رمان طعم چشمان تو

رمان طعم چشمان تو
ساغر_روز اولی که میخواستم برم دانشگاه خیلی دیرم شده بودم هم استرس داشتم هم یه ذوق خاصی ودلم نمیخواست دیر برسم اما متاسفانه دیر ازخواب بیدار شدم تند تند اماده شدم حتی دکمه های لباسمو تو اسانسور بستم پریدم تو خیابون فقط میدویدم یه ماشین جلو پام ترمز کرد نه نگاه کردم ماشینه چیه نه رانندش کیه گفتم دربست وبدون اینکه منتظر جوابش بمونم پریدم بالا وسطای راه همونطوری که سرم تو گوشی بود وبه یکی ازبچه ها داشتم اس میدادم که الان میام گفتم اقا لطفا بگید چقد میشه موقع پیاده شدن من وقت ندارم بهتون پول بدم خیلی خیلی دیرم شده دیدم جواب نمیده سرمو بلند کردم دیدم اِاِاِاِاِ پسر همسایمونه لبخندی بهم زد وگفت تو عالم همسایگی که این حرفا رونداریم لال مونی گرفته بودم اونم فهمیدم تعجب کردم از قیافم خندش گرفته بود خلاصه اون روز منو رسوند دانشگاه وعلاوه براون چند بار دیگه هم منو رسوند بعد ازمدتی بهم پیشنهاد دوستی داد ومنم خیلی ساده قبول کردم درواقع امیر اولین پسری بود بود که وارد زندگی من شد ومن بی نهایت عاشقش شدم
پرند_دهن من باز مونده بود که ساغر فکمو بست وخندید وادامه داد
تقریبا چند ماهی باهم دوست بودیم که یه روز اومد وگفت داره میره خارج ودیگه برنمیگرده اون روزو دقیقا یادم میاد چقدر گریه کردم غرومو زیر پاهاش له کردم تامیتونستم التماس کردم اما میدونی جوابش چی بود؟
مگه من گفتم عاشق من بشی من فقط گفتم دوست باشیم هردوستی بالاخره تموم میشه اینو گفتو رفتو روح منو هم باخودش برد خیلی زمان برد تا به حالت عادی برگردم ولی بلاخره برگشتم ولی هنوز به مردا اعتماد ندارم اره پرند خانوم درد عشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری چشیده ام که مپرس
اینو گفتو یه قطره اشک ازگوشه چشماش چکید
پس ساغرهم بله
پرند_پس چرا هیچ وقت به من نگفتی
ساغر_با گفتن چیزی تغییر میکرد؟
پرند_نه خوب چه میدونم... میدونی ساغر من همیشه به حالت غبطه میخوردم به این شاد بودنت به اینکه همیشه میخندی به بیخیالیت
ساغر_شنیدی میگن خنده را معنای سرمستی مدان انکه میخندد غمش بی انتهاست؟
اون شب کلی فکر کردم خودم ارسام پارسا ساغر همه درگیرن وتهش به عشق ختم میشه
واقعا عشق چیز مقدسیه؟ واقعا قشنگه؟؛آه نمیدونم نمیدونم(نظر شما چیه کسی پیدا میشه که ازعشق خوب بگه؟)
قبل ازاینکه برم پیش پارسا دوباره رفتم گل فروشی داشتم به گلا نگاه میکردم که یادم افتاد پارسا گفته بود رز، رز قرمز چند شاخه گرفتم ورفتم پیش پارسا
پرند_سلام
پارسا_رز، رز قرمز مهتاب من عاشق رز بود
چرا همش میگه بود. مهتاب مرده؟؟؟ خدایا ته این ماجرا چی میشه
پارسا_بشین تا جواب چشم های کنجکاوتو بدم
اوه چه پسر تیزی
پارسا_چند روز بعد ازاینکه با بابام حرف زدم قرار شد بعد ازکلاس بریم شرکت پیش بابام قبلش باهم رفتیم خرید
پرند:پارسادوتا کف دستاشو رو هم گذاشت و قرارش داد زیر چونش سرشو برد بالا وچشماشو بست ویه نفس عمیق کشید وادامه داد
پارسا_خرید با اون برام خیلی لذت بخش بود مخصوصا اینکه ازم خواست من براش انتخاب کنم منم هرچی لباس مارک بود انتخاب میکردم از هرچیزی بهترینش برای بهترینم مهتاب استرس خاصی داشتی اروم دستاشو گرفتمو فشار دادم وگفتم
پارسا_اروم باش مهتابم استرس چهره ارومتو بهم میریزه همه چی خوب پیش میره من مطمئنم
بابام خیلی ازمهتاب خوشش اومد مهتاب راجع به اینکه چه مهارت هایی داره وکجا درس میخونه وخلاصه همه چی توضیح داد البته منهای اینکه پدرش چیکارست وخونش کجاست که اونم من ازش خواستم میخواستم خودم به بابام بگم میدونستم سرسخت مخالفت میکنه ومن نمیخواستم مهتابم بشکنه مهتاب رو رسوندم وخودم رفتم خونه تا بیاد مردمو زنده شدم وبرای اینکه استرسم کم بشه چند باری با مهتاب تلفنی حرف زدم بعد از شام با بابا صحبت کردم قیافش دیدنی بود دلش میخواست با دستاش منو خفه کنه وتنها حرفی که زد این بود فکر این دختره بی اصل ونصب رو از سرت بیرون کن اون ترو خامت کرده عاشق شدی نمیفهمی پس فردا که بری تو زندگی میفهمی چه کلاه گشادی سرت رفته اون هیچ چیز بدرد بخوری نداره جالب بود چیز بدردبخور یعنی پول عصر که همه چی داشت... منم درجوابش این شعرو خوندم
اگر در دیده مجنون نشینی
به غیر از خوبی لیلی نبیبی
تو قد بینی ومجنون جلوه ناز
تو چشم واونگاه ناوک انداز
تو موبینی ومجنون پیچش مو
تو ابرو واواشارت های ابرو
کسی کاو را تو لیلی کرده ای نام
نه ان لیلی است که از من برده ارام
پدر پارسا_نه تو مجنونی نه اون لیلی ضمنا پول بت ندادم بری درس بخونی برام زبون درازی کنی هااااااا یادت که نرفته هرچی درای ازمن داری
پارسا_
تااخر عمر من نوکرتم وتوهم تاج سر من. من غلط بکنم اگه بخوام ذره ای از محبت هاتو فراموش کنم
بغض داشت خفم میکرد دیگه نمیتونستم اونجا بمونم رفتم خونه خودم گریه کردم برای اولین بار برا یه دختر گریه کردم انتخاب سختی بود بابام یا مهتاب؟ ولی اخه مگه من میتونستم تا اخر عمر باکسی که پدرم دوستش داره نه من زندگی کنم؟؟؟؟؟؟
تقریبا یک هفته ای ازاون ماجرا میگذشت بابام هنوز سر حرفش بود ومن تصمیم گرفتم به سوال های مکرر مهتاب جواب بدم وبهش بگم که بابای من سرسختانه مخالفت میکنه...

مهتاب درجواب حرفای من فقط سکوت کرد سکوتی پرمعنا نگاش به من نبود به اسمون بود نمیدونم شاید داشت تو دلش از خدا گله میکرد شایدم داشت ازش کمک میخواست اما بازم همون ارامش قدیمی رو داشت
مهتاب_من گفتم ما مال هم نیستیم پارسا
پارسا_یه سوال ازت میپرسم فکر کن بعد بهم جواب بده
مهتاب_میشنوم
پارسا_اگه من هیچی نداشته باشم یعنی تموم داراییم فقط همین یه خونه ای باشه که دارم حاضری با من زندگی کنی؟
مهتاب خیره بهم نگاه کرداز تو نگاهش هیچی نمیتونستم بخونم یهو بلند شدو رفت هرچی صداش کردم جواب نداد رفتم جلوش ایستادم پسم زد دستشو گرفتم که به شدت از تو دستش کشیدش بیرون
پارسا_مهتاب خواهش میکنم یه حرفی بزن داری دیوونم میکنی
مهتاب_تو راجع به من چی فکر کردی پارسا ها؟ یه گدا گشنه فقیر ندار که منتظر پولاته برای خودم متاسفم برای ادمای مثل خودمم متاسفم مایه ستاره هم تو آسمون خدا نداریم
پارسا_مهتاب صبر کن مهتاب بخدا منظورم این نبود
اصلا به حرفم گوش نمیکرد رفتم جلو دستاشو گرفتم با خشم بهم نگاه کرد
پارسا_اشتباه کردم بیجا کردم معذرت میخوام غلط کردم ..
داشتم ادامه میدادم بغضش ترکید خودشو انداخت تو بغلم وگفت تروخدا ادامه نده قلبم از گریه های مهتابم سوخت من ازارش دادم با حرفی که ناخواسته به زبون اوردم ومنظوری ازش نداشتم اروم که شد باهاش تصمیممو درمیون گذاشتم
پارسا_گوش کن مهتاب انتخاب من یا توهه یا هیچ کس ومیدونم که بابا به هیچ عنوان راضی نمیشه به همین خاطر میخوام برای اولین واحتمالا اخرین بار رو حرفش حرف بزنم واین کار من پیامد هایی داره که باید از اونا آگاهت کنم اول اینکه قطعا از ارث محرم میشم که این چندان مهم نیست مسئله اصلی اینه که من ازدیدن پدر ومادرم برای همیشه محروم میشم شده هرروز سراغشون برمو بابا منو بندازه بیرون اینکارو میکنم اما ولشون نمیکنم بااینکه از الان میدونم بیهودست
مهتاب_میتونی دوری از اونا رو تحمل کنی؟
پارسا_سعی میکنم
مهتاب_میشه منو برسونی خونه؟
پارسا_نمیخوای چیزی بگی؟
مهتاب_فعلا نه میشه ازت یه خواهش کنم
پارسا_جانم
مهتاب_تا زمانی که خودم بهت زنگ نزدم نه زنگ بزن نه ازم سراغی بگیر
پارسا_من نمیتونم مهتاب شاید تو نخوای تایه سال دیگه حتی یه زنگ به من بزنی
مهتاب_منو ببین به من میاد تا یه سال دیگه..
پارسا_باشه هرچی تو بگی فقط خواهش میکنم چشم انتظارم نزار
مهتاب_چشم
پارسا_بی بلا گلم
بعد از حدود سه روز مهتاب باهام تماس گرفت گفت داره میاد خونه .خونه خودم نبودم سریع لباس پوشیدم ورفتم اونجا یه سری به همه جا زدم همه چیز مرتب بود گل های رز قرمزی رو هم که گرفته بودم تو گلدون گذاشتم که مهتاب رسید
احساس کردم حال خوشی نداره ولی اجازه دادم خودش حرف بزنه یه بسته هم دستش بود گفتم این چیه گفت بعدا میفهمی اون روز مهتاب حال عجیبی داشت اومد کنارم رو مبل نشست ویهو بغلم کرد از کاراش تعجب کرده بودم ولی گذاشتم پای اینکه دلش گرفته منم بی هیچ حرفی سفت گرفته بودمش تااینکه خودشو ازم جدا کردبه چشماش نگاه کردم خیس خیس بود خواستم حرفی بزنم که دستشو به نشونه سکوت گذاشت رو لبم همینطوری زل زده بود بهم داشتم ذوب میشدم اما اون بازم مثل همیشه اروم بود اروم اروم ولی تو نگاه ارومش دریایی از غم موج میزد غمی که حالا علتش رو میفهمم ازم خواست براش چایی بیارم رفتم تو اشپزخونه چایی رو دم کردم و از تو یخچال کیک برداشتم و اومدم تو هال دیدم نیست تموم اتاقا رو گشتم نبود رفتم دم در کفش هاشم نبود همون جا نشستم داشتم دیوونه میشدم مات ومبهوت مونده بودم که یهو چشمم به بسته ای خورد که گوشه سالن بود دوییدم طرفش نفهمیدم چطوری بازش کردم درکمال ناباوری وبهت زدگی دیدم یه کت وشلوار شیک وخوشگله ویه کاغذ روش سریع کاغذو برداشتم
سلام پارسای من
میدونم وقتی این نامه رو میخونی چه حالی داری تو پاکی پارسا خیلی پاکی لیاقتت بهترین هاست یکی از جنس خودت از رگ وریشه خودت کسی که بتونی همه جا سرتو بلند کنی وباافتخار معرفیش کنی منو ببخش پارسا من عقد کردم همین امروز اینو بدون که لیاقتتو نداشتم میدونم کارم بهت خیانت تلقی میشه اما امیدوارم منو ببخشی اگه نبخشی هم حق داری دنبالم نگرد دارم از ایران میرم اینجا جای موندن نیست شوهرم پسر خوبیه به پای تو نمیرسه ولی دوستش دارم میدونم خوشبختم میکنه این هم از اون قولی که بهت داده بودم فقط یکیشو عملی نکردم اونم اینکه برات غذا درست نکردم امیدوارم یکی مثل خودت پیدا کنی
خدانگهدارت تاابد
مهتاب
نامه ازدستم افتاد خیس خیس بود درحالی که فریاد میزدم نهههه تویه قول دیگه هم به من دادی تو به من قول دادی بام بمونی تو گفتی منو دوست داری
پرند:پارسا به هق هق افتاده بود منم همراهش گریه میکردم یهو از رو صندلی افتاد رو زمین فکر کنم تشنج کرده بود دهنم قفل شده بود دوییدم بیرون وپرستارو صدا زم چند تا دکتر هم پشت سر پرستار رفتن داخل و دروبستن ومن پشت در فقط گریه میکردم نیم ساعت بعد دکترش اومد و ازم خواست به اتاقش برم تا باهام صحبت کنه
دکتر_ببین دخترم اززمانی که تو با بیمار اشنا شدی وباهاش ملاقات داری حالش رو به بهبودی رفت کمترحمله عصبی بهش دست میداد چون با حرف زدن داره خودشو تخلیه میکنه نگران مورد امروز هم نباش من انتظار حمله های بدتر از اونو دارم چیزی که من میخوام به تو بگم اینه که من وظیفه دارم به محض بهبود اقای پارسا فرهمند این رو به افسر مسئول این پرونده گزارش کنم
پرند_یعنی اونوقت پارسا رو میبرن که
نتونستم ادامه بدمو لبمو گاز گرفتم
دکتر_من میدونم تو الان چه حالی داری حال منم بهتر ازتو نیست منم نمیتونم حکم کشتن مریضی که خودم برای بهبودش تلاش کردمو بدم اما متاسفانه بالاخره این اتفاق تلخ باید بیوفته
بی هیچ حرفی از مطب دکتر اومدم بیرون بدبختی های خودم کم بود غصه پارساهم به دلم اضافه شد اگه پارسا رو دار میزدن نابود میشدم نمیتونستم مرگ کسی که الان مدتیه هرروز صبح میبینمش رو باچشمم ببینم
داغون بودم از همه جا داشت برام می بارید میخواستم حرکت کنم که گوشیم زنگ خورد شماره رو نمیشناختم
پرند_بله
_سلام پرند خانوم
پرند_سلام شما؟
_بنده افشین هستم دوست ارسام به جا اوردید
درحالی که تعجب کرده بودم ادامه دادم
پرند_آه بله بله ببخشید نشناختمتون اخه نمیدونستم شماره منو دارین
افشین-زنگ زدم از منشی ارسام جان گرفتم
پرند_ببخشید افشین خان شما منو نگران کردین اتفاقی افتاده
افشین_هنو زنه ولی امیدورام بیفته
پرند_من نمیفهمم شما چی میگن میشه واضح تر حرف بزنین
افشین_اخه اینطوری نمیشه جسارتا میتونم شما رو به نهاردعوت کنم
پرند_واقعا کنجکاو شدم بدونم چی شده ادرس رو بدین لطفا خودمو میرسونم
افشین _من تا سه ربع ساعت دیگه اونجام
پرند_من هم خیلی فاصله ندارم معطل نمیشید
افشین_پس منتظرم
پرند_میبینمتون فعلا
ماشینو روشن کردم درحالیکه مدام یه کلمه از تو ذهنم میگذشت
آرسام...

تا رسیدم رستوران مردم وزنده شدم وارد که شدم میزهارو یکی یکی نگاه کردم افشینو دیدم برام دست تکون داد به احترامم بلند شدسلام علیکی کردیم وغذا سفارش داد
پرند_افشین خان میشه بگین ارسام چی شده دارم از نگرانی میمیرم
افشین_من گفتم میخوام ارجع به ارسام حرف بزنم؟
پرند_پس شما میخواین درمورد کی صحبت کنین
افشین_راستش پرند خانوم من از... چطوری بگم
دستشو برد تو موهاشو یه نفس عمیق داد بیرون سرشو انداخت پایین
افشین_راستش میخوام درمورد ساغر خانوم صحبت کنم
نفس عمیقی کشیدم وتودلم به ساغر فوحش دادم خندم گرفته بود اخه تو چی تو ساغر دیدی اون شبی که میخواست بچسبونتت به دیوار
پرند_بله میشنوم
افشین_پرند خانوم من یه مغازه بزرگ دارم که خودتون دیدین درامدش هم خدا روشکر خوبه یه ماشین دارم هنوزخونه ندارم ولی دارم میخرم لیسانس حسابداری هم دارم اما به خاطر اینکه کار نبود اومدم پیش عموم کار کردم وکارم انقدر رونق گرفت که خودم مسقل یه مغازه زدم 28 سالمه از دار دنیا فقط یه خواهر دارم که ازدواج کرده پدرو مادرم تویه تصادف سال ها پیش فوت شدن
پرند_متاسفم
افشین_من راستش صحیح دیدم اول اینو با شما مطرح کنم وشما خودتون به ساغر خانوم اطلاع بدین
پرند_شما ندیده ونشناخته دارین از دوست من خواستگاری میکنین؟شما که از ساغر چیزی نمیدونین
افشین_ساغر 23 ساله مجرد مدرس زبان انگلیسی تو یه اموزشگاه درس میده کار ترجمه هم قبول میکنه داری یه خانواده متشخص وسرشناس غد مغرور بسیار شوخ طبع و..
احساس کردم الان باید اینجا یه نفر به جز افشین باشه که دهن منو جابندازه
پرند_اما شما اینا رو ازکجا میدونین؟؟؟؟؟؟؟
افشین_من 28سالمه نباید کور کورانه انتخاب کنم حسابی تحقیق کردم وبه این نتیجه رسیدم که ایشون بهترین گزینه ان واینو بگم که حتی اگه جوابشون منفی هم باشه من دست بردار نیستم
پرند_باشه افشین خان من تموم حر فای شما رو به ساغر میگم دیگه تصمیم باخودش
افشین_امیدوارم خبرهای خوبی بهم بدین
پرند_ان شاا.. ممنون بابت نهار
افشین_نه من باید از شما تشکر کنم که دعوتمو قبول کردین
پرند_خواهش میکنم فعلا بااجازه
امروز ساغر کلاس نداشت ولی باید میرفتم پیشش باید این خبرو میدادم رفتم درخونشون مامانش گفت خوابه خودت برو بیدارش کن دوتا کف دستامو زدم بهم وگفتم ای جان همیشه تو حال منو میگیری یه بارم من.
رفتم کنار تختش یه پر از بالشتش دراوردم واروم میکشیدم رو صورتش بعد دیدم یه لیوان اب بالای سرش هست دستمو میکردم تو لیوانو چیکه چیکه میریختم رو صورتش از خواب پرید تا اومد چیزی بگه منو دید حرف تو دهنش ماسید
ساغر_تو اینجا چه غلطی میکنی
پرند_اومدم بیدارت کنم وبرم اموزشگاه
ساغر_زهرما ر ر ر ر ر ر ر
پرند_پاشو صورتتو بشور برات خبر دارم تپل
ساغر_خوب بنال
اینو گفت وخواست دوباره بره زیر پتو که گفتم
پرند_افشین ازت خواستگاری کرد
ساغر دوباره نشست وچشاش به دهنم بود
پرند_چی شد خواب از سرت پرید؟
ساغر_د زر بزن بینم چی شده اگه جدیه جمعه همین هفته بریم سرخونه زندگیمون
پرند_اووووی اینا رو جلوش نگیا پشیمون میشه من نمیدونم چی تو اون قیافه قناص تودیده
ساغر_پرند بنال دیگه
پرند_افشین امروز بهم زنگ زد
ساغر_برو و و و و و مگه شمارتوداره؟
پرند-زنگ زده از صمدی منشی شرکت گرفته
ساغر_اهم اهم چقد مهممم من
پرند_تازه همه امارتو داره
ساغر_نگو و و و و و
پرند_میزاری ور بزنم یانه
ساغر_باشه باشه بگو
پرند _ببین طرف عاشقت شده خفن امارتو گرفته بد فرم سیریش شده افتضاح میگه حتی اگه جوابت نه باشه هم ولت نمیکنه حالا نظرت چیه
ساغر_ن و و وچ
پرند_اون وقت چرا
ساغر_چراو زهرمار
پرند_خو ب تو برو یه بار باهاش حرف بزن شاید خوشت اومد
ساغر_مردا همه مثل همن
پرند_ولی اینیکی خیلی چشم پاکه
ساغر_اونوقت ازکجا دریافتی؟
پرند_اون روزی که باارسام رفته بودیم مغازش چند تا دختر اومدن که باید با کاردک ارایشاشونو بر میداشتی حتی یه نیمنگاهی هم بهشون ننداخت
ساغر_خوب اینکه دلیلی نمیشه
پرند_نظرت چیه امتحانش کنیم؟
ساغر_چطوری؟
پرند_به چند تا ازبچه ها میگیم برن مغازش ببینیم چیکار میکنه
ساغر_بااینکه تهش معلومه ولی باشه
پرند_به کیا بگیم
ساغر_خودم یه چند نفری رو سراغ دارم بهشون زنگ میزنم ببینم کی وقت دارن
پرند_باشه من برم تا رضایی اخراجم نکرده پس خبر ازتو
ساغر_ok
سرم خیلی شلوغ بود تازه یه ترم تموم شده بود و خیلیا اومدن برای ثبت نام برای همین وقت نکردم به ساغر زنگ بزنم ببینم چیکار کرده داشتم وسایلامو جمع میکردم که ساغر زنگ زد وگفت که بچه ها فردا شب میرن اونجا روز خسته کننده ای بود شام خوردمو به محض اینکه سرم رفت رو بالشت به عالم هپروت سفرکردم صبح زود بیدار شدم اما دل ودماغ اینکه برم نون بخرمو نداشتم خیلی هم زود بود برای اینکه برم پیش پارسا به خاطر همین شروع کردم ادامه خاطرات پارسا رو نوشتن...
وارد اسایشگاه که شدم دیدم اقای جمالی گوشه حیاط داره صدام میکنه پارسا هم رویکی از صندلی ها درحالی که دستشاش بهش قفل شده غرق تو دریای فکرش نشسته
پرند_سلام
پارسا_سلام
پر ند_هوای خوبیه
پارسا_دونفرست
پرند_دلت گرفته
پارسا_تنگه
پرند_دلتنگی سخته
پارسا_ولی شیرینه
پرند_اگه واقعا عاشق باشی
پارسا_اگه واقعا عاشق باشی
پرند_میشه سریع شروع کنی از دیروز تا حالا دل تو دلم نیست بدونم چرا مهتاب اون کارو باتو کرد
پارسا_بعد ازاینکه نامه مهتابو خوندم رفتم تو محلشون هیچ وقت تا درخونش باهاش نرفته بودم واسه همین ادرسو نمیدونستم اونجا هم تا دلت بخواد کوچه بود دو روزی طول کشید تا خونشو پیدا کردم در زدم کسی درو باز نکرد از رو دیوار پریدم داخل باور نمیکردم مهتاب من به این راحتی منو گذاشته باشه وازایران رفته باشه همش پیش خودم میگفتم دروغه ولی کاش دروغ بود سرجمع سه تااتاق تو خونشون بود اتاق اولی اشپزخونه بود اونو نگاه کردم ندیدمش
اتاق دومی اتاق خودش بود اونو هم نگاه کردم نبود به گوشه اتاق نگاهی انداختم تموم گل هاییو که تا به حال براش خریده بودم خشک کرده بودو تو یه گلدون گذاشته بود رفتم سراغ اتاق سومی خدا خدا میکردم اونجا باشه اونجا هم نبود اما یه پیرمرد مریض احوال که حدس میزدم باباش باشه رو زمین خوابیده بود رفتم بالای سرش بیدار بود اول ترسید نمیدونستم اگه خودمو معرفی کنم اصلا منو میشناسه یانه اما گفتم همینکه اسم منو شنید زد زیر گریه وتو میون گریش شروع کرد حرف زدن
پدر مهتاب_پسرم من به مهتاب بد کردم به جگر گوشم بد کردم میدونم خدا ازم نمیگذره
گریش شدت گرفته بود
_من ..من ..منِ لعنتی مهتاب رو عوض چند تا سفته به یکی از اونایی که ازش جنس میگرفتمو قمار میکردیم فروختم اون حروم زاده هم بچمو از ایران برد نمیدونم چه بلایی سرش میاره من خمار بودم من نعشه بودم هیچی حالیم نبود اون کثافتم میدونست کی از من امضاءبگیره مهتاب کلی ضجه زد کلی گریه کرد ازتو گفت، گفت ترو دوست داره گفت ترو میخواد ولی من تا میخورد زدمش ومجبورش کردم بااون لندهور بره
پارسا_تو چه غلطی کردی مهتاب دخترت بودوای وای خدایااا
جفتمون گریه میکردیم یهو من به خودم اومدم ازش ادرس اونی که مهتابو بهش ..بهش ...فروخته بود گرفتم
پرند:انقدر کلمه فروخته بود رو اهسته گفت که به زحمت شنیدم
پارسا_گفت اسمش کریمه صداش میکنن کریم هفت خط یه روز تموم جلو در خونش بودم توماشین خوابم برده بود تازه بیدرا شدم که دیدم یکی باهمون مشخصاتی که بابای مهتاب داده بود رفت توخونه میخواست درو ببنده که پامو گذاشتم لای در
پارسا_کریم هفت خط؟
کریم_فرمایش؟
با مشت زدم تو دهنش تا بیاد به خودش بجنبه یکی دیگه هم زدم بد جوری باهم درگیر شده بودیم اما من از پسش برنیومدم بایه طناب منو بست به صندلی
پارسا_بی شرف نامرد مهتابو کجا بردی
کریم یه لنگ دستش بودکه هی بازش میکردو میبستش وسبیل های چندش وبزرگشو میچرخوند یه پاشو گذاشت رو لبه صندلیو با دستش چونمو بلند کرد
کریم_اها پس جوجه فوکولی عاشق سینه چاک مهتاب خانوم تشریف دارن
پارسا_اسم اونو به دهن نجست نیار
کریم خنده وحشتناکی کردو گفت مهتاب رو به اونایی که تو کار قاچاق ادمن فروخته واز ایران خارج کرده گفت یه عاقد الکی اورده ومهتاب رو عقد کرده وفرستادتش خارج وسرشو شیره مالیده که اونم بعد ازاینکه کارهاشو انجام داد میاد
کریم_ولی خودمونیما این مهتاب جونتوخیلی سرسخت بود هرکاری کردم یه شب با ما ضیافت داشته باشه زیر بار نرفت مثلا شورش بودیما
اینو که گفت مثل اتشفشان شده بودم فقط داد میزدم واز خدا مرگمو میخواستم یهو احساس کردم دستم سوخت کریم پشت به من نشسته بودو ازتو یه کیسه پول دراوده بود وداشت میشمرد اروم به پشتم نگاه کردم صندلی یه لبه خیلی تیز داشت، داشت از دستم خون میرفت اروم طنابو میکشیدم روی اون لبه تیز تاپاره بشه دستم که کاملا باز شد به گوشه اتاق نگاه کردم تویه سینی یه چا قوی میوه خوری بود برداشتمشو کشتمش من کشتمش کسی که ذره ذره مهتاب منو کشت کسی که جونشو گرفت کسی که مهتابمو ازم گرفت اره من کشتمش
دوباره حالش بد شد جمالی فهمیدو سریع دستشو باز کرد ووکیلی هم رفت دنبال یه پرستار
من هنوز تو بهت حرفای پارسا بودم زجری که کشیده دردی که متحمل شده خدایا این پسر چقدر سختی کشیده..
اصلا دل ودماغ نداشتم که برم آموزشگاه ولی باید میرفتم حالا اون قابل تحمل بود حوصله پلیس بازی امشبو نداشتم حالم اصلا خوش نبود به کلی آرسامو زندگی خودمو فراموش کردم یعنی واقعا پارسا گناهکاره؟ کاش کسایی که قانونو مینوشتن کمی خودشونو جای به اصطلاح مجرما میزاشتن سخته بهت بگن عشقتو فروختیم سخته بگن ذره ذره بدنش خرید وفروش شده سخته معشوقت حتی یه سنگ قبر نداشته باشه حالا میفهمم چرا پارسا همیشه گلایی که براش میبردمو پرپر میکرد اون سنگ قبری از مهتاب نداشت
او مرد کوه بود که خود کوه وار بود
مصداق صادقانه ای ازکوهسار بود
افتاده مثل ریگ ته دره می نمود
آن ایستاده مرد که خود قله دار بود
سعی کردم امشب ساغرو خراب نکنم خیلی سعی کردم ولی بارم نمیتونستم بخندم ساغر ازم پرسید چیزی شده ومن گفتم فقط خسته ام با دوستای ساغر یه جا نزدیک پاساژقرار گذاشتیم چه تیپ هایی زده بودن اوو و و و و وف گفتم افشین کارت ساخته است اونا رفتن ومن از ساغر خواستم یه موسیقی بزاره تااونا بیان ساغر هم گذاشت به حال خودم باشم
يه روزي قدرمو مي دوني
كه ديره,روزي كه كسي سراغت نميگيره
يه روزي مي دوني من كي و چي بودم
روزي كه از نبودنم غصه ات ميگيره
باشه خوبم از كنارت ساده ميرم
با وجود اينكه مي دونم مي ميرم
به خدا قدرمو مي دوني يه روزي
روزي كه از تو جدا مشه مسيرم
قدرمو مي دوني يه روز,يادم مي افتي شب و روز
صدام تو گوشت مي پيچه مثل يه اه سينه سوز
حسرت يه لحظه نگام دلتنگ مي شيب بد جور برام
اون روزها دور نيست به خدا حتي به خوابت نمي آم
يه روزي قدرمو مي دوني كه ديره
اسم من از توي لحظه هات نميره
ديگه نيستم اون شبهاي پر ستاره
وقتي كه دلت بهونمو ميگيره
اما اون روزو خدا كنه نابشه
نشنوم از رفتن من غصه داري
من مي بينم اون شبهايي رو كه دئيگه
واسه گریه شونه هامو كم مياري
سرمو به طرف شیشه ماشین چرخونده بودم تا ساغر اشکامو نبینه اعتراف میکنم بدجوری دلتنگ آرسام بودم دلتنگ کسی که من حتی تو ذهنش مرور نمیشدم چرا باید سرنوشت من اینجوری شه چرا تو این دنیا سهم هیچ عاشقی معشوقش نیست چرا باید مهتاب بمیره چرا باید یکی مثل ساغر به خاطر بی اعتماد شدن از عشق قبلیش از ازدواج امتناع کنه چرا خدایا میشنوی صدامو میبینی بغ نگامو اصلا خدایا داری هوامو(دست خودم نیست داره شعر میشه بدجوری دلم گرفته)توحال وهوای خودم بودم که دوستای ساغر اومدن ساغر ازماشین پیاده شده ورفت پیششون منم تند تند اشکامو پاک کردم که نبینه
ساغر_پرند اینا میگن افشین ازمغازه بیرونشون کرده
پرند_نه ه ه ه ه ه ه ه
ساغر_خودمم از تعجب شاخ دراوردم
پرند_حالا میخوای چیکار کنی؟
ساغر_باهاش حرف میزنم ولی بزار خودش زنگ بزنه نمیخوام پرو بشه
پرند_میخوای شمارتو بش بدم
ساغر_اگه خودش زنگ زد باشه
به محض اینکه رسیدم خونه به اتاقم پناه بردم وتا نیمه های شب گریه میکردم صبح باچشم هایی که ازگریه کردن دیشبم پف کرده بودم بیدار شدم شاید این اخرین روزی بود که به دیدن پارسا میرفتم اصلا هفته دیگه این موقع پارسا زنده است؟ وای این فکرا منو دیوونه میکنه دوباره رفتم گل فروشی براش گل خریدم گل رز همونی که مهتاب دوست داشت
پرند_سلام
پارسا_سلام
پرند_برات گل اوردم
پارسا_بده بوش کنم اینا بوی مهتاب منو میدن کسی به جز تو به دیدن من نمیاد وشاید این اخرین باری باشه که به دیدن من میای
پرند_چرا؟؟؟؟
پارسا_خدا بهم رحم کرد حکمم اومده دارم پر میکشم پیش فرشتم
داشتم از حرفاش دیوونه میشدم ولی حرفی نزدم
پرند_میشه یه سوال بپرسم؟
پارسا_بپرس
پرند_پدرو مادرت کجان؟
پارسا_بابام وقتی فهمید من به خاطر مهتاب ادم کشتم تردم کردو ازایران رفت وچند بار به خاطر بی قراری هایی که مادرم میکرد اجازه داد باهام تلفنی صحبت کنه مادرم اصرار داره وکیل بگیرم دلم میخواد قبل از رفتنم ببینمشون
پرند_واقعا نمیخوای وکیل بگیری؟
پارسا_کسی رومیشناسی که برای موندن تو زندان از وکیل کمک بخواد همه از وکیل برای ازادی کمک میخوان من دارم آزاد میشم وکیل برای چی؟
پرند_دادگاهت کی تشکیل میشه
پارسا_احتمالا پس فردا
پرند_اما اینکه خیلی زوده
پارسا_قرار بوده خیلی زودترازاینا تشکیل بشه ولی گویا پزشکم تشخیص نداده
پارسا_تو در حق من خیلی لطف کردی میشه یه خواهش دیگه ازت بکنم من درحال حاضر جز تو هیچ کسی روندارم
پرند_اگه در توانم باشه حتما برات انجام میدم
پارسا_به بابا ومامانم زنگ بزن بگو قبل ازاعدامم بیان ببینمشون
پرند_بااینکه برام سخته ولی باشه
پارسا_یه دنیا ممنونم ازت حیف که فرصت جبران ندارم وگرنه جبران میکردم
پرند_ولی کاش داشتی
پارسا_به این فکر کن که من دارم به دیدار مهتابم میرم شیرینه نه؟
خیلی خودمو گرفته بودم که گریه نکنم واقعا این روزا حال خوشی نداشتم
پارسا_بده بغضتو بخوری گریه ادمو سبک میکنه گریه کن
همین حرف برای من کافی بود تا سیل اشک هام جاری بشن...
شماره بابا ومامان پارسا و ازش گرفتم وسعی کردم هرجوری هست راضیشون کنم بیان بالاخره اونام بچشونو دوست داشتن خدا میدونه همین باباش که تردش کرده الان چه حالی داره رفتم خونه تلفنو برداشتم شماره رو گرفتم یه خانوم گوشی رو برداشت پرسیدم شما خانوم فرهنمد هستین؟ گفت نه ایشون نمیتونن باکسی صحبت کنن گفتم کی امکانش هست گفت الان دوهفته است که باهیچ کسی صحبت نمیکنه گفتم بهش بگین من ازطرف پارسا پسرشون زنگ زدم حدود سه دقیقه منتظرم بودم که مامانش گوشی برداشت
مادر پارسا_الو
پرند_سلام خانوم فرهنمد
مادر پارسا_سلام خانوم شما از پارسای من پیغام دارین؟
پرند_بله من خبرنگارم الان مدتی هست که پیششون میرم
مادر پارسا_بمیرم برای بچم حتما لاغر شده نه؟ غذا میخوره اونجا بهش سخت نمیگیرن
باخودم گفتم خدایامن چطوری به مادری که به فکر اب ونون وگرمی سردی جای بچشه بگم بیا میخواد قبل از مرگش یه بار دیگه ببینتت
انگار لال مونی گرفته بودم
مادرپارسا_الو الو دخترم هنوزپشت خطی تروخدا جواب بده
پرند_راستش خانوم فرهنمد من برای این زنگ زدم که بگم چطور بگم
مادر پارسا_تروخدا نگو که برای پارسای من اتفاقی افتاده
پرند_نه نه ولی پس فردا دادگاهش تشکیل میشه
صدام از حنجره در نمیومد دلم برای اشکاش میسوخت ولی من به پارسا قول داده بودم باید بهش میگفتم
پرند_از من خواسته...خواسته به شما بگم....قبل از ...خواسته ..بیاین ببینتتون
دیگه صدایی جز زجه های مامان پارسا رو نمیشنیدم خودممم به گریه افتاه بودم دلم سوخت برای مادرش تو این ماجرا مقصر اصلی کیه؟ شاید اگه بابای پارسا رضایت میداد مهتاب هم زیر بار نمیرفت شاید اگه مهتاب خانواده درستی داشت الان با پارسا زیر یه سقف بودن شاید اگه ادم نامردی مثل جمشید نبود...شاید شاید شاید غرق تو دریای فکر خودم بودم که گوشی زنگ خورد افشین بود
پرند_سلام
افشن_سلام پرند خانوم حال شما
پرند_شکر شما خوبین؟
افشین_ممنون عذر میخوام مزاحمتون شدم با ساغر خانوم حرف زدین؟
پرند_بله من شمارشو براتون اس ام اس میکنم خودتون باهاش صحبت کنین
افشین_یعنی نظرشون مثبته؟
پرند
_والا من سر ازکارای ساغر درنمیارم ان شاا.. که همینطوره
افشین_ ازتون ممنونم امیدوارم بتونم جبران کنم زحمت کشیدین
پرند_خواهش میکنم دوست ارسام برای من هم عزیزه
آرسام...یعنی الان کجاست اون دختره کجاست هه لابدتو بغل همنودارن خوش میگذرونن خدایا بدترین روزای عمرم این روز هاست همه اتفاق های بد داره باهم میوفته
امروز دیگه جدی جدی روز اخر بود حال عجیبی داشتم اخرین گل های رز رو خریدم وبه دیدار کسی رفتم که داشت مرگ رو با آغوش باز میپذیرفت
پرند_سلام
پارسا_سلام هم به تو هم به این رزها که منو یاد مهتابم میندازه
پرند_خوبی؟
پارسا_بهتر ازاین نمیشم فقط کمی دلتنگ باباومامانمم بهشون زنگ زدی؟
فقط سرمو به نشونه تایید تکون دادم اصلا حالم خوب نبود
پارسا-چی گفتن
پرند_با مامانتون حرف زدم فقط گریه میکردن خیلی نگرانتون بودن
پارسا_الهی قربونت برم مادرم کاش میدیدمشون راستی داستان منو نوشتی؟
پرند_راستش کمیش مونه اصلا دل ودماغ نوشتن نداشتم میشه بپرسم چرا میخواستین اینکارو کنم؟
پارسا_علاوه بر مامان وبابام خیلیا فکر میکنن مهتاب به من خیانت کرده درصورتی که اینطور نیست مهتابم از برگ گل پاک تر بود فقط میخوام مردم بدونن مهتاب اونی نیست که اونا فکر میکنن
نمیدونم چم شده بود جوابی بای حرفای پارسا نداشتم
پارسا_همیشه من گوینده بودمو تو شنونده تومایل نیستی امروز جاتو به من بدی؟
پرند_از کجا بگم؟
پارسا_از غمی که بی اجازه مهمون چشات شده
سرمو انداختم پایین و سکوت کردم
پارسا_فقط مرگه که علاج نداره رفتن ادماست که درد اوره بقیشون حل میشه اگه بخوای
پرند_خواستم نشد
پارسا_تموم راه ها رو رفتی به هر دری زدی؟
بلند شدو چرخی تو اتاق زد رفت پشت پنجره
پارسا_حرف چی؟صحبت کردی؟ گاهی تموم دردسرا به خاطر نزدن حرفایی که باید زده بشه
من درجواب حرف های پارسا فقط سکوت کردم بعد از یه ربع اروم اروم شروع کردمو ازهمه چیز زندگیم براش گفتم به کسی که داشت حرفامو به گور میبرد چقدر قشنگ وصبورانه گوش میکرد ادم درکنارش لذت میبرد دوست داشتم نه تنها از آرسام که از تموم زندگیم براش بگم
پارسا_دوستش داری؟
پرند_آره
پارسا_پس بجنگ
پرند_ولی اون منو نمیخواد
پارسا_مطمئنی صد در صد بی هیچ شک وشبه وابهامی؟
پرند_.....
پارسا_پس بجنگ تا جایی که توان داری اونوقت اگه نشد میتونی راحت باخودت کنار بیای که برای بدست اوردن عشقت تلاش کردی اما نه به هر قیمتی عشق نباید گدایی بشه بزار حرفات رنگ التماس داشته باشن واون اینو حس کنه اما التماس نکن با حرفات دلشوفقط دلشو به زانو دربیار اما خودت زانو نزن عشقتو بهش ثابت کن ودرکنارش هم ثابت کن که بدون اون میتونی بمونی هرچند اگه نتونی. بهش نشون بده برات مهمه ولی نه اونقدری که به هرقیمتی حاضر باشی به دستش بیاری
پرند:چقدر این بشر روشن فکر بود یه لحظه به مهتاب فکر کردم واقعا درکنار پارسا خوشبخت میشد حیف که پر کشید حیف نمیتونستم از پارسا دل بکنم ولی امروز بیش تر ازهمیشه مونده بودم نخواستم جلوش گریه کنم به خاطر همین خداحافظی کوتاهی کردم اومدم بیرون همینکه دربسته شد بی اختیار اشک های من ریختن ومن به هیچ وجه مانعشون نشدم
اصلا حوصله رفتن به اموزشگاه رو نداشتم به ساغر زنگ زدمو براینکه پاپیچم نشه یه توضیح مختصری از پارسا بش دادمو گوشیمو خاموش کردم ظبط ماشینو روشن کردم وبی اونکه بدونم دارم کجامیرم سرگردون تو خیابونا پرسه میزدم وهمراه با اهنگ زمزمه میکردم و اشک میریختم
خداحافظ گل لادن .تموم عاشقا باختن
ببین هم گریه هام از عشق .چه زندونی برام ساختن
خداحافظ گل پونه .گل تنهای بی خونه
لالایی ها دیگه خوابی به چشمونم نمی شونه
یکی با چشمای نازش دل کوچیکمو لرزوند
یکی با دست ناپاکش گلای باغچمو سوزوند
تو این شب های تو در تو . خداحافظ گل شب بو
هنوز آوار تنهایی داره می باره از هر سو
خداحافظ گل مریم .گل مظلوم پر دردم
نشد با این تن زخمی به آغوش تو برگردم
نشد تا بغض چشماتو به خواب قصه بسپارم
از این فصل سکوت و شب غم بارونو بردارم
نمی دونی چه دلتنگم از این خواب زمستونی
تو که بیدار بیداری بگو از شب چی می دونی
تو این رویای سر دم گم .خداحافظ گل گندم
تو هم بازیچه ای بودی . تو دست سرد این مردم
خداحافظ گل پونه . که بارونی نمی تونی
...طلسم بغضو برداره .از این پاییز دیوونه خداحافظ

خداحافظ همین حالا، همین حالا که من تنهام
خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام
خداحافظ کمی غمگین، به یاد اون همه تردید
به یاد آسمونی که منو از چشم تو میدید
اگه گفتم خداحافظ نه اینکه رفتنت ساده اس
نه اینکه میشه باور کرد دوباره آخر جاده اس
خداحافظ واسه اینکه نبندی دل به رؤیا ها
بدونی بی تو و با تو، همینه رسم این دنیا
خداحافظ خداحافظ
همین حالا
خداحافظ


نمیدونم ساعت چند بودکه برگشتم اما دیگه نایی برام نمونده بود سرکوچه که رسیدم دیدم کلی درخونمون شلوغه ویه ماشین پلیس هم هست قلبم یه لحظه ایستاد دیدم دارن بابامو میبرن ازماشین پریدم بیرون تا بهشون برسم دیگه اونا رفته بودن بهت زده بودم چرا بابامو بردن ازبین نگاه های پرسشگرانه همسایه هاگذشتم مامانم وسط پذیرانی نشسته بودوگریه میکرد رفتم داخل مامانم خودشو انداخت تو بغلم وحشت کرده بودم مامانم میون گریش گفت
مامان پرند_ط..لب..کارای..بابات...بر.. دن..ش
پرند_مگه باب طلب کار داشته؟؟؟؟؟
مامان پرند_آره..نمی..خوا..ست..تو بفهمی..ونا..راح..ت بشی
داشتم دیوونه میشدم مامانم حال خوشی نداشتم یه قرص آرامبخش بهش دادم زنگ زدم به خالم که بیاد پیشش وخودم رفتم کلانتری گویا جنس های بابام تو گمرک گیر کرده بوده این از خدا بی خبر هاهم همون روز موعود چکشو برگشت زده بودن هرکاری کردم نتونستم با بابام حرف بزنم ودرنهایت ناامید خسته برگشتم خونه مامانم خواب بود خاله هم بااعصابی خراب تو آشپزخونه نشسته بود گفت مامانم حالش خوب نیست منم با دنیایی از غم واندوه رفتم سمت اتاقم بد بیاری پشت بد بیاری چرا داشت از زمین وآسمون برام میبارید چرا غصه هام تمومی نداشت نشستم روی تختم چشم خورد به دفتر خاطراتم به یاد پارسا افتادم فردا دادگاهش بود یعنی پدرومادرش می اومدن؟وا ی خدایا یعنی پارسا اعدام میشد نه نه تحمل ندارم نمیتونم مرگشو ببینم مردن حق پارسا نیست حقش نیست خدایا خسته ام خدایا داغونم هرجا رو که نگاه میکنم دیواره همه راه ها بن بسته خدایا فقط ترو دارم کمک کن
تاصبح خوابم نبرد داستان پارسا رو تموم کردم به ساعت نگاه انداختم 5 رو نشون میداد سه ساعت دیگه دادگاه پارسا تشکیل میشد استرس بدی تو جونم بود سجادمو پهن کردمو برای آرامشم قران خوندمواز خدا خواستم به پارسا کمک کنه هیچی از گلوم پایین نمیرفت ولی باید میخوردم وگرنه از پا می افتادم رفتم تو اشپزخونه خالم همون جا خوابش برده بود دلم براش سوخت بیدارش کردمو دستشو گرفتمو بردمش تو اتاقم از تو یخچال یه پاکت ساندیس ویه دونه کیک برداشتم وسوار ماشین شدم بدجوری دلهره داشتم تو راه چند بار نزدیک بود تصادف کنم به ساعتم نگاه کردم یه ربع به 8 بود ماشینو پارک کردمو پیاده شدم باورم نمیشد سیلی از مردم اونجا جمع شده بودن خدا خدا میکردم منو راه بدن به زحمت از مردم عبور کردم وقتی میخواستم برم یکی از مآمورا گفت نمیشه بدبختی این بود که کارتمو هم فراموش کرده بودم داشتم دیوونه میشدم سرمو چرخوندم دیدم جمالی ووکیلی دارن پارسا رو میارن همه مردم به طرفشون هجوم بردن پارسا یه نگاه خشک وبی روح داشت اصلا به اطرافش توجه نمیکرد داشتن می اومدن سمت من به پله ها که رسیدن داد زدم آقای جمالی هرسه شون بهم نگاه کردن پارسا یه لبخند خشک وبی احساس تحویلم داد تو دلم غوغایی بود غوغایی که شک نداشتم تو دل پارسا هم بود هرچند که اون امیدی به زنده موندن نداشت اما مرگ خوف ناکه باصدایی که فرقی با فریاد نداشت روبه جمالی گفتم اجازه نمیدن بیام داخل جمالی هم با یکی از مآمورا صحبت کردو من از نگاه شماتت بار مردمی که اجازه ورود نداشتن گذشتم دادگاه بیش از اندازه بزرگ بود ومملوء از آدم با ورود پارسا همه نگاه ها به سمت ما برگشت یکی درحالی که چشماش خیس از اشک بود بند شد که به طرف پارسا بیاد اما مامورا نذاشتن خیلی بی تابی میکرد باخودم گفتم یعنی میشه این مادر پارسا باشه؟ رفتم سمتش اروم دستشو گرفتم وپرسیدم شما مادر پارسا هستین؟
درحالی که دستمو فشار میداد با سرتایید کرد یه صندلی خالی کنارش بود نشستم بهش گفتم من همونیم که باهاتون تماس گرفتم شدت گریش بیشتر شد
مامان پارسا_خدا خیرت بده دخترم داشتم از دوری بچم جون به لب میشدم کاش خدا زودتر از پارسا جون منو بگیره نمیتونم ببینم پارسام داره .. داره
دیگه نتونست ادامه بده وبلند بلند گریه میکرد
دادستان مردم رو به سکوت دعوت کرد منم از مادر پارسا خواستم که ساکت باشه چون اگه جو رو متشنج میکرد ممکن بود ببرنش بیرون اونم سعی کرد ساکت باشه پرونده هیچ شاکی نداشت ودر نتیجه وکیلی هم وجود نداشت واین منو میترسوند چون همه چیز واضح وروشن بود وپارسا بی هیچ شک وشبهه ای قاتل معرفی مشید برای پارسا وکیل تسخیری گرفتن چند بار اون رو به جایگاه بردن اما اون لام تا کام حرف نمیزد واین داشت منو داغون میکرد بعد ازگذشت یک ساعت قاضی یه ربع تنفس داد وگفت بعد از اون حکم رو اعلام میکنه با اینکه حکم مشخص بود اما بازم امیدو تو چشمای غمگین مامان پارسا میدیدم دستشوگرفتم بردمش بیرون حال وروز خوشی نداشت ازش پرسیدم پس بابای پارسا کجاست گفت حالش بد شده وبردنش بیمارستان پس باباشم دست کمی از مامانش نداشت دوست داشتم آرومش کنم اما چی میگفتم باچه حرفی ترجیح دادم سکوت کنم یه ربع مثل یک سال گذشت منو مامن پارسا باهم بلند شدیم درحالی که حس میکردم پاهای مامان پارسا توان قدم برداشتنو نداره قاضی شروع کرد به خوندن حکم چشماموبسته بودم ازگوشه هردوتاش اشک میریخت مطمئن بودم که پارسا رو قاتل معرفی میکنه نفسم تو سینه حبس بود احساس میکردم هوا زیادی خفه است سکوتی که فقط بوسیله قاضی شکسته شد عذاب آور بود قاضی درحال خوندن حکم بود که ازبیرون سرو صدایی اومدچشمامو باز کردم دادستان با چکشش روی میز میکوبیدو میگفت ساکت یکی از مامورا اومد داخل گفت یه اقا قصد داخل شدن به دادگاه رو داره وهرچی مانعش میشم باز اصرار میکنه یعنی اون کی بود قاضی اجازه داد بیاد داخل وباز هم همون سکوت که با صدای پاهایی داشت شکسته میشد
خدای من چیزی رو که دیدم باور نمیکردم...
حدس میزنین اون ادم کی بوده؟
چند بارچشمامو باز کردم و بستم باورم نمیشد خدایا این اینجا چیکار میکرد بدون هیچ نگاهی به اطرافش به طرف قاضی رفت نفسم تو سینه حبس شده بود به زور آب دهنمو قورت دادمو به قدم هاش که صدای اون تمام سالنو پر کرده بود چشم دوخت رفت جلوی قاضی چیزی گفت که من نشنیدم وقاضی اونو به طرف جایگاه شهود دعوت کرد وازش خواست سوگند بخوره ودست روی قرآن بزاره
با تحکم شروع کرد
من آرسام بزرگمهر(حدست درست بود) شاهدی دارم که نشون میده جناب آقای پارسا فرهمند قاتل نیست
بااین حرف همهمه وحشتناکی تو دادگاه بوجود اومد هرکسی حرفی میزد داشتم ازتعجب شاخ در می اوردم به پارسا نگاه کردم اونم درکمال تعجب به آرسام چشم دوخته بود مامان پارسا میون گریه میخندید وداشت میگفت خدایا شکرت تنها من سر در نمی آوردم آخه ارسام اصلا از کجا پارسا رو میشناخت نمی فهمیدم اصلا اون کی برگشته بود دادستان مردم رو که همه تعجب کرده بودن به سکوت دعوت کرد واز پارسا خواست که شاهدش رو بیاره همون موقع در بازه شدو همه نگاه ها به سمت در برگشت قیافه همه شده بود عین یه علامت سوال بزرگ یه دختر وارد شد و به سمت جایگاه قدم بر میداشت به پارسا نگاه کردم ایستاده بود وبا دهن باز به اون چشم دوخته بود آرسام رفت کنار ودختره جای آرسام ایستاد پارسا همچنان ایستاده بود با حیرت بهش نگاه میکرد قاضی ازش خواست که خودشو معرفی کنه
من مهتاب رادمهر...
بااین حرف پارسا فریادی کشید وروی زمین افتاد همهمه بدی شده بود من که دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم گیج شده بودم یعنی مهتاب نمرده؟ پارسا داد میزد ومیگفت خدایا شکرت به آرسام نگاه کردم بهم زل زده بود به اون دختره که هنوز مطمئن نبودم این واقعا مهتابه یا نه اشک می ریخت مامان پارسا دستاشو برده بود بالا وخدا رو شکر میکرد تو صورت همه یه جور حیرت دیده میشد این وسط فقط دادستان عصبانی بود واقعا سر وصدای غیر قابل وصفی بوجود اومده بود دادستان تذکر داد اگه مردم ساکت نشن اونا رو بیرون میکنه وبعد از اون از وکیلی وجمالی خواست پارسا رو بشونن سرجاش مهتاب با گریه شروع کرد
مهتاب_اون روز که پارسا اومده بود درخونه کریم منو چند تا دختر دیگه تو یه اتاق دیگه زندانی بودیم ودستا ودهنامونم بسته بود هرچی داد میزدم ولی صدام در نمیومدمیترسیدم کریم بلایی سر پارسا بیاره درست نمیدیم اما همینقدر دیدم که باهم درگیر شدن وبعد کریم دستای پارسا رو بست وبعد پارسا نمیدونم چجوری اونا رو باز کردو با چاقو کریم رو زخمی کرد
دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و بلند بلند گریه کرد
مهتاب_اما فقط زخمیش کرد پارسا نبود که کریم رو کشت بخدا پارسا نبود
قاضی_لطفا واضح تر توضیح بدین
مهتاب_کریم و یکی دیگه به اسم جمشید باهم شریک بودن تو کار قاچاق ادم بودن وبیشتر دخترا رو میفرستادن تا ..تا ..اونا اول ازشون... سوءاستفاده جنسی بکنن وبعد اعضاء اونا رو بفروشن وقتی پارسا رفت کریم هنوزجون داشت اما شریکش که اومد ودید کریم زخمیه با چند ضربه دیگه چاقو اونو کشت بخدا اون هنوز جون داشت اون برای اینکه پولا رو بااون تقسیم نکنه اینکارو کرد
قاضی_پس شما تا الان کجا بودین مگه نمیگین قرار بوده جمشد شما رو بفروشه؟
مهتاب_اره فردای اون روز ما رو قاچاقی تا دبی بردن وقرار بود چند ساعت بعد به یکی از کشورهای اطراف فرستاده بشیم اما من موفق شدم فرار کنم پولی هم نداشتم که به ایران برگردم به خاطر همین تو تالار ها از مهمون ها پذیرایی میکردم تا بتونم پول برگشت به ایران رو جور کنم
وتویکی از همین مهمونی ها آقای بزرگمهر رو دیدم که درحال چک کردن اخبار از طریق لپ تاپشون بودن ومن اتفاقی متوجه شدم که پارسا محکوم به اعدامه واز ایشون خواهش کردم که منو باخودشون به ایران بیارن وگویا خانوم ایشون با پارسا مصاحبه داشتن وایشون تقریبا تا حدودی در جریان ماجرا بودن وبعد ازاینکه اسم ومشخصات منو پرسیدن واز صحت حرفام مطمئن شدن این لطف بسیار بزرگ رو در حق من کردنو منو به ایران آوردن
باورم نمیشد یعنی آرسام اینکارو کرده بود پس اون دختره مهشید چی نه الان موقع فکر کردن به این چیزا نبود مهم این بود که پارسا داشت تبرعه مید مهم این بود که مهتاب زنده بود به پارسا نگاه کردم داشت بهم نگاه میکردو میخندید مامان پارسا کم مونده بود به دست وپام بیفته خودمم دست کمی از اونا نداشتم از خوشحالی داشتم بال در می آوردم چند لحظه بعد قاضی پارسا رو بی گناه اعلام کرد تو دلم صد هزار مرتبه خدارو شکر کردم پارسا رو برای امضای چند برگه به کلانتری بردن من مامان پارسا رو بیرون بردم وخواستم برم دنبال مهتاب که دیدم دارن با آرسام


مطالب مشابه :


عشق و سنگ15

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان با صدای آیلین بدون این که سرمو بچرخونم برای




رمان پرتو39

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان,دانلود رمان,رمان چه کشکی؟؟؟؟؟؟!! عشق




رمان ازدواج صوری-2-

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان تنها باشم پس چطوره یه نهار مشتی برای خودم




رمان طعم چشمان تو

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان اصلا قفل کرده بودم باورم نمیشد کشکی کشکی




قرار نبود 2

ღرمان برای موبایل رمان عشق کشکی خــط




برچسب :