رمان ته مانده عشق تو 5

از جام بلند شدم و برگشتم تو اتاقم
عشق یه واژه که هنوز برام معنی نداشت ، کی قرار بود به عشق فکر کنم ؟ کی قرار بود برام معنی پیدا کنه ؟ اگه طرفم پولدار نبود عاشقش میشدم ؟ اصلا قرار بود عاشق بشم ؟ چی باعث میشد که کسی رو ادم حساب کن ؟ تعداد 0 هایی که جلوی 1 های توی حساب بانکیش بود ؟ ماشین شاسی بلندی که سوار میشد ؟ ویلای روبه دریایی که داشت ؟ تعداد دخترایی که همیشه چششون دنبالش بود ؟
هر روز میگذره و من میفهمم که هیچی یاد نگرفتم تمام عمرم رو به بطالت گذروندم .
شب شده . شایان هنوز برنگشته خونه داروهای عزیز رو تازه بهش دادم .
هنوز هم هدفی تو زندگی ندارم . تنها چیزی که براش اشتیاق دارم گذشته عزیزه . همین .
دیروز خودم چی ؟ دیروز ؟ منم قبول کردم چیزی که پشت سرم جا گذاشتم دیروزه . اما دیگه درست نمیشه . دیروز من درست نمیشه .

با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم . یواشکی اتاق شایان و نگا کردم تختش مرتب بود پس شب و برنگشته خونه .
رفتم پایین . صبحونه حاضر کردم و داروهای عزیز رو دادم . نشستم کنار پنجره و رفتم تو فکر
صدای ماشین اومد از پنجر حیاط رو نگا کردم . شایان ماشینش رو وارد حیاط کرد . یه کاغذ دستش بود بازش کرد و خوند مچاله اش کرد و انداختش رو زمین . رفت کنار حوض نشست و اب زد به صورتش از جاش بلند شد کمی راه رفت و دوباره برگشت پیش حوض سرش رو برد تو حوض
نفسم بند اومده بود یه ثانیه دو ثانیه سه ثانیه ثانیه هایی رو که میگذشت میشمردم و نفسم بالا نمی اومد شوکه شده بودم داشت چیکار میکرد؟
با بیرون اوردن سرش از اب منم یه نفس عمیق کشیدم شایان سرش و برگردوند و یه لحظه با هم چشم تو چشم شدیم موهای خیسش رو پیشونیش چسبیده بودن نمیدونستم چیکار کنم نگاهم رو نمیتونستم ازش بگیرم شایان یه چنگی به موهای خیسش زد . رفت به طرف در خروجی چند ثانیه بعد برگشت کاغذ رو برداشت و یه نگا به من کرد و رفت .
من هنوزم مثل ادمای مسخ شده کنار پنجره مونده بودم .اون کاغذ چی بود ؟
اخرین باری که یه برگه پیدا کردم پشیمون شدم. مثل سگ از کرده ام پشیمون شدم . پیدا شدن یه برگه به قیمت ویرون شدن زندگیم تموم شد . به قیمت بی خونه شدنم . اون کاغذ چی بود ؟ چرا شایان برگشت و برداشتش .

****************************************

خدمتکار داشت اتاق بابا و مامان رو مرتب میکرد که یه جعبه پیدا کرد . جعبه لوازمی بود که بعد تصادف عمو و مرگش به ما تحویل داده بودن . بابا نگرش داشته بود اما هیچ وقت نشون ما نداده بودش . نیلوفر خونه نبود منم کنجکاو بودم جعبه رو باز کردم و نشتم به دیدن لوازم عمو . دلم میخواست بدونم چیا همراش بوده . یه ساعت مچی ، یه عینک با شیشه های شکشته . یه کیف پول . توی کیف پول رو باز کردم یه عکس قدیمی از زنش بود .
یه کیف دستی کوچیک هم توش بود بازش کردم یه کاغذ مچاله شده توش بود کاغذ رو باز کردم .
یه ازمایش بود ازمایش هورمونی .
نتایج رو نگاه کردم
گیج شدم منگ شدم .عموی من نمیتونسته صاحب بچه شه . پس نیلوفر چی ؟ اون از کجا اومده بود ؟ شاید این کاغذ اشتباه بوده . اسم رو نگاه کردم محمد درخشان . نه درست بود . دوباره و سه باره و چند باره خوندمش . داشتم بازم میخوندم که بابا در اتاق رو باز کرد جا خوردم
با تعجب پرسید
داری چیکار میکنی ؟
نمیدونم چرا اما کاغذ رو گرفتم سمتش .
کاغذ رو باز کرد کمی نگاش کرد و بعد سرش رو به علامت نفهمیدن تکون داد .
گفتم
بابا عمو نمیتونسته پدر شه . اون . . .
بابا گیج نگام کرد حرفم رو ادامه ندادم .
نفس کشیدم یه نفس عمیق یکی دیگه چند تا دیگه اما نفسم بالا نمی اومد .
بابا نشست رو تخت . گفت
فعلا به کسی چیزی نگو تا من مطمئن بشم .
ترسیدم واقعا ترسیدم . شاید اشتباه کردم .
نیلوفر اومد خونه مثل همیشه پر سر و صدا . رفتم پایین .
بهش نگا کردم . نگاش کردم . نگاش کردم .
یه هفته گذشت .
یه روز بابا گفت بریم چکاپ سالانه . میدونستم بی دلیل نیست . چند ماه پیش چکاپ کرده بودیم . من و مامان و نیلوفر همراه بابا رفتیم برای ازمایش . بابا میخواست چیکار کنه ؟ ازمایش دی ان ای گرفن از دانشجوی پزشکی نباید به این راحتی ها باشه . کسی که میدونه برای چه نوع ازمایشی بزاق لازمه برای کدوم خون و برای کدوم چه چیز دیگه . اما ازمایش انجام شد . هیشکی شک نکرد . جز من . میترسیدم از طوفانی که بعد از این ازمایش ممکنه تو زندگیمون بیفته . چند هفته گذشت خبری از جواب ازمایش نبود .
نیلوفر تو دنیای خودش نبود . خیلی کم میدیدمش . نیلوفر شادمون به نظر افسرده می امد .
یه روز که خیلی بی حوصله بودم رفتم خونه اقاجون . کلیدم رو انداختم و در رو باز کردم وسط حیاط بودم که یه زن از خونه زد بیرون . میشناختمش . خیلی تغییر نکرده بود . عکسش رو تو کیف پول عمو دیده بودم دقیقا روزی که برگه ازمایش رو پیدا کردم .
بابا و اقاجون اون رو کشونده بودن ایران . پس تو ازمایش چیزی بوده که اون اومده بود ایران
زنی که فردای تولد دخترش از کشور خارج شده بود . یه زن که تازه زایمان کرده بود و حتی حال نامساعدش هم جلوی رفتنش رو نگرفته بود الان چی باعث شده برگرده .
اقاجون و بابا یه اهرم فشار داشتن من نمیدونستم چی بود . زن بهم نگا کرد خیلی عصبانی بود . گفت
تو هم تخم ترکه ی همیین پیرمرد زپرتی هستی اره ؟
بابا اومد بیرون و داد زد
نازنین گورت و گم کن برو بیرون .
نازنین نگام کرد هم من و هم بابا رو تف کرد رو زمین و رفت .

بابا بهم نگا کرد .حرفی برای گفتن نبود . میتونستم بفهمم جواب ازمایش چی بوده .


رفتم بیرون وسط راه دیدمش . یه زن فوق العاده خوشگل موهای مش شده اش رو قشنگ درست کرده بود یه مانتو جلو بسته مشکی کمربند نازک قهوه ای شلوارجین مشکی نیم بوت قهوه ای که روی شلوارش کشیده بود اوور کت مشکی که انداخته بود رو دستش . . خیلی جوون بود کسی که میدیش نمیتونست باور کنه که این زن مادر یه دختر 21 ساله است . نیلوفر هم به همین قشنگی بود میتونستم بفهمم که زیباییش رو قد بلندش رو گونه های قرمز و موهای لختش رو از کی به ارث برده .
براش بوق زدم . نمیدونم چرا اما میخواستم بفهممش . میخواستم یه زن رو بفهمم یا شایدم میخواستم جبران کنم . برای نیلوفر جبران کنم . اگه اون برگه رو پیدا نمیکردم شاید هیچ کدوم از این اتفاقا نمی افتاد .
من و که دید نیش خند زد
شیشه رو کشیدم پایین و گفتم سوار شید
بدون تعارف در ماشین رو باز کرد و اومد نشست . رو به روم رو نگا میکردم حرفی برای گفتن نبود .اروم گفتم
بریم یه قهوه بخوریم ؟
اره .
دور زدم کافی شاپی که اشنا نباشه جایی که کسی من و نشناسه . رسدیم به کافی شاپ و پیاده شدیم . رفتیم تو .
منو رو اوردن من قهوه ترک بدون خامه و شکر و اون یه قهوه با شیر و شکر .
جا خوردم نیلوفر مادرش رو ندیده بود باهاش حرف نزده بود عادتهاش رو نمیشناخت اما هیچ وقت قهوه سیاه نمیخورد همیشه با شیر و شکر .
سفارشهامون رو اوردن .
پرسید
تو ساغری ؟
بله
شبیه مامانتی . قد بلند چشمای قهوه ای تیره براق پوست روشن .
نیلوفر هم شبیه شماست . قد بلند ترکه ای موهای مشکی لخت و چشمای قوه ای پوست جو گندمی .
نیش خند زد گفت : سلیقه اون دوتا برادر خیلی شبیه هم بوده .
بازم سکوت .
قوه هامون رو اوردن و تو سکوت قهوه ها رو خوردیم .
گفتم
زنگ بزنم نیلوفر بیاد ؟
اینکار رو برام میکنی ؟
اگه شما بخوایید
اره میخوام
چرا میخوایید کسی رو ببینید که ولش کردید ؟
اون موقع برای ول کردنش دلیل داشتم الانم برای دیدنش .
اون از هیچی خبر نداره
بهش چیزی نمیگم
زنگ زدم به نیلوفر
سلام
سلام دخمل خوشگله گل و گلاب
کجایی ؟
بیرون
میایی پیش من ؟
کجا ؟
نشونی رو دادم .
بابا اخه اینم جائه تو میری ؟ بیا بریم درکه ای
بیا اینجا
چی شده ؟
من منتظرتم .
گوشی رو قطع کردم . حس حرف زدن نداشتم .
نشستیم و به هم زول زدیم کار دیگه ای برای انجام دادن نداشتیم .

نیلوفر اومد براش دست تکون دادم .
رسید به صندلمون فقط داشت به مامانش نگا میکرد .
مامانش لبخند زد
نگاه نیلوفرزوم شد رو من
این کیه ؟
مامانش گفت : من و نمیشناسی ؟
بدون اینکه مامانش رو نگا کنه دوباره رو به من گفت
این اینجا چیکار میکنه؟
نیلوفر اروم باش بشین
بشینم که چی بشه ؟
مامانت میخواد تو رو ببینه
من نمیخوام ببینمش
مامانش گفت
دخترم
خانوم من دختر شما نیستم . شما غریبه ای .
اینجوری حرف نزن
پس چجوری حرف بزنم ؟
من مادرتم
شما هیچی نیستی
من مادرتم کسی که
اره کسی که هیچ وقت تو زندگیم نبود . کسی که بچه یه روزه اش رو میده دست خانواده شوهرش و میره . شما تو شبای تنهایی من نبودی وقتی گریه میکردم شما نبودی وقتی حسرت خانواده ساغر رو میخوردم شما نبودی وقتی مامان ساغر می اومد دنبالمون و اول ساغر و میبوسید و بعد من و شما نبودی وقتی روز مادر موضوع انشامون درباره مادر کیست بود شما نبودی .
نگاهم به اطراف بود به کسایی که داشتن نگامون میکردن و به مامانش که صورتش از اشکاش خیس بود و به نیلوفر که داشت حرفاش رو میزد حرفایی که چند سال ریخته بود تو خودش
-بچه که بودم تو رویاهام خودمون رو یه خانواده میدیدم اون موقع حتی نمیدونستم چه شکلی هستید ؟ بعد خانواده ام تغییر کرد خانواده ام شد مامان و بابای ساغر .
الان دیگه شما هیچی نیستی ، یه روزایی که خیلی غمگین بودم چشام رو میبستم و تا ده میشمردم تا بیایی اما نمی اومدی . دیگه تموم شد تمام شماره هایی رو که بلد بودم و شمردم تا میلیاردها شمردم اما دیگه تموم شد دیگه دلم نمیخواد وقتی چشم رو باز میکنم تو کنارم باشی
با من اینجوری حرف نزن . من همیشه مادرت میمونم
چطور میتونی انقدر راحت بگی مادر . اصلا لیاقتش رو داری که این حرف رو بزنی
الانکه برگشتم بشین و گوش کن دلایلم رو بشنو
الان هم مطمئنا به خاطر من برنگشتی
چرا به خاطر تو برگشتم
پس برو . اگه به خاطر منه برگرد و برو . اگه کلاتم اینجا افتاد دنبالش نیا هیچ وقت
مامانش دست نیلوفر رو گرفت
اشک تو چشای نیلوفر حلقه زد و اروم سر خورد پایین
یه لحظه احساس کردم که دلش بغل مامانش رو میخواد احساس کردم دلش میخواد به مامانش تکیه کنه فک کردم میخواد اون اشکایی که از چشاش سرخوردن دستای مامانش پاک کنه



اما تو یه لحظه دست مامانش رو پس زد و رفت
مامانش به هق هق افتاد گارسن یه لیوان اب برامون اورد
اب رو خورد . گفت
دیدی چیکارم کرد ؟
اون برا خودش دلیل داشت
حقم نبود
چرا ؟
بهم نگا کرد
دوباره گفتم
چرا ؟
خودش منظورم رو فهمید گفت
حماقت
چی باعث میشه یه نفر بعد از چهل سال زندگی رو تصمیماتش اسم حماقت بزاره
-بابای نیلوفر همونیه که باهاش ازدواج کردید ؟
ازدواج نه فرار
خشکم زد تو همه ی این مدت بابا میگفت که اون ازدواج کرده
-ولی من فکر میکردم شما ازش بچه
اره بچه دارم ولی ازدواج نکردیم همینجا خامم کرد و صیغه ام کرد و پولام رو گرفت بعدشم دیگه رسمیش نکرد
نمیتونستم درک کنم نمیتونستم بفهمم
خودش گفت
پسر خاله ام بود دوسش داشم اما وضع مالیش خوب نبود خانواده ام هم ناراضی بودن . دنبال یه راه در رو میگشتم که عموت امد خاستگاریم راه خوبی بود میتونستم باهاش ازدواج کنم و بعدا طلاق بگیرم و زن پسر خاله ام بشم . نقشه ام رو که بهش گفتم اونم قبول کرد
با عموت ازدواج کردم عموت مرد خوبی بود کم کم بهش عادت کردم و فکر طلاق رو از سرم بیرون کردم دو سال بود با هم بودیم اما بچه دار نشدیم نمیدونستم مشکل کجاست . کسی هم بهمون فشار نمی اورد بچه دار بشیم خبری هم از پسر خاله ام نبود اما یه دفعه پیداش شد . اومد زیر گوشم خوند که از شوهرت طلاق بگیر و مهریه ات رو بزار اجرا بعد با هم بریم خارج زندگی کنیم . قبول نکردم اما کم کم خام شدم . عموت مسافرت بود و دو سه باری با هم رفتیم بیرون عموت که برگشت دوباره بی خیال شدم و چسبیدم به زندگیم . دوماه بعدش فهمیدم باردارم . عموت خوشحال بود همه خوشحال بودن اما با حسابایی که کردم متوجه شدم بچه از عموت نیست سفت و سخت دنبال کارای طلاق بودم . نمیتونستم با یه دروغ ندگی کنم . عموت هم دنبال دلیل بود که چرا حالا که باردار شدم حالا که زندگیمون داره گرم میشه میخوام طلاق بگیرم منم حرفی نداشتم تا اینکه عموت تصادف کرد ومرد . دیگه واقعا پشیمون بودم میخوستم بچه ام رو بردارم و برم اما بابا و بابابزرگت وکیل گرفتن و بعدش هم بهم گفتن میتونم بمونم توخونه شون و بچه رو هم بزرگ کنم یا بچه رو بزارم و برم .نمیتونستم اینکار رو بکنم بچه از خانواده اونا نبود از طرف دیگه سهراب هم هی دم گوشم میخوند که از دارایی عموت مهریه و نفقه ام رو بردارم و باهاش برم خارج . اما اون دوتا کثافت نذاشتن
یه دفعه ساکت شد و بهم نگا کرد
گفتم راحت باشید
ادامه داد اون کثافتا حکم سرپرستی رو از داد گاه گرفتن منم که نمیتونستم با عذاب وجدان مرگ عموت کنار بیام و نیلوفر رو هم دلیل همه مشکلات میدونستم سپردمش به مامانت و با سهراب رفتم .
میتونستین بگین که بچه از عموی من نیست
چشاش گرد شد و گفت
دیوونه شدی ؟ اگه میفهمیدن کم کمش سنگسار میشدم
میفهمم
یه دفعه انگار یه چیزی به یادش افتاده باشه پرسید
شما از کجا فهمیدید ؟
عمو ازمایش داده بود ؟
چی ؟
اون میدونست بچه دار نمیشه
سرش و انداخت پایین یه لبخند تلخ نشست گوشه لبش
-میگن که خدا تا یه جایی اشتباهای ادم رو ممیپوشونه . باورم نمیشد بهم 21 سال فرصت بده اما داد .فرصت اینکه برگردم و جبران کنم
الان برگشتید برا جبران
نه اون دوتا کثافت کشوندنم اینجا
نیش خند زدم و گفتم
بازیگر خوبی بودید که بچه یکی دیگه رو دادید دست خانواده شوهرتون تا براتون بزرگ کنن
نگام کرد و گفت
مامانت همه چیز رو میدونست .


وا رفتم .
ادامه داد
بهم گفت دخترت رو بردار و برو اما نمیتونستم وضعیت مالیم انقدرا خوب نبود مامانت درکم میکرد اگه از مامانت مطمئن نبودم دخترم رو نمیدادم دستش
ولی اخه چطور
هر کسی میتونه یه عاشق رو درک کنه
ولی اسم کار شما عشق نبوده خیانت بوده
هدف وسیله رو توجیح نمیکنه
هدف شما چی بود ؟
مهم نیست من با نیلوفر تونستم بهش برسم
حرفی برای گفتن نبود سکوت کردم .
خودش ادامه داد
میدونم تو قاموس شماها من یه هرزه ام
بهش نگا کردم
لبخند زد و گفت
بدتر از اینا هم به ادمی مثل من نسبت میدن . اما تا زمانی که مرد بد کاره هرزه نباشه من هم اعتقادی به این حرف پیدا نمیکنم
به خیانت چی اعتقاد دارید ؟
اره . من از هیچ چیزی به اندازه خیانت به عموت پشیمون نیستم
چیزی که تو نگاهتونه پشیمونی نیست
اره پشیمونی نیست شادیه
چرا ؟
چون تف انداختم تو روی اون پیر مرده زپرتی و بهش گفتم من همینی ام که هستم
اقاجون رو میگید دیگه
اون همیشه ثروتش رو به رخم میکشید . میدونی بهم زنگ زد و چی گفت ؟
گفت پول بلیطت رو دادم و پست کردم در خونه ات زود پامیشی میایی اینجا تا ندادم
سکوت کرد ادامه نداد شاید نخواست که ادامه بده
بازم سکوت بازم حرفی برای گفتن نبود .
کیفش رو برداشت و گفت من دیگه میرم .
سرم رو تکون دادم و باهم بلند شدیم اجازه نداد من حساب کنم خودش حساب صندوق رو داد و بعد با لبخند گفت
به مامانت بگو نیلوفر همونی شده که خودم میخواستم .
رفت و من موندم . من و فکر اینکه مامان میدونسته و بهمون نگفته . چرا ؟ چرا حاضر شده زن بچه ای رو نگه داره که هیچ نسبت خونی باهاش نداشت نه با خودش نه با همسرش


*********************


به خودم اومدم .رفته بودم تو گذشته . با رفتن به گذشته به جایی نمیرسم .
باید تو امروز باشم باید بفهمم بیماری عزیز چیه . باید بفهمم هدف اون از تعریف کردن داستان زندگیش چیه .
باید برم سراغ شایان . اما خونه نیست کی برمیگرده .
نهار بدون حضور شایان خورده شد . منتظرم بیاد منتظرم تا حقیقت رو کشف کنم .
شب شده هوا تاریکه اما هنوز خبری از شایان نیست . نشستم تو تاریکی روی کاناپه چرم یه نفره .
افتاب زد تو چشمم چشام و باز کردم یه پتو مسافرتی روم بود . خوابم برده بود .نتونسته بودم با شایان صحبت کنم .
ساعت رو نگا کردم . ساعت 6 بود دیگه عادت کردم بدون زنگ تلفن سرموقع از خواب بیدار شم . کی پتو رو کشیده روم ؟ رفتم تو اتاق عزیز داشت نمازمیخوند. اومدم بیرون و رفتم اشپزخونه صبحونه هم اماده بود .

دلم گرفت بازم باید برم و عزیز رو ببینم یه زن بیمار رو .
تحمل درد هیچ وقت عادت نمیشه دیدن مرگ ادما هیچ وقت عادت نمیشه . دیدن غم و غصه ادما هیچ وقت عادت نمیشه . عادی شدن درد محاله

یه سینی برداشتم و رفتم تو اتاق .
لبخند زد .
دستم لرزید .
دیدن لبخندش دیگه فقط دلم و نمیلرزونه دستمم میلرزه . تو این چند روزه عجیب به این پیرزن عادت کردم تصور مرگش برام زجر اوره .
یه چیز دیگه هم هست که زجرم میده . یه احساس نسبت به پسره متاهل این خونه .
بعد از صبحونه نشستم روی همون مبل پتو رو تا کرده بودم و گذاشته بودم رو گوشه مبل .
بوش کردم یه عطر اشنا داشت عطر شایان رو میداد . پتو رو بردم گذاشتم تو اتاق شایان بازم چشام گشت تو اتاق رو دیوارا توی کمد کنار تخت روی پاتختی خبری از ترانه نیست .
از خودم خسته شدم از این حس کنجکاوی درباره مردی که نامزد داره خسته شدم . از اتاق اومدم بیرون .
جایی برای رفتن ندارم . بعد از اون شب فکر میکنم حق ندارم از خونه برم بیرون . دلم برای سپهر تنگ شده . برای داداش خوشگلم بری اون ته ریش مردونه اش برای اون چشمای عسلیش برای اون موهای مجعد و حالت دارش که همیشه میزد عقب حتی برای اون پیرنهای مردونه ای که همیشه استینشون رو تا میکرد و میپوشید
.
دلم پر میکشید که باهاش حرف بزنم اما جرئت نداشتم . از هر طرف به ماجرا نگاه کنیم من مقصرم
نگرانم نگران . منتظرم شایان بیاد دیشب نتونستم باهاش حرف بزنم میخوام ببینمش .
هنوزم نمیدونم بیاری عزیز چیه ! تنها چیزی که میدونم اینه که زیاد پیشم نمیمونه .
چرا شایان نیست ؟ کجاست ؟ شبا رو کجا میگذرونه ؟
موقع نهار شده باید برم بشنوم . میترسم اخر این داستان از همه ادمای اطرافم متنفر بشم .
غذا اماده کردم و رفتم تو اتاق . عزیز داشت با خدا درد دل میکرد
- اگه تموم بشه اگه اعتراف کنم من و از این عذاب رها میکنی ؟ من خسته ام . کفر نمیگم اما خسته ام
دیگه تحمل شنیدن حرفاش رو نداشتم
از اتاق رفتم بیرون .نشستم تو اشپزخونه . چه عذاب اوره بشنوی کسی مرگش رو بخواد .
دوباره از جام بلند شدم باید برم تو اتاق اما میترسم . یه اب به دست و صورتم زدم و با غذا برگشتم تو اتاق .
عزیز غذا رو نگا کرد و گفت
دخترم غذا نمیخورم ببرش .
بهش نگا کردم تو یه جای دیگه بود . هنوزم داشتم به حرفاش فکر میکردم . نزدیک 5 روزه که ندیدم هیچ غذای جامدی بخوره . صبح کمی چای تلخ میخوره و نهار و شامش هم کمی ماست تازه . فقط همین .
غذا رو برداشتم که ببرم دستم و گرفت
گفت دخترم تو کشو یه قران دارم برام میاریش ؟
رفتم کشو کمد رو باز کردم قران رو دادم دستش
ازم گرفت و گفت برو استراحت کن امروز میخوام تنها باشم .
رفتم کنار پنجره نشستم و به همونجایی نگا کردم که با شابان چشم تو چشم شدیم .

اونروزاز پیش نازنین که برگشتم خونه رفتم تو اتاق .
نمیدونسم اخر این ماجرا چی میشه .
بعد از دو روز یه طوفان دیگه هم افتاد به جونمون .

همه مون نشسته بودیم دور هم و داشتیم در مورد وضعیت پیش اومده حرف میزدیم . بابا و اقاجون دنبال راه حل بودن که چطوری به نیلوفر قضیه رو بگن .
من و مامان و سپهر با کل قضیه مخالف بودیم و میگفتیم نیلوفر نباید چیزی بفهمه
نیلوفر خونه نبود
اقاجون عصبانی بود
میگفت نیلوفر حرومزاده است میگفت اون و مادرش باعث شدن پسرم بمیره میگفت نازنین هرزه است و نیلوفرم دختر اونه.
صدای افتادن به چیزی ما رو به خودمون اورد نیلوفر بود کیفش هم کنار دستش افتاده بود روز زمین و با چشای گرد شده اش داشت ما رو نگاه میکرد



نیلوفر همونطور که شوک زده بود پرسید
اقاجون چی شده ؟ کی حرومزاده است ؟ کی باعث مرگ بابا شده ؟
به من نگا کرد
ساغر اینا چی میگن ؟ ساغر اقاجون چی میگه ؟
نشست رو زمین شوک زده شده بود سپهر بلند شد بره پیشش اقاجون داد زد سپهر بشین سر جات . من با عصبانیت از جام بلند شدم اقاجون بازم داد زد ساغر تو هم بشین
بدون اینکه بهش اهمیت بدم رفتم نشستم پیش نیلوفر و کشیدمش تو بغلم و بردمش بالا تو اتاق خوابم
همیکنه رسیدیم تو اتاق نیلوفر بغضش شکست و گریه کرد خوب که گریه هاش رو کرد اروم که شد نگام کرد
گفت ساغر قضیه چیه ؟
اینا چی میگن ؟
دیدی اقاجون بهم چی گفت ؟ چرا داشت باهام اونجوری حرف میزد . ساغر مگه تو همیشه نمیگفتی چقدر ما دوتا شبیه همیم . هان اره ؟
بغلش کردم زدم زیر گریه و گفتم
چیزی نش اروم باش هیچی نمیشه .
دو روز گذشته هیچ کس هیچی نمیگفت
اقاجون یه جلسه دیگه برگزار کرد اینبار نیلوفرم بود
به نیلوفر گفت
با نازنین حرف زدم وسایلات رو جمع کن و باهاش برو خارج
نیلوفر گفت
اقاجون ؟
بابا بزرگ داد زد و گفت
به من نگو اقاجون من اقاجون تو نیستم
باشه اقاجون
بابا بزرگ غضب الو نگاش کرد
اروم گفت به خدا نمیخوام بگم . من و نندازید بیرون ، به خدا من کاریتون ندارم
چشم مامان به اشک نشست سپر بغض کرد اما اقاجون نرم نشد
گفت : تا اخر این هفته وقت داری دیگه نمیخوام تو این خونه ببینمت
این و گفت و رفت
بازم نیلوفر رو بردم بالا ، بازم ارومش کردم بازم بغلش کردم بازم نازشکردم.
از وقتی نیلوفر قضیه رو فهمیده دستم رو ول نمیکنه کلا چسبیده به من
هر وقت تنها میشیم باهام درد و دل میکنه ازم سوال میپرسه و من نمیتونم بگم همه این قضایا تقصیر منه
بازم نیلوفر شروع کرد مثل هر شب
ساغر اینا دارن چی میگن ؟ ساغر من تنهام میترسم . تو رو خدا نزار این کار و باهام بکنن .من کسی رو ندارم . میشنوی اقاجون چی میگه ؟ میگه برو پیش مادرت . من ندارمش ساغر من مامان ندارم من هم صغیرم هم یتیم . ببین حتما اشتباه شده . من میدونم اشتباه شده من دختر عموتم نگام کن من دختر عموتم
دچار شوک عصبی شده بود محکم بغلش کردم و به خودم فشارش دادم داشت مثل بید میلرزید . خودم هم میلرزیدم
اقاجون عصبی بود ناراحت بود اون دیگه تحمل نداشت زنش و پسرش رو از دست داده بود و حالا هم فهمیده بود عروسش به پسرش خیانت کرده بوده . عمو همون روزی مرده بود که جواب ازمایش رو گرفته بود . همون روزی که فهمیده بود نمیتونسته پدر شه .
نمیدونستم طرف کی رو بگیرم .
به تقاجون حق میدادم،.به نیلوفر هم حق میدادم . حق میدادم که شوکه بشه، حق میدادم که تب کنه حق میدادم که شبا با جیغ از خواب بیدار بشه .
چند باری رفته بودم پیش اقاجون اما گفته بود نیلوفر دیگه جاش بین خانواده ما نیست .
اقاجون زخم خورده بود و نیلوفر دقیقا مثل نمکی روی زخمش بود .
مامان تنها حامی نیلوفر بود و میگفت اون تقصیری نداره که مادرش خائن بوده .
انقدر شوکه ام که یادم میره از مامان بپرسم چرا تو این سالها این راز رو از همه مون پنهون کرده

دو روز و دو شبه که از خونه بیرون نرفتم نیلوفر فقط بیست و چهار ساعته میچسبه به من . میترسه ولش کنم و اقاجون از خونه بندازتش بیرون . میترسه ولم کنه و دستش دیگه به جایی بند نباشه
دلم برای سپهر میسوزه داره زجر میکشه داره عذاب میکشه اونم داره با همه حرف میزنه با مامان با بابا با اقاجون . داره از عشقش دفاع میکنه اما به جایی نمیرسیم به هیچ جا .
دیگه نمیتونستم تحمل کنم کنم این وضعیت برا همه مون عذاب اور بود یه روز که نیلوفر خواب بود زود لباس پوشیدم و رفتم پیش اقاجون
در زدم صدای اقاجون اومد
بیا تو
سلام کردم و گفتم
میشه بشینم
نه . نشین میدونم برای چی اومدی
اقاجون ؟
ساغر . برو . میدونی که خیلی دوست دارم
شما که اینجوری نبودی
چجوری ؟
انقدر بی احساس سرد مغرور بی وجدان
ساغر اونم یکیه لنگه مامانش . کلا سطحشون پایینه کثیفن
نیلوفر رو بندازید بیرون پسر مرده تون زنده میشه
احترام عموت رو نگه دار
اون مرده چشات و باز کن اقاجون . پسرت نیست که بخوایی به خاطرش یه دختر تنها رو حیرون و سرگردون شهر کنی
اون هرزه است
از کجا میدونی ؟ گناه مادر رو به پای دخترش نمینویسن
مینویسن
پس باید گناه زن فراریتون هم به پای شما نوشته شه
گورت و از خونه من گم کن برو بیرون
دلشکسته اومدم بیرون . حرفش یه چیز بود میگفت نیلوفر باید بره یا با مامانش میره یا شب رو میمونه تو خیابونا بهمون هم دو روز وقت داده بود همین .


کجا بودم ؟ صورتم خیسه از اشک . انگار تمام اتفاقا برام دوباره تکرار شدن . پام خواب رفته نمیتونم از جام بلند شم . به زور سر پا ایستادم از این ساغر ضعیف بدم میاد . از این ساغر احساساتی بدم میاد.
دیروزم امروزم رو هم خراب میکنه . هنوزم نمیدونم چرا اینجام گیجم گیجه گیجه گج .
یاد مامان افتادم دلشوره دارم . گوشیم رو برمیدارم دستم میره رو شماره خونه اما نمیتونم شماره رو بگیرم . حس بدی دارم خیلی بد همه اش فکر میکنم مامان بهم احتیاج داره
شب شده . عزیز بازم شام نخورد . . این پیر زن دوست داشتنی روزه گرفته روزه غذا و روزه سکوت
باید بخوابم .

مامان داشت صدام میکرد اما من نمیتونستم بهش برسم . من میرفتم جلو و اون دور میشد . من و میخواست دستش رو به طرفم دراز میکرد اما دستم بهش نمیرسید
با صدای جیغ خودم از خواب بیدار شدم .
مامان تنها بود مامان هیشکی رو نداشت منم تنها گذاشتمش ، اون همیشه پشتم بود اونوقت من وقتی که بهم نیاز داشت پشتش رو خالی کردم .
با صدای رعد و برق یه جیغ دیگه کشیدم . شایان در اتاق و باز کرد و پرسید
چی شده ؟
بهش نگا کردم مانتو و شالم رو برداشتم
داشت شوکه نگام میکرد
از کنارش رد شدم
پرسید
نصفه شبی کجا میری؟
بهش جواب ندادم . به نفس نفس افتادم پله ها رو بدو بدو رفتم پایین وارد حیاط شدم
چهره غمگین مامان جلو چشام بود . تنهاییش رو غمش رو بی پشت و پناهیش رو همه اش رو حس میکردم
شایان گفت
صبر کن
بهش اهمیت ندادم در حیاط و باز کردم و رفتم تو خیابون شایان همونطور که داشت دکمه های پیرنش رو میبست اومد دنبالم خیس شده بود منم خیس شده بودم
دستم رو گرفت و گفت
با ماشینم میرسونمت .
بهش نگا کردم . به اون و به دست گرمش
سوار ماشینش شدم استارت زد ماشین که روشن شد دستگاه شروع کرد به خوندن خاموشش کرد و ماشین رو از حیاط در اورد بیرون و پرسید
-کدوم سمت برم ؟
شوکه نگاش کردم
حتی نمیدونستم باید کجا برم . نمیدونستم ساعت چنده . نمیدونستم چه مرگمه
شایان حالم رو فهمید بدون هیچ حرفی خیلی اروم تو خیابون رانندگی کرد و من و چرخوند . به ارامش و خونسردیش حسودیم میشد . ارنجش رو از ماشین بیرون گذاشته بود و یه دستش هم رو فرمون بود .
اشکام میریختن اروم اروم پاکشون میکردم نمیخواستم جلوش بزنم زیر گریه نمیخواستم تا این حد ضعیف باشم .نمیخواستم شبیه یکی از اونایی باشم که بیرونن . من شبیه هیشکی نبودم هیشکی هم شبیه من نبود . بغض لعنتی داشت خفم میکرد . اشکا ارومم نمیکردن فقط بغضم رو قویتر و سنگین تر میکردن
شایان خودش متوجه شد که پیشش معذبم .
ماشین رو زد کنار ، دستی رو کشید و از ماشین پیاده شد
زدم زیر گریه با هق هق زدم زیر گریه . به تلافی تمام این مدت که خودم رو قوی نشون داده بودم گریه کردم به تلافی تموم این ساعتی که اشکام رو اروم اروم فرستاده بودم پایین گریه کردم .
به عوض تمام لحظه هایی که محکم ایستاده بودم زدم زیر گریه .
در خونه عزیز خوردم زمین اما بلند شدم برای اون زدم زیر گریه ، شایان بهم توهین کرد چمدونم و برنداشتم و برنگشتم خونه سپهر، برا خاطر اونم زدم زیر گریه .
کمی گذشت وقتی تموم عقده هام رو ریختم بیرون اروم شدم خالی شدم .
شایان برگشت تو ماشین اب داشت از موهاش چکه میکرد . خیلی اروم و خونسرد بود .
استارت زد ، با ارامش رانندگی میکرد یه ساعتی بود بیرون بودیم .
اروم که شدم گفتم
بریم خونه .
شایان از تو اینه نگام کرد و پرسید
حالت خوبه ؟
اوهوم .
یه سر بریم کلینیک یه ارامبخش بزنن بهت
نه .
مطمئنی مشکلی نداری ؟
بله .
لبم و تر کردم و ادامه دادم
ببخشید که مجبور شدید این وقت شب
مهم نیست . شما امانتی دست من
چقدر فهم و شعور داشت . چقدر خوب ادم و درک میکرد . همیشه فکر میکردم یه ادم احمقه یه ادم نفهم و مغرور اما الان میفهمم از هر مردی مرد تره و من احمق ترین و نفهم ترین ادم این کره خاکی بودم .
از ماشین پیاده شدم و رفتم بالا . گیج بودم و منگ شایان کمکم کرد برم طبقه بالا من و برد اتاق خودش و کمکم کرد بشینم رو تختخواب .
از تو کمد حوله برداشت و داد دستم . شال خیسم رو باز کردم و با حوله شروع کردم به خشک کردن موهای خیسم شایان از اتاق رفت بیرون چند دقیقه بعد با یه لیوان ابقند برگشت تو اتاق
اب قند رو داد د ستم و گفت
کمی بخور حالت جا بیاد .
یه قلپ ازش خوردم عطر گلاب میداد .
گذاشتمش کنار .
شایان لبخند زد و گفت :
فک نکنید همیشه انقدر خنگم هاااا
با تعجب نگاش کردم
گفت تو اینجور مواقع حواسم هست که اگه نصفه شب با یکی بیرون باشم گشت ارشاد میاد و همچین خوب هدایتم میکنه
لبخند زدم
گفت :
الان بهتری ؟
بله
بازم لبخند زدم اینبار لبخندم از سری قبل شاد تر بود .
کمی بدون حرف به هم نگاه کردیم . اون لم داده بود به دیوار هنوزم لباساش خیس بود و منم روی تختخابش نشسته بودم لباسای منم خیس بود
من برم یه دوش بگیرم .
منم برم تو اتاق خودم
لبخند زد امروز اتاقامون عوض میشه
سرم رو تکون دادم
گفت
من بیدارم اگه مشکلی پیش اومد خبرم کن
برید بخوابید فردا باید برید سر کار
من ادم کاری هستما اما جمعه ها رو میگیرم مثل ادم میخوابم .
سرم و براش تکون دادم .
دستش رفت طرف پاتختی که اب قند رو برداره .
گفتم
اب قند بمونه میخورمش .
اینبار اون لبخند زد
از اتاق که میرفت بیرون صداش کرد م برگشت طرفم .
گفتم
ممنون .
سرش و برام تکون داد و گفت :
موهات رو کامل خشک کن سرما نخوری .
در وبست و رفت .
اب قندم رو برداشتم و تا ته خوردمش .
دلم داشت میترکید. این خونه داشت چیزهایی رو در من میدید که برا خودم هم نا اشنا بودن
رفتم تو فکر



از ترحم متنفر بودم همیشه قوی بودم همیشه پولدار بودم همیشه مغرور بودم همیشه وقتی راه میرفتم سینه ام رو میدادم جلو و سرم رو بالا میگرفتم همه اش به خاطر پول یود به خاطر پول بابام ؟
حتی الان هم پول داشتم ولی نمیتونستم سرم و بالا بگیرم و سینه ام رو صاف و ستبر نگه دارم همه غرورم به خاطر خانواده ام بود به خاطر کسایی که پشتم بودن
الان یه حس خوشایند داشتم و یه احساس نیاز . چرا من هیچ وقت دوست پسر نداشتم به خودم فکر کردم به گذشته ام . یادمه یه زمانی همه می اومدن از دوست پسراشون حرف میزدن اینکه صبح میرسوندشون دانشگاه و شبا هم خوابگاه یا خونه اما من ماشین داشتم و از اینکه مجبور باشم انتظار یکی رو بکشم بدم می اومد .
اما حالا دلم میخواست منتظر یکی باشم دلم میخواست یکی دلش برام بتپه دلم میخواست یکی منتظرم باشه .
تو دوران دبیرستان یه طور خاصی بود بچه ها اون روزی که اتفاقی دوستشون دستشون رو گرفته بود م با اب و تاب تعریفش میکردن و کار من فقط خندیدن بود اما امروز وقتی شایان دستم و گرفت و گفت صبر کن میرسونمت ته دلم یه جورایی بود دوست داشتم دستای گرمش دور کمرم حلقه بشه و بدن خیسم رو گرم کنه .
وقتی تو یه رمانی میخوندم که یه دختری از کوهی می افته و یه پسر دستش رو میگیره و شاید هم بغلش میکنه و نجاتش میده و اون دختر با تمام وجود عاشقش میشه سرم رو تکون میدادم و چند تا لیچار بار نویسنده میکردم اما الان الان که شایان میخواست ارومم کنه دلم یه چیزی میخواست چیزی که حتی خواستنش هم برام دل نشین بود .
اینکه احساس نیاز کنم ، اینکه تو اوج تنهایی دنبال همدم بگردم ، اینکه وقتی شب میشه دلم بخواد که یکی همون لحظه توی تختم کنارم باشه اینکه وقتی بارون میباره دلم بخواد چتر یکی دیگه رو سرم باشه همه شون برام عجیب بودن عجیب و تازه . من ادم احساسی نبودم هیچ وقت احساسی نبودم اما الان دلم میخواست در اتاقم رو باز کنم و برم بدون هیچ حرفی شایان و بغل کنم و یه دل سیر گریه کنم و پیرنش رو با اشکام خیس کنم . حتی این حسم هم جدید و لذت بخشه . دلم میخواست یکی من و عزیزم و عشقم صدا کنه دلم خیلی چیزا میخواست تنهایی ادم و دیوونه میکنه ادم و شبیه شخصیتهای رمانا میکنه باید از این فکرا بیام بیرون شایان با ترانه است . . .

نمیدونم کی خوابم برد صبح یه دفعه از خواب پریدم . ساعت و نگا کردم وای ساعت 10 بود . خوابم برده بود و دارو و صبحونه عزیز رو نداده بودم .
لیوان ابقند و برداشتم و بدو بدو از پله ها رفتم پایین و خوردم به شایان
وای ببخشید
بابا تو که زدی لهم کردی ایی با مشت من و زدی ؟
نه با مشت نزدم فک کنم لیوان خورد بهتون
اخ .
این و گفت و نشست رو زمین . ترس برم داشته بود . نمیدونستم چیکار کنم . لیوان خورده بود به دنده اش
دستم و بردم طرفش تا لباسش و بزنم کناروضعیتش رو ببینم
به من دست نزنا .
بزار ببینم وضعیتت چطوره
نه نه . لازم نکرده . من خوبم
میخواست از جاش بلند شه دستم رفت که کمکش کنم بازم دادش رفت هوا
مگه من نمیگم بهم دست نزن
خشکم زد با قیافه تو هم از جاش بلند شد داشت میرفت تو اتاقش که گفت
عزیز داروهاش رو خورده صبحونه هم خورده دوباره دارو نریز تو شکمش خودت هم صبحونه بخور .
از پله ها رفت بالا

رفتم از تو کیفم یه ژلوفن برداشتم با یه لیوان اب که ببرم بدم بهش دردش اروم شه .
تو یه دستم لیوان بود تو یکی هم بسته قرص با پا در و باز کردم رفتم تو دیدم شایان لباسش و زده بالا و داره پهلوش رو نگا میکنه بدجوری کبود شده بود
همیکنه وارد شدم شایان خودش و مرتب کرد و گفت
ای خدا . شما بلد نیستی در بزنی ؟
وای ببخشید اخه دستم پر بود
ادم عاقل یه پیش دستی برمیداره یه لیوان اب میذاره توش بسته قرص رو هم کنازش حالا بیارش اینجا ببینم
رفتم قرص و دادم دستش قرص رو انداخت و لیوان اب رو هم خورد سرش رو گذاشت رو بالش
گفتم
بیایید بریم کلینیک شاید خونریزی داخلی داشته باشید
شما دکتری ؟
الان دکتر بودن من مهم نیست وضعیتتون بده
من خوبم
لااقل بزار یه نگا بندازم
دوباره دستم رفت طرفش که داد زد
من خوشم نمیاد دخترا انگولکم کنن
خنده ام گرفته بود . پسره دیوونه .
گفتم
قسم میخورم که انگولکتون نکنم
دستش رو از رو دنده اش برداشت و گفت
فقط نگا میکنی دستت رو بهم نمیزنی
خم شدم و نگاش کردم
بازم دستم رفت طرفش میخواستم ببینم سرد و مرطوبه یانه
مگه من نمیگم بهم دست نزن
به زور جلوی خنده ام گرفتم و گفتم
دست بزن ببین سرد و مرطوبه
دستش رو کشید روش و گفت
اره فک کنم
پاشو بریم کلینیک
شکستیش دیگه ؟
چی رو ؟
شیشه رو . منظورم دنده مه
نمیدونم اگه شکسته باشه احتمال اسیب به ریه تون خیلی زیاده . راحت نفس میکشی ؟
تو مطمئنی دکتر نیستی ؟
نفس عمیق بکش
یه نفس کشید و سرفه کرد قیافه اش تو هم بود.
دست و پام رو گم کردم
زود بلند شید بریم دکتر
رفتم زیر بغلش رو بگیرم که دوباره شروع کرد
به من دست نزن . تو امروز چرا هی میخوایی من و دست مالی کنی
شما حالت خوب نیست
برو بیرون لباس تنم کنم
چرا نمیفهمی حالت خوب نیست
چپ چپ نگام کرد
از اتاق رفتم بیرون و خودم هم لباس تنم کردم
بالاخره با کشمکش و داد و بیداد زیاد سوار ماشین کردمش و نشستم پشت فرمون و رسوندمش کلینیک ، بعد معاینه فرستادنش برای عکس
دنده اش ترک برداشته بود . دکتر نسخه نوشت و رفتم براش نسخه رو خریدم . دنده اش رو با یه جور کمر بند پهن بستن و چون دردش زیاد بود یه مورفین بهش تزریق کردن
با اینکه خیلی درد داشت اصلا خم به ابروش نمی اورد
از کلینیک اومدیم بیرون با وجود توصیه دکتر به مراقب بودنش بازم نزاشت کمکش کنم .
نشست تو صندل عقب و چشماش رو بست
چقدر من حواس پرتم همه اش تقصیر من بود . این چشه چرا نمیزاره کمکش کنم . انگاری دختره و میترسه من عاشق چش و ابروش شده باشم و باهاش . . .
به فکر خودم خندیدم
پشت فرمون که نشستم گفت
راستی تو گواهینامه داری که جونم و دادم دستت
بله
خب قربون دستت اون دست اندازها رو خوب رد کن از پیچاش هم جا نمون
دردت زیاده ؟
نه
قیاقه ات چرا اونجوریه
افتادم تو دست انداز
اخ . بابا به جای دید زدن من حواست و بده به رانندگیت دیگه . الان یه دونه دیگه دست اندازهست حواست رو
افتادم تو دست انداز .
اخ
با خنده گفتم
دست اندازها رو حفظ کردید
حفظ کردن نمیخواد که این خیابونای ما هم شدن مثل جیگر زلیخا هر 10 ثانیه یه بار یه دونه دست اندازه
حواسم رو میدادم به خیابون اما بعضی از دست انداز ها از دستم در میرفتن
رسیدیم به خونه
تنهایی از ماشین پیاده شد تنهایی رفت تو خونه و تنهایی رفت تو اتاقش و تنهایی هم رو تختش دراز کشید منم دنبالش بودم هی میخواستم کمکش کنم اما جازه نمیداد
همیکنه دراز کشید گفتم
من نمیدونم الان باید چی بگم معذرتخواهی بابت صبح یا تشکر بابت شب
سرش رو تکون داد و گفت
هیچ کدوم
شب من
حرفش رو هم نزن .
در هر صورت هم ببخشید و هم
نیازی به معذرت خواهی یا تشکر نیست . وظیفه ام بود .در هر صورت ممنون که دنده ام رو نشکستی
چیزی لازم ندارید ؟
علیل که نشدم خودم کارام رو انجام میدم
درد که ندارید ؟
نه درد ندارم اتفاقا دچار سرخوشی کاذب شدم .
بازم بب
چقدر ببخشید ببخشید میکنی . من میخوام بخوابم .
رفتم براش اب اوردم تا قرصش رو بخوره
که دیدم خوابیده . معلوم بود خسته است شب رو به خاطر من نخوابیده بود صبح هم زود بیدار شده بود و داروهای عزیز رو داده بود
روش رو کشیدم . عرق کرده بود لپاش گل انداخته بود دستم رفت رو پیشونیش
اروم گفت
دستات خیلی سرده
دستم رو از رو پیشونیش برداشتم و پرسیدم
شما خواب نیستی ؟
چشمش رو باز کرد و گفت
خواب بودم تا وقتی که اون دستای یخ زده ات رو نذاشته بودی رو پیشونیم
تب داری
نه خوبم
شب خیس شدی . همه اش تقصیرمن بود
من خوبم
ولی
من میبخشمت
من و میبخشی ؟
اره . میبخشمت که من و انگولکم کردی
انگولک ؟
اره دیگه دوساعته داری خودت و میکشی دستت رو به تن و بدن عزیزم بزنی من نمیزارم همینکه چشمم رو گذاشتم رو هم کارت و کردی
لبخند زدم
ببین اگه بازم میخوایی باهام کاری کنی بگو خودم و اماده کنم
شما ول نمیکنی دیگه ؟
من ازت میترسم . همون فلفل ریزه هستی
من کوچولو نیستم
یه نفس کشید باز همون قیافه تو هم
استامینیفون بیارم ؟
بخوابم خوب میشم
مطمئنید
یه لحظه صدام گرفت . یه لحض بغض لعنتی نشست رو گلوم میخواستم بزنم زیر گریه . مثل اینکه متوجه شده بود
از جاش بلند شد و به بالشش تکیه داد و گفت
ببین صدات گرفته گریه کنی من بغلت نمیکنم ها
گفتم
هیچ وقت دوست نداشتم این روی من و ببینید
من چیز خاصی ندیدم
سرم و تکون دادم که ادامه داد
من یه دختر تنها دیدم که ترسیده بود . یه دختر که کسی رو نداشت تا بهش تکیه کنه . ساغر ترسیدن و تکیه گاه خواستن ضعف نیست
اشکام ریختن . اینهمه مردونگی باعث شد حتی گریه رو هم ضعف ندونم .
بهش نگا کردم .
کاش مثل رمانای زرد بغلم میکرد من نیاز داشتم .
اما گفت
اشکات رو پاک کن . اونوقت فکر میکنم برا من گریه میکنی. خیلی کج و کوله شدم ؟
لبخند زدم و گفتم
من میتونم برم ؟
اره برو . من هیچیم نیست .
از اتاق میرفتم بیرون که گفت
هر وقت خواستی درد و دل کنی بدون من هستم
سرم و تکون دادم ادامه داد
دیگه هم یواشکی برنگرد تو اتاقم .
یه لبخند دیگه
تو فکر رفتم این همه تناقض من و به شک مینداخت
پشت اون چهره خشک یه احساس مسئولیت بزرگه .
زیر اون ماسک حلبی قلبی از طلاست .
تمام این مدت دردش رو از من مخفی میکرد و شوخی میکرد تا احساس گناه نکنم . باید خوب بشناسمش . من اصلا نشناختمش .


برگشتم طبقه پایین .
امروز اصلا به عزیز سر نزده بودم .رفتم پیش عزیزدر زدم
ساغر بیا تو .
سلام صبح بخیر
عزیزم ظهر تو هم بخیر
شرمنده گفتم
ببخشید خواب موندم و بعدشم .
میدونم . شایان گفت کمی سرش درد میکرده بردیش درمانگاه
شایان بهتون گفته ؟
اره زنگ زد .
کی ؟
نمیدونم ازدرمونگاه زنگ زد
لبخند زدم . چرا به عزیز نگفته بود که من دست و پا چلفتی زدم دنده اش رو شکستم .
عزیز نگام کرد و گفت
الان اومدی من و ببینی یا داستان بشنوی
هر دوتاش
کدوم مهمتره
دیدن شما
پس بقیه اش رو نگم دیگه ؟
نه عزیز بگید.
خودتم میدونی که میخوام قبل مرگم داستانم رو تموم کنم
حرف مرگ رو نزنید
مرگ حقه دخترم . مطمئن باش اگه بیشتر از موعد زنده بمونی خودت هم ارزوی مرگ میکنی
نمیدونم
معلومه که نمیدونی تو تو اوج جوونی هستی نباید به مرگ فکر کنی . مرگ حقه منه پیرزنه


مطالب مشابه :


خوردنی های علم تا عمل

(البته نمی دونم دوتاش یکی باشه) همون شکر بدون اضافه کردن ماده سفید کننده ست. سرویس خواب.




سفرنامه اوکراین روز اول کی یف

تو خواب هم یک هیتر خیلی کوچیک با گرمایش خیلی خیلی بالا برقی بود که دوتاش سرویس بود




نون خامه ای و طرز زدن خامه

برای قو هم که گردنش تا جنبیدم همین دوتاش موند این شکلی برش بدین قسمت بالاشو سرویس خواب




رمان عاشقانه دریای عشق فصل 5

صبح که از خواب بیدار شدم ساعت یه نفره و توی دوتاش یه تخت دونفره - سرویس خواب




رمان اگه گفتی من کیم؟-11 (پایان)

·٠• ♥ شکرستان رمان ♥ •٠· - رمان اگه گفتی من کیم؟-11 (پایان) - صلوات برا سلامتي امام زمانو




رمان ته مانده عشق تو 5

·٠• ♥ شکرستان رمان ♥ •٠· - رمان ته مانده عشق تو 5 - صلوات برا سلامتي امام زمانو فراموش نکنین




برچسب :