رمان همین امشب قسمت

تنها در صورتی كه در عشق به شادی بپردازید خواهید توانست به عشق ورزیدن ادامه دهید.عشق نباید به صورت باری سنگین درآید كه حمل آن برای شما مشكل شود.عشق باید به صورت یك ترانه یا یك سماع باشد.عشق اصلا" جدی نیست.عشق به نوعی رها شدن از هرگونه نگرانی و تنش است.
--------------------------------------------------
داستان دنباله دار قسمت هشتم
مجید كه محو گفتار جدی و زیبایی و جذابیت ماهرخ شده و خیره در چشمهایش نگاه میكرد در همون حال گفت:منظورم این نبود!
ماهرخ با عصبانیت از جایش بلند شد و گفت:لازم نیست توضیح بدهی كه منظورت چی بوده...حالیم شد كه میخوای بگی تو قصد سوءاستفاده از منو نداری و خیلی محجوب تشریف داری و منم باید حواسم به رفتارم باشه و اینقدر راحت حتی به بهانه ی عشق بهت نزدیك نشم چون به هر حال تو یه پسری و ممكنه كه با رفتارم و ادامه ی اونها تو دچار مشكل بشی...نه؟...باشه قبول.
ماهرخ بعد از گفتن این حرف دیگر معطل نكرد و برگشت تا مسیر رسیدن به جاده و سپس باغ را پیش بگیرد كه مجید با عجله و عصبانیت از جایش بلند شد و به سرعت خودش را به ماهرخ رساند و دست او را گرفت و به سمت خودش برگرداند اما ماهرخ به تندی دستش را از دست مجید بیرون كشید و گفت:به من دست نزن...از این لحظه به بعد حق نداری حتی دستمم بگیری...البته فكر نكن مثل بچه ننه ها دارم قهر میكنم یا قصدم اینه كه بخوام اگه موضوعی در بین ما در شرف وقوع بود رو جلوگیری كرده باشم...نه اصلا"...من دوستت دارم و شاید به این سادگیها هم نسبت بهت دلسرد نشم...اما تا وقت درستش نرسه دیگه نمیخوام زیادی اظهار عشق و صمیمت بهت داشته باشم یا بهتر بگم به قول خودت شرایطی رو ایجاد كرده باشم كه جنابعالی فكر كنی من از روی بچگی و نفهمی دارم كاری میكنم و تو در نهایت ممكنه نتونی خودت رو كنترل كنی و كار به سوءاستفاده و این حرفها...
مجید قدمی دیگر به ماهرخ نزدیك شد و بازوهای او را گرفت و گفت:ماهرخ چرا داری چرت و پرت میگی؟
ماهرخ با حالتی عصبی و كلافه بازوهایش را از دستهای مجید بیرون كشید و از او فاصله گرفت و گفت:چرت و پرت نمیگم...تو خواستی بهم ادبیات رفتاری یك عاشق رو حالی كنی كه كردی...از این به بعد همون رفتاری رو میكنم كه درسته...دوستت دارم و عاشقتم باقی میمونم اما رفتاری نخواهم كرد كه تو بخوای برام كلاس اخلاق و توجیه بگذاری.
مجید نگاه جدی و عصبی خودش را به چشمان خشمگین ماهرخ دوخت و گفت:بچه نشو ماهرخ!من حرف بدی نزدم فقط خواستم بگم...
ماهرخ به میان حرف او آمد و گفت:شاید تا ده دقیقه پیش رفتارم بچگانه بوده ولی بهت قول میدهم از این لحظه به بعد دیگه هیچ بچه بازی از من نمی بینی.
بعد از پایان یافتن جمله ی آخرش بار دیگر به قصد رفتن به سوی مسیر برگشت كه مجید شانه های او را گرفت و با حركتی سریع او را به عقب برد طوریكه ماهرخ مجبور شد به درختی كه در پشتش با فاصله ایی اندك واقع شده بود تكیه دهد و سپس مجید صورت ماهرخ را بین دو دستش گرفت و بعد از لحظاتی كه در چشمهای عصبی او خیره شده بود گفت:ماهرخ...چی رو میخوای با این رفتارت به من ثابت كنی؟...هان؟
ماهرخ كه كف هر دو دستش را به سینه ی پهن و مردانه ی مجید گذاشته و سعی داشت او را از خود دور كند گفت:میخوام بهت ثابت كنم كه اولا" در مورد من خیلی زود قضاوت كردی دوما" اگه قرار باشه همونطور كه من دوستت خواهم داشت تو هم منو دوست داشته باشی و به گفته ی خودت عاشقم بمونی با رفتاری كه خودت ازم خواستی داشته باشم من هیچ مشكلی ندارم ولی تو روزی میرسه كه از حرفت پشیمون بشی...
مجید با صدایی آهسته گفت:همین الانشم پشیمونم.
ماهرخ فشار دستانش را بیشتر كرد و با خم كردن سر و اندكی كمر خود توانست با زرنگی و چابكی خاص از زیر دستان مجید خود را بیرون كشیده و آزاد كند سپس در حالیكه چشمهایش حالا علاوه بر خشم غم خاصی را نیز به نمایش گذاشته بود دو قدم دیگر از مجید فاصله گرفت و گفت:یادته دیروز ازت پرسیدم یه دختر از نظر پسرها كی بزرگ میشه و تو در جوابم چی گفتی؟...گفتی بزرگی به سن و سال نیست به عقل و شعوره...حالا هم شعورم داره بهم میگه كه از این به بعد باید راه عاشقی رو چطوری طی كنم...تو هم میخوای منو بچه فرض كن یا نه میخوایی بزرگم بدون برام فرقی نداره...ولی یادت باشه كه از این به بعد رفتاری رو از من میبینی كه خودت خواستی...
مجید یك دستش را در لابه لای موهایش فرو برد و برای لحظاتی كوتاه به آسمان ابری و گرفته خیره شد سپس به ماهرخ نگاه كرد و با صدایی نسبتا" بلند گفت:من از تو این رفتار رو نخواستم...من كی از تو خواستم از من دوری كنی؟
ماهرخ عقب عقب قدم برمیداشت و با لبخند كمرنگ و غمگینی كه به لب آورد سر تا پای مجید را برانداز كوتاهی كرد و پاسخ داد:من از تو دوری نمیكنم مجید...من دوستت دارم تا وقتی دوستم داشته باشی...اما رفتارم همونی میشه كه همین چند دقیقه پیش خواستی...همونطور میشه كه مشكل سوءاستفاده پیش نیاد نه برای تو نه برای ذهنت تو...كه نكنه من رفتارم طوری باشه كه كسی غیر از تو به خودش اجازه ی...
و بعد بغض راه گلویش را بست و برگشت و به حالت دو مسیر سمت جاده را پیش گرفت!
مجید برای چند ثانیه در بهت و ناباوری اثر حرفش به روی ماهرخ بی حركت سر جایش ایستاد و به دویدن ماهرخ چشم دوخت اما به یكباره به طرف ماهرخ دوید و خیلی سریع به او رسید و توانست او را در آغوش بگیرد و از ادامه ی دویدنش جلوگیری كرد.
ماهرخ سعی میكرد خود را از آغوش او بیرون بكشد اما تلاشش كاملا" بیهوده بود چرا كه مجید با تمام احساس و عشقی كه نسبت به ماهرخ داشت آنچنان او را در میان بازوان و آغوش خویش جای داده بود كه ماهرخ فهمید هرگونه تقلایش برای رهایی از دستان مجید كاری بس عبث و بیهوده است!
مجید با صدایی آهسته گفت:بس كن ماهرخ...دیوونه بازی درنیار...آروم باش تا مثل دو تا آدم با هم حرف بزنیم...الان تو اینجوری برگردی توی باغ مامان میدونی به من چی میگه؟میگه تو ماهرخ رو بردی بیرون سرحال بشه بدترش كردی كه...تو رو خدا ماهرخ یه لحظه به حرفم گوش كن.
ماهرخ كه حالا تقریبا" بی حركت در آغوش مجید ایستاده بود اما كلافه و عصبی در حالیكه سعی داشت از ریزش اشكهای جمع شده در چشمانش نیز جلوگیری كرده باشد گفت:مجید ولم كن...بهت میگم ولم كن...امكان نداره از حرفم برگردم...به جون بابام از این به بعد میدونم رفتارم...
مجید به میان حرف ماهرخ رفت و گفت:باشه...باشه...هر طور دوست داری همون رفتار رو داشته باش...باشه...ولی الان نمیگذارم اینجوری با این حال برگردی باغ.
مجید كه حالا كاملا" متوجه ی كلافگی ماهرخ شده و از سویی دریافت كه توانسته ماهرخ را متقاعد كند تا برای باز یافتن آرامشش كمی تامل كند به آرامی دستانش را شل كرد و سپس از ماهرخ فاصله گرفت و گفت:یه چند دقیقه بشین آرومتر كه شدی با هم برمیگردیم.
ماهرخ به زمین خیس و گل آلود نگاهی انداخت و گفت:اینجا كه دیگه جای نشستن نیست همه جا خیس و كثیفه...
و بعد شروع كرد آرام آرام قدم برداشتن و مجید كه حالا احساس میكرد با گفتن آن حرف در چند دقیقه پیش به راستی دیواری میان خود و ماهرخ ایجاد كرده است در كنار ماهرخ شروع كرد به راه رفتن و حتی یك بار كه خواست دست ماهرخ را بگیرد با واكنش سریع ماهرخ در عدم انجام این كار مواجه شد!بنابراین مجید ترجیح داد بدون حرف در كنار ماهرخ قدم بردارد اما قلبا" از اینكه حرفش را كمی بدون فكر به ماهرخ گفته بود احساس خوبی نداشت.
مقداری از راه را كه رفتند صدای رعد و برق به تمام فضای آن محیط حال و هوایی دیگر بخشید و به علت وجود كوههای اطراف انعكاس صدای رعد سبب میشد اینطور به تصور آید كه چندین رعد پشت سر هم انجام گرفته!
ماهرخ برای لحظاتی سر جایش ایستاد...صدا نسبتا" طولانی تر از حد معمول بود و به همین جهت او با دلهره ایی خاص به كوههای اطراف چشم دوخت.
مجید كه اضطراب را در چشمهای ماهرخ دید قدمی به سویش برداشت و گفت:نترس صدای رعد و برق توی دره پیچیده و به نظر میاد كوه داره ریزش میكنه یا چند تا رعد با هم باشه...ولی چیزی نیست نترس...این صدا فقط از همون رعد اول بود.
سپس به آرامی دستش را دور شانه ی ماهرخ گذاشت و كمی او را كه همچنان با نگرانی به ارتفاع كوههایی كه محیط را احاطه كرده چشم دوخته بود به خود نزدیك كرد.
ماهرخ اعتراضی نكرد و گویا در آن لحظات تمام حرفها و برخوردهایی كه بین خودش و مجید رخ داده بود را فراموش كرده!
مجید در حینی كه او را وادار به ادامه ی راه رفتن كرد حالا كاملا" ماهرخ را در پناه خویش گرفته و از اینكه می دید با اعتراضی از سوی او مواجه نشده لبخند رضایتی بر لبهایش نشست...هنوز چند قدم دیگر بیشتر نرفته بودند كه مجددا" باران شروع شد و همین امر سبب شد برای برگشتن به باغ بر سرعت قدمهای خویش اضافه كنند.وقتی به باغ رسیدند باران تندتر شده و جوانهای حاضر در حیاط باغ هم همگی به داخل ساختمان رفته بودند و كسی در محوطه ی باغ نبود.
ماهرخ كمی از او فاصله گرفت و خواست به سمت ساختمان برود كه مجید مچ دست او را گرفت و گفت:ماهرخ؟
ماهرخ ایستاد و در حالیكه باران به صورتش میزد و مجبور بود برای در امان ماندن نفوذ باران به چشمهایش آن دستش كه آزاد بود را حائل میان قطرات باران و صورتش گرداند برگشت و به مجید نگاه كرد.
مجید ادامه داد:نمی خواستم ناراحتت كنم ولی مثل اینكه درست برخلاف خواسته ام عمل كردم...درسته؟
ماهرخ كمی مكث كرد سپس گفت:مهم نیست.
و بعد دستش را از دست مجید بیرون كشید و برگشت به سمت ساختمان و راه منتهی به پله های بالكن را پیش گرفت.
مجید كه هنوز به ماهرخ خیره بود و در همان حال در حیاط باغ را هم می بست گفت:ماهرخ من نمیخوام رفتارت با من مثل غریبه ها باشه...میشنوی چی میگم؟
ماهرخ بدون اینكه به سمت مجید برگردد همانطور كه به سوی پله ها میرفت با صدایی بسیار آهسته و زیر لب زمزمه كرد:تو حرف بدی به من نزدی ولی باعث شدی خودمم اینو بفهمم كه نباید نسبت به خیلی از مسائل بی توجه باشم...میدونم دوستم داری...منم دوستت دارم مجید.
و بعد قدمهایش را به سمت ایوان تندتر كرد و با عجله از پله ها بالا رفت.
مجید همچنان به ماهرخ نگاه كرد تا وقتی كه او به داخل ساختمان رفته و در را هم پشت سرش بست.
مجید به هیچ وجه حرفهایی كه ماهرخ زمزمه وار با خود نجوا كرده بود را نشنید و با تصور بی جواب ماندنش از سوی ماهرخ مطمئن میشد دیواری كه خود ساخته همچنان در بین او و ماهرخ پابرجا خواهد ماند...این فكر برای لحظاتی كلافه اش كرد و با عصبانیت لگد محكمی به لاستیك یكی از ماشینهایی كه در باغ پارك شده بود زد و سپس به سمت ساختمان رفت.
ساعات باقی مانده تا زمان بازگشت به تهران بعد از صرف ناهار به سرعت سپری شد و با وجود ریزش باران شدید هر خانواده ایی سعی داشت در جمع كردن وسایلش و قرار دادن آنها در ماشینهایشان عجله ی بیشتری به خرج دهند و بالاخره نزدیك ساعت5بعدازظهر همگی سوار ماشینهای خود شده و راه تهران را در پیش گرفتند.
حسین آقا و بقیه ی مردها هر یك به مسیر مورد نظر خویش كه میرسیدند با زدن چند بوق از بقیه خداحافظی كرده و مسیر منزل خویش را در پیش گرفته و جدا میشدند زمانیكه حسین آقا نیز از مسیر جدا شد و با بقیه خداحافظی كردند مهری خانم كه تا آن لحظه ساكت بود روی كرد به او و گفت:حسین اول بریم یه سر خونه ی منصوره و امیرخان تا ماهرخ رو صحیح و سالم تحویلشون بدهیم.
حسین آقا كه بلافاصله پی به هدف اصلی مهری خانم برده بود نگاه كوتاهی به او كرد و سپس از توی آیینه ی جلو به ماهرخ و افسانه و مجید كه بر روی صندلیهای عقب نشسته بودند چشم دوخت و برای اینكه مخالفتش را با هدف مهری خانم از طریقی دیگر نشان دهد گفت:ماهرخ جان عمو من یه ذره خسته شدم میریم خونه ی ما بعد مجید تو رو میبره میرسونه باشه عمو؟یا نه اگه عجله داری میخوای همین الان ببرمت؟
مهری خانم متوجه ی منظور حسین آقا شد و با كلافگی صورتش را به سمت شیشه ی كنارش برگرداند و دیگر حرفی نزد.
ماهرخ كه حسین آقا را منتظر جواب دید گفت:نه عمو عجله ندارم...شما هم خسته شدین...باشه هر طور شما راحتی من حرفی ندارم.
حسین آقا بعد از شنیدن حرف ماهرخ مسیر مستقیم به سوی منزل خودشان را پیش گرفت و دقایقی بعد جلوی در حیاطشان رسیدند.از ماشین پیاده شدند و چون قرار بر این شده بود كه مجید ماهرخ را به منزلشان ببرد دیگر ماشین را به داخل حیاط نبردند و در همان جلوی در یكی یكی وسایل را از ماشین خارج و به حیاط و سپس به داخل خانه میبردند.
ماهرخ مردد ایستاده بود و نمیدانست آیا همین الان مجید او را باید برگرداند یا اینكه...
مهری خانم كه سبد قرمز حاوی میوه كه حسین آقا از صندوق عقب ماشین خارج و روی زمین گذاشته بود را برمیداشت در همان حال چشمش به ماهرخ افتاد كه بلاتكلیف جلوی در ایستاده بود بنابراین گفت:ماهرخ جان قربونت بشم بریم حالا داخل خونه یه چند دقیقه بشینید بعد میگم مجید ببرتت.
ماهرخ سرش را به علامت تایید حرف مهری خانم تكان داد و سپس به همراه افسانه در بردن برخی وسایل به حیاط و خانه مشغول شدند.
جلوی در راهروی خانه مهری خانم كه مشغول درآوردن كلید از كیفش شده بود تا در را باز كند صدای زنگ تلفن هم به طور مداوم از داخل ساختمان به گوش میرسید.
مهری خانم با عجله كلیدش را پیدا و سپس در راهرو را باز كرد و در همان حال گفت:حتما" منصوره اس...دلش شور زده چرا تا الان برنگشتیم...آخه بهش گفته بودم بعد از ناهار برمیگردیم نمیدونستم راه افتادنمون تا ساعت5طول میكشه...
و بعد با عجله وارد راهرو شد و به سمت تلفن رفت.
مجید كه پشت سر ماهرخ و افسانه جلوی در راهرو ایستاده بود وسایلی كه مادرش تا آنجا همراه خود آورده و سپس به خاطر عجله برای پاسخگویی به تلفن همه را همان جلوی در راهرو گذاشته و خودش به داخل رفته بود را برداشت و همراه افسانه و ماهرخ به داخل خانه آمد.
حدس مهری خانم درست بود چرا كه كسی جز منصوره خانم پشت خط نبود!
اما منصوره خانم دلشوره ی بازگشت آنها را نداشت و فقط میخواست از مهری خانم خواهش كند دو سه ساعت دیگر هم ماهرخ را نگه دارند و به خانه نبرند چرا كه كسی در خانه نیست.گلرخ همراه محسن به منزل مادرشوهرش رفته بوده و امیرخان و خودش و منوچهر نیز در آن ساعت همراه ایران خانم در بیمارستان بودند چرا كه همین امروز صبح وقتی امیرخان بعد از مدتها به قصد سرزدن به منزل خواهرش به آنجا رفته بودند مطلع میشوند همسر ایران مدت دو روز است در بیمارستان قلب بستری بوده و وقتی همراه ایران به بیمارستان رفته اند تقریبا یك ساعت پیش شوهر ایران فوت كرده بوده...و حال آنها در بیمارستان مشغول انجام كارهای لازم هستند...
مهری خانم از شنیدن این خبر برای لحظاتی ناراحت شد چرا كه ایران خانم و همسرش را به خوبی به یاد داشت و حالا كه میدانست امیرخان بعد از اینهمه وقت كه به هدف دیدار آنها به منزلشان رفته بوده چقدر باید احساس بدی باشد كه در همان روز همسرایران فوت كرده باشد!
وقتی مهری خانم خداحافظی و گوشی را قطع كرد ماهرخ و افسانه و مجید كه از جملات و حرفها و رفتار مهری خانم فهمیده بودند باید اتفاق بدی افتاده باشد هر سه در هال ایستاده و چشم به دهان مهری خانم دوخته بودند.
حسین آقا نیز كه بعد از قفل كردن درهای ماشین حالا او هم به داخل خانه آمده بود از جو حاكم متوجه شد او نیز باید در انتظار صحبتی از ناحیه ی همسرش باشد بلكه معمای پیش آمده حل شود!...حسین آقا برای لحظاتی نگرانی تمام وجودش را پر كرد و هراس از اینكه نكند موضوع ناراحتی آن لحظه مربوط باشد به تحقق یافتن حرفها و حدسهایی كه از مهری خانم شنیده بود با سستی كه در عضلاتش احساس كرد روی اولین مبل راحتی نزدیكش نشست و گفت:مهری حرف بزن ببینم چی شده؟
مهری خانم كه با نگاه كردن به حال حسین آقا بلافاصله فهمید نگرانی همسرش ممكن است در چه رابطه ایی باشد سریع گفت:چیز مهمی نیست نگران نباشید...
و بعد كه با نگاه متعجب ماهرخ و افسانه و مجید مواجه شد كمی فكر كرد و نخواست با گفتن اصل خبر بعد از این مسافرت آخرهفته ایی كه تقریبا" به همه خوش گذشته بود زیاد بچه ها را دچار ناراحتی از شنیدن خبر فوت كسی كرده باشد به ماهرخ نگاه كرد و گفت:ماهرخ جان مامانت خواست شام هم پیش ما باشی بعد میان دنبالت...شوهر عمه ایرانت یه ذره حال نداره...بیمارستان بستریش كردن...مامانت و بابات و منوچهر الان اونجا هستن.
ادامه دارد رمان همین امشب-شادی داودیانسان لازم است دردها و لذت ها؛شب ها و روزها؛مشكلات و شادی های مختلفی كه عشق به همراه دارد را بپذیرد.هرگز از بروز عشق جلوگیری نكنید.عشق والاترین تجربه ی ممكن در هستی است؛حتی اگر دردآور باشد؛چه رسد به زمانی كه شادی آفرین و لذت بخش است.
---------------------------------------------
داستان دنباله دار قسمت نهم
مهری خانم كه با نگاه كردن به حال حسین آقا بلافاصله فهمید نگرانی همسرش ممكن است در چه رابطه ایی باشد سریع گفت:چیز مهمی نیست نگران نباشید...
و بعد كه با نگاه متعجب ماهرخ و افسانه و مجید مواجه شد كمی فكر كرد و نخواست با گفتن اصل خبر بعد از این مسافرت آخرهفته ایی كه تقریبا" به همه خوش گذشته بود زیاد بچه ها را دچار ناراحتی از شنیدن خبر فوت كسی كرده باشد به ماهرخ نگاه كرد و گفت:ماهرخ جان مامانت خواست شام هم پیش ما باشی بعد میان دنبالت...شوهر عمه ایرانت یه ذره حال نداره...بیمارستان بستریش كردن...مامانت و بابات و منوچهر الان اونجا هستن.
حسین آقا كه حالا خیالش راحت شده بود بلند شد و برای شستن دست و صورتش به دستشویی رفت.
ماهرخ با صدای افسانه كه از او میخواست همراهش به اتاق او رفته و مانتو و روسری خود را درآورد نگاهش را از مهری خانم به او امتداد داده و سپس هر دو وارد اتاق خواب افسانه شده و در را هم بستند.
مجید كه هنوز نگاه دقیق خود را از مادرش نگرفته بود با صدایی آهسته گفت:شوهرعمه ی ماهرخ مرده...درسته؟
مهری خانم با حركت سر پاسخ مثبت به او داد و سپس در حالیكه هر دو دستش را بر زانوانش گذاشته و بلند میشد گفت:لا اله الا الله...تف به این دنیا...دو روزه ی دنیا رو ببین...چند سال این خواهر و برادرها با هم سروسنگین شده بودن حالا كه امیرخان رفته حالی از خواهرش بپرسه باید درست روزی باشه كه شوهرخواهره بمیره!!!...عجب روزگاریه!!!...خداكنه همین فوت عامل خیری بشه بلكه این خواهر و برادرها دوباره بینشون صلح و صفا برقرار بشه.
و بعد از این حرف سوی آشپزخانه رفت و برخی از وسایل را كه بچه ها درآشپزخانه گذاشته بودند همه را جابجا كرده و هریك را در جای مخصوص به خودش گذاشت و شروع كرد برای شام تدارك لازم را دیدن و با انجام این كارها سر خود را گرم كرد اما گاه گاهی آهی از ته دل میكشید كه ناشی از تلخی روزگار و فوت غیرمنتظره ی شوهر ایران خانم بود...چیزی كه اصلا" انتظارش را نداشت و مطمئن بود در آن ساعات نه تنها منصوره خانم كه خود امیرخان نیز همین حس را دارند.
حسین آقا به جهت بهانه ی خستگی كه مطرح كرده بود به اتاق خوابشان رفته و روی تخت دراز كشید و به راستی خستگی خیلی زود بر او چیره شد و به خواب رفت.
مجید كه بعد از تعویض لباسش به هال برگشته و تلویزیون را روشن كرده بود خود را مشغول تماشای آن كرد ولی بیشتر حواسش به اتاق خواب افسانه بود و دلش میخواست هر چه زودتر ماهرخ از آنجا بیرون بیاید!
افسانه و ماهرخ در اتاق مانتو و روسریهایشان را درآورده بودند و افسانه مشغول قرار دادن لباسهایش در كشو و كمد دیواری شد و ماهرخ هم مانتو و روسری خودش را لبه ی تختخواب افسانه گذاشت و روی تخت نشست و به افسانه كه مشغول جمع آوری وسایلش شده بود نگاه میكرد.افسانه كه در حین انجام كارهایش متوجه ی ماهرخ نیز بود پرسید:اگه شوهر عمه ات خدای نكرده بمیره عمه ات دیگه تنها میشه نه؟یا بچه هاش پیشش هستن؟
ماهرخ كمی فكر كرد سپس گفت:خدا نكنه بمیره...مرد مهربونی بود...البته الان چند سالی میشه ندیدیمشون!...درست نمیدونم سر چی شد یكدفعه بابام با عمه ام قطع رابطه كرد!...ولی اگه شوهر عمه ام بمیره تو درست میگی عمه ام تنها میشه.
افسانه كه سعی داشت با فشار و زور یكی از تی شرتهایش را در كشوی كمدش جای دهد در همان حال گفت:آخی طفلكی عمه ات...همه ی بچه هاش پس ازدواج كردن...آره؟
ماهرخ گلسرش را باز كرد و دستی در لا به لای موهایش كشید و گفت:تو مگه عمه ایران من رو یادت نمیاد؟چند تا بچه نداره كه...همش یه دونه دختر داره كه...
ماهرخ در این لحظه یكباره سكوت كرد!به نقطه ایی خیره شده بود و چشمهایش نشان از تعجب وی از موضوعی را بیان میكرد!
افسانه كه گمان كرده بود چیزی در اتاق او موجب تعجب ماهرخ شده خط نگاه او را دنبال كرد ولی دید او به چیز خاص و تعجب برانگیزی چشم ندوخته بلكه فقط به در اتاق چشم دوخته است!
افسانه دستانش را كه هنوز سعی داشتند لباسی را با فشار در كشویی كه انباشته از لباس شده بود در آن جای دهند را از روی لباسها برداشت و برای لحظاتی به ماهرخ چشم دوخت و گفت:چیه؟!!...به چی خیره شدی؟!!
ماهرخ كه لحظاتی غرق در فكر و یادآوری خوابی كه دیده و حل شدن معمای ذهنش گشته بود نگاهش را از در گرفت و به افسانه كه منتظر پاسخی از وی بود جواب داد:هیچی...هیچی...یاد دختر عمه ام افتادم...تو اونو یادت نیست؟...اسمش افسره...خیلی خوشگله...یادمه اون سالها كه با هم رابطه داشتیم یكی دوبار كه شما اومده بودین خونمون عمه ام اینا هم اونجا بودن...افسر از من خیلی بزرگتره اون موقع كه من یادمه8سالم بود اون حدود19سالش میشد و همیشه وقتی نگاش میكردم پیش خودم میگفتم كاش منم وقتی بزرگ شدم به خوشگلی افسر بشم...چطوری افسر یادت نمیاد؟!...یادمه همیشه ناخنهاش بلند بود و لاك میزد من عاشق رنگ لاكهاش بودم...آهان یادم اومد یه بار كه اومده بودن خونه ی ما برای من چند تا لاك خریده بود و آورده بود...تو و گلرخ هم چون من لاكهامو ندادم بهتون هر دوتایی با من قهر كردین...یادت اومد؟
افسانه لحظاتی فكر كرد و سپس كمی سرش را كج نمود و بعد گویا یكباره افسر را به یادآورده باشد گفت:آهان...آره...آره...یادم اومد...ببینم این همونی هست كه یادمه میگفتن یه شوهر مزخرف گیرش اومده نه؟
ماهرخ پاسخ داد:آره فكر كنم...یكی دو بار یادمه از مامان شنیدم مثل اینكه دلیل قطع رابطه ی بابامم با عمه ام به خاطر همین شوهر افسر بوده...البته دقیق نمیدونم...
افسانه دوباره مشغول كار خودش شد و با طعنه گفت:عموامیر هم چه اخلاق عجیب و غریبی داره بعضی اوقات...خوب افسر شوهر بد كرده خودش بدبخت شده چرا دیگه عمو با خواهرش قطع رابطه كرده؟!
ماهرخ شانه هایش را بالا انداخت و از روی تخت بلند شد و گفت:من چه میدونم؟!...شایدم من دارم اشتباه میكنم و موضوع چیز دیگه بوده.
سپس از جایش بلند شد و به سمت در اتاق رفت تا از آن خارج شود و در همان حال گفت:من میرم ببینم خاله كاری اگه داره كمكش كنم.
افسانه برگشت و به او نگاه كرد و گفت:باشه...تو برو منم این لباسهامو جمع آوری كه كردم میام...به مامانمم بگو افسانه الان میاد.
ماهرخ از اتاق كه خارج شد هنوز از اینكه معمای خوابش برایش حل شده بود در بهت به سر میبرد...حالا با یادآوری چهره ی افسر كاملا" برایش روشن شده بود كسی كه زیر دست و پای عموجلال در خواب دیده و غرق در خون بوده كسی جز افسر نبود!!!
مجید كه به صورت ماهرخ نگاه میكرد كاملا" متوجه شد او در فكری خاص غرق شده...برای همین گفت:ماهرخ؟...توی چه فكری هستی؟
ماهرخ نگاهش را به صورت مجید امتداد داد و قبل از اینكه پاسخ او را بدهد به سمت آشپزخانه نگاهی انداخت و متوجه ی مهری خانم شد كه در حال ریختن لباسهای چرك به درون لباسشویی است و پرسید:خاله كاری دارین بیام كمكتون؟
مهری خانم از همانجا پاسخ داد:نه قربونت بشم...كاری نیست...شام رو كه بار گذاشتم این كارهای خورده ریز هم كار خودمه تو بشین پیش بچه ها...افسانه كجاس؟
ماهرخ پاسخ داد:توی اتاقشه...داره لباسهاشو جابه جا میكنه...
مهری خانم دیگر حرفی نزد و ماهرخ هم توی هال در ضمنی كه تكیه اش را به یكی از راحتی های كنار دیوار میداد روی زمین و تقریبا" نزدیك مجید نشست.
مجید كه هنوز به صورت ماهرخ نگاه میكرد و میدانست در عمق چشمهای ماهرخ حرفی برای گفتن وجود دارد بار دیگر پرسید:ماهرخ؟...چیزی شده؟...توی اتاق با افسانه حرفی بینتون زده شد كه...
ماهرخ به میان حرف مجید رفت و با صدایی آهسته گفت:نه...افسانه چیزی نگفته.
مجید كه حالا بالشتی كه روی راحتی در پشتش بود را روی زمین و جلوی راحتی گذاشته و خودش هم روی زمین نشست و به بالشت پشتش و راحتی تكیه داد و فاصله اش با ماهرخ كمتر شد گفت:پس چرا توی فكری؟!...نگران شوهرعمه اتی؟!
ماهرخ كه به نقطه ایی خیره شده بود و حالا لبهایش را بر حسب عادت در موقع فكر كردن به طرزی زیبا غنچه كرده بود كاملا" از نگاه عاشق و بی قرار مجید به نیمرخ خویش در ان لحظه غافل بود و در همان حال گفت:میدونی چیه مجید؟
مجید كه بی اراده نگاهش به لبهای خوشرنگ ماهرخ معطوف شده بود گفت:نه نمیدونم چی توی فكرته!
ماهرخ صورتش را به سمت مجید برگرداند و در این لحظه مجید بلافاصله نگاه خودش را از لبهای او به چشمهایش امتداد داد تا مبادا ماهرخ متوجه ی لذتی كه او برای لحظاتی از دیدن لبهای غنچه شده اش برده بود بشود و سپس با حركت سر و صورت انتظار خود را مبنی بر دریافت پاسخی از جانب ماهرخ نشان داد.
ماهرخ با صدایی آهسته گفت:یادم اومد اونی كه عموجلال داشت میكشتش كی بود...
مجید یكباره جدی شد و تمام لذت چند لحظه پیش خود را فراموش كرد و به آرامی گفت:ماهرخ باز كه داری به اون خوابت فكر میكنی!...ولش كن گفتم...
ماهرخ با عجله حرف مجید را قطع كرد و گفت:نه...میدونی اون كی بود؟...اون افسر دختر عمه ایرانم بود...چهره ی همون وقتهایی رو داشت كه اون سالها می اومدن خونمون و من بچه بودم...الان كه توی اتاق حرف عمه ایران رو داشتیم با افسانه میزدیم یكدفعه یادم افتاد اونی كه توی خواب دیده بودم كیه!...مجید مطمئنم اونی كه عموجلال داشت میكشتش افسر بود!
در این لحظه مهری خانم كه جلوی درآشپزخانه ایستاده و یك ظرف میوه در دستش بود ناخواسته جملات آخر ماهرخ را شنید و سرجایش ایستاد و به هر دوی آنها خیره شد اما خیلی سریع توانست حفظ ظاهر كرده و در حالیكه سعی داشت لبخندی به لب بیاورد با ظرف میوه جلو آمد و آنرا روی میز وسط هال گذاشت و روی كرد به ماهرخ و گفت:ماهرخ جان قربون شكلت بشم هنوزم كه داری از خواب بدت حرف میزنی!...
مجید سریع ادامه ی صحبت مادرش را گرفت و گفت:منم همش دارم بهش میگم بیخیال خوابی كه دیده بشه ولی فكرش رو بدجور درگیر این موضوع كرده!
مهری خانم خیاری از ظرف میوه برداشت و شروع كرد به پوست گرفتن آن و گفت:نگران نباش ماهرخ جان من همون دیشب كه دیدم اینقدر نگرانی وقتی آروم شدی و از اتاق اومدم بیرون صدقه گذاشتم كنار...میگن صدقه بعد از دیدن خواب باعث میشه اگه تعبیرش خوب باشه در وقوعش تعجیل بیفته اگرم تعبیرش بد بوده كه با همون صدقه رفع بلا میشه و دیگه جای نگرانی هم نیست...دیشبم بهت گفتم كه تو هول افتادن توی آب رودخونه هنوز توی دلت بود برای همین خواب بی ربط و كابوس دیدی...درست مثل وقتایی كه آدم تب بالا میكنه كابوس میبینه دیگه...اون وقتم آدم همش خوابهای بی سروته و پر از هول ولا میبینه.
ماهرخ با لبخند صحبتهای مهری خانم را می شنید و دیگر حرفی نزد اما در آن لحظه هر سه نفر آنها احساسی عجیب را در دل خویش داشتند كه هر یك سعی میكرد این حس را از دیگری مخفی نگاه دارد.
صدای زنگ تلفن بار دیگر به صدا درآمد و زمانیكه مهری خانم گوشی تلفن را برداشت چیزی طول نكشید كه فهمیدند باز هم منصوره خانم پشت خط می باشد.از حرفهایی كه بین آن دو زده میشد مشخص بود منصوره خانم به همراه ایران خواهرشوهرش به منزل خودشان برگشته بودند و منوچهر به همراه امیرخان در پی انجام برخی كارهای مرتبط با مراسم عزاداری كه از فردا پیش روی داشتند به بیرون از خانه رفته اند...منصوره خانم با كلی شرمندگی از مهری خانم میخواست كه ماهرخ را توسط مجید به منزل بفرستند چرا كه معلوم نبود منوچهر یا امیرخان كی به منزل برمیگردند لذا بودن ماهرخ بیش از این در منزل آنها را مزاحمت میدانست و هر چه مهری خانم بر رد نظر او اصرار می ورزید و می خواست كه ماهرخ همچنان در منزل آنها باقی بماند اما او قبول نكرد و ماهرخ نیز كه حالا خودش نیز تمایل به رفتن داشت در حالیكه هنوز مهری خانم سرگرم چانه زدن با منصوره بر سر نگه داشتن ماهرخ بود روی كرد به مجید و با حالتی التماس آمیز و خواهشی گفت:مجید منو میبری برسونی خونمون؟
مجید گفت:مامان كه داره اصرار میكنه نگهت داره...
ماهرخ بار دیگر با همان حالت قبلی گفت:مجید تو رو خدا...خودمم میخوام برگردم خونمون دیگه...میدونم مامانمم امكان نداره دیگه رضایت بده...تازه بابامم همین طور.
مجید نگاهی به مادرش كه هنوز گرم گفتگو و حالا جویای احوال ایران خانم از منصوره شده بود انداخت و با صدایی كه مادرش هم بشنود گفت:مامان چی كار كنم؟ببرم ماهرخ رو خونشون یا...
مهری خانم با حركت دست و سرش به هر دوی آنها تفهیم كرد كه باید ماهرخ به خانه ی خودشان برگردد و بعد در همان زمان به منصوره خانم هم گفت كه فردا اول وقت خودش و حسین آقا نیز حتما به آنجا خواهند آمد.
ماهرخ بلافاصله از جایش بلند شد و به سمت اتاق افسانه رفت و در همین موقع افسانه در اتاقش را باز كرد و بیرون آمد و با دیدن ماهرخ و شنیدن برخی حرفهای مادرش در پای تلفن فهمید ماهرخ قصد رفتن دارد بنابراین همراه او به اتاق برگشت و گفت:خدا به دادتون برسه حتما" از فردا كلی مهمون دارین...احتمالا" عموامیر مراسم شوهرعمه ات رو خونه ی شما میگیره نه؟
ماهرخ در ضمنی كه دكمه های مانتویش را میبست گفت:نمیدونم!...فعلا" كه مامانم از همون بیمارستان عمه ام رو آورده خونه ی ما...اوووووه میدونی چند ساله عمه ام رو ندیدم؟!...فكر كنم5یا6سالی میشه...حیف كه الان میبینمش باید كلی گریه اش رو ببینم...كاش آشتی كردن اینها یه وقت بهتر صورت گرفته بود...اه...الان اصلا" حس خوبی ندارم...
افسانه یكباره گویا یاد موضوع مهمی افتاده باشد با صدایی كه موج هیجان و تعجب در آن به وضوح نمایان بود گفت:عروسی گلرخ!!!!!....یعنی عروسی گلرخ عقب میفته؟!
ماهرخ كه مشغول مرتب كردن روسری خود در جلوی آینه بود دستانش ثابت و بی حركت روی سرش ماند و به سمت افسانه برگشت و گفت:ای وای...راست میگیا...عروسی گلرخ رو بگو...سه هفته دیگه عروسیشونه...وای...حتما" عقب میندازن دیگه...نه؟
افسانه اعضای صورتش را از حدس خود اندكی كج و كوله كرد و گفت:چقدر بد...كلی دلمون رو صابون زده بودیم واسه عروسیا...
ماهرخ گره ی روسری خود را زد و در ادامه ی صحبت افسانه گفت:طفلكی خود گلرخ...چقدر ذوق داشت...حالا معلوم نیست تاریخش رو كی بگذارن!
در این لحظه مجید چند ضربه ی آرام به در اتاق زد و سپس به آرامی سرش را از لای در به داخل كرد و گفت:ماهرخ حاضر شدی؟بریم؟
افسانه نگاه ناراحت خود را به مجید دوخت و با دلخوری گفت:دیدی چی شد مجید؟...عروسی گلرخ هم عقب افتاد...چه حیف.
مجید نگاه جدی خودش را به افسانه دوخت و گفت:حیف از اون بیچاره كه مرده و فردا خاكسپاریشه...بیچاره اینطور كه مامان میگه شوهر ایران خانم هنوز50سالشم نشده بوده حالا تو به جای اینكه ناراحت اونی كه مرده باشی نگران تاریخ عروسی گلرخی؟!
افسانه با كلافگی صورتش را از مجید برگرداند و گفت:برو بابا دلت خوشه...خوب من كه اونو زیاد نمیشناختم...الكی كه نمیشه تظاهر به تاسف كرد...بعدشم خود ماهرخم كه اون میشده شوهرعمه اش همچین نگران و متاسف نشده واسه مرگش و مثل من از عقب افتادنه عروسی گلرخ بیشتر ناراحته تا این موضوع...مگه نه ماهرخ؟
و نگاهش را به صورت ماهرخ امتداد داد.
ماهرخ بی اراده لبخند شیطنت آمیزی روی لبش نشست و سپس به مجید كه هنوز همچنان سرش را از لای در به داخل نگه داشته بود نگاهی كرد و با سر حرف افسانه را تایید كرد و گفت:خوب راست میگه مجید...منم خیلی خاطره توی ذهنم از شوهرعمه ام ندارم كه حالا از فوتش ناراحت باشم...یه كوچولو برای عمه ام كه الان میخوام برم خونه و میدونم اونجاس و قراره ببینمش دلم میسوزه ولی با حرف افسانه موافقم...منم در حال حاضر بیشتر ناراحت كنسل شدن تاریخ عروسی گلرخم...كلی می خواستیم برقصیما...
مهری خانم كه بعد از قطع تماس تلفنی حرفهای آنها را شنیده و حالا پشت سر مجید آمده و با فشار ملایم دستش در اتاق را باز كرده و با حالتی مادرانه به هر دو دختر نگاهی دلخور انداخت و گفت:خجالت بكشین...زشته...بیچاره شوهر ایران خانم...خدا بیامرزتش.
ماهرخ با دیدن مهری خانم بلافاصله سوالش را پرسید و گفت:خاله جدی جدی حالا عروسی گلرخ عقب میفته نه؟
مهری خانم نگاه متعجبش را به ماهرخ دوخت گفت:معلومه كه عقب میفته...سه هفته دیگه هنوز چهلم این خدابیامرزم نشده.
ماهرخ سریع سوال بعدی را مطرح كرد:خاله شما فكر میكنی چند وقت دیگه عروسیشو بگیرن؟
مهری خانم نفس عمیقی كشید و بعد گفت:ولله چی بگم؟!...فكر كنم تا سال این...
هنوز حرفش را به پایان نبرده بود كه صدای جیغ و داد افسانه و ماهرخ به هوا بلند شد و معترض شدند به اینكه:اووووووووووه...چه خبره؟...یك سال!!!...
مجید كه از حالت ماهرخ و افسانه پس از شنیدن حرف نیمه كاره ی مادرش خنده اش گرفته بود گفت:من میرم ماشین رو روشن كنم شماها هم سه تایی بشینین بحث كنید بلكه به توافق برسین عروسی گلرخ رو چه تاریخی بگیرین...ول كنید بابا...یارو مرده شما نگران عروسی هستین؟
مهری خانم در ادامه حرف مجید بی اراده خنده اش گرفت و به دخترها نگاهی انداخت و گفت:ای پدر صلواتی ها...همش تقصیر شماهاس.
افسانه هنوز غرغر میكرد و دائم میگفت اگر گلرخ را ببیند به او یاد میدهد كه چطوری به جان بزرگترها بیفتد تا جشنش را اینهمه عقب نیندازند و ماهرخ بیشتر از حرفهای او خنده اش میگرفت و بالاخره با وجود تعارفات و اصرارهای آخر مهری خانم باز هم راضی نشد شام را در كنار آنها بماند و از مهری خانم خواست كه از قول او هم حسابی از عموحسین تشكر كند و سپس با افسانه و مهری خانم روبوسی كرده و به همراه مجید سوار ماشین شده و به سمت منزل خودشان حركت كردند.
كمی كه از مسیر را رفتند مجید متوجه شد ماهرخ با اینكه چشم به محیط اطراف و عابرین پیاده و گاه ماشینهایی كه در رفت و آمد بودند دوخته اما همچنان در افكار خویش غوطه ور است


مطالب مشابه :


رمان همین امشب

آنـلایـن مطـالعـه ڪنیـد! - رمان همین امشب - داستـان های ڪـوتاه، بلـند، یـڪ قسمتـی، عاشقـانه




رمان همین امشب قسمت

آنـلایـن مطـالعـه ڪنیـد! - رمان همین امشب قسمت - داستـان های ڪـوتاه، بلـند، یـڪ قسمتـی




رمان امشب ♦8♦

رمــــان ♥ - رمان امشب ♦8♦ - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو تا همین جا هم که اومدی ازت ممنونم.




رمان امشب ♦7♦

رمــــان ♥ - رمان امشب ♦7♦ - میخوای رمان بخونی؟ رویم را برگرداندم و گفتم همین که گفتم.




رمان امشب ♦9 و آخرررر♦

رمــــان ♥ - رمان امشب ♦9 و آخرررر♦ - میخوای رمان بخونی؟ قسم میخورم که فقط همین بود و بس.




امشب

رمــــــان زیبــا - امشب - - رمــــــان عالیه. همین مونده بود که با کتی دست به یکی کنی.




امشب

رمــــــان زیبــا - امشب - من همین یک روز تعطیلی رو دارم. لطف کن بذار استراحت کنم.




برچسب :