پرونده

پرونده ای برای <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />

گابریل جوسي گارسيا ماركز

میلاد فصیح نیا

 

گابريل جوسي گارسيا ماركز در 6 مارس 1928 در «آراكاتاكا» متولد شد هر چند كه پدرش هميشه ادعا مي كرد كه در حقيقت او در 1927 به دنيا آمده است . از آنجا كه والدينش هنوز كم بضاعت و در پي تامين معاش بودند ، پدربزرگش طبق سنت معمول آن زمان ، مسئوليت بالاندن او را پذيرفت.  پدربزرگش وقتي كه او هشت ساله بود درگذشت . نابينايي مادربزرگش هم روز به روز بيشتر مي شد و از همين رو به «سوكري» رفت تا با والدين خودش زندگي كند. جايي كه پدرش به عنوان يك داروساز كار مي كرد. 

طولي نكشيد كه پس از ورودش به سوكري، تصميم بر آن شد كه تحصيلات رسمي اش را آغاز كند .او به پانسيون شبانه روزي در «بارانونكيولا» ، شهر بندري در دهانه رودخانه «ماگدالنا» فرستاده شد . در آنجا او به عنوان پسري خجالتي كه شعرهاي فكاهي مي گويد و كاريكاتور هم مي كشد شهره شد .اگر چه تنومند و ورزشكار نبود ، اما بسيار جدي بود . همين باعث شد همكلاسي هايش او را «پيرمرد» صدا كنند . در 1940سال ، وقتي دوازده ساله بود ، موفق شد بورس تحصيلي  مدرسه اي كه براي دانش آموزان بااستعداد در نظر گرفته مي شد را به دست آورد. سفرش يك هفته  بيشتر طول نكشيد و بازگشت. «بوگوتا» را دوست نداشت . نخستين حضورش در پايتخت كلمبيا ، او را دلتنگ كننده و غمگين ساخت.

اما تجربياتش به تثبيت شخصيتش كمك كرد .  در مدرسه بود كه «خودي» را كه به مطالعه تحريك مي شود و با آن به هيجان درمي آيد، شناخت . غروبها اغلب در خوابگاه برا ي دوستانش كتاب ها را با صداي بلند مي خواند . سرگرمي  اصلي اش همين شده بود. عشق بزرگش به خواندن و كشيدن كاريكاتور به او كمك  كرد تا در مدرسه شهرتي را به عنوان يك نويسنده به دست آورد . پس از فارغ التحصيل شدنش در سال 1946 ، نويسنده 18 ساله ، آرزوهاي والدينش را برآورده كرد و در بوگوتا در مدرسه حقوق «يونيورساد ناسيونال» نام نويسي كرد و بعدها هم در رشته روزنامه نگاري .  در اين دوران بود كه گارسيا ماركز به همسر آينده اش برخورد كرد و پيش از آنكه دانشگاه را ترك كند ، وقتي كه تعطيلات كوتاه مدتي را با والدينش مي گذراند دختر 13 ساله اي به نام مرسدس بارچا پاردو را به آنها معرفي كرد . مرسدس همانند يك مصري نجيب خموش بود و سبزه ، او «جذاب ترين كسي» بود كه گابريل تا به حال ديده بود.  در طول آن تعطيلات بود كه گابريل به مرسدس پيشنهاد ازدواج داد . دخترك موافق بود ، اما نخستين آرزويش تمام كردن تحصيلاتش بود . به همين دليل مرسدس نامزدي را پيشنهاد كرد ، قول داد تا چهارده سال ديگر كه بتوانند ازدواج كنند ، با او بماند.

سال هاي  گرسنگي

مانند بسياري از نويسندگان ديگر كه دانشگاه را تجربه كردند و آن را كوچك شمردند ، گارسيا ماركز نيز متوجه شد كه علاقه اي به مطالعه در رشته دانشگاهي اش ندارد و مبدل به كسي شده كه كاري را بر حسب وظيفه و اجبار انجام مي دهد . به اين ترتيب دوران سرگرداني اش آغاز شد . كلاس هايش را ناديده انگاشت و از خودش و درس هايش غفلت كرد ، براي سرگردان بودن ، گشت در اطراف بوگوتا را انتخاب مي كرد ، سوار ترامواي شهري مي شد و به جاي خواندن حقوق ، شعر مي خواند.  در همين زمان كتابي از كافكا به دستش رسيد : «مسخ» .  با اين كتاب بود كه ماركز جوان آگاه شد ، اجباري نيست كه ادبيات از يك خط سير مستقيم داستاني و طرحي روشن و پيرو يك موضوع هميشگي و كهن پيروي كند .  ماركز درباره «مسخ» مي گويد : «گمان نمي كردم كسي اين اجازه را داشته باشد تا چيزهاي مانند» مسخ «را بنويسد. اگر مي فهميدم مي شود ، من پيش از اين به نوشتن خيلي قبل تر پرداخته بودم . اگر مي دانستم ، خيلي پيش از اين شروع مي كردم به نوشتن» و همچنين گفت : «برايم صداي برخاسته از كافكا همسو با نجواهاي مادربزرگم بود .   مادربزرگم در وقت قصه گفتن عادت داشت ، ماجراجويانه ترين چيزها را با حقيقي ترين صداهاي ممكن بيان مي كرد»   و اين نخستين نكته اي بود كه او از خواندن ادبيات در هوا شكار كرد .از اين پس حريصانه شروع به خواندن كرد و هر چه به دستش مي رسيد را مي بلعيد و شروع به نوشتن داستان كرد . در كمال شگفتي اش ديد كه نخستين داستانش، «سومين استعفا» ، در سال 1946 در روزنامه ميانه رو بوگوتا ، «ال بوگوتا» منتشر شد . ( ويراستار ذوق زده و مشتاقانه او را نابغه ادبيات كلمبيا خواند . گارسيا ماركز وارد دوران خلاقيتش شد . بيش از ده داستان را براي روزنامه در سال هاي بعد نوشت . سرانجام در 1950 تلاش هايش براي ادامه تحصيل در رشته حقوق پايان گرفت و خود را تمام وقت، وقف نوشتن كرد ،به «باراناكوليا» رفت .

پس از چند سال ، به حلقه ادبي اي كه «گروه باراناكيوليا» خواند مي شد پيوست و تحت تاثير آنها ، شروع به خواندن آثار همينگوي ، جويس، وولف، و خصوصا فالكنر كرد .  او همچنين شروع به مطالعه آثار كلاسيك كرد و الهامي شگرف از خواندن «پادشاه اديپوس» از سري داستان هاي سوفوكل گرفت. اين دغدغه ها وقتي شكل گرفت كه او به همراه مادرش به «آراكاتاكا» بازگشت تا خانه پدربزرگش را براي فروش مهيا كنند ، خانه را در وضعيتي اسفناك و فرسوده يافتند ، و هنوز «خانه شبح زده» خاطراتش را كه در سرش غوطه مي خورد او را به گذشته فرا مي خواند.  به راستي كه همه شهر مرده و بيجان به نظر مي رسد ، و زمان در رگ و پي اش منجمد شده بود . او پيش از اين خطوط داستاني از تجربيات گذشته اش را در ذهنش مرور مي كرد ، رماني تجربي به نام «لاكاسا» La casa  نوشته بود، هر چند كه احساس مي كرد كه هنوز آماده و تكميل نشده است ، او قسمتي از آنچه كه بعد از حس كردن آن مكان به دست آورده بود را يافته بود.  به محض بازگشت به «بارانكيولا» ، نخستين رمانش ملهم از ديدارش از آن خانه را با نام «توفان برگ» ، طبق طرحي مطابق با اسلوب «آنتيگونه» و دوباره سازي شهري خيالگونه نوشت .

<?xml:namespace prefix = v ns = "urn:schemas-microsoft-com:vml" /><?xml:namespace prefix = w ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:word" />كتاب با اشتياقي پر انرژي از الهام و شهود كامل شده بود و نام «ماكوندو» را به «يوكناپاتافناي» آمريكاي لاتين بخشيد كه نام مزرعه موزي نزديك «اراكاتاكا» بود كه عادت داشت در آنجا مانند كودكي گردش  كند .( ماكوندو در زبان بانتو Bantu معناي موز است)  متاسفانه رمان در سال 1952 توسط ناشري كه به او داده شده بود رد شد و گارسيا ماركز گرفتار شك به توانايي خودش شد و شلاق نقد را خود به پيكرش وارد كرد و آن را در كشو انداخت . ( در 1955 هنگامي كه گارسيا ماركز در اروپاي شرقي بود ، رمان توسط دوستانش از آن مخفيگاه نجات داده شد و به ناشر تحويل داده شد . آن زمان بود كه «توفان برگ» منتشر شد ) با وجود طرد شدن و تنگدستي اش، ذاتا سرخوش بود ،كار ثابتي  براي نوشتن در ستون هاي روزنامه «ال هرالدو»   داشت. در بعد از ظهرها بروي داستان هايش كار مي كرد و با هم سليقه هايش در ميان دود سيگار و عطر قهوه گپ مي زد. 

در 1953 او به ناگاه به تشويش و بيقرار ي ناگهاني دچار شد . وسايلش  را جمع كرد ، كارش را رها كرد و حتي دايره المعارفش را هم به دوستي فروخت . مدت كوتاهي سفر كرد ، بر روي پاره اي از طرح هاي داستانش مشغول شد و سرانجام به طور رسمي با مرسدس اعلام نامزدي كرد . در 1954 به بوگوتا بازگشت و مسئوليت نوشتن داستان و مقالات نقد فيلم را در «ال اسپاكتادور» را پذيرفت. در آنجا او به استقبال سوسياليسم رفت و از از توجه به صداي جاري ديكتاتور گوستاو روجاس پينيليا اجتناب كرد ، به وظيفه اش به عنوان نويسنده اي در زمان لاويولنسيا la violencia تعمق كرد.    گارسيا ماركز به ژنو ،رم ، لهستان و مجارستان سفر كرد و سرانجام در پاريس مستقر شد جايي كه او خبر دار شد كارش را از دست داده است . بنا به دستور حكومت ديكتاتوري پينيلا ، روزنامه ال اسپكتدور تعطيل شد.  در محله اي لاتين ، و به اعتبار و لطف زن مهمان خانه داري زندگي كرد، آنجا تحت تاثير آثار همينگوي يازده داستان نوشت كه پيش نويس كتاب «كسي به سرهنگ نامه نمي نويسد» شدند و همينطور قسمتي از «اين شهر گهي» را نوشت .

كتابي كه بعدها به نام «ساعت نحس» تغيير نام داد و منتشر شد .  پس از پايان نگارش «كسي به سرهنگ “» به لندن سفر كرد و و سرانجام به قاره  خانگي  اش و نه كلمبيا كه ونزوئلا بازگشت و در آنجا توسط پناهجويان و آوارگان سياسي كلمبيايي مورد استقبال و پشتيباني قرارگرفت . مي دانست كه آخرين كارش در ميان شهر راز گونه «ماكوندو» خواهد گذشت. اما هنوز براي يافتن لحن و صدايي كه بتواند داستانش را با آن بگويد در تكاپو بود، و هنوز در حال كشف صداي واقعي  و شخصي اش بود.  در ونزوئلا با دوستان قديمي اش پلينيو آپوليو مندوزا كسي كه بعدها ويراستار هفته نامه ونزوئلايي «اليت» شد همكار و همنشين شد. درسال 1957 براي آنكه پاسخ دغدغه اش: «درد كلمبيا از چيست ؟» را بيابد ،سرتاسر اروپاي بلوك شرق را سفر كرد ، مقالاتش را در اين رابطه به چند ناشر آمريكا ي جنوبي داد و ديدند كه چگونه با افسردگي مقايسه كرده وضعيت جامعه را با وضعيت آرماني كمونيسم مقايسه كرده است. 

گارسيا ماركز در 1958 مخاطره اي كرد و به كلمبيا بازگشت . در فضايي كم سر وصدا به كشورش خزيد و با مرسدس باچا ازدواج كرد ، كسي كه اين چهارده سال را در بارانكويلا در انتظارش نشسته بود.  او و تازه عروسش در خفا و خاموشي به كاراكاس بازگشتند كه در آنجا مشكلات را با هم تقسيم كنند .  پس از چاپ نمايشنامه هايي در روزنامه «مومنتو» توسط گارسيا ماركز كه خيانت و پيمان شكني آمريكا و ستم پيشگي هايش عليه ونزوئلا را هدف قرا داده بود ،دولت روزنامه «مومنتو» را تحت فشار سياسي قرار داد. روزنامه سرانجام تسليم فشارهاي سياسي شد و در جريان سفر نيكسون در ماه مي  عذرخواهي اي را از دولت آمريكا به چاپ رساند .  گارسيا ماركزاز نامه سفارشي كاپيتولاسيوني دولت به خشم آمده و بلافاصله استعفا داد . چيزي نگذشت كه گارسيا ماركز پس از رها كردن شغلش در «مومنتو» ، به اتفاق همسرش به هاوانا رفت و تحت حمايت انقلاب كاسترو قرار گرفت . او متاثر از انقلاب با تصدي شاخه بوگوتا آژانش خبرگزاريي كاسترو «پرنسا لاتين» به انقلاب كمك كرد و بدين شكل بود كه رفاقتش با كاسترو كه تا به امروز برقرار است، آغاز شد .  در 1959 نخستين پسرش رودريگو به دنيا آمد و اين خانواده به شهر نيوريوك مسافرت كرد و در آنجا ناظر شاخه آمريكاي لاتين خبرگزاريپرنس لاتين شد ، اما چيزي نگذشت كه به خاطر تهديدات آمريكايي ها به قتل او ، گارسيا ماركز از اين شغلش هم استعفا داد . بعد از يكسال پس از شكاف ايدئولوژيكي كه در حزب كمونيستي كوبا روي داد، جدايي اش از آن حزب آغاز شد. او با خانواده اش به جنوب «مكزيكو سيتي» سفر كرد و به زيارتگاه فالكنريان رفت تا به اين شكل ورودش را در 1971 به آمريكا تكذيب كند .  در مكزيكوسيتي علاوه بر آنكه براي فيلم ها زيرنويس مي نوشت متن نمايشنامه هاي راديويي را هم به نگارش درمي آورد و در طي اين مدت بود كه پاره اي از رمان هاي افسانه وارش را منتشر ساخت. 

اثر «كسي به سرهنگ نامه نمي نويسد» در 1961   و سپس «مراسم دفن مادربزرگ» را هم در 1962 ، سالي كه دومين پسرش گونزالو به دنيا آمد، منتشر ساخت .  سرانجام دوستانش او را متقاعد كردند كه به جلسات نقد و مباحثه ادبيات در بوگوتا شركت كند، او در Este pueblo de mierda تجديد نظر كرد ، و عنوان «شهر گهي» را به «ساعت نحس» تغيير داد.  حاميان و بانيان جايزه اي ادبي ، در سال 1962 ، در اوج دوران افسردگي بي پايانش ، كتاب را به مادريد فرستادند تا در آنجا انتشار يابد: انتشار مسخره و خنده آور بود . ناشر اسپانيايي، كتاب را از همه اصطلاحات عاميانه آمريكاي لاتين و جملات اعتراض آميزش پاكسازي وتهي كرد ، گفتگوها و سخنان شخصيت ها هم مختصر و كوتاه شده و به زبان و لهجه اسپانيايي در آمده بود . تصفيه كتاب خارج از حد و مرزهاي پذيرفتني و قابل تصور بود.  گارسيا ماركز دل شكسته و غمگين مجبور شد تا از پذيرش كتاب با آن وضعيت امتناع كند . تقريبا نيم دهه طول كشيد تا كتا ب به حال اولش برگردانده شده و انتشار يافت. چند سال بعدي ، سراسر از نااميدي هاي فراوان براي او بود ، چيزي توليد نكرد جز متن فيلمي كه طرحش توسط كارلوس فوئنتس نوشته شده بود .  دوستانش تلاش مي كردند اورا از راه هاي مختلف دلخوش و شاد سازند . اما با اين وجود او احساس واماندگي و ورشكستگي مي كرد . هيچكدام از آثارش بيشتر از 700 نسخه فروش نرفته بودند . هيچ حق التاليف و پولي از آنها به دست نياورده بود . و هنوز داستان «ماكوندو» از فراچنگ او طفره مي رفت.

موفقيت ها

در ژانويه 1865 او و خانواده اش براي گذران تعطيلات به آكاپولكو مسافرت كردند .  ماركز لحن و صدايش را باز يافت. براي نخستين بار در بيست سال اخير، آذرخشي به طور واضح حجم و آواي «ماكوندو» را روشن ساخت و درخشاند. او بعدها نوشت: «سرانجام شهودي را كه با آن بتوانم كتاب را بنويسم به دست آوردم “ به كاملترين شكل ممكنش . در آنجا بود كه من نخستين فصل را كلمه به كلمه با صداي بلند براي تايپست ديكته كردم.» بعد ، راجع به آن شهود نوشت : لحن و صدايي كه من سرانجام در «صد سال تنهايي» به كار گرفتم بر پايه روشي بود كه مادربزرگم در گفتن قصه هايش به كار مي گرفت . او چيزهاي كاملا خيال گونه را جوري بيان مي  كرد كه واقعگرايانه ترين شكل ممكن را داشتند ... جلوه آنچه را كه مي گفت در سيمايش مشهود بود . او وقتي كه قصه هايش را مي گفت طرز گفتارش را تغيير نمي داد و با اين كارش همه را مجذوب مي كرد . آنجا بود كه من كشف كردم چه بايد بكنم تا خيال را باور پذير سازم . به همان لحني كه مادربرزگم قصه ها را برايم بازگفته بود آنها را نوشتم.  او ماشين را به طرف خانه چرخاند و به سمت خانه شتافت .وقتي رسيدند ، مسئوليت خانواده را به مرسدس سپرد و دست از همه چيز شست و در اتاقش مشغول نوشتن شد و نوشت آنچه را كه انجام داده بود و ديده بود و انديشيده بود . براي مدت هيجده ماه ،هر روز را نوشت .روزانه با مصرف شش پاكت سيگار داشت از پا در مي آمد . براي تامين خانواده ماشين فروخته شد، تقريبا همه اسباب خانه را به گرو گذاشته بود چاره اي نبود، تنها به اين شكل مرسدس مي توانست خانواده را خوراكي دهد و رول كاغذ و سيگار ماركز را تامين كند . دوستانش ديگر اتاق دود گرفته اش را «غار مافيا» مي ناميدند. پس از مدتي ، كمك هاي جامعه به ياري اش شتافت ، چرا كه با خبر شده بودند كه چه چيزهاي چشمگير و قابل توجهي در حال خلق شدن است. نسيه ها تمديد و قرض ها بخشيده شد .  پس از يكسال كار ، گارسيا ماركز نخستين سه فصل را براي كارلوس فوئنتس فرستاد ، كسي كه آشكارا اعلام كرد : «من تنها هشتاد صفحه را خواندم اما استادي را در آن يافتم» رمان به پايانش نزديك بود، هنوز اسمي نداشت، موفقيتش قابل پيش بيني بود و زمزمه موفقيت در هوا دوران داشت و مي چرخيد . هنگامي كه كار به سرانجام رسيد ، خودش ، همسرش،  و دوستانش را در رمان جاي داد و سپس نامي در صفحه آخر نمايان شد : «صد سال تنهايي» .

سرانجام از غار پا به بيرون گذاشت ، هزار و سيصد صفحه را در دستانش محكم گرفته بود ، تحليل رفته و تقريبا مسموم از نيكوتين ،  با بيش از ده هزار دلار بدهي ، اما هنوز دلخوش و سر زنده بود . مجبور شد اسباب بيشتري از خانه را گرو بگذارد تا بتواند رمان را براي ناشري در بوينوس آيرس بفرستد.  «صد سال تنهايي» در ژوئن 1967 منتشر شد و در عرض يك هفته همه 8000 نسخه اش به فروش رسيد . از آن نقطه بود كه موفقيت هاي او بيمه و تضمين شد . رمان هر هفته زير يك چاپ جديد مي  رفت و در عرض سه سال، نيم ميليون نسخه از كتاب به فروش رسيد و به بيست و چهار زبان ترجمه شد و چهار جايزه بين المللي را نصيب خود كرد . موفقيت ها سرانجام سر و كله شان پيدا مي شد. وقتي كه جهان نامش را مي شنيد و مي شناخت گابريل گارسيا ماركز 39 ساله بود.  به ناگاه شهرت احاطه اش كرد . نامه هاي طرفداران ،جايزه ها ، مصاحبه ها،  برنامه هايي با حضور او _ پيدا بود كه زندگي اش در حال دگرگون شدن است. در 1969 رمان، جايزه «چياچيانو» در ايتاليا را برد و همان سال به عنوان بهترين رمان خارجي در فرانسه شناخته شد . و در 1970 در انگلستان منتشر شد و همان سال هم جزو دوازده انتخاب اول سال خوانندگان در آمريكا شد .  دو سال گذشت. جوايز «روميلو گالئگوس» و «نيوتادت» را هم برده بود و در 1971 هم نويسنده پروئي ، ماريو بارگوس يوسا در باره زندگي و آثارش كتابي را منتشر ساخته بود . در برابر همه اين هياهوها ، گارسيا ماركز به سادگي به نوشتن بازگشت .

تصميمش بر اين بود كه در باره ديكتاتوري بنويسد ، باخانواده اش به بارسلوناي اسپانيا رفت تا آن اسپانياي زير چكمه فراسيسكو فرانكو را تجربه كند.  در آنجا روي رمانش رنج برد و زحمت كشيد . تركيبي از «هيولا» ، «ديكتاتوري كارايبي با دستان نرم استاليني و شهوتي حيوانگونه» و «حاكم جرار اسطوره اي آمريكا ي لاتين» خلق كرد .  در خلال اين سال ها ، او ndira and Other StoriesInnocent Er را در سال 1972 منتشر كرد . و در 1973 مجموعه اي از آثار روزنامه نگاري اش در پانزده سال قبل را به نام «زمانه اي كه من شاد بودم و بي خبر» منتشر ساخت.  «پاييز پدر سالار» در سال1975 منتشر شد و از دو منظر موضوع و لحن حركت و روند موثر و قويي از نقطه «صد سال تنهايي» بود.كتابي پر شكنج و پر خم و پيچ ، به همراه جملاتي دالان وار و تودر تو ، كه در ابتدا براي منتقدين و كساني كه منتظر يك «ماكوندو» ديگر بودند ، دست يازيدن به هسته آن نااميدانه به نظر مي رسيد . توقعات و انتظارها در طول ساليان از او تغيير كرده بود. به هرحال ، بسياري انتشار اين رمان را تغيير مكاني به شاهكاري كوچكتر توصيف كردند. گارسيا ماركز تصميم گرفته بود كه فراتر از زمان ديكتاتوري ، ديكتاتور پينوشه بر شيلي ننويسد ، تصميمي كه بعدا آن را لغو كرد و علاوه بر آنكه زندگي در يك حكومت ديكتاتوري را ترسيم كرد ، ذهن حاكم ستمگري كه آنها را در گودال رنج رها كرده بود را به خواننده  ارايه كرد . حالا نويسنده معروف ، به قدرت روزافزون سياسي ا ش آگاهتر شده بود و تاثير رو به افزايش و امنيت مالي اش او را قادر ساخته بود تا دغدغه هايش را در فعاليت هاي سياسي دنبال كند. در بازگشت به «مكزيكو سيتي» ، خانه جديدي خريد تا از آنجا مبازه شخص اش را براي تاثير بر جهان پيرامونش ساماندهي كند. در پايان اندك سالي ، فعاليت هايش را پايه گذاري كرد و پيوسته مقداري از پولش را در جنبش ها و فعاليت هاي سياسي و اجتماعي صرف مي كرد. از طريق نوشته ها و بخشش هايش ، گروه هاي چپ در «كلمبيا» ، «ونزوئلا» ، «نيكاراگوئه» ، «آرژانتين» و «انگولا» را حمايت و پشتيباني مي كرد . او از HABEAS حمايت و پشتيباني كرد ، سازماني كه تمام فعاليت هايش را براي اصلاح سواستفاده قدرت در آمريكا ي لاتين و آزادي زندانيان سياسي وقف كرده بود . او روابط دوستانه اش را با بعضي رهبران همانند عمر توريجوس در پاناما قطع كرد، مناسبات و روابطش را با فيدل كاسترو رهبر كوبا ادامه داد . نيازي به گفتن نيست كه ، اين فعاليت ها او را نزد سياستمداران آمريكا يا كلمبيا عزيز و تكريم نكرد ، همه ديدارهايش از آمريكا با ويزاهاي كوتاه بود كه توسط وزارت امور خارجه آمريكا تاييد شده بود . ( اين سفرها سرانجام توسط بيل كلينتون رفع محدوديت شد ) در 1977 او Operacin Carlota و همچنين مجموعه اي از مقالاتي از نقش كوبا در آفريقا را منتشر ساخت.  به طعنه ، اگر چه ادعا مي كند كه با كاسترو دوستان بسيار خوبي هستند _ كاسترو حتا به ويراستاري كردن كتاب «وقايع مرگ يك پيشگوي ماركز» كمك كرد _ او هفتاد نوشته را در كتابي «بسيار رك ، بسيار ناملايم» درباره قصور انقلاب كوبا و زندگي تحت رژيم فيدل كاسترو نوشته است . اين كتاب هنوز منتشر نشده است ، گارسيا ماركز مدعي است كه تا وقتي كه روابط بين آمريكا و كوبا به هنجار و عادي نشده آن را منتشر نخواهد ساخت.  در 1981 كه مدال ويژه لژيون فرانسه را به دست آورد، براي اينكه كاسترو را در سختي ديده بود به ديدارش شتافت و هنگامي كه به كلمبيا بازگشت دولت محافظه كار «بوگوتا» او را به سرمايه گذاري و پول درآوردن در M-19، يك گروه ليبرال از پارتيزان ها متهم كرد.  ماركز براي آسايش خانواده اش از كلمبيا بيرون آمد و از مكزيك تقاضاي پناهندگي سياسي كرد. كلمبيا خيلي زود از خشم و برآشفته شدن از آن فرزند نام آورش پشيمان شد : در سال1982 او جايزه نوبل ادبيات را برنده شد . كلمبيا همزمان با انتخاب رئيس جمهور جديد، دستپاچه و شرمسار، او را به بازگشت دعوت كرد ، و رئيس جمهور بتانكور نيز شخصا او را در استكهلم ملاقات كرد.  در 1982، «بوي خوش گواوا» ، كتابي در گفتگو با همقطار ديرينش «پلينيو اپوليو مندوزا» و همينطور در همان سال او «ويوا ساندينو» ، نمايشنامه راديويي تلويزيوني در باره «سندريست ها» و انقلاب «نيكاراگوئه» را نوشت. در داستان بعدي كه منتشر كرد ديگر سياست از انديشه اش فاصله گرفته بود و با نوشتن رماني عشقي تغيير مسير داد و به گذشته غني از شهود و مصالح اساسي  داستان هايش بازگشت . در سال 1986 پرده از «عشق سال هاي وبا» برداشته شده و كتاب به خوانندگان جهان، كه مشتاقانه منتظرش بودند، عرضه شد و به صورت اعجاب آور و غريبي مورد استقبال قرار گرفت .  ترديدي نيست كه گابريل گارسيا ماركز ديگر مبدل به چهره جهاني شده بود كه جاذبه ديرپا و مانايش همه گير شده بود . در حال حاضر نيز او از مشهورترين نويسندگان جهان است و درون زندگي اي آكنده از نوشتن غوطه مي خورد تدريس مي كند و با اقامت در مكزيكو سيتي ، كارتاگنا ، كيورناواسا ، پاريس، بارانكبوليا فعاليت هاي سياسي اش و فرهنگي اش را پي مي گيرد . او دهه  1990 را با انتشار رمان «ژنرال د رهزارتوي خود» به پايان رساند و دو سال بعد هم «زائر غريب» متولد شد . در 1994 او داستان هاي اخيرش را در كتاب «عشق و شياطين ديگر» منتشر كرد . اين سير در 1996 با انتشار «گزارش يك آدم ربايي» ادامه يافت . كتاب اخير اثر روزنامه نگارانه اي بود كه داراي جزييات شگرفي از تجارت بي رحمانه مواد مخدر در كلمبيا ست . اين بازگشت به فعاليت هاي روزنامه نگاري در 1999 با خريد پر كش و قوس امتياز مجله «كامبيو» مستحكم شد. مجله وسيله اي واقعي و كاملي براي گارسيا ماركز شد تا او به اصل خويش بازگردد . امروز «كامبيو» جلودار سير پيشرفت مطبوعات كلمبياست. متاسفانه در 1999بيماري سرطان لنفاوي گارسيا ماركز تشخيص داده شد و تا به امروز او تحت رژيم درماني و غذايي خاصي قرار دارد . اغلب در ميا ن «مكزيكو سيتي» و كلينكي در «لس آنجلس» جايي كه پسرش فيلماكر روريگو گارسيا زندگي مي كند، در رفت و آمد است .  برخي از آثار وي كه در ايران ترجمه شده است،عبارتند از: پاييز پدرسالار، كسي ديگر به سرهنگ نامه نمي نويسد، توفان خزان، ملواني رسته از امواج، شاخه و برگ، ساعت شوم، صد سال تنهايي، اندريرا و مادربزرگ سنگدلش، يك غرين، وقايع نگاري جنايت از پيش اعلام شده، بوي درخت گويا، توفين ماما گرانده، تدفين مادربزرگ، ساعت نحس، سرگذشت يك غريق، بازگشت پنهاني به شيلي، بوي درخت گوياو، ژنرال در هزارتوي خود، به سوي مرگ، اخبار آدم ربايي، شرح يك آدم ربايي، زائران غريب، پرندگان مرده، عشق سال هاي وبا، گزارش يك مرگ و ساعت شوم.

رویاهایم را می فروشم


مطالب مشابه :


نرخ و نوع قطارهای تبریز و تهران به مشهد

(ساعت حركت قطار دوم مي بايست حداقل 3 ساعت از زمان ورود قطار اول گذشته باشد ،‌در صورت عدم




بلیط گروهی و چارتر قطار

بلیط گروهی و چارتر قطار غزال ۴ تخته، سروش ۴ تخته، سفير سیستم فروش اینترنتی بلیط قطار




آغاز پيش فروش بليط قطارهاي مسافربري كاشان

آغاز پيش فروش بليط بليط ، حتما مسيرعبوري قطار به مشهد مقدس و بالعكس را سفير ولايت در




وعده وزير خارجه عربستان درمورد ماموران خاطي

فروش اینترنتی بلیط قطار. به گزارش پايگاه اطلاع رساني حج به نقل از ايرنا، سفير ايران در




مشخصات واگنهاي مسافري

خودروی کاروان-گردشگری-قطار-فیلم (سفير) اين واگنها از طريق آژانسها و دفاتر فروش بليت در




همایش هفته حج آذربایجان غربی برگزار شد.

فروش اینترنتی بلیط قطار. ایشان با بیان اینکه زائران بایدبا رفتارهاي خود سفير خوبي




زندگي ديجيتال مبتني بر تلفن همراه

، گوش دادن به موزيك، سيستم ناوبري، تجارت و كاربردهاي بسيار ديگر، سفير قطار يا تاكسي و




پرونده

هيچكدام از آثارش بيشتر از 700 نسخه فروش خدمتکار سفير جديد شب سوار آخرين قطار




راهنمای حل جدول1

ايستگاه قطار = اعتبار نامه سفير = استوار برنج = رز برنج فروش = رزاز




برچسب :