مرا به یاد آر ادامه ی صدای عشق

  • رمان مرا به یاد آر 12

    قسمت دوازدهمنگاهم چرخید روی مهمون ها..بازم مامان خانوم رحیمی رو دعوت کرده..البته اگه مثل دفع ی قبل خودشون خودشون رو دعوت نکرده باشن لبخندی زدم و رفتم به طرفشون خانوم رحیمی لبخندم رو جواب داد و مثل همیشه خریدارانه نگاهی بهم کرد و گفت :--به به سایه خانومِ خوشگل..چه عجب عزیزم ما چشممون به جمال شما روشن شد خانوم..خوبی انشاالله؟؟ لبخندم رو حفظ کردم و گفتم: -کم سعادتی از من بوده..ممنون شما خوب هستین ؟؟ توی دلم گفتم آره همین شما دلتون برای من تنگ میشه..از آخرین باری که به پسرت جواب رد دادم سایه ام رو با تیر میزنی..خندم رو جمع کردم و با یه عذر خواهی کوچیک رفتم تا لباس هام رو عوض کنم.. سر میز شام نگاه های گه گاهِ خانوم رحیمی و سوالاش که چی شد و چرا تصادف کردین و الان میدونی کی هستی و از برادر سپهر خان چه خبر و نیش و کنایه هاش داشتم کلافه میشدم ..که بالا خره بعد از چهار ساعت حرف زدن عزم رفتن کردن منم از خدا خواسته سریع از جام بلند شدم که با چشم غره ی مامان روبرو شدم.. بعد از رفتن مهمونا خودمو روی مبل ولو کردم که بابا هم کنارم جا گرفت..مامان به محض ورودش نفسی از سَرِ آسودگی کشید وگفت: --وای سَرَم رفت...ماشاالله این خانوم رحیمی انگار تخم کفتر خورده..چقدر حرف زدن ..از بدنیا اومدن پسرش تا دانشگاه رفتنش تا تصادف سایه و عروسیشونو...اووف انقدر از این شاخه به اون شاخه گفت اصن یادم نیست چی گفت..پسرشم که سر و ته حرفاش بود انقدر ازش تعریف کرد که هرکسِ دیگه ای بود میگفت چه پسر آقاییِ خوبه حالا ما پسرشو دیدیم و میشناسیم.. خندم گرفته بود با خنده رو به مامان گفتم: -شما که میخواستی منو بدی به پسرش اونم دو دستی.. بابا به ارومی زد پشتم و گفت: ---پدرسوخته تو که ما هرچی میگیم میگی یادم نیست اونوقت اینو از کجا یادته... قهقه ای زدم و گفتم : --خاطرات خانوم رحیمی که پاک شدنی نیست..و زدم زیر خنده.. که بابا خواست تا دوباره منو مورد عنایت قرار بده که زدم به چاک.. بعد از شستن ظرفا و جمع و جور کردن خونه..رفتم توی اتاقم و با فکر به سهیل و حرفاش و اینکه چطور ممکنِ که من اون حرفا رو یادم نبوده باشه ..این مخِ من بجای فراموشی تاب برداشته.. یادِ دستای گرمش و لحن بغض آلود و محکمش اینکه میتونم بهش تکیه کنم ثابت میکرد...ولی هنوزم یه حسی تهِ قلبم بود که مانع از بروزِ احساساتِ درون قلبم میشد و اون حس... با هزار فکر و خیال خواب چشمام رو گرم کرد... سهیل سایه رو رسوندم خونه اشون رو خودم توی خیابونا میچرخیدم..وقتی باهاش حرف زدم میتونستم تاثیر حرفام رو روش حس کنم..ترس از اینکه بازم از یاد ببرتشون و از دستش بدم افتاده بود توی دلم ولی بازم نتونستم همه ی حرف دلم رو بزنم ولی همین که ...



  • مرا به یاد آر قسمت 3

    قسمت سوم با اشتیاق دستگیره در را فشردم این شعر رو یادش اومدهداخل اتاق شدم روی مبل کنار تختم نشسته بود حواسش به اومدن من نبود_سایه!!!!!!!با تعجب به طرف من برگشت-بله داداش!!!!!انگار از یه بلندی سقوط کرده باشم همون حس رو داشتم چنگی به موهام زدم-داشتی شعر می خوندی مگه بلدی؟-نه ولی نمیدونم چرا تو ذهنم بود-اهان باشهرفتم سمت کمد لباسیم باید یه حمامی برم چند روزه که حس رفتنش رو نداشتم-تو برو پایین منم الان بعد حمام می یام پایین-نه همینجا خوبه منتظر میشم باهم بریمپوف این دیگه کیه بخدا به طرفش برگشتم زل زدم به زخم روی پیشونیش -باشه بمون منم نمیرم حمامکنترل ماهواره رو گرفتم به دستم و روی تخت نشستم مثلا داشتم فیلم نگاه میکردم ولی حواسم به همه جا بود الی تلویزیوننیم نگاهی به سایه انداختم داشت فکر میکردسنگینی نگاهم رو حس کرد لبخند ملایمی به روم زد-سهیل!!!!!متوجه شدین وقتی کسی خاص بیاد برای بار اول اسمت رو بدون هیچ پسوندی صدا بزنه چه حسی میکنید منم همون جور بودم با بهت گفتم:-بله؟-میگم چیزه حوصلم اینجا سر رفته-خب بره من چیکار کنم-خب بریم بیرونبرای دقایقی در سکوت زل زدم بهش با من من گفت:-ببخشید مثل اینکه خواسته نامعقولیه-باشه میریم فقط قبلش لباساتو عوض میکنی بعد باهم میریمبا خوشحالی کودکانه ای از جاش پرید-وای داداش مرسی ممنونچه ذوقی هم میکنه این همه پایین داشتن از غصه دق میکردن به خاطر این خودش داره از خوشحالی بالا پایین میکنه ههولی نمیدونم چرا حرفام از ته دل نبوداز جام بلند شدم-من برم پایین خبر بدم می یام الان-باشهمغموم به طرف در رفتم مین که دستگیره در را فشردم صدای سایه متوقفم کرد-سهیل!!!!!به طرفش برنگشتم-بله؟!!!!-چرا همش لباس مشکی تنتهغم دنیا یه هو ریخت تو دلم بغض بدی گلوم رو فشرد چشمام پر اشک شد چند بار پشت سر هم پلک زدم من اخه چی بهش بگمبهش بگم شوهر جوون مرگت داداش عزیز من زیر خروارها خاکهبدون اینکه جوابشو بدم از در اومدم پایین......رفتم پایین و بدون اینکه مامان اینا توی سالن بفهمن رفتم توی حیاط و منتظر شدم تا بیاد دستام توی جیب شلوارم بود و به زمین نگاه میکردم بدون اینکه به چیزی فکر کنم.....صداش رو از پشت سرم شنیدم و برگشتم سمتش همون لباسا تنش بود با تعجب گفتم:--چرا لباست رو عوض نکردی؟؟؟لبخند مهربونی زد و گفت:-اولا همینایی که تنمه خوبه..بعدشم نکنه توقع داشتی لباسای تورو بپوشم؟؟ من که لباسی ندارم بغیر از اینا که توی بیمارستان مامان بهم داد...با بهت بهش نگاه کردم گفت مامان..انگار حواسش نبود و خودش موتجه نبود سریع و با ذوق گفتم:--تو مادرت رو یادته؟؟-نه!!--ولی الان گفتی مامان!!با تعجب گفت:-کی ؟؟من؟؟؟--آره دیگه..-حتما ...

  • مرا به یاد آر 11

    قسمت یازدهم-سایه دخترم نمی خوای بلند شی ساعت ده هس مگه قرار نبود بری دانشگاه -دانشگاه واسه چی مامان -واسه چی نداره دخترم اموزش تا ساعت دو بیشتر باز نیس ها برو باهاشون حرف بزن ببین چی میگن میتونی ادامه بدی درست رو یا نه اوف خدا لعنت کنه این درس و دانشگاه کوفتی رو که نمیزاره ادم یکم بخوابه کلا امروز از دنده چپ بلند شده بودم مثل اینکه چون حوصله هیچ چیزی رو نداشتم و اعصابم الکی به هم ریخته بود سریع اماده شدم و زنگ زدم به تاکسی تا ده دقیقه دیگه می اومد دم در وایستادم از سرما داشتم یخ میزدم نوک بینیم حدس زدم قرمز شده چون موقعی که سرد میشه همیشه قرمز میکرد با اومدن تاکسی سریع سوار شدم -سلام -سلام خانم مقصدتون کجاس؟ -لطفا برین دانشکده هنر -باشه -اقا میشه لطف کنید اون بخاری رو روشن کنید دارم از سرما یخ میزنم با کلی غرغر که بنزین گرونه و این حرفا روشن کرد ملت چقد خسیسه چه جوری حاضره سرما رو تحمل کنه تا بنزین کمتر مصرف کنه ای بابا با ویبره گوشیم از فکر بنزین و گرونی بیرون اومدم شماره ناشناس بود -بله بفرمایید؟ -سایه؟ کوبش قلبم شروع شد موجی از گرما به صورتم هجوم اومد اشناترین و دل انگیز ترین صدا بود مگه میشه نشناسم همچین صدایی رو با کمی لرزش صدا جواب دادم -بله؟ -اخه چرا این کار رو بامن میکنی بی انصاف مگه من چیکارت کردم -بگو چیکار نکردی؟یعنی من بودم که کلی دروغ سر هم کردم واسه نگه داشتن من -به والله که من بهت گفتم چرا باورم نداری -چون از اول بهم نگفتی گذاشتی گولت بخورم -باشه من خر خواستم کمکت کنم تحمل نداشتم ناراحتیت رو ببینم اگه میگفتم. وسط حرفش پریدم -بس کن سهیل فکر میکنی نمیدونم دلشتی ازم سو استفاده میکردی -عصری می یام دنبالت رو در رو صحبت کنیم این جوری نمیشه خواستم اعتراض کنم ولی قبل از هر حرفی گوشی رو قطع کرد اه اینم از امروز نگاعی به گوشیم انداختم اوه کلی پیام نخونده داشتم همه هم از سهیل بدون خوندن هیچ یک از اون ها همه رو پاک کردم *** سهیل: -اه سایه چرا گوشیت خاموشه بابا میخوام در مورد یه چیز مهم باهات صحبت کنم پیام را ارسال کردم و یه زنگی به گوشیش زدم بازم خاموش بود هر لحظه اون صحته ای که سایه و اون پسره از ماشین پیاده شدن تو ذهنم می یاد لعنت به تو سایه که همه فکر و ذهنم رو به خاطر تو به باد دادم کاش میتونستم به عقب برگردم و اصلا تو رو نبینم یاد خواسته مامان افالدم بین دادن پیام و ندادن مونده بودم اخرش خولسته مامان رو با پیام نوشتم هر وقت روشنش کرد میخونه دیگه تا صبح صبر کردم ولی هیچ خبری از پاسخ سایه نشد خسته از این همه انتظار اخرش طاقت نیاوردم و به خودش زنگ زدم خواستم تماس بگیرم ولی فکر کردم شاید شماره من رو بر نداره ...

  • مرا به یاد آر 10

    قسمت دهماصلا نفهمیدم چطور به بیمارستان رسیدیم با کمک مسعود از ماشین پیاده شدم و اروم اروم رفتیم داخل ارژانس...واقعا باید ممنون مسعود باشم. با پارتی بازی سریع فرستادنم برای عکس برداری و بعدم توی اتاق خصوصی بردند و بهم ارامبخش زدن تا جواب ازمایشام بیاد...انقدر بی حال و گیچ بودم که به راحتی بدون هیچ فکری چشمام گرم شد و به خواب فرو رفتم نمیدونم چقدر گذشت ولی بین خواب و بیداری بودم که صدای دو نفر را شنیدم که داشتن در مورد من صحبت میکردند -خب اقای دکتر نتیجه ازمایش خوب در اومده؟برای چی این سر دردها رو داره؟ -بله مشکل حادی نیست پسرم نگران نباش...فقط چون موقعی که حافظه ش رو بدست اورده یک شوک خیلی قوی بهش وارد شده...این طور که معلومه کمی حافظه کوتاه مدتش اسیب دیده که این سر دردها برای همینه -یعنی چی اقای دکتر؟ -ببین پسرم وقتی خانم شما حافظه ش رو بدست میاره بر اثر شوک خیلی قوی که بهش وارد شده و سیستم عصبی بدنش تحملش رو نداشته دو اتفاق میوفته یک اینکه ممکنه تا یه مدت بی هوش بمونه و یکی دیگه هم اینه که در حافظه ی کوتاه مدتش که میشه بعد از اون تصادف و دوره ی فراموشی اختلال ایجاد بشه و یه چیزایی رو یادش نیاد که این به مرور خوب میشه و مشکل حادی نیست ولی نیاز داره که با یک شخصی که تو این مدت همراهش بوده صحبت کنه و اتفاقات اون مدت کوتاه رو بپرسه تا به حافظه اش کمک بشه... -ممنون جناب دکتر...لطف کردین... -کاری نکردم پسرم وظیفه بود...فعلا با اجازه...یه سری دارو برای تسکین سر درداش تجویز کردم که از پرستارا بگیرین... -چشم با صدای در اتاق که اومد اروم چشمانم را گشودم نگاه مسعود به من بود -بیداری؟ -اره -خب شنیدی که دکتر چی گفت؟ اهسته سرم را تکون دادم میخواستم از جام بلند شم -نه فعلا استراحت کن یه ساعت دیگه مرخص میشیبا خشم خیره شدم به سایه و یه نگاهی به مرد غریبه انداختم توی ذهنم هزار فکر ناجور بود که داشتم در مورد سایه میکردم با صدای مرد غریبه دست از نکاه کردن برداشتم -کاری دارین که اینجوری نگاه میکنین -به تو ربطی نداره -سهیل درست صحبت کن یه نگاه به ساعتم انداختم -من نزاشتم بیای اینجا که تا ساعت یازده شب بیرون خونه باشی یه پوزخند عصبی اومد گوشه لبم و دوباره ادامه دادم -اونم با یه مرد غریبه خشم از تمام صورتش می بارید -واقعا که چقد کوته فکری به تو چه که تا چند و با کی بیرونم فکر نکن بخشیدمت سهیل تو ازم سو استفاده کردی و در مورد گذشته حرفی بهم نزدی حالم ازت بهم میخوره -ببین سایه اینقدر بی انصاف نباش من حاضرم قسم بخورم به جون عزیز ترین کسم که بهت گفتم -پس چرا من یادم نیس -ببین اقای محترم بهتره اینقد سایه خانم رو اذیت نکنی حالش خوب نیست بهتره استراحت ...

  • مرا به یاد آر قسمت هشتم

    قسمت هشتم صورتش قرمز شد با حرص صورتشو برگردوند و رفت به طرف دیگهیه نیشخندی زدم خوب جالشو گرفتم هه حقشه دختره چندش.سهیل چمدونا رو گرفت و برد داخل ساختمان پشت سرش روونه شدم از چند پله کوچک بالا رفتیم همین که داخل ویلا شدیم به دقت همه اطرافم را پاییدم یه ویلای دو طبقه با وسایل سنتی برام عجیب بود که چرا همه وسایلاش سنتی به خاطر سنتی بودنش بیشتر احساس ارامش داشتیم و این مرا خیلی خوشحال میکردپسرا دوتا اتاق پایین رو اشغال کردن و دخترا دو اتاق بالا خدا رو شکر که المیرا توی اون اتاق رفتغروب بعد از کمی استراحت جانانه همه دور همی توی سالن نشستن بحث بر این بود پسرا میگفتن وظیفه دخترتس که شام درس کنن و دخترا هم میگفتن ما نوکرتون نیستیم و خودتون درس کنین اخرش به این نتیجه رسیدن که پسرا کباب بزنن دخترا هم سالاد درس کننسارا رو به کل جمع گفت:-بچه ها موافقین بعد شام بازی کنیم؟هر کی موافقه دستشو بالا کنهزیاد حوصلشو نداشتم ولی وقتی هیجان بچه ها رو دیدم منم مشتاق شدم و دستمو بلند کردم-خب حالا چه بازی کنیم؟بابک سریع قبل از همه گفت-جرات یا حقیقت هیچ کس هم حق مخالفت ندارهشاممون هم با کلی سر به سر هم گذاشتن خوردیم المیرا که فقط یکم سالاد خورد میگفت اندامم بهم میریزه زیر زیرکی کلی خندیدم بهش سهیل هم همش اداشو در می اوردهمه دور هم به صورت گرد نشستن از شانس بدم المیرا بغل دستپ نشست سهیل هم رو به روی ما دوتابابک از اشپزخونه یه شیشه نوشابه خالی برای بازی اورد-خب بچه ها همه که این بازی رو بلدند یکم جنبه داشته باشید باید هرکاری ازتون خواستن یا هر حقیقتی که گفتن باید انجام بدین هر کسی دوس نداره از همین الان بگه تا بتزی نکنه و اگر احیانا جر زنی کنین باید به توافق همه بچه ها یه کاری انجام بده که سخت باشه خب بازی شروعه سر شیشه به طرف هر کی رفت باید انتخاب کنهشیشه به سرعت چرخید یه جور هیجانی توی دلم بودسر شیشه رو به روی المیرا افتاد-خب الی انتخاب کن جرات یا حقیقت-اومم حقیقت؟بابک یه لبخند موزی زد-خب سنتو بگو چند سالته؟با خشم به صورت بابک نگاه کرد-قبول نیس یکی دیگه-قرار جر زنی نداریم زود باش بگو-پوف 26 سالهمه یک صدا گفتن اووووایندفعه نوبت المیرا بود که بچرخه-خب بابک اماده باش که تلافی میکنمبدبخت بابک سر شیشه افتاد طرفش-انتخاب کن جرات یا حقیقت-جرات؟-باشه همین الان بلند شو بدون اهنگ بندری برقصبابک از جاش بلند شد و به حالت مسخره خودشو میلرزوند از بس بهش خندیده بودیم دلمون درد گرفت اصلا استعداد رقص نداشت این دفعه رو به سهیل افتاد-خب سهیل خان انتخاب کن که میخوام پدرتو در بیارم-جرات داری منو مسخره کن که پوستتو میکنم جرات انتخاب ...

  • مرا به یاد آر قسمت چهارم

    قسمت چهارم سهیلاین چه حسیه؟؟!!آروم آروم تو گوشم بگو که میمونی..هر شب هرروز هر لحظه به یادم میمونی ..ذره ذره از عشقت من دارم میمیرممن تو فکرم چجوری دستاتو بگیرم..حالا دستات تو دستام نگاتم تو نگاماین چه حسیه چه حالیه چرا من رو هوام.......صدای موزیک توی گوشم میپیچید و شعرش توی ذهنم اکو میشد...یه لحظه یاد سایه افتاد ای کاش اینجا بود ..حداقل من عین چغندر نشسته بودم رو صندلی...ولی هرچی فکر میکردم میدیم اصلا جای سایه اینجا نبود...میون اینهمه پسر هیز و دخترای....نفس عمیقی کشیدم که باعث شد بوی الکل و سیگار و عطر ادکلن های مختلف رو همزمان با هم استشمام کنم...نگاهی به جام پر از شامپاین توی دستم انداختم...اگر به خاطر رفیقم نبود صد سال نمیومدم...خیلی وقته این جور جاها به مزاجم نمیسازه...ندای از درونم گفت..خیلی وقتم نیست...فقط چند وقته...چند وقتی که خودمم گم کردم..انگار کلا یکی دیگه شدم..نگاهی به پیست رقص انداختم ..دختر و پسرای زیادی داشتن به ظاهر میرقصیدن...حوصله نداشتم بیشتر از این بمونم...برای همین تصمیم گرفتم برگردم خونه..از اون تصمیما که کودتا میکنه یهویی...جام شامپاین رو گذاشتم روی میز و از باغ زدم بیرون..تا خونه تقریبا یک ساعتی راه بود..توی راه به این فکر کردم که حالا برم خونه چجوری از دل سایه دربیارم...اه اصلا ...جدا من یه مرگیم شده...منی که قبلا هیچ کس و هیچ چیز براش مهم نبود حالا به فکر اینکه یه وقتی سایه باهاش قهر نکنه...جدا من چم شده؟؟ سوالی که از جواب دادن بهش میترسم...بخاطر خلوت بودن خیابونا زودتر از اونچه فکرش رو میکردم رسیدم خونه..انگار حوصله ام اومد سرجاش..سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل خونه ...توی سالن که کسی نبود توی آشپزخونه هم کسی نبود گفتم حتما رفته بیرون...بی حال و حوصله رفتم سمت اتاقم..در رو باز کردم و رفتم داخل...معلوم نیست کجا رفتن..اه..کاش نمیومدمم منو باش دلم برای خانوم سوخت...سوئئچ ماشین رو انداختم رو کاناپه و برگشتم سمت تخت که با دیدن سایه روی تخت دهنم وا موند سایه تو اتاق من چیکار میکرد؟؟..محو صورتش بودم عین بچه ها خوابیده بود و پاهاش رو توی بغلش جمع کرده بود معلوم بود که سردشه پتو مسافرتی که روی کاناپه مچاله شده بود رو تکوندم و خیلی آروم انداختم روش...کمی تکون خورد و بازم صدای نفس های منظم و پشت سر همش...چقدر موقع خواب قیافه اش معصوم میشه...حتی اون شبی که اومد و پیشم خوابید متوجه نشده بودم...عین آدمای مسخ شده نشستم روی کانپه و به صورتش خیره شدم....کم کم منم خوابم برد...***********با صدای ناله های شخصی از خواب بیدار شدم..هوا کاملا تاریک شده بود...نگاهی به اتاق کردم تازه یاد سایه افتادم و موقعیتم رو تشخیص دادم..صدای ...

  • مرا به ياد آر 9

    *********ماشین را دم در خونه پارک کردم حوصله نداشتم ببرم داخل با کلید در را اهسته باز کردمیه دستی به موهای ژولیده ام کشیدم و داخل خونه شدمبا صدای در بابا چشم از اخبار برداشت زل زد تو چشمای پر از غم من و با تاسف سرش رو تکون داد-حداقل به فکر خودت نیستی به فکر مادرت باش نمی بینی چه زجری داره میکشه همش باید غصه تو رو بخوره حداقل نمی یای خونه جواب تلفناش رو بدهبا شرمنده گی گفتم:-بخدا بابا خیلی گرفتار بودم-برو از دلش بیرون بیار -چشم بابابه سمت اتاق مامان حرکت کردم ذهنم اشفته تر از این حرفا بود یه ضربه کوتاه به در اتاق زدم و وارد شدم اتاق توی تاریکی فرو رفته بود تمام وجودم پر از غم شد من چیکار کردم با مامانم یه نگاه به تخت انداختم روی تخت خوابیده بود گوشه ای از تخت نشستم -اومدی سهیلم-اره مامانیه اهی کشیدم و ادامه دادم-مامان کاش میفهمیدی چقد داغونم روی تخت نشست و سرم رو تو اغوشش گرفت-میدونم پسرم کاش نمیزاشتی سایه از اینجا بره اون امانتی سپهر بودتو دلم اتیش گرفت کاش مامان نمیگفت امانتی سپهره -سهیل مادر یه چیزی ازت بخوام انجامش میدیبه چشمای مامان خیره شدم-تو جون بخواه-جونت سلامت عزیزم میگم چی میشه سایه رو برگردونی اینجا پیش خودمون-مامان خودش خواست بره میخواد پیش خانوادش باشه-خب راه دیگه هم هست-چه راهی مامان-باهاش ازدواج کنبا بهت به مامان نگاه کردم-مامان میفهمی چی داری میگی اخه مگه میشه-اره مامان چرا نشه نمیخوام امانتی سپهر دست کسی دیگه بیفته-مامان من از خدامه ولی میدونم که سایه از من متنفره حتی نمی خواد ریختم رو ببینه-خب حالا تو باهاش حرف بزن شاید قبول کرد به زور که نمی خوایم این کار رو کنیمبا این که ته دلم خوشحال بودم ولی به روم نیاوردم و گفتم:-نمیدونم مامان حالا فردا میرم دیدنش ببینم چی میشهاز جام بلند شدم-کاری باهام نداری مامان میخدام یکم استراحت کنم-نه پسرم برو بخواببه طرف بیرون حرکت کردم تمام فکر و ذهنم پی حرفای مامان بود یعنی سایه قبول میکردیاد دانشگاه بخیر چقد دلم تنگ شده واسه اون موقع یادم باشه فردا هم یه سر برم اموزش بعد از مرگ سپهر رفتم واسه خودم و سایه مرخصی گرفتم الان باید دوباره شروع کنم به ادامهخسته از این همه فکر سرم رو گذاشتم زمین و خوابیدم******سایه:خسته از این همه درگیری فکری وارد اتاقم شدمبعد از یه دوش نسبتا طولانی روی تختم خوابیدم یعنی الان سپهر کجاس؟دوباره پیش دوستاش برگشته یا نه چرا هیچی از حرفایی که با سهیل بودم رو یادم نیس دستم رو گذاشتم روی پیشونیم بدجور درد گرفته بود حوصله نداشتم از جام بلند شم برم مسکن بخورم.....کم کم چشمام گرم شد و بخواب رفتم... با احساس ویبره ی گوشیم و درد شدیدی از خواب ...