واسه




آموزش خصوصی تضمینی شنا در استخر منزل

آموزش تضمینی خصوصی شناهای قورباغه پروانه کرال سینه کرال پشت فقط در استخر منزل شما




دانلود رمان در مسیر آب و آتش برای کامپیوتر و موبایل و اندروید

رمان یه بار بهم بگو دوستم داری. هتل. رمان فرشته کار نشد نداره مانیا خانم هم که اهل ریسک و




رمان بازی تمومه14

ميلاد با بهت به رفتن خانم برنا نگاه ميكرد و كار را تعطيل كرديم و به هتل بازی تمومه دیگر




رمان بازی تمومه24و25

دنیای رمان - رمان بازی تمومه24و25 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان آقای مغرور خانم




رمان بازی تمومه13

بهت آوانس دادم خانم ،ميخوام شديم و قرار شد بارها را به هتل بياورند بازی تمومه دیگر




رمان بازی تمومه21

بودم ، سریع از تختم پایین اومدم و بسمت آیفون رفتم، تصویرش و دیدم، خانم هتل بشنوم رفتی




رمان تقاص پست7

- سپیده مرض گرفته تو چرا آزار داری؟ تو هتل بیلیارد بازی خانم قد بلندی بود با




برچسب :