شعر «و پيامي در راه» از سهراب سپهري-با نگاهي ديگرگونه به آن

شعر «و پيامي در راه» از سهراب سپهري

با نگاهي ديگرگونه به آن

محمدرضا نوشمند

 

و پيامي در راه 

روزي

خواهم آمد، و پيامي خواهم آورد.

در رگ ها، نور خواهم ريخت.

و صدا خواهم در داد: اي سبدهاتان پر خواب! سيب

آوردم، سيب سرخ خورشيد.

                                                                                               

خواهم آمد، گل ياسي به گدا خواهم داد.

زن زيباي جذامي را، گوشواري ديگر خواهم بخشيد.

كور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!

دوره گردي خواهم شد، كوچه ها را خواهم گشت، جار

خواهم زد:آي شبنم، شبنم،‌شبنم.

رهگذاري خواهد گفت: راستي را، شب تاريكي است،

كهكشاني خواهم دادش.

روي پل دختركي بي پاست، دب اكبر را بر گردن او

خواهم آويخت.

 

هر چه دشنام، از لب ها خواهم برچيد.

هر چه ديوار، از جا خواهم بركند.

رهزنان را خواهم گفت: كارواني آمد بارش لبخند!

ابر را، پاره خواهم كرد.

من گره خواهم زد، چشمان را با خورشيد، دل ها را با

عشق ، سايه ها را با آب، شاخه ها را با باد.

و بهم خواهم پيوست، خواب كودك را با زمزمه ي زنجره ها

بادبادك ها، به هوا خواهم برد.

گلدان ها، آب خواهم داد

***

خواهم آمدپيش اسبان، گاوان، علف سبز نوازش

خواهم ريخت

مادياني تشنه، سطل شبنم را خواهم آورد.

خر فرتوتي در راه، من مگس هايش را خواهم زد.

 

خواهم آمد سر هر ديواري، ميخكي خواهم كاشت.

پاي هر پنجره اي شعري خواهم خواند.

هر كلاغي را، كاجي خواهم داد.

مار را خواهم گفت: چه شكوهي دارد غوك!

آشتي خواهم داد

آشنا خواهم كرد.

راه خواهم رفت

نور خواهم خورد.

دوست خواهم داشت.

شعر «پیامی در راه» از مشهورترین اشعار سهراب سپهری است که خیلی ها آن را به مناسبت یا بی مناسبت در اینجا و آنجا می خوانند و می نویسند.

امّا بیش تر افرادی که شروع به خواندن این شعر می کنند بعد از خواندن چند مصرع جوری دست از خواندن می کشند انگار که شعر به آخرش رسیده است. حتی در صدا وسیما کمتر شنیده و دیده شده است که این شعر آخری داشته باشد. چرا؟ به نظر من، نیم بند بودن کار این «نیمه خوان ها» به اُفت و خیزها ی موجود در خودِ شعر برمی گردد، که بعضی از آنها را اگر نتوانيم به پيام سهراب ربط بدهيم بايد ایرادی در ساختار بیرونی و يا درونی شعر بدانيم.

شعر خیلی خوب شروع می شود. حتی عنوان شعر «و پیامی در راه» جوری در ابتدای شعر می آید که گذشته و حال و آینده را با خود دارد. «و» در ابتدای آن اتصال به گذشته ای را نشان می دهد که دارای عیب و نقصی بوده است که زمان حال هم آن را باخود یدک می کشد.

روزي

خواهم آمد، و پيامي خواهم آورد.

 

 عنوان شعر و جمله ی اوّل آن ظاهراً ابلاغ پیام را به آینده موکول می کند، در حالی که هر چه جلوتر می رویم متوجه می شویم که آن «روزی» که قرار است این پیام ابلاغ شود هر روزی می تواند باشد  و نیز برای هر خواننده ای همان روزی است که دارد شعر سهراب را می خواند. (البته با چنین برداشتی، همیشه باید با امید ی بی فرجام منتظر تغییراتی که در پیام وعده داده می شود بود؛ و یا از حالا پذیرفت که مثلاً هزار سال دیگر خواندن این شعر و پیام آن لزومی ندارد برای این که تا آن موقع دیگر همه ی مردم با همان طرز نگاهي زندگي مي كنند كه سهراب آرزويش را داشت!)

راستی، این پیام چه نوع پیامی است؟ و سهراب چه نوع پیامبری است؟ گاهی یک پیام حامل تجربیاتی از گذشته است که پیش بینی برخی حوادث را برای حال و آینده آسان می کند. گاهی نیز یک پیام از آینده ای صحبت می کند که به هیچ وجه تجربه نشده است. پیامی که سهراب با خود دارد به آینده ای بسیار متفاوت از گذشته و حال، و بدون پشتوانه ی تجربه ی پیشین می پردازد. این پیام ابتدا جنبه ی نظری و کلی دارد، و سهراب با زبانی نمادین به نتیجه ی تحقق آن می پردازد.

در رگ ها، نور خواهم ريخت.

و صدا خواهم در داد: اي سبدهاتان پر خواب! سيب آوردم، سيب سرخ خورشيد.          

سهراب خیلی راحت، ولی با بیانی استعاری می گوید که این زندگی و روز و خورشید را قبول ندارد. رگی که به جای نور در آن خون جریان دارد، زندگی را از یک سطح روزمرگی خارج نمی کند. روزی که با طلوع و غروب این خورشیدِ چشم آزار به شب می رسد، روز نیست. و خورشیدی که به آن با لذّتِ تماشای یک سیب نگاه نمی شود، باید دست کم در نگاههای ما عوض شود. برای این که مگر ما چه هستیم؟ _ «ما هیچ، ما نگاه» هستيم!

سهراب با خورشید جدیدی مردم را از خوابی که خودشان هم از آن بی خبرند بیدار می کند، و روز پیام رسانی و پیامبری او با خورشیدی که خودش می آورد شروع می شود. بعد از پیام کلی، سهراب با تصاویری نمادین شمه ای از پی آمدهای عملی نهضت خود را نشان می دهد. در حقیقت، جنبه کلامی و عملی پیام سهراب یکی است، یعنی اگر اثر پیام دیده نشود، به معنی این است که خودِ پیام هنوز ابلاغ نشده است. اگر پیام دادن همین حرف تو خالی زدن  بود که دیگر نمی گفت «پیامی خواهم آورد.» می گفت همین چند جمله پیام من است، بقیه اش دیگر با خودتان! چرا سهراب همین حالا را موقع مناسبی برای ابلاغ پیام نمی داند و چرا نمی گوید که پیامش همین چند جمله است که در این شعر آورده است؟ مشکل کجاست؟ _ مشکل همین ما هستیم كه با این طرز نگاهمان، نه این شعر را می توانیم خوب ببینیم و نه واقعیت موجود و نه حقیقتی را که سهراب در پی اش است.  كمي كه دقت كنيم متوجه مي شويم كه كار اصلي را كساني كه حرف سهراب را درك و قبول و عمل مي كنند انجام مي دهند. سهراب منتظر است كه افرادي با ظرفيت پذيرش حرف و پيام او بيايند و آن روز ديگر هر حرفي نتيجه اي خواهد داشت كه او منتظرش است.

خواهم آمد، گل ياسي به گدا خواهم داد.

امروز هم ما مي توانيم با قيافه اي شاعرنما به گدايي گل ياسي بدهيم، اين كار هنر نيست. درست است كه اگر گدا آن گل ياس را تو صورتمان پرتاب نكند خوشحال ي شويم و احساس موفقيت به ما دست خواهد داد، ولي هنر و كار اصلي را گدا مي كند اگر گل ياس را از دست ما بگيرد و تشكر كند. سهراب مي خواهد بگويد زماني خواهد رسيد كه گداها را هم مي توان نسبت به ارزش هايي متعالي تر از پول آشنا كرد و آنها هم يأس شان را كنار مي گذارند و با گل ياس هم كنار مي آيند؛ وگر نه همه مي دانند اين روزها كسي نمي تواند با اقتصاد تك محصولي «گل ياس» پيغمبري و حكومت كند.

زن زيباي جذامي را، گوشواري ديگر خواهم بخشيد.

سهراب چه گوشوار ديگر و غير گوشوارهاي متداول به گوش زن زيباي جذامي مي آويزد؟ _ شايد همين واژه ي زيبايي را آويزه ي گوش او مي كند! زن جذامي براي اين كه به زيبايي هايي فراتر از نتيجه ي مقايسه ي صورتها برسد بايد به خودش و زيبايي با ديد و انتظار ديگري نگاه كند. (مانند زن جذامي در فيلم «خانه سياه است» ساخته ي فروغ فرخزاد. بي آن كه به دنياي بيرون از خانه ي جذاميان محل اعتنايي بگذارد، جلو آينه ايستاده است و به سر و وضعش مي رسد.)

كور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!

سهراب مي خواهد نگاهِ همه را نسبت به زندگي شان و آرزوهايشان مثبت كند. هم ديگران به آرزويشان برسند و هم خودش . حتي مي خواهد نگاه كور را هم نسبت به دنيا عوض كند. چه اشكالي دارد كه وقتي آدم  شخص كوري را مي بيند به جاي دلسوزي حس كند كه او هم مي تواند باغي را كه پيش رويش است ببيند. با او دو نفري از زيبايي باغ صحبت كند  و دو نفري از منظره ي آن لذّت ببرند. مگر نه اين است كه خودِ ما هم در اصل در خيالمان از باغ لذّت مي بريم، آن هم هر وقت دلمان خواست؟ گاهي آدم در پارك راه مي رود و به خاطر مشكلي كه دارد از گل و بلبل و سنبل، از هيچكدام لذّت نمي برد.

دوره گردي خواهم شد، كوچه ها را خواهم گشت، جار

خواهم زد:آي شبنم، شبنم،‌شبنم.

رهگذاري خواهد گفت: راستي را، شب تاريكي است،

كهكشاني خواهم دادش.

روي پل دختركي بي پاست، دب اكبر را بر گردن او

خواهم آويخت.

دوره گردي سهراب از همين جا شروع مي شود. معمولاً دوره گردها چيزهايي را مي خرند و يا مي فروشند و يا با چيزهاي ديگري معاوضه مي كنند. بعضي دوره گردها مانند چاقوتيزكن هاي قديم در كار تعمير هم هستند. خلاصه اين كه سهراب دوره گردي همه فن حريف است.  به همين خاطر سهراب مي تواندهم خريدار شبنم باشد و هم فروشنده ي آن. از كسي كه زيادي دارد مي گيرد، و در جايي ديگر به كسي كه نياز دارد مي بخشد. شب تاريك را از كسي كه از آن ناراحت است مي گيرد، برايش تعمير مي كند و يك دست كهكشان رويش نصب مي كند تا بتواند از آن لذّت ببرد و به او برمي گرداند. كاري مانند اين را براي دختري كه پا ندارد هم انجام مي دهد، طوري  كه او بدون پا هم بتواند تا «دُب اكبر» برود انگار كه آن را به گردنش آويخته است.

هر چه دشنام، از لب ها خواهم برچيد.

هر چه ديوار، از جا خواهم بركند.

سهراب دشمني و كينه اي را كه بين مردم است مي خواهد از ميان بردارد. دشنام و ديوار هر دو سد و فاصله اي بين افراد ايجاد مي كنند.

رهزنان را خواهم گفت: كارواني آمد بارش لبخند!

سهراب مي خواهد كه اين راهزنان، دزدِ لبخند مردم باشند؛ و اين دزدي را هم بايد فقط با چشم هايشان انجام بدهند، براي اين كه لبخندها را نمي شود از لبها جدا كرد. اگر جدا شوند ديگر در جايشان غم مي نشيند، و لبخندِ لبِ ديگران را نمي شود روي لب هاي خودشان بگذارند. هر چه بيش تر لبخند روي لب هاي ديگران بگذارند، بيش تر آنها را غارت مي كنند و غنيمت بهتري مي گيرند.

ابر را، پاره خواهم كرد.

من گره خواهم زد، چشمان را با خورشيد، دل ها را با

عشق ، سايه ها را با آب، شاخه ها را با باد.

و بهم خواهم پيوست، خواب كودك را با زمزمه ي زنجره ها.

سهراب با پاره كردن ابر مي خواهد خورشيدي را كه در ابتداي شعر از آن حرف زده است بيرون بياورد و به مردم نشان بدهد، پس آنچه را كه در حقيقت مي خواهد پاره كند اين «نابينايي» مردم نسبت به اين روي ديگر خورشيد است. سهراب هر دو چيزي را كه از دست يكديگر ناراحت و از هم جدا هستند بهم گره خواهد زد و آنها را آشتي مي دهد. چشم ها ديگر نبايد از ديدن خورشيد ناراحت شوند و از ترس به تاريكي دوخته شوند. دلها بايد عاشق بشوند، و سايه ها و آب را نبايد جدا از هم دانست براي اين كه  ظاهراً آب، سايه را تحويل نمي گيرد و سايه اي ندارد.  شاخه ها وقتي كه باد بهشان برخورد مي كند ديدني اند. پس چرا بايد باد را ضدّ شاخه ها دانست؟ چرا فكر مي كنيم زنجره ها كه بخوانند ، كودكان خوابشان نمي برد؟  بايد زمزمه ي زنجره را براي كودكان مانند لالايي معني كرد. سهراب سعي مي كند كاري كند كه همه ي آنچه را كه مردم عادت كرده اند و بد مي دانند، جوري ببينند كه چيز بدي در آن حسّ نكنند.

بادبادك ها، به هوا خواهم برد.

گلدان ها، آب خواهم داد.

اين دو مصرع را اگر نخواهيم اضافه و بي ربط بدانيم، بايد يك جوري به خطوط قبلي يا بعدي ربط شان بدهيم، وگرنه هر حرف نامربوط ديگري را هم مي توان لا به لا ي اين جملات جا داد. به هوا فرستادن بادبادك ها، در واقع گره زدن بادبادك ها به هوا مي تواند باشد تا كودك از دورتر و دورتر شدن بادبادك از خود،(حتي از دررفتن نخ آن) خوشحال تر شود. امّا آب دادن به گلدان ها با خط بعدي كه در باره ي علف دادن به اسبان و گاوان و شبنم دادن به ماديان تشنه است بيش تر جور در مي آيد.

خواهم آمدپيش اسبان، گاوان، علف سبز نوازش

خواهم ريخت

مادياني تشنه، سطل شبنم را خواهم آورد.

به نظر نمي رسد كه سهراب منظورش اين باشد كه در آينده دنيايي خواهد ساخت كه در آن نه از اسب سواري مي گيرد و نه از گاو گوشت و نه از ماديان كار. او برخلاف آقاي جونز در مزرعه ي حيوانات با دلسوزي مزرعه داري خواهد كرد. (يك بار گفتم و دوباره اعتراف مي كنم كه دركِ حسّي آنچه كه واقعاً مد نظر سهراب آست كار امروز من و امثال من نيست؛ بايد منتظر آن روزي شد كه پيام سهراب فقط شنيده نمي شود، بلكه فهميده و به آن عمل مي شود.)

خر فرتوتي در راه، من مگس هايش را خواهم زد.

اين جمله اي است كه هضم آن براي من با شناختي كه از سهراب دارم مشكل است. براي اوّلين بار، سهرابي كه در همه جا نسبت به آنچه كه در طبيعت گياهان و جانوران مي گذرد بي تفاوت و تماشاچي بوده است، دست به كار مي شود و كاري را انجام مي دهد كه جنبه ي منفي و دخالت در طبيعت دارد. او كه مي گفت: «و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد.» براي كمك به خري فرتوت مي آيد و مي افتد به جان مگس ها و آنها را مي زند. چرا؟ شايد اين كار چون در ادامه ي الطاف او نسبت به اسب و گاو و ماديان مي آيد، دوباره نگاه مزرعه داري مهربان را با خود دارد كه از خري كه برايش عمري بار برده است و حالا فرتوت شده است حتي در زمان بازنشستگي اش حمايت مي كند!

خواهم آمد سر هر ديواري، ميخكي خواهم كاشت.

سهراب پيش از اين وعده داده بود كه«هر چه ديوار، از جا خواهم بركند.» حالا وجود اين ديوارهاي ديگر را او و يا ما بايد چگونه توجيه كنيم و بپذيريم. شما را كه نمي دانم، ولي من به اين نتيجه رسيده ام كه سهراب مي خواهد بگويد كه «ديواري هم اگر قرار است باقي بماند براي اين است كه در ارتفاع آن گل ميخك جايي محكم قرار بگيرد كه همه بتوانند ببينند. اين طوري ديوار  مي شود گلداني بلند!

پاي هر پنجره اي شعري خواهم خواند.

از قديم الايّام بالاي پنجره عاشقي منتظر ايستاده بود و چشمش به راه بود كه كِي يارش و يا نامه اش از راه مي رسد. سهراب با شعري، پيامي و اميدي را به صاحبِ آن پنجره ي عشق مي رساند تا به هر بهانه اي شده گره دل او با عشق باز نشود.

هر كلاغي را، كاجي خواهم داد.

برخلاف خيلي ها كه اصلاً چشم ديدن كلاغ را ندارند و مي خواهند سر به تن اين پرنده ي سياه نباشد چون او را شوم مي دانند، سهراب همه ي كلاغ ها را صاحب مسكن مستقل مي كند. به جاي اين كه سنگي بردارد و به طرفشان پرتاب كند تا از روي درخت كاج ِسر راهش فرار كنند، به هر كدام يك درخت كاج مي دهد تا تا هر زماني كه دلشان مي خواهد روي آن جاخوش كنند.

مار را خواهم گفت: چه شكوهي دارد غوك!

اين حرف سهراب دو معني دارد؛ يك معني اش به مرگ غوك ختم مي شود، كه درست همان چيزي است كه در طبيعت اتفاق مي افتد. يعني سهراب به مار چيزي را مي گويد كه خودش جور ديگري آن را مي فهمد. غوك براي مار به عنوان يك طعمه شكوه و مزه ي خودش را دارد كه آن را شكار مي كند. ولي معني دوم منجر به بقاي غوك مي شود. گر چه اين برداشت با نگاه سهراب به طبيعت جور در نمي آيد و بايد نتيجه اش اين بشودكه مار به خاطر شكوه و زيبايي غوك از خوردنش صرف نظر كند، ولي همين معني است كه پيام سهراب را استثنائي مي كند. اگر قرار است كه مار غوك را بخورد، چه لزومي دارد كه سهراب با اين زبان به او تعارف كند! ادامه ي شعر كه خلاصه ي پيام سهراب است بهتر نشان مي دهد كه كدام معني درست تر است. شايد معني سومي هم باشد!

آشتي خواهم داد.

آشنا خواهم كرد.

راه خواهم رفت.

نور خواهم خورد.

دوست خواهم داشت.

اگر قرار است كه مار و غوك آشتي كنند، پس مار نبايد غوك را بخورد. مار بايد نگاهش را عوض كند و در غوك شكوهي وراي طعم و مزه ي يك طعمه را ببيند. حتي حيوانات هم بايد چشم هايشان را بشويند و جور ديگري ببينند.

وقتي سهراب مي گويد «راه خواهم رفت» نشان مي دهد كه اين پيام را با خودش بايد به همه جا ببرد و دوره گردي كند و  به هركسي مطابق نيازش همان پيامي را كه به دردش مي خورد بدهد. سهراب مي گويد «نور خواهم خورد؛» تا در رگ هايش نور باشد.  شايد مار هم بايد نور بخورد. شايد منظور سهراب اين است كه درست است كه مار بايد غوك را بخورد ولي ما بايد نگاهمان به او جوري باشد كه بگوييم «مار غوك را دارد با نور  مي خورد،» و حكمتي در آنچه كه رخ مي دهد وجود دارد كه دوست داشتني است.  خودِ سهراب هم چنان غرق در نور مي شود كه هرچه را كه دم دستش است و مي خورد نمي بيند و فقط نور را مي بيند.  پس، همه چيز را دوست خواهد داشت چون  همه چيز را دوست و نور مي بيند.


مطالب مشابه :


آکادمی تکواندو میلاد نور

1: داود: جعفری طاوسلوئی: 57: محمد امین آسبان: 2: سجاد: بهدوج: 58: امیررضا: تقی لو: 3: شايان: جعفر نيا




ناگفته های خاندان پهلوی

اسبان شاه، فرزندان رضاشاه را هم محمدرضا شاه و ساير اعضاي خانواده پهلوي را که در نوشهر




ناگفته هایی از روابط خصوصی شاه و اشرف پهلوی

محمدرضا پهلوی در مرد قوی هیکلی به نام علیشاه مسؤول اصطبل بود که ضمن نگهداری اسبان شاه




بهار خاموش از احمد شاملو

Zabanadabi - بهار خاموش از احمد شاملو - نوشته های محمدرضا نوشمند در باره ی زبان و ادبیات




نان های تولیدی همچنان کیفیت پائینی دارند

کارخانه آرد آسبان در سال 1362 در شهرستان سیرجان محمدرضا مرتضوی که در نشست کمیسیون




شعر «و پيامي در راه» از سهراب سپهري-با نگاهي ديگرگونه به آن

Zabanadabi - شعر «و پيامي در راه» از سهراب سپهري-با نگاهي ديگرگونه به آن - نوشته های محمدرضا




شب غم نوحه ای ازآقای رسول زاده ویژه شام غریبان

پایمال سم اسبان شده از امر اینجانب محمدرضا اسفنجانی متولد سال 1347تهران مهندسی ماشینهای




غصه دار غصه های بی قرینه

اسبان دشمن را که خوزده نعل اشعار محمدرضا شفیعی




برچسب :