باران میبارد(5)

وارد کافی شاپ شد.پر بود از دختر پسرای جوون.سرشو چرخوند دقیق شد توی نگاه دختروپسری که کنار پنجره نشسته بود.دل میدادنو وقلوه میگرفتن.چقدنزدیک هم نشسته بودنو لحظه به لحظه به هم نزدیکتر میشد.نگاهشو از اونا گرفت و به به سمت دیگه نگاه کردتا دنبال کسی بگرده که باهاش قرار داشت.یهو چشمش خورد به یه میزی که درست مقابلش قرار داشت.تنها میزی که یه نفره اشغال شده بود همون بود.وپسر جوونی درست در جهت مخالف نشسته بود وباران فقط پشتشو میدید.با خودش اصلن فکر نمی کرد که طرف مقابلش یه پسر جوون باشه.جلوتر رفتو ورسید به میز.ایستاده پرسید ببخشید شما گوشی منو پیدا کردین.درسته؟

-آره...آره...راستی سلام.بفرمایین.

باران روی صندلی مقابل پسر نشستو گفت:خب کو؟

-شما عادت دارین بدون مقدمه برین سر اصل مطلب؟

باران:مقدمه نمیخواد.الان شما اون گوشی منو لطف میکنی پس میدی منم این پاکتو میدم به شما.

-فک میکردم یه آقای جوون میخواد بیاد سر قرار.داداشتون بود؟

باران:فعلن که من اومدم.

-شما کلا اعصاب نداریا!

باران:میدینش یانه؟

-شما حتی نمیخوای اسم منو بدونی؟

باران:لزومی نداره.

-ولی میخوام خودمو کامل معرفی کنم.

همینطور که اون پسر این جمله رو می گفت چشم باران افتاد به دختروپسری که درست میزپشت سر اون پسر بود.پسره صورت دختر رو گرفت بین دستاش و بهش چیزی گفت وبعد یه لحظه توی آغوشش جا داد.باران که فکرشم نمیکرد توی همچین جایی قرار بگیره با خودش گفت:اینجا دیگه کجاس؟بعد رو کرده به پسرجوون وبا عصبانیت گفت:نه مثه اینکه شما نمیخوای اون گوشیوپس بدی.اصلن نخواستم.ارزونی خودت.شایدم داری دروغ میگی.از جاش بلند شد و خواست بره که یهو احساس کرد دستشگرم شده...پسر جوون دست بارانو گرفته بود وباجدیت گفت:من هیچی نمیخوام.فقط...

باران دستشواز دست پسره بیرون آورد و نگاه پرغیظی بهش کردو راه افتاد.به خودش میگفت:ای بمیری باران که تا حالا پات به اینجور جاها باز نشده بود که شد.کاش بی خیال گوشی میشدی.مامان نهایتش بابت گوشی دو سه روز دعوات میکرد اما الان به خاطر اومدن به اینجا تو رو تیکه تیکه میکنه.تو که عقایدشو خوب میدونی.چرا این کارو کردی؟

اون پسره نکبت چرا اونجوری کرد؟چه منظوری داشت؟دستمو چرا....

لبشو گاز گرفت.یه لحظه دلش بی هوا خواست چهره ی پسره رو به خاطر بیاره...چشم وابرو مشکی.بینی بلند که به صورتش می اومد.پوستش یه کم تیره بود.درسته نشسته بود ولی مشخص بود که قد بلندی داره.و یه هیکل دخترکش.

کلمه ی دخترکش رو که گفت یادشیرین افتاد.این از اصطلاحات شیرین بود.از کافی شاپ بیرون زد وریزش آهسته ی قطره های بارون رو حس کرد. همش ذهنش درگیر این بود که پسره چرا باهاش اینجوری رفتار کرد؟؟؟

ساعت 6بود و باران فقط میخواست سریعتر خودشو برسونه خونه.کنار خیابون ایستاد و گفت:دربست...

چن تا ماشین از کنارش رد شدنو رفتن تا اینکه یک پرشیاس نوک مدادی وایساد.راننده یه پسربودکه بهش میخورد30ساله باشه.باران سوارشد.ولی بازم فکرش مشغول بود.یه کم که گذشت متوجه شدتو یه راهی قرارگرفته که اصلا نمیشناختش.ته دلش هری ریخت باخودش فک کرد:من چرا سوار شخصی شدم؟؟؟مگه مامان نگفته هیچ وقت سوار سوارس شخصی نشو؟؟؟

رو کرد به راننده و گفت:آقا داری کجا میری؟

-الان که رسیدیم می فهمی

-یعنی چی آقا؟گفتم داریم کجا میریم؟

-ببین مثه دخترای خوب بشین سرجات

-وایسا..گفتم وایسا...به خدا خودمو میندازم پایینا...

بعد تقلا کرد در رو باز کنه ولی بسته بود.همونطور که اشکاش سرازیر میشد گفت:

آقا خواهش میکنم وایسا...من هرچی پولو طلا دارم میدم بهت.اصلن بیا بریم دم در خونمون هرچقدر میخوای بهت میدم.

-اگه همینجوری ادامه بدی به زر زدن یه بلایی همینجا سرت میارما....

باران ساکت شد.ولی سیل اشکهاش به راه بود.بارون میبارید و باران هم میبارید...شاید اولین باری بود هوای بارانی حالش را به هم میزد...شروع کرد به فریادکشیدن و کمک خواستن که راننده برگشت ویه سیلی محکم زد تو گوشش..چه حال بدی داشت.یعنی قرار بود چه اتفاقی بیفته؟ته دلش از خدا کمک میخواست...خدا خدا میکرداینا یه کابوش بوده باشن.

پرشیا جلوی یه ساختمون کوچیک وایساد.راننده پیاده شدو دستای بارانو گرفتو گفت:گوشیت کو؟

یادگوشیش افتاد.همه این مصیبتا به خاطر اون گوشی لامصب بود.راننده دستاشو محکم تر فشار دادو گفت:گفتم گوشیت کو؟

باران:به خدا گوشی ندارم.

یه مرد دیگه در حالیکه داشت قهقهه میزداز ساختمون اوم بیرونو گفت:هان چه خبره؟

بعد نزدیک ترشدوگفت:چه خوراکی داریم امشب..این سیندرلا رو از کجا گیر آوردیش؟؟؟

بعد رو به باران کردو گفت:خوش اومدی عزیزم.اینجا به کسی بد نمیگذره اگه بچه بازی درنیاری...

باران دستو پامیزد ولی فشاراون مرد به دستاش انقدر زیاد بود که اصلا نمیتونست فرار کنه...دهنشو با یه پارچه بستن وحالا باران حتی نمیتونست فریاد بکشه...فقط اشک بود و اشک....مرد دومی به راننده گفت ببرش بالا خودم یه ساعت دیگه میام پیشش.و اون راننده که تقلای بارانو برای فرار دید بارانو بغل کردو به طبقه ی دوم برد و تو یه اتاق کوچیک تاریک اونو گذاشت روی تخت و باخنده گفت:دیگه کاری ازت ساخته نیس کوچولو.

و بعد اتاق رو ترک کرد.چه شب تلخی.باران به خودش لعنت میفرستاد ولی دیگه کار از کار گذشته بود.شایانو هم مقصر میدونست...و مادرشو...گلوش درد میکرد از بس فریادهاش به جایی نرسیده بود...و ترس تموم وجودشو گرفته بود.به این فکر میکرد که باید دست از همه آروزهاش برداره..به خودکشی فک میکرد...توی همین فکرها بود که در باز شد...همون مرد دوم داخل اتاق شد.میخندید...دندونای سیاهش توی اون تاریکی دیده میشد وحال بارانو به هم میزد.حالت عادی نداشت.معلوم بود یه چیزی خورده.تعادل خوبی هم نداشت.نزدیک و نزدیکتر شد.باران گریه میکرد دیگه چشماش میسوخت...ولی تازه اولش بود.مرد گفت:این بهرام کثافت امروز معرکه کرده...وای...تو...بعد صداش بلندتر شدو گفت:خدایا یعنی این فرشته کوچولو امشب مال منه؟؟؟

و نزدیک و نزدیک تر شد.حالا دیگه تمام بدن باران سست شده بود.خودشو سپرده بود دست خدا.فاصله انقد کم شده بود که باران نفسهای دغشو حس میکرد....خم شد و کاپشن بارانو در آورد..باران به خودش میگفت:خدایا یعنی همه چی تمومه؟؟؟

 ادامه دارد...

 

 


مطالب مشابه :


قرار نبود قسمت28(قسمت آخر)

رمان رمان رمان ♥ - قرار نبود قسمت28(قسمت آخر) رمان مدارا. رمان لپهای خیس و




قرار نبود قسمت20

رمان ♥ - قرار نبود قسمت20 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها+ رمان مدارا.




ازدواج اجباری................18

رمان ♥ - ازدواج اجباری 18 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+ رمانی رمان مدارا.




رمان اگر چه اجبار بود10

رمان ♥ - رمان اگر چه اجبار بود10 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+ رمان مدارا.




رما نشروع عشق بادعوا(7)

رمان ♥ - رما نشروع عشق بادعوا(7) - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+ رمان مدارا.




روزای بارونی65

رمان ♥ - روزای بارونی65 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها+ رمان مدارا.




باران میبارد(5)

رمان ♥ - باران میبارد(5) - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها+ رمان مدارا.




ازدواج اجباری-25

رمان ♥ - ازدواج اجباری-25 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها+ رمان مدارا.




برچسب :