رمان سقوط نرم - 14

 حسام با لبخند نگاهم کرد و بعد چرخید طرف امیررضا و گفت: تو همین هفته تو و آشوب ازدواج می کنید.
متعجب به حسام خیره شدم. امیررضا دهن باز کرد تا چیزی بگه که حسام دستش رو بالا آورد و گفت: صیغه عقدتون که جلوم خونده شد و اسماتون تو شناسنامه هم رفت من هم من رضایت میدم.
امیررضا: دیوونه شدی؟ آشوب مثل دخترمه!
حسام خنده عصبی کرد و گفت: تاوان باید بده آوید، زنده موندنش الکی نیست.
امیررضا: چطور دلت میاد اون دختر با من ازدواج کنه، تو که دوستش داری؟
حسام با خنده عصبی گفت: خب اگه تو زیادی براش پیری می تونه به من هم فکر کنه، بالاخره زنده موندن آوید تاوان داره دیگه؟اگه قرار به زنده موندنشه پس باید آشوب رو از دست بده، آشوبم اگه تو رو نخواد نهایتش من حاضرم بگیرمش.
چشمکی بهم زد و گفت: فکر کنم مامان خوشحال شه ببینه تو سروسامون می گیری، بالاخره مادر آوید که رفتنیه.
سمت اتاقش رفت و در رو محکم بهم کوبید. این پسر چی رو می خواست ثابت کنه؟
برگشتم سمت امیررضا که دیدم اون هم رفته.نفسم رو فوت کردم بیرون و به قاب عکس احسان خیره شدم شده بود وسیله انتقام حسام.
"آشوب"
متعجب روبروش ایستادم: شما که گفتین می تونید رضایت بگیرید؟ پس چی شد؟
عصبی گفت: نمیشه، بذار یه مدت بگذره شاید تونستیم کاری کنیم.
میدونستم نمی تونه کاری بکنه، اصلا مگه آدم واسه کسی که نسبتی باهاش نداره مگه کاری هم می کنه؟
با پوزخند گفتم: میدونستم همه حرفهاتون در حد حرف می مونن، من خودم همین امروز میرم خونشون ، خودم با مادرش حرف میزنم، حتما دلش به رحم میاد!
یهو داد زد: تو کاری نمی کنی تا من ببینم چی میشه، فهمیدی؟
احترام سنش رو نگه داشتم که جواب دادش رو ندادم اما با این حال کوتاه نیومدم، فعلا برای من مهمتر از هر چیز جون آوید بود: آقای محترم ، ممنون که تا اینجاش همراهمون بودید اما از اینجا به بعد خودم میرم واسه نامزدم رضایت می گیرم!
تو چشام زل زد : حسام حاضره رضایت بده!
یهو ته دلم لرزید!
ادامه داد: اما به یه شرط!
سرد شدم، یعنی اون شرط وقیحانه اش رو به این مرد هم گفته بود؟ یعنی من رو جلوی این مرد تا حد یک همخواب پایین آورده بود؟
منتظر بودم ادامه بده اما سکوت کرده بود.
از روی نیمکت بلند شدم که گفت: حاضری با من ازدواج کنی؟
گوشه لبم کج شد، دیوانه شده بود این مرد !
دستی به ته ریشش کشید: میگه اگه قراره آوید زنده بمونه باید یه چیزی رو در عوض زندگیش از دست بده، می خواد تو رو ازش بگیره!
حسام از چشمم افتاده بود اما باز هم جون آوید مهم تر بود.
-چی میگی؟!
انگار راه گلوم بسته بود، نه نفس درست و حسابی می تونستم بکشم و نه اینکه حرف می تونستم بزنم.
نگران جلوم ایستاد: حالت خوبه؟!
اشک جمع شد تو چشمام: یعنی هیچ جور دیگه ای حاضر نیست رضایت بده؟
سرش رو پایین انداخت: حسام می خواد تو رو از آوید بگیره ، پس ..
بغضم رو کنار زدم: خودم با حسام حرف میزنم!
کلافه گفت: نه!
داشت از آب گل آلود ماهی می گرفت ، این هم یکی بود عین حسام!
پوزخند تحقیرکننده ای روی لبم نشست: چیه؟ بوی کباب به دماغت خورده؟ گفتی منم..
دستش رو به معنی سکوت بالا آورد اما ساکت نشدم، این مرد هم از چشمم افتاده بود!
-دیگه لازم نیست دنبال کار آوید باشین، اون اگه بفهمه شما دارین..
-بس کن دختر!بذار بهت بگم…
نذاشتم ادامه بده ،صدام لرزید: فکر می کردم وقتی قضیه حسام و خواستگاریش و بهتون بگم پدرانه من و آوید رو حمایت می کنید نه اینکه….
با نفرت یه قدم عقب رفتم: دیگه نمی خوام ببینمتون!
قبل از اینکه قدم دوم رو بردارم دلخور گفت: من قول میدم همه چی رو درست کنم!
داد زدم: نمی خوام چیزی بشنوم، چرا بهش نگفتی پسرت نیست که نخواد تاوان اون گذشته ای که معلوم نیست چیه رو از آوید بگیره.
خواست چیزی بگه که بلندتر داد زدم: هیچی نمی خوام بشنوم ، دیگه هم نمی خوام ببینمتون!
قدم تند کردم که با صدای بلندی گفت: فردا با هم حرف میزنیم، بهتره امشب رو به هیچی فکر نکنی!بهت قول میدم کاری کنم که به آوید برسی!
پوزخند زدم چی می گفت این مرد، من همین امشب ، همین الان به حسام می گفتم که تو این قبر مرده ای نیست، می گفتم که آوید پسر امیررضا نیست، می گفتم که انتقام بی خودی از آوید نگیره!
اشکهایی که نفهمیده بودم که جاری شدند رو پاک کردم.دست تو کیفم کردم و گوشی بدست خیره شدم به شماره حسام.
با اولین بوق رد تماس زد، دوباره و دوباره زنگ زدم.بالاخره ششمین تماسم رو جواب داد ، عصبی گفت: بنال!
-حسام باید باهات حرف بزنم!
با مکث گفت: می شنوم!
خفه گفتم: حضوری!
بی حوصله گفت: یا همین الان بگو یا خداحافظ!
حسام می خواست از آوید انتقام بگیره چون فکر می کردم پسر ِ امیررضاست مطمئنم اگه بفهمه پسرش نیست نرمتر میشه!
دلم رو به دریا زدم و گفتم: آوید پسر امیررضا نیست!
پشت خط سکوت شد، سکوتش طولانی شد، شاید به دو دقیقه کشید : حسام؟!
یهو صدای قهقه اش بلند شد: اینجوری می خوای کاری کنی بی خیال شرطم شم؟ نه عزیزم کور وندی، فکر کردی می تونی منو دور بزنی و دروغ بگی، برفرض هم پسرش نباشه بازم مهم نیست و شرطم سرجاشه.
با لحنی مشمئز کننده ادامه داد: فقط یه بند به شرطم اضافه شد، هر وقت امیررضا یه بچه تو شکمت کاشت و شش ماهه شد ، همراه سونو و جواب آزمایشت بیا منم میرم رضایت میدم!
خشکم زد، سردم شد، چی می گفت؟!
-البته یه راه دیگه هم هست!
نور امیدی که می خواست تو دلم بشینه با یادآوری شرط قبلی حسام خاموش شد.
نپرسیده خودش گفت: می تونی با من ازدواج کنی! البته اگه حس می کنی امیررضا نمی تونه راضیت کنه، بالاخره سنی ازش گذشته!
این آدم واقعا حسام بود؟!زیادی عوضی شده بود!
بی حرف گوشی رو قطع کردم.
گوشه دیوار خونه ای نشستم .یاد حرفهای امیررضا افتادم، گفته بود حسام می خواد من رو از آوید بگیره، راست می گفت.
خریت کرده بودم ! اون گفت همه چیز رو درست می کنه، باورش نکردم، گفت من رو به آوید می رسونه و من احمقانه فکر می کردم قصد ماهیگیری داره!
هنوز ده دقیقه ای نگذشته بود که گوشیم زنگ خورد .
بی اینکه نگاهی به شماره که مطمئن بودم شماره حسامه بندازم جواب دادم: چیه؟
صدای دادش باعث شد گوشی رو کمی از گوشم جدا کنم.
-آخه دختره ی احمق کی بهت گفت بهش بگی پسرم نیست؟ هان؟احمق فکر کردی حسام واسه چی اون شرط رو گذاشته بود؟ با خودش گفته که اگه واقعا صیغه چیزی بین تو و آوید هست خب من نمی تونم باهات ازدواج کنم و مجبوری به اون بله بگی اگه هم نباشه می خواست با این کارش ، کاری کنه که واسه همیشه محرم آوید باشی و نتونه باهات ازدواج کنه ، چرا رفتی گفتی پسرم نیست آخه؟
چیزی نگفتم که صداش بی رمق شد: من می خواستم بهش بگم فقط نامزدین بدون هیچ محرمیتی اونم به خیال اینکه واقعا آوید پسرمه باور می کرد ، بعدش می تونستیم آوید رو آزاد کنیم تو هم می تونستی به آویدت برسی، اما الان چی؟
یهو داد زد: با یه بچه می خوای به اوید برسی؟ یا با حسام؟
صدای هق هق ام رو خفه کردم حق داشت، خراب کرده بودم!
پسری از کنارم رد شد و متعجب نگاهم کرد، آروم گفت: خانم حالتون خوبه؟!
برای اینکه دست از سرم برداره سر تکون دادم و بلند شدم .سری تکون داد و رفت دوباره امیررضا گفت: بهتره خودت رو برای زندگی با حسام آماده کنی؟ امیدوارم خوشبخت شی! خداحافظ!
قبل از اینکه قطع کنه میون گریه گفتم: من حاضرم باهات ازدواج کنم !
با تاخیر گفت: الان حالت خوب نیست نمی دونی چی میگی بهتره بذاری برای فردا!
-نه! من نمیذارم حسام به هدفش برسه، شاید اگه اینقدر عوضی نمی شد حاضر می شدم بخاطر آوید باهاش زندگی کنم اما الان حاضرم با هر کسی غیر از اون زندگی کنم، مهم آویده!
زمزمه کرد: اگه قراره بچه ای باشه باید برای همیشه قید آوید رو بزنی!
ضربان قلبم از فکر فراموش کردنش هم کند شد با این حال گفتم: قبول!
-طلاقت نمیدم ، هیچ وقت!
دستم رو جلوی دهنم گذاشتم تا صدای گریه ام بلند نشه!
دوباره گفت: آویدم باید واسه همیشه فراموش کنی!
دستم رو از روی لبهام کنار کشیدم: باشه!
-حاضری با من تباه شی اما اون زنده باشه؟
زمزمه کردم: فقط می خوام نفس بکشه، همین که بدونم هست برام کافیه!
-خودت خراب کردی!
دوباره عصبی شد: کاش احمق نمی شدی، کاش چند تا سیلی می خوابوندم تو گوشت تا اینقدر احمق نشی، مگه من بهت نگفتم قصدش جدا کردن تو از آویده؟ حسام دوستت داره…اون با این شرط می خواست خودش به تو برسه! !
یعنی که چی؟ می خواست بگه به حسام فکر کنم؟
بی هیچ تشریفاتی کنارش نشسته بودم.حسام هم حضور داشت. پر از تحقیر نگاهم می کرد. دلم می سوخت که نمی گفت دوستم داره فقط تحقیر وار می گفت اگه دلت می خواد می تونی من رو انتخاب کنی ، منم بدم نمیاد امتحانت کنم.
ته دلم خواستم بهش فرصت بدم اما نخواست، می خواست من رو بشکنه و خاکسترم رو به اسارت ببره، شاید می خواست از من هم انتقام غرورش رو بگیره!
شاید هم انتقام روزهایی که خوب بود و من خراب کرده بودم خوبی و خوشیش رو!
آوید هم خبر نداشت، لازم نبود بدونه زنش، زنی که همین چند مدت پیش صیغه اش تموم شد ، خواهرش نیست و زنشه، زنی که الان برای نجات جونش داره با مردی که همسن پدرش ازدواج می کنه! مهم نیست! بذار خیال کنه خواهرش برای آزادیش از خودش گذشت!
حسام این روزها هم که بدجوری روی اعصابم بود، اصلا همون روزی که امیررضا جوابم رو بهش گفته بود اومد شرکت بابا و کلی حرف بارم کرد، حرفهایی که حتی فکر کردن بهشون باعث شرم میشه!
داغ کرده بود و می خواست من رو منصرف کنه اما با توهین و تحقیر!
نگاهم چرخید روی نگاه بابا، راضی بود، باید هم راضی باشه آوید پسرش بود!
بی انصافی می کردم، اما ، حق نداشتم؟!
مامان هم بود اما با نگاهی که پر از اشک بود، جالبتر اینکه سهراب هم بود!
بی هیچ حرف فقط نگاهم می کرد ! حتی نپرسید چرا؟
تو این چند هفته مامان سعی داشت منصرفم کنه اما نمی تونستم !
اگه این اتفاق افتاد مقصر منم! منی که آوید رو وارد این بازی کرده بودم! پس باید تاوان میدادم!
امیررضا هم سکوت کرده بود، می گفت هر چی تو بگی؟
خب معلومه می دونست آخرش به نفع خودشه!
اشکی ناخواسته از گوشه چشمم سرازیر شد، سریع کنارش زدم و بله دادم.
بله اون آرومتر از من بود .حسام هنوز هم ایستاده بود.منتظر خوندن صیغه عقد بود حتما!
امضاها زده شدند، حس کبوتری رو داشتم که اسیر شده !
هر لحظه ممکن بود بغضم بشکنه اما سعی می کردم جلوش رو بگیرم! خودم خواسته بودم!
مامان بغلم کرد.انگشتری رو تو انگشت اسارتم انداخت و با گریه ازم جدا شد.
بابا پیشونی ام رو بوسید و زمزمه کرد: تا آخر عمر مدیونتم!
سرم رو سمت در چرخوندم، حسام رفته بود!
با خودم که روراست بودم اگه حسام کمی نرمش نشون میداد امروز اون کنارم بود!
سهراب با یه لیخند نزدیک شد: تبریک میگم دخترعمه! امیدوارم خوشبخت شی!
خبر نداشت من خوشبختی نمی خواستم من فقط زندگی مردی رو می خواستم که زندگی عجیب من رو به اون گره زد و ناغافل تیشه زد به این طناب و پاره اش کرد!
سهراب رفت، مامان و بابا هم رفتند و من موندم و اون!
کنار عاقد ایستاده بود و با دفتردار صحبت می کرد.
بی توجه به اون چادر سفیدی که به اجبار مامان سرم کرده بودم رو با چادر سیاهم عوض کردم .چادر رو گلوله کردم و ته کیفم انداختم از دفتر خارج شدم.
صدای قدمهای تندشو روی راه پله می شنیدم: صبر کن!
ایستادم، مگه زنش نبودم پس باید بی اجازه اش قدمی نمی رفتم!
نگاهش رو تو صورتم چرخوند: خوبی؟!
خدایا تو بگو!
حال این روزهای من پرسیدن داشت؟!
با تلخند مسخره ای نگاه ازش گرفتم که گفت: بریم!
صمیمی ترین دوستم نبود چون مخالف بود! می گفت هیچ کس ارزش این رو نداره که زندگیت رو به پاش ببازی!
نفس عمیقی کشیدم شاید هنوز عاشق نشده بود، شاید اون علاقه ای که ازش نسبت به فرید دم میزد دروغ بود! وگرنه من رو می فهمید.
چقدر عجیب عاشق شدم، خودم نفهمیده بودم کی شروع شده بود!
-آشوب؟
به خودم اومدم و قبل از اون حرکت کردم. مسخره بود امشب شب ازدواج من بود!
نه کسی کل کشید و نه هلهله ای به پا شد و نه حتی مهمونی حضور داشت، چرا سهراب و حسام رو فراموش نکن!
سوار ماشینش شدم، حرکت کرد، بعد از بیست دقیقه وارد پارکینگ ساختمون شد.
پیاده شدیم. سوار آسانسور شد ، خواستم سمت راه پله برم که گفت: بیا سوار شو!
جدی و با اخم نگاهم می کرد.حوصله لجبازی نداشتم.
دنبالش وارد شدم که دکمه 3 رو فشار داد و گفت: خونه هنوز خیلی چیزا کم داره، تو این مدت کم بهتر از این نشد.
خب حق داشت اون که اینجا زندگی نمی کرد اصلا، همین که حاضر شده بود اینجا خونه بخره و زندگی کنه خودش کلی بود!
پشت سرش وارد آپارتمان 75 متریش شدم.
بی اینکه به خونه و فضاش توجه کنم سمت تنها اتاقی که میدونستم تو این خونه اس قدم برداشتم که گفت: دیروز چمدونت رو باز کردم لباسات رو تو کمد چیدم!
مهم نبود که مردی که دیروز محرمم نبود لباسام رو چیده ، چون از امروز به بعد شوهرم بود!
چادرم از سر کشیدم و کیفم رو کف اتاق پرت کردم.
کف اتاق نشستم و دستهام رو دور زانوهام حلقه کردم.
زیر لب زمزمه کردم" خدایا تنهایی هایم را با تو که تنهایی پُر می کنم"
قهر کردم ! نماز امشب رو به تلافی همان قهر بی خیال شدم و جنین وار تو خودم جمع شدم.
چند ساعت گذشت؟ خبر نداشتم! شاید اندکی از نیمه شب گذشته بود که در زد.
-آشوب ، بیداری؟!
لازم بود بلند شم؟ اون که دیگه غریبه نبود!
در باز شد و وارد شد: بلند شو شام بخور!
نگاه ازش گرفتم و سرجام نشستم: من سیرم!
لبخند محوی روی لبش نشست: بلند شو ! بلند شو املت رو بزن تو رگ ببین چی شده؟! بخور تا ببینی سرت کلاه نرفته!
شوخی می کرد؟ یعنی واقعا نمی فهمید حضورش عذاب آوره ، وقتی که یادآور نرسیدن به آویده؟
شاید برای خلاص شدن از اصرار بی موردش بلند شدم.
با همون مانتو و شلوار و شالی که سرم بود خواستم از کنارش بگذرم که ملایم گفت: لباس عوض نمی کنی؟
بی حرف برگشتم و دست روی دستگیره گذاشتم تا از اتاق خارج شه، منظورم رو فهمید، در رو بستم و بلوز و شلواری تنم کردم، محرم بود دیگه! تازه باید هر چه زودتر پدر بچه ام می شد دیگه!
بغض خفه شده توی گلوم رو قورت دادم و از اتاق خارج شدم.دست و صورتم رو شستم و پا تو آشپزخونه گذاشتم.
ماهی تابه وسط میز بود و سبد نون و سبزی هم کنارش!
دو روز بود لب به غذا نزده بودم، بوی املت اشتهام رو تحریک کرد.با دیدنم لبخند زد و گفت: بیا بشین تا سرد نشده!
روبروش پشت میز چهار نفره نشستم. سبد نون رو سمتم هل دادم .دست داز کردم و تیکه نونی برداشتم که لقمه ای جلوم قرار گرفت.
بی حرف لقمه رو از دستش گرفتم .
نفهمیدم چی شد که اون لقمه گرفت و من خوردم!
وقتی ماهی تابه خالی شد تازه فهمیدم اون حتی یه لقمه هم نخورده!
شرمنده دهن باز کردم: ببخشید!
خندید، با صدا خندید: نوش جونت! فقط اگه اینبار تو برام املت درست کنی ممنونت میشم!
حقش بود می گفتم عمرا! نخند ! فراموش نکن که امشب شب عزاست برای من، اما لب فرو بستم و بلند شدم.
یخچال رو باز کردم که گفت: اگه خسته ای برو بخواب ، خودم درست می کنم!
شاید لحن زیادی دوستانه اش باعث شد بگم: نه ، خودم درست می کنم!
باشه ای گفت و از آشپزخونه خارج شد، نفس راحتی کشیدم با اینکه حضورش معذبم نکرده بود!

"یلدا"
نگران به ساعت دیواری خیره شدم، سابقه نداشت بعد از مرگ احسان تا دیروقت بیرون از خونه باشه، ساعت از دو نصفه شب گذشته بود و دلم بدجور شور میزد.
چند بار با گوشیش تماس گرفتم اما هر بار صدایی تو گوشم نالید خاموشه!
صدای رعد و برق بلند بود و بارون تند می بارید، ترسیدم نکنه اتفاقی افتاده باشه!
کلافه از اینکه این وقت شب نمی تونستم از کسی کمک بگیرم گوشه مبل نشستم و دست سمت گوشی تلفن بردم که در سالن باز شد.
با دیدنش نتونستم نفس راحتی بکشم، چون ترسیدم! بی حس بود، انگار که روح از بدنش رفته باشه!
لباسهاش خیس بودند لهای بی رنگش می لرزدند و تنش خسته بود، صدای ماشین رو نشنیدم، یعنی پیاده اومده بود!
تو بهت بودم که جلوی پام نشست و سرش گذاشت روی پاهام و نالید: ازدواج کرد!
صداش حس نداشت، منظورش رو نفهمیدم ، خواستم بپرسم کی؟ که خودش ادامه داد: من غلط کردم مامان، من دوستش دارم!
دست بردم لای موهای خیس و خیره شدم به تن لرزانش که زار زد، پسر من ، حسام من تا حالا یک بار جلوی من گریه نکرده بود، کودکی هاش رو هم سعی کرده بود محکم باشه چی شده بود که اینجوری پریشون و زارش کرده بود؟
- مامان تو رو خدا بگو خوابم، با امیررضا ازدواج کرد، خودم شرط گذاشتم.
تازه داشتم منظورش رو می فهمیدم. نتونستم حرفی بزنم.
صدای گریه اش دلم رو به آشوب انداخته بود.
-به خدا دوستش داشتم، من غلط کردم هر چی گفتم، اصلا مگه اون منو نمی شناخت، به خدا فقط حرف زدم ، دلم سوخته بود، منو نخواست مامان!
صورتش رو به دامنم چسبونده بود که نتونم اشکهاش رو ببینم ، اما لرزش شونه هاش چی؟!
همپاش گریه کردم وقتی گفت: مامان شد زن بابای من! عشقم شد زن بابام!
انگار عاشق شدن به مردای این خونواده نیومده بود، کدومشون خوشبخت شدند؟
-تا لحظه آخر بودم، منتظر بودم پشیمون شه، خب چرا درک نمی کرد سخت بود برام ! من قرار بود از خون برادرم بگذرم ، خب چرا اون نیومد آرومم کنه، چرا هر بار اومد خواستش آزادی اون پسره بود؟ ازشون متنفرم!
بهو خودش رو عقب کشید. با خشم و نفرت بهم خیره شد، دستم که تو موهاش بود تو هوا خشک شد.
-از تو هم بدم میاد، متنفرم! الان قراره باز بابا بشه!
میون نفرت خندید، ترسیدم.
-اما باز هم زن و بچه اش رو می بخشه من مطمئنم، عرضه نداره از حقش دفاع کنه، اون یه احمقه!
اگه می فهمید من باعث شدم اون یک عمر پدرش رو عمو صدا کنه ، چکار می کرد؟
نه! هیچ وقت نباید بفهمه، نمی خوام تنها کسی که برام باقی مونده رو از دست بدم!
صدای خنده اش قطع شد، مثل پسربچه های مظلوم نگاهم کرد: فکر می کردم همه اش بازیه، اما جلو چشمام بهش بله داد.
یهو پرید سمت گلدون وسط میز و محکم پرتش کرد، به ستون وسط سالن خورد و تیکه تیکه شد.
از ترس چشمام رو بسته بودم، بلند شدم تا ارومش کنم که داد زد: نیا جلو، اون الان زن بابامه، تو هم مامانمی، یعنی اونم الان جایگاهش مثل توئه!
دوباره میون بغض خندید: من غلط کردم، برو بهش بگو رضایت میدی فقط زن اون نباشه! اصلا بره زن آوید شه، نه…نه بهش بگو هیچ وقت ازدواج نکنه!مامان نباید مال کسی باشه اون فقط مال منه!
یهو انگار پاهاش سست شدند که کف سالن نشست، به دیوار پشت سرم خیره شدو زمزمه کرد: امشب زنشه، فردا…همه روزا زنشه، یعنی دیگه هیچ وقت مال من نمیشه!
دوباره خروشید: اصلا همه اش تقصیر توئه!
خودم رو کشیدم عقب که دوباره سرجاش نشست و نالید: نه اصلا تقصیر امیرعلیه، اون گفت برم سراغ اون پسره!
دیوونه وار خندید و گفت: دلت سوخت امیررضا ازدواج کرد؟ خودم دومادش کردم! پدرم رو من دوماد کردم، عشقمو بهش دادم!
مطمئن نبودم امشب رو دیوانه نشه! یه قدم خودم رو عقب کشیدم، باید با محسن حرف میزدم.
دست بردم سمت گوشی تلفن که نعره زد: به اون دست بزنی همین امشب خودمو از دست تو و این دنیا خلاص می کنم!
آب دهنم رو قورت دادم: باشه آروم باش!
-تو و شوهرات زندگیم رو به گُه کشیدین!
خندید و گفت: تو و شوهرات! بامزه اس نه!
لگد محکمی به میز کوبید که شیشه اش شکست. سمت تلفن خیز برداشت و محکم به زمین کوبیدش، فقط نگاش می کردم ، پسرم خودش عشقش رو به آغوش پدرش هل داده بود، دیوانه شده بود امشب!
بی توجه به خورده شیشه ها کف سالن نشست و اینبار با اشک نالید: کاش این بار بابای خوبی بشه!
اونقدر حرف و داد زد که دم دمای اذان صبح خسته و زار تو سالن خوابش برد.
بالشت رو آروم زیر سرش گذاشتم و پتو رو تنش کشیدم، مطمئن بودم صبح با حال خراب و مریض بیدار میشه.
مشغول جمع کردن خورده شیشه ها شدم و فکرم رفت سمت امیررضا، ازدواج کرده بود!
آهی کشیدم و زیر لب دعا کردم اینبار خوشبخت بشه!
بعد از جمع کردن سالن موبایلم رو که روی کانتر آشپزخونه جا گذاشته بودمش برداشتم تا با محسن زنگ بزنم. اما قبل از اینکه دستم روی شماره اش قفل شه .تصمیم گرفتم محمد حسین حرف بزنم، بالاخره اون جوون بود و شاید می تونست حسام رو آروم کنه.
با دومین بوق خواب آلود جواب داد: الو ..سلام عمه!
-سلام عزیزم، ببخشید این وقت صبح بیدارت کردم!
-نه این چه حرفیه ، دیگه باید کم کم بیدار می شدم!
نمیدونستم چطوری باید بهش بگم که خودش گفت: چیزی شده عمه ؟
آروم گفتم: می تونی بیایی اینجا!
انگار خواب از سرش پرید که با صدایی بلندتر از قبل گفت: اتفاقی افتاده عمه؟! حسام خوبه؟
بغضم شکست: حسام حالش بده! میشه بیایی کنارش، شاید بتونی آرومش کنی!
-باشه عمه تا نیم ساعت دیگه اونجام.
گوشی رو قطع کردم.نماز خوندم و اینبار برای آرامش پسرم دعا کردم.
در حال آماده کردن صبحونه بودم که زنگ به صدا دراومد، سریع دکمه رو فشار دادم قبل از اینکه حسام بیدار شه، اما عجیب بود که به محض باز شدن در سالن چشماش باز شد و سعی کرد بلند شه.
به سمتش رفتم: حسام مامان بلند شو برو ، لباس عوض کن بعد هم بیا بهت قرص بدم ، می ترسم سرما بخوری!
دیشب ترسیدم حتی تی شرت خیسش رو از تنش خارج کنم.
فشاری به گردنش داد و خیره شد به پشت سرم، برگشتم دیدم محمدحسینه !
-سلام!
جواب سلامش رو آروم دادم، اما حسام خصمانه نگاهم کرد و با صدای گرفته ای گفت: تا من یه دوش می گیرم شما لطف کن صبحونه رو آماده کن که امروز زود باید برم شرکت.
نتونستم بگم اینقدر زود؟
سمت اتاقش حرکت کرد اما نرسیده به اتاق برگشت و خیره شد به محمد حسین: چطوری پسر دایی؟! بهتره برگردی خونه اتون و به ادامه خوابت برسی که عمه ات بی خودی زابرات کرده.
انگار نه انگار که دیشب داشت زار میزد و ناله می کرد، سرد شده بود ، خیلی زود سرد شده بود و این زود سرد شدنش ترس داشت.


مطالب مشابه :


دانلود رمان سقوط آزاد مخصوص موبایل

دانلود رمان سقوط آزاد مخصوص موبایل - دانلود رمان برای کامپیوتر ، موبایل ، اندورید ، آیپد




رمان ایرانی و عاشقانه سقوط آزاد

سقوط آزاد __بخش دانلود__9 10- دانلود رمان | 17- رمان مخصوص موبایل درد و




رمان سقوط نرم - 13

شد نفس حبس شده ام رو آزاد رمان, دانلود رمان سقوط نرم برای گوشی و موبایل, رمان




رمان سقوط نرم - 4

و من راحت و آزاد گریه می رمان, دانلود رمان سقوط نرم برای گوشی و موبایل, رمان




رمان سقوط نرم - 14

این وب برای همه رمان معتادان رمان, دانلود رمان سقوط نرم برای گوشی و موبایل, رمان




13 فرمان برای خانه تکانی

مرکز دانلود موبایل و سقوط آزاد { رمان تاپ } برای همه ی اونایی که دلو زدن به




برچسب :