رمان استادعشق قسمت14


-ماشالا عروسک شدی
 سرمو بلند کردمو به ارایشگر لبخند زدم.بالاخره بعد سه چهارساعت راضی شد.زد رو شونمو گفت:
-حالا دیگه میتونی به اینه نگاه کنی.
وبه پشت سرم اشاره کرد.از جام بلند شدمو برگشتم طرف آینه...وااااااوو این منم؟چرا انقد تغییر؟
چون زیاد ارایش نمیکردم این ارایش خیلی عوضم کرده بود.پشت چشمام سایه ی دودی ونباتی زده بود که چشمامو درشتتر کرده بود یه رژ گونه نباتی بژ و یه رژ تمشکی خیلی خوشرنگ.عالی بود.موهامم بالای سرم جمع کرده بودو فر درشت زده بود با یه نیم تاج نقره ای پرنگین.اما چیزی که ازهمه بیشتر تقییرم داده بود ابروهام بود .ابروهامو ماهرانه کشیده بود بالا و هاشور کرده بود.یه دست به لباسم کشیدم.همه چی خوب بود.تو دلم گفتم شهاب پس میوفته منو ببینه و از فکرم خندم گرفت.ارایشگر که دست به سینه وایستاده بودو نگاهم میکرد ازتو اینه پرسید :
-چطوره؟
یه لبخند گل و گشاد زدمو گفتم:
-عاالی.دستتون درد نکنه.
لبخندی زدو گفت:
-هنر من فقط یه قسمت ماجراست.قسمت اصلی چههره ی خودته که مناسب همه نوع ارایشیه و رنگ موهات.بهت پیشنهاد میکنم هیچوقت رنگشون نکن.
سرمو تکون دادمو گفتم:
-لطف دارید.ممن.ن خانوم.
-بشین فعلا خسته میشی.الاناس که اقا دوماد پیداش بشه.
نشستم رو صندلی و باز نگاه کردم به اینه.ناخوداگاه یاد روز نامزدی با بهراد افتادم.هرچند جشن نداشتیم ولی استرسم خیلی زیاد بود.امروز دقیقا یه ماه و نیم از بهم خوردن نامزدیمون میگذشت.
مطمئن بودم بهراد نمیاد واس مراسم.اما نمیدونستم خاله اینا میان یا نه.مامان که میگفت وقتی زنگ زده دعوتشون کرده خاله چیزی نگفته.فقط گفته از بیتا گله دارم که تو این یه ماهو خورده ای یه بارم حال منو نپرسیده.
راستم میگفت بیچاره.حال اونو که نپرسیده بودم جواب بهارم نداده بودم.میدونستم خیلی دلخوره ازم.
ولی خدارو شکر مامانینا با موضوع بهراد کنار اومده بودنو دیگه حرفشو نمیزدن. نیماام تبدیل شده بود به همون داداش مهربون که همیشه پشتم بهش گرم بود.فقط حیف....حیف که جای بابام خالی بود
تو همین فکرو خیالا بودم که زنگ ارایشگاهو زدن.دختر جوونی که اونجا کار میکرد ایفونو جواب داد و رو به من گفت:
-پاشو اقا دوماد اومد
یه لحظه استرس گرفتم.از جام بلند شدمو با کمک ارایشگر شنلمو پوشیدم.از قصد یه خورده کشیدمش پایینتر که چهرم کامل معلوم نباشه.میخواستم عکس العملشو ببینم.باکمک همون دختر جوون رفتم نزدیک در ورودی که شهاب اومد داخل.ای جااااان چقد خوشگل شده.کت وشلوار مشکی با پیرهن سفید ویه کروات خیلی نازک مشکی.شبیه این مدلینگا شده بود.دختره یه تبریک گفتو برگشت داخل .
اما فیلم بردار پشت سر شهاب بود.با جذبه ی مردونه اومد جلو وفقط زل زده بود بهم.گرچه زیاد معلوم نبودم.طبق گفته فیلم بردار باهم دست دادمو شهاب پشت دستمو بوسید.فیلم بردار اشاره کرد که دست همو بگیریمو بریم بیرون.همینطوری با احتیاط که داشتیم میرفتیم شهاب یکم سرشو خم کردو درگوشم گفت:
-وروجک خوشگل شدیا
تو دلم گفتم حالا کجاشو دیدی ولی اروم گفتم:
-خوشگل که بودم خوشگل تر شدم.
خندیدو گفت:
-بعله بعله بر منکرش لعنت.
در ماشینو برام باز کردو صبر کرد تاسوارشم.بعد اینکه درو بست خودشم سوار شد.نیما خیلی اصرار کرد که جنسیس اونو گل بزنیم ولی قبول نکردیم.مگه ماشین شهاب چش بود.با گلای رز سرخ روش قلب درست کرده بودنو خیلی قشنگ شده بود.
به اشاره فیلم بردار راه افتادیم.شهاب با صدایی که توش رگه های خنده موج میزد گفت:
-حالا خوشگل خانوم شنلتو وردار ببینم چی شدی

خندیدمو گفتم:
-متاسفام اقا خوشگله تو خونه میبینی
پوفی کردو گفت:
-حالا بازی در بیار.بعد خطبه عقد میفهمی دنیا دست کیه
وبلند بلند خندید.از حرفش خجالت کشیدمو اروم گوشه لبمو گاز گرفتم اما چیزی نگفتم.جلوی در که رسیدیم هوا تقریبا تاریک شده بودو کل حیاطو چراغونی کرده بودن خیلی خوشگل شده بود.با اینکه هواسرد بود ولی فامیلای درجه یک اومده بودن تو حیاط پیشوازمون.شهاب به مسخره گفت:
-اوه اوه چه خبره.من پشیمون شدم اصلا نمیخوام
دستمو بردمو محکم بازوشو بشکون گرفتم که دادش در اومد:
-آییی غلط کردم میخوام اقا میخوام.
از ماشین پیاده شدو دور زد اومد در سمت منو باز کرد وکمک کرد پیاده بشم.با پیاده شدن من همه اونایی که بیرون بودن شروع کردن کف زدن و یه نفرم یه گوسفند بیچاررو جلو پامون سربرید
عصمت خانوم اسفند دود میکرد....همینجور که دستم حلقه دور بازوی شهاب بود رفتم جلو.اول از همه مامان اومد باهام روبوسی کرد.بعدش نیما و دایی اینا و عمو علی ولی خاله نبود.عموها و عمه هام وبچه هاشون.فامیلای مامان و همکاراش.بقیه مهمونا داخل بودن.میدونستم الان واس همه سواله یعنی داماد فامیل نداره ولی اصلا مهم نبود
مهم عشق من بود که بهش رسیده بودمو تا چند دقیقه دیگه رسما همسرم میشد.با کمک شهاب وارد خونه شدیم.مهمونا خیلی زیاد بودن .جوونا وسط در حال هنر نمایی بودنو بقیه ام همه مشغول صحبتو کف زدن.رفتیم سمت جای گاهی که واسمون درست کرده بودنو نشستیم.سریع اهنگ قطع شد وهمه اطراف ایستادن که حاج اقا خطبه رو بخونه.مثل اینکه عجله داشتو میخواست بره.
سکوت مطلق بود که حاج اقا شروع کرد:
-دوشیزه محترمه سرکار خانوم بیتا کیان ایا وکیلم شمارا با مهریه ی یک اینه وشمدان.یک جلدقران مجید وتعداد2014 عدد سکه تمام بهار ازادی به عقد دائمی و همیشگی جناب اقای شهاب پارسیان دراورم .ایا وکیلم؟
دختر عمم بلند گفت:عروس رفته گل بچینه.
بنده خدا فامیلای پدر خدابیامرزم همه شمال بودن حالا کوبیده بودن بخاطر جشن اومده بودن اینجا.چشمام به ایه های قرانی بود که مامان دستمون داده بودو فقط داشتم گوش میکردم.
-برای بار سوم عرض میکنم.ایا وکیلم؟
یه نفس عمیق کشیدمو گفتم:
-با اجازه مادرم وبرادرم وهمه بزرگترای جمع بعله.
همه شروع کردن دست و سوتو تبریک گفتن.حاج اقاخطبه شهابم خوندو اون فقط یه بعله کوتاه گفت
حاج اقا که رفت مامان به شهاب اشاره کرد شنلمو برداره.دستاشو اورد جلو ولبه های شنلو گرفتو از روی سر وشونه هام برداشت.بازم همه دست زدن.شهاب مات مونده بود رو چهره من پلکم نمیزد.میدونستم از اینهمه تغییر تعجب میکنه.
یه چشمک هش زدم که به خودش اومدو شنلو گذاشت کنار دستش. تو همون همهمه حلقه هارو انداختیم دست هم وشهاب یه سرویس جواهر انداخت گردنم که اصلا در جریانش نبودم.
بعد تموم شدن این حرکت مامانینا اومدن کادو هاشونو دادن بعدشم بقیه فامیل اومدن تبریک گفتنو کادو دادن.خاله رو تازه دیدم.همراه عمو علی اومد جلو ویه جعبه داد دستمو با نگاه غمگین گفت
-خوشبخت بشی خاله جان.ایشالا به پای هم پیر بشید
وبه شهابم تبریک گفت.عمو علی اما خیلی گرمتر برخورد کرد.بساط تبریک که جمع وجور شد تازه دوستای شهاب وخانوماشون اومدن نزدیک.تبریک میگفتنو شهابم به من معرفیشون میکرد.5تا پسر هم سن وسال خودش بودن که دوتاشون زن داشتن.شهاب مجردارو اینجوری معرفی کرد:
-ایشون اقا سامان هم دورم تو دانشکده
منم سرتکون میدادمو میگفتم خوشبختم
-این اقا خوش تیپه آرش و کناریشون پارسا بازم هم دانشگاهی
-ایشونم اقا کامیار و همسرشون از دوستای قدیمی.با خانومش که یه دختر ریزه میزه وتودل برو بود روبوسی کردم وتبریک گفت
-اما ایشون داداش نداشته ی بنده مهران و خانومشون سحر خانوم.
از چهره ی مهران معلوم بود ادم شوخیه گرفت محکم شهابو ماچ کردو گفت:
-باورم نمیشه بالاخره انداختیمت به یکی
با این حرفش همگی خندیدیم اما خانومش که یه دختر قدبلند وسبزه و خوشگل بود گفت:
-عههه مهران این چه حرفیه
بعدشم دستشو انداخت دور گردن من و گونمو بوسیدو گفت:
-خوشبخت بشید عزیزم.اقا شهاب مث برادر منه امیدوارم دوستای خوبی واس هم باشیم.
با لبخند تشکر کردمو جوابشو دادم اما قیافش خیلی واسم اشنا بود انگار یه جا دیده بودمش.ولی هرچی فکر میکردم یادم نمیومد
شهاب از مهمونا خواست برن واز خودشون پذیرایی کنن بعد اینکه رفتن ماام نشستیم سرجامون.فکرم درگیر سحر بود یعنی کجا دیدمش.بساط رقص دوباره گرم شده بودو همه وسط بودن.
بهار نیومده بود.حدس میزدم که نیاد حتما از دستم خیلی دلخوره.نامزدی منو بهراد دوستی چند ساله ی ماروهم بهم ریخت.ساکت داشتم وسطو نگاه میکردم ولی تو فکر بودم که شهاب گفت:
-تو انقد جیگر بودی من خبر نداشتم؟
برگشتم طرفشو با شیطنت گفتم:
-بعله که بودم منتهی چشم بصیرت میخواست که ببینی و شما نداشتی.
سرشو تکون دادو با خنده گفت:
-صحیح است صحیح است فقط الان متوجه شدم که چشم بصیرت بنده با ارایشگاه رفتن شما رابطه مستقیمی داره
و زد زیر خنده.از حرفش خندم گرفته بود تکیه دادم به صندلی و گفتم:
-کم بخند داماد باید سنگین باشه
سریع صاف نشستو گفت:
-اوه صحیح است بانو.ممنون از یاد اوریتون.
همینجوری مشغول بودیم که یهو ارکست اعلام کرد:
-مهمونای گل پیست رقصو خالی کنید عروس وداماد میخوان هنرنمایی کنن
وای یه موقع سوتی ندم تو رقصیدنم....به خودم مطمئن بودم اما خب تاحالا با شهاب نرقصیده بودم که....
شهلب دستمو گرفت و زیر لب گفت:
-افتخار میدید خانوم؟
باخنده گفتم:
-باعث افتخاره جنتلمن.بفرمایید.
دوتایی رفتیم وسط پیست رقص همه مهمونا دور وایستاده بودنو دست میزدنوارکست یه اهنگی میزد که اصلا ناخواسته قر ادم میومد.شهاب دستمو ول کردو شروع کردیم.
اولشو خیلی نرم شروع کردم وبا عشوه...نه بابا این شهاب مارمولکم وارد بودا خیلی قشنگ و مردونه میرقصید.کم کم با ناز نزدیکش شدم دستمو گرفت تو دستشو یه دور چرخیدم.تو ابرا داشتم سیر میکردم اینکه جلوی منه شهاب عشق منه/
با دوتا اهنگ رقصیدیمو با تشویق بقیه نشستیم.
شهاب لیوان شربتو گرفت طرفمو گفت:
-خسته نباشی بلا
گرفتم یه نفس سر کشیدمو گفتم:
-دستت مرسی توام خسته نباشی موزی
خندیدو گفت:
-چرا موزی؟
اما تا اومدم جوابشو بدم نیما اود طرفمونو با اعتراض گفت:
-قبول نیست .من همیشه تو مراسما با بیتا میرقصیدم حالا چیکار کنم؟
دستمو گرفتم جلو دهنمو گفتم:
-عه عه عه حالا خوبه تا همین الان وسط بودیا یادتم نبود ابجی داری.حالا که دیگه خانوما افتخار نمیدن اومدی سراغ من/؟
شهاب ساکت بودو فقط میخندید.نیما نشست بغل دستمو گفت:
-هیشکی ابجی بنده نمیشه.پاشو بینیم البته با اجازه شهاب.
و به شهاب نگاه کرد.شهاب لبخندشو جمع کردو گفت:
-اختیار داری اصلا مال خوذتون
پریدم وسط حرفشو گفتم:
-چه پرویید شماها انگار من توپم به همدیگه پاس میدینم.
هردوتاشون بلند خندیدنو نیما گفت:
-پاشو ناز نکن دختر.دیگه از این افتخارا نصیبت نمیشه ها
باخنده پاشدمو به شهاب نگاه کردم.چشماشو یه بار بازو بسته کرد که برم.دست نیما رو گرفتمو رفتم وسط.زوجای جوون و بقیه همه داشتن میرقصیدن.منو نیماام شروع کردیم.
نیما خیلی محشر میرقصید همیشه باهم هماهنگ بودیم حالاام داشت میترکوند.از اون وسط هرازگاهی به شهاب نگاه میکردم که داشت با لبخندنگاهمون میکرد.اما انگار فکرش جای دیگه بود.نیما نزدیکم شد و درگوشم گفت:
-نترس تو دودقیقه نمیدزدنش حواست به رقصت باشه
خندیدمو زدم به بازوشو ادامه دادیم.
اهنگ که تموم شد صورت نیمارو بوسیدمو برگشتم سرجام.
تا اخر شب گفتیمو خندیدیم دوستای شهاب ادمای باحالی بودن و تنهامون نمیزاشتن.فکرم همش درگیر سحر بود.یعنی من کجا دیدمش؟
موقع شام اهنگی که من عاشقش بودم پخش شدو وهمه تو سکوت مشغول بودن
خیلی وقته دلم میخواد بگم دوستت دارم...بگم دوستت دارم....بگم دوستت دارم
از تو چشمای من بخون که من تورو دارم...فقط تورو دارم....بی تو کم میارم...
نبینم غمو اشکو تو چشمات...نبینم داره میلرزه دستات...نبینم ترسو توی نفسهات...ببین دوستت دارم
منم مپل تو باخودم تنهام ...منم خسته از تموم دنیام...منم سخت میگذره همه شبهام...ببین دوستت دارم
دوست دارم وقتی که چشماتو میبندی...با من به دردای این دنیا میخندی
اروم میشم بگی از غمت دل کندی ...بیا به هم بگیم دوستت دارم
دوست دارم من اون چشمای قشنگتو...دارم واست میخونم این اهنگتو...هرچی میخوای بگو از دل تنگتو
بیا به هم بگیم دوستت دارم...اره دوستت دارم
غرق اهنگ بودمو داشتم شام میخوردم که یهو یادم اومد...سحر..همون دخترس که تو پاساژ با شهاب دیدمش
اره اره خودشه.میگم چقد واسم اشناستا...پس زن دوستشه پس چرا اونروز با شهاب بود
خیالم حسابی راحت شد همش میخواستم از شهاب بپرسم اون دختره کی بوده ولی روم نمیشد.
دیگه کلا خیالم راحت شد.
اخر شب بودو مهمونا دونه دونه خداحافظی میکردن که برن.اول از همه همکارای مامان رفتن.بعدشم دوستای شهابو بقیه فامیلا
مامان خیلی به فامیلای بابا اصرار کرد که بمونن اما قبول نکردنو همون اخر شب راه افتادن.حسابی خسته شده بودم مخصوصا با رقص تانگوی اخر شب که خیلی رویایی شد و شهاب خیلی قشنگ همراهی کرد.
اخرین مهمونا که رفتن خودمو رها کردم رو مبلو چشماموبستمو گفتم:
-وای خدا...
شهاب با خنده برگشت طرفمو گفت:
-اینو ببین.انگار کوه کنده.
پاهامو از تو کفش در اوردم داغون شده بود همونجوری که میمالیدمشون گفتم:
-توام اگه پنج شیش ساعت رو میخ راه میرفتی خسته میشدی.
نشست بغل دستمو گفت:
-مجبوری مگه؟قد کوتاه خودش یه مزیته و زد زیر خنده
کفشمو گرفتم بالا و با حرص گفتم میزنمتا
مامانو نیما که داشتن نگاه میکردن زدن زیر خنده و نیما گفت:
-راست میگه دیگه بنده خدا.ماکه قد بلندیم کجای دنیارو گرفتیم؟
مامان اخم ساختگی کردو گفت:
-قرار نشد شما دوتا باهم جور بشیدو دختر منو اذیت کنیدا
شهاب از جاش پاشد  گفت:
-من غلط بکنم کی میتونه اینو اذیت کنه؟
مامان خندیدو گفت:
-بیتا جان پاشو شهابم خستس.برید استراحت کنید
جااااان؟شهاب اینجا میمونه؟خییلی خوشحال شدم اول بخاطر اینکه هیچوقت فکر نمیکردم نیما و مامان انقد باشهاب خوب بشن و دوم بخاطر اینکه شهاب میخواست بمونه پیشم.البته یه استرسیم داشتما...مخصوصا بخاطر اون حرف شهاب
-نه مامان ممنون من رفع زحمت میکنم
شهاب به مامانم میگفت مامان خیلی کیف میکردم.مامان دلخور گفت:
-این چه حرفیه تو دیگه عضو خونواده مایی.بیتا پاشو دیگه
از جام پاشدمو به شهاب گفتم بریم.
رو به مامانینا ازشون معذرت خواهی کرد و بخاطر امشب تشکر کردو شب بخیر گفت.
منم شب بخیر گفتمو دوتایی رفتیم بالا
خیلی خسته بودم.از صبح تو ارایشگاه بعدشم که مراسمو اینا.تو اتاق که رسیدیم درو بستمو ولو شدم رو تخت.چند ثانیه چشمامو بستم دیدم از شهاب خبری نیست.لای چشمامو باز کردمو نگاه کردم.تکیه داده بود به درو داشت نگام میکرد.
دید چشمامو باز کردم گفت:
-پاشو لباساتو عوض کن بعد بخواب.
نشستم تو جام وگفتم:
-باید موهامم باز کنم صورتمم بشورم اینجوری که نمیشه خوابید.
سرشو تکون دادو گفت:
-پاشو دیگه تنبل خانوم.
از جام بلند شدمو جلو اینه وایستادم.شهاب همونجا وایستاده بود ونگاه میکرد.نمیدونستم از کجا شروع کنم.صندلیو کشیدم جلو اینه ونشستم روش اول تاجو برداشتم.بعد از جلو شروع کردم موهامو باز کردن.شهاب اروم اومد پشت سرم وایستادو گفت:
-بزار من باز کنم.
از تو اینه بهش لبخند زدمو دستمو کشیدم.با دقت و اروم سنجاق موییهارو از تو موهام جدا میکرد.ازتو اینه داشتم نگاهش میکردم اما اون همه حواسش به موهام بود.ارامش دنیا تو دلم سرازیر بود.کاش همیشه همینجوری باهم بمونیم.تو سکوت میگذشت که اروم گفت:
-چقد زیاده این گیره ها
دستمو گذاشتم رو دستشو گفتم:
-خسته شدی عزیزم بزار خودم باز کنم.
خندیدو گفت:
-تا باشه از این خستگیا.دیگه اخراشه
دستمو برداشتمو گفتم:
-مرسی
اخریشو که در اورد گفت:
-خیلی خب تموم شد.پاشو عروسک
دستمو بردم تو موهامو صافشون کردم.حموم لازم بودم اما اصلا حسش نبود.پاشدم وچرخیدم طرف شهاب که کاملا پشت سرم وایستاده بود.همین اومدم چیزی بگم که دستشو انداخت دور کمرمو لباشو چسبوند رو لبام.از حرارتش داغ داغ شدمو از حرکت ناگهانیش شوکه.چشمامو اروم بستم.یه بوسه طولانی گذاشت رو لبامو سرشو کشید عقب ونگاه کرد تو چشمام.
واقعا لذت برده بودم ولی ازش خجالت میکشیدم.همینطوزی که نگام میکرد اروم گفت:
-همونجور که خوشگلی خوشمزه ام هستی.
لبخند زدمو چیزی نگفتم:
-دستشو گذاشت پشت سرمو پیشونیمو بوسیدو گفت:
-دوستت دارم.
نگاه کردم تو چشمای خوشگلشو گفتم:
-منم همینطور.
لبخند زدو گفت:
-لعنتبر شیطون اگه گذاشتی کارمونو بکنیم
از حرفش خندم گرفتو گفتم:
-روتو برم.
سرشو تکون دادو گفت:
-لباستو عوض کن که مردیم از خستگی
برگشتم طرف اینه و گفتم باشه و شروع کردم با شیر پاککن صورتمو پاک کردن.کامل که تموم شد رفتم از تو کمد یه بلوز وشلوار جذب قرمز برداشتم.شهاب لب تخت نشسته بود.شلوارو از زیر همون لباس پوشیدم
یاد اونروزی افتادم که سعی میکردم بهراد نبینه.اما این شهاب بود...دستمو بردم زیپ لباسمو باز کنم اما نتونستم
-شهاب؟
نگاشو از موبایلش گرفتو گفت:
-جانم؟
-بیا این زیپو باز کن.خودم نمیتونم.
از جاش پاشدو اومد پشت سرم.موهامو گرفتم بالا که ببینه زیپرو.اروم زیپو باز کرد وگفت:
-بازشد.میتونی درش بیاری؟
برگشتم طرفشو گفتم:
-اره مرسی.
سرشو تکون دادو رفت نشست سرجاش.یهو به ذهنم رسید شهاب که لباس نداره.برم از نیما واسش لباس بگیرم راحت باشه.
با بدبختی لباسو دراوردمو تی شرتمو پوشیدم.انداختمش رو تختو گفتم:
-من الان میام شهاب.نگاهم کردو سرشو تکون داد.صاف رفتم تو اتاق نیما ولی نبود.از بالای پله ها صدا زدم نیما؟
-بله؟
-یه دیقه میای بالا؟
از پله ها اومد بالا و با دست اشاره کرد چیه؟
اروم گفتم:
-شهاب لباس  نداره که عوض کنه.ولی روش نمیشه بگه.گفتم بیام لباساتو غرض بگیرم
خندیدو گفت:
-لباس چیه شما جون بخواه عروس.
دستمو گرفتو دوتایی رفتیم تو اتاقش
رفت سمت کمد وبعد کلی گشتن یه نایلون کشید بیرون.گرفت طرفمو گفت :ببین اینا خوبه
از دستش گرفتمو اوردم بیرون.یه تی شرتو شلوار توسی با خطای مشکی بود.تا اومدم چیزی بگم گفت:
-اصلا نپوشیدمش واس باشگاه گرفتم.
لبخند زدمو گفتم:
-قربون داداش مهربونم برم من.مرسی
زد پشتمو گفت:
-بدو بدو انقد زبون نریز.
تشکر کردمو اومدم بیرون از اتاق.شهاب کتشو در اورده بودو رو تخت دراز کشیده بودو ساعدشو گذاشته بود روچشمام.رفتم بالاسرشو گفتم:
-لباستو عوض کن بعد لالا کن
دستشو که برداشت لباسارو گرفتم طرفش
با تعجب نشستو گفت:
-از نیما گرفتی؟
-اره البته استفاده نکرده.باخیال راحت بپوش.
پاشدو گفت:این چه حرفیه من از این اخلاقاندارم.بدون ذره ای  خجالت لباساشو جلو من عوض کرد منو وایستاده بودم نگاش میکردم.کارش که تموم شد لباسارو از دستش گرفتمو گفتم:
-چقد بهت میاد
خندیدو گفت:مرسی.
کت شلوار وپیرهنشو با لباسای خودم اویزون کردم تو کمد وگفتم:خببب دیگه تموم شد
-بخوابیم؟
-اره فقط کجا بخوابیم؟
با تعجب نگام کردو گفت:
-تو کمد.خب رو تخت دیگه.
ابروهامو دادم بالاوگفتم:
-تخت یه نفرستا چطوری بخوابیم؟
رفت دراز کشید رو تختو گفت:
-این کجاش یه نفرس.یه نفرو نیم روش جامیشه.منکه یه نفرم توام نصفی
خندیدمو نگاش کردم.راستم میگفت تختم از یه نفره بزرگتر بود.دید دارم نگاش میکنم دستشو باز کردو گفت:
-بیا دیگه
اروم رفتم جلو.استرس گرفته بودم تاحالا کنار هیشکی نخوابیده بودم حتی بهراد که نامزدم بود.دستشو دراز کردهبود که من بخوابم روش.پتو رو باز کردمو کشیدم روش خودمم نشستم لب تختو دراز کشیدم رو دستشو رفتم زیر پتو.دستشو حلقه کرد دورم و منو کشید طرف خودش.حالا دیگه فیس تو فیس بودیم.همینطوری که نگام میکرد گفت:
-باورم نمیشه
خوب منظورشو میفهمیدم.خودمم باورم نمیشد که الان کنار همیمو به اون چیزی که میخوایم رسیدیم
لبخند زدمو گفتم:خدا عاشقارو دوست داره
بیشتر کشید سمت خودشو گفت:
-مخصوصا عاشق کوچولویی به این نازی
-دستت درد میگیره ها بزار بخوابم رو بالشت.
-فداسرت عوضش لذت میبرم.
خجالت میکشیدم اما عشق بهش غلبه میکردو استرسم داشت از بین میرفت.اونیکی دستشم انداخت روی شونه هام دیگه کامل تو بغلش بودم .چشمام داشت هلاک میشد واس خواب.شهابم همینطور.سرشو اورد جلو و باز لباشو گذاشت رو لبام.منم یکم جرئت پیدا کردم و دستمو اوردم بالا انداختم دورش و همراهیش کردم.هیچی لذت بخش تر از این نبود.ضربان قلب هردومون رفته بود بالا وچون چسبیده بودم بهش اینو میفهمیدم.بعد چند دقیقه لباشو جدا کردو گفت:
-بخواب عشقم.شب بخیر
سرمو یکم بلند کردمو گونشو بوسیدمو گفتم:
-شب بخیر
وسرمو فرو کردم تو بغلش.اینجا امن ترین جایی بود که با خیال راحت میتونستم بخوابم.
******
-کاش نمیرفتی امروز
خندیدو گفت:
-بدو برو تو سرده.زود میام عزیزم.اومدم اماده باش بریم بیرون
لبامو فشار دادم رو همو گفتم:
-باشه.پس مواظب خودت باش.
لپمو کشیدو گفت:
-باشه فسقلی توام مواظب خودت باش.خداحافظ
نگاه کردم تا از در بره بیرون.بعد اومدم تو....ساعت 12 از خواب پاشده بودیم و مامانم حسابی بهمون رسیده بود.حالا شهاب رفت اموزشگاه.دیشب اروم ترین شبی بود که تو عمرم سپری کرده بودم.برگشتم رفتم پیش مامانو گفتم:
-امروزم مطبو باز نمیکنی؟
-اره عزیزم ولی نیما رفت
سرمو تکون دادمو گفتم:
-واس همه چی مرسی.خیلی زحمتکشیدین
خندیدو گفت:
-وظیفمونه دخترم.ایشالا که خیر باشه.
-اینجاهارو کی تمیز کنیم؟
-گفتم دوتا کارگر بیاد کمک کنن تمیز کنن.کار ما نیست.
-باشه پس من میرم یه دوش بگیرم شهاب میخوادبیاد دنبالم بریم بیرون.
چپیدم تو حموم و حسابی موهامو شستم.انقد تافت زده بودن چسبیده بود بهم.
گونه مامانو بوسیدمو رفتم بیرون.شهاب گفت دیگه تو نمیاد من برم بیرون.انقد هوا سرد بود بدو بدو رفتم سوار ماشین شدم.
-سلام عاقامون خسته نباشی
-سلام خانوم سلامت باشی.
و راه افتاد.کلی باهم چرخیدیم و حسابی خوش گذشت. بعد شام بود که رسیدیم جلو خونه ما.هرچی اصرار کردم بیا داخل
گفت نه برم خونه کار دارمو این حرفا.منم واس اینکه موذب نشه زیاد اصرار نکردم.
*****
-یعنی تو موافقی؟
شونه هامو انداختم بالا گفتم:چرا که نه خیلیم خوبه.فقط مامانینارو باید راضی کنیم
سرشو تکون دادو گفت:
-اگه تو راضی باشی که حله.
یه هفته از عقدمون میگذشت.شهاب دیگه شبا خونمون نمیموند یعنی روش نمیشد.حالاام که این پیشنهادو داد.بدم نمیگفت.منکه دوست داشتم زودتر بریم سرخونه زندگیه خودمون.شهاب میگفت دیگه عروسی نگیریمو فقط بریم ماه عسلو برگردیم سرخونه زندگیمون.منم موافق بودم باید این موضوعو به مامانیناام میگفتیم.
-خیلی خب.الان که رفتیم پایین خودم میگم بهشون
دستمو گرفتو گفت:
-پس بزن بریم.
دوتایی رفتیم تو اشپزخونه مامانو نیما پشت میز نشسته بودن منتظر ما.نشستیم مامان دیسو گرفت طرف منو گفت:
-واس شهاب بکش مامان
کفگیرو برداشتمو واس جفتمون کشیدم.پشقاب خورشتم گذاشتم کنارش.یکم که گذشت گفتم:
-راستی مامان یه چیزی
سرشو بلندکردو گفت:
-چی؟
-منو شهاب یه تصمیمی گرفتیم البته با اجازه شما.
-خیر باشه.
نگاه کردم به شهابو ادامه دادم:
-ما میخوایم عروسی نگیریم فقط بریم ماه عسلو تموم
مامانبا تعجب نگام کردو گفت:
-اونوقت چرا؟
-خب دیگه عقد کنون ما خودش یه پا عروسی بود.دیگه واس چی چندماه دیگه یه مراسم بگیریم؟
نیما گفت:
-یعنی الان برید ماه عسلو بعد برید خونتون؟
سرمو تکون دادم.شیطون نگاه کرد به شهابو گفت:
-که اینطور.خب اینو بگید
و ریز خندید.شهاب سرشو انداخت پایینو لبخند زد.از دست این نیما ابروی ادمو میبره.مامان یکم فکر کردو گفت:
-بدم نیست.اگه خودتون اینجوری دوست دارید اشکال نداره فقط یه چیزی؟
منو شهاب همزمان گفتیم:چی؟
-خونتون که هنوز اماده نیست.
اخخخخ راست میگفتا.شهاب سریع گفت:
-خونمو میدم دکور کنن تا مابرگردیم اماده میشه
مامان سرشو تکون دادو گفت:
-نه جهاز که به عهده ماس.شما همه کارارو بسپر به دکوراتورا و برو من خودم حساب میکنم.
-نزن این حرفارو مامان.منو شما نداریم
باز نیما پرید وسط:
-اوه اوه چهتعارفی تیکه پاره میکنن.
همگی خندیدیم خداروشکر مامان موافقت کرد.بعدشام همینطوری دور هم نشسته بودیم که مامان پرسید:
-حالا تصمیم گرفتید که کجا برید؟الان هوا سرده ها
شهاب یه تیکه پرتقال گرفت طرفمو گفت:
-اره مامان واس همین به نظر من بریم کیشو قشم بهتره
مامان سرشو تکون دادو گفت:
-خوبه به سلامتی
شهاب فکر همه جاشو کرده بود میگفت مهران اشنا داره که دکوراتورای ماهرین.فقط ما باید بریم یه طرح انتخاب کنیم که اونا واسمون بزنن.خرید وسایلم همش به عهده اونا بود.بقیه وسایلم که مامان خودش میخرید پس مشکلی نبود.
شهاب همون شب گفت که با مهران هماهنگ میکنه پس فردا بریم واس انتخاب دکور و خودشم از هردوتا اموزشگاهی که توش تدریس میکنه 10 روز مرخصی میگیره که با خیال راحت بریم.
******
با کنجکاوی اینور اونورو نگاه میکردم چه شرکت خوشگلی بود.بعدازظهر شهاب اومد دنبالم باهم رفتیم دنبال مهرانو اومدیم شرکت دوستش.مهران ادم شوخی بودو کلی از دستش خندیدیم.قد بلند و هیکلی بود با چشم وابرو وموهای مشکی و پرپشت.خیلی مهربونو خونگرم بود خیلیم به سحر میومد.دوست داشتم بازم سحرو ببینم خیلی به دل مینشست.
باهم تو سالن نشسته بودیم تا بریم داخل.یه اقایی که از اتاق اومد بیرون منشی به ما گفت بریم داخل
پسر جوونی که تو اتاق بود با دیدن مهران پاشد اومد اینور میزو حسابی تحویلمون گرفت.اسمش کیوان بودو صاحب این شرکت.بعد کلی احوال پرسی واین حرفا مهران گفت:
-کیوان جون غرض از مزاحمت این اقا شهاب ما وخانوم محترمش میخوان خونشونو دکور کنن.اومدیم کاتالوکاتونو ببینیم
پسره از جاش بلند شد و گفت:
-درخدمتیم.رفیق مهران خان رو چشم ما جا داره.
شهاب تشکر کرد وپسره چنتا کاتالوک بزرگ گذاشت جلومونو خودش کنار کیوان نشستو شروع کردن گپ زدن
منو شهابم تو سکوت کاتالوکارو نگاه میکردیم.همش قشنگ بود ولی انتخاب خیلی سخت بود.همینطوری که داشتیم نگاه میکردیم کیوان گفت:
-شما بیشتر به رنگاش دقت کنید ما خودمون رو خونه پیاده میکنیم چون بستگی به متراژ و مدل خونه ام داره.سرمونو تکون دادیمو دوباره مشغول شدیم بالاخره بعد کلی بالا پایین یکیش چشممو گرفت.نگاه کردم به شهابو گفتم این چطوره؟
ی طرح با زمینه سفید بود که هاله های توسی ومشکی داشت منکه خیلی خوشم اومد.شهاب رو عکس دقیق شدو گفت:
-اره این خوبه.اتاق خوابو سرویس بهداشتی چی؟
چند صفحه برگشتم عقبو دست گذاشتم رویه اتاق خواب.سفید فیروزه ای بود.خیلی رویایی وشیک بود.از چشماش معلوم بود خوشش اومده گفت:
-عالیه.
اوناییرو که انتخاب کرده بودیم به کیوان نشون دادیم.مهرانم سرک کشیدو گفت:
-افرین به این سلیقه
خلاصه بعد تعارفو این حرفا قرار شد هروقت خونه شهاب تخلیه شد بیان واس شروع کارشون.شهابم گفت بعد اینکه تاریخ مرخصیش مشخص شد وبلیطامون اکی شد بهشون خبر میده.
خداروشکر کارا داشت خوب پیش میرفتو دیگه نگرانی نداشتم بابت چیزی.مهرانو رسیوندیم جلوی درشونو هرچی تعارف کرد بریم داخل قبول نکردیم و رفتیم خونمون تا به مامانینا خبر بدیم.
*******
 
 
 
 
 
 
 


مطالب مشابه :


نرخ لحظه ای طلا، سکه و ارز در بازار تهران،قیمت روز ارز،قیمت روز دلار،قیمت روز پوند،قیمت روز رینگیت

مالیاتی 91 قیمت سکه پارسیان 400 سوتی نتایج دلار زنده سکه پارسیان قیمت ارز کیش




رمان من و بارون 2

-سلام خانوم پارسیان -یه دری یه تقی یه صدایی یه سوتی یه چیزی قل ♥ 154- رمان عشق به چه قیمت




رمان استادعشق قسمت14

عدد سکه تمام بهار ازادی به عقد دائمی و همیشگی جناب اقای شهاب پارسیان سوتی ندم تو




برچسب :