رمان آخرین برف زمستان 10 و 11 و 12

خاله با یه لحن خودمونی گفت:این آیلینه،خواهرزاده ی عزیزم.درموردش برات گفته بودم.
تونگاهش یه تمسخرغیرقابل انکار وجود داشت که بدجوری توی ذوق می زد.باپوزخند سر تکان داد.
ـ بله ذکر خیرشون که بسیار بوده منتها سعادت دیدار نبوده.
راستش من همیشه به داشتن یه زبون تند وتیز معروف بودم واز اونجایی که بدجوری اون پوزخندش رو نروم بود،گفتم:که خوشبختانه این سعادت هم امروز نصیبتون شد.
مهندس کامرانی قهقهه زد وخاله با یه لبخند تاکتیکی یه نگاه تیز واساسی بهم انداخت.اما کیوان بدون لبخند فقط بهم زل زد.با تعارف مهندس بی تفاوت از کنارش گذاشتم و وارد رستوران شدم.
سفارشمون رو که آوردن،مشغول شدیم.آقای کامرانی از کیوان پرسید.
- کار انجام شد؟
یه نگاه زیر چشمی بهم انداخت وسر تکان داد.
ـ آره بوستانی مث اینکه اینبار تونسته مشکل رو حل کنه.
خاله قاشقش رو پایین آورد وبا تردید گفت:بوستانی؟!همونی که قرار بود سهام شرکت رو...
سکوت بی اختیاراون وسرتکان دادن مهندس وپسرش باعث شد واسه چند لحظه به فکر فرو برم.اسم بوستانی برام آشنا بود.مطمئن بودم جایی اینو شنیده بودم.خاله که فهمید حسابی ذهنم درگیر این اسم شده،زیر لب گفت:از همکارای محمده.یه کارگذار حقوقی تو بورس.
حالا یادم اومد این اسم رو چندباری از زبان محمد شنیده بودم.سرمو پایین انداختم وچون برام یه جورایی اوضاع گیج کننده به نظر می رسید خیلی عادی گفتم: می شناسمش.
یه لحظه سکوت سنگینی بینمون برقرار شد.حسی بهم می گفت رودستی که زدم به هدف خورده اما خاله با یه خنده ی تصنعی گفت:خب معلومه که باید بشناسی.
رو به مهندس کرد وگفت:نمی دونم بهت گفتم یا نه.آقای ایل بیگی همسر سابق آیلین بوده.
کامرانی واکنش خاصی نشون نداد.انگار که این موضوع رو مدتهاست که می دونه اما کیوان دست از غذا خوردن کشید وسربلند کرد ومستقیم تو چشمام زل زد.منم بی تعارف بهش خیره شدم.بازم همون تمسخر لعنتی تو نگاش بود.نمی دونم چرا،شاید واسه اون لفظ سابق یا نام ایل بیگی که زیادی ناشناخته بود.اما مهندس با توضیحی که داد کمی باعث شد تو باورهام مردد شم.
ـ معلومه که می شناسمش.ایل بیگی مرد با نفوذیه.سابقه ی درخشانی که موسسه اش تو سرمایه گذاریهای کلان داره رو کسی نمی تونه منکر شه.
خاله لبخند کمرنگی زد ودرحالی که منو می پایید گفت:ظاهرا که چندان هم مرد با نفوذی نبوده ،وگرنه می تونست گنجینه ی با ارزشی مث آیلین رو برای خودش حفظ کنه.
مهندس حرف خاله رو با تملق گویی تایید کرد وپوزخند رو لب های کیوان با این کار پررنگ شد.نگاهی به ساعت انداختم وبا اینکه زمان زیادی نگذشته بود بی توجه به حرفاشون عصبی از جام بلند شدم.
ـ من واقعا عذر می خوام اما متاسفانه یه قرار کاری دارم وباید هرچه سریع تر برم.
کامرانی با تردید نگاهی به خاله انداخت ورو به من گفت:آخه اینجوری که نمی شه.ما هنوز...
حرفشو با بی تابی قطع کردم.
ـ باید برم.اگه ضرورتی نداشت سعی نمی کردم همچین مصاحبت دلنشینی رو از دست بدم.
موقع ادای این جملات منم پوزخند رو لبام بود.خاله گفت: پس چند لحظه صبر کن تا خودمون برسونیمت.
ـ نه خودم می رم.
کیوان از جاش بلند شد.
ـ منم باید کم کم برم.اگه بذارین خودم می رسونمشون.
اصلا دلم نمی خواست باهاش همراه شم.راستش واسه اولین برخورد، زیادی تو نگام نا امید کننده به نظر رسیده بود اما برقی که توچشمای خاله با شنیدن این پیشنهاد دیدم یکم مرددم کرد.پیش خودم گفتم خاله چه خیالاتی می تونه تو سرش از این پیشنهاد کیوان داشته باشه؟
ـ نه ممنون جایی که می رم زیاد با اینجا فاصله نداره.
کیوان پالتوش رو تنش کرد وسوئیچ ماشینش رو از تو جیب بیرون آورد.
ـ خوشحال میشم برسونمتون.
ـ آیلین جان باهاشون برو.اینجوری منم نگرانت نمی مونم.
یه لبخند معذب رو لبم نشست وبه نشونه ی موافقت سر تکان دادم.با اون مرد جوون همراه شدم وزیر چشمی نگاهی بهش انداختم.دریک کلام می شد گفت تیپ وظاهرو قیافه اش واقعا حرف نداشت.این یکی حسابی رو دست پدرش بلند شده بود واز اون نگاه مغرور وزیادی مطمئنش کاملا پیدا بود به این موضوع واقفه.
مث یه جنتلمن واقعی درو برام باز کرد وبا اینکه هنوزم تمسخرتو نگاش موج می زد خودشو کنار کشید تا سوار شم.
ـ کجا تشریف می برین؟
با این سوالش از فکر بیرون اومدم.
ـ حوالی ظفر.
ابروهاش از تعجب بالا رفت.کاملا حس می کردم می دونه دقیقا کجا می خوام برم.واسه اینکه بتونم بیشتر ازاین سر از کار این پدر وپسر وعلاقه شون به آشنایی با خودم دربیارم،توضیح دادم.
ـ با همسر سابقم قرار ملاقات دارم.یه قرار کاری.
با پوزخند پرسید.
ـ شمام تو کار سرمایه گذاری هستین؟
گوشیم رو از حالت سایلنت درآوردم وبه پنج تماس بی پاسخی که رو صفحه اش بود،خیره شدم ولبخند زدم.همه شون از محمد بود.
ـ یه سرمایه گذاری یه ساله بود که به جای سودآوری فقط هزینه داشت.
نگاهش به جلو بود اما کاملا متوجه کنایه ام شد.
ـ درکتون می کنم.منم حدود سه سالی می شه از همسرم جدا شدم.با اینکه مدت زیادیه که از اون موقع میگذره اما هنوزم حس می کنم یه جورایی چنین چیزی حقم نبوده.
ـ دوستش داشتین؟
به طرفم برگشت وبا بهت نگام کرد.
ـ بله؟!
- همسرتون رو میگم.دوستش داشتین؟
ـ خب...خب چطور بگم؟صحبت در موردش آسون نیست.نه الآن که سه سال از اون اتفاق گذشته.نمی دونم شاید...شما چطور؟
اینوبا احتیاط پرسید ومنتظر بهم چشم دوخت.ای کاش می تونستم با قاطعیت سر تکان بدم وبگم آره.اما وقتی به قلبم رجوع می کردم می دیدم دیگه برای درک این حس خیلی دیر شده.محمد با رفتارش،با تحمیل یه زندگی ناخواسته وبا اشتباهاتش هرگز فرصتی برای لمس این باورقشنگ بهم نداده بود.


11


با بی تفاوتی شونه بالا انداختم وسر تکان دادم.
- فکر نمی کنم...حتی با وجود اینکه فقط سه روز از این اتفاق میگذره.
صادقانه گفت:چه زود به همچین چیزی رسیدین.
دوست نداشتم برای این آشنای زیادی غریبه درد ودل کنم.واسه همین خیلی سرد زیر لب زمزمه کردم.
ـ از یه ازدواج سنتی وبدون شناخت وعلاقه ی کافی ،چنین چیزی بعید نیست.
از سکوت چند ثانیه ای که بینمون جریان داشت به نظر پیدا بود به هدف زدم واون دیگه سعی نمی کنه درمورد زندگی گذشته ام کنجکاوی کنه.اما با سوالی که پرسید گیجم کرد.
ـ پس اصرار طرلان برای آشنایی زود هنگام من وشما به خاطر این جدایی بدون علاقه بود؟
واسه چند لحظه تو چشمای به خود مطمئنش زل زدم.دلیلی واسه جواب دادن وجود نداشت.اون خودش همه چیز رو می دونست.این وسط فقط من بودم که باید موضعم رو با جوابی که می دادم روشن می کردم.
- آشنایی زود هنگام؟!اونوقت به چه منظوری؟
لب هاش به حالت پوزخند کش وقوس پیدا کرد وبا تمسخر بهم خیره شد.
ـ یعنی می خواین بگین تو جریان برنامه های این خاله ی زیادی مهربون نیستین؟
ابروهام تو هم گره خورد وجسورانه جواب دادم.
ـ من بیشتر از اون مایلم بدونم دلیل این صمیمیت بیش از حدشما با خاله ی من چیه؟چرا اون به جای خانوم پاشایی با سمت مدیر روابط بین الملل شرکت تون فقط طرلانه؟
پوزخندش پر رنگ تر شد ونگاهش رنگ شیطنت گرفت.
ـ چرا از خودش نمی پرسین؟
بند کیفمو رو شونه انداختم وبا اطمینان گفتم:حتما ازش می پرسم.ممنون من همینجا پیاده می شم.
نگاهی به اطراف انداخت وگفت:هنوز که نرسیدیم.
ابرویی بالا انداختم وبا کنجکاوی نگاش کردم.
ـ معلومه همسر سابقم رو خیلی خوب می شناسین.به نظرتون این شناخت یکم عجیب نیست؟
اینبار ابروهای اون بود که تو هم گره خورد.ظاهرا تو صحبتاش زیاده روی کرده بود که سعی کرد یه جوری سر وته قضیه رو هم بیاره.
ـ کسی که سهام موسسه اش مرتب تو بورس خرید وفروش می شه محاله آقای ایل بیگی رو نشناسه.
جلوی شرکت نگهداشت وبا لبخند دوستانه ای که چهره اشو جذاب تر هم می کرد گفت:از آشنایی باهاتون واقعا خوشحال شدم.می خوام اعتراف کنم شما خیلی بیشتر از تصورات من وتوصیفات طرلان خوبین.
شاید هر دختر جوون دیگه ای که به سن من بود،تحت تاثیر حرفای وسوسه کننده وچهره ی جذابش،قند تو دلش آب می شد.اما من لااقل اون روز واون لحظه فکرم به حدی درگیر روبروشدن با محمد بود که توجهی نشون ندادم وبا یه تشکر خشک وخالی ازش جدا شدم وبه سمت شرکت رفتم.ساعت کار اونجا از هشت صبح تا پنج عصر بود.نگاهی به ساعت گوشیم انداختم که چهار وسی وهشت دقیقه رو نشون می داد.از پله ها بالا رفتم ودر باچشمی الکتریکی که روش نصب بود،باز شد.باید برای رسیدن به طبقه ی هفتم مجتمع از آسانسور استفاده می کردم.
به محض ورودم به شرکت با جنب وجوش آدمایی که تو رفت وآمد بودن وسرشون حسابی شلوغ بود،روبرو شدم.انگار نه انگار که تو آخرین ساعت کاریشون هستن وتاچند دقیقه ی دیگه می تونن مرخص شن.
نگاهم بینشون چرخید رو سر در مدیریت ثابت موند.به سمتش رفتم وبا ضربه ی کوتاهی وارد شدم.منشی محمد با دیدن چهره ی آشنام از جاش بلند شدولبخند زد.
ـ سلام خانوم ایل بیگی.خوش اومدین.
از شنیدن اسم ایل بیگی که تنگ لقب خانوم چسبونده وتحویلم داده بود،خونم به جوش اومد.انگار نه انگار که همین چند روز قبل با هزار دنگ وفنگ از شرش خلاص شده بودم.این اشتباه لفظی رو گذاشتم پای اینکه شاید محمد طبق معمول وبنا به مصلحت تشخیص داده که در موردش لااقل تو شرکت حرفی نزنه.
ـ آقای ایل بیگی هستن؟
ـ بله البته...یه چند لحظه تشریف داشته باشین،الآن بهشون اطلاع می دم.
گوشی رو برداشت اما قبل از اینکه خبر اومدنم رو به محمد بده،خودش از اتاقش بیرون اومد وبا صورتی که از شدت خشم برافروخته وسرخ بود به منشیش توپید.
ـ پس این خبرنامه ی تحلیلی که قرار بود راس ساعت چهار تو سایت قرار بگیره کجاست خانوم شهسواری؟
هل ودستپاچه جواب داد.
ـ مهندس توکل تماس گرفت وگفت کمی طول می کشه.
ـ این کمی یعنی دقیقا چقدر؟قراره من جلوی مشتری های حقیقی وحقوقیم با این کم کاری ها بدنام شم؟..شاخص های منتخب روز چی؟
شهسواری نگاه کوتاهی بهم انداخت وبرای درامان موندن از خشم اون زیر لب گفت:خانومتون اینجا هستن.
اشاره کوتاهش به من کافی بود که نگاه محمد به سمتم بچرخه.
با تردید سر تکان دادم.
- سلام.
لبش تکان خفیفی خورد اما دقیقا نفهمیدم چی گفت.دوباره به سمت شهسواری چرخید.
ـ به تو کل بگو تا پنج اگه خبرنامه رو سایت نباشه رسما اخراجه.به خانوم صمدی هم اطلاع بده فردا اول وقت کار پذیره نویسی اوراق بهاداری که صحبتشون بود رو کامل کنه.درضمن شما هم مرخصین فقط قبل رفتن لیست شاخص ها روی میز کارتون باشه.
منشی چشمی گفت واون با چهره ای جدی وغیر قابل انعطاف درو برام باز کرد وازم خواست وارد شم. از دیدن رفتار امروزش واقعا شوکه بودم.نه اینکه تا به حال خشم وعصبانیتش رو ندیده باشم ولی خب این اولین باری بود که می دیدم به خاطر رفتار من با دیگران چنین برخوردی داره.


12


ـ چرا به تماس هام جواب نمی دادی؟
بدون اینکه منتظر تعارفش باشم رو یه صندلی نشستم وپا روی پا انداختم.
ـ گوشیم رو سایلنت بود.
با طعنه گفت:مثل همیشه.
اهمیتی ندادم ونگاهی گذرا به دفترش انداختم.زیاد به اینجا رفت وآمد نکرده بودم اما تقریبا می دونستم از وقتی ازدواج کرده بودیم ،این اتاق همیشه به این سبک ودکوراسیون بوده.مث رفتارها وخصوصیات اخلاقی خاص محمد که ایمان داشتم هیچ وقت تغییری نمی کرد.
ـ قرار بود در مورد مهریه حرف بزنیم.
پشت میزش نشست وطلبکارانه بهم زل زد.
ـ باشه حرف می زنیم اما قبلش باید بهم بگی امروز با کی بودی؟
ـ من مجبور نیستم توضیحی بدم.
به جلو خم شد وبا خشمی که تو نگاهش نشست،جواب داد.
ـ چرا اتفاقا مجبوری.هیچ خوش ندارم این موضوع رو مرتب تکرار کنم اما تا وقتی تو عده ی منی باید بدونم کجا می ری وبا کی هستی.
نباید میذاشتم بفهمه حرفاش داره عصبیم می کنه اما سوزش چشمام ولرزیدن بی دلیل دستام ناخواسته رسوام می کرد.
ـ ازت متنفرم.
لبخند نامفهمومی رو لباش نشست.
ـ چه خوب.همش فکر می کردم این حس یه طرفه ست...جوابم رو ندادی، امروز با کی بودی؟
ـ با خاله طرلان ودوتا از دوستای نزدیکش.
ـ احتمالا این دوستای نزدیک آقا نبودن.
نه می تونستم زیرش بزنم ونه می خواستم این کارو بکنم.
ـ تو چی فکر می کنی؟انتظار نداری که بهت دروغ بگم؟
دستاش از خشم تو هم مشت شد.
ـ باید از همون اولش مجبورت می کردم تا تموم شدن مهلت عده تو خونه خودمون بمونی؟
با تمسخر زمزمه کردم.
ـ خونه ی خودمون؟!نه اونجا فقط خونه ی توئه.من هیچ حس تعلقی بهش ندارم.
می دونستم با این حرفا دارم حسابی اعصابشو بهم می ریزم.اما دست خودم نبود.
ـ درضمن محاله دیگه پامو تو اون خراب شده بذارم.
با نا امیدی سرتکان داد.
ـ هرگز فکر نمی کردم چنین دید وحشتناکی نسبت به خونه وزندگی مون داشته باشی.
ـ نداشتم، اما تو باهام کاری کردی که به چنین دیدی برسم.
از جاش بلند شد ودوسه قدمی بی دلیل تو اتاق راه رفت ودست به کمر جلوی پنجره ایستاد واز اون بالا به عبور ماشین ها وآدمای زیر پاش مغرورانه خیره شد.درست مث وقتی که از بالا بهم نگاه می کرد ومن هرگز جرات پیدا نمی کردم از خودم بگم.از خواسته هام،دنیای درونم وآرزوهایی که داشتم.امادرست زمانی که فهمیدم این مرد مغرور وخود رای فقط یه ستاره ی پوشالیه، تو نگاهم آسون شکست.اونقدر آسون وبی صدا که خودمم هرگز نفهمیدم کی به اینجا رسیدم.
ـ می دونی زن شدن یعنی چی؟همه ی وجود واحساست رو با مردی که فکر می کنی شریک زندگیته تقسیم کردن چه مفهمومی داره؟تو منو با یه پیش زمینه ی افتضاح از میون دنیای دخترونه ام بیرون کشیدی وبهم زندگی ای رو تحمیل کردی که حقم نبود.قبل اون با همه ی محدودیت هایی که خونواده ورسم ورسوم ایل برام ایجاد کرده بود،من یه دختر شاد وسرزنده بودم.نه به همه چیز اما به اون چیزایی که حقم بود ودلم می خواست می رسیدم،اما بعدش چی؟تو از من چی ساختی محمد؟یه زن افسرده و گوشه گیر...یکی که همه ی دنیاش،تو اون چهار دیواری ومابین کتابای درسیش خلاصه می شد.هرگز سعی نکردی منو بشناسی،هیچوقت تلاش نکردی علایق و خواسته هامو ببینی.خودخواهانه فقط به خودت فکر کردی وبرای خواسته های خودت ارزش قائل شدی.
برگشت ودستشو برای خاموش کردنم بالا آورد.
ـ صبر کن...صبرکن.یه طرفه به قاضی نرو.من تموم این حرفاتو از برم.تو مدتها از اینا برای کوبیدنم استفاده کردی.اونموقع واسه حفظ زندگی مون چیزی نمی گفتم وکوتاه می اومدم اما الآن که دیگه ظاهرا از هم جدا شدیم وچیزی واسه حفظ کردن وجود نداره،بذار منم حرف بزنم...تو از من چی می دونی؟چقدر تلاش کردی منو بشناسی؟واسه تو من پسر جهانگیر ایل بیگی بودم،پسر پوران که تو چشم دیدنش رو نداشتی،دوست رهی و داماد محبوب منصور خان.اما خودِخودم چی؟تو از زن شدنت می گی واز دنیایی که این رابطه ی مشترک برات ساخته،با اون پیش زمینه ی افتضاحی که منو بابتش مقصر می دونی اما...
ـ تو مقصر بودی.با اون سکوت مسخره همه چیزو خراب کردی،حتی اون دید روشنی که که رهی با حرفاش تو نگاه من نسبت به تو درست کرده بود.
صداش بی اختیار بالا رفت.
ـ انتظار داشتی وسط اون جمع چی کار می کردم؟خوبه که خودت از سنت های ایل با خبری.هر حرفی که می زدم به ضررم تموم می شد.من می خواستم این ازدواج سربگیره.
ـ به چه قیمتی لعنتی؟به قیمت به گند کشیدن وله شدن شخصیت من؟
ضربه ای به در خورد ومتعاقب اون خانوم شهسواری با یه سینی حاوی دوفنجون نسکافه وارد شد.
محمد عصبانی سرش داد زد.
ـ کی بهتون اجازه داد بیاین تو؟
منشی بیچاره با دستایی لرزون وچشمایی که از ترس دو دو می زد زمزمه کرد.
ـ من...من در زدم.
ـ من به شما اجازه ی ورود دادم؟اصلا کی ازتون خواست از ما پذیرایی کنین؟
اشک تو چشمای زن بیچاره حلقه زد.
- ببخشین منظور خاصی نداشتم.فقط خواستم...من دیگه می رم با اجازه.
درو با ناراحتی پشت سرش بست.محمد کلافه پوفی کرد وعصبی انگشت های کشیده اشو لای موهاش فرو برد.می دونستم به همین زودی بابت چنین برخورد تندی که با اون زن داشته پشیمونه.اصولا کم پیش می اومد کسی رو از خودش دلگیر کنه.اونم یکی که لااقل چهارده،پونزده سالی ازش بزرگتر بود.


مطالب مشابه :


رمان آخرین برف زمستان قسمت 13 و 14 و 15

دنیای رمان - رمان آخرین برف زمستان قسمت 13 و 14 و 15 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان




رمان آخرین برف زمستان 1

رمان آخرین برف زمستان. به آن دانه های سپید برف. که رقص کنان بروی حریر نگاهت می نشیند،




زمستان داغ قسمت12(قسمت آخر)

رمان زمستان داغ(خیلی قشنگه) رمان اشک عشق (1) به کلی سرما و برف و جنگلو فراموش کرده بودم …




رمان آخرین برف زمستان قسمت 4 و 5

دنیای رمان - رمان آخرین برف زمستان قسمت 4 و 5 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان




آخرین برف زمستان قسمت19(قسمت آخر)

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - آخرین برف زمستان قسمت19(قسمت آخر) - انواع رمان های فانتزی،عاشقانه




رمان آخرین برف زمستان 10 و 11 و 12

دنیای رمان - رمان آخرین برف زمستان 10 و 11 و 12 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان




رمان آخرین برف زمستان قسمت 19 و 20 و 21 و 22 و 23

دنیای رمان - رمان آخرین برف زمستان قسمت 19 و 20 و 21 و 22 و 23 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع




رمان " آخرین برف زمستان " | JAVA | ANDROID | EPUB | PDF

goldjar - گنجینه و کلکسیونی از نرم افزارهای موبایل جاوا .و کتابهای رمـــان برای انواع موبایل و




برچسب :