گلچینی از بهترین و جدیدترین داستان های کوتاه و مطالب آموزنده

چند وقت پيش با پدر و مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا ميز گذاشته بود براي مشتريها ,, افراد زيادي اونجا نبودن , سه نفر ما بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود .

ما غذا مون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران يه چند دقيقه اي گذشته بود كه اون جوانه گوشيش زنگ خورد , البته من با اينكه بهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم , بگذريم شروع كرد با صداي بلند صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ما ها و با خوشحالي گفت كه خدا بعد از 8 سال يه بچه بهشون داده و همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد روكرد به صندوق دار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمونه من هستن ميخوام شيرينيه بچم رو بهشون بدم.
به همشون باقالي پلو با ماهيچه بده ، خوب ما همه گی مون با تعجب و خوشحالي داشتيم بهش نگاه ميكرديم كه من از روي صندليم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش كردم و بهش تبريك گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش داديم و مزاحم شما نميشيم, اما بلاخره با اسرار زياد پول غذاي ما و اون زن و شوهر جوان و اون پيره زن پيره مرد رو حساب كرد و با غذاي خودش كه سفارش داده بود از رستوران خارج شد .

خب اين جريان تا اين جاش معمولي و زيبا بود ، اما اونجايي خيلي تعجب كردم كه ديشب با دوستام رفتيم سينما كه تو صف براي گرفتن بليط ايستاده بوديم ، ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو ديدم كه با يه دختر بچه 4-5 ساله ايستاده بود تو صف … از دوستام جدا شدم و يه جوري كه متوجه من نشه نزديكش شدم و باز هم با تعجب ديدم كه دختره داره اون جوان رو بابا خطاب ميكنه.ديگه داشتم از كنجكاوي ميمردم ، دل زدم به دريا و رفتم از پشت زدم رو كتفش ، به محض اينكه برگشت من رو شناخت ، يه ذره رنگ و روش پريد . اول با هم سلام و عليك كرديم بعد من با طعنه بهش گفتم ، ماشالله از 2-3 هفته پيش بچتون بدنيا اومدو بزرگم شده . همينطور كه داشتم صحبت ميكردم پريد تو حرفم گفت ” داداش او جريان يه دروغ بود , يه دروغ شيرين كه خودم ميدونم و خداي خودم” ديگه با هزار خواهشو تمنا گفت… اون روز وقتي وارد رستوران شدم دستام كثيف بود و قبل از هر كاري رفتم دستام رو شستم ، همينطور كه داشتم دستام رو ميشستم صداي اون پيرمرد و پير زن رو شنيدم البته اونا نميتونستن منو ببينن كه دارن با خنده باهم صحبت ميكنن ، پيرزن گفت” كاشكي مي شد يكم ولخرجي كني امروز يه باقالي پلو با ماهيچه بخوريم ، الان يه سال ميشه كه ماهيچه نخوردم .” پير مرده در جوابش گفت ” ببين امدي نسازي ها قرار شد بريم رستوران و يه سوپ بخريم و برگرديم خونه اينم فقط بخاطر اينكه حوصلت سر رفته بود ، من اگه الان هم بخوام ولخرجي كنم نميتونم بخاطر اينكه 18 هزار تومان بيشتر تا سر برج برامون نمونده .همينطور كه داشتن با هم صحبت ميكردن او كسي كه سفارش غذا رو ميگيره اومد سر ميزشون و گفت چي ميل دارين ، پيرمرده هم بيدرنگ جواب داد ” پسرم ما هردومون مريضيم اگه ميشه دو تا سوپ با يه دونه از اون نوناي داغتون برامون بيار”

من تو حالو هواي خودم نبودم همينطور اب باز بود و داشت هدر ميرفت ، تمام بدنم سرد شده بود احساس كردم دارم ميميرم … رو كردم به اسمون و گفتم خدا شكرت فقط كمكم كن . بعد امدم بيرون يه جوري فيلم بازي كردم كه اون پير زنه بتونه يه باقالي پلو با ماهيچه بخوره همين .ازش پرسيدم كه چرا ديگه پول غذاي بقيه رو دادي ماهاكه ديگه احتياج نداشتيم . گفت داداشمي ” پول غذاي شما كه سهل بود من حاضرم دنياي خودم و بچم رو بدم ولي ابروي يه انسان رو تحقير نكنم ” اين و گفت و رفت .

يادم نمياد كه باهاش خداحافظي كردم يا نه ، ولي يادمه كه چند ساعت روي جدول نشسته بودم و به دروديوار نگاه ميكردم و مبهوت بودم … واقعا راسته كه خدا از روح خودش تو بدن انسان دميد.

پس بیاید……..

انسان واقعی باشیم

دیروز چک باطله است
فردا چک وعده ای است
امروز است که تنها نقدینه شماست

آن را عاقلانه هزینه کنید         



داستان کوتاه هرگز قضاوت نکنید

پس از رسيدن يک تماس تلفنی برای يک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بيمارستان شد ،او پس از اينکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهايش را عوض کرد و مستقيم وارد بخش جراحی شد .

او پدر پسر را ديد که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض ديدن دکتر، پدر داد زد: چرا اينقدر طول کشيد تا بيايی؟ مگر نميدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئوليت نداری؟

پزشک لبخندی زد و گفت: “متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دريافت تماس تلفنی، هرچه سريعتر خودم را رساندم  و اکنون، اميدوارم شما آرام باشيد تا من بتوانم کارم را انجام دهم “.

پدر با عصبانيت گفت:”آرام باشم؟! اگر پسر خودت همين حالا توی همين اتاق بود آيا تو ميتوانستی آرام بگيری؟ اگر پسر خودت همين حالا ميمرد چکار ميکردی؟”
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: “من جوابی را که در کتاب مقدس انجيل گفته شده ميگويم” از خاک آمده ايم و به خاک باز می گرديم، شفادهنده يکی از اسمهای خداوند است ، پزشک نميتواند عمر را افزايش دهد ، برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ، ما بهترين کارمان را انجام می دهيم به لطف و منت خدا .


پدر زمزمه کرد: (نصيحت کردن ديگران وقتی خودمان در شرايط آنان نيستيم آسان است )

عمل جراحی چند ساعت طول کشيد و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بيرون آمد ” خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد”

و بدون اينکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حاليکه بيمارستان را ترک می کرد گفت :” اگر شما سؤالی داريد، از پرستار بپرسيد”

پدر با ديدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک ديد گفت: “چرا او اينقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقيقه صبر کند تا من در مورد وضعيت پسرم ازش سؤال کنم؟”
پرستار درحاليکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد :” پسرش ديروز در يک حادثه ی رانندگی مرد ،وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتيم، او در مراسم تدفين بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد با عجله اينجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند.”

هرگز کسی را قضاوت نکنيد چون شما هرگز نميدانيد زندگی آنانچگونه است و چه بر آنان ميگذرد يا آنان در چه شرايطی هستند.   


man god 150x99 جواب خداوند بر آنچه در دل دارم

جواب خداوند بر آنچه در دل دارم

جواب خداوند بر آنچه در دل دارم

سوگند  به  روز  وقتی  نور می گیرد  و به شب  وقتی آرام  می گیرد  که من  نه تو را رها  کرد ه ام و نه با  تو دشمنی کرد ه ام. (ضحی 1-2)

افسوس که هر کس را به تو فرستادم  تا  به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را که مرا به سخره گرفتی. (یس  30)

و هیچ پیامی از پیام هایم به تو مرسید مگر از آن روی گردانیدی.(انعام 4)

و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو  قدرتی نداشته ام(انبیا 87)

و  مرا به مبارزه طلبیدی  و چنان توهم زده شدی که  گمان بردی  خودت بر همه چیز  قدرت   داری. (یونس  24)

و این در حالی  بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی   بگیرد نمی توانی از او پس بگیری  (حج 73)

پس چون   مشکلات از  بالا  و پایین آمدند و  چشمهایت از وحشت فرورفتند، و قلبت آمد توی گلویت  و تمام  وجودت لرزید چه لرزشی، گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی اما به من گمان  بردی چه گمان هایی .( احزاب 10)

تا زمین با  آن فراخی بر تو تنگ آمد  پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من به  سوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی ، که من مهربان ترینم در بازگشتن. (توبه 118)

وقتی در تاریکی ها  مرا  بزاری خواندی که اگر تو را برهانم  با من می مانی، تو را از اندوه رهانیدم اما  باز  مرا  با دیگری در عشقت شریک کردی . (انعام  63-64)

این عادت دیرینه ات بوده است، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و  رویت را آن طرفی کردی و هروقت سختی به تو رسید  از من ناامید شده ای. (اسرا 83)

آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت؟ (سوره شرح 2-3)

غیر از من  خدایی که برایت خدایی کرده است ؟ (اعراف 59) پس کجا می روی؟ (تکویر 26)

پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟ (مرسلات 50)

چه چیز    جز بخشندگی ام  باعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری؟(انفطار 6)

مرا  به یاد می آوری ؟ من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها را  در  آسمان پهن کنندو ابرها را پاره پاره  به هم فشرده می کنم تا  قطره ای باران از  خلال آن  ها بیرون آید و به خواست من  به تو اصابت کند تا  تو فقط  لبخند بزنی، و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران، ناامیدی تو را پوشانده بود  (روم 48)

من همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد ، و در شب روحت را  در خواب به تمامی بازمی ستانم  تا به  آن آرامش  دهم و روز  بعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزانم  و تا مرگت که به سویم بازگردی به این کار   ادامه می دهم. (انعام  60)

من همانم که وقتی می ترسی به تو امنیت  می دهم  (قریش 3)  برگرد، مطمئن برگرد، تا یک بار دیگه  با هم باشیم (فجر 28-29)

تا یک بار دیگه  دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم. (مائده  (54) 

horse 150x102 داستان کوتاه بادیه نشین و اسب اصیل

داستان کوتاه بادیه نشین و اسب اصیل

مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند.

باديه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.

حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد باديه‌نشین تعویض کند.

باد‌يه‌نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله‌ای باشم.

روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می‌کرد، در حاشیه‌ جاده‌ای دراز کشید.

او می‌دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می‌کند. همین اتفاق هم افتاد…

مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.

مرد گدا ناله‌کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده‌ام و نمی‌توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.

مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.

مرد متوجه شد که گول باديه‌نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می‌خواهم چیزی به تو بگویم.

باديه‌نشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.

مرد گفت: تو اسب مرا دزديدی. دیگر کاری از دست من برنمی‌آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن.

“برای هیچ‌کس تعريف نکن که چگونه مرا گول زدي…”

باديه‌نشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟!

مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درمانده‌ای کنار جاده‌ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسي به او کمک نخواهد کرد.

باديه‌نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد…

برگرفته از کتاب بال‌هايي براي پرواز


old shoes 126x150 داستان کوتاه لنگه کفش

داستان کوتاه لنگه کفش


ساعت حدود 10 صبح بود. طبق معمول بساطم رو کنار خيابون پهن کرده بودم و با کفشهاي جورواجور و پاشنه ها و واکس هاي رنگارنگ سرگرم بودم. عابرها اکثرا بدون توجه از کنارم رد مي شدند و کمتر کسي توجهي بهم مي کرد. گهگاه کسي مي ايستاد تا واکسي به کفش بزنه يا تعمير سريع و کوچيکي انجام بده. از وقتي شرکت تعديل نيرو کرده بود و من هم جزو اين تعديلي ها بودم، چاره اي نداشتم جز اينکه براي حفظ آبروم و خرجي زن و بچم يه کاري دست و پا کنم. سرمايه اي که در کار نبود بعد از کلي اين در و اون در زدن يه شغل موقت – واکسي- براي خودم جور کردم تا ببينيم خدا در آينده چي مي خواد. سرم پايين بود که احساس کردم يه نفر جلوم واستاده:
- بفرماييد خانم.
دختر جووني با چادر رنگ و رو رفته در حالي که نگراني تو چشماش موج ميزد بهم نگاه مي کرد.
- کاري داشتين؟
- بله، ببخشيد آقا، من پاشنه کفشم الان افتاد، دارم مي رم دانشگاه، با اين وضعيت نمي تونم اصلا راه برم. مي تونيد برام سريع درستش کنيد؟
گفتم کفشاشو درآره تا ببينم پاشنه ش از چه نوعيه؟ با نگراني و دستپاچگي گفت: نه نه، فقط يک لنگشه، اون يکي سالمه. و لنگه کفشش رو به دستم داد. يه نگاهي به کفش انداختم، با خودم فکر کردم اين کفش اصلا ارزش عوض کردن پاشنه رو داره؟! داغون بود و کاملا فرم پاي دخترک رو به خودش گرفته بود. خلاصه پاشنه کفش رو عوض کردم و در حالي که کفش رو به دستش مي دادم گفتم: ميشه پونصد تومن. رنگ از رخسار دختر پريد. با تته پته گفت: ولي قيمت يه پاشنه دويست و پنجاه تومنه، مگه نيست؟!
ديگه کفرم داشت بالا مي اومد: خب خانم، من پاشنه لنگه به لگنه به چه دردم مي خوره؟ و در حالي که لنگه ديگه پاشنه رو به طرفش دراز مي کردم، گفتم: بيا، اينهم اون يکي، هر وقت لازم شد خودت استفاده کن.


دخترک با خجالت و ناراحتي فراوون کيفش رو باز کرد و به زير و رو کردن کيف پولش پرداخت. چند دقيقه اي معطل کرد، احساس کردم تا فيلم بازي مي کنه، ديگه قاطي کردم: خانم چرا استخاره باز مي کني؟! از کيفش يه اسکناس دويست تومني و يه صدتومني در آورد و به سمتم دراز کرد: خب اگه ميشه اين پاشنه پيش خودتون باشه که استفاده کنيد. من پول همراهم نيست، اين سيصد تومن رو بگيرين و … با عصبانيت داد زدم: يعني چي خانم؟ منم کاسبم، خدا رو خوش نمياد اين بازيها رو سر من در بياري؟خب پول همرات نبود براي چي اومدي کفشت رو درست کني؟! دستاي دخترک مي لرزيد و من اونقدر عصبانيت و ترديد جلوي چشمام رو گرفته بود که چهره رنگ پريده و اشکهاي حلقه زده تو چشماش رو نديدم…
در حالي که صداي فرياد من حسابي ترسونده بودش کفشهاش رو به دستم داد و دمپايي هايي که من به مشتري ها مي دادم موقتا تموم شدن کار کفشهاشون بپوشن به پا کرد و گفت: الان برمي گردم. در حالي که انگار عقل از سرم پريده بود با ناراحتي و يواشکي تعقيبش کردم. وارد يه داروخونه که نزديک بساط من بود، شد. لابلاي مريضا وايسادم که صداي لرزون دختر جوون در حالي که خيلي آروم با يکي از فروشنده ها صحبت مي کرد، تنم رو لرزوند: ببخشيد خانم، من دانشجو هستم اين کارت دانشجوئيمه، از شهرستان اومدم و پول همراهم نيست، کفشم خراب شد مجبور شدم بدمش براي تعمير، اگه ممکنه پونصد تومن به من قرض بديد که پول کفاشي رو بدم اين کارت دانشجويي و شناسنامه م پيش شما بمونه من رفتم خوابگاه از دوستام پول مي گيرم و همين فردا براتون ميارم. ببخشيد… خانم فروشنده با لبخندي که بيشتر از پيش من رو شرمنده کرد، تقويم کوچکي رو جلوي دخترک باز کرد، چند اسکناس پانصدي و هزاري لاش بود، گفت: بفرماييد، هرچقدر لازم داريد برداريد. دختر يه اسکناس پونصدي برداشت و گفت: همين کافيه … و وقتي برگشت سمت در، دانه هاي درشت اشک بود که سعي مي کرد پشت چادرش پنهان کنه…
از خودم خجالت مي کشيدم، دلم مي خواست آب بشم برم تو زمين، خدايا من بخاطر دويست تومن با اين دختر چي کار کردم؟! چرا با رفتارم کاري کردم که مجبور بشه پيش يک نفر ديگه هم سفره دلش رو باز کنه. چرا به حرفاش شک کردم؟ آرزو مي کردم کاش زمان چند دقيقه اي به عقب بر مي گشت…
دخترک با ديدن من دم در داروخانه دست و پا شو گم کرد، چه دختر محجوب و ساده اي بود، خدايا منو ببخش… پول رو به سمتم دراز کرد، دستاش آشکارا مي لرزيد، چشماش پر اشک بود و انگار منتظر بود که من بگم: نه خانم، باشه خدمتون… تا سرازير بشه روي صورتش.
گفت: بگير آقا، بگير، ديگه آبرو واسم نذاشتي، اگه مي دونستم اينجوري مي شه پابرهنه مي رفتم دانشگاه، فکر کردم با سيصد تومن يک لنگه کفشم رو درست مي کنم و با پنجاه تومن هم با اتوبوس مي رسم دانشگاه، ولي شما… گريه امونش رو بريد…
اونقدر از خودم بدم مي اومد که دلم مي خواست همون لحظه بميرم. در حالي که بغض کرده بودم، گفتم: خانم تو رو خدا پولتو بردار برو، من پول نمي خوام. بدون اينکه حرفي بزنه سرش رو به علامت نفي تکون داد و پول رو گذاشت رو جعبه واکسها. عاجز شده بودم، ناچار واسه اينکه کمي از عذاب وجدان خودم کم کنم، گفتم: خب خانم ببين، من بساطم همينجاست، هر روز همينجا مي توني پيدام کني، الان پولتو بردار، فردا برام بيار همينجا، خب؟ و ملتمسانه نگاهش کردم. انگار فهميد که خيلي خجالتزذه شدم و شايد دلش براي درماندگيم سوخت. پولش رو برداشت و گفت: فردا صبح براتون ميارم. با نگاه تعقيبش کردم، وارد همون داروخونه شد، عجب!!! پول رو به فروشنده پس داد و بيرون اومد…
دخترک رفت و من رو در دنياي سياه و تاريکي که براي خودم درست کردم تنها گذاشت. خدايا يعني قدر و قيمت انسانيت من همين دويست تومن بود؟!! شرم بر من…
غرق در افکارم بودم که يه مشتري ديگه در حالي که مي گفت: آقا واکس بي رنگ داري؟ رشته افکارم رو بريد: بله دارم، بفرماييد. هنوز راه ننداخته بودمش که يه نفر از پشت سرش پرسيد آقا قهوه اي هم داري؟
- بله دارم.
- آقا همينجا مي توني کفشمو زود تعمير کني، چسب جلوش باز شده؟ پسرکي بود که کنار اون دو نفر ديگه وايساده بود…
اون روز تا شب کار و بارم حسابي سکه بود، اونقدر مشتري داشتم که ديگه دخترک رو کلا فراموش کردم. شب که با جيب پر پول بر مي گشتم خونه، ياد دختر دانشجو افتادم و با خودم گفتم: نيومد هم نيومد! من که امروز خدا رو شکر کار و کاسبيم خوب بود…
صبح تازه داشتم بساطم رو مي چيدم که صداي غمگين آشنايي گفت: سلام آقا، صبحتون بخير.
سرم رو بلند کردم… همون دختر ديروزي بود، در حالي که يه اسکناس پونصدي تو دستش بود گفت: بفرماييد. از يکي از همکلاسي هام يکم قرض گرفتم تا حقوق کار دانشجويي اين ترم رو گرفتم بهش پس بدم. ببخشيد که دير شد. حلالم کنيد.
هر جمله ش مثل پتکي روي روحم فرود مي اومد. کم مونده بود که اشکم جاري بشه: گفتم نه خانم، نمي خواد، قدمت انقدر خوب بود که من ديروز تا شب اينجا سکه زدم، حلالت، برو من رو هم ببخش. من در مورد شما اشتباه فکر کردم، تو رو خدا منو ببخش…
دخترک در حالي که خم مي شد و پول رو روي جعبه مي گذاشت گفت: خيلي ممنون. فعلا ديگه نيازي ندارم. دست شما درد نکنه، ببخشيد، خداحافظ…
و رفت… رفت و
golden 150x150 داستان کوتاه کفش طلایی

داستان کوتاه کفش طلایی


تا کريسمس چند روز بيشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم براي خريد هديه کريسمس روز به روز بيشتر ميشد. من هم به فروشگاه رفته بودم و براي پرداخت پول هدايايي که خريده بودم، در صف صندوق ايستاده بودم. جلوي من دو بچه، پسري 5 ساله و دختري کوچکتر ايستاده بودند. پسرک لباس مندرسي بر تن داشت، کفشهايش پاره شده بود و چند اسکناس را در دستهايش مي‏فشرد. لباسهاي دخترک هم دست کمي از مال برادرش نداشت ولي يک جفت کفش نو در دست داشت. وقتي به صندوق رسيديم، دخترک آهسته کفشها را روي پيشخوان گذاشت، چنان رفتار مي‏کرد که انگار گنجينه‏اي پر ارزش را در دست دارد

. صندوقدار قيمت کفشها را گفت: 6 دلار. پسرک پولهايش را روي پيشخوان ريخت و آنها را شمرد: 3 دلار و 15 سنت. بعد رو کرد به خواهرش و گفت: فکر مي‏کنم بايد کفشها رو بگذاري سرجايش …
دخترک با شنيدن اين حرف به شدت بغض کرد و با گريه گفت: نه! نه! پس مامان تو بهشت با چي راه بره؟ پسرک جواب داد: گريه نکن، شايد فردا بتوانيم پول کفشها را در بياوريم. من که شاهد ماجرا بودم، به سرعت 3 دلار از کيفم بيرون آوردم و به صندوقدار دادم. دخترک دو بازوي کوچکش را دور من حلقه کرد و با شادي گفت: متشکرم خانم … متشکرم خانم.
به طرفش خم شدم و پرسيدم: منظورت چي بود که گفتي: پس مامان تو بهشت با چي راه بره؟  پسرک جواب داد: مامان خيلي مريض است و بابا گفته که ممکنه قبل از عيد کريسمس به بهشت بره! دخترک ادامه داد: معلم ديني ما گفته که رنگ خيابانهاي بهشت طلائي است، به نظر شما اگر مامان با اين کفش هاي طلائي تو خيابانهاي بهشت قدم بزنه، خوشگل نميشه؟  چشمانم پر از اشک شد و در حالي که به چشمان دخترک نگاه ميکردم، گفتم: چرا عزيزم، حق با تو است مطمئنم که مامان شما با اين کفشها تو بهشت خيلي قشنگ مي‏شه


داستان کوتاه خرید معجزه

وقتي سارا دخترك هشت ساله اي بود، شنيد كه پدر ومادرش درباره برادر كوچكترش صحبت مي كنند. فهميد برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند. پدر به تازگي كارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنيد كه پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت، قلك كوچكش را درآورد. قلك را شكست، سكه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.
بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند كوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار كشيد تا داروساز به او توجه كند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود كه متوجه بچه اي هشت ساله شود. دخترك پاهايش را به هم مي زد و سرفه مي كرد، ولي داروساز توجهي نمي كرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سكه ها را محكم روي شيشه پيشخوان ريخت.
داروساز جا خورد، رو به دخترك كرد و گفت: چه مي خواهي؟
دخترك جواب داد: برادرم خيلي مريض است، مي خواهم معجزه بخرم.

داروساز با تعجب پرسيد: ببخشيد؟!!
دختـرك توضيح داد: برادر كوچك من، داخل سـرش چيزي رفته و بابايم مي گويـد كه فقط معجـزه مي تواند او را نجات دهد، من هم مي خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم.
چشمان دخترك پر از اشك شد و گفت: شما را به خدا، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من كجا مي توانم معجزه بخرم؟
مردي كه گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترك پرسيد: چقدر پول داري؟
دخترك پول ها را كف دستش ريخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدي زد و گفت: آه چه جالب، فكـر مي كنم اين پول براي خريد معجزه برادرت كافي باشد!
بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت: من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم، فكر مي كنم معجزه برادرت پيش من باشد.
آن مرد ، دكتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيكاگو بود.
فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرك با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت.
پس از جراحي، پدر نزد دكتـر رفت و گفت: از شما متشكـرم، نجات پسرم يك معجـزه واقعـي بود، مي خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت كنم؟

دكتر لبخندي زد و گفت: پنج دلار بود كه پرداخت شد

داستان کوتاه یک لیوان شیر

سر فقيري که از راه فروش خرت و پرت خرج تحصيل خود را بدست ميآورد يک روز به شدت دچار تنگدستي و گرسنگي شد.او فقط يک سکه نا قابل در جيب داشت.
در حالي که گرسنگي سخت به او فشار مياورد تصميم گرفت از خانه بعدي تقاضاي غذا کند
با اين حال وقتي دختر جوان زيبايي در را برويش گشود دستپاچه شد و به جاي غذا يک ليوان آب خواست.
دختر جوان احساس کرد که او بسيار گرسنه است.برايش يک ليوان شير بسيار بزرگ آوردپسرک شير را سر کشيده و آهسته گفت:
چقدر بايد به شما بپردازم؟
دختر جوان گفت:هيچ.
مادرمان به ما ياد داده در قبال کار نيکي که براي ديگران انجام مي دهيم چيزي دريافت نکنيم.
پسرک در مقابل گفت:از صميم قلب از شما تشکرمي کنم.
پسرک که هاروارد کلي نام داشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمي خود را قويتر حس مي کرد بلکه ايمانش به خداوند و انسانهاي نيکو کار نيز بيشتر شد.تا پيش از اين او آماده شده بود دست از تحصيل بکشد.
سالها بعد……

زن جواني به بيماري مهلکي گرفتار شد. پزشکان از درمان وي عاجز شدند.او به شهر بزرگتري منتقل شد. دکترهاروارد کلي براي مشاوره در مورد وضعيت اين زن فراخوانده شد.
وقتي او نام شهري که زن جوان از آنجا آمده بود شنيد برق عجيبي در چشمانش نمايان شداو بلافاصله بيمار را شناخت.مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد براي نجات زندگي وي به کار گيرد.
مبارزه آنها بعد از کشمکش طولاني با بيماري به پيروزي رسيد.روز ترخيص بيمار فرا رسيد.زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود . او اطمينان داشت تا پايان عمر بايد براي پرداخت صورتحساب کار کند.

نگاهي به صورتحساب انداختجمله اي به چشمش خورد.”همه مخارج بيمارستان قبلا با يک ليوان شير پرداخته شده است“.
امضا دکتر هاروارد کلي 



داستان کوتاه زشت اما دوست داشتنی

جوليا زشت بود و كريه المنظر، با دندان هايي نامتناسب كه اصلا به صورت جوليا نمي آمدند. اولين روزي كه جوليا به مدرسه ما آمد هيچ دختري حاضر نبود كنار او بشيند. يادم هست همان روز ژانت دوست صميمي خواهر من كه دختر بسيار زيبايي بود مقابل جوليا ايستاد و از او پرسيد: (آيا ميداني زشت ترين دختر اين كلاس هستي؟)
همه از اين جمله ژانت خنده شان گرفت. حتي بعضي از پسر هاي كلاس در تصديق حرف ژانت سر تكان دادند و ويليام كه هميشه خودش را براي ژانت لوس ميكرد اضافه كرد: (حتي بين پسرها)
اما جوليا با نگاهي مملو از مهرباني و عشق در جواب ژانت جمل هايي گفت كه باعث شد همان روز اول تمام دختران كلاس احترام جوليا را بيشتر از ژانت حفظ كنند! جوليا جواب داد: (اما ژانت تو بسيار زيبا و جذاب هستي).
در همان هفته اول جوليا محبوب ترين و خواستني ترين عضو كلاس شد و كار به جايي رسيد كه براي اردوي آخر هفته همه مي خواستند جوليا با آنها هم گروه باشد. او براي هر كس اسم مناسبي انتخاب كرده بود . به يكي ميگفت چشم عسلي و به ديگري لقب ابرو كماني داده بود.حتي به آقاي ساندرز معلم كلاس لقب خوش اخلاق ترين و باهوش ترين معلم دنيا را داده بود. ويژگي برجسته جوليا در تعريف و تمجيد هايش از ديگران بود كه واقعا به حرف هايش ايمان داشت و دقيقا به جنبه هاي مثبت شخصيت هر فرد اشاره ميكرد. مثلا به من ميگفت بزرگترين نويسنده دنيا و به سيلويا خواهرم ميگفت بزرگترين آشپز دنيا! و حق هم داشت. آشپزي سيلويا حرف نداشت و من تعجب كرده بودم كه چگونه جوليا در همان هفته اول متوجه اين موضوع شده بود.

سال ها بعد جوليا به عنوان شهردار شهر كوچك ما انتخاب شد و من بعداز ده سال وقتي با او برخورد كردم بي توجه به قيافه و صورت ظاهريش احساس كردم شديدا به او علاقه مندم. جوليا فقط با تعريف ساده از خصوصيات مثبت افراد در دل آنها جاي باز ميكرد.
5 سال پيش وقتي كه براي خواستگاري جوليا رفتم دليل علاقه ام را جذابيت سحر آميزش خواندم و او با همان سادگي و وقار هميشگي اش گفت: (براي ديدن جذابيت يك چيز، بايد قبل از آن جذاب بود ) و من بلافاصله و بدون هيچ ترديدي در همان اتاق شهرداري از او خواستگاري كردم.
در حال حاضر من ازجوليا يك دختر سه ساله به نام آنجلا دارم. آنجلا بسيار زيباست و همه از زيبايي صورت او در حيرتند.
روزي مادرم از جوليا راز زيبايي آنجلا را پرسيد و جوليا در جوابش گفت: (من زيبايي چهره دخترم را مديون خانواده پدري او هستم) و مادرم روز بعد نيمي از دارايي هاي خانواده را به ما بخشيد



داستان کوتاه عیدی برادر

پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد.
پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: ” اين ماشين مال شماست ، آقا؟”.
پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است”.
پسر متعجب شد و گفت: “منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه ديناري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش…”
البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند. او مي خواست آرزو كند. كه اي كاش او هم يك همچو برادري داشت.
اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد:” اي كاش من هم يك همچو برادري بودم.”
پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: “دوست داري با ماشين يه گشتي بزنيم؟”"اوه بله، دوست دارم.”

تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: “آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟”.
پل لبخند زد. او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است.
اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: ” بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد.”.
پسر از پله ها بالا دويد. چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت.
او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد :..
” اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. برادرش عيدي بهش داده و او ديناري بابت آن پرداخت نكرده.
يه روزي من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد . اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني.”
پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلوئي ماشين نشاند.
برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند

داستان کوتاه دو برادر

دو برادر با هم در یک مزرعه‌ی خانوادگی کار می‌کردند. یکی از برادرها متأهل بود و خانواده‌ی بزرگی داشت و دیگری مجرد بود.

آن‌دو در پایان هر روز، ماحصل کار و زحمت‌شان را به‌طور مساوی بین هم تقسیم می‌کردند.

روزی برادر مجرد پیش خود اندیشید: این منصفانه نیست که ماحصل کار و زحمت‌مان را به‌طور مساوی با هم تقسیم کنیم. من مجرد هستم و تنها، و بالطبع نیازم هم خیلی کم است. به‌همین خاطر، او هر شب کیسه‌ای گندم از انبار کوچک خود برمی‌داشت. مزرعه‌ی مابین منزل خود و برادرش را پنهانی می‌پیمود و کیسه‌ی گندم را به انبار برادرش حمل می‌کرد.

از طرف دیگر، برادر متأهل هم پیش خود اندیشید: این منصفانه نیست که ماحصل کار و زحمت‌مان را به‌طور مساوی با هم تقسیم کنیم. از هرچه که بگذریم، من متأهل هستم و صاحب زن و بچه‌هایی که می‌توانند در سال‌های آتی زندگی، به یاری‌ام بشتابند. برادرم تک و تنهاست و کسی را ندارد تا در آن سال‌ها یار و یاورش باشد. به‌همین خاطر، او نیز هر شب کیسه‌ای گندم از انبار کوچک خود برمی‌داشت، مزرعه‌ی مابین منزل خود و برادرش را پنهانی می‌پیمود و کیسه‌ی گندم را به انبار برادرش حمل می‌کرد.

سال‌های متمادی، هر دو برادر گیج و مبهوت بودند، چون گندم انبار آن‌دو هرگز کم نمی‌شد.

یک‌شب تاریک، زمانی که هر دو برادر، پنهانی در حال حمل گندم به انبار برادر دیگر بودند، به‌ناگاه به هم برخوردند.

آن‌دو پس از یک مکث طولانی متوجه حادثه‌ای که در طی سالیان گذشته به‌وقوع می‌پیوست شدند.

دو برادر، کیسه‌های گندم را بر زمین نهادند و همدیگر را در آغوش کشیدند

داستان کوتاه دستان دعا کننده

این داستان به اواخر قرن 15 بر می گردد.
در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با 18 بچه زندگی می کردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر می بایستی 18 ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می شد تن می داد. در همان وضعیت اسفناک آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 بچه) رویایی را در سر می پروراندند. هر دوشان آرزو می کردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می دانستند که پدرشان هرگز نمی تواند آن ها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.
یک شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سکه قرعه انداختند و بازنده می بایست برای کار در معدن به جنوب می رفت و برادر دیگرش را حمایت مالی می کرد تا در آکادمی به فراگیری هنر بپردازد، و پس از آن برادری که تحصیلش تمام شد باید در چهار سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می کرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد.

آن ها در صبح روز یک شنبه در یک کلیسا سکه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناک جنوب رفت و برای 4 سال به طور شبانه روزی کار کرد تا برادرش را که در آکادمی تحصیل می کرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت کند. نقاشی های آلبرشت حتی بهتر از اکثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصیلی او درآمد زیادی از نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود.


وقتی هنرمند جوان به دهکده اش برگشت، خانواده دورر برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به کانون خانواده پس از 4 سال یک ضیافت شام برپا کردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یک نوشیدنی به برادر دوست داشتنی اش برای قدردانی از سال هایی که او را حمایت مالی کرده بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف کرد و چنین گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا می توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت می کنم.
تمام سرها به انتهای میز که آلبرت نشسته بود برگشت. اشک از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: نه! از جا برخاست و در حالی که اشک هایش را پاک می کرد به انتهای میز و به چهره هایی که دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر، من نمی توانم به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده، ببین چهار سال کار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شکسته و در دست راستم درد شدیدی را حس می کنم، به طوری که حتی نمی توانم یک لیوان را در دستم نگه دارم. من نمی توانم با مداد یا قلم مو کار کنم، نه برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده…
بیش از 450 سال از آن قضیه می گذرد. هم اکنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر، قلمکاری ها و آبرنگ ها و کنده کاری های چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگهداری می شود.
یک روز آلبرشت دورر برای قدردانی از همه سختی هایی که برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را که به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصویر کشید. او نقاشی استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاری کرد اما جهانیان احساساتش را متوجه این شاهکار کردند و کار بزرگ هنرمندانه او را ” دستان دعا کننده” نامیدند

داستان کوتاه پل

سال‌ها پیش، دو برادر با هم در مزرعه‌ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می‌کردند. روزی آنان به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جروبحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنان زیاد شد و قهر کردند.

یک روز صبح درب خانه برادر بزرگ‌تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجاری را دید. نجار به او گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می‌گردم، فکر کردم شاید شما کمی خرده‌کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمک‌تان کنم؟»

برادر بزرگ‌تر جواب داد:«بله، از قضا من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن. آن همسایه در حقیقت، برادرِ کوچک‌تر من است. او هفته گذشته، چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب، بین مزرعه ما افتاد. او به‌طور حتم این کار را به‌خاطر کینه‌ای که از من به دل دارد، انجام داده است.»

سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:«در انبار، مقداری چوب دارم، از تو می‌خواهم تا بین مزرعه من و برادرم، حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.»

نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه‌گیری و اره چوب‌ها.

برادر بزرگ‌تر به نجار گفت:«من برای خرید به شهر می‌روم، اگر وسیله‌ای نیاز داری، برایت خریداری کنم.»

هنگام غروب، وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کار نبود. نجار به جای حصار، پلی را روی نهر ساخته بود.

کشاورز با عصانیت رو به نجار کرد و گفت:«مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟»

در همین لحظه، برادر کوچک‌تر از راه رسید و با دیدن پل، فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده است. از روی پل، عبور کرد و برادر بزرگ‌ترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر، معذرت خواست.

وقتی برادر بزرگ‌تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.

کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی، مهمان او و برادرش باشد.

نجار گفت:«دوست دارم بمانم ولی پل‌های زیادی هست که باید آن‌ها را بسازم

داستان کوتاه کمک

پیرمرد تنهایی در روستایی زندگی می‌کرد. او می‌خواست مزرعه سیب زمینی‌اش را شخم بزند اما این کار برای او خیلی سخت بود و تنها پسرش که می‌توانست به او کمک کند، به جرم مبارزه با نژاد پرستی در زندان بود

پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد:

«پسر عزیزم! من حال خوشی ندارم لذا امسال نمی‌توانم سیب زمینی بکارم. از سوی دیگر من نمی‌خواهم که مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. اگر تو اینجا بودی، تمام مشکلات من حل می‌شد. کاش تو بودی و مزرعه را برای من شخم می‌زدی. من برای این کار خیلی پیر شده ام.»

دوستدار تو پدر

پسر در پاسخ پدر این تلگراف را برای او ارسال کرد:

« پدر! به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده‌ام.»

پسرت

صبح فردا 12 نفر از مأموران و افسران پلیس محلی آمدند و تمام مزرعه را برای یافتن اسلحه شخم زدند! و البته اسلحه‌ای نیافتند. پیرمرد بهت زده نامه‌ای دیگر به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و از او پرسید که حالا چه باید بکند؟

پسر که زیر شکنجه‌های طاقت فرسا دیگر رمقی نداشت خیلی کوتاه پاسخ داد:

«پدر برو سیب زمینی‌هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می‌توانستم برایت انجام بدهم

داستان کوتاه دوست یا دشمن

مارها قورباغه ها را مي خوردند و قورباغه ها غمگين بودند

قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند

لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند

لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها

قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند

عده اي از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده اي ديگر خواهان باز گشت مارها شدند

مارها باز گشتند و همپاي لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند

حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه براي خورده شدن  به دنيا مي آيند

تنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است

اينكه نمي دانند توسط دوستانشان خورده مي شوند يا دشمنانشان


داستان کوتاه پند لقمان به پسرش

روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی. اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی ! سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی !!! پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من  می توانم این کارها را انجام  دهم؟ لقمان جواب داد : اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد . اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است . و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست



داستان کوتاه عبور

زني مي رفت ، مردي او را ديد و دنبال او روان شد . زن پرسيد که چرا پس


مطالب مشابه :


تزئین سکه عید غدیر

تزئین سکه عید غدیر تزیین سنبل هفت سین 1393; تزیین شمعهای هفت سین 1393; کارت نوروزی (4)




بوی عید

تزیین تخم مرغ رنگی بوی عیدی، بوی توپ شادی شکستن قلک پول وحشت کم شدن سکه‌ی عیدی




عید و رسم و رسومات شیرازی

سین و عیدی بیارن که بعضیا سکه میدن و همینطور الی آخر و این رسم باعث پول دراوردن




آیین ها و جشن های محلی

به حضور شاه رفته و بعد موبد موبدان همراه با یک فنجان طلایی و حلقه و سکه، یک شمشیر و یک




کریسمس مبارک

به فقرا سکه بچه ها عیدی می آورده وقتی هنوز عیدی ها کادو بود و پول دادن مد




تاریخچه سفره هفت سین در چیست ؟؟

تزیین سفره هفت سکه پول زرد و سفید در سپس پدر خانواده به همه اعضای خانواده عیدی می‌دهد و




آمـوزش کـامـل تـزیـیـن تـخـم مـرغ مـخـصـوص سـفـره هـفـت سـیـن عـیـد نـوروز ۱۳۹۲

قصد داریم روش های ساده را برای تزیین تخم حقیقی برای عیدی دادن به بچه ها و سکه پر کرده




گلچینی از بهترین و جدیدترین داستان های کوتاه و مطالب آموزنده

اما بلاخره با اسرار زياد پول غذاي ما و اون زن و حسابي سکه بود، اونقدر تزیین هدیه. معنی




برچسب :