میزبان زوج فرانسوی - هندی (Cedric & Pearly)

میزبان (مهمان!) زوج فرانسوی- هندی (Cedric & Pearly)  

داستان از اونجا شروع شد که اواخر ماه پیش یعنی دی ماه طی یک تعطیلی چند روزه تصمیم گرفتم به دیار خودم بشتابم. بعد از رسیدن به گنبد، یکروز به خونه عموم رفتم تا بهش سر بزنم. عموی من یکی از بایک سواران قدیمی و حرفه ای هست که سابقه سفر به دور ایران و دو بار سفر به فرانسه و لوکزامبورگ در سالهای 2000 و 2006 رو در کارنامه داره! البته چند سالی هست که سفر طولانی نداشته ولی در این مدت از طریق سایت warmshowers که پیش تر به طور مفصل براتون معرفی کردم، میزبان بسیار از دوچرخه سواران داخلی و خارجی بوده و هست که اغلب از آسیای میانه وارد ایران میشن یا از سمت غرب میان و میخوان به جنوب و کشورهای جنوب شرقی آسیا سفر کنند.
بگذریم، مشغول حال و احوال بودیم که گفت دو تا مهمون خارجی دارم، بهشون اس بده ببین کی میان. منم اول اس دادم ولی جوابی نیومد، بعد باهاشون تماس گرفتیم! با تعجب دیدم که حرکت جالبی زدن و همون اول کار یه سیمکارت ایرانسل گرفتن و به این ترتیب در هزینه های خودشون و ما صرفه جویی قابل ملاحظه ای کردن. خلاصه به هر زحمتی بود زنگ زدم و فهمیدم که آشخانه هستن و گفتن فردا میرسیم! قرار شد باهاشون در تماس باشم تا هر موقع نزدیک شدن به عموم ندا بدم که به استقبالشون بره.
فردا، اس دادن که مسیر رو اشتباه رفتم و روز بعدش میرسن. روز بعد گفتن از شمال شهر وارد میشیم، من هم دیدم که برج قابوس بهترین مکان برای ملاقاته. چون اونقدر بزرگ و مشخص هست که هر کسی می تونه راحت پیداش کنه.
به عموم که خبر دادم، اون راه افتاد و من هم رفتم بایک بابام رو گرفتم و رفتم سمت محل قرار. عموم خبر داد که من مسیر رو ادامه میدم تا هم رکابی بزنم و هم اینکه اگر دیدمشون با اونا بیام. وقتی به محل قرار رسیدم، دیدم یه خانوم عاغایی دارن میان، دست تکون دادم و اونا وایستادن.
تا سلام و خوش آمد گفتم، همزمان پرسیدن تو امینی یا شفیع (عموم)؟ منم خودم رو معرفی کردم و گفتم چه نسبتی با عموم دارم و اینکه عموم جلوتر اومده و چرا همدیگه رو ندیدین! خلاصه کاشف به عمل آمد که اینا از یه مسیر دیگه وارد شدن و من هم سریع زنگ زدم و عموم یه ضدحال بزرگ خورد از اینکه اینهمه راه اشتباه رفته و قرار شد برگرده.
القصه، دقیقاً جلوی کلانتری توی خیابون ایستاده بودیم که دیدیم یه افسر با یه سرباز دارن میان سمتمون!
افسره تا رسید با لحنی خشک به من گفت: اینا کین؟ از کجا اومدن؟ کجا میخوان برن؟ تو کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟ چه نسبتی باهاشون داری؟ کارت شناساییت رو بده ببینم!
عاغا من هم با استرس ولی با لبی خندون که این بندگان خدا فکر بد نکنن، کارتم رو دادم و به اینا گفتم نگران نباشین یکم از بودن شما تعجب کردن! و اونها هم گفتن اتفاقاً در مسیر هم ازمون کارت شناسایی خواسته بودن.
خلاصه وقتی افسره دید همه چی آرومه، شماره و آدرس و اسم و مشخصاتم رو نوشت و ازم اسم اونا رو پرسید! حالا منم تا گفتم Cedric و Pearly افسره هنگ کرد که چی بنویسه! اینها هم فهمیدن افسره مشخصات میخواد اسم و فامیلشون رو با اون لهجه های فرانسوی و هندی برای افسره که سر همین اسمها هنگ کرده بود اِسپل کردن، منم داشتم گریپ هامو گاز میزدم که جلوی افسره نخندم!!! خلاصه اسمهاشون رو با فونت فارسی به یه وضی نوشت و رفت!  منم بهشون گفتم اگه موافقین بریم اونور منتظر شفیع (عموی من) باشیم تا بیاد!
خلاصه رفتیم اونور و نمیدونستم چی بگم بهشون، یهو گفتم میل گنبد رو میشناسین؟ گفتن نه! گفتم بابا بلندترین برج آجری جهانه! گفتن:عجب! قدمتش رو پرسیدن و یک سوتی هم دادم که بماند، البته بعد اصلاح شد.
بعد دیدم اطلاعات تاریخیم زیاد جالب نیست موضوع به بحث های فنی سوق دادم! گفتم بایک اینا اذیت نکرد؟ لوازم اینا چیزی خراب نشد یا نشکست؟
بعد سدریک گفت که فقط یکی از گیره های خورجین جلوم شکسته که زیاد مهم نیس و به من هم نشون داد که خوشبختانه با یه کم چسبکاری حل میشد.
بایک هاشونم پرسیدم گفتم آلمانیه، برندش ناآشنا بود. ولی توپی گیربکسی و شیفترهای گریپ شیفت داشت. ترمزاشونم ریم بریک بود که در نوع خودش جالب بود چون تا اونروز فقط روی بایک های BMX دیده بودم. بعد دیدم زین پیرلی خوب بود و برندش Brooks از مارک های شناخته شده ولی برای سدریک با اینکه Cannondale اصل بود ولی اصلاً مناسب سفر نبود و خیلی نازک و بیشتر بدرد کورسی سوارها می خورد و خیلی تعجب کردم و گفتم با این چطور سوار میشی؟ حیف معادل کلمه "عقیم" به ذهنم نرسید، فقط پرسیدم اذیت نمیشی؟ اونم تأیید کرد حرفم رو و گفت گاهاً اذیت میکنه!
در همین احوال میزبان بزرگ رسید و بعد از سلام و احوالپرسی به من گفت که بهشون بگم: یک وعده بهشون غذا میده و تا هر وقت بخوان میتونن اینجا بمونن! پیش خودم گفتم بابا اینا خارجی، عموی من از اینا خارجی تر! حرفاش اصن با روحیه مهمان نوازی ایرانی سازگاری نداشت! بعد دیدم مثل اینکه سیستم همینجوریه همه جا! چون توی warmshower هم سیستم مشابهی هست به این صورت که شما به عنوان میزبان میگی من چنتا اتاق دارم، چه امکاناتی میتونم در اختیارتون بزارم (حموم گرم، لباسشویی، اینترنت و...)، چند روز میتونم میزبانتون باشم، چه کارایی نمیتونید بکنید و غیره، همه چیز بی تعارف گفته میشه که مهمان بدونه با کی و چجور جایی طرفه!
همچنین بعد از درخواست برای مهمان شدن، میزبان میره میبینه مهمونش کیه، چه عادات و سرگرمی هایی داره، چه خدماتی میتونه به میزبان ارائه کنه (نواختن ساز موسیقی، آموزش زبان خاص، نگهداری کودک و...)، یا چند نفر هستن و غیره، همه چیز کامل گفته میشه تا اگر دو طرف اوکی کردن بعد بتونن همدیگه رو ببینن! اصلش هم همینه! بعد رزومه و کامنت های مهمانان و میزبانان قبلی، ضمانت اجرایی هر طرف برای اعتماد به طرف مقابل هست و نمیشه هر جایی مهمان شد و هر کسی رو به میزبانی پذیرفت!
خلاصه، رفتیم داخل پارک و در جوار حرم مطهر قابوس ابن وشمگیر عکس گرفتیم. گفتیم نمیخواین برین بالا از نزدیک ببینین که دیدیم مایل هستن زودتر برن خونه.



برگشتیم و دونفر از اقوام هم به ما پیوستن، بعد اونا از خودشون گفتن، که چهار سال بود در مغولستان زندگی کردن و الان یک سال و نیم هست که در راه هستن تا به اینجا رسیدن! بعد میخوان برن نوار شمالی، بعد با اتوبوس تا تهران، بعد اصفهان و از اونجا رکاب تا جنوب (بندرعباس) بعد با کشتی امارات و دبی، در ادامه عمان، اگر عمری باقی بود آفریقا به بالا تا برسن اروپا!!! (میتونین پروفایلشون رو در وارم شاورز هم ببینید: https://www.warmshowers.org/users/cedric-and-pearly)
با شنیدن اینها خیلی متعجب شدیم که چطور اینهمه زمان طولانی میشه رکاب زد و زندگی کرد!!!
بعد یه بحثی هم شد راجع به یکی از دوستاشون که من دیدم خیلی رکاب زده گفتم پس حرفه ایه!گفتن نه چندان.گفتم یعنی مثه خودتون نیس؟! گفتن ما هم حرفه ای نیستیم!گفتم پس حرفه ای از نظر شما چیه؟! گفتن سایکلتوریست حرفه ای اونیه که توی سفرش بتونه خرجه خودشو دربیاره!!! هیچی دیگه وختی اینو شنیدم خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم!!!

اینها هم تعدادی از عکساشون در مغولستان، قرقیزستان، تاجیکستان هست. عاشق مسیرهای استپ و خلوت و آفرود بودن.












این عکسشون خیلی جالب بود، البته یک عکس دیگه هم داشت که متأسفانه یادم رفت بگیرم که همین صحنه رو روز قبلش نشون میداد که یه برهوت و صحرای بی آب و علف بود که شب با بارش برف به این وضع دراومده یود! در حده قطب!


در ادامه عموجان هم از سوابق سایکلتوریستیش تعریف کرد و من هم شده بودم دوبلور!



شام بادمجان سرخ کرده با کشک درست کرد که یک غذای ساده و خوشمزه مجردی بود.



بعد از شام عموم اجرای زنده تار و دایره داشت و همه لذت بردن.



قرار شد فردا صبح برن خرید و بعد مسیر رو به سمت گرگان ادامه بدن تا به هاست بعدی برسن! ما هم برگشتیم که استراحت کنن و قرار شد فردا دوباره بیام.
صبح عموم زنگ که من از شدت خواب نتونستم جواب بدم، تا اینکه 10 صبح بیدار شدم و زنگ زد که بیا مهمونام دارن میرن! منم بدو بدو رفتم که قبل از رفتن ببینمشون و خدداحافظی کنم. خوشبختانه به موقع رسیدم و داشتن از خونه درمیومدن که برن.



عکس گرفتیم و قرار شد تا خروجی شهر همراهیشون کنیم.



به خروجی شهر که رسیدیم برای اینکه مطمئن شیم اشتباه نمیرن و از طرفی هوا هم عالی بود، گفتیم تا اولین جاده فرعی باهاشون بریم. حدوداً 8 کیلومتری راه بود و من با همون شلوار لی و بدون عینک، زیر آفتاب با اینکه اذیت میشدم ولی اومدم.


به محل مورد نظر که رسیدیم ازشون خداحافظی کردیم و آرزوی موفقیت، منم تعارف زدم که مسیرتون تهران خورد تشریف بیارید!
اینجا از هم جدا شدیم و اونها به سمت گرگان که در ادامه ه سمت چالوس رکاب بزنن، ما هم سر ته کردیم سمت شهر.



توی راه به عموم گفتم دفترت رو دادی برات کامنت بزارن؟! (عموم یه سررسید داره که از همه مهماناش کامنت میگیره و مثل رزومه کاری جمع میکنه!) اونم آهی کشید و گفت فراموش کرده. خلاصه در برگشت دفترش رو به من داد که در تهران به هر قیمتی شده از اینها کامنت بگیرم براش!
برگشتم تهران و چند روزی که گذشت دیدم پیام اومد که ما به تهران رسیدیم و داخل تهران به یه بدبختی، سالم (زنده) به منزل هاستمون توی تهران رسیدیم. فهمیدم خیلی سخت تونستن با بایک داخل شهر رکاب بزنن تا به مقصد مورد نظرشون برسن. در مورد هاست تهران هم باید بگم که در مغولستان با یک خانم ایرانی ساکن آلمان آشنا شده بودن که به اونها پیشنهاد داده بود اگر مسیرشون به تهران خورد میتونن خونه ی پدر و مادرش بمونن.
منم گفتم یه سر به من هم بزنید، لااقل برای کامنت هم شده بیاین که بدون کامنت برگردم Shafi kills me !!! خلاصه جریان رو فهمیدن و گفتم باشه برای دفتر هم شده حتماً میایم پیشت.
چند روز بعد زنگ زدن که میزبانمون اصرار داره تو بیای اینجا ببیننت! حدس زدم که شاید فکر کردن نکنه من قراره بلایی سر اینا بیارم هی اصرار دارن بیام! قرار شد برم دنبالشون با هم بیایم. منم تا رسیدم خونه گفتم بزار براشون عدس پلو میزارم! خسته و کوفته عدسها رو گذاشتم که تا برمیگردم بپزن که آماده طبخ باشن. رفتم دنبالشون و کلی خوشحال شدن. کمک کردم که وسایلشون رو ببندن و از اونجایی که پیاده بودم روی نقشه آدرس مترو نواب رو نشون دادم که تا اونجا بیان من هم بزودی بهشون ملحق میشم که بریم خونه.
اونا رفتن و منم پشن سرشون با اتوبوس راه افتادم که زودتر از اونا رسیدم و چند دقیقه بعد اونا هم اومدن. تا دیدمشون بهم یه بسته گز بعنوان شیرینی دادن و گفتن در فرانسه هم ما از اینا داریم! خلاصه بردمشون خونه و تا وارد شدیم دیدم زندگینامم بوی سوختگی میده. کل عدسام سوخته بودن، اصن یه وضی!
دوباره عدس گذاشتم و رفتم مهمونامو راهنمایی کردم و برای بایک هاشون یک جا اختصاص دادم تا بالا بیارن، چون زندگیشون همین دوتا بایک بود، یه چیز میشد، از همینجا بیسیم میزدن اون افسره تو گنبد، میومد اینجا کت بسته دیپورتم میکرد یجایی که فقط خودم و خودش میدونه!
غذا آماده شد و خوشبختانه خوب از آب دراومد و مرحله اول رو سفید شدیم! بعد از شام برنامه فردا رو مرور کردیم و قرار شد صبح برن موزه و بعد برن بلیط بگیرن همچنین کمی دلار چنج کنن و اگر بتونن برای بایکشون لقمه جدید بگیرن، که گفتم بلیط رو صبر کنین من بیام با هم میریم میگیریم. در مورد لقمه بهش گفتم شاید پیدا نکنی، ولی دیدم میگه نه، ماگورا توی ایران Dealer داره، مدل ترمز رو نوشتم تا فردا چک کنم!
چون من سر کار بودم و نمیدونستم اینا کی بیدار میشن و میخوان کی برن و برگردن، کلیدها رو تقدیم کردم و همه رفتیم بخوابیم.
فردا طبق معمول رفتم سر کار و زنگ زدم برای لنت با تعجب گفت داریم! آدرس گرفتم که عصر با سدریک یه سر اونجا هم بریم و حوالی ساعت 6 داشتم برمیگشتم که پیرلی اس داد که چون تو و سدریک قراره برین بیرون شام رو من درست میکنم. گفتم چیزی نمیخوای از بیرون تهیه کنم؟ گفت نیاز نیست، بررسی کردم هر چی کم بود رو رفتم خریدم!!! (مهمون به این میگنا!) رسیدم خونه و یکم به به و چه چه و دست شما درد نکنه و چرا زحمت کشیدین و این حرفا، فهمیدیم غذای هندی داریم، یکیش مرغ بود با کاری، یکی هم یه چیز بود مثل میرزا قاسمی خودمون منتها بدون گوجه، که اسمشو متأسفانه یادم نیس!







ازشون راجع به کارها و جاهایی که اونروز رفته بودن پرسیدم که گفتن نقشه خریدیم و یه نمایشگاه آثار هنری رفتیم (همون موزه ای که دیشب میگفتن!) بعد گفتم این گالری هنری رو از کجا درآوردین؟!! گفتن کتاب داریم! فهمیدم اینا یه کتاب مخصوصی دارن، یه جاهای خاصی رو بهشون میگه که برن و ببینن! من که فرصت نشد بگم کتابشو بیاره ولی هر چی بود کتاب خاصی باید باشه چون این جایی که اینا رفتن عمراً 10 سال دیگه هم نمیتونستم پی ببرم که همچین جایی اصن وجود داره!!!
بعد از کمی استراحت با سدریک دراومدیم و پیرلی موند زحمت شام رو بکشه تا ما میایم آماده کنه. اول رفتیم برای چنج دلار. 200 دلار داد دلاری فیکس 3500 تومن، جمعاً 700 تومن وجه رایج مملکت رو گذاشت جیبش تا بره که برسه بندرعباس! کلاً رایگان دارن ایران رو میچرخن این خارجی ها. این ارزش پول برای ما هم چیزی نداشته باشه برای خارجی ها خیلی چیزا داره.تا اونروز با 300 تومن (کمتر از 100 دلار) از مرزهای شرقی تا تهران اومده بودن و از این به بعد هم با 200 دلار تخمین زده بودن تا بندرعباس میرن! حالا 300 دلار به ما بدن بریم خارج خرج کنیم یه جفت کتونی بهمون نمیدن! اصن یه وضی. تازه از قیمت هتل های اصفهان (شبی 40 دلار) کلی ناراضی بودن.
بعد از اکسچنج رفتیم سر وقت نمایندگی ماگورا توی لاله زار! به آدرس مورد نظر که رسیدیم دیدیم یه مغازه الکتریکیه! اول فکر کردیم اشتباه اومدیم بعد که دقت کردم دیدم شماره هاش با شماره های روی شیشه همخوانی داره! رفتیم تو قضیه رو گفتیم، پاشد در یکی از کمداشو باز که کرد دیدیم به به کلی لوازم ماگورا توشه! خیالمون راحت شد. فروشنده میگفت من 4 تا بیزنس دارم! یکیش واردات محصولات ماگورای! نوشیدنی انرژی را هم میارم! کار الکتریکی هم که فعالیت اصلیش بود. بعد مواد غذایی هم وارد می کرد!
خلاصه، طرف کلی باهامون حال کرد که بعد از گرفتن سه جفت لنت مورد نیاز بایک های سدریکشون، یک جفت لنت تولید داخلی خودش، یک جفت گریپ فرمون سبز BMX، دو تا ردبول و یه نوشیدنی Jinn آمریکایی بهمون داد! من که تعجب کردم، سدریک یه چیز اونورتر بود، فکر میکرد یه برنامه ای برای دلارهای تبدیل شده اش داریم!!!خخخ... خلاصه کلی از مهمون نوازی و اهل دل بودن ایرانیا گفتم تا آروم شد.
از پاساژ داشتیم درمیومدیم که سدریک گفت این گریپ ها که به درد من نمیخورن، تو بردار، اما رنگش به بایک ات نمیخوره، بیا بریم بگیم برامون عوضش کنه. ایرانی جماعت میگه دندونای اسب پیشکشی رو نمیشمرن، ولی این که ایرانی نبود، منم همصدا باهاش رفتیم بالا خیلی شیک گفتیم عاغا به رنگ بایکمون نمیخوره لطفاً عوضش کن، اونم رفت یه نارنجیشو آورد و داد، هر چی اصرار که سبزه رو بردار، قبول نکرد! شد دو تا گریپ!
زدیم بیرون خط BRT آزادی که بریم پایانه بیهقی برای بلیط. وسط راه توی اون کمپوت بازار اتوبوسای واحد، این زده توی خط زبان اصلی، منم نمیتونم جوابشو ندم که! هی ملت چپ نگاه میکنن، اینا چی ان، از کدوم سیاره اینجا نازل شدن، اینجا کجاس، ما کجا هستیم! خلاصه رسیدیم و رفتیم دنبال بلیط و یه VIP برای 8:30 پیدا کردیم ولی سدریک گفت معمولی بگیریم! تو دلم گفتم بابا 6 دلار تا اصفهان که پولی نیس بیا بده شر درست نکن! بعد توضیح دادم که قیمتش خوبه و جای دیگه بلیط نیست و برای معمولی باید بری ترمینال جنوب و این حرفا، که رضایت داد و همونو گرفتیم و برگشتیم سوار مترو شیم. توی اون شلوغی دستفروش های ترمینال آزادی جنسامون رو گفتم که بفهمه 99.9% چینی هستن، بعد اشاره کرد گفت یعنی اون کفش اسپورت های رنگارنگ هم چینی هستن؟ گفتم اونا که فروشنده هاشم چینی ان! خخخ...
بعد گفت که سیستم حمل و نقل ما خیلی متفاوته و اینقدر اتوبوس نداریم به جاش قطارهای تندرو داریم که بیشتر مورد استفاده عموم قرار می گیرن.
با دستانی پر برگشتیم خونه و شرح ماوقع رو برای پیرلی هم تعریف کردیم.





جاتون خالی شام تند ایندیَن استایل خوردیم.









بعد نشستیم به دیدن کلیپ های اینترنشنال گربه ای. یه نیم ساعتی که گذشت من رفتم چای بزارم، دیدم اینا یاد گرفتن خودشون کلیپ ها رو بالا پایین میکنن گربه ای هارو میزنن میبینن! پیرلی هم قبلاً گربه داشت عکس گربه اش رو بهم داد که انصافاً گربه بانمکی بود.



خوابیدیم و قرار شد صبح همزمان با خروج من از منزل به محل کار، اینها هم برن، برای همین صبح که بیدار شدم دیدن مشغول جمع کردن هستن. منم کمکشون کردم و وسایل رو سوار کردیم و بایک ها رو پایین بردیم و بعد از آخرین عکس یادگاری و بغل و خداحافظی و آرزوی سفری خوش، راهیشون کردم.





در آخرین تماسی که باهام داشتن، اصفهان بودن و تونسته بودن ویزاشون رو تمدید کنن، همچنین یه هاست دیگه در اصفهان پیدا کرده بودن که پیش اون بودن.
فراموش کردم بگم، این رو هم سدریک زیر کامنتش کشیده بود در وصف عموی من! هاهاااا....




نشر اختصاصی: دنیای دوچرخه سواری من






مطالب مشابه :


راهنمای انتخاب خورجین و کیف دوچرخه

حد بالا - راهنمای انتخاب خورجین و کیف دوچرخه - کوهنوردی - سنگ نوردی - غار نوردی - دره نوردی




راهنمای انتخاب خورجین و کیف دوچرخه

دنیای دوچرخه سواری من - My Cycling World - راهنمای انتخاب خورجین و کیف دوچرخه - کاربردي ترين مطالب




بسته بندی اصولی وسایل سفر

دنیای دوچرخه سواری من - My Cycling World - بسته بندی اصولی وسایل سفر - کاربردي ترين مطالب فني، مقالات




حفظ امنیت دوچرخه در مقابل سرقت

دنیای دوچرخه سواری من - My Cycling World روی خورجین را با لباس های زیر کثیف بپوشانید.




همایش دوچرخه سواری قزوین 93/06/16

دنیای دوچرخه سواری من - My Cycling World همچنین توریستی سوار با لوازم و خورجین هم داشتیم!




تور ترکیبی آفرود قزوین به شمال و آنرود نوار شمالی به گنبد(گلستان)

دنیای دوچرخه سواری من - My Cycling World - تور ترکیبی آفرود قزوین به شمال و آنرود نوار شمالی به گنبد




گزارش برنامه سرخه حصار 93.10.26

دنیای دوچرخه سواری من - My Cycling World - گزارش برنامه سرخه حصار 93.10.26 - کاربردي ترين مطالب فني




مهدی محمدی : اصول و نیازمندی های سفر با دوچرخه

گروه دوچرخه سواری سیمرغ بابل - مهدی محمدی : اصول و نیازمندی های سفر با دوچرخه - این وبلاگ




وسایل مورد نیاز در سفر همراه با دوچرخه

ترک بند دوچرخه و خورجین حمل بار مناسب من صدرا هستم . و عضو باشگاه دوچرخه سواری افق کرج .




میزبان زوج فرانسوی - هندی (Cedric & Pearly)

دنیای دوچرخه سواری من - My Cycling World - میزبان زوج فرانسوی - هندی (Cedric & Pearly) - کاربردي ترين مطالب




برچسب :