رمان زیر بارون(5)


مهناز _ اوی ..... چرا در قفل کردی .... خوابی هنوز پاشو .... میخوایم نهار بخوریم .....


***


_ گمشو ..... مهناز حوصلتو ندارم






مهناز _ غلت کردی ..... اگه باز نکنی اینقدر میکوبم به در تا خودت خسته بشی.....





وبا مشت شروع کرد به کوبیدن .......





باعصبانیت بلند شدم و در و باز کردم : چیه!!!!!! چه مرگته ....... چی میخوای ....

*

مهناز _ چته توام سر ظهری پاچه میگیری ......





_ اگه کاری داری بگو ... اگه نه بیروووووووون.





مهناز در رو بست و کنارم نشست : چیزی شده ؟!!





_ نه......





مهناز _ خودت میگی یا برم دفتر خاطراتتو بخونم ....


+-+--


_تو غلت میکنی یه بار دیگه بری سراغ دفترم.... دیگه هیچ چیز توش نیست که بخوای سر از کارم دربیاری.....





مهناز _ نمیرم .... چشم فقط بگو چته ... دوباره با محمود درگیر شدی ..؟!!





سوگل !!! بگو مردم از نگرانی...



--------

داد زدم : چی میخوای بدونی ..!!!! هان!!!! که بعد از 5 سال از سر لج بازی و عصبانیت و ارضاع خودش مثل حیوون پرید روم ......ومثل عوضی ها باهام رفتار کرد ...


---------------+


رنگ مهناز مثل گچ دیوار شد .....





مهناز _ ا..... ات.....اتفاقی هم افتاد ؟





سرمو بین دستام کرفتم : نه!!! اگر امیر علی نرسیده بود و جریان دزد و نگفته بود به اونجاهاشم میرسید ...



----------------

زدم زیر گریه .... منو ببخش ولی حالم خیلی خرابه ...... بدم اومد .... چندشم شد ..... از دیشب تا حالا 5 بار رفتم حموم .......حس میکنم کثیفم .... حس ادمهایی رو دارم که بهشون تجاوز شده ...... از خودم بدم میاد ...





خیلی نامردی .... مهناز اینجوری میخواستی کمکم کنی .... منو ول کردی رفتی دنبال عیشو نوش خودت ....

---------------------------------



بلند شد و به سمت در رفت


************


_ کجا ؟!!





مهناز _ میکشمش ......... تا دیگه از این غلطا نکنه .





پریدم جلوشو گرفتم : دیوونه شدی ؟!! اون برادرته .....


-----------------

مهناز _ برادرمه که باشه نمیتونه هرغلتی که خواست بکنه ....





_ نمیخوام بخاطر من روت تو روی اون باز شه .....خودم یه فکری میکنم ....



--------رمان عشقولانه---------


مهناز _ تو!!!! اگه میخواستی کاری کنی تا حالا کرده بودی ...اگه عرضه داشتی 8 سال گند به زندگیت نمیزدی.





_ هی ....... منو نگاه کن اگه میبینی هنوز اینجام مال اینه که بد شانسی اوردم .... سه سال بعد از عروسیم بود میخواستم طلاق بگیرم.. مامان بابا داشتن واسه کارهای تلاقم میومدن ....اگه اون اتفاق نیوفتاده بود ...





سوگل پر.. !!!!!..... من داشتم دور دنیا واسه خودم عشق میکردم ......





این بی عرضه گی من مال ضربه ای که خوردم بود.... از نبود مامان و بابا ..تنها تکیه گاهم تنها پناهم .....بعد از فوتشون زدم به بی خیالی وقتی کسی رو نداشتم وقتی همه فک و فامیلم دور دنیا پخش و پلان به امید کی جدا میشدم ........ هان .... تو نمیفهمی ... فقط منو میبینی که افسرده ام ... ناراحتم ...دیگه نمیدونی چی کشیدم..... وقتی حس میکردم باعث مرگشون من شدم....همش میگم اگه من زنگ نمیزدم و نمیگفتم بیاین من میخوام جدا بشم .... این اتفاق براشون نمیافتاد .....





من با موندنم ... میخواستم خودمو تنبیه کنم ...... میفهمی......





مهناز منو توی اغوشش کشید : ببخشید .... نمیخواستم ناراحتت کنم .... بسه گریه نکن ..دلم ریش شد





********





یکهفته ازعروسی گذشت واقعا شب مزخرفی بود ....





مهناز هم حال درست و حسابی نداشت .. شبها وقتی پشت در اتاقش میرفتم صدای گریه اش می امد





با دیدن سپهر داغ دلش تازه شد ...... دل تنگ و بی قرار بود.....یک شب که دیگه اونقدر گریه کرد و حالش بد شد که می خواستم ببرمش به بیمارستان ولی مخالفت کرد ...





روز بعدش نزدیک بود شاخ در بیارم ... نمیدونم خدا موقع افرینش این چی بهش تزریق کرده که توی سخت ترین شرایط بازم شارژه ...





وقتی بهش گفتم موندم !!! تو همون ادم دیشبی هستی که تا صبح یکسر زار زدی بهم گفت خوبه مثل تو شل و وارفته باشم و خودمو با قرص خفه کنم .... نه جونم این کارها با گروه خونی من همانگ نیست !!!





راست میگفت کار درست و همون میکرد ..





ولی بعدش دیدم حالش طبیعی نیست !! چشمهاشو ازم قایم میکنه ...بعد هم رفت توی اتاقش کارهاشو کرد که بره بیرون ازش پرسیدم کجا گفت میره پیش خیاط.. هر چی اسرار کردم منم ببره قبول نکرد وگفت میخواد تنها باشه ...





حالا از اون روز دفعه پنجمه که رفته پیش خیاط ...صبح یواشکی از خونه زد بیرون .





منم توی حال نشستم و منتظرم بیاد تا باهاش صحبت کنم....دارم از دلشوره میمیرم ..





دودستی کوبیدم توی سرم ....... وای ی ی ی خدا .... نکنه معتاد شده ؟!!!





چه گورمو بکنم ....





مهناز _ سلام خوشگله ... چیه؟!؟! خاک بر سر شدی !!!!!





دستمو از روی سرم برداشتم و پریدم سمت مهناز با دو تا انگشت چشمشو باز تر کردم ببینم قرنیه چشمش هیچ تغییری کرده یا نه ؟!!





مهناز _ اوی ... وحشی چته ؟!!! کورم کردی .....





_ خفه ... ها کن ببینم ....





مهناز_ واسه چی ؟!!





_ خفه خونی..... میگم ها کن !!!





ها کرد ...نه دهنشم بو نمی داد .. لباسهاشم بوی عطر میداد .





مهناز _ سوگل !!! تو خوبی سرت جایی نخورده ؟!!





_ ناناز..... جون سوگل راستش بگو ..... معتاد نشدی ؟!!!





یکدفعه از خنده ترکید و روی مبل ولو شد ...





_ زهر مار ..خنده داره ..... یکهفته اس مشکوک میزنی .تو که یک لحظه بدون من جایی نمیرفتی حالا تک رو شدی و مدام از دستم در میری ...





مهناز که خنده اش اروم تر شد گفت :منو باش که میخواستم سوپرایزت کنم ...





نشستم روی مبل : چی؟؟ !! سوپرایز واسه چی؟!





مهناز _بله خانوم .... میرفتم پیش خیاط تا لباس خیلی خوشگلی که میدونم خیلی خیلی هم بهت میاد زیر نظر خودم برات بدوزه.... این چند باری هم که رفتم میخواستم مطمئن بشم هم از لحاظ اندازه و هم مدل درست درش بیاره .....





_ وای مهناز !!! واسه چی اینکارو کردی !!! چرا خودتو تو زحمت انداختی ؟





مهناز _ عززززززیزم ..... بیا بپوش فکر کنم توی این لباس خیلی ناز میشی رنگش هم مطمئنن خیلی بهت میاد ....





اینقدر تعریف کرد که دلم میخواست هر چه زود تر لباسو ببینم ....





بسته بزرگی را که در دستش بود را شروع کرد به باز کردن وقتی اونو جلوم گرفت ..





شوک زده فقط نگاهش کردم ....





نمیدونستم بخندم یا گریه کنم ....





_ لباس خر ؟؟؟!!!!





با این پارچه های پشمالو خاکستری رنگ یه خر... گوش و دم درازدوخته بودند روی شکمش هم جای زیپ داشت که یک ادم می توانست ان را بپوشد ...





_ مسخره این دیگه چیه ؟؟!!





مهناز _ عزززززیزم نگو که شرطی که خودت گذاشتی رو فراموش کردی ؟!!





_ من !!! شرط چی ؟؟؟





مهناز _ روز عروسی گفتی شرط میبندی عروسی خوبی میشه ...... گفتی هر کی شرطو باخت باید سواری بده ....





حالا هم خوشگل خانوم وقتی محمود و امیر علی اومدن شما این لباس نانازو میپوشی و جلوی اونها به من سواری میدی و کلی هم عرعر میزنی





_ زهر مار !!! من به گور خودم وخودت خندیدم ..... عمرا من اینو بپوشم .





مهناز _ غلط کردی ...... شرطیه که خودت گذاشتی !!





شروع کردم به عقب عقب رفتن .... عزیزم دیوار حاشا بلنده ... من اصلا همچین شرطی نذاشتم





اونم جلو میامد و میخواست به زور لباسو تنم کنه ..





مهناز _ ا.... وقتی اینو تنت کردم.. دیگه حاشا ماشا یادت میره ...... مردی وایسا





_ نامردم و در میرم..... و شروع کردم به دویدن دور هال .....بعدش دور مهمان خانه ..





مهناز _ وایستا ....





_ عمرا..... وایستم که خرم کنی !!!





مهناز _ اون که هستی فقط لباسشو بپوش تا تکمیل بشه !!!





_ هر هر بامزه ....



صدای اخ مهناز هوا رفت ....





برگشتم .... پاش گرفته بود به میز و پخش زمین شده بود ....





داشت پاشو ماساژ میداد...





_ طوریت که نشد ؟!!





مهناز _ نه !! اگر فکر کردی از شرط میگذرم کور خوندی !!





منم دیدم تا این ولو شده روی زمین بهتره در برم و مثل فرفره از پله ها رفتم بالا .....





همانطور که میدویدم پشت سرم را نگاه میکردم میدویدم !!! که محکم به چیزی برخورد کردم و روی زمین پرت شدم ...





امیر علی _ اخ...... وای خدا .... این بلا از کجا نازل شد !!!





فوری سرم را بالا اوردم .... نگاهم روی صورت امیر علی میخکوب شد ... انقدر بهش نزدیک بودم که نفس های تند و گرمش صورتم را نوازش میکرد .





انقدر از این اتفاق شوکه شدم که همینطور توی چشمهاش خیره شده بودم .





( خدایا چقدر این بشر جذابه !!!)





امیر علی هم با چشمان متعجب مرا نگاه میکرد ..... ولی بعد از چند لحظه که از شوک در امد چشمانش خندان شد ..... و لبخندش هر لحظه پررنگتر میشد و دندانهای سفید و ردیفش را به نمایش میگذاشت .





با نگاهش تمام اجزاء صورتم را از نظر گذراند و روی لبهایم ثابت ماند .





اب دهنمو قورت دادم حس میکردم داره با نگاهش یه لقمم میکنه ...هر لحظه گیج تر میشدم ... هر چی میخواستم ذهنم را متمرکز وببینم چکار باید بکنم ..... نمیشد !!!! این چشمها و این لبخند نمی گذاشت ...





همانطور که لبخند به لبش بود نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت ....





امیر علی _ نکنه اینقدر از اغوش من خوشت اومده که نمیخوای از روی من بلند شی.....





یکدفعه مغزم شروع به فعالیت کرد و تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده ..





صدای مهناز از توی راه پله می امد .... کجا رفتی تو.....





انقدر سریع از روی امیر علی بلند شدم که صدای اخش هوا رفت ...





امیر علی _ اخخخخخخخخ .... خدا خفت نکنه سوگل!!! له شدم .....





خودمو پرت کردم توی اتاق و در را پشت سرم بستم..... صدای مهناز می امد که به امیر علی میگفت:





اوا .... تو چرا روی زمین پخش شدی ...





امیر علی _ چیزی نیست ..... بلای اسمونی نازل شد ...





مهناز _ طوریت که نشده ....





امیر علی _ خوبم





مهناز _ دستتو بده به من ..بلند شو ...... تو سوگل و ندیدی ....





امیر علی _ نه!!!!! این چیه دستت !!

مهناز _ لباس جدید سوگله!!!
صدای خنده امیر علی به هوا رفت ....
روی تخت نشستمو از شدت استرس شروع کردم به جویدن ناخن هایم ....
وای خدا از این افتضاح تر نمیشد..... اگرمهناز منو میدید روی امیر علی افتادم چی؟؟!!
وای خدا چرا من همش باید جلوی این بشر ضایع شم ....بچه اجنبی پرروووو شرم و حیا رو خورده یه لیوان ابم روش .
در حالی که عدایش را در میاوردم ...... نکنه اینقدر از اغوش من خوشت اومده که نمیخوای از روی من بلند شی!!!
پروووو حالا چیزیم هست !!!! از خود راضی ....
نکنه فکر کرده من به دستی خودمو انداختم روش .....
نه بابا دیگه عقلش میرسه ... سرم چند بار به بالش کوبیدم ... من چطور باهاش روبرو بشم .... از خجالت میمیرم ..... اون از شب عروسی اینم از این هنوز ازاون شب باهام سر سنگین بود مطمئنن با این افتضاح دیگه نگاهمم نمیکرد ..... اه ه ه ه
مهناز امد توی اتاق و در را پشت سرش بست .... دیگه گیرت انداختم ....

نگاهی بهش کردم ...
مهناز _سوگل !!! چرا رنگت پریده ........
یکدفعه بغضم ترکید ..... در حال گریه ماجرا را برایش تعریف کردم ...... چشمهاش از فرط تعجب باز شده بودند....
حرفم که تمام شد گفتم چکار کنم مهناز.....فکر کردم الان کلی لیچار بارم میکنه ....
که یکدفعه از شدت خنده خودشو انداخت روی تخت ...
مهناز _ پس بگو ان بدبخت چرا روی زمین ولو بود ....
_ کوفت!!!! من از ناراحتی دارم دق میکنم اون وقت تو داری میخندی ؟؟؟!

مهناز _ بس که خری !!! اتفاق به این باحالی ... تازه اگرم من نمیرسیدم اتفاقهای جالبتری هم میافتاد ....

_ زدم توی سرش: خاک تو سرت تو مثلا خواهر شوهرمی....

مهناز _ برو بابا .... شوهرت که عرضه کاری رو نداره .... تو خودتو دریاب .... دنیارو عشقه...

_ خفه.... تو نمی خوای ادم بشی !!! چه طرز حرف زدنه ...چند بار بگم عفت کلام حفس کن ...

مهناز _ برو بابا .. من اصلا عفت خانوم نمیشناسم ....

خره الان امیر علی باید بشینه زار زار گریه کنه ... نه تو !!.... نشستی اینجا و ابغوره میگیری ....

_ چرا ؟؟!!

مهناز _ تازه میگی چرا؟؟!!

زدی بندو بساط اون بدبختو له کردی .... پدرشو در اوردی ... تازه میگی چرا ؟؟!! یکدفعه دوتایی زدیم زیر خنده ...


پوران _ خانوم جان .... پاشو ببین کی اینجاست ؟!!!




_ چیه ؟؟ ..... ساعت چنده ؟




پوران _ نمیخوای بدونی کی اینجاست ؟!!




_ کی؟؟!!




پوران _سپهر اومده ....




یکدفعه پریدم..... الان اینجاست .......




پوران _ ها ... بچم !! زودی حاضر شو کسی خونه نیست .... اونم تنها تو نشیمن نشسته !!!




سریع حاضر شدم و به نشیمن رفتم لب مبل نشسته و نگاهشو دوخته بود به گلهای قالی ....




یکدفعه از دیدنش شادی غیر قایل وصفی توی قلبم حس کردم ..




خندیدمو گفتم : فکر کردم این شازده بی معرفت دوباره گذاشته و رفته !!!




سپهر – بچه پروو تو اخر یاد نگرفتی اول سلام کنی!!!!!




_ اوخ .... شرمنده .... سلام اقا سپهر خوش اومدید صفا اوردید ...




سپهر _ علیک سلام..... ممنون..... ما خودمون میدونیم خوش امدیم و صفا اوردیم ....




جلو رفتم و بغلش کردم ..... انقدر احساس ارامش کردم که انگار در اغوش پدرم هستم ....




_ از رو نری تو ..




سپهر _ کی !!! من ... !!




به مبل اشاره کردم : بشین ...




روز عروسی اینقدر از دیدنت هیجان زده شده بودم که اصلا یادم رفت ادرس و شمارتو بگیرم .... فکر میکردم تا حالا رفتی !!!




سپهر _ نه .... فعلا یه مدت هستم .. منم دیدم تو تحویل نگرفتی خودم ادرستونو از محمودگرفتم ...




_ خوب کاری کردی ... خوبی خودت !!!!




سپهر _ الهی شکر ....بقیه کجان ؟؟!!




_ نمی دونم ... من خواب بودم ..




پوران چای را جلوی سپهر گرفت ....




سپهر _ دستت درد نکنه مامان پوران ... بیا بنشین ببینمت ...




پوران _ الهی قربون اون مامان پوران گفتنت برم .... نمی دونی چقدر دلم هواتو کرده بود ..




وبا گوشه روسری اشکهاشو پاک کرد .....




پوران _ من میرم برات غذایی که دوست داری بپزم .... نهار که میمونی؟؟ ....




سپهر _ اگه دعوتم کنید .... معلومه که میمونم ..




پوران _ پس من رفتم ...




_ از خودت بگو مدتی که نبودی چکارا کردی ؟؟




سپهر _ هیچی فقط درس و کار .... دلم پوسید اونجا... تنهایی داشتم دق می کردم ....




با تعجب پرسیدم :پس زنت چی !!! مگه پیشت نبود ....




خنده ای از ته دل کرد و گفت کدوم زن حالت خوبه !!!




وا رفتم ... یعنی تو زن نداری ؟؟!!




سپهر _ نه بابا کی به من زن میده ..




دهنم مثل چوب کبریت خشک شده بود حالم اصلا خوب نبود و توی دلم مدام میگفتم :بیچاره مهناز ....




یه قلوپ از چایم را خوردم ... و با صدایی که از ته گلوم می اومد گفتم : ولی .... بعد از اینکه تو رفتی ما شنیدیم اونجا ازدواج کردی ...منم فکر میکردم موندگاریت بخاطر ازدواجته!!!




سپهر باتعجب گفت :واقعا!!! عجب بیکار هایی یدا میشن نه بابا ... زن میخوام چکار !!!




_ پس واسه چی موندی ؟؟!!




سپهر _ موندن من هر دلیلی داشت ازدواج نبود ..




توی قلبم احساس شادی را حس میکردم .. اگه مهناز میفهمید سپهر ازدواج نکرده از خوشحالی کم کمش سکته رو میزد ...ولی نه!!!... بیخود نباید امیدوارش کنم اگه سپهر مهنازو میخواست تا حالا یه کاری کرده بود.... خودم باید دست بکار بشم و این دو تا رو بهم برسونم ...




سپهر _ چیه تو فکری ....




_ هیچی ...یکم شوکه شدم ... من تا حالا فکر میکردم بچه دار هم شدی .....




خنده ای کرد ...اره 10 تا......راستی سوگل ... عمو بهرام و خاله سپیده چطورن ؟؟!! دلم براشون یکذره شده.....دارم لحظه شماری میکنم از سفر برگردن ببینمشون..




تمام خوشیم به یکباره رفت...این سفری که اونها رفتن راه بازگشت نداره ..... چی بگم!!!! چطور بگم!!!




مثل ماهی فقط چند باری دهنم رو باز و بسته کردم تا چیزی بگم ولی کلمات توی ذهنم جفت و جور نمی شد.




سپهر با نگرانی گفت: چیزی که نشده نه!!!




_ راستش ....مامان و بابا ... پنج سال پیش ....فوت کردن..




سپهر شوک زده گفت : چی !!!




خنده ای عصبی کرد : سوگل با من از این شوخی ها نکن !!! اعصاب ندارم......




وقتی دید چیزی نمی گم و فقط نگاهش میکنم ...انگار مطمئن شد دروغی در کار نیست .




کلافه و عصبی دور نشیمن راه میرفت ... سیگاری را روشن کردو گفت: .... چه اتفاقی براشون افتاد ؟




_ حالم خیلی خراب بود از یاداوری اون اتفاق احساس ضعف میکردم ..زبانم سنگین و دستو پاهام بیحس شده بودند ...




_ راستش ... عید پنج سال پیش بود ... من مشکلی داشتم از اونها خواستم که به تهران بیان تا به من کمک کنن .......اونها م نه بلیط هواپیما گیرشون اومد نه قطار ... مجبور شدن با ماشین بیان... توی جاده هم مثل اینکه کامیونی از روبرو می اومده از لاین خودش منحرف میشه ....




بغضمو به سختی قورت دادم ..... میره روی ماشین اونها و .....جا بجا تموم میکنن ..




دستی به صورتش کشید ...انقدر عصبی و کلافه بود که توی نیم ساعت یک بسته سیگارو تموم کرد ..




بعد از مدتی سکوت ... حالم تقریبا جا اومدگفتم...




_ سپهر ترو خدا بس کن .... این اتفاق مال پنج سال پیشه مطمئنم اونها هم راضی نیستن تو اینقدر خودتو اذیت کنی ..




سپهر سری تکان داد ک میدونم و انگار با خودش حرف میزد گفت من 10 روز پیش کرمان بودم چرا وقتی از مامان رسیدم گفت رفتن سفر خارج از کشور...




_ لابد نمی خواسته ناراحت بشی...




سپهر _ من باید برم ...




و سریع به سمت حیاط رفت ...با خودم گفتم : رفت !!! دوباره تنهام گذاشت ..




دویدم دنبالش : سپهر وایستا .... ترو خدا صبر کن ...




پشت در حیاط بهش رسیدم ... جلوشو گرفتم : ترو خدا نرو ... سپهر من نمی خوام دوباره تنها بشم ... بهت احتیاج دارم ..




با صدایی که از بغض دو رگه شده بود گفت : میام .... قول میدم ...فقط.... الان احتیاج دارم تنها باشم...




****




به اتاقم رفتم و خودمو روی تخت انداختم ..




سپهر حق داشت بهم بریزه ..چون به پدرم خیلی وابسته بود و مثل پدر خودش دوستش داشت




خانواده ما سپهر اینها و خانواده مهناز اینها توی یه کوچه زندگی میکردیم ... انقدر با هم دوست و صمیمی بودیم که جرء خانواده هم محسوب میشدیم ...طوری که توی همه مهمانیهای همدیگر شرکت میکردیم و با خانوادهای همدیگه به خوبی اشنا بودم ..




وقتی سپهر هشت ساله بود .. پدرش فوت میکنه ..اون موقع هنوز من بدنیا نیومده بودم وبااینکه وضع مالی خوبی داشتن .. بااینحال بابا میگیرتش زیر پرو بالش ... یادمه 7 ساله بودم یه بار مامانش به پدرماعتراض میکرد که دیگه سپهر خیلی داره زحمت میده بابا میگفت بگذارید منم لذت پسر داشتنو بچشم .. و واقعا هم در حقش پدری میکرد سپهر هم هیچ کدوم از زحمتهاشو بی جواب نمیگذاشت .. با درس خوندنش وکمک توی کارهای کارخونه و رسیدگی به باغهای پسته جبران تمام محبتهاشو میکرد .




و برای من و مهناز هم مثل برادر بود .. همیشه منتظر بودیم سپهر بگه چکار بکنیم یا چکار نکنیم ... واقعا هم معلم و راهنمای خوبی برامون بود .... وقتی 15 ساله بودیم مهناز حس کرد عاشق سپهر شده .....دیوانه وار میخواستش ولی وقتی میدیدش اینقدر خوب نقش بازی میکرد که انگار همون خواهر کوچولوی سپهره .....


میگفت میترسم بفهمه دوستش دارم و اونو برای همیشه از دست بدم


مطالب مشابه :


رمان زیر بارون(5)

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان زیر بارون(5) کدهای جاوا.




رمان زیر بارون(2)

رمان,دانلود رمان چشمهامو باز کردم مهناز دیوانه را خوشحال زیر بارون دیدم کدهای جاوا.




رمان زیر بارون(1)

رمان,دانلود رمان,رمان نمیدانم چقدر زیر بارون مانده بودم ، سرما تا مغز کدهای جاوا.




دانلود رمان افسون عشق با فرمت جاوا

دانلود رمان افسون عشق با فرمت جاوا. » با تو زیر بارون




دانلود رمان لحظه های سوخته با فرمت جاوا

دانلود رمان لحظه های سوخته با فرمت جاوا. » با تو زیر بارون




((نفس بارون)).با فرمت ({.آیفون،آیپاد،آیپد،آندروید .pdf- Android - java- epub

موبایل جاوا .و کتابهای رمـــان برای زیر پاش عین چی دانلود کتابهای رمان از




دانلود رمان روزای بارونی از هما پور اصفهانی

دانلود رمان روزای بارونی ازهما پور اصفهانی فرمت جاوا: دانلود رمان 18-رمان زیر بارون.




دانلود رمان به سلامتی تو | عاشق بارون کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

رمان زیر بارون دانلود رمان به سلامتی تو دانلود رمان برای آندرویید و جاوا و




دانلود رمان جدید الهه ناپاک

دانلود رمان برای نزديکاي هفت بود که خيس از بارون رسيدم خونه بعد دانلود برای جاوا.




برچسب :