رمان باران - 3

همه برخوردهایم با بهزادنیا را یک نفس و با کمی اغراق برای خزر تعریف کردم تا به عمق فاجعه پی ببرد. بعد با التماس گفتم: حالا به مامان میگی از اینجا بریم؟
سعی کردم به چشم هایم حالت تضرع و بدبختی بدهم که دل خزر به رحم بیاید ولی بی فایده بود...
خزر هم لبخند دلداری دهنده ای زد.
ـ باران جان این که دلیل نمیشه!!!
ماتم برد: چی؟!
اینکه من نمی توانستم آزار و اذیت هر روزه ی بهزادنیا را تحمل کنم، دلیل نمی شد؟!
خزر با مهربانی دستش را جلو آورد و دکمه های مانتویم را باز کرد: عزیزم تو باید شرایط مامانم درک کنی. ما نمی تونیم از خیر اینجا بگذریم.
مچ دستش را گرفتم: بفهم خزر! من نمی تونم از صدقه ی سر این پسر زندگی کنم، همه چیز که پول نیس!
نگاه خزر از روی دست هایمان حرکت کرد تا به چشم های من رسید: مسئله فقط پول نیس، باران! مامان دیگه نمی خواس ما تو اون خونه بمونیم، می ترسید.
با ناباوری نجوا کردم: می ترسید؟! آخه از چی؟!
خزر آهی کشید و دستش را عقب برد و روی زانویش گذاشت: اتفاقی نیفتاده ولی مامان می ترسید بیفته. انگار یه مرده تو یه هفته دو بار دقیقا وقتی که غیر از طلوع هیشکس خونه نبوده، رفته دم در خونه، طلوع که وقتی تنهاس درو باز نمی کنه ولی صورت مرده رو یادش مونده. یه بار که با مامان بیرون بودن، مرده رو به مامان نشون داده که تو کوچه داشته کشیک خونه ی ما رو می داده، مامان هم ترسید...
پریدم وسط حرفش: فقط به خاطر این مرده؟! فقط همین؟!
خزر آه کشید: آره به خاطر همین مرده، باران! مامان تنهاس! مواظبت کردن از چار تا دختر براش سخته، این مرده چرا فقط وقتی طلوع تنها تو خونه بوده می اومده؟ اگه یه جوری می اومد تو خونه و بلایی هم سر طلوع می آورد، اونوخ چی؟ از همون روزی که به خونه ی وزیری دزد زد، مامان به فکر یه آپارتمان بود، ولی هیچ جا رو پیدا نکرده بود تا اینکه خانم پیرایش اینجا رو پیشنهاد کرد.
چرا من از این چیزها خبر نداشتم؟ چرا کسی به من نگفته بود؟ وجدانم نهیب زد که من یا دانشگاه بودم یا مشغول کتاب ها و نوشته هایم ولی...
این چیزها به کتم نمی رفت.
ـ نه که حالا اینجا خیلی امنه؟! خانم پیرایش و قند عسلش هم که هیچوقت خونه نیستند. اونم خونه به این درندشتی.
خزر از جا بلند شد: یه زن و مردی هستند که اینجا کار می کنند (قبل از اینکه چیزی بگویم با عجله ادامه داد) الان نیستن ولی قراره فردا بیان. خانمه آشپزه و شوهرش هم کارای باغو می کنه، اونا تو همون خونه پیش خانم پیرایش و پسرش زندگی می کنن.
خانم پیرایش و پسرش! پسرش! معین! معین بهزاد نیا! من باید با بهزاد نیا توی یک خانه زندگی می کردم؟! عین زندگی با عزرائیل بود. نالیدم: یعنی هیچ راهی نیست؟
خزر خم شد و سر مرا بوسید: تا چشم به هم بزنی مشکلاتمون کمتر شده و از اینجا میریم.
این ها را گفت و مرا تنها گذاشت. با این تفاسیر شانسی هم برای برگشتن به خانه ی خودمان نبود، چون مردی بالای سرمان نبود و ما یک طعمه ی چرب و نرم بودیم.

آهی کشیدم و بلند شدم. از پنجره باغ را بررسی کردم. برای زدن مهر تایید به بدشانسی من، سانتافه ی بنفش را دیدم که درست رو به پنجره ی اتاق من پارک شده بود.
شاید اگر چیز تیزی برمی داشتم و بدنه ی خوشرنگ ماشینش را به چند کلمه ی محبت آمیز مزین می کردم، دلم کمی خنک می شد ولی تاثیرش موقتی بود. اگر می خواستم برای همیشه آسوده خاطر باشم باید کاملا فراموش می کردم که این «معین» همان «بهزادنیا» ست. من باید بهزادنیا و شرارت هایش را از حافظه ام پاک می کردم و سعی می کردم با «معین» هیچ برخوردی نداشته باشم. انگار نه انگار که در یک خانه زندگی می کردیم... به نظر نمی رسید کار سخت و غیرممکنی باشد... بله، بهترین راه همین بود... فقط در حد سلام و علیک... یک احوالپرسی ساده... باید به خواهرهایم هم اخطار می دادم که زیاد به این بدذات نزدیک نشوند.
همینطور که داشتم با شرایط جدید کنار می آمدم، صدای بگومگویی از بیرون اتاق شنیدم. قبل از اینکه بروم و علتش را بپرسم، عسل شرمگین و خجالت زده در آستانه ی در ظاهر شد که مجسمه ی شکسته ی مذکور را در دست داشت. دختر بچه ای بود که روی تابی آویزان از ستاره ای نشسته بود و تاب می خورد. این مجسمه را وقتی توی مسابقات فوتسال دبیرستان، به عنوان بهترین بازیکن انتخاب شدم از بابایی کادو گرفتم... که حالا نصف شده و هر نصفش در یکی از دستان عسل بود. دوباره خشم تمام وجودم را گرفت ولی بعد برای یک لحظه فکر کردم که می خواستم برای این یادگاری شکسته خواهرم را کتک بزنم که یادگاری زنده بود. آن هم من که قول داده بودم از دو خواهر کوچکترم حمایت کنم و مواظبشان باشم. عسل با پشیمانی سرش را آورد بالا: معذرت می خوام.
نفس عمیقی کشیدم: باشه بخشیدمت!
چشم های عسل از حیرت گشاد شد؛ انتظار بخشش را به این زودی نداشت. معمولا طوفان های من مدت زیادی طول می کشید ولی حالا مسائل مهمتری در اولویت بودند. عسل شجاع شد و یک قدم به جلو برداشت ـ ولی هنوز فاصله ی لازم را با من حفظ کرده بود ـ و گفت: به خدا از قصد ننداختمش!
لبخند زدم: می دونم ، عیبی نداره!
ناپرهیزی کرد، خط قرمز را شکست و با جرأت تا جلوی من آمد، چشمهایش امیدوار بودند: برات درستش می کنم!
ـ عمرا دُرُس... اِهِم... باشه، ممنون!
نیشش باز شد و با قدرشناسی زل زد به من، اصلا عادت نداشتم کسی اینطور نگاهم کند.
ـ عسل بیا اینجا!
او را کشاندم جلوی پنجره و ماشین بهزادنیا را نشانش دادم: ببین...
با شگفتی سوت کشید: عجب عروسکی!
ـ آره، حالا خوب گوش بده، این ماشین پسر خانم پیرایشه...
نیش عسل به خنده باز شد و توی چشمهایش ستاره درخشید.
ـ تو باغ دیدمش!
اصلا از دیدن این ستاره ها راضی نبودم؛ بازوی عسل را گرفتم و با جدیت در چشم هایش نگاه کردم: خیلی خب، خوب گوش بده، زیاد دم پر این پسر نرو، اصلا هم باش خوش و بش نکن، باشه؟؟
نیش عسل هنوز به حالت عادی برنگشته بود: چرا؟!
قبل از اینکه روی موضوع فکر کنم، بی هوا گفتم: چرا نداره، چون یه پسر جوونه!
ابروهای عسل بالا رفت: خب این کجاش خطرناکه؟ این که پسره یا اینکه جوونه؟
عسل خیلی سوال می پرسید ها! حوصله ام را سر برد: عسل با من کل ننداز، من این پسرو می شناسم، روانیه، هر چی بیشتر ازش فاصله بگیری، بهتره، باشه؟
با اینکه قانع نشده بود، موافقت کرد.
خب، این از عسل، طلوع هم که نیازی به تذکر نداشت، خزر هم با ماجراهایی که برایش تعریف کرده بودم خودش به این نتیجه می رسید. بقیه اش را باید به دستهای خرابکار سرنوشت می سپردم.


لباس هایم را عوض کردم و برای ناهار بیرون رفتم. مامان که برگشته بود خانه، کمی چپ چپ نگاهم کرد و بعد سرزنش کنان گفت: به نظر خودت رفتارت درست بود؟!
نشستم سر سفره و صادقانه جواب دادم: نه! ولی چون نمی تونم قول بدم تکرار نمیشه دونستنش خیلی کمکی به حالم نمی کنه!
مامان چند لحظه نگاهم کرد، به نظر می رسید حرف های زیادی برای گفتن دارد، ولی سرش را به چپ و راست تکان داد و حرفی نزد.
عسل که انگار به همان زودی توصیه های ایمنی مرا فراموش کرده بود بی مقدمه رفت سر اصل مطلب: بچه ها، ووه، باید پسر خانم پیرایشو ببینین!
این را گفت و رو به طلوع با انگشت اشاره و شستش حلقه ای درست کرد و چشمک زد.
ـ بیوتی فول!
مامان سینه ای صاف کرد و گفت: اتفاقا خانم پیرایش برای شام امشب دعوتمون کرده!
با دهان پر حیرتزده اظهار نظر کردم: شوخی می کنی؟!
عسل برنجی را که از دهان من به صورتش پاشیده بود پاک کرد و با کج خلقی گفت: حالا اگه من این کارو کرده بودم...
ـ منو با خودت مقایسه نکن. مامان جدی میگی؟
مامان از بالای عینکش مستقیم مرا نگاه کرد: معلومه که جدی میگم. این وظیفه ی من بود ولی خانم پیرایش گفت ما مهمون اوناییم. می خواد شما رو با پسرش آشنا کنه. انگار پسرش یه خرده گوشه گیره!
جانم؟!؟!؟! خانم پیرایش باید گوشه گیری واقعی پسرش را در دانشگاه می دید. حواسم رفت به باقی حرف های مامان که به اطراف اشاره کرد و گفت: انگار قبل از اومدن ما، معین تمام وقتش رو اینجا می گذرونده و تو خونه ی خودشون زیاد آفتابی نمی شده. خانم پیرایش هم نمی خواسته اینطور خودشو از بقیه جدا کنه. به همین خاطر مجبورش کرده اینجا رو خالی کنه تا ما بیایم.
ـ چقدر عالی!!! مامان شما نگفتی ما جای کسی رو تنگ نمی کنیم و مزاحم هیچکس نیستیم؟
خزر نگاه هشداردهنده ای به من انداخت ولی من منتظر جواب بودم. مامان به آرامی گفت: خانم پیرایش بهم اطمینان داد که پسرش با این قضیه کنار میاد. اون اصلا مشکلی با بودن ما نداره.
چه حیف که آن روز مکالمه ی بهزادنیا با مادرش را ضبط نکرده بودم: ولی...
خزر با عجله پرید وسط حرف من: اِم... شوهر خانم پیرایش مرده؟
مامان نگاهش را از من گرفت و به طرف خزر چرخید: نه، اونا از هم طلاق گرفتن.
چیزی را که می خواستم بگویم فراموش کردم و با خوشحالی گفتم: جدا؟ پس شاید پسره بره با باباش زندگی کنه، نه؟
امیدوارانه به دهان مادر خیره شدم که امیدم نقش برآب شد.
ـ نه، باباش از ایران رفته، اصلا دلیل طلاقشون همین بوده که خانم پیرایش می خواسته ایران بمونه و شوهرش اصرار داشته برن.
برای یک صدم ثانیه دلم برای بهزادنیا سوخت؛ بابا داشت و نداشت. مطمئنا حس او از نداشتن مطلق من بدتر بود. ناخودآگاه زبان باز کردم: اگه من بودم با بابام می رفتم.
نگاه همه به طرف من چرخید و من فهمیدم که باید توضیح بدهم.
ـ اگه جای اون بودم... یعنی اونوخ شما ها رو نداشتم که عزیزانم...
لبخند گرمی زدم و منتظر ماندم درکم کنند.
خزر با حالت تحقیرآمیزی به من خیره شد: بی عاطفه!
مامان با تأسف نگاه می کرد و طلوع کلا صورتش را از من برگرادند. عسل هم که داشت صورتش را توی سطح خارجی قاشقش بررسی می کرد و اصلا به من توجهی نداشت.
چند بار پلک زدم و صلاح دیدم که بگویم: چقدر خوبه که جای اون نیستم!
بعد سرم را پایین انداختم و خودم را با غذایم مشغول کردم. مامان گفت: دلم می خواد امشب رفتار خوبی از خودتون نشون بدین. همه اتون دخترای بزرگی شدین و نباید من بگم چکار کنین چکار نکنین.
بدون اینکه سرم را بلند کنم به خوبی می دانستم روی صحبتش فقط و فقط با منست.

اینکه مامان انتظار داشت من رفتار خوبی از خودم نشان دهم، به خاطر تجربه های گذشته بود، خیلی گذشته... ولی خودم فکر می کردم آدم شده ام و دیگر از آن افاضات نخواهم کرد، مگر اینکه بهزادنیا کاری می کرد که کاسه ی صبرم لبریز شود...
حدس می زدم که او هم به اندازه ی من تمایلی به بودن در این مهمانی نداشته باشد، امیدوار بودم که به نحوی مادرش را قال بگذارد و در برود. ولی هربار که از پنجره بیرون را نگاه می کردم، ماشینش عین خار به چشمم می رفت. با وجودی که خودم را دلداری می دادم که بدون ماشین رفته، ته دلم می دانستم به این سادگی نمی توانم او را از زندگیَم حذف کنم. به هر حال قرار بود با او مدتی در یک خانه زندگی کنیم... چه مصیبتی! بدتر اینکه سایه اش روی سرم سنگینی می کرد..


خودم را به خدا سپردم و مشغول کتاب خواندن شدم. کتاب ها می توانستند روحیه ی مرا به کل عوض کنند. بسته به حال و هوای کتاب احساس آنی من هم تغییر می کرد. در آن لحظه با خواندن آن کتاب که دخترک به خاطر جنگ، از خانه و زندگیش رانده شده و با خواهرش به تنهایی در نهایت فقر زندگی می کردند، باعث شد از نارضایتی خودم خجالت بکشم.
چنان که وقتی خزر به اتاق آمد و با لحن نیم التماس ـ نیم تهدید گفت که آماده بشوم، از دیدن حالت رام و فرامانبردار من به شدت تعجب کرد.
آهی کشیدم و از جایم بلند شدم. این روزها حد فاصل کپه ی رخت خوابها و پنجره کتاب می خواندم، کمرم را تکیه می دادم به رخت خوابها و پایم را روی تاقچه ی پنجره می گذاشتم، بدنم زاویه دار میشد و زیاد راحت نبود.
متوجه تعجب خزر بودم، با غصه توضیح دادم: با اینکه ازش خوشم نمیاد ولی به خاطر مادرش و مامان دختر خوبی میشم و چیزی نمیگم...
چه فداکاری و ایثار بزرگی!!! مردم یک چیزی هم به من بدهکار شده بودند انگار...
خم شدم توی کمد و لباسهایم را این ور و آن ور پرت کردم، تا لباس مورد نظرم را پیدا کنم.
ـ من فکر کردم خانم پیرایش خیلی لطف کرده که این خونه رو به ما داده، به قول تو بی هیچ کرایه و منتی، به همین خاطر اون پسر دلقکش رو می بخشم ولی... (انگشتم را به نشانه ی تهدید جلوی صورتم تکان دادم) ولی نباید پا روی دم من بذاره... (لباس فیروزه ایم را به سختی بیرون کشیدم) اینم که چروکه، خدا! چقد من بدبختم!
خزر که از برخورد خوب! من تحت تأثیر قرار گرفته بود با عجله گفت: بده من برات اتوش می کنم.
ـ جدی؟
ـ آره مال عسلو هم می خوام اتو کنم.
قبل از آنکه پشیمان شود، از خدا خواسته لباسم را به او دادم. این هم از این، واقعا که رفتار خوب چه پیامدهای مثبتی داشت! من که می دانستم هیچ راه فراری از میهمانی نیست، اگر اوقات تلخی می کردم باید خطر سخنرانی خزر را به جان می خریدم، تازه لباسم را هم باید خودم اتو می کردم! حالا که از شر هر دو خلاص شده بودم، می توانستم دوباره دراز بکشم و کتاب بخوانم...


لباس فیروزه ایم را روی شلوار سفیدم پوشیدم و موهای صاف و لختم را هم با گیره ای بالای سرم جمع کردم، چتری هایم را کجکی توی صورتم ریختم و خزر را که آینه را قرق کرده بود هول دادم کنار تا خودم را ببینم. صورتم از صورت خزر سفیدتر بود، و لکه پکه نداشتم ولی معمولی بود، فقط دماغم در نوع خودش ایده آل بود، و چشم هایم هم کمی زیاده از حد درشت بود. کوچکتر که بودیم، خزر همیشه می گفت که توی تاریکی نگاهش نکنم، می گفت چشمهایم ترسناک است چون چشم های من همیشه برق می زد. بر عکس من که فکر می کردم به دلیل فکرهای درخشانم باشد، خزر عقیده داشت به خاطر ذات پلیدم است. ابروهایم هم مشکی و دست نخورده بودند، می دانستم یکبار که دست ببرم تویش، باید همیشه مرتبش کنم، و این از حوصله ی من خارج بود. با اینکه خوشگل نبودم ولی خب همه چیز صورتم، سالم، سر جایش بود و کار خودشان را به نحو احسن انجام می دادند، خدا رو شکر.
من در عرض پنج دقیقه حاضر و آماده بودم برعکس خزر که نیم ساعت بود به خودش ور می رفت. یک بار موهایش را جمع کرد و فقط یک حلقه را کنار صورتش باز گذاشت که به نظرم چون حلقه ی گناهکار کمی از معیار استاندارد خزری بلندتر بود مورد قبول واقع نشد. بعد همه را باز گذاشت و شانه کشید تا حلقه ها خیلی سنگین و منظم در جایشان قرار گرفتند ولی به این نتیجه رسید که برای شام موهایش مزاحم خواهند بود، بالاخره رضایت داد که موهای دو طرف را ببرد عقب و کلیپس بزند و بقیه را باز بگذارد. بعد بین دامن و شلوار جینش مردد ماند. این مرحله خیلی حیاتی بود چون روی نتیجه ی مرحله ی بعد هم تاثیر می گذاشت؛ آخر با دامن مجبور بود جوراب بپوشد و با شلوار هم لباسی که تا زیر باسنش بیاید. بالاخره شلوار جینش را انتخاب کرد، قبل از اینکه در گزینه های انتخاب بلوز غرق شود، خودم را به او رساندم و تونیک یشمی رنگش را که آستین سه ربع داشت و دور یقه اش منجق دوزی شده بود، پیدا کردم و بیرون کشیدم: اینو بپوش!
با تردید به آن نگاه کرد: آخه این...
لباس را به سینه اش چسباندم، در کمد را هم با پایم بستم و به آن تکیه دادم.
ـ بپوشش!
ـ خیلی خوب! ولی فکر نمی کنی اون سفیده...
ـ نه! این با رنگ چشمات جوره، خیلی بت میاد!
خزر بیش از اندازه به چشم هایش می بالید و جمله ی جادویی کار خودش را کرد.
ـ اگه اینطوریه، باشه!
نفس راحتی کشیدم: خدا رو شکر که تو دو سه دست لباس بیشتر نداری! اگه ما پولدار بودیم تو فقط شصت ساعت صرف انتخاب لباس می کردی!
خزر تذکر داد: لباس خیلی مهمه!!!
یقه لباسش را صاف کرد و قوطی ریملش را برداشت، همانطور که انتظار داشتم، با لحن سوزناکی گفت: ریملم داره خشک میشه!
از پشت سر او را در آغوش گرفتم و گفتم: قول میدم وقتی کتابمو چاپ کردم هشتا ریمل از بهترین مارکا برات بخرم ولی حـالـا کـاری از دسـتـم برنـمـیـاد...
خزر آهی کشید و فرچه ی ریملش را به مژه های پرش کشید.
ـ هی... چشمم آب نمی خوره تو بتونی از اون نوشتنا یه آدامس خرسی هم دربیاری چه برسه به ریمل...
قبل از آنکه جوابش را بدهم، صدای مامان بلند شد: حاضرین؟
ـ بله، اومدیم!
من قبل از خزر بیرون رفتم، عسل که پیراهن کوتاه آبی و ساپورت مشکی پوشیده بود، داشت با هیجان برای طلوع از سر و شکل بهزادنیا حرف می زد. طلوع عزیزم یک سارافون صورتی و بلوز سفید پوشیده بود و با آرامش به حرف های پایان ناپذیر عسل گوش می داد. شبیه جعبه ی مداد رنگی شده بودیم، هرکداممان یک رنگی...
ضربه ای به شانه ی عسل زدم: بسه دیگه! خوبه فقط یه بار دیدیش! یادت نره چی گفتما!
عسل خفه شد و مامان با سوءظن به من نگاه کرد که با بیرون آمدن خزر از اتاق؛ نگاهش به سمت او چرخید و رنگ تحسین گرفت.
چشم های خزر روی روسری قرمز طلوع و شال سفید من ثابت ماند: منم روسری بپوشم؟
مامان ترجیح داد خواسته ی خودش را پنهان کند.
ـ هر جور میلته.
خزر زد به شانه ی من.
ـ شال واسه چیه؟
پچ پچ کنان گفتم: انتظار نداری من جلوی این یارو کشف حجاب کنم که! تا دیروز منو اون شکلی دیده، الان یه جور دیگه ببینه یهو جو صمیمیت می گیرتش!
ـ پس بهتره منم یه چیزی بپوشم (صدایش را بلند کرد) مامان شما برین منم میام.
توی باغ که با چراغ های پایه دار روشن شده بود راه افتادیم سمت مقصد . جالب بود که بدون مانتو و پیاده داشتیم می رفتیم میهمانی. خزر هم خیلی زود خودش را به ما رساند.

من قدم زنان آخر از همه راه می رفتم. دچار دلهره شده بودم، نمی دانستم باید با پسری که تا دیروز سایه اش را با تیر می زدم چطور رفتار کنم؟! نکند بخواهد رفتاری عین توی دانشگاه داشته باشد؟ من نمی خواستم مامان بفهمد توی دانشگاه آنقدری که او انتظار دارد خانم و سنگین نیستم... خدا می داند که سنگین بودن چه کار سخت و طاقت فرسایی بود!!!
خزر ایستاد تا من به او برسم، تهدید کنان گفت: امشب باید خیلی مواظب کارات و زبونت باشی، باشه؟
با اوقات تلخی صورتم را از او برگرداندم: خزر محبت کن و انقدر تذکر تکراری نده! منو وسوسه می کنی که برعکس رفتار کنم ها!
ـ فقط می خواستم یادت بیارم که وقتی لج می کنی، زبونت خیلی تند و تیز میشه!
ـ فکر می کنم بعد از بیست سال خیلی از عادت های بدمو یادم می مونه! خیلی ممنون!
مگر خزر پس می رفت؟ با دقت مرا ورانداز کرد و تذکر داد: دستتو از جیبت درآر!
اهمیتی به حرفش ندادم، اگر دستهایم را توی جیب شلوارم نمی گذاشتم، کجا می گذاشتم پس؟!
ـ چرا مثلا؟! لات شدم؟
ـ خودت می دونی و این کارو می کنی؟
غریدم: دست از سرم بردار!
ـ دستات موقع راه رفتن باید آزاد باشن وگرنه می خوری زمین و ممکنه صورتت به کلی ضایع بشه! نه که خیلی خوشگلی، بدتر هم میشه...
چشم هایم را تنگ کردم و نفس عمیقی کشیدم تا آرامشم را برگردانم. «آروم باش باران... نفس عمیق!»
ـ برو خدا رو شکر کن که قیافه ی خوبی داری وگرنه هیچ نکته ی مثبتی تو کل وجودت پیدا نمی شد.
خزر دهان باز کرد جواب مرا بدهد که مادر صدایمان زد و هردو رویمان را به آن طرف چرخاندیم؛ خانم پیرایش توی تراس منتظر ما بود...

خانم پیرایش با تک تکمان دست داد و احوالمان را پرسید. کت و دامن شیک زرشکی پوشیده و موهای مصری بلوطی رنگش صورت با طراوات و شادابش را قاب گرفته بود. اصلا به او نمی آمد که پسری به سن بهزادنیا داشته باشد. زیر زیرکی اطرافم را پاییدم و در کمال خوشوقتی متوجه شدم آن دور و ور هیچ خبری از بهزادنیا نیست...
خانم پیرایش دعوتمان کرد داخل و من که بعد از مامان پایم را داخل سالن گذاشته بودم، هیچکس را ندیدم. با مسرت بین خزر و طلوع نشستم و اطرافم را تماشا کردم.
بعد از در ورودی یک هال نسبتا کوچک بود که در آشپزخانه به آن باز می شد و پلکانی از آنجا به طبقه ی بالا می رفت. سالنی که ما نشسته بودیم دو پله از هال پایینتر بود، شکل نیم دایره ای داشت که پنجره هایش قدی و طرحدار بود و پرده هایش را باز گذاشته بودند. من غرق دید زدن اطرافم بودم که صدای تق تق صندل خانم پیرایش حواس مرا به طرف او جمع کرد، از پله بالا رفت و جلوی پلکان ایستاد.
ـ معین جان، دیگه بیا پایین!
لعنت! شاهزاده توی خانه بود!

صدای پایین آمدنش را شنیدم و بعد خودش را دیدم، پیراهن مردانه ی طوسی پوشیده بود و همان شلوار جین آبی یخی. ظاهر مودب و موقری داشت، خبری از آن پوزخند تمسخر آمیز همیشگی نبود و جایش را به لبخند دلنشینی داده بود. نمی خواستم زیادی تحویلش بگیرم ولی خزر و طلوع جلویش بلند شدند، من هم به ناچار بلند شدم و ایستادم. محترمانه و با خوشرویی با مامان و خزر سلام علیک کرد و بعد به من رسید.
دستم را مشت کردم و به خودم تذکر دادم که طعنه بی طعنه. این پسر آنقدرا هم بد نبود.
حالم را پرسید، چشمهای خاکستریش سرد نبود ولی دوستانه هم نبود. آن حمام اجباری را موقتا فراموش کردم و مودبانه جواب احوالپرسی اش را دادم و قبل از اینکه حرفی بزند، دستم را انداختم دور شانه های طلوع و با حالت هشداردهنده ای معرفی کردم: خواهرم، طلوع!
انتظار داشتم تعجب کند یا حرفی بزند، ولی نه. با مهربانی به طلوع فقط خوش آمد گفت و به سمت عسل رفت که از هیجان روی پایش بند نبود. که البته وقتی بهزادنیا با خنده گفت «سلام خانم کوچولو!» وا رفت. بهزادنیا صندلی بعد از عسل نشست و مشغول پرس و جو از مدرسه و دوستان جدیدش شد.
کله ی خزر به طرف من خم شد و پچ پچ کنان گفت: خوش تیپه، نه؟
ابرویم را بالا انداختم و به زور گفتم: بدک نیست!
خزر پشت چشمی نازک کرد و با ایما و اشاره به عسل علامت داد که مواظب رفتارش باشد.

من و خزر با مخابره ی دستور مامان از طریق چشم و ابرو بلند شدیم و برای کمک به خانم پیرایش رفتیم آشپزخانه. شازده هم بلند شد و پشت سر ما آمد. آشپزخانه شان اپن نبود و من سعی می کرم برای ثانیه ای با بهزادنیا آنجا تنها نمانم. سرم را انداخته بودم زیر و هرکاری خانم پیرایش می گفت، انجام می دادم.
برخلاف انتظارم، برای شام فقط باقالی پلو با گوشت بود و لازانیا که انگار به خاطر عسل درست کرده بودند و البته من و بهزادنیا زودتر از بقیه سراغ لازانیا رفتیم. به نام عسل، به کام ما.
انتظار داشتم مثل عمه که خیلی به این چیزها اهمیت می داد بخواهند شام آنچنانی بدهند که اصلا اینطور نبود. خیلی ساده و بی تکلف بودند و من احساس راحتی می کردم.
خزر و بهزادنیا که رو به روی هم نشسته بودند با هم حرف می زدند و من خودم را مشغول طلوع کرده بودم که اگر چیزی خواست برایش بگذارم و حواسم به عسل بود که گند نزند.
مثلا می خواستم از بحث بقیه دور بمانم که ناگهان خانم پیرایش مرا مخاطب قرار داد.
ـ باران جان! معین میگه شما دو تا تو یه دانشگاه هستین، آره؟
سرم را از بشقابم بلند کردم و نگاهم به او افتاد که چشمهایش می درخشید. ابرویم را بالا بردم: جدا؟ من تا همین امروز ایشونو ندیده بودم!!!
می خواستم به او بفهمانم که هر اتفاقی در گذشته افتاده را فراموش می کنم و همه ی مسائل را باید همان جا خاک کرد. البته اگر شعورش می رسید که انگار...
پوزخندی روی صورتش شکل گرفت و ابرویش بالا رفت.
ـ عجیبه واقعا!
خودم را از تک و تا نینداختم. دروغ مصلحتی بود خب!
ـ شما هم دانشکده ی ادبیات هستین؟
لیوانی آب ریخت، اول به بقیه تعارف کرد و سر فرصت جواب مرا داد: نه، مهندسی.
لبخند ملایمی زدم، چه دختر معصوم و شیرینی بودم آن لحظه!
ـ پس عجیب نیس! من زیاد دانشکده های دیگه نمیرم!!!
بر وجود دروغگو لعنت! صد بار! بهزادنیا نیشخندی زد و به تقلید از من گفت: جدا؟! ولی...
صدای خزر همه را از جا پراند: عسل...


مطالب مشابه :


باز باران

ღ عشق رمان ღ - باز باران - معرفی رمان های ایرانی - ღ عشق رمان دانلود رمان براي موبايل و




باز باران....

رمان - باز باران . - رمان. رمان. رمان. صفحه کارشناس دادگستری | دانلود آهنگ




رمان باز باران … بی ترانه

دانلود رمان های بسیارزیبا{ایرانی } دنیای اس ام اس جوک وترول خنده نام رمان : باز باران




دانلود رمان باز باران … بی ترانه | تینکربل کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

دانلود رمان باز باران … بی ترانه | تینکربل کاربر نودهشتیا (pdf و موبایل)




دانلود رمان باران | +Lily کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

دانلود رمان باران | +Lily کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) - - 160 - رمان باز آ و بر چشمم




دانلود رمان باران عشق نوشته افسانه نادریان

دانلود رمان باران عشق نوشته افسانه تا اینکه پای یک نقاش جوان به گالری محبت باز




رمان قمار باز عشق(2)

باران چشمانش را باز کرد و سر جايش نشست .چشم هايش را ماليد و از ماشين دانلود رمان برای




رمان باران - 3

خزر با مهربانی دستش را جلو آورد و دکمه های مانتویم را باز کرد: دانلود رمان باران برای گوشی




برچسب :