رمان تمنای وصال - 23

._امانتي كه ازش حرف ميزني چيه؟
_دل من!
باانزجارگفت:
_حالم ازت به هم ميخوره!
خواست گوشي راقطع كند كه دوباره صداي او راشنيد:
_گردنبدتونميخواي؟اسم عشقت دست منه هنوز!
قلب تمنا فروريخت.گردنبند...يادش آمد،گردنبند را همان روز نحس از گردنش كشيد و...وحشي...وحشي كثافت...
صداي نحسش دوباره يك ناقوس زجرآورشد درگوشش:
_شنيدم خيلي برات مهمه!
_مسيحا...
_هيس!....مسيحا كه اگه مهم بود تاالان من زنده نبودم...
باگريه گفت:
_زنده موندنت ومديون سكوت احمقانه مني!ولي ميگم...بهش ميگم!
لحن لطيف اوكثيف ترين صدايي بود كه به عمرش شنيد:
_گفتنش هيچ دردي ازت دوا نمي كنه!غير ازاينكه ميتونم ثابت كنم توباپاي خودت اومدي و...
_خفه شو!من شاهد دارم...ديدن كه...
_ديدن كه چي؟...من وتوباهميم...اونم درست روزي كه مسيحا نبود ومن برگشتم،كي ميتونسته راپورت داده باشه غير تو...كي ميتونه چنين فرصت خوبي مهيا كرده باشه؟...درست توساعتي كه همه رفتن ويكي دونفرتوويلا هم خوابن؟...هوم؟
به وضوح .درحقيقت نفس هايش به شماره افتاد.داشت متهم ميشد؟به چه جرمي؟به تاوان كدام گناه؟...
_چي شد؟ساكت شدي؟
_توهيچيو نميتوني ثابت كني..دروغات وكسي باور نميكنه!
_ببين كاريت ندارم،فقط بيايه بارببينمت وگردنبندتوبگير وبرو...بي مزاحم!
_گردنبندوبده مسيحا بگو پيداش كردي!
ازخنده مستانه او دلش پيچ خورد:
توكه يه دقيقه پيش ادعا ميكردي به مسيحا ميگي،چي شد پس؟..دروغگوي خوبي نيستي جوجوي ناز!
ازاين وا دادن ونفهمي مشتي برسرش كوبيد وگفت:
_چي ميخواي ازمن؟
_بيا بهت ميگم!
_من باحيووني مثل توهيچ جا نميام.
_مياي...اگه مسيحا وعشقت مهم باشه مياي!
_مسيحا پيدات كنه...
_اينقدر بحث وكش نده...مسيحا نمي فهمه چون تونميتوني صاف توچشمش زل بزني وبگي بامن بودي..ميتوني؟
ازبي پروايي وگستاخي كلام اوتاسرحد مرگ سردشد واززندگي متنفر...
_من هيچ ربطي به تونداشتم وندارم.
_اينوتوميگي ...اما مسيحا ممكنه حرف ديگه اي بزنه!
_مسيحا به من شك نداره.
_خاله چي؟...اونم به دختري كه چشم ديدنشونداره ومنتظريه تلنگره كه اززندگيش پرتش كنه بيرون ربط نداره؟
جلوي دهانش راگرفت تاگريه رسواترش نكند،تاضعف بيشتري دست اين گرگ صفت ندهد اما اوتيز تراز آن بود كه نفهمد وآرام گفت:
_باوركن كاريت ندارم،فقط بيا ببينمت،چون ميخوام واسه هميشه ازاينجا برم،اصلا كسي خبرنداره من تهرانم...براي حسن نيتمم تويه كافه باهات قرار ميذارم،خوبه؟
_تو وحسن نيت؟...تواونقدرشومي كه...
_فكركن پشيمونم وميخوام عذرخواهي كنم اما رودررو...آدرسوبرات ميفرستم باساعت قرارو بياي ضرر نمي كني...فعلا باي....
گوشي ازدستش سرخورد وروي پايش افتاد.زانوهايش دروباره ميان آغوشش جمع شد.حرفهاي مسيحا درسرش پيچيد. اما ترس مانع ميشد خبرش كند.به حرفهاي مهران فكركرد وصداي گوشي ورسيدن پيامك آمد،توجهي نكرد،مي دانست خودش است!..عقلش قد نمي دادچه كند اما اگر اوتهديدش راعملي كندچه؟
رفتن به يك كافه شلوغ شايد كم خطرتربود و...عاقبت چه؟...به مسيحا چه ميگفت؟...اگر ميفهميد وباورش نميكردچه؟
به موهايش چنگ زد وسر به زانو فشرد.گريه كرد وخداراصدا زد كه ناگهان فكري به ذهن زد،سريع سربلند كرد...مهاسا...
آره..بهترين گزينه بود.....





تا صبح پلك برهم نگذاشت فقط تنها كاري كه كرد دادن پيام به مهاسابود تا به محض بيدارشدن تماس بگيرد.عزيز به دراتا ق زد وآرام صدايش كرد:تمنا..بيداري مادر؟
باصداي گرفته اي گفت"آره عزيز"اما گوشهاي پيرزن نشنيد وبه خيال خواب بودن اورفت.حالش بد بود.تهوع آزارش ميداد.چند روز بود كه حالش به هم مي ريخت اما توجهي به اين پيشامد نداشت.دوباره به گوشي نگاه كرد،فقط چندساعت وقت داشت.عكس مسيحا رادر گوشي باز كرد وبه محض ديدن چشمهايش ،پلك برهم نهاد وگوشي را به قلبش فشرد.براي بااوبودن جان دادن هم كم بود،خطركردن كه سهل است...مهران يك خطربزرگ واحمقانه بود اما اگر نمي رفت بعيد نبود بايك سري اراجيف گردنبند راتحويل دهد وحتي بي آنكه خودش رانشان دهد آتش به همه چيزكشد...گردنبند راميگرفت وهمه چيزرامي گفت...بالرزيدن گوشي بلافاصله نگاه كرد..واي...مسيحا!...نه!نه!...امر وز نمي توانست حتي جواب تلفنش رابدهد...آنقدرصبركرد تا تماس قطع شد.چنددقيقه بعد دوباره تلفنش زنگ خورد واينبارمهاسابود.بي تعلل جواب داد:
_مها...
_چي شده تمنا؟
اشك ازگوشه پلكش چكيد وبيچاره گفت:
_گردنبندم دست مهرانه ،مها...
صداي مهاسا پس ازمكثي چندثانيه اي بلند شد:
_نكنه تهديدت كرده؟...تمنا احمق نشي باهاش قراربذاري سرگردنبند...به مسيحا بگو!
باگريه گفت:
_نمي تونم..الان نمي تونم...
_باشه،من ميگم!
_نه مها...مهران اونقدرقشنگ برنامه ريزي كرده كه كاملا منومقصرجلوه بده!
_غلط كرده كثافت!همه اون لجن وميشناسن!
_مهاسا...مسيحا نمي دونه اونروز چي شد؟اگه همه چي رووارونه بهش بگه من چيكاركنم...اگه مامانت بفهمه من چطورسربلند كنم...ديگه مسيحام منوبخواد من نمي تونم توخانواده شما سربلندكنم و...
_بس كن تمنا،مسيحا اگه بخواد باحرفاي اون آشغال به توشك كنه كه فاتحه رابطه اتون خونده است...
_اگه دليل قانع كننده بياره..حتي اگه دروغ وقشنگ بگه كه اونم باورش شه چي؟
باسكوت مهاسا تمنا ادامه داد:
_بايد برم گردنبندموبگيرم ازش...نمي تونم خطركنم ولي...به كمكت احتياج دارم.
صداي آرام وگرفته مهاسا به گوشش رسيد:
_بگو عزيزم...
_هواموداشته باش،اگه امروز برم ومهران...
مهاسا صبوري نكرد تاحرف اوتمام شود:
_بذاربهنام بره تمنا...اون كثافت زيرگوش خودمون ...
_تويه كافه شلوغ باهام قرار گذاشته،نمي تونه كاري كنه،ميترسم بهنام بره ويه بلايي سرش بياره،اونوقت من چيكاركنم؟چاره اي جزرفتن خودم نيست.مهاسا بابغض گفت:
_اگه بدزدتت چي ديوونه؟سر كتكي كه اون روز ازبابام خورد قسم خورد كه تلافي ميكنه...اگه اين بار كسي نتونه به دادت برسه كه...
_واسه همين به توگفتم...اگه سريه ساعت معين خبرت نكردم...
_باشه ،پس منم باهات ميام ودورادورهواتو دارم...
آنقدرحالش بدبود كه توجهي به عوض شدن لحن كلام اونشود.فقط باشه اي گفت وبراي عصرقرارگذاشت.تلفن راكه قطع كرد.بغضش تركيد.سر زير پتوبرد ودستهايش رامقابل دهانش گرفت تا صدايش بيرون نرود...
******
نگاهي به سردركافه انداخت ولب به دندان گرفت،تمام تنش مي لرزيد.باز آن حالت تهوع گريبانش راگرفت، آب دهانش رافرو داد تاشايدكمي برخود وحالش مسلط شود،هرچند كه بي فايده بود.بسم الهي گفت وپا درون آن محيط نيمه تاريك گذاشت.اگربامسيحا بودشايدزيباترين كافه رامي ديد اما حالا به نظرش بوي كافه هم تهوع آوربود.ازديدن جمعيت هرچند مختصر كافه كمي جان گرفت.انگار اين بدطينت اين بار راراست گفته بود.صداي مسيحا مرتب درذهنش مي پيچيد وعذاب آوربود اما مگر چاره اي هم داشت.اه...نمي دانست اين تب ولرز چه ازجانش مي خواهد. نگاه مضطرب وتب دارش چرخي دراطراف زد كه مرد جواني پيش آمد"خانم مقدم..."نگاهش كرد وسرتكان داد كه مرد جوان دست مقابلش كشيد وبه طبقه دوم هدايتش كرد.به محض پا گذاشتن در فضاي كم نور طبقه بالا دوباره ضعف به تنش آمد.خصوصا وقتي قامت بلندي راديد كه سايه شومش مثل يك بختك روي خوشبختي اش خيمه زده بود.بالبخند وروز شوم هتاكيش را به خاطرآورد.اصلا اينجا ومقابل اين" تن لش"چه ميكرد.بغضش گرفت وزيرلب زمزمه كرد "مسيحا..."...
اما حالا كه پيش آمده بودبايد تاانتها ميرفت، بايد مدرك عشق وامروز بي گناهيش رامي گرفت تاهمان مهربدنامي ونانجيبي برپيشاني اش نكوبد.پاهايش راروي زمين كشيد وروي صندلي عقب كشيده توسط پيش خدمت نشست.چيزي نگذشت كه حضور او درصندلي كناري باعث شد كمي عقب بكشد وترس خورده نگاهش كند.مهران همان لبخند تهوع آوررابه لب داشت:
_ميدونستم مياي!
_گردنبندموبده برم.
مهران اخم كرد:
_به اين زودي كه نميشه!
وقتي نگاه آلوده اش رابه سرتاسر بدن وچهره اش ديد،بلند شد وگفت:
_مي دونستم پست ترازاوني كه...ص
_بشين تمنا...باوركن گردنبندتوميدم.فقط ميخوام كمي باهات حرف بزنم.
_من حرفي باتو ندارم كه...
مهران دست داخل جيب كرد وتمنا نام مسيحا راديد تا جان بگيرد.دست پيش برد اما مهران پلاك راروي ميز عقب كشيد وگفت:
_تايه قهوه نخوري ازاينجا نميري!
ناچارنشست ولي بانفرت گفت:
_محاله توچاهي كه برام كندي بيفتم،امانتي كه نه،چيزي رو كه غارت كردي،بده!
مهران بي پروا به چشمان نمناك دخترك زل زد وگفت:
_چيزي كه ازتو ميخواستم به دست نياوردم...
به لبهاي بي رنگش زل زد وبالحني كه تنش رامورموركرد افزود:
_هرچند كه خيلي هم بي نصيب نموندم و...
باصدايي لرزان گفت:
_خفه شو!...تويه ه/ر/ز/ه آشغالي...
پوزخند اوبه جاي خشمگين شدن يك ضربه ديگر به روح وروانش بود،به طرفش خم شد كه تمنا بيشترعقب رفت:
_اگه آدم حسابي شم،چي؟
تمنا زل زل نگاهش كرد ومهران افزود:
_حاضري بياي بامن بريم؟
يك لحظه خون دررگهايش خشك شد وباناباوري به مرد بي شرمي كه مقابلش نشسته بودخيره ماند...



.بابهت خاموش ونگاه خيره وناباورش،مهران سرش رابيشترپيش برد وگفت:
_قول ميدم پشيمون نشي و...
به خودش آمد وچنان سيلي به صورتش زد كه انگشتان خودش هم درد گرفت.باتكاني كه مهران خورد ،گردنبند رااز زيردستش كشيد وخواست برخيزد كه مچش راگرفت وباخشم فشرد:
_يه كاري نكن از نرمشم پشيمون شم،بخوام ميتونم همين حالا ببرمت ولي ميخوام به ميل خودت بياي!
بابغض وتنفردستش راپس كشيد وگفت:
_حيف جهنم كه قراره كثافتي مثل توروتحمل كنه!
مهران به سمتش خيزبرداشت اما تمنا باهل دادن ميز اورانگه داشت وبه طرف پله هادويد،محال بود اينباراجازه دهد دستش به اورسد.ازكافه باعجله به سمت خيابان وجايي كه با مهاسا قرارداشت دويد كه ماشيني باشدت مقابلش روي ترمز كوبيد.پاهايش روي زمين چسبيد ونگاهش درچشمان پرخشم مسيحا قفل شد .باپيش آمدن اوقدمي عقب برداشت كه مسيحا دستش راكشيد وتقريبا داخل ماشين پرتش كرد.قفل مركزي رافشرد وبه سمت كافه دويد.بامشت به شيشه زد ونامش راصدازد اما جوابش انعكاس گريه خود بود...بيش ازچنددقيقه كوتاه نگذشت كه دربه شدت بازشد.مسيحا پاروي پدال فشرد .باترس ولرز گفت:
_مسيحا...
_خفه شو تمنا!...خفه شو!
ازفرياد اوبه شيشه ماشين چسبيد.تلفنش بي وقفه زنگ ميخورد.باحرص جواب داد:
_چته بهنام؟
......
_به تومربوط نيست،به نفعته اون طرفي پيدات نشه والا نامرديتوبي جواب نميذارم.
گفت وگوشي را به عقب پرت كرد.تمنا باترس وبغض فقط نگاهش ميكرد تا مقابل ساختماني آشنا رسيدند.آپارتمان بهنام بود.ماشين رانامتعادل داخل پاركينگ رهاكرد ودست اوراكشيد ودنبال خودبرد.وسط خانه كه پرتش كرد وبه طرفش رفت،تمنا ناخوداگاه دستهايش رابالا گرفت وفرياد كشيد:_چته مسيحا؟
_گفتم خفه شو تابپرسم!
كيفش راازدستش كشيد ومحتويش راروي زمين خالي كرد.تمنا تامرز سكته زدن پيش رفت.وقتي مسيحا گردنبند رامقابل چشمانش گرفت،نفس هايش سنگين شد وفرياد اورعشه به اندامش انداخت:
_اين چيه؟
خودش راجمع وجوركرد وبرخاست ،مسيحا بايك حركت مانتويش راكشيد وتنش رابه سينه ديواركوبيد:
_گفتم اين مدرك جرم توكيف توچيكارميكنه لعنتي!...حرف بزن تا ...
باگريه وتضرع گفت:
_مسيحا به خدا...
_فقط جواب...
_خب ...يكي برام پيداش كرد و...
_چرااون يه نفرمهرانه؟
قلب تمنا يخ بست واودوباره فريادزد:
_تواون خراب شده واسه چي بااون كثافت قرار گذاشتي؟...ازم بدت اومده...ازم سيرشدي وبراي چزوندم...باگريه هولش داد وگفت:
_مزخرف ميگي مسيحا...مزخرف ميگي...
_پس اين پس زدناچي بود كه عاقبتش ميشه رفتن من وقرارامروزت با اون آشغال...چرابايد يه غريبه بهم راپورت زنموبده كه نخ پسرخاله كثافتمو گرفته...من ازچي دريغ كردم كه اين سزام بشه ...
_دروغه..به خدا دروغ گفتن...
_تواونجا چيكارميكردي پس؟...
يقه لباسش راميان مشتش فشرد وسرش رامقابل صورت اوكشيد،بغض وخشم چشمانش راسرخ كرده بود:
_قسم خوردم اگه راست باشه جفتمونو بكشم...راستشو بگو!...
اوراباجنوني آني به ديواركوبيد وفريادي خانه برانداز كشيد:
_توباهاش رابطه داشتي؟
_نه!
گريه وفرياد دخترك دلش راريش كرد ،پشت اين نه هزارحرف نگفته آمد.حرفي كه شايد جاي گفتنش نبود اما تمنا خسته از آن همه فشار وبغض آماده گفتن به دنبال يك سوال پرفرياد شد:
_پس گردنبندت پيش اون چيكارميكرد؟
_ميخواستم بهت بگم مسيحا..به خدانشد...سخت شد...نتونستم...
چشمهاي ترس خورده مسيحا درنگاه پرآب دخترك قفل شد.سراوكه پايين افتاد باخشم والتماس چانه اش رابا لا كشيد:
_چيوبگي؟
قطره هاي اشك ازگوشه چشمهاي تمنا سيلابي بي پايان روي صورتش ريخت:
_اون روز...تورفتي...نبودي...هيشگي نبود...نمي دونستم....تباني كردن...رفتم سراغ طوفان كه..
دست مسيحا شل شد.نفس كم آورد.تنش روي زمين سنگيني ميكرد و وحشت زده نگاهش كرد،آرزوكرد كابوسي كه ميبيند ادامه پيدانكند اما تمنا باگريه اي شديدتر ادامه داد:
_گيرافتادم...گريه كردم...التماس كردم...صدات كردم...مسيحا صدات كردم جواب ندادي!...دويدم وزمين خوردم...دفاع كردم وكتك خوردم ولي نشد...كم آوردم...كم آوردم ونفهميدم چرابايد تاوان بدم...ولي..ولي تولحظه اي كه مرگ وآرزو كردم بابات اومد..مهاسا شاهده...من گناهي نداشتم...من ازحريمم دفاع كردم...به توخيانت نكردم...به خدانكردم...
گريه كرد،سرخورد وروي زمين رها شد.تاب ايستادن وديدن چهره بي رنگ مسيحا رانداشت.مسيحا مانند كسي كه زيردريا مانده واكسيژن كم مي آورد،دست به حنجره اش برد .به سينه اش چنگ زد.نفس آزاد نمي شد.كابوسي مقابل چشمانش جان گرفت وكبوديهاي تن اوبه يادش آمد.
حريمي راكه بوسه باران ميكرد تامرهم شود نشانه يك زخم به تن حريمش بود...جاي دست يك نامحرم...دست يك متجاوز به حريمي كه فقط محرمش اوبود...داشت خفه ميشد كه يقه لباسش پاره شد ميان دستهاي ناتوانش ،سركه به ديواركوبيد صداي گريه دخترك ميان خورده هاي غرورش گم شد...صداي نعره اش قلب وتن تمنا...حتي ستونهاي خانه وشايد عرش رالرزاند كه فقط"خدا"راصدازد...
خم شد،شكست.دركه باشتاب باز شد سرميان دست گرفت وروي زمين زانوزد.نگاه وحشت زده بهنام ومهاسا ميانشان چرخ خورد.هركدام به سمت يك تن نيمه جان دويدند،بهنام سرمسيحا رانگه داشت وباديدن جوي باريك خون ازكنارشقيقه اش بغضش شكست:
_مسيحا...
مسيحا باحركتي ناگهاني وجنون آميزاوراكنارزد وفقط فرياد كشيد:
_مي كشمش!
بهنام به گرد پايش نرسيد وتمنا بانيرويي ناشناخته فرياد زد:
_مسيحا...
دنبالش دويد.مسيحا راه پله هارا پايين دويد وتمنا درآسانسوري شيشه اي كه هميشه هراسش راداشت ،گريه كرد.صداي قيژ لاستيك ها راداخل پاركينگ شنيد خودش رااز درخانه بيرون انداخت كه فاجعه رخ داد.مقابل چشمهاي ناباور مسيحا دخترك به شدت به شيشه ماشين خورد وروي آسفالت كوبيده شد.صداي فرياد پرعجزش بارعد وبرق پاييزي ووحشي يكي شد..."تمنا"....


.شقيقه هاي دردناكش راميان دودستش ميفشرد،اما جزبدترشدن حالش ثمري نداشت...گاهي براي بازماندن راه تنفسش گلويش راماساژ ميداد وگاهي دلش يه بغض شكسته ميخواست تاسبك شود،اما نمي شد...همه چيزلج كرده بودبادل داغون ورسوا شده اش...
طي يك روز...درعرض چندساعت شايدبدترين وبي رحمانه ترين اتفاقات براي زندگيش رخ داده بود،اتفاقاتي درمرز فاجعه...
تاوان كدام اشتباهشان را ميداد؟...مگرجز عشقي پاك چيزديگري هم درميان بود كه قلبش ترديد به خيانت كند...نه!...تمنا الهه پاكي بود.تنش لرزيد.دلش لرزيد.تمام دنيازلزله شد وقتي تن غرق به خون اوراازروي زمين كند...اين تاوان زيادي سنگين بود..زيادي تلخ بود...زيادي،زيادبود...
پيشاني به كف دستهايش كوبيد ودردبازهم امانش رابريد،كف دستش رالزجي خون آلوده كرد اما فقط باعجززمزمه كرد:
"غلط كردم خدا...نكنه باگرفتن تمنا تنبيهم كني!...خدايا...."
باشنيدن صداي گامهايي تندوبلند قلبش فروريخت وصورت رنگ پريده اش بلندشد.چه جوابي براي صاحبان امانتش داشت،شكست خورده برخاست ومقابل چشمهاي نگران آنها فقط سرخم كرد.چيزي براي گفتن نداشت.مانند تمام لحظه هاي سخت اين بهنام بودكه به دادش رسيد.مسيحا سرافكنده به درهاي متحرك تكيه داد وازپس ماتي شيشه ها به دنبال نگاه براق اوخاطراتش رامروركرد. چه به روزش آمديكباره؟....
باكشيده شدن بازويش ،سرچرخاند ،بهنام آرام گفت:
_بريم بيرون،بايد يه چيزي بهت بگم!
گرفته،تلخ ودلخورگفت:
_الان؟...يك ماهه توهم ميدونستي و...
بهنام شانه اش رافشرد:
_راجع به همين موضوعه!
بانگاهي گذرا به خانواده تمنا آرزوي مرگ كرد.اگر اين غفلتش گران ترازاين تمام ميشدبامرگ هم مبرا نميشد.دنبال بهنام راه افتاد ووارد محوطه شدند.باديدن شهريار وقدمهاي تندش دلش بيشترگرفت وتن خسته اش روي نيمكت ولوشد. وقتي نزديكشان توقف كردشنيد كه ميگفت:
_من همين الان رسيدم خانم،نمي دونم چي شده..باشه اگه لازم شد باآژانس بيا..فعلا خداحافظ....
گفت وقطع كرد وچقدرمسيحا دلش سوخت ازاين مهرباني كه شايدديرشده باشد...
شهريارباعجله ونگران پرسيد:
_مسيحا...چي شده بابا؟تمنا كجا تصادف كرده؟
سربلندكرد وبا نگاهي تب دارگفت:
_بهترنيست بپرسي باكدوم احمقي تصادف كرده...زيركدوم چرخ ماشين رفته!
نگاه گنگ شهريارگذري به بهنام زد كه گفت:
_اتفاق بودمسيحا!
صداي مسيحا لرزيد:
_اتفاق ؟....نكنه تاوان باشه...تاوان حماقتم كه با ازدست دادن تمنا تموم شه...
شهرياركنارش نشست وسراورابلندكرد:
_درست حرف بزن پسرجون،توكه منونصف عمركردي!
مسيحا دلخوروشكسته گفت:
_اگه اون روز شوم به جاي بهونه كردن اسب ،راستشوميگفتين شايد تمنا يه ساعت پيش زيرچرخ ماشين من له نميشد!
كم مانده بود چشمهاي شهريارازحدقه بيرون بزند،صاف نشست وباصدايي لرزان گفت:
_توچيكاركردي ؟
سرمسيحا ميان دستانش معلق ماند:
_خودخاك برسرم زيرش گرفتم....نديدم دويدبيرون تا...
سرش فشارداد وناليد:
_آخه چرا همون روز بهم نگفتين كه امروز تودلهره باختن وسوختن همه زندگيم زانوهام نلرزه؟...بايد اون لقمه حرومه بي شرف ميرفت سينه قبرستون كه زيرگوش خودم...
_واسه تقاص گرفتن ازمهران ديرنميشه!
مسيحا يك دفعه دادكشيد:
_حالا ديگه ...حالا كه من دارم تقاص كثافت كاري اونوميدم وزنم زيردست چندتا دكترداره تيكه پاره ميشه؟
_آروم مسيحا...مهران الان توبازداشته!
سرمسيحا باواكنشي تندچرخيد وبهنام سرخم كرد:
_مهاسا ازقرارامروز خبرداربود وبه من زنگ زد...خودم ميخواستم برم حق اين كثافتوبذارم كف دستش كه مهاسا نذاشت وگفت پليسوتوجريان بذاريم...همون موقع كه شصتش خبردارميشه تورسيدي وفلنگوميبنده توكوچه پشت كافه بازداشت ميشه!
مسيحا مكثي چند ثانيه اي برخاست وباقدم هايي تند وبلند به سمت خروجي رفت وبهنام دنبالش دويد...



برگه شكايت نامه مقابلش بود وبه متن آن خيره...غيرت داشت كه بي كشتن مهران آنجانشسته بود؟!...سرش سنگين وچشمانش تاربود...برگه راعقب هل داد وبهنام شانه اش رافشرد:
_يعني چي مسيحا؟
_اومدم اينجا تاخودم ...
_احمق نشوپسر،الان امضانكني شايدنشه نگهش داشت..اميرحسين پارتي بازي نميكرد،عمراميشد دستگيرش كرد...
_ميخواي بگي اين مارهفت خط وبي جرم تونستن نگه دارن؟
_نه خب!قبلا اسمش براي فساداخلاقي وقمار لورفته ولي بازم نشده كه ثابت كنن!
باامدن اميرحسين كه يكي ازدوستان دوران خدمت بهنام بود،سكوت كردند.اميرحسين بانگاهي به شكايتنامه امضانشده گفت:
_قصدشكايت نداري آقاي الهي؟
_اومدم فقط ببينمش!
بهنام بانگاه اميرحسين به سمت مسيحا خم شد:
_بذارواسه دادگاه!
_مگه چقدربراش ميبرن كه دل من آروم بگيره؟
اميرحسين با كمي احتياط دربكاربردن كلمات گفت:
_تجاوز به عنف اعدام داره ولي...
مسيحا دلش ميخواست سرش رابه ديواربكوبد،دنبال اين ولي رامي دانست ودلش بيشترسوخت.برخاست وگفت:
_خودم بهترازپسش برميام.
بهنام شانه اورافشردتابنشيند.اميرحسين نگاهي به چهره سرخ مرد مقابلش انداخت،قطعا هرمرد ديگري هم اينجا نشسته بود،بهتراز اين حال وروز نداشت.بااينحال گفت:
_الا ن ميتونه ادعاي اعاده حيثيت كنه وباتفاسيري كه من شنيدم دليلي براي اثبات جرمش نيست.اما اگه خانمتون هم اينجا حضورداشته باشه وبشه از متهم اعتراف گرفت مجازاتش حتميه...پس بهتره فكر تسويه حساب شخصي نباشي چون ممكنه به ضررتون تموم شه!
_يعني من مجبورم زنموبيارم اينجا تا...
_شما ميتوني به عنوان همسر ايشون شاكي پرونده باشي اما حضورخودشونم الزاميه!
سرمسيحا دوباره ميان دستانش فشرده شد كه درباضربه اي كوتاه بازشد وسربازي احترام نظامي گذاشت:
_قربان يكي از متهمين همه جاروبه هم ريخته وميخواد شماروببينه!
اميرحسين كه مي دانست سربازازكه حرف ميزندبانگاهي به مسيحا گفت:
_باشه تانيم ساعت ديگه ميام.
مسيحانگاه اميرحسين رادرهوا شكاركرد:
_مهرانه؟
_گوش كن آقاي الهي...
_من تانبينمش ازاينجانميرم...حقمه ببينمش!
_شماالان عصباني هستيد و...
_ من شكايتي ندارم،آزادش كنيد.
بهنام كلافه گفت:
_دردسردرست نكن مسيحا،ميخواي ببينيش چيكار؟
_كارش دارم .
_اگه قول بديد خودتونوكنترل كنيد مانعي نداره!
مسيحا فقط سرتكان داد وبهنام نگران نگاهش كرد،بعيد بودكاردست خودش ندهد...اميرحسين دستورآوردن متهم راصادركرد وسرجايش نشست..سرمسيحا دوباره ميان دستانش فرو رفت،اين روزها آنقدرزخم روحي داشت كه توجهي به سردردهاي عجيبش نكند.دقايق درسكوت سپري شد تااينكه بالاخره درباضربه اي كوتاه بازشد.سرمسيحا بالا آمد ومهران كه براي گفتن حرفي آماده بود،ميان حيرت خفه شد ونگاهش درچشماني كه روبه كبودي بودقفل شد.نگاه نگران بهنام به دنبال خط دوسربسته اين نگاه مي چرخيد وترس شكستن سكوتي راداشت كه انتهايش شودجنون محض مسيحا...به حالت آماده پشت صندلي مسيحاايستاد.اميرحسين كه سربازرا مرخص كرد،پوزخندي مشهود وحيرت آوربه لبهاي مهران ديد.يكباره چنان خونسرد شد كه جاخوردندالبته جزمسيحا كه هنوزبي پلك زدن نگاهش ميكرد...مهران بي اعتنا مقابلش روي صندلي نشست ودستش رابي پرواپشت صندلي ديگرانداخت وصداي نحسش درفضاي مسكوت اتاق پيچيد:
_به به آقامسيحا!پارسال دوست ،امروز آشنا پسرخاله..ميخواستم سراغتواززنت بگيرم كه...
انفجاررخ داد وكسي نفهميد چطور صندلي راكه تالحظه اي پيش مسيحا رويش نشسته بود به طرف اوپرت شد واگرسرعت عمل مهران نبود قطعا روي سر ش خورد ميشد.قبل ازاينكه دست مسيحا به مهران برسد بهنام باهربدبختي بود باچسباندن اوسينه ديوارنگهش داشت ،امير حسين شوك شده وسط اتاق ايستاد وسربازي رابلندصدازد كه البته درصداي فريادمسيحا گم بود:
_نكشمت مردنيستم كثافت!
مهران خودش راجمع كرد،انگاراز ديدن او دراين حال بيشترلذت ميبرد،دست به موهايش كشيد وخونسردگفت:
_از اولم جز بلوف زدن كاري ازت برنميومد...مسيحا باكنارزدن بهنام به سمت اوهجوم برد اما به محض كوبيده شدن مهران به ديوار دوباره مهارشد..بهنام دادكشيد:
_آروم مسيحا...به نفع اين آشغاله دستت بهش بخوره!
سربازي كه داخل آمده بود،بااشاره سريع مافوقش قصد داشت مهران راببرد كه او بي پروا گفت:
_شاكيم سوال داره،ميخوام جوابشو بدم.
بهنام باخشم ونگاهي نفرت انگيزگفت:
_خفه شومهران...گمشو برو...
مهران صاف ايستاد وگفت:
_يعني فقط واسه تماشاي يه فيلم منوآورده اينجا؟
اميرحسين كه درپروويي ووقاحت اين مردمانده بود،مداخله كرد وتشرزد:
_برو تاجرمت سنگين ترنشده!
_كدوم جرم؟من كه اعترافي نكردم
به مسيحا نگاه كرد وبي شرمانه ادامه داد:
_حالا ميخوام تفهيم جرم كنيد وآماده اعترافم..انگار شاكيم بدش نمياد بشنوه!
اميرحسين عصبي اورابيرون هل داد وگفت:
_د..گمشومرديكه وقيح...حكم كه برات بياد وقاحت يادت ميره!
مهران بلندازهمان جاگفت:
_بعضي خاطره ها به حكم بعدش مي ارزه!
ديگركنترل مسيحا ازدستشان رفت وبهنام حتم داشت اگرخودش راميان نندازد كشتن مهران حتمي است.ديگر براي مسيحا مهم نبود كجاي دنياايستاده ،فقط به اندازه دردي كه ميان سينه اش جمع بود مشت ميكرد ومي كوبيد اما فقط بدترميشد...به زحمت كه نگهش داشتند،فريادزد:
_بلايي سرتمنا مياد،به قرآن ميكشمت مهران...
مهران با سروروي زخمي به ديوارتكيه زد و گفت:
_دوست داري الان دليل اصلي كارموبدوني...همه چي به ديدنت تواين حال مي ارزيد...غرورت زيادي خارتوچشمم بود...هيچي بهتر ازتمنا نمي تونست بشكنتت...يك سال زندان نهايتا چند ضربه شلاق به حال خوب امروزم مي ارزيد...حالا اگه ميتوني سرتو ميون جمع بالا بگير وغرورتو نگه دار...
صداي فروپاشي مسيحا بلند بود،حتي به گوش بهنام رسيد.نگاه كرد.به چشمان سرخي كه بغض داشت...براي بيشتر نپاشيدن او داخل اتاق كشيده شد ومسيحا روي صندلي وارفت...هرحرفي گفته شد ،نشنيد ،فقط دوباره اين سرسنگينش بود كه محكم به دستان لرزانش كوبيده شد...چگونه اين خرده هاي غرور راجمع ميكرد...تمام تنش زخم بود..دردبود...فاجعه ازاين بيشتر...
بهنام بافشردن شانه اش سرخم كرد:
_برگه هارو امضاكن وپاشو بريم مسيحا...تمنا رو ازاتاق عمل آوردن...
شنيدن نام تمنا حالش كرد.بدون آنكه بفهمد فقط چندخط روي برگه مقابلش انداخت وبيرون زد...شايد ديدن تمنا آرامش ميكرد...


مطالب مشابه :


رمان وحشی اما دلبر

دیگر قسمت های رمان: رمان وحشی اما دلبر, دنیای رمان. تاريخ : ۹۲/۱۰/۲۵ | 22:57 | نویسنده : پری | .::.




رمان دوراهی عشق و هوس

رمان وحشی اما دلبر. سرمو بلند كردم و به چشمهاي وحشي و گرسنه اش چشم دوختم شايد




میراث 4

رمان رمــــاناما يه چيز"نظر خصوصي ندي ها" دانلود رمان عاشقانه




رمان "وفای عهد" 15

همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود رمان وحشی اما دلبر. ميكنن وحشي هستي




رمان دوراهی عشق وهوس 1

دنیای رمان رمان وحشی اما دلبر بلند كردم و به چشمهاي وحشي و گرسنه اش چشم دوختم




رمان تمنای وصال - 21

رمان وحشی اما دلبر بيشترتقلا كرد او وحشي ترشد.صداي پاره دانلود رمان تمنای




رمان ورود عشق ممنوع(11)

رمان,دانلود رمان,رمان پر پر مي شه دل من وقتي تو نيستي دلبر نمي دونم اين وحشي




رمان تمنای وصال - 23

رمان وحشی اما دلبر وحشي كثافت معتادان رمان, دانلود رمان تمنای وصال برای گوشی و




دانلود 1-13 مجموعه ماجراهاي بچه هاي بدشانس

رمان وحشی اما دلبر نهنگ كشي و گله گوسفندهاي وحشي فقط بخشي از اتفاقات دانلود: download




برچسب :