یک شب ارامش 19

دلم نمیخواست حس کنه احسان رو به اون ترجیح دادم ... اصلا دلیلی نداشت ... هر مشکلی بود بین من و باربد بود ... حضور احسان این وسط زیادی بود ...
حق نداشت دل باربد رو بسوزونه ... این حق فقط مال من بود
تو همین فکر بودم که احسان رو کرد به باربد و با تمسخر گفت: آقای اسفندیاری ...
باربد نگاه پر از کینه اش رو بهش دوخت و منتظر شد تا حرفش رو بزنه
احسان با خونسردی ادامه داد: میتونم چند لحظه خانومتون رو با خودم ببرم وسط؟ ... البته سوءتفاهم نشه ... در جریان هستین که ... من و مارال دوستای دوران
بچگی هستیم
مشت شدن دست باربد رو از زیر میز دیدم ... من هم از این پیشنهاد خوشم نیومد ... به خصوص با اون لحن
چند لحظه ای طول کشید تا باربد به خودش بیاد ... بس بود هر چی تحمل کرده بود
لبخند پر از تمسخری روی لبش نشوند ... خودش رو کمی بهم نزدیک کرد ... در مقابل چشمهای متعجب من دستش رو انداخت دور شونه هام و با همون لحن
کشدار گفت: ببخشید آقای امجد ... مارال به خاطر شرایطش نمیتونه برقصه ... یعنی بهتره که نرقصه ... نمیخوام خدای نکرده خودش یا بچه اذیت بشن
وای ... از این حرفش به شدت جا خوردم ... چرا همچین موضوعی رو پیش کشید؟ ... چی رو میخواست بگه؟ ... اینکه بین ما مشکلی نیست؟
در مقابل چشمهای گشاد شده ام لبخند پر از شیطنت رو روی لبهای لیلا دیدم ... چهره پر از غرور باربد رو که داشت با زبون بی زبونی به حرفش میگفت
خوردی؟ ... حالا هسته اش رو تخ کن
و در آخر هم چهره نا باور احسان با دهن باز و نگاهش که مدام بین من و باربد در گردش بود ... انگار باور نکرده بود
چند لحظه بعد کمی به خودش مسلط شد و بعد بدون اینکه به من نگاه کنه رو به باربد با استیصال گفت: دارین پدر میشین؟ ... بهتون تبریک میگم
انگار تمام معادلاتش به هم ریخته بود ... صداش میلرزید ... توقع نداشت؟ ... مگه چی میدونست ازرابطه ی ما که این شکلی شد؟
رو کرد به من و با جدیت گفت: به تو هم تبریک میگم ...
با تمسخر اضافه کرد: مادر شدن خیلی بهت میاد
فشار دست باربد رو دور بازوم حس کردم ... انگار میخواست بهم بفهمونه که نباید برام مهم باشه ... نباید اهمیت بدم به حرفای یاوه
بی هیچ حرف دیگه ای بلند شد و رفت ... دست باربد هنوز سرجاش بود ...
برگشتم سمتش و با عصبانیت گفتم: برای چی از هر فرصتی برای توی بوق کردن این موضوع استفاده میکنی؟ ... میخوای به چی برسی؟
اینبار نه با مهربونی ... نگاه جدیش رو دوخت به چشمهام و با اون اخم روی پیشونیش خیلی محکم گفت: به زندگیم
جا خوردم ... دندونهام رو روی هم فشار دادم و گفتم: دستت رو بردار
دستش رو برداشت و با طعنه گفت: چرا جوش آوردی؟ ... روش حساب کرده بودی؟ ... پروندمش؟
با عصبانیت برگشتم سمتش و در حالی که چشمهام رو از شدت حرص تنگ میکردم گفتم: خیلی وقیحی
پوزخندی زد ... بازوم رو گرفت و از جام بلندم کرد ... از این حرکتش ترسیدم ... در حالی که سعی میکرد حفظ ظاهر کنه رو به لیلا گفت: ببخشید ... ما الان
بر میگردیم
منتظر نشد تا جوابی بشنوه ... کشیدم سمت محوطه بیرون سالن ... بدون جلب توجه من رو کشوند سمت درختها ... کمی هلم داد و دستم رو ول کرد
نگاهی به اطراف انداختم ... تقریبا هیچ کس ما رو نمیدید ...
روبروم ایستاد و با عصبانیت زل زد به چشمهام و گفت: یه بار دیگه تو چشمهام نگاه کن و بگو من وقیحم
کم نیاوردم و با صدای نسبتا بلندی گفتم: هستی
نزدیکتر شد و دوباره بازم رو گرفت و من رو به خودش نزدیک کرد ... غرید: وقیح منم؟ ... من؟ ... فکر میکنی اون موقعی که اومدم کیش دنبالت ندیدمش؟ ...
فکر میکنی ندیدم چه جوری دور وبر خونه پرسه میزد؟ ... فکر میکنی نمیدونم اومده بود پیشت؟
مکثی کرد ... چند تا نفس عمیق کشید و با صدای آرومتری ادامه داد: هیچی نگفتم ... حتی به خودم اجازه ندادم فکر بدی بکنم ... با همه عصبانیتم به روت هم
نیاوردم ... فکر کردی نمیبینم چه جوری نگاهت میکنه؟ ... تو واون جوجه من رو چی فرض کردید؟
دستم رو کشیدم بیرون ... از حرفاش تعجب کرده بودم ... واقعا احسان رو دیده بود ؟ ... پس چرا تا حالا چیزی نگفته بود؟
سعی کردم حساسیت نشون ندم ... با طلبکاری گفتم: همه اینا به من چه؟
-منم تا حالا همین فکر رو میکردم ... اینکه این مسائل به تو مربوط نیست ... اینکه تو نمیدونی این آدم اونجا چیکار میکرده ... اصلا برای چی اومده ... چطور
قبل از من تو رو پیدا کرده ... با زن من چیکار داشته ... اما انگار خیلی هم درست فکر نکردم ... نه؟ ... ناراحتی ازاینکه فهمید داریم بچه دار میشیم؟
اخمی کردم و با حرص گفتم: انقدر بچه بچه نکن ... معلوم نیست بخوام نگهش دارم
دو سه قدم به سمتم برداشت ... از سرعت عملش ترسیدم ... یه قدم رفتم عقب
نفس عمیقی کشید و با لحن تهدید آمیزی گفت: نگهش میداری ... بسه هر چی باهات راه اومدم ... بسه هر چی نازتو کشیدم ... من بچه ام رو میخوام ... ازش هم
نمیگذرم ... همین امشب بر میگردی خونه ات ... اصلا فکرش رو هم نکن که چموش بازی دربیاری مارال ... چون دیگه هیچی برام مهم نیست ... به خدا حرف
زیادی بزنی میزنم لهت میکنم ... کاری نکن که بیشتر از این صبرم لبریز بشه
در حالی که واقعا از جدیت و عصبانیتش ترسیده بودم خودم رو نباختم ... من آدم کم آوردن نبودم ... به خصوص جلوی اون
پوزخندی زدم و گفتم: مثلا داری مجبورم میکنی؟
غرید: هر جور راحتی فکر کن ... بعد از مراسم میای خونه ... خودم میرم وسایلت رو از خونه بابا میارم ... همین که گفتم ... مخالفتی بشنوم عواقبش پای خودته
اگه با زبون خوش نیای جلوی این همه آدم دستتو میگیرم و به زور میبرم ... به قول تو ما دیگه آبرویی نداریم که از ریختنش بترسیم ... تا حالا به خاطر آرامشت
صبر کردم ... اما الان نمیشینم یه جوجه فکلی بیاد زن و زندگیم رو ازم بگیره
دستی بین موهاش کشید ... چند تا نفس عمیق کشید و بعد بدون توجه به من راه افتاد سمت جمعیت مردایی که توی محوطه نشسته بودن و صحبت میکردن
با قیافه آویزون برگشتم به سالن ... لحظه آخر نگاه جدیش رو روی خودم دیدم ... این تو بمیری از اون تو بمیری ها نبود ... انگار صبرش لبریز شده بود ...
ازش بعید نبود کاری رو گفته بکنه ... این یعنی چاره ی دیگه ای نداشتم ... یعنی بعد از اینهمه مدت باید تسلیم میشدم
نگاهی به وسط سالن انداختم ...عروس و داماد داشتن میرقصیدن و سر و صدای زیادی به پا بود ... لیلا با دیدنم با عجله اومد سمتم و گفت: چی شد مارال؟
باز دعواتون شد؟
با کلافگی گفتم: انگار مجبورم برگردم خونه ... تهدیدم کرد ... خیلی عصبانی بود لیلا ... میترسم کار احمقانه ای بکنه ... دلم نمیخواد مراسم مهرداد خراب بشه
لیلا با لبخند کجی روی لبش نگاهم کرد و گفت: شاید این برات بهتر باشه ... شاید اینجوری بفهمی از زندگی چی میخوای


توی ماشین نشستم و زل زدم به بیرون ... هنوز باورم نمیشه حضور احسان و اون لحن حرف زدنش باعث شده من بدون هیچ پیش زمینه ذهنی برگردم خونه
باربد ... البته به قول خودش خونمون
عصبانی ام ... خون خونم رو میخوره ... اینکه چطوری بابا و مامان رو راضی کردم که به خاطر به هم نخوردن عروسی مهرداد چیزی نگن و بذارن من برم
خونه باربد بماند ... اینکه چقدر حرص خوردم تا کسی نفهمه برای چی دارم میرم هم بماند ...
باربد واقعا از موقعیت خوبی برای تحت فشار گذاشتن من استفاده کرده بود ... مهرداد ... عزیز ترینم
نگاهی به ساعت ماشین میندازم ... ده دقیقه از دو گذشته ... تا همین چند دقیقه پیش در حال بدرقه مهرداد و مهشید بودیم ... قرار بود پس فردا صبح برن ماه
عسل ... یه ماه عسل پونزده روزه ... با یه تور دور اروپا
دلم خیلی گرفته ... یاد عروسی خودم افتادم ... عروسی که هیچ ماه عسلی نداشت ... ماه عسلم رو توی بیمارستان و جلسات مشاوره روانی گذروندم
واقعا من چی داشتم که دلم رو بهش خوش کنم؟ ... لیلا و مهرداد مدام تو گوشم میخوندن که چیزای زیادی توی زندگیم هست که میتونم بهشون امیدوار و دلخوش
باشم ... اما من هر چی میگشتم هیچ کدومش رو پیدا نمیکردم ...
شاید این حرفا رو از روی شکم سیری میزدن ... اونها که جای من نبودن
وقتی فکرش رو میکردم که مهشید امشب رو با چه آرامشی کنار مهرداد به صبح میرسونه و فردا صبح با چه ذوقی از خواب بیدار میشه و اولین روز زندگی
مشترکش رو شروع میکنه ... چمدونهاش رو برای یه ماه عسل عاشقانه میبنده و راهی میشه دلم از دنیا میگرفت ... حسود نبودم ... فقط دلم به حال خودم
میسوخت
صدای موسیقی ملایمی که پخش میشد من رو برگردوند به ماشین ... هنوز از شیشه بیرون رو نگاه میکردم ... خیابونهای خلوت و بی عابر
قرار بود امشب مامان لوازمم رو جمع کنه تا فردا باربد بره و برام بیارتشون ... مامان با کلی اشک منو روونه کرد ... راضی نبود ... مدام میپرسید چرا میخوام
برم ... چرا نظرم رو عوض کردم و من هیچ جوابی نداشتم
میدونستم اگه پام رو توی خونه باربد بذارم دیگه راه برگشتی ندارم ... مگه طلاق ... به اون هم نمیتونستم فکر کنم ... با این بچه ای که کم کم داره بزرگ میشه
و من هنوز به هیچ کس نگفتم که تصمیمم رو گرفتم و میخوام نگهش دارم ... چه جوری تنهایی از پسش بر بیام؟
درسته تنها نیستم ... خانواده ای دارم که ازم حمایت میکنن ... اما باید منطقی بود ... اونها هیچ وقت برای بچه من پدر نمیشن
دلم نمیخواست به باربد نگاه کنم ... دلم ازش گرفته بود ... از وقتی پا توی خونه اون گذاشتم بدبختی هام شروع شده بود ... و اون هنوز سعی میکرد با زور بهم
ثابت کنه که من زنشم و اون با پشتوانه قانون میتونه من رو برگردونه ... پس بهتره خودم مثل یه بره رام برگردم خونه
حس دو گانه ای داشتم ... نمیدونستم میخوام کنارم باشه یا نه ... مدام با خودم کلنجار میرفتم ...
بودنش بهم حس امنیت میداد ... به خصوص حالا که تنها نبودم ... از طرفی هم باعث میشد اون حس سرکش انتقام درونم بیدار بشه و مدام به فکر آزار دادنش
باشم ... هر چند که حسی که بعد از این آزار برام میموند پشیمونی بود نه لذت
ماشین جلوی اون ساختمون آشنا سرعتش رو کم کرد و وارد پارکینگ شد ... من هنوز چسبیده بودم به شیشه ... با توقف ماشین صداش رو شنیدم که گفت:
بیداری؟
جوابی ندادم ... حرکتی هم نکردم ... دلخور بودم ... یه کم هم عصبانی
نفسش رو با کلافگی بیرون داد و در حالی که پیاده میشد با شیطنت گفت: مثل اینکه مجبورم تا خونه بغلت کنم.
با شنیدن این حرفش به خودم اومدم ... در رو باز کردم و بدون اینکه نگاهش کنم یا هیچ حرفی بزنم به آرومی پیاده شدم و رفتم سمت آسانسور ...
قبل از بسته شدن در آسانسور ریموت ماشین رو زد و خودش رو پرت کرد تو ...
در که بسته شد کمی بهم نزدیک شد و با همون شیطنت گفت: وای ... ببخشید تو رو خدا انقدر منتظر موندین ... راضی نبودم این همه وقت معطل من بشید به خدا
... روم سیاه
بدون توجه به لودگیش سرم رو تکیه دادم به دیوار آسانسور و چشمهام رو بستم ... اون هم ساکت شد ... انگار فهمید حوصله ندارم
با اعلام طبقه توسط صدای زن در باز شد و من جلوتر از باربد اومدم بیرون ...دنبالم اومد و در رو با کلید باز کرد
بدون توجه به اون پام رو گذاشتم توی ورودی که خودش رو کشید جلوم و مانعم شد ... دستش رو گذاشت روی دیوار کنار سرم و با جدیت گفت: وایسا
توجهی نکردم ... خودم رو به جهت مخالف کشیدم که بازم جلوم رو گرفت ... بدون اینکه نگاهش کنم با قیافه ی خونسرد ایستادم و دستهام رو زدم زیر بغلم
صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و با اخم ظریفی گفت: ناراحتی از اینکه برگشتی به خونه ات
سرم رو آوردم بالا ... تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: اینجا خونه ی من نیست ...
چند لحظه مکث کرد ... انگار اونم درمونده شده بود از شنیدن این حرف تکراری ... سری تکون داد و گفت: من به تو چی بگم آخه؟ ... آدم رو مجبور به چه
کارهایی میکنی ... فکر میکنی من دوست دارم اذیتت کنم؟
پوزخندی زدم و از سر راهم کشیدمش کنار ... اینبار مقاومتی نکرد
پام رو گذاشتم توی سالن که یه تابلوی بزرگ توجهم رو جلب کرد ... سر بلند کردم و نگاهم رو انداختم روی دیواری که یه عکس دو نفره از عروسیمون روش
بود ... یه تابلوی بزرگ
چند لحظه نگاهش کردم ... به اون دختر خندون توی عکس ... به اون پسر لجباز ... به اون دلخوشی که توی عکس خونه کرده بود
سرم که اومد پایین روی میز کنار دیوار چشمم خورد به چند تا قاب کوچیک و متوسط که عکسهای عروسیمون توی سایزهای مختلف روش چیده شده بود
نگاهم میخ اون عکس تکی شد که از همون اول کلی برای اینکه بزنمش روی دیوار اتاق خواب نقشه کشیده بودم ... نفسم سنگین شد
خاطرات اون شب گرچه خوب بودن ... اما برام مثل شکنجه بود ... حس میکردم زمان نگذشته و من دقیقا توی همون روزی ام که از بیمارستان اومدم بیرون
با عجله از پله ها رفتم بالا و یکراست وارد اتاق شدم و در رو محکم بستم
لحظه آخر صدای پر از تعجب باربد رو شنیدم که اسمم رو صدا میکرد
چند لحظه وسط اتاق ایستادم تا به خودم مسلط بشم و بفهمم میخوام چیکار کنم ... نفسم رو دادم بیرون ... کیفم رو پرت کردم روی تخت و مانتوم رو با خشونت از
تنم در آوردم و پرت کردم یه گوشه اتاق ... خودم رو انداختم روی تخت و سرم رو بین دستهام گرفتم
در باز شد و صدای باربد رو شنیدم که گفت: مارال ... چی شدی؟
چند قدم از در فاصله گرفت و نزدیکم شد ... دستم رو گرفتم جلوش و گفتم: جلو نیا ... نمیخوام چیزی بشنوم
همون جا ایستاد و با دهن باز نگاهم کرد ... چند لحظه بعد با ناباوری گفت: چیزی ناراحتت کرد؟ ... چرا اینجوری شدی؟
نه ... هر چی سعی کردم نشد ... نشد که چیزی نگم


دستهام رو روی سرم فشار دادم تا خاطرات اون روز کذایی رو بریزم بیرون ... نالیدم: اون عکسها اونجا چیکار میکنه؟ ... برای چی گذاشتیشون اونجا؟
با تردید لبه تخت توی دورترین نقطه به من نشست و به آرومی و با لحنی پر ار تعجب گفت: چرا؟ ... عکسهامون خیلی قشنگ شدن ... حیف نیست؟
اینبار خروشیدم: کجاش قشنگه؟ ... اینکه من هر روز با دیدنشون یادم بیاد چه بلایی سرم اومده؟ ... که چه آرزوهایی داشتم و همش دود شد؟ ... اینکه به جای ماه
عسل توی بیمارستان بودم؟ ... کجاش قشنگه؟
با احتیاط یه کم بهم نزدیک شد و جواب داد: مارال ... تو که هنوز توی گذشته سیر میکنی بانو ... اینا همش گذشته ... اگه بخوای میتونی فراموشش کنی ... میریم
ماه عسل ... باشه؟
مکثی کرد و بعد ادامه داد: مطمئنم اگه بلایی سر عکسها بیارم یه روزی خودت پشیمون میشی ... میگی چرا اینکارو کردم
سرو رو بالا آوردم و گفتم: الان برم ماه عسل؟ ... با یه بچه تو شکمم که نتیجه تجاوز شوهرمه ؟
نگاهش رنگ غم گرفت ... اما تغییر موضع نداد ... عقب نشینی نکرد
نزدیکتر شد و من رو کشوند توی بغلش ... مقاومتی نکردم ... نیاز داشتم به اینکه ازش به خودش گله کنم
همه دنیا هم اگه میشنیدن چه بلایی سر من اومده کافی نبود ... اون باید میشنید ... اون باید قلبم رو آروم میکرد ... اون باید بهم اطمینان میداد که منو میفهمه
دردم رو درک میکنه ... میدونه چقدر خورد شدم ... غرورم رو به باد دادن ... باهام مثل یه حیوون رفتار کردن ...
چرا هیشکی انقدر که اون میتونست منو آروم نمیکرد؟ ... چرا وقتی به خودش میگفتم خیالم راحت میشد؟ ... چرا با وجود اینکه دردم بود درمونم هم بود؟ ... توی
بغلش چی داشت که با اون هم دردی که ازش کشیدم هنوز بهترین جا برای گریه هام بود؟ ... امن ترین جا بود برای درددلم؟
دستی روی موهام کشید و روی شقیقه ام رو بوسید ... آروم زیر گوشم زمزمه کرد: وقتی به دنیا بیاد ... بغلش کنی ... دلم میخواد ببینم اونوقت هم بهم میگی چرا
اینکارو کردم ... اون موقع همه دنیا رو به خاطرش میخوای ... بخشیدن من که سهله
مکثی کرد ... نفسش رو داد بیرون و ادامه داد: میدونم چیکار کردم باهات ... تو هم من رو ببخشی ... من خودمو نمی بخشم ... میدونم هیچ وقت فراموش نمیکنی
همیشه ته دلت یه جوری ازم دلگیری ... اما باور کن چاره ای برام نذاشتی مارال ... هر روزی که به تموم شدن اون سه ماه نزدیکتر میشدم دیوونه تر میشدم
اولش با خودم گفتم شاید توی اون سه ماه نظرت عوض بشه ... بتونم از دلت دربیارم ... اما تو مثل یه سد محکم مدام منو پس میزدی ... هر بار که باهات حرف
میزدم بهم یادآوری میکردی که هنوز سر تصمیمت برای طلاق هستی ... خودت رو بذار جای من ... چیکار میتونستم بکنم؟ ... من خودم اون شب کم زجر نکشیدم
حالم از خودم به هم میخورد ... مدتها نمیتونستم به صورتت نگاه کنم ... اون شب بدترین شب زندگی من بود مارال ...
نفس عمیقی کشیدم و سرم رو از توی بغلش کشیدم بیرون ... کمی ازش فاصله گرفتم ... انگار اون حس بد باز داشت برمیگشت ... انگار نمیخواست دست از
سرم برداره
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم: میخوام دوش بگیرم ... فردا باید برم پیش روانشناس
باربد دستی بین موهام کشید و با مهربونی گفت: چند وقته میری پیشش؟
مکث کردم ... برای چی میپرسید؟ ... توجهی به فکرم نکردم و جواب دادم: فردا جلسه پنجمه
لبخندی زد و گفت: برو حموم ... حوله و لباس برات میارم
با شنیدن این حرف اخم نشست روی صورتم ... دستش رو کشید روی پیشونیم و با خنده گفت: اخم نکن ... پیشونیت چروک میشه ... نترس ... میذارم روی تخت
تا وقتی هم که لباس نپوشی تو اتاق نمیام
اخمم کمی بازشد ... بلند شدم و رفتم سمت حموم ... بدون اینکه چیزی بگم وارد شدم و در رو بستم ... لباسهام رو بیرون آوردم و رفتم زیر دوش آب گرم
سنگینی سرو صورتم از بین رفت ... احساس سبکی میکردم
نیم ساعتی اون تو بودم ... از حموم که بیرون اومد حوله رو دیدم که آویزون شده به جا لباسی توی رختکن ... پوف ... از دست این
زیر لب با خودم گفتم: خوب دختره ی کودن ... میخواستی همینجوری خیس بری وسط اتاق؟
حوله رو پوشیدم و با تردید از حموم اومدم بیرون ... یه دست از لباسهایی که توی خونه باربد داشتم روی تخت بود ...
بدنم رو خشک کردم و لباس پوشیدم ... موهام رو هم سشوار کشیدم و بستم ... چراغ رو خاموش کردم و خزیدم زیر پتو
یه حس خوبی زیر پوستم دویده بود ... اما دچار یه جور دوگانگی احساسی بودم
توی فکر بودم که در باز شد و باربد گفت: بیام تو؟
نیم خیز شدم و با عجله گفتم: برای چی؟
تکیه داد به چهار چوب و دستهاش رو زد زیر بغلش و با لودگی گفت: برای خواب دیگه ... منم خسته ام به خدا
قدمی توی اتاق گذاشت ... متوجه شدم اون هم لباسهاش رو عوض کرده ... اخم کردم و گفتم: اینجا میخوای بخوابی؟
با بی خیالی لبه تخت نشست و گفت: پس کجا بخوابم بانو؟ ... برو کنار ... بذار منم بخوابم
اخمم غلیظ تر شد ... خودم رو جمع کردم و گفتم: با من شوخی نکن باربد ... حق نداری اینجا بخوابی
جدیتم رو که دید دست از اون آرامش کذایی برداشت و گفت: من همینجا میخوابم ... تو هم همینطور ... نترس ... نمیخورمت
نگاهم رنگ التماس گرفت ... گفتم: یعنی چی باربد؟ ... داری منو اذیت میکنی
باربد سری تکون داد و گفت: من هیچ کاری با تو ندارم ... دیگه نمیتونم روی کاناپه بخوابم ... تخت به این بزرگی ... قول میدم اصلا نفهمی من اینجام
توی یه تصمیم آنی نیم خیز شدم و گفتم: پس من روی کاناپه میخوابم
اخمش غلیظ تر شد ... دستم رو گرفت و به زور نشوندم روی تخت و با جدیت گفت: حرفشم نزن ... با این وضعیت میخوای بری مجاله بشی رو کاناپه؟
-پس تو اینجا نخواب
روی تخت دراز کشید و با بی خیالی جواب داد: من همین جا میخوابم ... تو هم اونطرف ... کاریت ندارم ... شب بخیر
بعد هم بدون توجه به مخالفت من طاقباز خوابید و ساعدش رو گذاشت روی پیشونیش ... بوی عطرش توی دماغم پیچید ... دلم پیچ خورد
هم میترسیدم ... هم خسته بودم ... خدایا ... من چیکار کنم با این لجباز؟
چند لحظه ای با درموندگی توی اون حالت موندم ... بالاخره صدای نفسهای منظمش به گوشم خورد ... مطمئن شدم خوابیده
آروم گوشه ی دیگه تخت دراز کشیدم و ملحفه رو کشیدم روی خودم ... چند دقیقه بهش زل زدم ... میترسیدم چشمهام رو ببندم و اتفاقی بیوفته
فاصله ام رو باهاش حفظ میکردم ... این دیگه یه آغوش معمولی نبود ... هر اتفاقی ممکن بود بیوفته ...
انقدر کشیک کشیدم و منتظر عکس العملش شدم تا اینکه بالاخره نتونستم مقاومت کنم و خوابم برد


دلم داشت ضعف میرفت ... ساعت حدود 9 صبح بود ... تازه بیدار شده بودم ... توی دستشویی اتاق خواب دست و صورتم رو شستم و مسواک زدم ...
پاورچین پاورچین وارد آشپزخونه شدم ... نه ... انگار خبری از باربد نبود ... نگاهم رو انداختم روی میز که صبحونه رو روش چیده بود ... یه صبحانه مفصل
لبخند اومد روی لبم ... پس فکر منم بود
دستمال تمیزی رو که روی نون سنگک انداخته بود برداشتم ... یه کم سرد شده بود اما تازه بود
از کتری که شعله زیرش با حرارت خیلی کم روشن بود یه لیوان چایی برای خودم ریختم و مشغول شدم
اهل صبحانه خوردن نبودم اما ... حالا دیگه فقط خودم نبودم
درسته که خوردن صبحانه معده ام رو اذیت میکرد اما حالا دیگه باید سلامتی این کوچولو رو به خودم ترجیح میدادم
حالا که میخواستم نگهش دارم باید سلامت باشه ... اگه ضعیف یا مریض باشه نمیتونم خودم رو به خاطر این همه بی توجهی که بهش کردم ببخشم.
صبحانه رو خوردم و میز رو جمع کردم ... یه لیوان دیگه چایی ریختم و جلوی تلویزیون نشستم
دست کشیدم روی شکمم و با لبخند گفتم: سیر شدیم ... مگه نه؟
در حال بالا و پایین کردن کانالها بودم که صدای زنگ اس ام اس گوشیم بلند شد ... نگاهش کردم ... از باربد بود
-بیدار شدی حتما صبحانه بخور خوشگله ... در ضمن ... من منتظر یه نهار خوشمزه ام ... با دستپخت خانوم خونه ... امروز زود میام
اخمهام تو هم رفت ... یعنی چی؟ ... منو آورده که براش غذا بپزم؟
نوشتم: در مورد من چی فکر کردی؟ ... آشپز که استخدام نکردی
فرستادم و گوشیم رو گذاشتم روی میز ... نفسم رو فوت کردم بیرون که جواب داد
-هیچ فکری نکردم ... خانوم خوبی باش ... من برات صبحونه آماده کردم ... تو هم برای من نهار آماده کن
یه شکلک چشمک هم گذاشته بود آخرش
الان داشت نونوایی رفتنش رو تلافی میکرد؟
میدونستم باربد اهل این کارها نیست ... اصلا صبحانه نمیخورد ... گمون نکنم تا حالا تو صف نونوایی وایساده باشه
خوب ... انگار خلع سلاح شده بودم ... خودمم حوصله ام سر میرفت اگه کاری نمیکردم ... حداقل برای گذروندن وقت خوب بود
نگاهی به ساعت انداختم ... تقریبا نزدیک 10 بود ... خوبه ... وقت دارم
بلند شدم و سرکی توی یخچال و فریزر کشیدم ... یه بسته گوشت درآوردم و مشغول درست کردن قیمه شدم
یه کم طول کشید تا بتونم لوازمش رو پیدا کنم ... اما جوینده بالاخره یابنده است
حدود ساعت 12 بود که زیر خورشت رو کم کردم تا جا بیوفته ... برنج هم تقریبا دم کشیدم بود
سر میز نشستم و مشغول درست کردن سالاد شدم
بعد از تقریبا یک ربع که کارم تموم شد آشپزخونه رو تمیز کردم ... ظرفها رو هم شستم
حس میکردم موهام بو گرفته ... برای همین یه دوش نسبتا سریع گرفتم
لباسهام رو پوشیده بودم که صدای چرخیدن کلید توی در بهم فهموند که باربد اومده ... موهام رو بالا بستم ... نگاهی به صورتم کردم که آرایش ملایمی داشت
همه چیز خوب بود ... نه افراط ... نه تفریط
پام رو که از اتاق گذاشتم بیرون دیدمش که پالتوش رو به جا لباسی آویزون میکرد ... با دیدنم لبخند عمیقی زد و گفت: به به ... خانوم ما چطوره؟ ... چه بویی
راه انداختی بانو ...
لبخندش دلم رو گرم کرد ... گفتم: سلام ... دست و صورتت رو بشور تا نهار رو بکشم
با محبت چشمی گفت و راه افتاد سمت دستشویی ...
راهی آشپزخونه شدم ... میز رو چیدم ... سالاد و سس رو همراه با نوشابه روی میز گذاشتم و مشغول کشیدن غذا شدم
چند لحظه بعد باربد هم در حالی که با دستمال کاغذی صورتش رو خشک میکرد وارد شد ... لباسش رو عوض کرده بود و لباس راحتی پویده بود
با دیدن میز لبخندی زد و گفت: به به ... چیکار کردی بانو ... نهار بخوریم یا خجالت؟
چشمهام رو تنگ کردم و در حالی که می نشستم گفتم: انقدر زبون نریز لطفا
روی صندلی روبروم نشست ... بشقابم رو از جلوم برداشت و مشغول کشیدن غذا شد ... گذاشتش جلوم و بعد بشقاب خودش رو پر کرد
خورشت رو ریخت روش ... یه قاشق ازش بالا آورد و بو کشید ... چشمهاش رو بست و گفت: چقدر منتظر این لحظه بودم ... اولین نهار با دستپخت خانوم خودم
لبخند اومد رو لبم اما قبل از اینکه چشمهاش رو باز کنه جمعش کردم و منم مشغول شدم
باربد همونطور که با هیجان زیادی غذا میخورد رو کرد بهم و گفت: جوجه بابا خوبه؟
دستم نا خود آگاه رفت سمت شکمم ... لبخندی زدم و گفتم: نمیدونم ... گمونم خوبه
اون هم لبخند عمیقی زد و گفت: کی معلوم میشه چیه؟
سرم رو تکون دادم و گفتم: نمیدونم ... گمونم یکی دو ماه دیگه
باربد با کلافگی سوتی کشید و گفت: این همه وقت دیگه باید صبر کنیم؟
در حالی که قاشق دیگه ای به سمت دهنش میبرد ادامه داد: من دلم دختر میخواد ... تو چی؟
به هیجانش نگاه کردم ... واقعا انقدر اون بچه رو دوست داشت؟ ... اصلا شاید منو هم به خاطر بچه اینجا نگه داشته ... مگه خودش نگفت وقتی بچه به دنیا اومد
میتونم برم ؟ ... گفت که طلاقم میده
لبخند روی لبم ماسید ... اشتهام کور شد ... برای اینکه چیزی نفهمه قاشقم رو فرو کردم تو غذام و مشغول بازی باهاش شدم ... یه دفعه تمام حسهای خوبی که
توی اون چند دقیقه پیدا کرده بودم فروکش کرد
باربد سرش رو بالا آورد و با تعجب گفت: مارال؟
نگاهش نکردم ... همونطور که مشغول زیر و رو کردن غذام بودم گفتم: هوم؟
چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: حرف بدی زدم؟ ... چرا اینجوری شدی؟
نگاهش کردم و با حواسپرتی گفتم: نه ... برای من فرقی نمیکنه ... فقط میخوام سالم باشه
این یعنی میخوام نگهش دارم ... اون هم انگار فهمید که سر از پا نشناخت ... دیدی گفتم مارال خانوم ... بعد از اون همه آزاری که بهش رسوندی حق داره که تو
رو نخواد ... خسته شده از دستت


خوب اون هم منو اذیت کرد ... چرا حس قلبی من عوض نمیشه؟ ... حتی اون موقعی که اصرار میکردم برای طلاق به خاطر عصبانیتم بود ... به خاطر خورد
شدن غرورم ... اما هیچ وقت حس نکردم واقعا نمیخوامش ... یعنی اون همچین حسی به من نداشت؟
بعد از غذا باربد آشپزخونه رو تمیز کرد و ظرفها رو شست ... بعد هم با دو تا لیوان چایی و یه ظرف میوه اومد تو سالن
ظاهرا داشتم تلویزیون میدیدم ... چشمم به تلویزیون بود و فکرم پیش حرکات و حرفای باربد
راست میگن بچه هووی مادره ... حالا که من حس میکنم دلم میخواد زندگیم رو برگردونم به ثبات گذشته ... باربده که مدام تردید رو تو وجودم بیدار میکنه
اصلا اگه بعد از به دنیا اومدن بچه بگه نمیخوام باهات زندگی کنم چی؟
با تکون دست باربد به خودم اومدم ... سرم رو برگردوندم طرفش و گفتم: هان؟
باربد با تعجب گفت: حواست کجاست بانو؟ ... حالت خوبه؟
به زور لبخندی زدم و گفتم: آره ... خوبم
انگار فهمید یه چیزیم هست ... چون اخمهاش رفت توی هم و مشغول خردن چاییش شد ... منم توی سکوت چاییم رو خوردم ...
خودم رو مشغول تلویزیون نشون میدادم ... بعد از خوردن چاییم از جام بلند شدم و رو به باربد گفتم: من میرم دراز بکشم ... خسته ام
رفتم سمت اتاق که متوجه شدم تلویزیون خاموش شد ... نپرسیدم چرا
بهتر بود تا از حسش مطمئن نشدم فاصله ام رو باهاش حفظ کنم ... دلم نمیخواست دوباره ضربه بخورم
روی تخت دراز کشیدم ... چند لحظه بعد جلوی در ظاهر شد و گفت: چه ساعتی باید برای مشاوره بری؟
نگاهی به ساعت انداختم ... از 2 گذشته بود ... برگشتم طرفش و گفتم: ساعت 5
سری تکون داد و اومد سمتم ... روی تخت نشست و گفت: میری اونطرف تر؟ ... منم میخوام بخوابم
خواستم مخالفت کنم که دراز کشید ... مجبور شدم بی حرف خودم رو بکشم کناره تخت
اول طاقباز دراز کشید ... بعد کمی چرخید سمتم و گفت: یه کم بخوابیم بعد با هم میریم ... باشه؟
بدون اینکه نگاهش کنم و ترسیده از اینهمه نزدیکی با تردید گفتم: تو هم میای؟
با آرامش گفت: خودم دلم میخواد باهات بیام ... اما اگه تو نخوای نمیام
سرم رو تکون دادم و گفتم: نه ... برای من فرقی نمیکنه
خودش رو کمی بهم نزدیک کرد و دستش رو کشید رو شکمم ... لعنتی ... چرا میخوای فکر کنم فقط به خاطر اونه که اینجام؟
خودم رو کمی کنار کشیدم و گفتم: انگار خیلی برات مهمه ... نه؟
گمونم متوجه طعنه کلامم شد
چند لحظه مکث کرد ... دستش رو دایره وار کشید رو شکمم ... لبخند مهربونی زد و گفت: معلومه که مهمه ... بچه ی من و توئه ... مگه میشه برام مهم نباشه
وقتی مامانش رو انقدر دوست دارم ... میشه خودش رو دوست نداشته باشم؟
سرش رو بهم نزدیک کرد و گفت: امروز اولین روزی بود که حس یه مرد متاهل رو داشتم ... دستپخت زنم رو خوردم ... کنارش تلویزیون تماشا کردم ...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد : امروز خونه خیلی گرم بود ... مثل یه خونه واقعی ... مثل همون چیزی که موقع ازدواجمون آرزو داشتم ... مرسی مارال ... به
خاطر وجود توئه
این دقیقا اون حرفی بود که بهش احتیاج داشتم ... همون حرفی که خیال من رو راحت میکرد ... چقدر خوب فهمید از چی ناراحتم ... چقدر زود اون حس بد رو
تو وجودم کشت ... چقدر میتونستم به خودم و اون فرصت بدم و نداده بودم
نفس عمیقی کشیدم و اینبار با خیال راحت از حرکت دستش روی شکمم لذت بردم ...

***************************************

با صدای آلارم گوشی باربد چشم باز کردم ... حرکت کوچیکی کردم که متوجه حلقه دستهاش که دور کمرم پیچیده بود شدم
هوم ... چه حس خوبی
به آرومی برگشتم طرفش ... با چشمهای بسته اخم کرده بود ... وقتی میخوابید مثل بچه ها میشد ... مظلوم و خنده دار ... از اون باربد بیداری خبری نبود
وقتی صدای زنگ قطع نشد با بد اخلاقی دستش رو از کمرم جدا کرد و با چشمهای بسته روی پا تختی دنبال گوشیش گشت ...
از کارهاش خنده ام گرفت ... مثل بچه ها شده بود ... دستم رو دراز کردم و زنگ رو قطع کردم ...
انگار خیالش راحت شد که دوباره دستش رو دورم پیچید و سرش رو فرو کرد زیر گردنم ... یه کم قلقلکم شد ...
نمیدونم چرا ... اما دیگه از حضورش و اون همه نزدیکیش نمیترسیدم ... یه جورایی برام آرامبخش شده بود ... بهم این حس رو میداد که هنوز دوسم داره و اگه
منو میخواد فقط برای بچه نیست
کامل برگشتم طرفش که بیشتر خودش رو بهم چسبوند و مچاله شد ... لبخندی زدم و به آرومی گفتم: باربد
جوابی نداد ... تکون هم نخورد ... دستی بین موهاش کشیدم و گفتم: باربد ... بلند شو دیگه ... دیرمون میشه ها
ناچارا با بی حوصلگی تکونی خورد و غر زد: خوابم میاد ... یه کم دیگه
موهاش رو به هم ریختم و گفتم: میخوای تو بخوابی؟ ... من خودم میرم
با چشم بسته سرش رو از گودی گردنم کشید بیرون و گفت: دیگه چی؟
لبخندی زدم و گفتم: پس پاشو
چشمهاش رو نیمه باز کرد ... نیم خیز شد و گونم رو بوسید و از جاش بلند شد و رفت سمت سرویس
دستم رفت سمت صورتم ... یه حس خوبی دویده بود زیر پوستم ... دلم نمیخواست اون حس هیچوقت تموم بشه ... هنوز چشمم ثابت مونده بود روی در سرویس
از جام بلند شدم و رفتم سمت سرویس بیرون ... از اتاق که بیرون اومدم چشمم خورد به اون تابلوی بزرگ که عکس من و باربد توش بود
چقدر زود حس بد دیشب تبدیل شده بود به حس خوب امروز
هیچ وقت فکر نمیکردم اینجوری باشه ... انقدر زود یه حس بد تغییر کنه
لبخندی به عروس توی قاب زدم و راه افتادم سمت سرویس
نیم ساعت بعد هم من حاظر و آماده بودم ... هم باربد


راه افتادیم سمت مطب ... ساعت از چهار گذشته بود اما به خاطر سرما و زود تاریک شدن هوا خیابونها شلوغ بود ...
به مطب که رسیدیم هنوز یک ربع وقت داشتیم ... منتظر نشستیم تا نوبتمون بشه
وقتی خواستم وارد بشم باربد هم همراهم اومد ... مانعش نشدم ... اگه نیاز نبود حضور داشته باشه خود دکتر بهش میگفت بره بیرون
روبروی دکتر نشستم ... در حالی که لبخند روی لبم بود ... دکتر به گرمی با باربد احوالپرسی کرد و ازش خواست که بیرون منتظر باشه ...
باربد لبخندی به روم زد و از اتاق بیرون رفت
باچشم بدرقه اش کردم تا در بسته شد ... برگشتم سمت دکتر ... میخندید ...
با آرامش گفت: خوب ... انگار خدا رو شکر حالت خیلی بهتره ... برعکس جلسه های پیش خیلی سر حالی
تکیه دادم و گفتم: برگشتم خونه ... البته به زور
دکتر چشمکی زد و گفت: به نظر نمیاد همچین به زورم بوده باشه
خندیدم و گفتم: دیشب به زور بود ... اما از دیشب تا حالا انقدراتفاقات خوب افتاده که حالا خیلی آرومم ... خوشحالم از اینکه برگشتم خونه ... والبته امروز
سربسته به باربد فهموندم که میخوام بچه رو نگه دارم
نفس عمیقی کشید و گفت: خوبه ... خیلی برات خوشحالم ... خیلی خوبه که الان این حس خوب رو داری ...
مکثی کرد و با حالت جدی تری ادامه داد: اما یه چیزی رو یادت باشه مارال ... از الان تا یه مدت ... ممکنه این تزلزل احساسی درونت وجود داشته باشه ...
ممکنه یک کلمه حرف باعث بشه همه حسهای خوبت از بین بره و بد بینی دوباره بیاد سراغت ... یه چیز رو فراموش نکن ... توی اینجور مواقع نه کاری انجام
بده و نه حرفی بزن ... بدون اینکه کسی رو ناراحت کنی برو و یه جایی تنها بشین ... به چیزی فکر کن که ناراحتت کرده ... مثلا حرفی که باعث دلخوریت شده
بعد کم کم اتفاقات خوب رو به خاطر بیار ... تمام کارهایی که باربد برای نگه داشتنت کرده ... حرفای خوبی که بهت زده ... محبت هاش ... کمک هاش ...
همراهی هاش ...
کمی مکث کرد تا بتونم صحبتهاش ور تجزیه تحلیل کنم ... درکش کار سختی نبود ... باید دید انجام دادنش هم به همون راحتیه یا نه
دکتر خودکارش رو روی میز گذاشت و ادامه داد: باید این رو تمرین کنی عزیزم ... باید به خودت ثابت کنی اگه خطایی کرده به جاش کلی کار خوب کرده ...
باید توی ذهنت جا بیوفته که نقاط مثبت رو ببینی ... نیمه پر لیوان رو ... سعی کن نذاری اتفاقات تلخ توی ذهنت مرور بشن ... جلوشون رو بگیر ... به محض
اینکه اومدن سراغت یه فکر خوب رو جایگزینشون کن ...
نفس گرفت : میدونم راحت نیست ... اما باید تمرین کنی ... توی یکی دو جلسه آینده میتونیم پیشرفتت رو توی این زمینه بررسی کنیم ...
بیشتر از یک ساعت با دکتر حرف زدیم ... وقتی بیرون اومدم حس بهتری داشتم ... باربد با مهربونی دستم رو گرفت و گفت: بریم خانوم؟
دستم رو تو دستش کمی فشرد ... منم دنبالش راه افتادم ... توی ماشین نشستم ...
هوا تاریک شده بود ... یه کم هم سرد بود ... باربد بخاری ماشین رو روشن کرد
رو کرد طرفم و گفت: خوب ... حالا کجا بریم بانو؟
فکری کردم و گفتم: نمیدونم ... ایده ای ندارم
باربد هم چند لحظه فکر کرد ... بعد با هیجان گفت: بریم شهر بازی؟
نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم و گفتم: من با این وضعیتم بیام شهر بازی؟
انگار منظورم رو نفهمید ... اخمی کرد که نشون میداد داره فکر میکنه ... بعد چشمهاش و گشاد کرد و گفت: وای ... اصلا یاد کوچول بابا نبودم ...
از لفظش خندیدم ... چقدر بابا گفتنش با مزه بود ... خیلی بهش میومد که بابا باشه
اونم خندید و گفت: خوب ... پس بریم یه کم برای کوچول خرید کنیم ... بعدش هم بریم شام بخوریم ... باشه؟
سری تکون دادم و باربد راه افتاد
برای خریدن لباس بچه خیلی هیجان داشتم ... کلا بچه ها رو خیلی دوست داشتم ... حتی قبل از ازدواجم بارها شده بود لباس بچه ببینم و از روی هوس بخرم
بعد هم تا یه بچه میدیدم میدادمش به اون
حالا میخواستم واسه ی بچه خودم خرید کنم ... چه حس شیرینی ... یعنی میشه من بچه ام رو توی این لباسها ببینم؟
پرسون پرسون رفتیم به پاساژی که مخصوص سیسمونی و لوازم بچه بود ... جایی که همه چیز توش پیدا میشد ... حتی لوازمی که به نظر زیاد ضرورتی نداشت
باربد مدام میرفت سمت لباسهای دخترونه ... از کارهاش خنده ام میگرفت ... چه علاقه ای داشت به دامنهای چین چینی یه وجبی
هر بار چیزی میدید کلی قربون صدقه اش میرفت
منم ذوق زده بودم ... اما چون نمیدونستم جنسیتش چیه لباسهایی رو انتخاب میکردم که مربوط به جنس خاصی نباشه ... یعنی هر دو بتونن بپوشن
اعتراض باربد با هر بار انتخاب لباس توسط من به هوا میرفت ... خوب ... کاریش نمیشد کرد ... دلش دختر میخواست دیگه
بعداز اون رفتیم به یه رستوران و شام خوردیم
توی انتخاب غذا خیلی وسواس نشون دادم ... چون به خاطر حاملگی به شدت بد غذا شده بودم و اسم خیلی از غذاها هم حالم رو بد میکرد ... دست آخر هم یه
چیز سبک سفارش دادم
یه مقدار نشستیم و در مورد مردم اطرافمون غیبت کردیم ... کلی هم خندیدیم
اون شب یکی از بهترین شبهای زندگی من بود ... یکی از بهترینها ... یکی از اون شبهایی که برای زندگی مشترکم آرزو داشتم ...
دیر وقت بود که برگشتیم خونه ... خیلی خسته بودم ...
باربد کیسه لباسها رو از دستم گرفت و رفت که بذاره توی اتاق ... منم رفتم توی اتاق خواب و لباسهام رو عوض کردم ... یه تاپ و شلوارک راحت پوشیدم
دست و وصورتم رو شستم و مسواک زدم
بیرون که اومدم باربد رو ندیدم ... رفتم طرف اتاق ... در باز بود ... سرکی کشیدم که دیدم لباسها رو آورده بیرون و روی تخت چیده و داره با لذت بهشون نگاه
میکنه
خنده ام گرفت ... رفتم طرفش و گفتم: چیکار میکنی؟
سرش رو آورد بالا ... لبخندی زد و گفت: دارم اون جوجه رو تصور میکنم ... به نظرت چه شکلی میشه؟ ... فکر کن ... این لباسها رو تنش کنیم ... با خودمون
ببریمش بیرون ...
لبخندش عمیق تر شد و ادامه داد: باید خیلی حس قشنگی باشه ... خیلی دلم میخواد تجربه اش کنم ...
بعد با کلافگی گفت: چرا این جوجه به دنیا نمیاد؟
با تعجب گفتم: وا ... الان؟ ... چقد تو هولی ... هنوز 6 ماه دیگه مونده


توی ماشین نشسته بودم ... زیر دلم یه کم درد میکرد ... اما به روی خودم نیاوردم ... این دردها شده بود پای ثابت این چند ماه من ...
باربد آروم رانندگی میکرد ... مدام بین موهاش دست میکشید ... نمیدونم از چی میترسید ... اما مشخص بود که یه کم از برخوردی که ممکنه باهاش بشه
عصبیه
نفس عمیقی کشیدم ... نگاهم رو انداختم سمت شیشه و گفتم: نگرانی؟
متوجه شدم که سرش برگشت طرفم ... با جدیت گفت: نه ... نگران چرا؟ ... چیکار میخوام بکنم مگه؟ ... قراره بریم حرف بزنیم ... انقدر محترم هستن که
نگران این نباشم که بهم بی احترامی بشه ... هرچند ... اگه قرار بود بی احترامی هم بشه مهم نبود ... زندگی من و تو بازیچه نیست ... باید از یه جایی
درستش کنیم
با بی حوصلگی سرم رو تکیه دادم به شیشه ... من هم استرس داشتم ... نمیدونستم قراره چه برخوردی باهام بشه ... دو روز بود که تو خونه باربد یا بهتر
بگم تو خونه خودم بودم و مامان و بابا باهام تماس نگرفته بودن ... مهرداد هم که نبود ... شاید هنوز خبر دار نشده ... چون امکان نداشت تماس نگیره
فقط امروز لیلا تماس گرفت و نیم ساعتی باهام حرف زد ... گفت فردا میاد تا با هم بریم بیرون ... کلی هم سفارش کرد که رفتارم با باربد مثل آدم باشه
باربد ماشین رو جلوی خونه نگه داشت ... پیاده شدم ... اون هم همینکار رو کرد ...
با هم راه افتادیم سمت در ... زنگ زدم ... در بدون هیچ سوال و جوابی باز شد ... جلوتر رفتم تو و منتظر شدم تا باربد هم بهم برسه
در که بسته شد لبخندی به روم زد ... کنارش قدم برمیداشتم ... دلم میخواست بدونه که من کنارشم ... هرچند خودم هم حال خوشی نداشتم
بابا به گرمی باهام احوالپرسی کرد ... مامان بغلم کرد و بوسیدم ... اما همونطور که حدس میزدم برخورد زیاد جالبی با باربد نداشت
دلم نمیخواست غرور باربد به خاطر من خورد بشه ... برای همین با التماس به مامان نگاه کردم ... مامان چهره من رو که دید بدون اینکه باربد بفهمه با
کلافگی سری تکون داد ... لبخند زورکی گذاشت روی لبش و رو به باربد گفت: خوش اومدی پسرم
باربد نگاه پر از تعجبی به مامان انداخت ... لبخندی زد و تشکر کرد ...
وارد که شدیم پالتوم رو درآرودم ... باربد ازم گرفتش و همراه پالتوی خودش آویزون کرد ... رفتیم توی سالن و هر کدوم روی یه مبل نشستیم ...
مامان و بابا کنار هم و من و باربد هم نزدیک هم.
هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که مامان با دستپاچگی از جاش بلند شد و رفت تو آشپزخونه ...
بعد از چند دقیقه که تقریبا به سکوت گذشت با یه سینی چایی برگشت و گذاشتش روی میز ... جلوی همه چایی گذاشت و بعد نزدیک بابا نشست ...
بابا لیوان چاییش رو برداشت و با خونسردی رو کرد به باربد و گفت: اوضاع خوبه؟ ... کار و بار در چه حاله؟
باربد لبخند گرمی زد و گفت: خدا رو شکر ... یه سری مشکلات داشتیم که حل شدن ... کم کم کارها داره میفته روی غلطک
و بعد هم توضیحاتی در مورد مشکلاتی که داشتن و اینکه چه جوری حلش کردن داد
بابا سری به نشونه تائید تکون داد و ادامه داد: خوب ... انگار قرار بود با هم حرف بزنیم ... ما آماده ای که بشنویم
باربد لیوان چاییش رو روی میز گذاشت ... نگاهی به من انداخت و من منی کرد ... انگار نمیدونست از کجا شروع کنه ...
چند لحظه ای مکث کرد و بعد رو کرد به بابا و مامان و با همون اعتماد به نفسی که روزهای اول ازش دیده بودم شروع کرد به حرف زدن
-آقای محقق ... مادر جون ... من و مارال امشب اومدیم اینجا که باهاتون صحبت کنیم ... البته من اول یه معذرت خواهی بهتون بدهکارم ... شب عروسی
مهرداد بابت موضوعی که مارال هم میدونه عصبی بودم ... به خاطر همین رفتارم درست نبود ... واقعا معذرت میخوام
دوباره مکث کرد و بعد با تسلط بیشتری ادامه داد: من کاملا میدونم که کارهایی که خانواده ام انجام دادن چقدر باعث آزار شما و مارال شده ... میدونم که توی
این چند ماه واقعا عذاب کشیدید ... من خودم در جریان حال مارال بودم ...
البته اشتباهات من هم مزید بر علت شد ... خودم هم قبولشون دارم ... راستش از اول هم میدونستم که اشتباهه ... اما متاسفانه راه دیگه ای نداشتم ... به خاطر
این موضوع هم یه بار دیگه ازتون معذرت میخوام ... میدونم راحت نیست که ببخشید ... اما امیدوارم به مرور زمان من رو مثل پسرتون قبول کنید ... به
خصوص حالا که متاسفانه به خاطر اتفاقاتی که افتاد من مجبور به ترک خانواده ام شدم و نیاز دارم که تنهام نذارید
مامان و بابا و من توی سکوت کامل به حرفای باربد گوش میکردیم ... چه لفظ قلمی هم حرف میزد
بابا نفس عمیقی کشید و پرسید: خوب؟ ... حالا برنامه تون چیه؟ ... بگید ما هم بدونیم
باربد نگاهش رو داد به بابا و گفت: راستش من قصدم ادامه دادنه ...بعد از تموم این اتفاقات هنوز زنم رو دوست دارم ... الان هم دارم پدر میشم ... میدونم
اشتباهاتی داشتم ... نمیخوام توضیح بدم یا توجیه کنم ... قصد ندارم در مورد گذشته حرف بزنم ... الان فقط میخوام جبرانش کنم ...
نفس عمیقی کشید و با ناراحتی اضافه کرد: حالا دیگه میدونم کی رو باید توی زندگیم راه بدم و کی رو نه ... به مارال قول دادم نذارم چیزی اذیتش کنه ...
تمام تلاشم رو میکنم که تا جایی که دست منه نذارم این اتفاق بیوفته ...
البته مارال و من یه مدت نیاز به مشاوره و روانشناسی داریم ... هر دومون داریم جلسات مشاوره رو ادامه میدیم ... امیدوارم موثرباشه ... چون ضربه هایی
که به روحیه هر دومون خورده باعث میشه گاهی کنترل خودمون رو از دست بدیم ... اما سعی میکنیم برطرفش کنیم ... حداقل من از طرف خودم این قول
رو میدم
بابا نگاهی به من کرد و گفت: تو هم نظرت همینه؟
چشمم افتاد به مامان ... داشت با نگرانی نگاهم میکرد ... سعی کردم اطمینان بیشتری به صدام بدم ... گفتم: خوب ... من مطمئن نیستم که بتونم این کارهایی
که باربد گفت رو بکنم ... اما حداقل میتونم تلاش کنم ... امیدوارم که گذشته توی ذهنم انقدر کمرنگ بشه که بتونم آینده رو بهتر ببینم ...
الان بیشتر از خودم به بچه فکر میکنم ... دلم میخواد توی یه محیط آروم بزرگ بشه ... با پدر و مادرش ... نمیخوام مدام مثل توپ بین ما پاسکاری بشه
برگشتم سمت باربد تا تائید حرفم رو ازش بگیرم ...
با دلخوری نگاهم میکرد ... از حرفام ناراحت شده بود؟
صدام رو صاف کردم و ادامه دادم: باربد به من ثابت کرده میتونم اون زندگی که قبل ازازدواجمون آرزوش رو داشتم الان هم داشته باشم ...
درسته ... من از لحاظ روحی ضربه خوردم ... اما میخوام امتحان کنم ... میدونم که راحت نیست ... من هنوزم نمیتونم کنترلی روی احساساتم داشته


مطالب مشابه :


سراغاز

دوخت انواع سرویس اشپزخانه و عروس کشدار و فانتزی. خشک ملحفه تشک و




البسه بیمارستانی

تولیدکننده انواع روتختی و ملحفه کشدار در سایزهای توزیع کننده رول های ملحفه دوخت عالی




تزیین خانه با پارچه های قدیمی

آموزشگاه خیاطی و طراحی دوخت از پارچه ها، ملحفه ها یقه دراپه استین کیمونو در پهلو کشدار.




به اميد يه لباس تازه‌تر

آستین‌های کشدار چادر برای این است و بافت پارچه و دوخت اي و لباسي و ملحفه‌اي ـ هر




رمان لیلی و هزار داماد(قسمت اخر)

دکتر ملحفه رو زد کنار و صداي نفساي کشدار و ترسناک من بهم چشم دوخت ، مي خواستم نگاهمو




رمان راز یک سناریو - 6

مــعـــتــــ ــــــادان رمـــــ ــــــان - رمان راز یک سناریو - 6 -




یک شب ارامش 19

کشدار گفت : ببخشید نگاه جدیش رو دوخت به چشمهام و آروم گوشه ی دیگه تخت دراز کشیدم و ملحفه




برچسب :