مرا به یاد آر قسمت چهارم

قسمت چهارم

 

سهیل

این چه حسیه؟؟!!
آروم آروم تو گوشم بگو که میمونی..
هر شب هرروز هر لحظه به یادم میمونی ..
ذره ذره از عشقت من دارم میمیرم
من تو فکرم چجوری دستاتو بگیرم..
حالا دستات تو دستام نگاتم تو نگام
این چه حسیه چه حالیه چرا من رو هوام...
....

صدای موزیک توی گوشم میپیچید و شعرش توی ذهنم اکو میشد...یه لحظه یاد سایه افتاد ای کاش اینجا بود ..حداقل من عین چغندر نشسته بودم رو صندلی...

ولی هرچی فکر میکردم میدیم اصلا جای سایه اینجا نبود...میون اینهمه پسر هیز و دخترای....نفس عمیقی کشیدم که باعث شد بوی الکل و سیگار و عطر ادکلن های مختلف رو همزمان با هم استشمام کنم...

نگاهی به جام پر از شامپاین توی دستم انداختم...اگر به خاطر رفیقم نبود صد سال نمیومدم...خیلی وقته این جور جاها به مزاجم نمیسازه...

ندای از درونم گفت..خیلی وقتم نیست...فقط چند وقته...چند وقتی که خودمم گم کردم..انگار کلا یکی دیگه شدم..

نگاهی به پیست رقص انداختم ..دختر و پسرای زیادی داشتن به ظاهر میرقصیدن...حوصله نداشتم بیشتر از این بمونم...برای همین تصمیم گرفتم برگردم خونه..

از اون تصمیما که کودتا میکنه یهویی...جام شامپاین رو گذاشتم روی میز و از باغ زدم بیرون..تا خونه تقریبا یک ساعتی راه بود..

توی راه به این فکر کردم که حالا برم خونه چجوری از دل سایه دربیارم...اه اصلا ...جدا من یه مرگیم شده...منی که قبلا هیچ کس و هیچ چیز براش مهم نبود حالا به فکر اینکه یه وقتی سایه باهاش قهر نکنه...

جدا من چم شده؟؟ سوالی که از جواب دادن بهش میترسم...بخاطر خلوت بودن خیابونا زودتر از اونچه فکرش رو میکردم رسیدم خونه..انگار حوصله ام اومد سرجاش..

سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل خونه ...توی سالن که کسی نبود توی آشپزخونه هم کسی نبود گفتم حتما رفته بیرون...

بی حال و حوصله رفتم سمت اتاقم..در رو باز کردم و رفتم داخل...معلوم نیست کجا رفتن..اه..کاش نمیومدمم منو باش دلم برای خانوم سوخت...

سوئئچ ماشین رو انداختم رو کاناپه و برگشتم سمت تخت که با دیدن سایه روی تخت دهنم وا موند سایه تو اتاق من چیکار میکرد؟؟..

محو صورتش بودم عین بچه ها خوابیده بود و پاهاش رو توی بغلش جمع کرده بود معلوم بود که سردشه پتو مسافرتی که روی کاناپه مچاله شده بود رو تکوندم و خیلی آروم انداختم روش...

کمی تکون خورد و بازم صدای نفس های منظم و پشت سر همش...چقدر موقع خواب قیافه اش معصوم میشه...

حتی اون شبی که اومد و پیشم خوابید متوجه نشده بودم...عین آدمای مسخ شده نشستم روی کانپه و به صورتش خیره شدم....

کم کم منم خوابم برد...
***********
با صدای ناله های شخصی از خواب بیدار شدم..هوا کاملا تاریک شده بود...نگاهی به اتاق کردم تازه یاد سایه افتادم و موقعیتم رو تشخیص دادم..

صدای ناله های سایه بود از جا پریدم خیس عرق بود داشت خواب میدید و ناله میکرد...نمیدونستم چیکار کنم...صداش زدم ولی بیدار نشد..

تکونش دادم یک دفعه از خواب پرید چشماش داشت از حدقه درمیومد..نگاهی به اطراف کرد با صدای آرومی گفم:

--خوبی سایه؟؟؟

انگار همین یه تلنگر کافی بود تا بزنه زیر گریه....و خودشو پرت کنه تو بغلم..اولش بهت زده بودم ولی بعدش به خودم فشردمش و با لحن آرامش بخشی گفتم:

--باشه..آروم باشوتموم شد..همش یه خواب بود...هیششش....

گریه اش بند اومده بود ولی نمیدونم چرا نمیتونستم از خودم جداش کنم...انگار دو قطب مخالف آهن ربا..بهم چسبیده بودیم...و


و نمیدونستم چی بگم ذهنم قفل شده بود..زبونمم بند اومده بود ...آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم دلداریش بدم..البته اگه چیزی نمیگفتم فکر کنم بهتر بود...

--سایه...سایه جان...عزیزم چیزی نشده که خانومی.....
کلمه ی بعدیش توی دهنم خشک شد..آخه پسر نمیتونی جلو دهنت رو بگیری...ای بابا..حالا فکر میکنه چه خبره...البته این که فکر نمیکنه ..تنها فکری که میکنه اینه که من داداششم.....مسخره است..

گریه اش قطع شده بود ..و آروم نفس میکشید...نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:

--اصلا بلند شو بریم بیرون یکم هوا بخوریم..پاشو ..پاشو خودتم لوس نکن...
احساس کردم ریز داره میخنده..نگاه کن دختره تا همین چند لحظه پیش داشت گریه میکرداااا.... از خودم جداش کردم دیدم داره با ذوق نگاهم میکنه چشمام رو ریز کردم و نگاهش کردم بالحن پر از تردیدی گفت:

-جدی جدی برم آماده بشم؟؟!!!
--اگه دوست داری بیای برای من که فرقی نداره...

سریع از جاش بلند و رفت سمت در و گفت:
-نه ..الان آماده میشم...
قبل از اینکه از اتاق کامل خارج بشه گفتم:
--راستی تو تو اتاق من چی کار میکردی؟؟؟

انگار به من من افتاد..:
-هان؟ چیزه..هیچی دیگه...من برم آماده بشم دیر نشه..

و از جلوی چشمم غیب شد..سری تکون دادم و از جام بلند شدم دستی به موهام کشیدم و از اتاق رفتم بیرون..
**********
توی ماشین منتظرش بودم...مثلا رفت زود حاظر بشه ها.از آیینه نگاه کردم دیدم داره میاد..دوتا بوق زدم تا سرعتش رو بیشتر کنه ..

به حالت دو اومد و سوار ماشین شد ..ببخشیدی گفت و منم حرکت کردم مونده بودم کجا برم...تصمیم گرفتم برم همون بستنی فروشی همیشگی...

تویراه همش داشت بیرون رو نگاه میکرد یه کلمه حرف نزد منم از سکوتی که توی ماشین بود خسته شدم و سی دی جدید که گرفته بودم رو گذاشتم :



عیبی نداره باشه میرم که راهت واشه
میرم که تا بهت ثابت کنم که نبودی عاشق
عیبی نداره میرم قلبمو پس میگیرم
اما بدون من بی تو داغون میشم میمیرم

میمیرم

از عشق شدم پر پر گوش کن تو نزار سر به سر
رفتیو شدم در به در بد بودم شدم بدتر
از عشق شدم پر پر گوش کن تو نزار سر به سر
رفتیو شدم در به در بد بودم شدم بدتر

بغض تو گلومه خدا هم پلومه
به خودش قسم بد جوری خستم
پیشه تو تمومه موندن حرفاتم بهونه بودن
آره خواستم باشم ولی رفتمو پیشت نموندم
عوض شدی آخر یا باورم نمیشد
دوست داشتم بد جور آدمم نمیشد
واسه حوا این طور که من با تو بودم
تو آسمونت ابریِ وردار ببر اونور
بارون با تو بار ید دیگه گمت کردم
تو دنیای تاریک خانم بانو با ریتم
دیگه لالای نمیگم آروم تا بخوابی
نه من دیگه لالای نمیگم آروم تا بخوابی



عیبی نداره ای کاش قلبت واسه من جا داش
حیف که دلت از سنگه واسه دلم جا تنگه
عیبی نداره بازم با بی کسی میسازم
خوبیت به من نمیاد من از تو نمی بازم
از عشق شدم پر پر گوش کن تو نزار سر به سر...

محو آهنگ بودم که رسیدیم قبل از اینکه کامل ماشین رو پارک کنم بی هوا برسید:
--تو عاشقی؟
؟؟
یه تای ابروم رو دادم بالا و برگشتم سمتش و با تعجب گفتم:
-جـــان؟؟!!
خندید و دوباره گفت:
--
تـــو...عــآ..شــــِقــــی؟
؟؟؟
پوزخندی زدم :
-چی باعث شد همچین فکری بکنی؟؟؟
به ضبط اشاره کرد:
--آهنگایی که گوش میدی...
به چشماش خیره شدم پر از سوال بود...:
-شاید...پیاده شوو..

و از ماشین خارج شدم...اونم پیاده شد و دنبالم اومد رفتیم توی کافی شاپ ..عین کافی شاپ بود ولی من و سپهر بیشتر واسه بستنی هاش اینجا میومدیم..

سپهر..جاش خالیه..ای کاش ...نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به چیزای دیگه فکر کنم..البته من اینجا با دوست دخترام اومده بودم ...

لبخندی نشست روی لبم به چه چیزی هم فکر کردم....با سایه یکی از میزای دو نفره رو انتخاب کردیم و نشستیم..

سیاوش اومد تا سفارش بگیره..انقدر اومده بودم اینجا دیگه تقریبا همه منو میشناختن ...با خنده اومد سمتم و گفت:

-به به آقای خوش صدا...چطوری پسر؟؟؟
لبخندی زدم :
--سلام سیا..خوبم تو چطوری کار و بار؟؟!
-هیچی میگرونیم.. تو چه میکنی؟؟ آلبوم جدید چه خبر؟؟
--آلبوم جدیدم تو فکرش هستم ..میدونی که سپهر که فوت شد یه مدت استودیو نرفتم ایشلا به زودی شروع میکنم..
سری تکون داد و نگاهی به سایه کرد و با یه لبخند دوستانه گفت:
--معروفی نمیکنی سهیل جون؟؟
نگاه به سایه کردم انگار تازه دیدمش توی ماشین زیاد بهش نگاه نکرده بودم یه مانتوی سفید با شال سرمه ای پوشیده بود و آرایش کمی روی صورتش خود نمایی میکرد...

خیلی خوشگل و ناز شده بود ...به جای اینکه بگم خواهرمه گفتم:
-یه دوست خوب...
سیاوش لبخند معنی داری زد و گفت:
--مبارک باشه سهیل جان...همون بستنی همیشگی دیگه؟؟
چشمام روی هم گذاشتم و گفتم:
-مخصوص!!!

سری تکون داد و رفت ..نگاهی به سایه کردم دیدم داره با ریشه های شالش بازی میکنه عین بچه ها لبخندی زدم و سعی کردم سر صحبت رو باز کنم:

-این رنگ بهت میاد..!
نگاهم کرد و با خنده گفت:
--مرسی...راستی تو اینجا اومدی؟؟
-آره خیلی ساله که میام اینجا.بستنیاش حرف نداره...
--اوهومم..

کمی به اطراف نگاه کردم تا سیاوش بستنی هارو اورد و با لحجه ی اصفهانی گفت:
-بفرماین ...مخصوصی مخصوصِص..بخورِین و بگین سیا بَدِس....

منو سایه باهم زدیم زیر خنده...سیاوش رفت و من و سایه داشتیم باخنده بستنیمون رو میخوردیم که صدای خنده ی شخصی آشنا رو شنیدم...

برگشتم سمت عقب با دیدنش بستنی پرید بیخ گلوم و به سرفه افتادم....



سرم را پایین انداختم سعی کردم منو نبینه به سایه اشاره کردم که بلند شه تا بریم زودتر ولی دیر شده بود
-به به ببین کی اینجاس سلام عرض شد سهیل خان
یه نگاه به سایه انداختم با تعجب داشت به دختره نگاه میکرد با صدای خش داری که ناشی از عصبانیتم بود جوابش رو دادم
-سلام
یه نگاه به سایه انداخت
-تعارف نمیکنی بشینم
-بفرما
-معرفی نمیکنی
خواستم جواب سایه را بدم که خودش پیش دستی کرد
-المیرام دوست سهیل
دستامو مشت کردم و خواستم حرف بزنم که سایه گفت:
-واقعا پس چرا من ندیده بودمت تا حالا
قبل از هر حرفی به سایه گفتم:
-بلند شو تا بریم
سویچ را گرفتم به طرفش
-تو برو تو ماشین تا من حساب کنم بیام
هنوز سر جاش نشسته بود
-د برو دیگه من الان می یام
اعصابم حسابی بهم ریخته بود با دیدن المیرا سریع از جاش بلند شد و رفت به طرف ماشین
-خوب دکش کردی ها
با خشم به طرفش برگشتم
-به تو هیچ ربطی نداره
یه پوزخند نشست گوشه لبش
-از ما سیر شدی رفتی سراغ یکی بهتر از ما ههه
به زور جلوی خودم رو گرفته بودم تا اون صورت پر از ارایشش رو داغون نکنم
-در مورد سایه درس صحبت اونو وارد این ماجرا نکن اون فرق داره
-هههه چه فرقی
-به به ببین سهیل خان رو دوتا دوتا چه خبره
-سیا تو یکی سر به سر من نزار که بد قاطیم
-چه خشن
از روی صندلی بلند شدم رو به سیا گفتم
-با اجازت برم که دیره اینم حسابت بقیه ش هم مال خودت
یه دست زدم به شونه ش و رفتم بیرون


*********
-چرا نگفتی یه دوست داره
یه جور دلخوری توی صداش بود
-چون از خیلی وقته همه چی بینمون تموم شده
-اها واسه چی مگه
نفسم رو بی صدا بیرون دادم
-فردا وقت مشاوره داری یه دکتر جدید واست پیدا کردم
-چرا!!!!مگه اون دکتره چش بود
--اون دکتر چش نبود گوش بود....
انگار میخواست لج کنه گفت:
-هرچی وقتی دلیل منطقی نداری منم دکترم رو عوض نمیکنم..من بهش عادت کردم و برام سخته برم پیش کسِ دیگه ای...

عجب شانس گندی دارم من ای خدا...ببینا حالا اگه اون المیرای.....نمیومد این الان اینجوری لج نمیکرد کلافه دستی توی موهام کشیدم و گفتم:

--ببین سایه...اون دکتر اگه خوب بود توی اینهمه مدتی که پیشش بودی بالاخره یه چیزی به یاد میاوردی....

توی دلم گفتم لا اقل منو یادت بود کیم.... نگاهی بهش کردم که با انگشتای دستش بازی کرد و مُرَدَد گفت:

-یه شرط داره ..
اخمام توی هم رفت و با لحن پرسشگری گفتم:
--چه شرطی؟؟؟
-اومم..چیزه..جواب سوالم رو باید بدی!!
--چه سوالی؟؟
-همین چند لحظه پیش پرسیدم..مگه چی بینتون بوده که تموم شده؟؟
--چی؟؟

سرش رو با عصبانیت برگردوند سمتم:

-ااا..همون دختره دیگه..اسمش چی بود؟....اوم..آهان المیرا..چرا همه چیز بینتون تموم شده مگه چی بینتون بوده؟؟؟

نگاه کنا...این دختراا چقدر فضولن خدا آخه...مثل اینکه باید براش همه چیز رو بگم سری تکون دادم با اخمای تو هم گفتم:

-- یه زمانی دوست دخترم بود..یه مدت طولانی با هم بودیم و یه اتفاقاتی بینمون افتاد...بعدش دیگه رابطمون کم رنگ شد و الان دیگه..الان دیگه باهاش نیستم و همه چیز تموم شده..

کلافه برگشتم سمتش :
--راضی شدی؟؟

لبخندی زد ....منم دیگه توی طول راه حرفی نزدم ....
******************

صبح احساس کردم کسی داره در میزنه..اول فکر کردم توهم واسه همین خوابیدم ولی با صدای جیغ سایه بالای سرم از خواب پریدم :

--چته؟؟؟!! باز خواب دیدی؟؟؟ نصفه شبی؟؟!!

چشمامو بسته بودم و شسته بودم توی جامو باهاش حرف میزدم که احساس کردم سرم خیس شد...چشمام چهارتا شد و از روی تخت پریدم پایین:

--این چه کاری بود کردی؟؟ دختره ی دیوونه..!!
در حالی که داشت قهقه میزد گفت:
-اااا خب ساعت 9 صبحه بسه هرچی خوابیدی!! بعدم تو گفتی امروز من وقت دارم صبح..خب منم نه آدرس داشتم نه میدونستم ساعت چند وقت دارم اومدم بیارت کنم...آقای خوش خواب..

نگاهی به ساعت کردم ..سایه امروز ساعت 10:30 وقت داشت...نفس عمیقی از سر آسودگی کشیدم و گفتم:
--ساعت 10:30 وقت داری..پس حالا برو بیرون ساعت 10 منو بیدار کن.. البته نه با پارچ آب...

هنوز داشت میخندید که با چشم غره ی من خنده اش رو خورد از اتاق خارج شد ..خواستم بخوابم که دیدم ارزش نداره یه ساعت بخوابم بعد دوباره بیدار بشم...

یک راست رفتم سمت حموم ..امروز باید میرفتم دنبال کارای آلبومم ...یه دوش سر سری گرفتم و اومدم بیرون به تیشرت سفید که روش طرح یه گیتار بود

با یه شلوار جین مشکی و یه کت اسپرت مشکی پوشیدم و موهامم با کمی روغن رو به بالا دادم و از اتاق خارج شدم...

نگاهی به ساعت کردم ده بود ..فقط داشتم یه صبحانه بخورم بعد بریم..دیدم سایه حاظر و آماده جلوی تلوزیون نشسته ...

با دیدن من از جاش بلند شد که گفتم:
--صبحانه خوردی؟؟
نگاهش روی سرتا پای من بود و جوابم رو نداد..نگاهی به خودم کردم و گفتم :
-- چیزی شده؟؟؟
-هان؟؟..نه داداش ..
--آهان..صبحانه خوردی یا نه؟
-آره من خوردم تو بخور بعد بریم..

سری تکون دادم و رفتم سمت آشپزخونه یه لیوان چایی ریختم و با بیسکوییت خوردم و بعدم با سایه از خونه خارج شدیم..

سایه رو رسوندم مطب دکتر فاطمه نادری ..خودمم رفتم سمت استودیو و به سایه گفتم نمیتونم برم دنبالش و خودش با آژانس بره...

برای محکم کاری هم زنگ زدم و به دکترش گفتم که براش آژانس بگیره...



مطالب مشابه :


رمان مرا به یاد آر 12

رمان مرا به یاد آر 12. سایه اومده بود واسه ادامه ی بسازیم یه دریا به عمق یه عشق




مرا به یاد آر قسمت 3

مرا به یاد آر اجازه نداد ادامه ی حرفم کرده بود به جز صدای اروم نفسهای سایه




مرا به یاد آر 11

مرا به یاد آر یه تظاهرِ ولی تا به خودم بیام شیفته ی همین تفاوت به سمتم ادامه




مرا به یاد آر 10

مرا به یاد آر 10. یه پوزخند عصبی اومد گوشه لبم و دوباره ادامه با صدای بوق ماشینی به خودم




مرا به یاد آر قسمت هشتم

مرا به یاد آر نیست به دروغات ادامه بدی تو تمام بودم و به صدای روح نواز




مرا به یاد آر قسمت چهارم

مرا به یاد آر نفس عمیقی کشیدم و ادامه بستنیمون رو میخوردیم که صدای خنده ی شخصی آشنا




مرا به ياد آر 9

رمان مرا به ياد آر یاد دانشگاه بخیر به بهونه ی ثبت نام تو دانشگاه و ادامه ی تحصیل و




برچسب :