رمان تنهایم مگذار 2

- لابد انتظار داشتی که با شنیدن ماجرای قتل ابوالهول و اصغر از ترسِ جان، زبانم بند بیاید و بر خود بلرزم ولی نمی دانم چرا هنوز همان قوت قلب و اطمینان را دارم که در شرایط عادی در محیط آرام مطبم داشته ام . البته من بازپرس پلیس نیستم که راز جنایت را کشف کنم . وظیفه ام کمک به بیمارانم برای درمان آنهاست . پس ادامه می دهیم . تا این جای کار باید به مسأله سر راهی بودن تو، فرار از خانه و قتل را هم اضافه کرد . می خواستی آینده ات را خودت بسازی و به قول خودت سایه ی ترحم کسی روی سرت نباشد . آیا واقعاً ترک کردن کسانی چون دکتر و آلیس که زندگی مرفهی برایت فراهم کرده بودند، آن قدر حیاتی بود یا مشکل از جای دیگری آب می خورد؟ آیا قصد نداشتی از والدین اصلی ات انتقام بگیری و چون دستت به آنها نمی رسید سرپرستانت را به جای آن دو آدم بی مبالات، چزاندی؟ از این ها گذشته مگر قرار نبود با هم رو راست باشیم . تو ممکن نیست درست بعد از قتل آن دو نفر به خانه برگشته باشی چون تا شش ماه بعد از آن واقعه هنوز در روزنامه ها عکس دختری گمشده به نام رکسانا بدیع زاده چاپ می شد!
زن تأثر خود را با قطره های اشکی برملا کرد، ولی زود خود را یافت و با صدایی بم و تهدیدآمیز گفت:
- خیلی بی رحمی! مجبورم از جیک و پوک زندگی ام برایت حرف بزنم . ترجیح می دهم به هر قیمتی معالجه بشود؛ چون تصور دیوانگی دیوانه ام می کند . بله قرار شد هیچ مطلبی را از تو پنهان نکنم . هر چند برایم سخت است که به کسی اعتماد کنم حتی اگر آن شخص روانکاوی باشد که در چنگم اسیر شده . با این حال، باشد می گویم . بعد از ترک انبار تا شب در خیابان های شهر ویلان شدم . زمستان بود و هوا آنقدر سرد که داشتم یخ می زدم . چند بار به سرم زد که به خانه برگردم ولی بادی توی کله ام بود که نمی گذاشت حتی به بهای مرگم به خانه گرم و نرم بدیع زاده ها برگردم . نیمه شب شده بود و جز مست ها کسی در خیابان دیده نمی شد . خون توی رگ هایم داشت منجمد می شد که در زیر پل رودگذری گروهی پسر دیدم که دور آتشی کز کرده اند . خودم را به جمع آنها رساندم تا گرم شوم . یکی از آنها با من سر صحبت را باز کرد، گفت که همه این بچه ها جایی را ندارند اما او پدربزرگ تنهایی دارد که خیلی با حال است و در خانه خود وقت و بی وقت از نوه اش پذیرایی می کند و او که هسته صدایش می کردند، ترجیح می دهد که در فضای آزاد باشد! او که این لقب را به خاطر آن گرفته بود که هر میوه ای را با هسته اش می خورد، داشت با من حرف می زد که صدای سوت شنیده شد . پلیس ما را دنبال کرد . هسته دست مرا کشید و با خود فراری داد . به کوچه پس کوچه ها آشنا بود و با زرنگی او توانستیم فرار کنیم . مدتی در زاویه تاریک کوچه ای پنهان شدیم و با حرف زدن سعی کردیم سرما را از یاد ببریم، ولی نمی شد . خیلی سردمان شده بود، به او پیشنهاد کردم به خانه پدربزرگش برویم . او با تردید قبول کرد . تقریباً چیزی به صبح نمانده بود که ما، درِ خانه ی پدربزرگ هسته را به صدا درآوردیم . یک منزل قدیمی که در ته کوچه ای بن بست قرار داشت . وقتی در به روی ما باز شد از تعجب خشکم زد . انتظار داشتم پیرمردی عصا به دست، چروکیده و زهوار در رفته روبرویمان شود ولی در مقابل ما مردی ایستاده بود که از همان دیدار اول مرا به خود جذب کرد . با این که او را در آن وقتِ نامناسب و سوز و سرما از تختخواب گرم بیرون کشیده بودیم، با خوشرویی ما را به درون خانه اش برد و چنان رفتار صمیمانه ای از خود نشان داد که فکر می کردم خواب می بینم . بی هیچ درنگی سفره ی صبحانه را مهیّا کرد . خودش هم برای ما لقمه چید . بعد از صبحانه پیپش را چاق کرد و مثل آن که مرا از قبل بشناسد، با من خوش و بش کرد، جوری با محبت حرف می زد که علاقه ام نسبت به او لحظه به لحظه بیشتر می شد . ولی هسته چندان از حضور در کنارش احساس خوشحالی نمی کرد و من آن موقع به این فکر افتادم که چرا این پسر خنگ، سرگردانی در کوچه و خیابان را به زندگی در کنار پدربزرگی با خصوصیات پر جذبه ی این مرد ترجیح داده است . اسمش فیروز بود . چشم های قهوه ای روشن، موهایی جو گندمی، قدی بلند بالا و موزون و صدایی گرم و اعتماد برانگیز داشت . خودش می گفت پنجاه سال دارد و از همه مهم تر، طوری پخته و بدون تپق و با حضور ذهن حرف می زد که زود فهمیدم غیرممکن است هسته، نوه ی او باشد . پسر بیچاره لهجه ی داش مشتی داشت ولی فیروز شمرده و بی عیب و نقص و با تسلط کامل صحبت می کرد و طرز زندگی و ظاهر آراسته اش نشان می داد که تحصیلات ناقصی ندارد . به هر حال آن روز با حضور در خانه فیروز اضطراب قتل هایی که انجام داده بودم، تا حدودی از بین رفت . این بار هم اسم جعلی دیگری برای خودم جور کردم و فیروز و هسته از آن به بعد سارنگ صدایم می زدند . وقتی فیروز از زندگی ام پرسید به او گفتم که از دست والدین خشن خود که در کارگاه خشت مالی کار می کنند، فرار کرده ام؛ عین همان چیزهایی که اصغر بیچاره از خودش برایم گفته بود . همان روز ساعاتی پس از حضورمان در خانه ی فیروز، هسته از من خواست که از آنجا برویم اما من می ترسیدم به خاطر جنایت هایی که مرتکب شده ام، گیر بیفتم، از او خواستم چند روزی را در آن خانه بمانیم و او هم با اکراه قبول کرد . رفتار خوش فیروز به من جرأت داد که سرخوشی دوران پیش از دانستن راز تولدم، دوباره به سراغم بیاید . انگار نه انگار که دو آدم را کشته ام و دختری هستم که به ظاهر پسرانه درآمده است . حوادث قبلی البته به من آموخته بود که دیگر از هیچ موضوعی ساده نگذرم . فیروز و هسته، گاهی در خلوت با هم پچ پچ می کردند و گرچه فیروز، وقتی من و هسته در کنارش بودیم بیشتر مرا مورد توجه قرار می داد و در گوشی حرف زدنش با هسته به نظر صمیمانه نمی آمد ولی در آن موقع دوست داشتم، چنان گوش هایم شنوا می شد که به موضوع حرف هایشان پی می بردم . آنها گاهی هم دوتایی بیرون می رفتند و در آن خانه ی نسبتاً بزرگ، تنهایم می گذاشتند . شب ها وقتی برمی گشتند . طوری وارد خانه می شدند که متوجه ورودشان نمی شدم و زمانی می فهمیدم آمده اند که فیروز با لحنی مهربان صدایم می کرد . «سارنگ جان . »
یک ماه از حضور من در خانه فیروز گذشته بود بی آنکه او در ازای آن از من کاری بخواهد یا چیزی طلب کند و این بیشتر موجب تعجبم شده بود . به نظر می رسید که وضع مالی اش خوب باشد چون حتی

زمانی که از صبح تا شبانگاه با هسته بیرون می رفت از من نمی خواست که لااقل غذایی برای انها جور کنم . خودش همیشه از اغذیه فروشی خوراکی می خرید و به خانه می آورد . گاهی که حوصله داشتم خانه را تمیز می کردم یا غذایی می پختم . در این جور مواقع فیروز خوشحالی پر سر و صدایی از خود بروز می داد و مرا به شوخی " کَد پسر" صدا می کرد . او کتابخانه اش را هم در اختیارم گذاشته بود تا حوصله ام در تنهایی سر نرود . یک اتاق پر از کتاب داشت که هر روز از صبح تا عروب مشغول یک کدامشان می شدم . سوال هایی که در ذهنم نسبت به رفتار عجیب فیروز و هسته داشتم گاهی با هسته در میان می گذاشتم . مثلا خیلی دوست داشتم بدانم که انها برای چه کاری بیرون می روند؟ و آقا واقعا هسته نوه فیروز است؟ معمولا جواب مبهمی می داد و یا این که همه چیز را با یک شوخی مسخره به خیال خودش ماستمالی می کرد . روزی دل به دریا زدم و به فیروز گفتم:واقعا ممنونم که پناهم دادی و با من رفتاری بیش از حد تصور گرم و مهرآمیز داشتی ولی می خواهم دلیل این همه خوشرفتاری را بدانم .
در جوابم خنده ای کرد و گفت: از وقتی پا به این خانه گذاشتی توی نخت هستم . می دانی من روی ادم های باهوش حساب دیگری باز می کنم . داشتم کم کم از تو ناامید می شدم . معمولا ادم های پرت جای امنی که ببینند از خود نمی پرسند که در ازای آسایشی که در اختیارم گذاشته اند چه از من می خواهند؟ ولی تو با این سوال خلاف این را ثابت کردی و حالا دیگر آمادگی اش را داری که یکی از دوستان ثابت من بشوی . . .
منظورش از دوستان ثابت را نفهمیدم ولی سرم را همین طوری بالا و پایین کردم . باز گفت: باید متوجه شده باشی که کارهایم بدون برنام نیست . در این مدت تا حدودی قِلِق تو دستم امده . پسر زرنگی هستی و لحن حرف زدنت هم با هسته و امثال او فرق دارد . یک جوز خاصی حرف می زنی که انگار زیر نظر اشراف تربیت شده ای و این موضوع البته مهم نیست که فکر کنم تو اشراف زاده ای هستی که از خانه فراری شده، اتفاقا کسی مثل تو را کم داشتیم و حضورت در جمع ما یک امتیاز است . ببین پسرجان ، من و هسته و یک نفر دیگر که تو او را ندیده ای زندگی مان از راهی تامین می شود که تا حدودی مخاطره آمیز است . اگر دل و جراتت هم مثل آشپزی ات باشد ، نور علی نور می شود .
دلم هزار راه رفته بود . راه مخاطره آمیز تامین زندگی!؟ در ان موقع یاد الیور تویست افتادم که در چنگ فاکین پیر و زشت و دسته ی تبهکارش گرفتار شده بود و مجبورش کردند که برخلاف میلش دزدی کند ولی نه من به کوچکی و ناتوانی الیور تویست بودم و نه فیروز، فاکین زشت و بداخلاق، برای همین مثل کسی که ختم روزگار است گفتم: برای کسی که آب از سرش گذشته، انتخاب نوع زندگی در درجه اول اهمیت قرار نمی گیرد .
با قهقهه ای که بالاخره اورا به سرفه انداخت گفت: تو با این رفتار عجیب و حرف های قلمبه واقعا متحیرم می کنی . این جور فلسفی صحبت کردن برای تو زود است . مگر چند سال سن داری که باید آب از سرت گذشته باشد؟ واقعا پدرت خشتمال است؟! به هر حال من آدمی مثل تو را اگر آسمان به زمین بیاید حاضر نیستم از دست بدهم .
لال مانده بودم . خیال می کردم در آن موقعیت هر حرفی که از دهانم بیرون بزند، ناشیانه خواهد بود و او را از من مایوس می کند . از جهتی سکوت را از دید او نشانه خنگی و نفهمی می دانستم . پس با خودم کلنجار می رفتم که زبان باز کنم و چیزی بگویم . حرفی که نشان بدهد همان طور که او می گوید بسیار بیشتر از سنم می دانم ولی انگار میان سق و زبانم چسب ریخته باشند، دهانم بسته مانده بود و او با صدایی پر طنین تر از پیش ، باز به حرف امد و گفت: ما کارهای زیاد پیچیده ای نمی کنیم . ولی برای خودمان مقرراتی داریم که همه سعی می کنند انها را رعایت کنند . منظورم از همه تمام افراد مافیا نیست . ما گروه کوچکی داریم که با تو می شویم چهار نفر . نفر چهارمی یک زن است که از این بعد در ظاهر، مادر تو و هسته به حساب می آید . ما به غیر از این خانه که در آن هستیم هر از مدتی خانه ی دیگری را اجاره می گیریم که شورانگیز همان زنی که صحبتش شد تویش زندگی می کند . این کار برای رد گم کردم است . . .
در آن لحظه که او داشت برایم توضیح می داد رگ حسادتم به جوش امده بود . خیلی دلم می خواست زودتر شورانگیز را ببینم و در همان حال فهمیدم که چقدر به این مرد که چهار برابر من سن و سال داشت دل بسته ام . عشق خنده داری است مگر نه آقای دکتر؟ یک دختر با ظاهر پسرانه عاشق مردی شود که حدود نیم قرن زودتر از او به دنیا آمده .
بالاخره شورانگیز را هم دیدم . زنی تقریبا غرقه در زرق و برق، به همه جای بدنش طلا آویزان کرده بود . او هم در حرف زدن کم نمی اورد . از انها که ذاتا در هر نقشی فرو می روند و در هیچ موقعیتی خود را نمی بازند . شورانگیز ظاهری مهربان داشت و مثل فیروز در برخورد اول با من گرم گرفت . ولی من می خواستم سر به تنش نباشد . با این حال طوری وانمود می کردم که از حضورش خوشحالم . ان زن هیچ وقت به خانه ی فیروز نمی امد بلکه ما نزد او به خانه اجاره ایش می رفتیم . در ان جا مدتی به من تعلیم می دادند . نقشه ای که فیروز کشیده بود متفکرانه و هیجان انگیز بود . هر چهار نفر با هم چندین بار در خانه آن را پیاده کردیم و وقتی فیروز زمان اجرای نقشه اش را اعلام کرد دل تو دلم نماند تا آن لحظه ی موعود برسد تا به فیروز نشان بدهم که حدسش در مورد هوش و فراست من بی راه نبوده .
انها مدت ها یک مغازه جواهر فروشی را زیر نظر داشتند و چندین بار هم با ظاهر مبدل به آن مغازه رفته و جواهرات داخل آن را از نظر قیمت سبک و سنگین کرده بودند . طبق محاسبه فیروز در ساعت معینی یکی از دو فروشنده مغازه برای انجام کارهای بانکی بیرون می رفت و فقط یکی شان در ان محل باقی می ماند . در روز اجرای نقشه ما با لباسهای گرانقمیت و گریمی ماهرانه که کار فیروز بود وارد جواهرفروشی شدی و شورانگیز که ساعد طلاپیچش را برای نمایش تمول خود نشان مرد میانسال مغازه دار می داد با حرکاتی دلبرانه از فیروز که نقش شوهری زن ذلیل اما پولدار را با مهارت ایفا می کرد خواست که به جواهرفروش بگوید گرانترین جواهرات خود را به ما نشان دهد . لازم نبود فیروز چیزی بگوید، صدای شورانگیز آن قدر رسا و آمرانه بود که مرد جواهر فروش با نگاهی به کیف باز فیروز که پر از پول درشت بود با خوشحالی گاو صندوق خود را باز کرد و چند تکه از آلات گران قیمت را از توی ان بیرون کشید . در نقشه ای که فیروز کشیده بود اول قرار بود به محض آن که صاحب مغازه جواهرات را روی ویترین گذاشت خودم را به مثل آدم های صرع زده به زمین بیندازم ولی با مخالفت شدید من، این نقش به عهده هسته گذاشته شد و او هم در موقع مناسب نقش زمین شد و مثل یک مصروع واقعی با چشم های از حدقه درآمده و کف بر لب بدنش را به پیچ و تاب انداخت . در آن لحظه شورانگیز چنان شیونی راه انداخت که مغازه دار بی توجه به جواهرات روی ویترین و دستپاچه دنبال راهی بود که اوضاع را دوباره رو به راه کند و مشتریانش را به این سادگی از کف ندهد . فیروز مثل پدری متاثر ولی واقع بین از جواهرفروش خواست که لیوان آبی بیاورد تا قرص های مخصوص تشنج را مثلا به هسته بخوراند و من دنبال موقعیتی بودم که جواهرات بدلی را که درست شبیه جواهرات روی میز بود جایگزین انها کنم . قبل از آن و در تمرین ها این کار به نظر سهل و آسان می امد ولی در آن لحظه کمی ترسیده بودم . بالاخره در حالی که جواهر

فروش در کنار همسته زانو زده بود . من با دل درد شدیدی که بعد فهمیدم از مقدمات اولین عادت ماهانه است . حساس ترین مرحاله از سرقت را اجرا کردم . بعد از آن که هسته چنین نشان داد که با خوردن قرص حالس جا آمده فیروز با لحنی خجولانه از مرد جواهر فروش به خاطر وضعیت غیر منتظره ی پیش آمده عذر خواست با اشاره به چهره ی گریان و مشوش شورانگیر موقعیت را برای خرید مناسب ندانست و ما به اتفاق در حالی که زبانمان را از خوشحالی بیرون آورده بودیم پیشت به جواهر فروش مغازه را به سرعت ترک کردیم . وقتی چند خیاابن آن طرف تر رسیدیم فیروز مدام به پشت من میکوبید و میگفت:«عالی بود پسر طوری عمل کردی که انگار مادر زاد اینکاره ای . خوشم آمد خوشم آمد . »شوارنگیز هم در عوض هسته را تشویث میکرد و ادای زمانی را درمی آورد که او روی زمین افتاده بود و میگفت:«خمیر دندان معجزه آسای کف مخصوص هسته آقای غشی . »
من که از رضایت فیروز به دل دردی که گرفتارم کرده بود اهمیتی ندادم در یک آن متوجه دستهای خالی او شدم و مثل صاعقه زده ها بر جا خشکم زد . آخر فیروز در آن کیف برای جلب اعتماد جواهر فروش بیشتر از دو برابر قیمت جواهراتی که دزدیده بودیم پول گذاشته بودیم . وقتی فهمیدیم فیروز کیف را در مغازه جواهر فروشی جا گذاشته همه عزا گرفتیم . رنگ از صورت فیروز پریده بود و زبانش مثل چوب خشک شده بود و من برای آن که علاقه ام را به او نشان بدهم با وجود این احتمال که مغازه دار ممکن است دقایقی بعد از خروج ما جریان را فهمیده باشد داوطلبانه حاضر شدم که به آن مغازه برگردم و کیف را تحویل بگیرم . فیروز ابتدا موافق نبود و میترسید گیر بیفتم . به او اطمینان دادم که بی گدار به آب نمیزنم و بعد از حصول اطمینان به درون مغازه میروم . بالاخره با دو دلی در حالی که شورانگیز و هسته را به خانه ی اجاره ای فرستاد دورادور پشت سرم راه افتاد . وقتی پشت شیشه جواهر فروشی رسیدم مغازع دار دوم هم در آنجا حاضر بود . آنها به چهره ای نگران در حال حرف زدن بودند . دل پیچه شدید نمیگذاشت ذهنم را روی حرکات آنها متمرکز کنم تا بفهمم که از موضوع سر درآورده اند یا نه . حدس زدم که اگر هم فهمیده باشند کیف پر از پول میتوانست آنها را وادار به سکوت کند . عاقبت دل به دریا زدم و داخل مغازه شدم . مغازه دار اولی با دیدن من لبخند مرموزی زد و فقط گفت:«آها یکی شان آمد . »این جمله کوتاه در ذهن من معانی متعددی پیدا کرد و میتوانست این جور تعبیر شود که یکی از دزدها با پای خودش به تله افتاد . در آن حالت که با بدن کرخت شده در انتظار بود آنها به سرم بریزند و پلیس را خبر کنند تازه به یاد قتل ابوالهول و اصغر افتادم و آن یادآوری ناگهانی مثل شوک برق گرفتگی قدرت حرف زدن را از من گرفت . جواهر فروش با همان لبخند کشنده در ادامه جمله اولش گفت:«پس بابا و مامان کجا هستند؟! »با همه دردی که میکشیدم سعی مکردم ذهنم را به کار بیندازم و در یأس آمیزترین حالت زندگی ناگهان در جوابش گفتم:«متأسفانه حال برادرم دوباره بد شد و آنها مجبور شدند او را به بیمارستان ببرند . »او طوری گفت:«صحیح »که انگار قاضی دادگاهی است و حکم اعدامم را تأیید کرده است و بعد خواست که نزدش بروم تا کیف را تحویلم بدهد و من که همه ی حواسم متوجه او بود و از شریکش غافل بودم . زمانی که با احتیاط چند قدم جلو رفتم متوجه شدم که مغازه دار دوم گوشی تلفن را برداشت و شماره ای گرفت و لحظاتی بعد با شنیدن صدای پشت خط گفت:«لطفا سروان اعتمادی . »در جا یخ زدم و به سرعت رو برگرداندم که فرار کنم که جملات بعدی او از این کار منثرفح کرد به سروان پشت خط میگفت که صاحب کیف پیدا شده و دیگر نیازی به پیگیری پلیس نیست . نفس راحتی کشیدم و کیف را گرفتم که بروم . دستی به شانه ام خورد . مغازه دار اولی بود که میگفت:«پسرم با این همه پول احتیاط کن و از کنار دیوار برو . غیر از تاکسی هم سوار هیچ ماشینی نشو . خدا به همراهت . »به سرعت از مغازه بیرون زدم و با عجله شروع به دویدن کردم . فیروز با دیدن من دوباره چهره اش باز شد ولی تا رسیدن به او اضطراب و شکم درد رمقی برایم باقی نگذاشته بود . از او خواستم که مرا زود به خانه برساند . خون ریزی خفیفی داشتم که میترسیدم قبل از رسیدن به منزل فیروز رسوایم کند . آلیس و معلمهای خصوصی قبلا درباره عادت ماهانه اطلاعاتی به من داده بودند .
روانکاو نفسی کشید و پرسید:فکر میکنم این جریان مربوط به سی سال پیش باشد و آن جواهر فروشی هم اسمش برلیان بود . شگرد دزدی در آن موقع همه را متحیر کرده بود . مرد جواهر فروش به روزنامه ها گفته بود که فکر میکند جا گذاشتن کیف و برگشتن یکی از سارقان به مغازه جزیی از نقشه دزدها بوده و خنه دار این بود که مرد بیچاره بر خود لعنت میفرستاد که تبهکار نوجوان را راهنمایی و با«خدا به همراهت »بدرقه کرده . او با ستایش غیر مستقیم شجاعت تو به پلیس و خبرنگارها گفته بود یک الف بچه که از حالا این همه پر دل و جرأت باشد و بدون ترس از گیر افتادن با محل جرم برگردد فردا که گردن کلفت شد چه اعجوبه ای از آب درمی آید .
زن از جای تاریک خود تا لبه ی روشنایی زاویه دار اتاق قدم زد و بعد با صدایی که انگار از دهان یخ زده ی مرده ای بیرون میزد و کلماتش به محض برخورد با دیوارها منکوب میشد و میماسید جواب داد:
ـاعجوبه تر از من خود تویی که نمیدانم با چه رمل و اسطر لابی سال و حتی ساعت خاطره های مرا حدس میزنی و اگر از من میپرسیدی به زور یادم می آمد تولین دزدی من با فیروز در چه سالی بود!این روزنامه های لعنتی تو مثل اینکه همه لحظات زندگی ام را مو به مو برایت تعریف کرده اند . دیگر چه نیازی به این که زبانم را برای کعب الخباری مثل تو خسته کنم؟!
روانکاو با خنده ای صدا دار گفت:
ـدر زندگی هر کس لحظه های تاریک و روشنی وجود دارد . تو در ظلمات اتاقت نشته ای و از من میخواهی با دستهای بسته از بند کابوس رهایت کنم!از این تعارفهای ادبی بگذریم . دانستی های من ممکن است به این چیزها که گفتی خلاصه نشود و بخش وسیعتری از زندگی ات را در بر بگیرد و به جاهایی برود که از تعجب چشمهایت چهار تا بشود . خیلی جالب است که حدسهای آدم صورت واقعیت به خود بگیرد . این حس احمقانه مرا وا میدارد که در این تنگنا لااقل برای لحظاتی حال و روز فعلی خودم را فراموش کنم و منتظر شنیدند بقیه داستان تو بمانم .
زن گفت:
ـفیروز بعد از آن دزدی موفقیت آمیز برایم حسابی نزد خودش باز کرد . بعد مقدار زیادی پول را در گاو صندق خانه اش به عنوان سعم من جداگانه کنار گذشات و این کارش علاقه ام را نسبت به او افزایش داد . مدتی بعد در سرقت مشابه دیگری صاحب جواهر فروشی دستمان را خواند و ما مجبور به فرار شدیم . پاسبانی که در همان حوالی بود با شنیدن داد و فریادهای مغازه دار دنبالمان کرد و با شلیک به سر شورانگیز موجب مرگش شد و ما به ناچار بری نجات خودمان جسدش را کف خیابان رها کردیم و با وضعیتی مرگزده به خانه فیروز برگشتیم . با این که از شورانگیز دل خوشی نداشتم ولی باور کن از مردنش نه تنها خوشحال نشدم بلکه این واقعه در ان لحظه خیلی متأثرم کرد ولی فیروز از خراب شدن نقشه اش ناراحت بود .
چند ماه از حضورم توی خانه فیروز میگذشت که حس کردم در مرحله سریع تر رشد قرار گرفته ام و اندامم داشت شکل زنانه تری پیدا

می کرد ممکن بود دیر یا زود پته ام را روی آب بریزد . لباس های گشاد و رعایت جوانب دیگر نمی توانست به حد کافی ف جنسیتم را از فیروز و هسته مخفی نگه دارد . تا کی می توانستم این بازی را ادامه دهم در حالی که به نظر خودم تا آن موقع بیش از اندازه هوشمندی به خرج داده بودم .

در آن موقعیت نامتعادلی که ق فیروز از اجرای نقشه ای دیگر خودداری می کرد و بیشتر اوقاتمان در خانه می گذشت ، به این فکر افتادم به نوعی خودم را از این دوگانگی خلاص کنم و حقیقت ماجرا را به او وهسته بگویم .

این ترس که مبادا از این که او را شش ماه تمام گول زده بودم از من به شدت برنجد و از خانه اش طردم کند ، مرا در گیر و دار با خود انداخته بود که شبی فیروز با سرور و خوشحالی پا به منزل گذاشت و من و هسته را صدا کرد و گفت : عزا تمام شد بچه ها می توانیم از حالا روی یک نقشه جدید کار کنیم کاری که تاآخر عمر ما را از دله دزدی خلاص می کند . مطمئنم که هر کدام از شما دوست دارد از راهی به سرگردانی خودش خاتمه بدهد . من این را ه را پیش پای شما می گذارم .

نگاهی پر معنی به منانداخت و حرفش را دنبال کرد:« یک نفر از شما باید نقش یک دختر را بازی کندم

من هیجان زده شده بودم ولی نمی توانستم از نقشه ی او تصویری در ذهن بسازم .

با این حال فهمیدم که طرف خواسته ی او هستم چون قیافه ی هسته آن قدر بهم ریخته بود که هیچ جهره پرداز قابلی نمی توانست او را شبیه دخترها کند یک احتمال خفیف هم دادم که ممکن است پی به ماهیت من برده و این حرف را به قصد طعنه زده باشد وقتی آگهی روزنامه ای را که عکسم را به عنوان گمشده در آن چاپ شده بود نشان داد این گمان در من قوّت گرفت که مرا شناخته و برای تصاحب پنج میلیون ريال جایزه ای که برای یابنده تعیین شده بود و آن وقت ها کلی پول بود می خواهد به دکتر و آلیس تحویلم دهد .

البته عکس سیاه و سفید وتقریبا تاری که در روزنامه چاپ شده بود فقط کمی با من مطابقت داشت و تطبیق شباهت تصویری که با موهای بلند و صورت آرایش شده در یکی از میهمانی ها از من گرفته شده بود با قیافه ای که بعد از فرار من پیدا کرده بودم ، دقتی هوشمندانه می خواست که که از فیروز بعید نبود .

با دیدن آگهی همه چیز را تمام شده دیدم تصور برگشتن به خانه دکتر و نگاه های شماتت بار آنها و از همه مهمتر دور افتادن از فیروز کلاف ام کرده بود ااما درکمال تعجب فهمیدم که فیروز باا ین که به شباهت من و عکس چاپ شده پی برده است ولی ظاهراً نشان می داد که چنان با شخصیت پسرانه ام اخت شده که نمی تواند این شک را به ذهنش راه دهد که سارنگ همان رکسانای گمشده است شاید او آنقدر بلند پرواز بود که بدیهی ترین حقیقت پیش چشمش را نمی دید مثل آدم های دوربین که نمی توانند حقیقت پیش چشمش را نمی دید ؛ مثل آدم های دوربین که نمی توانند اشیاءن زدیک راببینند تو روان کاوی و فکر بودم در روان شناسی نظریه قابل پذیرش باشد به هر حال او با ذوق زدگی از من خواست که لباس دخترانه بپوشم با این که موهایم کوتاه بود ولی با به تن کردن آن لباس هر دوی آنها خشکشان زد . پیش روی خود دختری وافعی را می دیدند .

هسته حیرت زده گفت: به خدا اگر نمی شناختمت باور نمی کردم تو پسری !

هر چند نگاهش در گرداب شک دو دو می زد اما برای او بهتر همان بود که من پسر باشم اگر دنیا به زمین می رسید حتی درلباسی زنانه باید همان سارنگی می بودم که شش ماه تمام بااو همراه و همکاسه بوده .

فیروزه مدتی را به من مهلت داد که موهایم کمی بلند شوند و در این مدت سعی کرد به من آدابی را یاد بدهد که درمواجهه با زن و شوهر دختر گم کرده به دردم بخورد هسته را هم فرستاد تا در محل زندگی آنها سر و گوشی آب بدهد و خود او هم گاه گاهی آفتابی می شد و با زرنگی خاص خودش ته و توی قضیه را در می آورد و نکته هایی را یادداشت می کرد و بعد آن اطلاعات را مثلاً به من می گفت تا کاملاً در قالب رکسانا قالب شوم و من همه ی این مسخره بازی ها را فقط و فقط به خاطر فیروز تاب می آوردم .

بعدها فهمیدم که او یکبار با تغییر قیافه پیش دکتر و آلیس رفته و با سر هم کردن داستانی زمینه را برای پیدا شدن ناگهانی من آماده کرده بود .

روزی که قرار شد مرا به آنها تحویل دهد با تعریف هایی اغراق آمیز از استعداد و شهامتم از من خواست که دراین بازی هیجان انگیز کاملا حواسم جمع باشد و دستور هایی که داده بود بدون تعلل پیاده کنم تا با مشکلی مواجه نشوم .

مرا به شکلی گریم کرد تا کاملا برای آنها قابل پذیرش باشد البته قبل از آن روز با عکسی که به تازگی از من گرفته بود به خانه زن و شوهر رفت ووقتی مطمئن شد که آنها در باور کردن من ذره ایتردید به خود راه نداده اند اولین گام خود را برای بازی دادن آن زوج بیچاره برداشت .

در آن لحظه که آماده می شدم تا به عنوان بدل خودم به خانه سر پرستانم برگردم در میان آه و زاری هسته که می گفت نمی توانددوری مرا تحمل کند من هم اشکم در آمد و با بغضی در گلو از فیروز پرسیدم: « قول می دهی که زودتر مرا از این مخمصه نجات بدهی؟ »

و فیروز با ژست آدمی فاتح و مطمئن به خود گفت:« تو فقط تامدتی که خودت را در نقش رکسانا جا می زنی مواظب باش که بند را آب ندهی و می دان م که از عهده ی آن خوب بر می آیی آن وقت تا چشم بر هم بزنی ما صاحب همه چیز خواهیم شد و تو دوباره همان سارنگ خودمان می شوی فقط یادت باشد که هر وقت از دوران گمشدگی ات از تو سوالی کردند که مچت باز می شود گیج بازی در بیاور طوری که مثلا یا د آوری گذشته سخت است تا از سین جین زن و شوهر قصر در بروی آنها احتمالاً دنبال نشانه ای خالی در بدن تو خواهند گش تا اطمینان پیدا کنند و تو به ه ر بهانه ای که شده نگذار تنت را وارسی کنند . »

در تام مدتی که فیروز حرف می زد من بهت ز ده و هراسان چشمم به ته حلقش بود که آن صدای فریبنده و اغواگر از آن بیرون می آمد صدای او در آن وقت برایم چنان جاذبه ای داشت که اگر می گفت از بلند ترین ساختمان شهر پایین بپرم بی برو برگرد این کار را می کردم .

روانکاو با لحن دلگیر وخسته ای که ته مانده ای از اشتیاق در آن به جا مانده باشد گفت:

- پیش از آن که به تشریح لحظه پر شکوه وصل برسیم برای من مهم است که بدانم در آن موقعیت قضا قدری ساختگی هنوز هم روحت دنبال شر مطلق بود و یا آنکه می خواستی برای جلب توجه فیروز آن طور دل بهدریا بزنی و نزد کسانی برگردی که ممکن بود دیگر مثل سابق چندان آزادت نگذارند ؟ فکر می کنم تو هم به اندازه ی فیروز دنبال اجرای نقشه خودت بودی درست می گویم؟

- زن با تشویش از جای خود برخاست کتابی را که روی میز آرایشش بود باز کرد یخچالی ازدرون دیوار بیرون زد در یخچال بزرگ را که باز کرد نیمتاب نور بخشی از چهره اش را روشن کرد چروک ناشی از حرص روی پیشانیاش به شکل مبهمی نمایان بود .

از درون یخچال تکه گوشت سوخاری سردی بیرون آورد و به دندان کشید و با بی تفاوتی از فاصله دور به مرد پشت شیشه تعارف کرد .

روانکاو گفت: هنوز آنقدر گرسنه نشده ام که از شدت ضعف رو به قبله شوم و فکر می کنم تا وقتی این داستان تو تمام نشود اشتهایی برای خوردن پیدا نکنم .

زن که صدای به هم خوردن دندان ها و ملچ و مولوچ غذا خوردنش در اتاق پژواکی عصبی کننده پیدا کرده بود انگار که با خودش نجوا م ی کرد گفت:

- به نظر من آدم ها دودسته اند آنهایی که همیشه یک جور زندگی می کنند و کسانی که از یکنواختی بیزازرند و دائماض سعی درایجاد تغییر در زندگی و محیط خود دارند من از نوع دوم هستم و بنابراین هر پیشنهادی که تحولی را برایم به وجود بیاورد کی پسندم و خوب یا بد آن را به کار می بندم . فیروز که بالخره فهیمدم پدربزر گ هسته نیست مرا به سمت زندگی پر هیجانی کشاند کسی که خبث طینت او را نمی شد در پس رفتار متعادلش به آسانی دید .

شاید این شرارت پنهانی که دراو وجود داشت . نوع متفاوتی از نبوغ بود که می توانست به نفع خود دیگران را به آسانی تحت تاثیر و سیطره قرار دهد و از آنها در نهایت ق درت بهره برداری کند .

چشم های زن در تاریکی مثل حیوانات شبرو درخشش ترسناکی پیدا کرده بود روان کاو کمی دایش را بلندتر کرد :

- البته خود نظریه ای است که اگر طرفدارانی مل تو داشته باشد هر کسی به خود حق می دهد که مردم را به گمان بلاهت تا پرتگاه بهره کشی و درنهایت نیستی بکشاند . کسی که بنشیند و مدام برای تصاحب خوشبختی دیگران نقشه بکشد و ن را باشجاعت تمام به اجرادر بیاورد .

- نمی تواند مورد تقدیس قرار بگیرد . این نابغه تو فقط غریزه ی حیوانی اش را ورزیده کرده بود و متأسفانه اینتنها تو نیستی که به اشخاص برنده در مقامی خاص ، لقب نابغه می دهی . چون با چنین تعریفی خودت هم در گروه نوابغ قرار می گیری

زن پرخاش گرانه در میان نطق روانکاو دوید:

- مثل اینکه از بحث اصلی دور افتادیم تو روان کاوی و من بیمار تو هوش من هر چقدر هم زیاد باشه نمی تواند با تجربه و مطالعات حرفه ایت برا بری کند پس اجازه بده زودتر دنبال ی کابوس زندگی ام را برایت تعریف کنم .
روانکاو آرام ن تراز پیش گفت: از این که با صراحت و تندی با تو حرف میزم دلگیر نشو . چون فهمیده ان زن آب دیده ای هستی . مثل دیگران رعایتحال ات را نمی کنم خوب اینجور که پیداست جایزه پنج میلیون ريالی پیدا کردن تو که آن موقع خودش ثروت تعیین کننده ای بود هدف نهایی فیروز نبود از همین حالا چشم انداز وحشت ناکی را می بینم که تو واو دارید سرخوشانه در آن ما تازانید با این که به نظر می رسد که در زمان فیروز همیشه یک گام از تو جلوتر بود و تو حتما این را می دانستی می خواهم دقیق تر برایم به این سوال تکرای جواب بدهی با وجود نکه فهمبده بودی آن مرد نیرنگ باز برای رسیدن به هدفش ممکن بود تو را هم قربانی کند چرا آنقدر به او علاقه داشتی؟
زن در حالت سرخوشی واندوه گفت: - فیروز رذالت خوشایندی داشت و طبعاً اگر می خواستم در بست مرید شیطان باشم دوستداشتن او چیزی در همان حدبود توصیف حالتی که نسبت به او داشتم کمی سخت است از کسانی می بریم که از ما برترند و به کسانی دل می بندیم که فکر می کنیم چیزی بیشتر از مادارند او چنان دهان گرمی داشت که فکر می کردم با کلماتی که ازدهانش می ریزند میتواند تکه های شکسته اجسام را به هم بچسباند از طرفی پدر خوانده ام را آدم بی مصرفی حساب می کردم کهمنتهای قدرتش این بود که وقتی با آلیس حرفش می شد خودش را توی اتاق حبس می کرد و بعد دوباره قیافه ملتمس و احمقش پیدایش می شد و ناز زنش را می کشید در نظر من دکتر تا جایی که تعادل و تقارن زندگی اش به هم نخورد آدم شریف و روشن بینی بود پزشکی که ازراه حرفه اش به ثروت نرسیده بود درواقع اودلیل برای حرص و آز نداشت و متومل به دنیا آمده بود .
به هر حال فیروز مرا بامقدماتی به خانه دکتر برد فرار من چنان شخصیت آنهارا رو به تحلیل برده بود و پریشانشان کرده بود که جرأت اینکه سوالی از من بکنند رانداشتند .
آن قدراز دیدنم به وجد آمده بودند که انگار فراری واقعی خودشان بودند و این منم که می بایست آن بیچاره ها را مورد باز خواست قرار میدادم که چرانتوانسته اندتا آن روز مرا پیدا کنند ؟
فیروز در نظر آنها چون قهرمانی می مانست که شیشه عمرشان را میانه سقوط و شکستن سالم بازگردانده بود و البته او با چنان ماهرانه و بی عیب و نقص همه چیز را به هم ربط می داد و نقش آفرینی می کرد که چیزینمانده بود به پایش بیافتند و سجده اش کنند .
به آنها گفت که مرا بی هوش و حواس در خیابان یافته و دراین مدت مثل دختر خودش از من مواظبت کرده و چون هنرمندی تنهاست و ازروزنامه ها خوشش نمی ید از آگهی هایی که سر پرستانم برای یافتنم شبانه روز در نشریه ها چاپ می کردند بیاطلاع بوده و بر حسب اتفاق چندروز پیش که لباس هایش را خشک شویی گرفته عکس و مشخصات مرا درروزنامه ای که جامه هایش در آن پیچیده شده بود ، دیده هر چند که نسبت به منمحبتی پدرانه پیدا کرده با این حال به محض اطلاع پیدا کردن از موضوع تصمیم به تحویل دادنم گرفته است .
دکترو آلیس خودرا مدیون این مرد میدیدند فیروز درادامه ی نقش بازیاش وقتی آنها پیشنهاد دریافت مژدگانی را دادند با لحن بزرگ منشانه ای آن راتوهین به خود انست و باتظاهر به دلخوری میخواست خانه ی آنها راترک کند که مانعش شدند دکتر و آلیس برخلاف انتظار سرزنشم نکردند آنها آدم های متجددی بودندو می خواستند مطابق اصول روان شناسی با من رفتار کنند .
فیروز به من گفته بود اگر زمانی زنو شوهر به قلابی بودنم پی بردند بلافاصله ازدستشان فرار کنمونزد او بازگردم .
او از آن ببعد مثل جنی که مویش را آتش زده باشند در خانه ی ما حاضر می شد و باداستان های ساختگی اش اعتماددکترو همسرش را جلب می کرد و هم سر و گوشی آب می داد تا ببیند من چقدردر قالب رکسانا موفق بوده ام .
چند روزی از بازگشتنم به خانه نگذشته بود که طبق نقشه ی فیروز شروع به بد خلقی کردم و آنها سردر گم و دستپاچه تلاش خودرا به کار بستند که از طریقی مشکلم را بفهمند وحل کنند .
گذاشتم آن قدرناز مرا بکشند تا به آنها بگویم که به فیروز علاقه مندم ومی توام دوریاش راتحمل کنم .
دکتر و آلیس از فرط ناباوری و غصه دچار لکنت شدند و باور نمی کردنددختری در سن نوجوانی مردی را که به سرازیری ا عمرش رسیده باشد علاقه پیدا کرده و چنین عاشقانه او را بخواهد .
فیروز خواستند تا مرا نصیحت کند این طور تصور می کردند که با کلامی پخته و دوراندیشانه مرا از این عشق عجیب و غیر معمولی منصرف می ند ولیاوبالحنی عتاب آمیز به آنها گفت: « دختر شمادر شرایطی نیست که باخواسته هایش موافقت نکنید درمدتی کهنزد من بوده است کاملاً به خلق و خویش آشنا شده ام او دختری حساس از زندگی چه می خواهد و چه طور می شود او را از خطری که دائماً او راتهدید میکند دورش کرد من مرد جوانینیستم و ممکن است حرف هایم برایتان عجیب باشد و به نظر ما و بسیاری دیگر که زندگی را یک مسیر مستقیم می بینند عجیب به نظر بیاید ولی بگذاریددخترک از طریقی که کم خطر تر استا ز بحران روحی اش به سلامت عبور کند مطمئن باشید کسی مثل من نخواهد گذاشت که به او سخت بگذرد .
پدرخواده ام به رغم احترامی که برای فیروز قائل بود نتوانست خود را نگه دارد و با کنایه حرف اورا ناتمام گذاشت و گفت:« ببینید جناب آقا! من مدت مدیدی درانگلستان زندگی کرده امو همسرم اهل آنجاست بنابر این شاید بیشتراز شما با اصل آزادی انتخاب آشنایی داریم اما جنابعالی مرد سالمندی هستید و رکسانا حکم نوه و شاید نتیجه شما را دارد ! این که بگذاریم جگر گوشه مان با مردی مسن تر از پدرش ازدوج کند شاید از دیدگاه من و آلیس آن قدرها هم تکان دهنده نباشد . خوب ما وظیفه خود میدانیم به او هشدار بدهیم که این علاقه ممکن است احساس زودگذری باشد و با حادثه ای کوچک زایل شود . ضمن آنکه او در چنین حالتی قادر نیست مصالح واقعی خود را در نظر بگیرد و تجربه ای ندارد تا از طریق آن دوراندیشی کند . و مشکلاتی که در آینده ممکن است از قِبَل این ازدواج غیر عادی گریبانش را بگیرد ، در نظر آورد . »
آلیس که تا آن لحظه سکوت کرده بود با فارسی لهجه دارش ، میان حرف آن دو پرید و با نگاه خریدارانه ای به فیروز گفت : « شما انسان محترمی هستید و حتما زنانی هم وجود دارند که زندگی با شما برایشان خیلی مطلوب باشد . ولی هر آدم آشنا به مسائل میداند که متوسط عمر مفید آدم تا هفتاد سالگی یا کمی بیشتر است . در آن موقع رکسانای من تازه مزه زندگی را میفهمد و بی پرده تر بگویم که او در چنان سنی مسلما از کم توانی شما دچار یاس میشود . نمیدانم شما کتابهای مربوط به کهنسالی را خوانده اید ؟ در آن کتابها میتوانید روشن تر از این به مفهموم گفته های من پی ببرید . »
فیروز کسی نبود که به آسانی وا بدهد . او هم برای خود نظریه پردازی بود که در مسیر خواسته هایش هر دست اندازی را صاف میکرد و من که در گوشه ای از خانه بدون دیده شدن ، به حرفهای آنها گوش میدادم ، شنیدم که در جواب گفت : « ببینید ، در ملاقات اول چنین تصویری را برای من بوجود آوردید که حاضرید برای سلامتی دختر آزرده تان ، دست به هر فداکاری که لازم است ، بزنید . این دیدگاه هنوز هم در من باقی است و مطمئنم که قصد دارید تا آخرین لحظه در برابر خواسته اش ( که به نظر نا معقول می آید ) از راهی کم خطر ایستادگی کنید و به اصطلاح او را سر عقل بیاورید . این واقعیتی است که من نمیتوانم وضعیت مزاجی خودم را در آینده پیش بینی کنم و در سنی هستم که احتمال هر گونه آسیب به زندگی خود را میدهم . آقا و خانم عزیز ، بنده در این سن و سال ، بیشتر دلم میخواهد در گوشه ای آسوده باشم تا اینکه با دختر بچه ای پیمان زناشویی ببندم و آرامشم را با چنین کاری به هم بزنم . ولی باید اعتراف کنم در مدتی که از رکسانا نگه داری میکردم ، کاملا او را شناخته ام و مانند یک پدر دوستش دارم . ولی مگر زندگی چیزی به جز رسیدن به خواسته های درونی است ؟ علاقه او به من هر چند شکل نامتعارف دارد ولی باید به عنوان یک انسان مسئول به شما یادآوری کنم که اگر او را از پیوند با خودم بر حذر دارم ، روحیه اش به شدت آسیب میبیند و ممکن است این بار به کاری خطرناک تر از فرار دست بزند . »
بعد از این حرفها ، دکتر و آلیس با دلهره به همدیگر نگاهی انداختند و با نارضایتی تسلیم شدند .
زن در آینه ای که در دل دیوار جاسازی شده بود ، نگاهی انداخت و با تکدر گفت :
این آینه حالم را به هم میزند . در هر زاویه ی اتاق که باشی انگار روبروی آنی و بدبختی اینجاست که جنسش طوری است که همه معایب قیافه آدم را به رخش میکشد !
روانکاو بازدمش را با صدا بیرون داد .
آینه همیشه آن چیزی را که میخواهیم نشانمان نمیدهد . خیلی فیلسوفانه حرف زدم ، نه ! آدم هایی مثل فیروز زیاد دیده ام و میتوانم حدس بزنم که چه معامله ای با دکتر و زنش کرده . تو آن موقع یک مکمل با تجربه میخواستی تا بتواند به بهترین شکل همراهی ات کند . آن گرگ باران دیده حتی اگر ابلیس بود با دو شاخ روی سرش ، مقبول طبعت قرار میگرفت چه رسد به این که مردی خوش برخورد و جذاب باشد و حرفهایش را در لفافه منطقی بزند . خوب بعد چه شد ؟
به همین سادگی که تو استدلال میکنی با من ازدواج کرد . در شب ازدواج پنهانی ما ، هیچ کس جز سرپرستانم ، یک عاقد و دو شاهد اجاره ای کسی در محل حضور نداشت . از واهمه زخم و زبانها آشنایان را دعوت نکرده بودند . دکتر بیچاره که یک شبه همه ی موهای سرش سفید شده بود با خون دل برایم آرزوی خوشبختی کرد و آلیس که اشکها آرایش صورتش را به هم ریخته بود ، با بغضی ابدی گردنبند زمرد نشانی را که از اجدادش به او رسیده بود ، به گردنم انداخت و در حالیکه نمیتوانست به راحتی حرف بزند ، مرا بوسید و به زبان فرانسه گفت : « به خاطر آن شب لعنتی که به تو توهین کردم تا ابد خودم را نمیبخشم . دیگر نمیخواهم ملامتت کنم . شاید در این ازدواج خیر و صلاحی در کار است و تو تبدیل به یک زن خوشبخت شوی . »
راستش را بخواهی تا حدودی دلم برای آنها سوخت ولی . . .
زن با ته خندی مسخ شده به آرامی در تاریکای اتاق قدم زد . در شعله فندکی که برای آتش زدن سیگار روشن کرده بود طرحی از اندامی فرو ریخته و ناشکیبا بر چهار سوی دیوارها سایه انداخت و سایه ی زن که انگار با خود او منطبق شده بود ، به صدا در آمد :
یعنی این خود منم که دارم کابوسی مجسم را به عنوان خاطره نقل میکنم . معلوم است که حتی کسی مثل تو که با آدمهای عجیب و غریب سر و کار داشته ، به ماجرای مضحک زندگی ام پوزخند بزند . آن قدر سختی به خود داده بودم تا کسی در آن لباس های گل و گشاد به دختر بودنم پی نبرد و وقتی در اتاق زفاف با فیروز تنها شدم ، اول تحسینم کرد که با مهارت نقش بازی کرده ام و بعد گفت : « در عمرم هیچوقت کسی را تا این حد موافق طبع خودم ندیده بودم . خب سارنگ جان بگو هنرپیشگی را از کی یاد گرفتی ؟ در این مدت که تو را به این زن و شوهر بیچاره تحویل داده بودم از ترس این که نکند یک جای کار از ناحیه ی تو معیوب شود و تمام قضیه با فراموشکاری نقشی که به عهده ات بود ، به هم بخورد ، یک لحظه قرار نداشتم . تو پسری و لاجرم در موقعیتی ممکن بود یادت برود که داری فیلم بازی میکنی و اگر آنها میفهمیدند ، همه ی رشته های ما پنبه میشد . ولی خوشحالم که . . . »
حرفش را قطع کردم و پرسیدم : « پس هسته کجاست ؟! »
خندید و گفت : « الان صحبتهای مهمتری با هم داریم . نمیخواهی بدانی این بابا بزرگ برای آینده تو و خودش چه فکرهایی کرده ؟ من پنج میلیون چوب جایزه را بی خودی رد نکردم . به نظر تو آن زن و شوهر خنگ به اندازه کافی از زندگی لذت نبرده اند ؟ این همه مال و منال از سر آنها زیادی نیست ؟ خوب حالا پاشو این آرایش مسخره را از صورتت پاک کن و لباسهای اصلی خودت را بپوش . باید مثل دو مرد جشن بگیریم و دمی به خمره بزنیم . »
ناگهان مثل آن که دچار برق گرفتگی شده باشد ، بر جا خشکش زد و بریده بریده گفت : « صبر کن ببینم . توی آرایشگاه بدن عروس را موم می اندازند . من چطور متوجه نبودم ؟ آرایشگر نفهمید تو دختر نیستی ؟ »
سعی کردم بر خودم مسلط باشم . او به طور قانوی شوهرم بود و باید حالی اش میکردم که کار من به قول هنر پیشه ها ، بازی در بازی بود . سر به زیر گفتم : « آرایشگر کار عادی خود را کرد و با موضوع خارق العاده ای روبرو نشد . »
فیروز با دقت وراندازم کرد و با شک و تردید گفت : « لغز نگو . نکند واقعا . . . باورم نمیشود . یعنی در تمام این مدت از یک دختر بچه رو دست خورده ام ؟ یعنی تو همان رکسانا هستی ؟ »
با مسخرگی چشمهایش را مالید و گفت : « نه به قول مولوی من مست و تو دیوانه . . . درست است . مرا بگو که خودم را عقل کل میدانستم . ولی آخر چه مرگت بود که از آن همه ناز و نعمت بریدی و حالا میخواهی لقمه را یک وری بگذاری توی دهانت ؟ ! »
گفتم : « مگر تو نگفتی که موافق طبعت هستم . حالا که فهمیدی دخترم ،

پیوندمان محکمتر میشود . پس ، از من دلیل و علت برای کله خرابی هایم نخواه . »
بعد از فرارم ، این دومین بلایی بود که سر آن زن و شوهر آورده بودم و در چشمهای فیروز میخواندم که درباره ی آنها افکار خبیثی در سر دارد . ثبت عقدمان در دفتر ازدواج کار ساده ای نبود . شانزده ساله بودم و دفتر های عقد برای من گواهی احراز رشد میخواستند . در دادگستری بالاخره وقتی اصرار مرا دیدند و فهمیدند خیلی بیشتر از سنم سرم میشود با اکراه گواهی را دستم دادند . برایم باور پذیر نبود فیروز که پیش از هر کاری همه جوانب آن را میسنجید و بی گدار به آب نمیزد ، نتوانسته باشد احتمال بدهد که در آرایشگاه و دادگستری به ظن قوی امکان لو رفتنم هست . مثال قبلی مرا در مورد ادمهای دور بین فراموش کن . او از همان روزهای اول ورودم به خانه اش ، به این موضوع که من دختر هستم پی برده بود و نقشه آخرش را با یافتن آن آگهی در روزنامه کشید .
زن او شده بودم و هر اعجوبه ای که بود ، دوستش داشتم و حاضر بودم هر کاری ، تاکید میکنم ، هر کاری که میخواست برایش انجام بدهم . موضوع گم شدن هسته پس از چند بار پرس و جوی من و جواب های سر بالای فیروز در تب و تاب زندگی با او به فراموشی سپرده شد . میگفت : « این اولین باری نیست که هسته بی اطلاع غیبش میزند . نگران نباش ، او خوب میتواند با ویلانی در کوچه و خیابان کنار بیاید . »
مدتی از ازدواج ما نگذشته بود که دکتر و آلیس در حادثه ای عجیب کشته شدند . آنها در منزلشان دو سگ بزرگ تربیت شده شپرد داشتند . شگها یک شب وقتی زن و مرد بخت برگشته از یک مهمانی به خانه پا گذاشته بودند ، ناگهان به آنها حمله ور شدند و تکه پاره شان کر


مطالب مشابه :


چرا اسلام، روابط دختر و پسر را محدود کرده است؟

نوجوان 17 ساله‌ مازنی که در نگاه نخت به نظر میرسد که برای نحوه ارتباط و معاشرت میان زن




یادنامه شهدای کلور (بخش اول)

دلیر مردان نوجوان و جوان و بزرگسالی که سینه جنگ یعنی دشمنه نخته بگی/ خواه که چه نخت نفت




ناعادلانه به قضاوتم ننشین ... 11

بیشتر تو نخت رفتم بیشتر ازت - رمان هایی هستند که صلح وامید ودوستی را چه کودک یا نوجوان




پست دهم رمان تاوان بوسه های تو

نه خانومی فقط رفتم تو نخت رمان هایی هستند که صلح وامید ودوستی را چه کودک یا نوجوان




رمان از این همه جا(8)

زیر آن لایه هاي رنگ روغن دختري نوجوان پنهان بود که هنوز اگه نه همه می رن تو نخت .




فیزیک سال اول دبیرستان

ومنبع های انرژی صحبت کنیم چهار- انرژی و شما بدن هر نوجوان فعال و در در آينه نخت




رمان تنهایم مگذار 2

از وقتی پا به این خانه گذاشتی توی نخت میفرستاد که تبهکار نوجوان را راهنمایی و با




گاف یک اهل حق (اخبار اهل حق)

و صـبـر امـور و سـقـام سـخـت مایـــت نـدکان صــراف بکر نخـت. تجاوز به یک دختر نوجوان




برچسب :