اشک عشق (1) قسمت 7

خیلی میسوزه؟؟؟؟
  نگاهم از اینه به چشماش دوختم که داشت جاده رو نگاه میکرد...
  کم نه....خمیر دندون خیلی خنکم کرد....
  یکم سرعتشو کم کرد و گفت:
  تو....
  ادامه نداد و دستشو برد سمت دهنشو گفت:
  تو چی گفتی؟؟؟
  انگشت اشارمو بردم سمت سینه ام و گفتم:
  من؟؟؟؟
  اره
  من چیزی نگفتم
  سرشو با کلافگی اینور و اونور کرد و گفت:
  الان و نمیگم.....
  پس کی و میگی؟؟؟؟
  تو به مامانم داشتی چی میگفتی؟؟؟؟در مورد خانواده صولتی؟؟؟؟
  سرمو به صندلی تکیه دادم و گفتم:
  گفتم که شمیم اومد دم در خونه و گفت شب خانوادش میان ویلا..
  فقط خانوادش؟؟؟؟؟؟؟؟؟
  نمیدونم...
  بعد با حالتی مشکوک پرسیدم:
  حالا واسه چی میپرسی؟؟؟؟
  جلوی درمونگاه شبانه روزی نگه داشت و گفت:
  همینجوری
  واز ماشین پیاده شد.
  در ماشین و باز کردم و خواستم پیاده شم که دیدم بدون کفش پامو کجا بزارم؟؟؟عصا هم نداشتم بهش تکیه بدم...
  علی عطا یکم نگاهم کرد و گفت:
  پس چرا پیاده نمیشی؟؟؟
  نگاهش کردم و گفتم
  الان میام...
  ناخوداگاه دستمو کشیدم به زنجیر تو گردنم و به سختی از ماشین پیاده شدم...پامو رو بالا گرفته بودم...علی عطا قفل در و زد و داشت میرفت...اصلا حواسش بهم نبود..نمیدونم چی شد که یکدفعه ساکت شده بود و مدام فکر میکرد...یه قدم رفتم جلو ولی چون کفش پام نبود سختم بود لی لی برم...اخر سر علی رو صدا زدم..
  علی عطا؟؟؟
  متوجهم نشد...یه قدم دیگه لی لی رفتم و گفتم:
  علی عطا؟؟
  بازم متوجه نشد...بغضم گرفت....اصلا حواسش بهم نبود....همونجوری لی لی کنون خودم و رسوندم به در درمونگاه.علی عطا سرجاش پشت به من وایستاده بود و داشت فکر میکرد...
  با صدایی که توش بغض بود گفتم:
  چرا وایستادی برو تو دیگه..
  با شنیدن صدام برگشت و نگاهم کرد..انگار تازه متوجه من شده بود..چشماشو گرد کرد و گفت:
  تو تا اینجا چطوری اومدی؟؟؟
  بغضم و قورت دادم و گفتم:
  سلام خوبی؟؟؟؟
  تعجبش بیشتر شد و گفت:
  چرا سلام میکنی؟؟؟؟میگم تو تا اینجا چطوری اومدی؟؟؟؟
  با عصبانیت گفتم:
  یکی از اقایون داشت رد میشد منو بغل کرد و اوردم اینجا...
  رگ گردنش زد بیرون...تو چشماش رگه های خون نمایان شد...
  حنانه....حیف....که..
  با داد گفتم
  حیف چی؟؟؟؟هان؟؟؟؟؟تو منو اوردی خبر مرگم درمونگاه ولی خودت داری جلو جلو میری معلوم نیس حواست کجاست....مدام صدات کردم بلکه کمکم کنی تا اینجا مثل این بچه ها تو خیابون لی لی نرم ولی خب تو معلوم نبود داری به چی فکر میکنی...حالا هم که حیف حیف راه انداختی...برو کنار میخوام برم داخل درمونگاه...با دستم زدمش کنار و خواستم برم تو که گوشه مانتومو کشید و گفت:
  خیلی خب ببخشید..وایسا با هم بریم...
  بیشتر عصبی شدم و گفتم:
با هم بریم؟؟؟؟؟میشه بپرسم چجوری؟؟؟؟؟؟لابد میخوای تا اونجا پاچه شلوارتو بگیرم و تو هم مدام بگی لااله الله اله اره؟؟؟
 
 
 
  لباشو با دندوناش جوید و به صورت عصبی من نگاه کرد و گفت:خب تو به من بگو چکار کنم؟؟؟به نظر تو من راهی هم دارم؟؟؟؟؟سرمو انداختم پایین و همونطور که لی لی میرفتم سمت ایستگاه پرستارا گفتم:نه تنها راهی که داری اینکه این سد و برداری تا منم بتونم کنارت باشم....البته اگه بشه....کنارم اومد و گفت وایسا اینجا تا برم ویلچر بیارم..اینجا درمونگاهه...به نظرت ویلچر وجود داره؟؟؟نمیدونم میرم میپرسم تو همینجا وایسا تا بیام...بدون حرف کنار دیوار وایستادم و به قامت علی عطا نگاه کردم.نمیدونم چرا اینجوری میکرد...خب اگه خیلی ناراحت بود نگاهم نمیکرد..بهم اعتراف عاشقی نمیکرد...بهم زنجیر عشقو نمیبست..احساس یه عروسک و دارم....نمیدونم چه خبر شده...نمیدونم...فقط عشق و عاشقی رو میبینم که ولم نمیکنه..از دور دیدم که علی عطا داره با یه یه پرستار زن میاد سمتم...تا رسیدن بهم پرستاره دستمو گرفت و گفت:کمر منو سفت بگیر و اروم قدم بزن..مواظب باش پات با زمین برخورد نکنه...کاری و که گفت انجام دادم و اروم جوری که پام به زمین نخوره به سمت اتاقی که پرستاره منو برد رفتم.منو رو تخت نشوند و شروع کرد به معاینه پام رو به علی عطا گفت:خیلی کار خوبی کردی که خمیر دندون و به پات زدی..درسته که اسمش خمیر دندونه ولی به خاطر مواد خنک کننده ای که داره باعث شده که سوختگیت به تول تبدیل نشه...البته این روش و هیچ دکتری قبول نداره ولی خب واسه شما خیلی خوب جواب داده...حداقل باعث شده که پات عفونی نشه...پامو پانسمان کرد و دوبلاره ادامه داد:کارش تموم شد...فعلا حمام نره بزاره یکم سوختگیش کم تر شه...بعد بره اگه دیدین خیلی سوزش داره پماد و براش خیلی اروم بزنین...علی عطا سرش. تکون داد و گفت:باشه حتما.ممنونم لبخندی زد و رو به علی عطا گفت:خواهش میکنم. دفترچه بیمه که نداره؟؟؟؟؟نه خب پس من داروهاشو مینویسم تهیه اش کنین....و بعد تو کاغذی یه خورده نوشت و گفت:میتونین ببرینش...علی عطا باز هم تشکر کرد...پرستاره از اتاق رفت بیرون.سرم پایین بود خواستم از رو صندلی بلند شم که علی عطا گفت:یکم دیگه بشین بعد میریم....نه بریم از سر جام بلند شدم و خواستم برم بیرون که اومد جلوم وایستاد و و گفت:داشتم به حرفت فکر میکردم دیدم پر بیراهم نمیگیبا اخم نگاهش کردم و گفتم:چیو؟؟؟؟یه لبخند بامزه زد و گفت:برای اینکه عقب نمونی گوشه کت منو بگیر بیا...با حرص نگاهش کردم و گفتم:نه مزاحم شما نمیشم.مزاحم بدون نقطه ای....پامو از در اتاق گذاشتم بیرون و به سختی شروع کردم به راه رفتن.صداش کنار گوشم اومد که گفت:لجبازی نکن بیا گوشه کتم بگیر حداقل حواست پرت نشه و بتونی با دقت پاتو برداری...مگه چند قدم مونده...کتمو بگیر تا این چند قدم و پات عفونت نکنه..دلم هوای گریه کرده بود..خه چرا علی عطا با من اینجوری رفتار میکرد..جوری که فکر کنم باهام روراست نیست...اخه کتشو بگیرم شب نمیره بشورتش و بگه نامحرم بهش دست زده؟؟؟؟؟؟               مجبوری گوشه کتش رو گرفتم و باهاش هم قدم شدم.چند نفر داشتن از اونجا رد میشدن.....نگاهشون رو دست منو علی عطا بود...نگاهشون زشت بود....واسم مهم نبود که چجوری دارن نگاهمون میکنن واسه همین سرمو انداختم پایین.رسیدیم جلو در ماشین.علی عطا به جای در عقب در جلو رو باز کرد.منتظر شد من سوار شم.ت سوار شدم در و بست و اومد سوار شد. گفتم: تو ماشینت موزیک داری؟؟؟؟ یکم نگاهم کرد و گفت: فقط یه سی دی دارم که اونم واسه ریحانه است بقیه اش مداحیه...چطور؟؟؟؟؟ میشه همون سی دی ریحانه رو بزاری... سرشو تکون داد و به جلو خم شد و از تو داشبردش از بین چند تا سی دی یکی رو در اورد و گذاشت تو پخش ماشین.یکم صداشو تنظیم کرد و ماشین و روشن کرد به علی نگاه کردم یه دستش رو لبه ی شیشه بود و با دست دیگه اش فرمون و گرفته بود. برام هیچی حسی شبیه تو نیست کنار تو درگیر ارامشم همین از تمام جهان کافیه همین که کنارت نفس میکشم نگه جفتمون به هم خیره شد....اونو نمیدونم ولی برای من از تمام دنیا همین که علی عطا کنارم نفس میکشید راضیم میکرد برام هیچ حسی شبیه تو نیست تو پایان هر جستجوی منی تماشای تو عین ارامشه تو زیباترین ارزوی منی... ارزوی من فقط بودن تو در کنار منه....فقط کنارم نه اطرافم....علی عطا ....بغضم ترکید وسرمو برگردوندم به سمت خیابون اروم اروم طوری که اون نفهمه اشک ریختم... منو از این عذاب رها نمیکنی کنارمی به من نگاه نمیکنی تمام قلب تو به من نمیرسه همین که فکرمی برای من بسه اشکام با شدت روی گونم میومد و میریخت روی شالم...چه حس بدی بود اینکه فکر کنی کسی که دوسش داری فقط واسه اینکه داشته باشیش تو خیالت طراحی شده منو از این عذاب رها نمیکنی کنارمی به من نگاه نمیکنی تمام قلب تو به من نمیرسه همین که فکرمی برای من بسه از این عادت با تو بودن هنوز ببین لحظه لحظم کنارت خوشه همین عادت با تو بودن یه روز اگه بی تو باشم من و میکشه یه وقتایی اینقدر حالم بده که میپرسم از هر کسی حالتو   یه روزایی حس میکنم پشت من همه شهر میگرده دنبال تو به هم زل زدیم.اونم اشک میریخت...چشمای اونم خیس بود....لباش میلرزید...کاش میتونستم سرمو بزارم رو شونه هاش و از غصه هام براش بگم.....کاش منو از این عذاب رها نمیکنی کنارمی به من نگاه نمیکنی تمام قلب تو به من نمیرسه همین که فکرمی برای من بسه دیگه نمیتونستم دووم بیارم بلند زدم زیر گریه...اینقدر بلند که احساس کردم الان قلبم از تپش وای میسته....نفسم بالا نمیومد...علی عطا شیشه هارو بالا کشید تا صدای من بیرون نره...تمام تنم میلرزید......با گریه بلند داد زدم اهنگ و خفه کن... صدای اهنگ قطع شد....سرمو به صندلی تکیه دادم و چند تا نفس عمیق کشیدم..گریه هام تبدیل به هق هق شده بود...علی ماشین و یه گوشه پارک کرد و از ماشین رفت بیرون... دستمو رو ابروهای اشفته ام کشیدم.دستمو گذاشتم رو فرمون...جایی که چند لحظه پیش دست محبوبم بود...با انگشتام جای دستاشو لمس کردم....خوش به حال فرمون ماشین.....صندلی ماشین و به حالت دراز کش در اوردم و چشمامو بستم....صدای در ماشین اومد و همراه اون بوی علی عطا...با جون و دل بوی تنش و به مشام کشیدم و داخل ریه هام فرستادمش.. حنا پاشو این ابمیوه رو بخور یکم اروم شی... چشمامو دوباره به هم فشار دادم و گفتم: باشه بزار یکم اروم شم میخورم. صدای روشن شدن ماشین اومد . نمیدونستم چرا گریه کردم به خاطر خودم به خاطر نداشتن علی عطا به خاطر اخلاق امروزش به خااطر حرفای خواننده به خاطر عشقم که میدونستم هیچ تلاشی براش نمیکنم تا همه ببیننش.. حنا پاشو بخور یکم حالت بهتر شه....پاشو چشمامو باز نکردم و گفتم: باشه صندلی رو به حالت اولش برگردوندم و چشمامو باز کردم و به علی خیره شدم که ابمیوه رو ازش بگیرم که دیدم چشماش سرخ سرخه و داره اشک میریزه... با ناله گفتم الهی بمیرم الهی نباشم که اشکای تورو ببینم...علی تورو خدا اشک نریز ماشین و دوباره زد کنار خیابون . اشکاشو پاک کرد و گفت: حنا میدونم با خودت میگی این چه جور عشقی هست که هیچ ابراز علاقه ای توش وجود نداره...اما به خدایی که بالاسرمه...به همونی که میپرستمش و ازش ممنونم که تو رو همینجا نزدیک خودم دارم هر کاری بگی کردم تا مامان رضایت بده ما با هم ازدواج کنیم اما میگه نه...به خدا تمام زورم و زدم....بابا که همیشه موافق من بود حتی تو زمانی که شاید حق با من نبوده ولی اونم دست رد به سینه ام زد....فقط مادر جون و عزیز موندن....نمیدونم پیش اونا هم برم رضایت میدن یا نه....حنا به خدا نمیدونی دارم از دیدن اشکات دیوونه میشم....مرگ علی....دیگه گریه نکن تو به من قول دادی...نامرد نشو...نشو حنا.. مامان فکر ازدواج منو با یکی دیگه کرده...با دختر دوست خانوادگیمون با ناراحتی گفتم: تو خودت هم اون دختره رو دیدی؟؟؟؟؟؟پسندیدیش؟؟؟ سرشو تکون داد و گفت: پسند چیه حنا...من تا حالا یه بار هم باهاش حرف نزدم چجوری بپسنمش...فقط یه بار دیدمش دختره چادری هست..اما حنا باور کن از همون شب اول که اومدی خونمون توی اشپزخونه دیدمت از اینکه تو دختر خالم باشی یکم جا خوردم. باور نمیکنی حتی اگه بگم که من نمیدونستم شما دارین میاین ایران...من قرار بود برم سفر و مثلا امروز فردا برگردم ولی یه اتفاقی افتاد که من یک ماه زودتر برگشتم...من وکیل شرکتی شده بود که شرکت معتبری بود.جریان این سفر هم اینجوری بود که یه سفر کاری برای من به حساب میومد که موکل من میخواست بایه شرکت معروف امارات قرارداد ببنده من هم باید میرفتم تا قراردادش رو تنظیم کنم اما اون بنده خدا که وکالتش با من بود قرارداد و بهم زد...ازش که پرسیدم گفت شرکت قاچاق هست و میخواستن با قردادی که با من میبندن تو یه کامیون هایی که بار من توش هست مواد جاساز کنن...وقتی گفتم از کجا فهمیدی گفت که بیرون اتاق داشته میومده داخل که دیده دونفردارن باهم صحبت میکنن...بعدش هم به من گفت برگردم ایران.....مامان هیچ وقت نگفته بود که خواهرش اینقدر باهاش تفاوت اخلاقی داره. یعنی گفته بود خواهرش مثل خودش نیست ..واسم جالب بود که این دوقلو ها چجوری اینقدر به هم شبیهن اما اخلاقی دارن که زمین تا اسمون با هم فرق داره...من فکر میکردم مثلا حتی اگه اونا با هم خیلی فرق داشته باشن مثل ما هیئتی و این حرفا نباشن اما وقتی تورو دیدم خیلی واسم جالب شد که اینجوری باشن...موقعی که داشتی سرفه میکردی و من میزدم پشتت و تو میخندیدی داشتم از تعجب شاخ در میاوردم ...واقعا همون شب از خدا شفاتو خواستم...اولین برخوردمون بود و تو خیلی دسته گل به اب دادی....موقعی که پارچ اب شکست...میخواستم یه چیزی بهت بگم از بس شیطونی....همون شب مامان اومد تو اتاقم و اتمام حجتشو کرد..که نباید خونه بمونم...نباید واسم سوال شده بود که چرا.....چرا حالا که شما بعد 25 سال اومدین ایران من باید میرفتم... مامان گفته بود تو شبای محرم برم هر جایی به جز خونه ولی تو خونه نمونم چون دختر نامحرم تو خونه است...مونده بودم این حرف مامان برای چی زده شده....درمورد منی که هیچ وقت به دنا محرم نگاه نکردم.....فقط....فقط نگاهم به تو افتاد....اونم تو اونشب که از پله ها افتادی پایین....نمیدونم چی شد...دست خودم نبود نمیتونستم نگاهم و از روت بردارم...بعد از اینکه تو دوباره افتادی دستمو زیر سرت گداشتم تا سرت به زمین نخوره و سریع سرت و گذاشتم رو زمین به دستام نگاه کردم که خون تو رو دستام بود....زخمت زیاد عمیق نبود یه خراش بود ولی ازش خون میومد..سریع رفتم ریحانه رو صدا زدم تا بیاد کمکت.....از هر چی میگذشتم از محرم نامحرمی نمیتونستم بگذرم....همون شب تو حیاط کلی نشستم و اشک ریختم و از خدا خواستم منو بببخشه...صبح زود از خونه زدم بیرون که چشم تو چشم هم نشیم...اونروز تو ماشین وقتی سرم داد زدی نمیخواستم بهت بی حرمتی کنم....نمیخواستم بهت بگم .... سرشو انداخت پایین و گفت: لااله الله اله به خدا نمیخواستم اینو بگم.... اونروز که رفتیم امامزاده.....شاید بهتره بگم همون روز عشق تو تو سینه اونقدر زیاد شد که به باورش رسیدم....وقتی حمید و ریحانه حواسشون به من و تو نبود تونستم نگاهت کنم...باور کن اون موقع دلم میخواست کور باشم تا اینقدر راحت گناه نکنم....تا اینقدر راحت به دختری که بهش علاقه داشتم نگاه نکنم....تو شیشه رو کشیدی پایین و باد ی که اومد تو باعث شد.... دستشو توی ته ریشش کشید و گفت: ای خدا منو ببخش....موهات دورت ریخته بود...نمیخواستم نگاه کنم ولی شیطون وادارم کرده بود...تو اون شرایط بیشتر از اینکه حواسم به موهات و خودت باشه به کلنجاری که با خودت میرفتی فکر میکردم که در تلاش بودی تا اون شیشه رو بکشی بالا....دلم میخواست ماشین و نگه دارم تا تو راحت تر از این عذاب راحت شی ولی ترسیدم همه بفهمن چه منظوری دارم....میدونی من اونروز از یاد خدا غفلت کردم...من نمیتونستم نگاه تورو روی خودم نبینم...من منتطر تو بودم تا نگاهم کنی...ولی تو لج کرده بودی و باهام قهر بودی....وقتی به خودت مسلط شدی نگاهت به من افتاد داشتم بال در میاوردم....از خودم تعجب میکردم...به خدا من نمیخواستم گناه کنم ولی تصویر تو واسه لحظه ای از من یادم دور نمیشد...یاد و خیالت از منی که تو تمام 27 سال عمرم فقط یاد خدا رو تو فکر و ذهنم داشتم دور نمیشد...جوری که داشتم با شیطون رفیق میشدم...داشتم خدا رو از یاد میبردم که تو هستش...سرشو محکم کوبوند رو فرمون و گفت: من احمق داشتم خالقم رو .......به وجود اورنده عشق و علاقه ام رو.......... خدای بالاسرم که وجود تو رو مدیونشش بودم..........خدایی که تمام هستیم بود............... خدایی که بهم این اجازه رو داده که حالا زنده باشم و نفس بکشم....داشتم... داشتم از یادش میبردم.....لعنت خدا بر من.....لعنت خدا بر من....لعنت به من که اشتم تمام این زندگی رو فراموش میکردم....لعنت به من که حالا ملکه عذاب خودم و خودت شدم...لعنت به من که با یک نگاه دل و ایمونم و باختم....لعنت... هق هق گریش فضای ماشین و پر کرد.... همونجوری که سرش رو فرمون بود گفت: از بین میله های ضریح چشمای بارونیت و میدیدم.....دلم فشرده شد...تو نمیدونستی اون امامزاده کیه چیه....اونجا چه خبره.....من میدونستم اما به جای اینکه به زیارت فکر کنم به تو فکر میکردم....وای بر من.....وای بر من سیه دل....وای بر من شیطون صفت....اینقدر داغون بودم که نمیدونستم چکار کنم....نمیدونستم چرا اینجوری شده بودم...سر همین تلفن و برداشتم و داد و بیداد کردم....اونم سر تویی که اصلا هیچ کار نکرده بودی....اینقدر بی حیا شده بودم که تو رو حنانه صدا میکردم....وای بر من.... منم گریه میکردم...اما اروم.....باورم نمیشد اینایی که میشنوم همه حرفای پسری باشه که من در موردش فکر میکردم که میخواد گناه نکنه....ولی اون حتی یه نگاه و به من گناه میدونست...... یه نفس عمیق کشید و گفت: وقتی دوباره سوار ماشین شدیم تو بی محل بودی به من...اونقدر که وقتی دلم واسه صدات تنگ شده بود و خواستم به حرفت بیارم جوابمو خیلی سرد دادی.منتظر بودم فقط واسه یه لحظه تنها شیم تا التماست کنم تا باهام حرف بزنی و نگاهتو از من نگیری....ولی.... به خدای بالاسرم تو تمام لحظه هایی که عاشقت شدم دو تا حس سرگردونم کرده بود...دو تا حس سخنگو.....اماره و لوامه.......یکیشون با کارایی که میکردم فحش و لعنتم میکرد...اون یکی تشویقم میکرد...اما خب از قدیم همین جوری بوده...هر کی تشویقت میکنه ادم خوبست هرکی میخواد تورو از سیاه چاه بکشتت بیرون میشه ادم بده....منم حرف ادم خوبه رو گوش میکردم....فقط به خاطر با تو بودن....فقط....             همون شب حس اولیم اینقدر عمیق شد اونقدر لهم کرد...اونقدر بهم ناسزا گفت که شیشه احساسم نسبت به خدا شکست و احساسم عریان شد و خودش و به من نشون داد...نشون داد که من ادم امانتداری نبودم....از احساسم نسبت به خدا محافظت نکردم..... لباسم و در اوردم تا از سرما ی هوا به سردی احساسم نسبت به خدا بر خودم بلرزم......استغاثه میکردم تا منو ببخشه...اینقدر درگیرش شده بودم که احساس کردم جونی تو بدنم نیست...فقط همینقدر فهمیدم که وقتی چشمامو باز کردم دیدم تو پذیرایی خونه ام و راحت تو یه جای گرم و نرم خوابیدم....از ریحانه پرسیدم که من تو پذیرایی چکار میکنم که از حرفم جا خورد و بالاخره اون هم از دوستداشتنم نسبت به تو شک داشتولی دیگه مطمئن شد.....چون روز قبلش هم مامان قبل رفتن به مهمونی معارفه کلی باهام اتمام حجت کرده بود....که به تو نگاه نکنم......که به تو فکر نکنم.....که به تو احساسی از دوستداشتن نداشته باشم.... می دونی دیگه چی گفت: سرمو تکون دادم و گفتم: میاره گفت ازت نمیگذره......اگه به من نظر داشته باشی علی عطا با تعجب به من زل زد و گفت: تو از کجا میدونی؟؟؟؟؟ داشتم از اونجا رد میشدم تا هندزفریمو ببرم بدم به حمید تا برام درست کنه که صدای خاله و ریحانه رو شنیدم که دارن در مورد رفتن و نرفتن حرف میزنن که صدای تو هم اومد و من هم موندم واسه کنجکاوی.... ادامه داد: دیگه هیچ کاری نداشتم که انجام بدم جز به خدا التماس کردن..... که خودش کمکم کنه...یا تو مال من شی و بقیه رضایت بدن یا اینکه من....اونروز به بهانه خرید میخواستم بدونم که تو منو بردی دخل سالن؟؟؟؟؟؟؟؟چجوری؟؟؟؟؟وقت ی بهم گفتی خیالم راحت شد....وقتی تورو دم در خونه جدیدتون دیدم بعد اون همه مدت کلی جون گرفتم...........من مجبور بودم برم چون باز هم مامان بود که اجازه ورود منو به خونه صادر نکرد....تو ماشین تبریک گفتم که تو رو بیارمت سرکار......رفتم سفر کربلا پیش اقا پابوسش...رفتم دخیل بستم که تو رو مال من کنه....رفتم ازش خواهش کردم گناهامو ببخشه.... اونروز که تو حیاط خونمون بودی و بارون شدید بود......تازه از سفر برگگشته بودم....دیگه نمیتونسستم سااکت بمونم...واسه همین اواز عشقمو برات خوندم و تو هم با یه لبخند جواب منو دادی.....حنا...من میدونم که سختته ولی یکم دیگه دووم بیار تا امشب به عزیز و مادر جون هم بگم.... سرمو تکون دادم و گفتم: من به تو قول دادم که تا اخرش بمونم....اینو مطمئن باش... بغضمو قورت دادم و گفتم: حتی اگه بهم نتونیم برسیم....حالا هم بریم که خیلی دیر شده..... و به ساعت نگاه کردم..علی عطا هم انگارمثل من نگاهش به ساعت بود که گفت: نزدیک اذانه زودتر بریم داروهاتو بگیرم بعد بریم... تا گفت اذان یاد شمیم افتادم که گفت بعد اذان خانوادش میرن ویلا نفس عمیقی کشیدم و گفتم: نمیخواد.... دنده رو جا زد و گفت: چی و نمیخواد.... به روبروم زل زدم و گفتم: دارو رو ول کن ... چرا؟؟؟؟؟ با حرص بهش نگاه کردم و گفتم: تو دوباره چرا چرا تو شروع کردی؟؟؟؟واسه خاطر اینکه الان مهموناتون میرسن... مهمونامون؟؟؟؟؟ با دستم اروم زدم تو سرش و گفتم: علییییییییییییییییییییییی ییی لبخند کمرنگی زد و گفت: هوم خیلی مریضی.....بابا من همون خانواده شمیم اینا...چی بود..فامیلیش...اها صولتی رو میگم... خب به من و تو چه؟؟؟ من دوست دارم ببینمشون....اسمش خیلی شیفته ام کرده مخصوصا چهره ی مهربونش...با اینکه نمیشناسمش خیلی جذبش شدم...یه جورایی ازش خوشم میاد..... علی عطا با بهت بهم نگاه کرد             منم متاقابلا بهش زل زدم و گفتم: چیه؟چرا اینجوری نگاهم میکنی؟؟؟؟ ماشین و کنار خیابون پارک کرد و گفت: ولی من دوست ندارم ببینمشون... وبعد از ماشین پیاده شد و گفت: برم داروهاتو بگیرم بیام... و درو بست.به حرفاش فکر میکردم که دیدم باز اومد سوار شد و به سمت ویلا حرکت کرد... ********************************* چند تا بوق زد تا حمید دوید بیرون و در باغ و برامون باز کرد...علی عطا ماشین و پارک کرد و پیاده شد و یکم با حمید حرف زد...نمیخواستم چشمای قرمزم و کسی ببینه واسه همین سرم و پایین گرفته بودم و در ماشین و باز کردم و خواستم بیام بیرون که مامانم و بابام اومدن تو باغ..مامان بغلم کرد و گفت: ای وای...حنانه هانی چی شدی؟؟؟؟؟؟؟؟ بابام شونه های مامانمو گرفت و کشیدش عقب و گفت: هیچیش نشده...پشه لگدش زده مینا خانومی... وبعد دستمو گرفت و منو بغل کرد و اروم در گوشم گفت: پشه با لگد کوبونده تو چشمات که اینقدر قرمزه؟؟؟؟ اروم گفتم: از کجا فهمیدی رضا جون؟؟؟؟؟؟ مامان یکم من و بابا رو نگاه کرد و گفت: شما دو تا چی دارین ویز ویز میکنین؟؟؟ علی عطا گفت: خاله هیچی نشده نگران نباشید...دکتر مراقبش گفت که چون زود خمیر دندون زدیم رو سوختگیش نه عفونی شده نه چرک کرده... حنانه علی راست میگه؟؟ خندیدم و گفتم: حرفشو قبول نداری مینایی؟؟؟ حمید هم خندید و گفت: مامان علی عطا جرزن و هزار کوفت دیگه ای که باشه دورغگو نیست و بعد دوباره زد زیر خنده... علی عطا زد رو شونه حمید و گفت: داشتیم حمید جون بابا روبه پسرا گفت: ای بابا تا شما دارین تعارف میکنین من حنانه رو ببرم داخل خونه...دستام درد گرفت... همونجوری که تو بغل بابا بودم لپشو گرفتم و کشیدم و گفتم: رضا جون...من که سنگین نیستم.... هستی خانوم خودت خبر نداری... خندیدمو گفتم خودمم خبر نداشته باشم وزنه بهم خبر میده.... بابا برای اینکه مهمونا منو نبینن سریع برد تو اتاق خودشون که نزدیک تر بود بابا منو گذاشت رو زمین و گفت: گریه کردی؟؟؟؟؟؟ نه زیاد واسه چی؟؟؟ واسه خاطر دلم و بعد صورتم و چسبوندم به سینه بابام .....ولی یه دفعه عقب رفتم و با عصبانیت گفتم: رضا ؟؟؟؟؟ دستشو رو سینش گذاشت و گفت: چیه...ترسیدم با دستم به سمت لباسش اشاره کردم و گفتم: این بوی چیه؟؟ یکم دماغشو کشید بالا و گفت چی بوی چیه؟؟کدوم بو؟؟ خودتو به اون راه نزن.....از کجا اوردیش؟؟؟؟           چیو؟؟؟؟؟ یکم دورو برم و نگاه کردم وصدام و اروم کردم ودر بستم و گفتم: مینا نیست بگو این سیگار و از کجا اوردی تا بهش نرفتم بگم.... یکم نگاهم کرد و گفت: نه بابا حنانه این بوی عطر جدیدمه...بوی سیگار میده... باباااااااااااااا؟؟؟؟ خندید و گفت: خیلی خب حرص نخور که الان جوش میزنی از قیافه می افتی.. یالا زود بگو.... سرشو اورد جلو تر و گفت: به مینا نمیگی؟؟؟؟؟؟؟؟ نه اگه راستشو بگی نه... تهران یه دو نخ خریدم واسه روز مبادا... با حرص نگاهش کردم و گفتم: چند تا کشیدی؟؟؟؟؟ قیافشو ناراحت نشون داد و گفت: فرصت نشد دو تاشو بکشم...داشتم یه دونه رو میکشیدم که حمید سر رسید ترسیدم منو ببینه سریع اندختمش زیر پام...یه سیگار کامل... خب اون یکی چی؟؟؟؟؟؟؟ اون یکی.......... بابا خواهش میکنم.. دستشو کرد تو جیب پیراهنشو یه سیگار در اورد و گفت: اینم دومیش... ازش گرفتم و جلوی خودش شکوندم. بابا چند بار باید بهت یاداوری کنم که این لعنتی واسه سلامتیت مضره ؟؟؟؟؟؟؟؟مگه اون دوهفته بیمارستان خوابوندنت و یادت نمیاد... حنا یادم بود ولی دست خودم نبود دلم خواست... صدای مامان از بیرون اومد که گفت: رضا؟؟؟؟؟؟؟؟حنانه بیاین بیرون دیگه زشته مهمون اینجا نشسته شماها تو اتاقین... بابا خوشحال از فرارش از دست من لبخندی زد و گفت: قربونت بشم مینا جون اومدم... خواست بره بیرون که گفتم: دیگه نکشی ها سرشو چرخوند سمتم و گفت: باشه...ولی قول دادی به مینا نگیا... به یه شرط چه شرطی؟؟؟ گریه و سیگار و همین جا خاک کنیم... کمی نگاهم کرد و گفت: باشه قول میدم... مرسی بابایی حالا که داری میری بیرون برو تو اتاق ته یه و از تو چمدونم یه لباس مناسب بیار من لباسم و عوض کنم.مرسی باشه الان میرم... وبعد از اتاق بیرون رفت... دلم مثل بعد از ظهر یه دوش اب ولرم میخواست..حیف دیگه پامم اینجوری شده بود نمیتونستم کاری کنم.صدای در اومد به سختی بلند شدم رفتم سمت در که در باز شد و بابام با چند دست لباس اومد تو اتاق و لباسا رو ریخت رو تخت و گفت: حنانه نمیدونستم تو کدوم و میخوای بپوشی همشو اوردم خودت انتخاب کنی... یه لباس اسپرت صورتی سفید اورده بود و با یه مانتو خردلی رنگ و شلوار جین مشکی با یه شال مشکی... رضا جون ست برام اوردی؟؟؟؟؟؟؟ خندید و گفت: این عادت منه بانو و بعد از اون یکی دستش یه کیسه کوچیک و گذاشت رو تخت و گفت: اینم داروهاته...علی داد و گفت از رو دستور عملاش بخونی و ازشون استفاده کنی ممنونم از علی هم رفتی بیرون تشکر کن بابایی چشم بانو چشم           و دوباره از اتاق خارج شد...خیلی دوست داشتم بدونم شمیم هست یا نه....حوصله پوشیدن لباس اسپرت رو نداشتم مانتو رو پوشیدم و شالم هم رو سرم انداختم و از اتاق زدم بیرون.یه طرف راه میرفتم و پامو از پاشنه رو زمین میکشیدم.. همه نشسته بودند...خیلی راحت تونستم خانوادشونو از خانوادمون تشخیص بدم.چون سه تا زن چادری بودند و دو تا مرد میانسال که کت و شلوار تنشون بود... چون خانوما پشتشون بهم بود نمیتونستم تشخیص بدم که پیرن یا جوون.علی عطا تو جمع نبود.حمید هم کنار مادر جون نشسته بود.ریحانه هم کنار مامان و خاله مینو نشسته بود....عزیز خانوم همرو ویلچر کنار پسرش نشسته بود..بابای من هم نبود...بلند طوری که بحث قطع بشه و همه نگاهم کنن گفتم: سلام همونجوری که میخواستم شد.صدای صحبت کردنشون قطع شد و بهم نگاه کردن و با هم بهم سلام کردن.از بین همه ی سلام ها فقط صدای یه خانوم چادری که خیلی هم خشرو بود بیشتر به دلم نشست سلام دخترم خوبی؟؟؟؟؟ با لبخند بهش زل زدم و گفتم: مرسی و بعد لنگ لنگون رفتم کنار مامان نشستم...همون خانومه گفت: خدا بد نده چیزی شده؟؟ خاله خندید و گفت: نه خانوم صولتی جان حنانه داشت تو اشپزخونه چای میریخت که من صداش کردم و ابجوش و ریخت رو پاش....بچه ام اومد کار کنه کباب شد... خانومه زد رو دستش و گفت: الهی بمیرم...خیلی سوختگیش شدید بوده؟؟؟؟ خاله گفت: اوا خدا نکنه زینب جان نه الحمدالله رو پاش یکم خمیردندون زدیم خوب شد...الان هم از درمونگاه اومده بچه ام حوصله نداشتم به حرفاشون که تکراری بود گوش بدم واسه همین شروع کردم به انالیز کردن قیافه هاشون...از سمت راست کنار عمو ارش شروع کردم. دو تا اقا نشسته بودن که دوتاشون هم سن و سال بابام بودن...یکیشون کت طوسی پوشیده بود و نفر بعدی هم که ریش خیلی بلندی داشت کت مشکی پوشیده بود و مدام داشت با تسبیحش ور میرفت....اروم باهم حرف میزدند و کت طوسیه مدام زیر لب یه چیزی میگفت...نگاهمو چرخوندم رو یه مبل دیگه همون سه تا خانوما نشسته بودن که من ازپشت نمیتونستم ببینمشون...دو تاشون مسن بودند و یکیشون هم همون خانومه بود که تو بدو ورودم ازش خوشم اومده بود نگاهش کردم..همسن مامان اینا میخورد باشه...حدودای 46 45 اینطورا...چشمای مشکی براق داشت...مثل چشمای شمیم....تا اسم شمیم اومد تو ذهنم ناخوداگاه بلند گفتم: راستی شمیم کجاست؟؟؟؟؟ همه به من نگاه کردن که همون خانومه گفت: تو شمیم و میشناسی خانومی؟؟ بله میشناسم.... خاله گفت: از کجا حنانه جان؟؟؟؟ رو به خاله کردم و گفتم: خاله من که گفتم امروز اومده بود دم در و گفت که امشب خانوم صولتی و اقاشون هم میان خونمون.. خانومه اروم خندید و گفت: ا پس شما بودید؟؟؟؟اتفاقا شمیم هم به من گفت که تو باغ یه غریبه دیده که نمیشناختتش...ولی خیلی مهربون بوده.... از حرفش خوشم نیومد یه جور احساس کردم داره تحقیرم میکنه که من و غریبه خطاب کرد با این حال زیاد به این مسئله توجه نکردم و اروم سر جای خودم نشستم به حمید فکر میکردم که باز گوشی تو دستاش بود معلوم نبود گوشی کیو باز پیچونده بود.... تک سرفه ی مرد کت مشکیه همه رو متوجه خودش کرد و همه ساکت شدن.... مرد کت مشکیه دستی رو پاهاش کشید و گفت: خب با اجازه ما دیگه مرخص میشیم.... با این حرفش بدون فوت وقت خانوم ها از جا بلند شدن...با بلند شدن خانواده صولتی همه بلند شدیم.             عمو ارش گفت: شام میموندی حاجی کت مشکیه گفت: قربونت بچه ها تنهان...خب بااجازه خودمون راه و بلدیم شما ها دیگه نیاین.... ای بابا محمد جان این حرفا چیه....شما رو سر ماجاداری از اون میهمان ویژه های خودمونی....واسه شما نیایم واسه کی بیایم بدرقه؟؟؟؟ همه اقایون با خنده از در خارج شدن...همونطور که داشتم بهشون نگاه میکردم همون خانومه که فهمیدم اسمش زینب هست اومد جلوم و گفت: دخترم از اشنایی باهات خیلی خوشحال شدم....ایشاالله فردا میبینمتون بیشتر با هم اشنا می شیم... یه لبخند صمیمی زدم و گفتم: منم همینطور....چشم میام ... خلاصه از هم خداحافطی کردیم و همه به جز عزیز خانوم و مادر جون رفتن واسه بدرقه دنبالشون. از ظرف کنار دستم یه سیب برداشتم و داشتم برا خودم پوست میکندم که در اتاق باز شد و علی عطا اومد بیرون و رفت به سمت تلویزیون و روشنش کرد.نگاهم و به سرتا پاش دوختم...یه لباس سفید مردونه تنش بود و یه تسبیح هم دور گردنش و یه شلوار راحتی پوشیده بود.....هیچ وقت همچین تیپی ندیده بودمش...حتی روزای محرم...به بغلم نگاه کردم دیدم مادر جون داره با عزیز خانوم صحبت میکنه.از فرصت استفاده کردم و بلند شدم و لنگ لنگون رفتم سمت علی عطا و گفتم: ممنون سرشو برگردوند سمتم و گفت: بابت؟؟؟؟؟ جریان امروز...درمونگاه و اعتراف و دارو....ممنون.. لبخند کمرنگی زد و گفت: خواهش میکنم.وظیفم بود. همونجوری که ایستاده بودم با انگشتای دستم بازی میکردم و گفتم: چرا بیرون نیومده بودی؟؟؟؟؟ چون داشتم نمازم و میخوندم... نگاهم تو نگاهش قفل شد....نماز؟؟چه دل پاکی داشت این پسر به سمت اتاق مشترکمون حرکت کردم و رفتم داخل و همونجوری ایستادم....اخرین باری که نماز خوندم کی بود؟؟؟؟؟یادم اومد من از همون شب اخری که حالم واسه خاطر علی عطا بد شده بود دیگه حس و حالشو نداشتم نماز بخونم...ولی حاالا علی عطا به جای اینکه از خستگی که صبح زود بیدار شده و 2 3 ساعت رانندگی کرده و بعد هم نخوابیده و منو برد درمانگاه و خیابون و گریه ....اوف خدایا با همه اینا باز هم به یاد تو بود....و من... حنانه؟؟؟؟؟؟ سرمو برگردوندم دیدم ریحانه وایستاده و داره نگاهم میکنه... بله؟؟؟ چرا جواب نمیدی؟؟؟؟چرا پشت به در اتاق همینجوری خشکت زده و ایستادی و به دیوار خیره شدی؟؟؟ خودم و کشوندم سمتشو کنارش ایستادم و گفتم: ریحانه اگه نماز بخونی و بعد دیگه حسشو نداشته باشی و نخونی چی میشه؟؟؟؟؟؟ زل زد به من و گفت: از چه نظر عقیده ای یا نه از نظر دینی اسلامی؟؟؟؟؟ عقیده ای که عقیده تو هست من نمیتونم درکش کنم....کلا دستورشو میخوام بدونم.... خب ترک نماز اونم به هیچ دلیلی واسه یه مسلمون یعنی نداشتن شفاعت از طرف ۱۴ معصوم....یعنی...حنانه اینا رو واسه چی میخوای بدونی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ سرمو با کلافگی تکون دادم و خیلی عادی گفتم: هیچی از علی پرسیدم کجا بوده گفت داشتم نماز میخوندم منم یاد اخرین نماز خودم افتادم....حالا هم یه حس بدی دارم.... بازوهامو گرفت و گفت: چه حسی؟؟؟؟؟؟ نمیدونم یه حس مقلوب کننده... ادامه دادم یه حس تنهایی...حس حسادت...حسادت از اینکه علی کسی رو واسه خودش داره......تنهایی واسه اینکه برای دردو دلش کسی رو داره تا باهاش حرف بزنه و من ندارمش یه جمله رو بهت میگم همیشه از طرف من یادگاری داشته باشش... خدایا من در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی را دارم و تو چون خود نداری... ریحانه؟؟؟؟ جانم؟؟؟ شمیم و میشناسیش؟؟؟؟؟ سرشو تکون داد و گفت: اره دختر خیلی خیلی خوب و مهربونیه... تو دوستش داری؟؟؟ با شیطنت نگاهم کرد و گفت: وا...این چه سوالیه خانمی....من همه بنده های خدا و بعد صداشو تغییر داد و گفت: به جز اقایون دوستشون دارم... زدم زیر خنده و گفتم: خدا شفات بده مگه مردا چی هستن که حق ندارن دوسشون داشته باشی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ لپالش گلی شد....رفت سمت در و در و بست و گفت:               نمیشه چون من فقط یه اقا رو دوست دارم...نمیتونم که همه اقایون و دوست داشته باشم.... با موزی گری گفتم: چه اشکالی داره؟؟؟؟؟؟با همه باش و خوش باش.... زل زد به من و گفت: حنانه !!!!!!!! خیلی خب بابا ببخشید دیگه از این شوخی های مثبت ۱۸ نمیکنم تو هنوز همون دختر بچه ۵ ساله ای که هنو وقت فکر کردن به این مسائل و نداری اره؟؟؟؟؟؟؟ زد زیر خنده و گفت: خدا شفات بده دختره دیوونه.... با ارنجم خیلی اروم زدم تو پهلوش و گفتم: نگفتی این مرد خوشبخت کی هست حالا؟؟؟؟؟؟؟ با چشم غره و لبای خندون زل زد به من و با حرص گفت: حنااااااااااااااانه خندیدمو گفتم: ببخشید بابا خودم فهمیدم...میخواستم از زیر زبون زن داداشم بکشم بیرون که نشد دوتا اروم زد پس گردنمو گفت: شیطونه میگه... در اتق باز شد و مامان و خاله مینو با یه سینی چای اومدن تو.مامان گفت: دخترا مهمون نمیخواین؟؟؟؟ ریحانه دستاشو به حالت تعارف گرفت و گفت: خواهش میکنم بفرمایید پشت سر مامان و خاله اینا مادر جونو عزیز خانوم که رو ویلچر نشسته بود اومدن تو اتاق با لبخند گفتم: به به اینجا لیدیز پارتیه؟؟؟؟؟ خاله خندید و گفت: یه چیزی فراتر از اون حنانه جان... همه نشستن رو زمین به جز عزیز خانوم که رو ویلچر بود و مادر جون هم که رو تخت نشست من هم رو تخت نشستم و گفتم: خاله مناسبت هم داره؟؟؟ خاله خندید و گفت: اره خاله یه مناسبت خیلی خوب داره... مامان من گفت: مینو چرا پیش اقایون نگفتی.... خاله مینو روسریش از رو سرش برداشت و موهای مش کردشو ریخت و کمی پریشونش کرد و گفت: اخه مینا جان به اونا ربطی نداره....اصلا این مسئله یه جورایی باید پنهان باشه تا ما برنامه ریزی کنیم تا علی عطا نفهمه... مامان من گفت: مینو چرا پیش اقایون نگفتی.... خاله مینو روسریش از رو سرش برداشت و موهای مش کردشو ریخت و کمی پریشونش کرد و گفت: اخه مینا جان به اونا ربطی نداره....اصلا این مسئله یه جورایی باید پنهان باشه تا ما برنامه ریزی کنیم تا علی عطا نفهمه... ریحانه گفت: ای بابا به ماهم میگین چی شده؟؟؟؟ مادر جون عصاشو کنار تخت گذاشتن گفت: مینو یه لیوان چای بده خاله مینو یه لیوان چای داد دست مادر جون داد که مادر جون ادامه داد مینو تو تصمیمت و گرفتی؟؟؟؟؟؟ خاله لیوان های چایی رو به همه داد و گفت: اره مادرجوون.... و بعد بع من با نراحتی نگاه کرد و گفت: این دست دست کردن اصلا جایز نیست...اصلا... مادر جون هم یه نگاه به من کرد و دوباره روشو کرد به خاله مینو و گفت: خودش میدونه؟؟؟؟ خاله مینو یه قلوپ از چاییش خورد و گفت: بی اطلاع هم نیس.....ولی میدونم که کانل هم در جریان نیست فکرر کنم کمی از قضیه بو برده... ریحانه با کلافگی گفت مامان مادر جون میشه به ما هم بگید؟؟؟؟اومدین مهمونی پیش ما ولی مارو اصلا نمیبینین؟؟؟ مامانم خندید و گفت: ای بابا ریحانه تو که 6 ماهه نبودی...قراره زن داداش شی... با بهت به دهن مامانم نگاه کردم....چی میگفت؟؟؟؟             با بهت به دهن مامانم نگاه کردم....چی میگفت؟؟؟؟ لیوان چایی رو از کنار لبم اوردم کنار و گفتم: مامان منظورتون چیه؟ خاله خندید و گفت: میخوایم عروس بیاریم حنانه جان.... منظورشون کی بود یعنی خاله اینا در مورد من و علی عطا رضایت داده بودن؟؟؟یعنی من قرار بود بشم عروسشون.. با خوشحالی از سر جام بلند شد م و گفتم: ببخشید من برم دستشویی سریع برمیگردم. برو مادر جون مواظب خودت باش... از اتاق اومدم بیرون و در اتاق و بستم.بابا و عمو ارش داشتن تخته نبرد بازی میکردن حمید هم تنهایی داشت تلویزیون میدید نمیدونستم علی عطا کجاست.شاید اون هم مثل من خوشحال بوه رفته یه جا انرژیشو تخلیه کنه.... با یاداوری قضیه خواستگاری افتادم با خوشحالی انگار که پام سالم شده باشه داشتم پرواز میکردم به جای دستشویی به سمت باغ مسیرمو تغییر دادم.صندلم و پوشیدم و رفتم تو باغ...یه نفس عمیق کشیدم و با صدای اروم که فقط خودم میشنیدم به اسمون نگاه کردم و گفتم: یعنی درست شنیدم؟؟؟؟؟یعنی خاله اینا رضایت دادن؟؟؟من و علی عطا به هم میرسیم؟؟؟؟یعنی من به ارزوم میرسم؟؟من زن علی عطا زن عشقم میشم؟؟؟؟؟؟؟ اینجا تو باغ چیکار میکنی؟؟؟؟ ای خدا باز ایمن علی عطا سوالاشو شروع کرد..بدون اینکه نگاهمو از اسمون بردارم گفتم: دارم با اسمون درد و دل میکنم...اشکالی داره؟؟؟؟؟؟ نه اشکالی نداره ولی شبه درست نیست تنها تو باغ باشی زودتر درد و دلتو تموم کن و برو داخل...تو وضعیت جسمیت هم زیاد خوب نیست ناباید زیاد سرپا باشی پات عفونت میکنه خدایی نکرده چشم میرم... صداش از ته چاه در اومد و گفت: چشمات بی بلا احساس کردم داره میره تو خونه که سریع گفتم: علی عطا؟؟؟؟؟ بله؟؟؟ با خوشحالی همونجور که وایستاده بودم گفتم: علی عطا برو از خدا تشکر کنه من همیشه ازش تشکر میکنم ولی چطور؟؟؟؟؟؟ خوشحال تر ادامه دادم بماند...ولی برو امشب رو بیشتر از همیشه دعا کن و به پاش زانو بزن... ****************************** اصلا خوابم نمیبرد...مدام غلت میزدم....نمیدونم من که امشب راحت تر از همیشه راحت خوابیدم بی دقدقه پس این خوابای اشفته چیه؟؟؟؟؟؟؟؟ با اظطراب تو جا نشستم و به خوابام فکر کردم.... خواب دیدم که با شمیم دارم تو یه جاده قدم میزنم و علی عطا هم بالای یه کوه وایستاده...یه دفعه همه جا طوفانی شد و نمیدونم چرا مکانمون عوض شد....از کوه و جاده اومدیم لب دریا و من میدویدم و داشتم شلیل میخوردم مزه اش هنوزم زیر دندونمه....شیرین به شیرینی عسل...همونجور که میدویدم دیدم که همه جا اتیش شد و من و علی عطا نشستیم رو زمین و من لباس عروسی تنمه و علی عطا هم یه لباس مردونه سیاه رنگ با یه تسبیح به دور گردنش پوشیده بود......مادر جون داشت واسمون دعای ازدواج و میخوند که زمین لرزه شد طوری که زمین از هم داشت جدا میشد منم از ترسم به جای اینکه برم تو بغل علی عطا رفتم تو بغل یکی دیگه..مدام با دستم میخواستم پسش بزنم ولی نمیشد....با دستم عرقم و پاک کردم....این چه خوابی بود؟؟؟؟؟؟؟ صدای خروپوف یکی میومد ...معلوم نبود عزیزه یا مادر جون....هرکی هست خدا خیرش بده که برامون لالایی مجانی گذاشته....یاد اهنگ که افتادم و ام پی فورم و برداشتم از سر جام بلند شدم و رفتم از اتاق بیرون تو باغ.همونجور که داشتم اهنگ گوش میکردم رفتم تو فکر. سرشام هیچ اتفاق خاصی نیافتاد ولی خاله بهمون گفت حاضر بشیم بریم لب دریا دور بزنیم خوش میگذره.همه مشغول عوض کردن لباسا شدن که مادر جون و عزیز خانوم اعلام کردن نمیا ن و بهتره جوونا برن.با یان حرف عمو ارش هم اعلام خستگی کرد و گفت : ایشاالله فردا شب خاله هم به خاطر این رای شوهرش گفت من هم نمیام.ما جوونا لباس پوشیده داشتیم به رای مثبت و منفی جمع گوش میدادیم که فقط که بابام گفت: پس با اجازتون ما و بچه ها میریم هوا خوری و برمیگردیم. خاله گفت: برید ولی خیلی مواظب خودتون باشید. مامان گفت: باشه مینو جون و بعد کلید و از رو در برداشت و گفت: پس ما رفتیم. خاله سرشو تکون داد و گفت: به سلامت خوش باشید همه از در رفتیم بیرون و کفشامونو پوشیدیم.من هم که نمیتونستم کفش بپوشم مثل همون ظهر کفشمو گرفتم تو دستم و با خودم گفتم که کفشمو میبرم هر جا خسته شدم پامو میزارم روش             از در ویلا دونفر دونفر رفتیم بیرون من و ریحانه و مامان و بابا و حمید و علی عطا علی و حمید جلوتر میرفتن چون که به مسیر وارد تر بودن.مامان و بابا هم جلوی ما بودن و داشتن با هم لاو میترکوندن و من و ریحانه هم اخر از همه بودیم و داشتیم با هم اروم قدم میزدیم چون من سرعتم کمتر بود. حنانه؟؟؟؟ سرمو برگردوندم و گفتم: بله؟؟ بعد تعطیلات میری شرکت علی عطا؟؟؟؟ عجب سوال باحالی...اصلا در موردش فکر نکرده بودم...لبامو برگردوندم و گفتم: دوس دارم برم اما نمیدونم بهتره که نرم چرا؟؟؟؟؟ تو دلم گفتم:چون که هر چی اقامون بگه...گفتم: چون که من نیازی به کار ندارم اما به نظرم بری خیلی خوبه حداقل یه چیزی یاد میگیری و از بیکاری در میای. به صورتش نگاه کردم که تو شب خیل خوشگل تر شده بود گفتم: تو اگه بودی میرفتی؟؟؟؟ سرشو تکون داد و گفت: اره چرا که نه چون الان هر جایی به ادم کار نمیدن...از طرفی این واسه تو یه پارتی خوب میشه چون اگه تو اینجا کار نکنی کجا میخوای کار کنی؟؟ دیدم بیراه هم نمیگه گفتم: تو روز اول با من میای؟؟؟؟؟ متعجب به من نگاه کرد و گفت: واسه چی؟؟؟؟؟؟ نمیدونم همینجوری دلم خواست تو هم کنارم باشی دستشو تو دور دستام حلقه کرد.دستاشو با صمیمیت فشردم و گفتم: یه سوال بپرسم؟؟؟؟ خندید و گفت: بپرس اما وای به حالت اگه سول انحرافی باشه.. خندیدم و گفتم:» نه میخوام در مورد علی عطا یکم کنجکاوی کنم... چشماش یکم درشت شد و گفت: علی عطا؟؟؟ سرمو به عنوان تایید تکون دادم و گفتم: اره خب علی عطا چی میخوای بدونی؟؟؟؟؟؟ نمیدونم هرچی که دوست داشتی بگو... اووووووم خب من چی بگم اخه....علی عطا ...علی عطا... با حرص بهش نگاه کردم و گفتم: ریحانه؟؟ برگشت منو نگاه کرد و گفت: بله؟؟ میخوای بیخیالش شیم؟؟؟؟ چرا من که داشتم میگفتم خندیدم و گفتم: اره داشتی میگفتی علی عطا علی عطا که من خودم این و میدونم.... خندید و گفت: اخه حنانه من نمیدونم چی بگم...علی عطا اخلاقاش قابل تعریف نیست دیدنی و درک کردنیه...باور کن تو مدرسه همه ی دوستام وقتی دور هم جمع میشدن میشستن از داداشاشون واسه هم میگفتن و به شوخی زن داداش همدیگه میشدن...ولی من هیچ وقت از علی عطا چیزی نداشتم بگم...چی میگفتم؟؟علی عطا از صبح الطلوع تا اخر شب تو شرکتشه و داره کار میکنه....بیشتر اوقات سفره کاری میره.برعکس بابام که با شب نشینی های پسرا و دخترا مخالفه ولی علی عطا بیشتر وقتا تو مهمونی ها شرکت میکنه...اما هیچ وقت دست از پا خطا نکرده...میدونی خیلی ریا کاری که اینا رو در موردش بگم ولی به خدای بالاسرم علی عطا بهترین پسری که تو عمرم دیدم...باور کن اگه میشد و کسی مثل علی عطا وجود داشت از خدا میخواستم که همسری مثل علی عطا نصیبم کنه.... لبخندی از روی مهربونی زدم و گفتم: الان مطمئنی که حمید مثل علی عطاس؟؟؟ زد به بازوم و گفت: بحث انحرافی موقوف. دیگه تا موقع رسیدن به دریا ساکت بودیم.وقتی رسیدیم یه عده ادم لب دریا نشتن...نمیدونم چرا وقتی دریا رو دیدم غصه ام گرفت               اب خیلی کثیف بود میشد گفت که حداقل لب دریا پر از زباله های مردم بود دلم واسه دریا سوخت همه رفتیم سمت یه کنده درخت که خیلی هم بزرگ بود هممون به ترتیب روی کنده نشستیم از کنار دریا صدای اهنگ می اومد یه عده داشتن کنار دریا والیبال بازی میکردن.سرمو چرخوندم سمت دیگم.یه عده هم دور اتیش نشسته بودن و داشتن به نوای گیتار گوش میکردن و قلیون میکشیدن.اونور ترشون یه دختره هم سرشو تکیه داده بود به بازوی پسری که کنارش نشسته بود داشت رو شن های ساحل یه چیزی رو مینوشت.نگاهموازشون گرفتم و سرمو برگردوندم که دیدم علی عطا داره نگاهم میکنه.تازه متوجه غیبت مامان و بابا شدم.نگاه علی عط رو با نگاهم جواب دادم و دست ریحانه رو گرفتم و بلندش کردم و با هم رفتیم سمت اب...موج های کفیه دریا خیلی اروم به سمت ساحل میومد.با شیفتگی تمام به دریا زل زدم که چقدر تو شب قشنگ بود.زیر پالم پر بود از گوش ماهی های خوشگل و سفید.مثل ستاره بودن که تو سیاهی اب گم شده بودند و دوباره خودشونو نشون میدادن. ریحانه؟؟؟؟؟ بله؟ میگم میای از این گوش ماهی ها جمع کنیم؟خ


مطالب مشابه :


ترکیب رنگ ها 1

رنگ هاي اصلي: آبي- قرمز- زرد. رنگ هاي روشن : رنگ اصلي + سفيد. رنگ هاي تيره : رنگ اصلي+ سياه




سفیر… +اضافه شد

خب مانتو خردلی و شلوار مشکی عزا نمی ری که گلم.مانتو پاییزی قرمز به اندازه کافی رنگ




مدل ساعت های مچی پرطرفدار این روزها

کرونوگراف است و تاریخ‌شمار هم دارد اما ویژگی اصلی آن جنس بند و رنگ خردلی مدل مانتو




چه كسی گفته این رنگ‌ها به همه می‌آیند؟

کافه مد تهرانسر - چه كسی گفته این رنگ‌ها به همه می‌آیند؟ - اخبار پوشاک زنانه




اشک عشق (1) قسمت 7

یه لباس اسپرت صورتی سفید اورده بود و با یه مانتو خردلی رنگ و شلوار جین مشکی با یه شال مشکی




برچسب :