آیین من (4)


وارد خونه شدم آیین هنوز نیومده بود . تصمیم گرفتم تا بیا به خودم برسم اون که به من توجهی نداشت حداقل اینجوری خودمو خالی می کردم . خونه رو یه کم مرتب کردم و سالاد الویه درست کردم . یکی از لباسای خوشملم رو پوشیدم . یه تاپ دکلته ی قرمز با دامن مشکی تنگ که تا زیر زانوم بود .
یه رژ قرمز هم به لبم مالیدم با خط چشم دور چشام . واقعا خوشگل شده بودم . به قول مامان آیین خوشگل که هستم خوشگل تر شده بودم . با این تفکر غم بزرگی چهره ام را گرفت چی مشد یه بار هم آیین اینجوری بهم می گفت یا ازم تعریف می کرد یا مثلا بغلم می کرد . پوزخندی زدم و گفتم : همیشه تخیلات زیبا هستن ...ولی مشکل اینجاست که خیلی از باور دورند .
نگاهی دیگه تو اینه کردم تو این حین که داشتم از اطاق خارج می شدم آیین هم کلید رو چرخاند و وارد خونه شد . سرش پایین بود و گویی عصبانی ...
سلام دادم سر به زیر جواب سلامم رو داد سرش رو بلند کرد که به سمت اتاقش بره نگاهش به من افتاد نگاهی با تعجب و مبهم . ولی هیچی نگفت از درون داشتم آتیش می گرفتم . رفت یه دوش گرفت تناه کاری که کردم رفتم آشپزخونه میز شامو چیدم تو این حین هم همش بغضم رو می خوردم احساس بدی داشتم الان حتما اگه آتوسا جونش بود کلی قربون صدقه ی رفت و تعریف می کرد اما بیچاره من ...
نمی خواستم بفهمه بهم برخورده می خواستم بی تفاوت جلوه کنم گرچه از درون می سوختم ... .
آیین از حموم اومد بی توجه سمت اتاق رفت که لباسش رو عوض کرد منم بعد از 10 دقیقه رفتم صداش بزنم که بیاد واسه شام ...
درو اتاقو زدم صدایی نیومد وارد اتاق شدم با شلوار رو تخت دراز کشیده بود و و دستاش زیر سرش حلقه بود . بالاتنه اش لخت بود . دلم لرزید چه هیکل موزون و چه عضله هایی داشت دلم ضعف رفت اگه واقعا منو دوست داشت چقدر عالی بود و من چقدر خوشبخت بودم اونوقت الان می رفتم و با بوسه بیدارش می کردم اونم منو می بوسید و می رفتیم شام می خوردیم ... باز رفتم تو فاز خیالات ...
قدمی به سمتش برداشتم :: آیین ... آیین
جلوتر رفتم به خودم جرئت دادم و دستم رو رو سینه اش گذاشتم و تکون دادم .. آیین
چشماشو باز کرد و نگاهم کرد ... اولش یه لبخند زد که خودم تعجب کردم پیش خودم گفته حتما منو با آتی جوتش اشتباه گرفته لعنت به تو آتوسا که همیشه جلو چشممی ...
بعد جدی شد و گفت : چیکارم داری
شونه بالا انداختم : شام حاضره بیا بخور ...
گفت : نمی خورم ..
داشتم دیگه سکته می کردم گفتم : به درک
و از اتاق رفتم بیرون . حوصله ی هیچ کاری نداشتم و تو آشپزخونه شروع کردم به جمع کردن میز که اومد تو آشپزخونه نگاه موذیانه ای کرد و گفت : چرا خودت نخوردی
پیش خودم گفتم : پر رو فکر کرده بدون اون از گلوم پایین نمیره البته همین طورم بود نمی خواستم اون بفهمه .
گفتم : ازتناهیی غذا خوردن متنفرم کوفتم می شه ...
نشست رو صندلی و گفت : بچین می خوردم ...
- نمی خواد به من لطف کنی من دیگه سیر شدم .
- ولی من گشنه ام شد
شروع کردم به چیدن دوباره ی میز تمام حرکاتم رو زیر نظر داشت و این داشت کلافه ام می کرد . میزو که چیدم خواستم برم که گفت : تو چی ؟
گفتم : گفتم که سیر شدم .
- منم مثل تو تنهایی کوفتم میشه
بی اداره خنده ام گرفت و نشستم رو به روش . ساندویچ کوچکی درست کردم و شروع کردم به خوردن . سرم پایین بود ولی احساس می کردم داره منو میپاد ...
بی مقدمه گفت : می دونستی مشکی و قرمز خیلی جذابت می کنه واقعا خوشگل شدی ...
ساندویچ پرید تو گلوم خدایا این آیین بود ؟ حالش خوب بود ؟
تلاشم واسه سرفه نکردن بی فایده بود داشتم خفه می شدم ... آیین لیوانی آب دستم داد خوردم کمی آروم تر شدم نفسی به راحتی بیرون دادم ...
- هیچ می دونستی خیلی بی جنبه ای ؟
بهم برخورد
گفتم : بی جنبه نیستم حرف تو واسم غیرمنتظره بود ...
آهانی گفت به خوردن ادامه داد . بقیه به سکوت گذشت . هنوز تو فکر حرفای آیین بود . خدایا یعنی از موها و لباس من خوشش اومده بود ؟
خدایا کاش آتوسایی در کار نبود و من راحت می تونستم زندگی بکنم ولی افسوس ...
غذاش که تموم شد تشکر کرد و رفت . ظرفا رو شستم و چایی دم کردم . به سمت اتاق رفتم و دوباره خودم رو تو آیینه چک کردم . یاد حرف آیین افتادم رژ لبم رو تجدید کردم .
آیین تو حال نشسته بود و داشت تلویزیون نگاه می کرد تو حینی که رد می شدم پرسیدم : آیین چایی می خوری ؟
گفت : بیار !
می خواستم بگم درد بخوری ! بیار چیه ؟ انگار من نوکرشم ...
خوب خره خودت گفتی بیارم اونم میگه بیار دیگه ...
پوفی کشیدم و تو استکان های چای رو تو سینی گذاشتم .و رو مبل کنار آیین نشستم . چای رورو میز جلو گذاشتم . تلویزیون داشت فیلم قصه ی عشق رو نشون میداد .
چقدر این فیلم رو دوست داشتم ...
این دیالوگ بود : جنی متاسفم !
- نگو متاسفم عشق اونیه که هرگز نگی متاسفم
نمی دونم چرا بغضم ترکید به سمت اتاق رفتم تو آینه به خودم نگاه کردم ... چته دلقک خودت خواستی تو این بازی باشی حالا بکش ...
با حرص رژم رو پا کردم و لباس خواب پوشیدم و پریدم رو تخت و تا تونستم خودمو خالی کردم صدای پای آیین اومد . ملافه رو رو سرم کشیدم و خودمو به خواب زدم . مدتی طول کشید تا اومد کنارم خوابید ..
هرم نفساش رو حس می کردم . کلافه گفت : سمانه معنی این کارا چیه ؟
جواب ندادم
گفت : می دونم بیداری جواب منو بده .
بازم سکوت کردم
با حرکتی غیر منتظره ملافه رو از سرم کشید و چشمای بازم رو دید مونده بودم چی بگم تا اینکه گفت : ...

سمانه با توام؟
اما من باز هم جوابی ندادم. دیگه کلافه شده بود برگشت به سمت دیگه و گفت دختر یه دیوانه.


فردا همش یه حس عجیب داشتم
همش احساس میکردم امروز یه اتفاقی میافت، خدا میدونه که تو دلم دوست داشتم این اتفاق یه توجه از طرف آئین باشه. نمیدونم چرا اما برای یک لحظه خودم و اون دختر رو مقایسه کردم. با یاد آوری موهاش یک لحظه فکر کردم شاید آئین از موهای رنگ کرده خوشش نیاد، دلم لرزید پشیمان شدم اما بازم نفرت منو فرا گرفت و بیخیال شدم.
یکم عجیب بود چون آئین اون روز بر خلاف همیشه زود خونه بود. نشست بود یعنی تلویزیون نگاه میکرد اما خدا میدونه که فکرش کجا بود.
-سلام
آئین:معلوم هست تو کجایی؟
-مگه ساعت چنده؟نگو که منتظر من بودی؟و پوزخندی زدم
آئین:نگران تو؟نه قبلا هم که بهت گفتم حوصلهٔ بحث با خانوادم رو ندارم، اگه قراره تحملت کنم پس باید رعایت کنی، فهمیدی؟
بازم توهین باورم نمیشد، اما نمیدونم چرا احساس خوبی داشتم، اون دیگه قبول کرده بود که چند سال باهم باشیم، اما چطوری، با این همه تحقیر و توهین. بهش توجه نکردم و رفتم لباس همو عوض کردم. وقتی برگشتم خواستم برم آشپزخانه تا چیزی بخورم یک لحظه نگاه خیرش رو روی خودم احساس کردم، برگشتم نگهش کردم اما اون هنوز به من خیر نگاه میکردم، بدنم داغ شد و دلم ریخت نمیدونم چی شد که رفتم نزدیکش برای چند لحظه مثل بچه ها معصوم نگاه میکرد دستش رو گرفتم و گفتم
-خوبی؟
آئین به آرامی جواب داد((آره خوبم خوبم، و به سرعت از اونجا رفت به اتاق))تا دقیقی همانطور اونجا ایستاده بودم توان حرکت نداشتم، برای اولین بر بود که نگاهی دلپذیر از آئین گرفته بودم.خدایا معنی این نگاه چی بود؟به یاد حرف مهرداد افتادم که چند روز میگفت به دست آوردن دلا مردها اونقدر هم سخت نیست، تو باید به وظایفت به عنوان یک همسر برسی تا اون هم به فهم و به مسئولیت هاش عمل کنه اینجوری نزدیکی بیشتری بوجد میاد، به دنبال این فکر به آشپزخانه و برشی از کیک که خودم پخته بودم با قهوه برای آئین به اتاق بردم. فکر میکردم الان دراز کش باشه اما خیلی خونسرد داشت کتاب میخوند.
-برات عصرون آوردم
دوباره نگاهی عمیق بهم انداخت اما سریع گفت بذار رو میز. منم سریع برگشتم و تنهاش گذشتم. احساس تغییر میکردم دکر کردم اگه همینطوری پیش بره اوضاع بهتر خواهد شد. توی این فکرها بودم که دیدم در حالی که آمادهٔ بیرون رفتن ظرفها رو به آشپزخانه میبره. توجهی نکردم و به تلویزیون دیدم ادامه دادم.به در که رسید انگار میخواست چیزی بگه چند لحظه ایستاد و بعد بدون هیچ حرکتی به سمت من گفت:
سمانه من شاید امشب خونه نیام. فردا میبینمت.
مطمئن بودم به سوراق اون داره میره. تمام بدنم میلرزید چیزی نگفتم. اون رفت. باز هم گریم گرفت اما نه دیگه گریه فایده نداشت باید کاری میکردم. از قولی که به مهرداد داده بودم چند روز میگذشت اما هیچ کاری نکرده بودم. آره باید اون دختر رو پیدا میکردم و از همهچیز سر در میاوردم. به مهرداد زنگ زدم.
مهرداد:باه باه سلام
-سلام مهرداد خوبی؟
مهرداد:مرسی تو چطوری؟همهچیز خوب؟
-نمیدونم، یه دقیقه خوب یه دقیقه بده.
مهرداد:خوب تو چیکارا کردی؟
-راستش هیچی از دختر که خبری نشده
مهرداد:شاید اون سراغت نیاد، ما که نمیدونیم آئین به اون چی گفت تو باید از اون سراغ بگیری اصلا بفهمی کیه
-واسهٔ همین بهت زنگ زدم، مهرداد بهم کمک میکنی؟
مهرداد:البته، خوب ببینم چیا ازش میدونی؟
تازه یادم افتاد هیچی از اون نمیدونستم.
-هیچی، مهرداد هیچی نمیدونم فقط همون یکبار که دیدمش
مهرداد:پس کار خیلی سختیه. ببینم میتونی یه آماری از اون دختر از یجایی بگیری حداقل فامیلش چیه؟
- آخه از کی؟کجا؟از آئین که نمیشه پرسید، تازه اسمش رو هم اون روز که صداش کرد فهمیدم، خانوادشم که اصلا نمیشه باهاشون در مورد اون صحبت کرد.
مهرداد:اه دخترهٔ خنگ خوب یکم فکر کن ببین چکار میتونی بکنی واگر نه تنها راه تقیب دکتر آزادی هستش
-تعقیب؟مگه فیلم پلیس و خندیدم
مهرداد:چیه راه بهتری سراغ داری؟
با کمی فکر دیدم نه مثل اینکه بهترین کار همینه.
-مهر؟
مهرداد:نمیخواد خرم کنی باشه بابا خودم میرم دنبالش
-وای مرسی مهرداد جونم.
مهرداد:پس هماهنگیش با تو.

آئین اون شب خونه نیومد و این موضوع اصلا فکر منو به خودش مشغول نکرد، همش به فکر رویا رویی با آتوسا بودم و از همه مهمتر چگونگی پیدا کردن اون.
صبح اصلا حوصله نداشتم بیمارستان برم اما مجبور بودم هم برای اینکه ببینم آئین میاد هم برای دیدن مهرداد و برنامه ریزی. هرچی دورو بر رو نگاه کردم نه آئین رو دیدم نه مهرداد رو.
-سلام خانوم آزادی.
با تعجب برگشتم که دیدم دوست آئین هستش، سلام کردم انگار متوجه شده بود دنبال آئین میگردم چون گفت آئین با اجازتون پیش ماست داریم رو تحقیقمون کار میکنیم با تمام شدن جملش یادم به تحقیق خودمون افتاد.اما بیشتر از همه دلم برای شادی تنگ شد، دنبالش گشتم تا پیداش کنم، که خوشبختانه سریع هم پیداش کردم.
-سلام شادی خوبی؟
شادی سلام چطوری؟کجایی بابا پیدات نیست؟بی معرفت شودی؟
-نه بابا فقط یکم گرفتارم
شادی:این چه گرفتاریه که شامل آقا مهرداد نمیشه؟
-چطور مگه؟
شادی:هیچی دنبالت میگشت، حدس زدم باید کار مهمی داشته باشه.
-مگه اومده؟خوب حالا این چه ربطی به گرفتاریه من داشت؟
شادی:بیخیال حالا، بیا بریم سلف هم یه چیزی بخوریم هم تعریف کن ببینم زندگی متأهلی چتریست؟
متأهل؟ از این حرف غمم گرفت گفتم: شادی جون من الان کلاس دارم تازه باید مهرداد هم بینم چیکار داشته چون دیگه وقت ندارم. شادی آهی کشیدو گفت: باشه اگه وقت کردی بیا به ما سر بزن. که گفتم چشم.
بعد از کلی دنبال مهرداد گشتن پیداش شد.
-مهرداد معلوم هست کجایی
مهرداد:تو کجایی؟
-من دنبال تو هستم دیگه
مهرداد:آا منم دنبال تو بودم و زد زیر خنده بعد ادامه داد خوب حالا نقش چیه
- از حرفش خندم گرفت نقش؟نمیدونم والله شما قرار بود بریزی
مهرداد:ببین تو باید یه موقع به من خبر بعدی که برم دنبالش من نمیدونم که کی مناسب
-یکم فکر کردم و گفتم:بعد از اینکه کارمن اینجا تمام شد برو دنبالش چون اون ظهر از اینجا تمام میکنه اما تا بد از ظهر خونه نمیاد، حتما توی این مدت سراغ اون میره
مهرداد:باشه، ببینیم این کارگاه بازی به کجا میرسه.
-مهرداد واقعا ممنونم ازت
مهرداد:قابل شما رو نداره، راستی مامان میخواست دعوتتون کنه یهروز برای شام به هم راه مامان اینا، البته من پیچوندم فعلا تا یکم اوضاع بهتر بشه
-مرسی لطف کردی، مهرداد تو خیلی خوبی و بغض گلوم رو گرفت
مهرداد که متوجه شد کلی سر به سرم گذشت تا بخندم و بعد گفت حالا پاشو برو به کارت برس فعلا


اون روز دل ت دلم نبود تا مهرداد خبر کنه. ساعت از ۶ بد از ظهر هم گذشته بود نه از مهرداد خبری بود نه از آئین. دلم بدجور شور میزد نکنه اتفاقی افتاده باشه.
صدای در از خواب بیدارم کرد.آمد و بدون هیچ صحبتی به اتاق رفت همزمان صدای زنگ موبیل هم آمد.
-الو سلام، خوب هستید؟
مهرداد:بابا مودب، خوبم شما خوبید؟خانواده خوب هستند؟
-با صدای آروم گفتم:اه مهرداد بس بگو چه خبر؟
مهرداد:خبر که زیاده اما فکر نمیکنم موقیتت مناسب باشه، پس بذار برای بعدا.
-با اینکه دل تو دلم نبود اما حق با اون بود پس گفتم باشه
اون شب تصمیم گرفتم زود بخوابم که زود به فردا برسم. به اتاق رفتم آئین در حال کتاب خوندن بود برام عجیب بود قصد بیرون رفتن نداشت؟
-من میخوام بخوابم اگه میشه چراغ رو خاموش کن
آئین:ببینم تو که همش خوابی و سریع تکان داد و از در بیرون رفت
حوصلهٔ بحث نداشتم. شب وقتی نه خوداگاه از خواب بیدار شده بودم یادم افتاد به مهرداد پیام بدم که فردا هم بیاد دنبالم هم که زودتر ببینمش، از اونجایی که گوشی من صدا زیاد میداد باعث شد آئین تکون بخر.
-معلوم هست چیکار میکنی؟عذاب دل تنگی شما رو ما باید بکشیم میذاشتی واسه فردا..اه
حصلش رو نداشتم زیر لب گفتم کفر همه را به کیسه خود پندارد
فردا صبح زود بیدار شدم دل تو دلم نبود.
مهرداد:سلام صبح بخیر
-صبح بخیر. نمیخواستام فکر کنه فقط میخوام ازش استفاده کنم پس حرفی نزدم تا خودش حرف بزنه البته اون هم من رو منتظر نزاشت
مهرداد:ببین سمانه شاید چیزیی رو که برات تعریف کنم ناراحتت کنه شایدم نه نمیدونم اما میخوام که ریلکس باشی باشه؟
-باشه مهرداد نگران نباش
مهرداد:دیروز که دکتر رو دنبال کردم اولش چند جا کار داشت که انجام داد ولی بعدش به یک خونه رفت. اولش فکر کردم شاید خونه دوستش باشه اما بعد از مدتی با یه دختر اومد بیرون که بعدش باهم گردش رفتن.
-کجا رفتن؟خونه کجا بود؟
مهرداد:ببین سمانه به نظر من مهم خیلی اینا نیست مهم رابطهٔ نا مشروع که بین این ۲نفر هست.
- با گفتن این حرف تمام بدنم داغ شد، اون نمیدونست کم من اون هارو در همون حالت دیدم فقط گفتم میدونم مهرداد میدونم
مهرداد عصبانی و متعجب گفت:میدونی؟یعنی چی سمانه؟تو چیزی دیدی؟نکنه اون روز خونه؟نه خدای من؟آخه اونا چطور تونستن؟
اشک امانم را بریده بود گفتم:واسهٔ همین اون روز گفتم کاری از من بر نمیاد
مهرداد سرش را تکان داد و گفت با این تفاسیر صحبت کردن با اون دختر فایده نداره اما میل خودت تصمیم با تو اگه خواستی بری خبرم کن.مهرداد راست میگفت به اون چی میگفتم.((نه مهرداد فعلا قصد صحبت ندارم، چون حرفی ندارم))
مهرداد:اما اینجور هم نمیشه تو باید یه فکر اساسی بکنی، فکر طلاق هم با خانواده تو توی این شرایط احمقانس
از مهرداد تشکر کردم و رفتم بیرون نه حوصلهٔ کلاس داشتم نه خونه تصمیم گرفتم برم هوا بخورم تا کمی هم فکر هم رو سرو سامون بدم.
soshyansحدود ده دقیقه ای مى شد که داشتم قدم می زدم که نم نم بارون شروع شد.همیشه عاشق بارون بودم .عاشق اینکه بدون چتر برم زیر بارون ...بوی خاک داشت بلند می شد...یه پسر بچه گوشه ی پیاده رو کز کرده بود و دستش دعا بود...خیلی ضعیف به نظر می رسید و کنارش هم یه زنه نشسته بود که چادرشو تاروی صورتش آورده بود....دلم درد گرفت...کنار اون دوتا رفتم...دستمو داخل کیفم کردم و دوتومن بیرون آوردم و دادم دست پسربچه و یکی از دعاها رو برداشتم...
آیه الکرسی بود...همینطور که می خوندمش قدم زنان وارد یه کوچه شدم...خیلی خلوت بود،همه ی خونه هاش ویلایی بود و دو طرف کوچه درختای توت بود.یه احساس خیلی خوب بعد از مدتها می دوید توی قلبم...بعداز اینکه برای بار دوم هم خوندمش گذاشتمش داخل جیب پالتو...همونطو که دستم توی جیبم بود آروم آروم قدم میزدم،که زیر یکی از درختا یه پتوی پیچیده شده دیدم وقتی که نزدیک رفتم صدای ضعیفی هم از داخلش میومد...نمی دونم چرا یه دفعه ضربان قلبم زیاد شد...وقتی که رفتم کنار پتو یه لحظه شکه شدم...یه بچه ی حدودا چهار،پنج ماهه بود .چند لحظه بی حرکت روی سرش ایستاده بودم...با چکیده شدن قطره بارون روی گونه ش به خودم اومدم...پتوش کاملا مرطوب شده بود.خم شدمو چند لحظه نگاش کردم...چشاش خاکستری بود به صورتم خیره شده بود.برش داشتم که یه تیکه کاغذ از لابه لای پتوش افتاد پایین...همونطور که بچه دستم بود دوباره خم شدمو کاغذو برداشتم
با یه بچه ی بی پدر کاری نمی تونستم بکنم....
دوباره به بچه خیره شدم.بو می داد و لباس و پتوش فوق العاده کهنه بود.صورتش چرک برداشته بود.می دونستم سردشه و این پتوی خیسم بدترش می کرد...نمی دونستم باید چی کار کنم...اگه همین طوری میزاشتمشو می رفتم مطمئنا یخ می زد...تنها کاری که اومد تو ذهنم این بود که با خودم ببرمش خونه...کاغذو مچاله کردمو انداختم روی زمین...پتوی دورشو باز کردمو همون زیر گذاشتم...یه لحظه یه فکری اومد توی ذهنم...پالتومو در آوردموپیچیدم دورش...خوشبختانه زیر پالتوم یه ژاکت بافتنی پوشیده بودم که تا وسطای رانم بود...مجبور بودم همین کارو کنم....وگرنه حسابی مریض می شد،تا خونه هم راه زیادی نبود شاید حدود سه،چهار کوچه.بچه حتی گریه هم نمی کرد...مامانم تعریف می کرد وقتی اومدم دنیا تنها دختر اون بیمارستان بودمو همه پسر بودن و منم به تنهایی بیمارستانو گذاشته بودم روی سرم...اما به جاش از وقتی رفتم مدرسه خیلی خیلی آروم شدم و به خاطر همین همه ی معلما دوسم داشتن.
++++++++++
کلیدو از جیب پالتو که حالا دور بچه بود در آوردمو درو باز کردم...ماشین آئین توی حیاط نبود...البته برام مهم نبود اون لحظه مهم ترین چیز واسم اون بچه بود...تا رسیدم خونه همون وسط هال ژاکتو مقنعه م رو در آوردم و نشستم روی مبل به بچه خیره شدم...حس کردم به یه حمام احتیاج داره چون واقعا کثیف بود به طوریکه دلم نمیومد بوسش کنم یا خیلی لمسش کنم...دلم براش سوخت...بعضیا چه زندگیایی دارن!
نه لباس بچه داشتم و نه پوشک بچه نه شامپو بچه...گوشیو برداشتمو زنگ زدم به سوپری سر کوچه و گفتم واسم پوشک و شامپو بچه بیاره...اولش حواسم به شیرخشک نبود برای همین دوباره زنگ زدمو گفتم شیشه شیرو شیرخشکم واسم بیاره...تا مجتبی پادوی مغازه اومد منم لباسای بچه رو در آوردم معلوم بود اصلا به این بچه رسیدگی نشده.اما خیلی تپل،حدس می زدم دختر باشه.
وسایلا رو که از مجتبی گرفتم یه سربردمش توی حموم...وانو پراز آب گرم کردمو پوشکشو در آوردم یه لحظه خواستم بالا بیارم....گریه م گرفته بود همیشه ازین صحنه متنفر بودم...با غیض پوشکو داخل یه نایلون مشکی گذاشتمو انداختم داخل سطل.
درست حدس زده بودم دختر بود...
همون طور که گرفته بودمش پاهاشو بردم زیر شیر آبو درحالیکه دستکش دستم بود خوب شستمش وقتی اطمینان پیدا کردم تمیز شده پاهاشو گذاشتم داخل وان .یه دفعه زد زیر گریه...هول کردم درش آوردم...نمی دونستم چه طور آرومش کنم...من خودم بچه ی آخر بودمو هیچ تجربه ای نداشتم...چندبار تکونش دادم یه کم که آرومتر شد دوباره گذاشتمش توی وان...خیلی حموم دادنش سخت بود...مثلا باید یک دستی در شامپو رو باز می کردم...
موهاشو سه بار با شامپو شستم تا اینکه گریه ش بلند شد خودش چشماشو محکم بسته بود خیلی خنده دار شده بود.صورت و بدنشم چندبار شستم تا اینکه خیالم از تمیز بودنش راحت شد...باورم نمی شد...خیلی خوشگل بود...بدنش درست مثل شیر سفید بود.
موهاش خیلی کم بودو و لباش قرمز بود.زیر لب چندتا فحش به کسی که پدرش بود دادمو بعد به مامانش که دلش اومده بود مثل یه آشغال پرتش بده...دیگه گریه نمی کرد...همون طور خیس بغلش کردم...نرم نرم بود...دلم داشت ضعف می رفت.
دلم می خواست بخورمش...حوله ی خودمو دورش پیچیدمو بردمش توی اتاقمون با حوله گذاشتمش روی تختو بوسیدمش...وای اصلا نمی تونستم خودمو کنترل کنم که نبوسمش...وقتی که دیگه از بوسیدنش خسته شدم تازه به این فکر افتادم که لباس واسش از کجا گیر بیارم...
پوشکشو بهش پوشوندمو رفتم سراغ عروسکم که گذاشته بودمش توی دراورم.لباساش اندازه ی بچه بود...وقتی لباسارو تنش کردم...خنده م گرفت...خیلی بهش میومد...با موقعی که توی کوچه بود مقایسه ش کردمو دوباره تاسف خوردم....
دوباره زد زیر گریه...گرفتمش بغل و تکونش دادم شاید ساکت شه اما انگار نه انگار،همش دستو دهنشو می مالید به سینه م،خنده م گرفت...باهوش به نطر می رسید با دستای کوچولوش چنگ مینداخت به سینه هام...حدس زدم منو با مامانش اشتباه گرفته همونطور که بغلم بود رفتم توی آشپزخونه شیرشو که درست کردم سرشو گذاشتم تو دهنش...اما شیشه رو پس میزد...احتمالا به شیرخشک عادت نداشت...گریه هاش دلمو می لرزوند...از تقلایی که واسه درآوردن لباسم می کرد به خنده افتادم...به هر زحمتی بود سر شیشه شیرو گذاشتم توی دهنش...با اینکه مقاومت می کرد اما دیگه مجبور بود بخوره...کم کم آروم شدو خوابش برد.بردمو گذاشتمش روی تختو خودمم رفتم یه دوش گرفتم...پر از لذت بودم...باور نمی کردم توی مدتی کهسرم با بچه گرم بود اصلا به یاد آئین نیفتاده بودم...اما دوباره با به یاد آوردنش هرچی غم دنیا ریخت تو دلم...نمی دونستم با بچه چی کار میکنه...البته خودم هم نمی دونستم باهاش چی کار کنم...درهرصورت مهر بچه بدجور افتاده بود تو دلم...
+++++++++++++++++++
ساعت ده و نیم بود هنوز آئین نیومده بود بچه هم چندباری بیدارشده بودو به قول مامان نق زده بود...منم شیرشو داده بودمو بازم خوابیده بود.
داشتم جلوی تلویزیون میوه می خوردم که آئین اومد از روی صدای کشیده شدن لاستیکا روی موزائیک حیاط فهمیدم...بعدم صدای در هالو شنیدمو...بعدم قامت خودش..قلبم تند تند میزد...نمی دونستم با بچه چی کار می کنه...تصمیمو گرفته بودم...می خواستم پیش خودم نگهش دارم حتی اگه تموم دنیا مخالف باشن...تقریبا شده بود عشق دومم ...
سلام نکردم اونم سلام نکرد و یکراست رفت داخل اتاقمون...
Lady of redوقتی وارد اتاق شد همه اش دلهره داشتم که چه عکس العملی نشون میده انتظارم زیاد طول نکشید که با تعجب اومد بیرون و گفت : سمانه بچه مال کیه ؟
نمی دونم چرا گفتم : مال یکی از دوستامه امشب با شوهرش عروسی دعوت بودن سپردش دست من ...
خودمم نمی دونستم چرا این دروغ رو گفتم از عکس العمل آیین می ترسیدم ...
حرکات آیین واقعا دیدنی بود مثل اینکه خیلی بچه دوست داشت ..
بچه رو بغل کرد و بوسیدو گفت : چه خوردنیه اسمش چیه ؟
هول شدم ...
اسمش ؟ .. سها . اسمش سهاس ..
خندید و گفت : اسمش هم مثل خودش خوشگله ...
بچه رو بغل من داد و گفت : اینو داشته باش من برم لباسام رو عوض کنم ..
وای باورم نمی شد یعنی یه بچه اینقدر تو روحیه ی آیین تاثیر گذاشته بود . نه سمانه چقدر خنگی بدون تا الان خونه آتوسا جونش بوده واسه این کوکه ...
دوباره داشت گریه ام می گرفت ولی به روی خودم نیاوردم . چشمای طوسی خوشگلش رو باز کرد و منو نگاه کرد وای کاش این بچه مال من بود ...
چه جوری مادر پدرش دلشون اومده بود ؟ واقعا دلم سوخت ..
دوباره افتاد به جون من مثل اینکه از شیر سیرمونی نداشت آخه عزیزم شیرم کجا بود بهت بدم ؟
دستشو انداخت رو یقه ی بلوزم و اونو تا وسطای سینه ام کشید پایین .
صدای آیین اومد که با نیشخندی گفت : شیر ندادی مگه بهش ؟
نگاهم به لباسم افتاد وای آبروریزی بود هر کاری می کردم دستشو ول نمی کرد تا اینکه با تقلا لباسم رو از چنگش دراوردم ..
آیین پوزخندی زد که معنی اش رو نفهمیدم ...
با لحن بامزه ای گفت : خاله سمانه سها " هم "شو خورده ؟
خنده ام گرفت منم با لحن خودش گفتم : آره عمو آیین تازه جیشش هم کرده ..
اونم لبخندی زد و بچه رو از دست گرفت و گذاشتم رو دوشش . سها قلم دوش آیین بود
تو شیش و بش این بودم که به آیین بگم که واقعا اون بچه کیه ؟ گفتم ولش کن شب به این خوبی رو خراب نکنم بهتره . ولی آخرش که چی ؟ فردا چی بگم ؟
حالا تا فردا خدا بزرگه .
آیین گفت : چی شده ؟ چرا اونجوری زل زدی به من ؟
- آیین می شه یه لحظه بشینی حرف مهمی دارم
- بذارش واسه بعد مگه نمی بینی دارم با این نمکدون بازی می کنم !
- آیین خواهش می کنم درمورد این بچه اس ..
مشکوک نگاهم کرد . نشست رو مبل و بچه رو گذاشت رو پاش ..
- خوب می شنوم
- آیین چه طوری بگم راستش امروز که داشتم میومدم خونه ...
صدای زنگ گوشی آیین بلند شد ...
حرفم نیمه کاره موند سراغ گوشی اش رفت :
الو سلام عزیزم خوبی ؟
- هی آره کاری ندارم چطور ؟
- اتفاقی افتاده ؟
- رستوران فرید اینا ؟
- آهان باشه عزیزم من خودمو تا نیم ساعت دیگه می رسونم اونجا
و به سمت اتاق راه افتاد . لعنت به تو آتوسا 2 دقیقه آسایش رو زهرم می کنی ..
چند دقیقه بعد آیین مرتب و ادکلن زده از اتاق بیرون اومد .
سها رو خوابوندم رو تخت من دارم میرم شام بیرون .
من داشتم حرف می زدما
باشه بعد فعلا کار مهمتری دارم
و با بی رحمی تمام منو تنها گذاشت و رفت . دوباره زانوی غم بغل گرفتم یهو یه چیزی مثل برق از ذهنم گذشت .
گوشی مو برداشتم و شماره مهردادو گرفتم بعد از 4 بوق جواب داد
- سلام سمانه خانم از این ورا ؟
- سلام مهر خوبی ؟
- چیزی شده چرا صدات بغض داره
- هیجی نیست ببین الان ایین رفت رستوران دوستش فرید با آتوسا قرار داره آدرس رستوران رو بلدم می شه لطف کنی بری ببینی اونجا ه خبره ؟ کیا هستن ؟
- دوباره خودخوری کردی ؟ آره معلومه میشه من 2 دقیقه دیگه راه می افتم خبرشو بهت میدم
- خیلی ماهی مهر ایشالا جبران کنم
- تو خوشبخت باش این بهترین جبرانه
و گوشی رو قطع کرد چه خوب بود که تکیه گاهی مثل مهرداد داشتم کاش می تونستم رو ایین هم حساب کنم . واقعا راست گفتن که : اگر از جانب معشوقه نباشد کششی کوشش عاشق دیوانه به جایی نرسد ...
وقعی شیر سها رو دادم براش یه رختخواب کوچولو رو زمین پهن کردم . می ترسیدم شب رو تخت بذارمش می ترسیدم غلت بخورم روش ...
خودم هم کنارش رو زمین خوابیدم . خوبی اش این بود که با وجود سها رفتار ایین و کم توجهی هاش کمتر ناراحتم می کرد ..
+++++++++++++++++++++++++
صبح که بیدار شدم چشمام تو یه جفت چشم طوسی افتاد وای خدا این بچه چقدر ساکت بود چه آروم چه سر به زیر چطور این فرشته رو تو منجلاب ول کرده بودن و رفته بودن .
دلم واسش ضعف کرد بوسش کردم . دو تا از اون گنده هاش خندید یهو یاد آیین افتادم .
بلند شدم و ساعت رو نگاه کردم ساعت 9 بود کلاسم رو غیبت خوردم البته با این بچه نمی شد جایی برم ...
آیین نبود .
استرس داشتم حتی دست و روم رو هم نشستم شامره ی مهرداد رو گرفتم :
سلام
اغور بخیر چرا نیومدی ؟
خواب موندم امروز حسش نبود بیام
باشه باور کردم ...
چقدر خوب منو می شناخت ...
- مهرداد دیشب چی شد ؟
- آبشو کشیدن چلو شد پس بگو چرا به من زنگ زدی فکر کردم دلت واسم تنگ شده کاری نداری ؟
- مهرررررر. مسخره بازی درنیار اعصاب ندارمااااااا
- خوب بابا . هیچی دیشب رفتم اونجا آتوسا و آییین و یکی دو تا دختر جلف و دوست پسراشون هم بودن فکر کنم دوستای آتوسا بودن .
- خوب
- هیچی دیگه شام خوردن و بعدش هم نمی دونم تولد کدومشون بود که کیک خوردن و جشن گرفتن و بعد هم جدا شدن .
- خوب
سمانه یه چیزی بگم باورت نمی شه
- چی شد ؟ بابا دق مرگم کردی
- آیین دیشب آتوسا رو که رسوند خونه من دم خونه آتوسا وایستادم
- خوب چی شد ؟
- یه ساعت بعدش دو تا پسر رفتن تو خونه اش
- منظورت چیه ؟
- یعنی اینقدر نامفهموم بود
- از کجا معلوم با اون کار داشتن . ؟
- چون 2 ساعت بعدش باهاشون اومد بیرون و سوار ماشینشون شد
- یعنی میگی ؟ ...
- آره ولی مطمئنم آیین چیزی از این موضوع نمی دونه . آتوسا واقعا یه عفریته اس
حرفای مهرداد تو گوشم زنگ می خورد .. آیین آیین من گیر جه موجودی افتاده بود ؟
- الو الو سمانه
- مهر حالا چی کار کنم ؟
- تو لازم نیست کاری کنی من یه فکرایی کردم الان هم خواهشا موضوع رو نشنیده بگیر
- باشه ممنون مهر خیلی زحمت کشیدی
- وظیفه مه یه آبجی بیشتر ندارم که
صدای زنگ در توجه ام رو جلب کرد . از پشت آیفون تصویری چهره ی یه زن رو دیدم که چادر گل گلی سرش کرده بود .
آیفونو برداشتم : بله ...
soshyans _آقای دکتر هست؟
_ببخشید شما؟
_من...من مادر زنشم...شما خدمتکارشونید.
یه لحظه دهنم باز موند....
_خانوم...خانوم...آقا آئین هستن؟
_یه...یه لحظه صبر کنید الان میام....
گلوم خشک شده بودو آب دهنمو نمی تونستم قورت بدم مانتومو انداختم سر شونه هامو بدو بدو رفتم دم در...زانوهام می لرزید...می دونستم چی قراره بشنومو این داشت دیوونه م می کرد...در نیمه بازو باز کردم...زن به سمتم چرخید...با دستش چادرو گرفته بود...صورت خیلی شکسته ای داشت و کمی لاغر بود...قدش هم تقریبا هم قد خودم بود...
_بفرمایید
_با آقای دکتر کار دارم
لهجه ی خاصی داشت...
_آئین خونه نیست...
زن با تعجب به صورتم خیره شد و با استیصالو تردید گفت:شما ؟
_مادر جان میشه بگید خودتون کی هستید؟
_من مادرزنشم...
پس اشتباه نبود...چشمم پر اشک شد...
_شما ...
نمی دونستم چی بگم،اگه می گفتم زنشم خودمو مسخره کرده بودم!
حرفشو قطع کردم.:من خواهرشم...
_آقای دکتر که خواهری نداره
_تازه از خارج برگشتم.
_ دختر جان...به سلامتی...ایشاللا همیشه موفق باشی...
تا به خودم بیام توی بغلش بودم.بوی گلاب می داد...مثل مامان..
پاهام می لرزید...
_نمی دونستم داداش زن داره...یعنی...
_دخترم زن صیغه ایشه...می خواستن بعدا عقد کنن...راستش...یه اتفاقی افتاده...دخترم...
یه دفعه زد زیر گریه...
آب دهنمو قورت دادم:دخترتون؟
_برادراش...برادراش دیشب...فهمیدن...بردنش..داداشا ش همه چیو فهمیدن
با هق هق حرف میزد...
پس آتوسا زنش بود...لبم را مدام گاز می گرفتم
_خواستم به آقای دکتر بگم...اونا می کشنش...آتوسامو می کشن...دخترمو می کشن...آتوسا باید با پسرعموش...با پسرعموش ازدواج کنه...
بریده بریده گفتم:بفرمایید تو....
_نه دخترم مزاحم نمی شم...فقط اگه دکتر اومد بهش بگید ...بگید داداشای آتوسا همه چیو فهمیدن...بگید دیگه دنبال آتی نیاد...بگید آتیو می کش...اگه اون بیاد...
اشکاشو با چادر نماز پاک کرد
چند لحطه فقط سکوت کردم وقتی به خودم اومدم زن تقریبا سرکوچه بود...درو بستمو همونجا توی حیاط نشستم...حتی گریه م هم نمیومد...نه آتوسا اونطور که مهرداد فکر می کرد نبود...نمی دونستم باید چه کار کنم....آئین نباید آتوسا رو صیغه می کرد اون حق نداشت...
همونجا زدم زیر گریه....
_لعنتی...لعنتی....
++++++++++++
_سمانه چی داری می گی؟
_مهرداد...آتی نه هرزه ست...نه عفریته...اونم اسیر سرنوشتشه...آره درست شنیدی...اونم زنشه...من اینجا اضافیم...
_سمانه گریه نکن...سمانه...ببین...به خدا هنگ کردم...
_مهر دیگه بسه..نمی خوام کاری کنم...یعنی فایده ای نداره...آره من دیگه باور کردم که بعضیا واسه قربانی شدن به دنیا میان...
_این چه حرفیه...سمانه...حالا می خوای چی کار کنی....
_همون کاری که میدونم به صلاحمه...طلاق....
_الان که نمی...
_نه الان نه...یک،دو سال دیگه....برادرای منم نمی تونن رفتاری بهتر از داداشای آتوسا داشته باشن....
_سمانه می خوام ببینمت...
_من...من حالمو خوب نیست بذار واسه یه موقع دیگه...
_باشه..باشه...خداحافظ...
_خداحافظ....
سها رو روی شکمم خوابوندمو خودمم روی زمین دراز کشیدم...قطره قطره اشکم سر می خوردو می ریخت روی فرش......
سها دهنش رو از روی لباس گذاشته بود روی سینه م...آب دهنش لباسمو خیس کرده بود...بلند شدمو گفتم:چی کار میکنی؟مگه بستنی گیر آوردی....
لپشو بوسیدم...خنک بودو نرم....
_ای جان....خوشگل من...
سعی می کردم حواس خودمو پرت کنم....سعی می کردم تا جای ممکن به آئین فک نکنم!اما داشتم خودمو گول می زدم....چون توی همه ی لحظات داشتم بهش فک می کردم...
اومد...مثل همیشه ده به بعد...یه لحظه که دیدمش فهمیدم خیلی خیلی ناراحته...به خاطر یه روز ندیدن آتوسا...پوزخندی زدم...بی اعطنا بهش گردن سهارو بوسیدم...حالا دیگه واسم جدایی از سها امکان پذیر نبود...
mahsa.nadi دوست داشتم فقط به سها فکر کنم، اما فکر اینکه به آئین بگم که مادر آتوسا به اینجا اومده یا نه؟ دو دل بودم تصمیم گرفتم اول با مهرداد مشورت کنم،اصلا هوسلهٔ صحبت با هیچ کس رو نداشتم تصمیم گرفتم زود بخوابم. سها رو آمادهٔ خواب کردم و بعد خودم هم رفتم که بخوابم.
وقتی داشتم از حال به اتاق میرفتم نگاهی به آئین انداختم کلافه بود، مطمئن بودم اگه میتونست همهٔ خونرو بهم میریخت، فقط نمیدونستم چطور با این حالش اومده خونه، توی این فکرها بودم که وارد اتاق شد و گفت:بیا بیرون، کارت دارم.
دل شور گرفتم حتما میخواست حرف مهمی بزنه یک لحظه فکر کردم آهان میخواد در مورد این فرشته کوچولو صحبت کنه.
-میشنوم
آئین:ببین دوست دارم روی حرفهای امشب من خوب فکر کنی و بعد جوابش رو بهم بدی و سعی کن که از روی احساس تصمیم نگیری.بین سمانه میدونم که توی این مدت با کار هم و رفتار هام منجرب ناراحتیت شدم خوب شاید یکم زیاده روی شده باشه اما طبیعی بود، من کسی دیگرو دوست دارم ولی باید با زن دیگری زندگی میکردم.اما من حالا کاری به گذشتهها کار ندارم، ببین من همهچیز رو میدونم
یک لحظه نمیدونم چرا اما دست پاچه گفتم:چی میدونی؟
آئین با صدای کمی بلند گفت:لطفا وسط حرفم نپر، تمام که شد هرچی خواستی بگو.
-آروم گفتم باشه.
آئین:ببین میدونم که برای من بپا گذاشت بودی تا منو تعقیب کنه میدونم که آقا خشتیپتون مواظب من بود که از من و آتوسا صوتی بگیر فکر کنم پس تاحالا باید متوجه شده باشی که دختری رو که دوست دارم هیچ مشکلی نداره و ما میتونیم خوشبخت باشیم.
از شنیدن این حرفها هر لحظه داغ تر میشودم اون از من چی میخواست؟گفتم:تو از من چی میخوای؟
آئین:ببین میدونم که امروز مادر آتوسا رو دیدی و همهچیز رو میدونی.من فقط ازت میخوام شرایط رو درک کنی و به من این اجازرو بدی که با آتوسا ازدواج کنم.
نمیدونم چرا بعد از گفتن این حرف سرش رو به پایین انداخت، شاید احساس شرم میکرد و خودش هم فهمید بود که توقع بیجایی داره، نمیدونم چرا یک هوو قاطی کردم و با صدای بلند گفتم:چی؟تو از من چی میخوای؟
از صدای بلند من سها با وحشت افتاد و من مجبور شدم به اتاق برم تا ارومش کنم، فکرم قاطی بود اصلا نمیفهمیدم دارم چکار میکنم، فقط فهمیدم سها خوابید و به حال برگشتم.
-ببین آئین من قصد این رو ندارم که جلوی خوشبختیه تورو بگیرم و اینم مطمئن باش که میرم اما ازت فرصت خواستم تو قول دادی؟چرا باید تاوان این اشتباه رو فقط من بدم؟این برهمنست.دیگه داشتم به گریه میفتادم توان جنگیدن نداشتم. بلند شد به طرفم اومد دستم رو گرفت و نشوند جلوی خودش، هنوز هم توی اون شرایط از تماس دستش بدنم داغ شد.
ببین سمانه میدونم که شرایط سختیه، قبلان شاید از قصد کاری میکردم که خسته بشی و بری اما این روزا با دیدن شرایط آتوسا با برادر هاش فهمیدم که تو هم بعد چه مشکلی خواهی داشت، من سر قولم هستم، فقط میخوام قبل از جدایی من و تو با اون ازدواج کنم. صداش آروم بود برعکس حال من
-شما که ازدواج کردید و رابطه دارید؟و پوزخندی زدم
کمی حالش دگرگون شد صداش عصبی بود اما تلاش میکرد خونسرد باشه فکر کنم فهمید بود با عصبانیت فقط جنگ راه میندازه.
ببین سمانه من از توی میخوام شرایطم رو درک کنی همینطور که من شرایط تورو درک میکنم، وگرنه طلاقت میدادم و راحت ازدواج میکردم، اما ما باید رسما ازدواج کنیم هیچ راه دیگری هم نیست، وگرنه اون باید با پسر عموش که آمادهٔ ازدواج با اون ازدواج کنه من وقت زیادی ندارم، اگه پسر عموی اون از سفر خارج برگرده اونو ۱۰۰%به اون موندن.
کلافه شده بودم، اون داشت سر من منت میزشت، فکر هوو دیوونم میکرد، خدایا چکار کنم.
-کجا زندگی میکنه؟اصلا فکر اینرو کردی؟
آئین:زندگی مشترکمون رو بعد از جدایی ما شروع میکنیم
نمیدونم چرا اما کمی خیلم راحت شد، اما ثانیه طول نکشید که هجوم فکر نزاشت نفسی راحت بکشیم، تصمیم گرفتم خیلی فکر نکنم، چون نیازی به فکر نبود کاری بود که باید انجام میشد، پس چشم همو بستم و گفتم:
باشه، مشکلی نیست، هرچند که به این آسونیها هم نیست ولی مانع خشبختید نمیشام
چشم هاش برق میزد از برق چشمهاش تشکر پیدا بود اما من به این تشکر احتیاج نداشتم پس بلند شدم و گفتم اگه کاری نداری من برم بخوابم، چیزی نگفت و منم بلند شدم.
-سمانه ممنونم، امیدوارم که تو هم خوشبخت بشی بعد آرومتر گفت مطمئنم که میشی
بدون توجه به حرفش به اتاق رفتم، خدایا چه شعبی بود چشم روی هم نذاشتم، آئین به اتاق نیومد، فکر کنم دیگه هیچ وقت به اتاق نمیومد، آره حدسم درست بود چون فردا صبح وقتی برای آماده شدن اومد به اتاق گفت، امروز اگه میشه وسایل من رو جم کن. انگار ابسرد روی تنم ریختن فقط تونستم بگم باشه.
Lady of red حداقل دلخوشی ام این بود که با آیین هم اتاق بودم ولی اینم دیگه به یاس تبدیل شد .
قرار شد اون روز وسایلش رو جمع کنم . رومو بهش کردم و گفتم : ایین خواهش می کنم یه لحظه به حرفام گوش بده می ترسم دیر بشه
- بگو می شنوم فقط سریع بگو دیرم شده .
آیین درمورد سهاست ...
- خوب هنوز مامانش نمی خواد بیاد دنبالش ؟
- قضیه اونجوری که تو فکر می کنی نیست ...
- درست حرف بزن ببینم ..
- آیین من اونو تو خیابون پیدا کردم
- تو چیکار کردی ؟
- تو خیابون پیداش کردم زیر بارون گوشه ی یه درخت مادر پدرش ولش کرده بودن ...
-مات نگاهم کرد
تو داری اینا رو جدی میگی ؟
- فکر کردی اول صبحی شوخی دارم باهات ؟
- حالا چرا الان اینارو میگی چرا همون شب که آوردیش نگفتی ؟
پوزخندی زدم و گفتم : فراموش کردی من می خواستم بگم ولی شما کار واجب تری داشتین
و این جمله رو با کنایه گفتم ...
خودش متوجه منظورم شد آروم گفت : حالا می خوای باهاش چیکار کنی ؟
- می خوام نگرش دارم ...
- سمانه تو نی دونی اون بچه مال کیه ؟ حلال زاده اس یا حروم زاده تو حق نداری اونو همین جوری بیاری بزرگش کنی ...
- آیین من می خوام نگرش دارم . تو هم باید کمکم کنی فکر نکنم کمکش سخت تر از کمکی باشه که در حق تو کردم
از حرص داشت لباشو می جوید ...
- من چیکار باید بکنم ...؟
- می خوام این بجه مثل یه بچه ی واقعی بزرگ شه . با شناسنامه و اسم پدر و مادر ...
- شوخی می کنی ؟
- نه به نظرت کلامم بوی شوخی میده ؟
- سمانه این کار معنی نمیده این بچه سر راهیه
- ولی من دوستش دارم ...
- توقع نداری که اسم من به عنوان پدر تو شناسنامه اش باشه ؟
- نگاش کردم ...
- سمانه تو می تونی فعلا این بچه رو نگه داری از نظر من موردی نداره اما فقط یه مدت کوتاه بعدش که جدا شدیم هر کاری دلت خواست بکن دیگه به من مربوط نیست ؟
بی اختیار زدم تو گوشش . بس کن با حرف دیشبت بهم فهموندی چقدر برات بی ارزشم دیگه نمی خواد اینقدر این موضوع رو گوشزد کنی حالم ازت بهم می خورد تو با من عین یه دستمال کاغذی برخورد می کنی ...
- هر جور می خوای فکر کن ولی من نمی خوام اسم این بچه تو شناسنامه ام باشه خواسته ی نامعقولیه ؟
- نه حق با توئه ولی این بچه هم حق زندگی داره
- فکر نمی کنم فعلا به شناسنامه نیاز داشته باشه ...
کوتاه اومدم ...
- آیین میشه ماشین رو بذاری ؟ عصر می خوام برم براش لباس بخرم ...
- خودم میام میریم دیرم شده
و خداحافظی کرد .
با این که دیشب سنگامونو وا کندیم اما نمی دونم چرا از اینکه می خواست عصر بیاد دنبالمون بریم خرید خیلی خوشحال شدم ...
بعد از دادن شیر سها و عوض کردن پوشکش شروع کردم به جمع آوری لباس های ایین .
نمی دونم چه سری بود با اینکه این همه به من بیم حلی می کرد و این همه علاقه به آتوسا داشت بازم نمی تونستم ازش دل بکنم ... همه ی لباساشو بو می کردم و تا می کردم ...
تمیزکاری اتاق تا ظهر طول کشید تو این مدت شادی زنگ زد و کلی سر به سرم گذاشت و گفت چرا نمیام بیمارستان منم سردرد و بهونه کردم هر کاری کردم که عصر نیاد خونمون گفت باید بیام
امان از دست این شادی هیچ کی نمی تونست از پس زبونش بر بیاد ...
ساعت حدود 5 بود که شادی اومد خونه ... برام کمپوت آورده بود ! بغلش کردم و گفتم : دیوونه برای مریض سر دردی کمپوت میارن؟
گفت : شما که چشم مایی ولی واسه تو نیاوردم واسه خودم آوردم .هوس کردم گفتم سر راه بخرم بیارم
- حالا کمپوت می خوری یا چای ؟
- معلومه تو رو !!!!
یهو یاد سها افتادم گفتم: الان یه هلویی برات میارم بخورررری
خندید و گفت : فقط تو فقط تو
رفتم سها رو بغل کردم خواب بود با تکان من بیدار شد و نگام کرد بچه بغل سمت شادی رفتم ...
شادی مشغول پوست گرفتن میوه بود که سها رو دید چشمام گرد شد
این پفک نمکی مال کیه ؟
بچه رو بغل کرد و گفت : ناقلا بگو چند روز نمیای جوجه کشی راه انداخته بودی ...
سها گریه کرد . از دست شادی گرفتمش و گفتم . عزیزم این خاله شادی یه خورده بی ادبه گریه نکن ...
سها که آروم شد رو پام گذاشتمش و نشستم .
شادی - حالا نگفتی مال کیه ؟
ماجرا رو واسش تعریف کردم چشماش از تعجب گرد شده بود حرفام که تموم شد گفتم : فقط تو میدونی و ایین نمی خوام کس دیگه ای بفهمه ها فهمیدی شیپور محله ؟
در حالیکه هنوز تو شوک بود لبخندی زد و گفت : من موندم این آیین جون تو چقدر فهمیده است هااااا چطور قبول کرد هر کی دیگه بود قبول نمی کرد هیچ زش هم به باد کتک می گرفت ...
پوزخندی زدم آخه تو چه می دونی از دل من دختررررررر اینم مثلا باج داده بهمممم
- شادی گفت : مرسی از پذیرایی مزینتون
خندیدم : بابا تو که غریبه نیستی برو کمپوتت رو بردار درباز کن تو کشو سومیه . کاسه هم تو کمد پایینیه ..
شادی - به خدا راضیه به زحمتت نیستما ...
خندیدم .
ساعت نزدیکای 6 بود که ایین زنگ درو زد .
شادی - کیه ؟
آیینه
تازه یادم افتاد که قرار بود بریم لباس بخریم .
و اینو به شادی گفتم .
- بابا خیلی این دکتر آزادی فهمیده اس خوش به حالتت .
می خواستم کله ی شادی رو به کنم تو دلم گفتم خوش به حال صاحابش .
- خوب دیگه من برم ...
وایستا حاضر شم سر راه می رسونیمت .
با سها و شادی رفتیم پایین . آیین با دیدن شادی جا خورد و سلام علیک کردن .
آیین تعارف کرد شادی سوار شه اونم از خدا خواسته قبول کرد .
بعد از رسوندن شادی تا یه مسیری به راه افتادیم آیین تو این مدت فقط یه نیم نگاه به سها کرد و بس !
سکوتو شکستم : مرسی که اومدی
جوابم سکوت بود .
خلاصه وارد یه پاساژ شدیم که لباس و اسباب بازی کودک می فروخت .
فروشنده ی یکی از لباس فروشی ها یه دختر سبزه ی با نمک بود . ب دیدن سها اونو از بغلم گرفت که ما راحت تر انتخاب کنیم .
کنار آیین وایستاده بودم و تو رگال دنبال لباس می گشتم .
یه لباس صورتی چین چینی که روی سینه اش یه توت فرنگی بزرگ داشت و انتخاب کردم و به ایین نشون دادم ..
-


مطالب مشابه :


رمان آیین من

رمان ♥ - رمان آیین من - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی




دانلود موبایل رمان ایین من 2

دانلود موبایل رمان ایین من 2 - دانلود موبایل رمان ایین من 2. رفتگر برای کفتر دلش اب و




آیین من (7)

آیین من (7) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان و با سلیقه ی من برای مامان




آیین من (قسمت آخر)

رمان رمان ♥ - آیین من رمان,دانلود رمان,رمان بچینید دکتر آیین ذره ای برای من و سها




آیین من (11)

آیین من (11) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان آیین من, رمان آیین من برای




رمان آیین من (1)

رمان آیین من (1) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان همین طور برای خودم لقمه می




آیین من (3)

آیین من (3) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان نه فقط برای من بلکه برای خودتم




آیین من (4)

رمان رمان ♥ - آیین من (4) رمان,دانلود رمان,رمان ببین میدونم که برای من بپا گذاشت بودی




آیین من (12)

آیین من (12) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان سوال بشم و زندگیم رو برای همه




برچسب :