رمان همین امشب

رمان همین امشب - شادی داودی عشق نگاهی می بخشد كه با آن می توان خدا را دید.عشق دری را تعبیه می كند كه خداوند از آن وارد می شود.بنابراین؛كسی كه همه را دوست دارد؛خدا را در همه می بیند.
--------------------------------
داستان دنباله دار قسمت بیست و دوم
ماهرخ دست چپش از پشت هنوز روی شانه ی مجید بود اما دست راستش را برداشت و صورت مجید را گرفت و مستقیم سمت صورت خودش نگه داشت و گفت:خوب به چشمهای من نگاه كن...توی چشمهای من كی رو داری میبینی؟...اگه كور نشده باشی مسلما" كسی جز خودت رو توی چشمم نمی بینی...نمیدونم چی باعث شده این حرفها رو بگی و یا از كدوم خری شنیدی كه من این حرفها رو زدم ولی یه چیز رو میخوام خوب بفهمی اونم اینه كه من دلم رو به یكی دادم و تا پسم نده مطمئن باش دلی ندارم كه بخوام باهاش دنبال یكی دیگه راه بیفتم...ولی اگه حس كنم كسی كه دوستش دارم نسبت بهم اعتمادی نداره یا حرف هر خری اونقدر میتونه روی اون اثر بگذاره كه فكر كنه من با دیدن هر پسری دلم می لرزه؛مطمئن باش دلم رو خودم ازش پس میگیرم...آره...همونطور كه دل دادم همونطورم دلم رو پس میگیرم.
و سپس صورت مجید را رها كرد و با عصبانیت برگشت به سمت در و آنرا باز كرد تا پیاده شود.
به محض اینكه پیاده شد همزمان با او مجید نیز در ماشین را باز كرد و پیاده شد و با عصبانیت و صدایی محكم گفت:بشین توی ماشین.
مهری خانم و افسانه كه حالا فاصله ی كمی با ماشین داشتند با شنیدن صدای مجید در ضمنی كه تمام وجود مهری خانم را تعجب و اضطراب پر كرده بود مسافت باقی مانده تا ماشین را با عجله طی كردند.
ماهرخ كه نزدیك شدن مهری خانم و افسانه را دیده بود سعی كرد به اعصابش مسلط شود اما مجید كه پشتش به آنها بود و هنوز ندیده بودشان با عصبانیت در ادامه ی حرفش گفت:بچه بازی درنیار...بهت میگم بشین توی ماشین؛بارون شدیده.
مهری خانم كه حالا دقیقا" پشت سر مجید رسیده بود گفت:چی شده مجید؟!
مجید به عقب برگشت و تازه متوجه ی حضور مادر و خواهرش شد!
ماهرخ در جواب مهری خانم گفت:چیزی نیست...با اجازتون من میرم ماشین بابا رو پیدا كنم با اونها بیام.
مجید ناخودآگاه با نگاهی عصبی بار دیگر به سوی او برگشت و در همین موقع مهری خانم كه كاملا" متوجه ی نگاه مجید شده بود دست ماهرخ را گرفت و گفت:نه عزیزم...چه فرقی داره...حالا همینت مونده توی این بارون و بین اینهمه ماشین بگردی مامانت اینا رو پیدا كنی!...حالا كه اینجایی همینجا هم بمون...برو بشین توی ماشین با ما برمیگردی عزیزم.
و بعد نگاهش را به صورت مجید امتداد داد كه هنوز با كلافگی به ماهرخ خیره شده بود!
افسانه بدون اینكه حرفی بزند به سمت دیگر ماشین رفته و در را باز كرد و داخل ماشین نشست و بعد از او بقیه هم در ماشین نشستند...مهری خانم به محض اینكه توانست روی صندلی جلوی ماشین كمی جابجا شده و راحت بنشیند برگشت به سمت مجید و گفت:چی شده بود بین شما دو تا كه اینجوری داشتی با ماهرخ حرف میزدی؟!
مجید كلافه و عصبی سوئیچ را در قفل چرخاند و ماشین را روشن كرد تا درجا كار كند و كمی گرم شده سپس آنرا به حركت درآورد اما پاسخی به مادرش نداد و بعد از این كار صورتش را به سمت شیشه ی بخار كرده ی كنارش برگرداند و دستهایش را هم در جیب كاپشنی كه به تن داشت فرو برد!
مهری خانم كه سكوت مجید را دید نگاه پرسشگر خود را به سوی ماهرخ امتداد داد و منتظر پاسخ وی شد.
ماهرخ نگاهی به تصویر مجید در آینه ی جلو انداخت و بعد روی كرد به مهری خانم و گفت:واقعیتش اینه كه خاله...مجید برگشته به من میگه...یعنی...راستش رو بخواین مجید داره دروغ توی دهن من میگذاره میگه من گفتم میخوام اون علی رو از نزدیك ببینم و بعد نظرم رو بگم!...خاله تو رو خدا شما بگو...اون شب كه مامان توی آشپزخونه داشت از این پسره((علی))حرف میزد من چی گفتم؟!...من اصلا" حرف زدم؟!...تازه یه جاهایی كه داشتم مسخره بازی هم در می آوردم دیدین كه مامانم پرید بهم...فقط گلرخ بود كه دنباله ی حرفهای مسخره ی منو گرفت و گفت باید ماهرخ رو به زور مجبورش كنیم علی رو ببینه تا بفهمه خواستگار دكتر یعنی چی...مگه فقط این حرف نشد بین ما؟...همون وقت كه افسانه رفته بود از زیر زمین ترشی بیاره رو میگم...یادتون اومد؟...تازه وقتی افسانه هم اومد گلرخ شروع كرد به مسخره بازی...من اصلا" حرفی زدم اون شب؟
مهری خانم كه تا پایان صحبت ماهرخ یك كلمه هم حرف نزده و به چهره ی بغض آلود او خیره بود؛نفس عمیقی از روی كلافگی كشید و همانطور كه نشسته بود كمی بیشتر به عقب برگشت و به افسانه نگاه كرد و گفت:اون شب بهت گفتم باز داری چه آتیشی به پا میكنی گفتی هیچی...حالا بفرما...اینم نتیجه اش...
ماهرخ نگاه متعجب و عصبی خود را به افسانه دوخت و با صدایی آرام و حیرت زده گفت:پس این چرت و پرتها رو تو به مجید گفتی؟!!...من كی گفتم میخوام اونو از نزدیك ببینم و بعد نظرم رو بگم؟!...اصلا" اون موقع كه این حرف زده شد اولا" تو نبودی چون توی زیرزمین داشتی ترشی می آوردی واسه شام...بعدشم؛این حرف رو گلرخ در ادامه ی شوخیهاش گفته بود نه من...
مهری خانم كه كاملا" متوجه ی عصبانیت ماهرخ شده بود گفت:ماهرخ جان قربونت بشم تو حالا عصبی نشو...من خودم بعدا" حساب این ورپریده رو میرسم...
افسانه به میان حرف مادرش رفت و گفت:چی میگی شما مامان؟من همچین بیراهم حرف نزده بودم...همه دیدن كه ماهرخ وقتی كنار علی وایساد چه دل و قلوه ایی با هم رد و بدل كردن...خود مجید هم شنید كه این خانوم خانوما درباره ی اون پسره چی گفت.
و بعد روی كرد به مجید و گفت:مگه نه مجید؟خودت با گوشهای خودت شنیدی...دیدی كه ماهرخ چه گلی از گلش شكفته بود وقتی...
ماهرخ برای لحظاتی بی نهایت كلافه شد و برگشت در ماشین را به سرعت باز كرد...این عمل ماهرخ سبب شد ماشینی كه محسن و خانواده اش به همراه گلرخ در آن نشسته و قصد عبور از كنار آنها را داشتند به شدت ترمز كند!
ماهرخ در حالیكه از ماشین پیاده میشد گفت:افسانه واقعا" نمیدونم چی بهت بگم كه لایقش باشی...
پشت سر ماشین شوهرخواهر محسن؛ماشین مدل بالای دیگری بود كه سرنشینان آن كسانی نبودند به غیر از خانواده ی علی كه خود او نیز پشت فرمان نشسته بود!
گلرخ كه با خواهرشوهرش در ماشین سرگرم صحبت بود با صدای محسن كه با تعجب و تقریبا" فریاد نام ماهرخ را به زبان آورده بود به سمت جلو نگاه كرد و با اینكه به سبب بارندگی دید از داخل ماشین و شیشه های باران خورده سخت شده بود توانست خواهرش را ببیند كه با چه عصبانیتی از ماشین پارك شده ایی بیرون آمد!
گلرخ كه چشمانش از تعجب گرد شده بود با حیرت پرسید:وا...محسن؛ماهرخ چش شده؟!
محسن كه حالا قصد داشت از ماشین پیاده شود گفت:ولله نمیدونم...از ماشین حسین آقا اینا اومده پایین!!!...
صدای شوهرخواهر محسن كه همیشه نگاهی برادرانه به ماهرخ داشت در حالیكه از كنترل به موقع ماشین خویش خوشحال بود؛به گوش بقیه رسید كه گفت:گلرخ خانم نزدیك بود این خواهرتون كار دست ما بده ها...خدا رحم كرد!
گلرخ به دنبال محسن از ماشین پیاده شد.
مهری خانم و مجید هم همزمان از ماشین پیاده شده و با اضطراب به صحنه ایی كه ایجاد شده بود چشم دوخته بودند اما ماهرخ به قدری عصبی بود كه اصلا" متوجه ی وضعیتی كه به علت بی احتیاطی وی ایجاد شده بود نگشت و با عصبانیت به سمت مجید كه حالا كاملا" از ماشین پیاده شده بود برگشت و گفت:حالا كه افسانه این مزخرفات رو به تو گفته بوده و تو هم خیلی راحت باور كردی دیگه میدونم چی كار كنم...پس بشین و ببین.
سپس برگشت و از ماشین دور شد!
مجید در ماشین را به شدت به هم كوبید و با قدمهایی سریع به سمت ماهرخ كه تقریبا" باعث راه بندان غیرمنتظره ایی در مسیر شده بود رفت و بازوی او را گرفت و با صدایی محكم كه در اوج جدیت به زبان می آورد گفت:با این رفتارت فقط این رو بدون كه نه تنها به من كه به همه ی اینهایی كه الان پشت سر ما هستن داری ثابت میكنی كه خیلی بچه ایی.
بارش باران به قدری شدید شده بود كه ماهرخ به سختی می توانست از ورود باران به چشمانش جلوگیری كند و در همان حال نگاه سریعی به پشت سر مجید انداخت و تازه متوجه ی موقعیت ایجاد شده گشت!
گلرخ به همراه محسن كه دوان دوان خود را به آنها رسانده بود با تعجب به ماهرخ نگاه كرد و گفت:ماهرخ!!!...چه مرگت شده؟!...احمق نزدیك بود با ماشین بزنیم بهت!
و بعد روی كرد به مجید و گفت:مجید این چش شده یكدفعه اینجوری از ماشین شما پرید بیرون؟!!
ماهرخ با دیدن خواهرش یكباره به میان حرف او رفته و اجازه ی پاسخگویی را از مجید گرفت و گفت:گلرخ؟...تو بگو...من این حرف رو زدم؟...من كی گفتم میخوام او یارو علی رو از نزدیك ببینم بعد نظرم رو بگم؟!
گلرخ كه حالا با شنیدن این حرف چشمانش از تعجب گرد شده بود نگاه سریعی به پشت سر انداخت و ماشین علی را در پشت ماشین خواهرشوهرش تشخیص داد بنابراین برگشت سمت ماهرخ و با عصبانیت گفت:دهنت رو ببند بیشعور...صدات رو بیار پایین...این چه رفتار و حركاتیه كه پیش گرفتی احمق؟!
مجید دست ماهرخ را گرفت و با كلافگی روی كرد به محسن و گلرخ گفت:شماها برین...من ماهرخ رو میبرم توی ماشین خودمون...
ماهرخ با عصبانیت دستش را از دست مجید بیرون كشید و گفت:نمیام...با شما نمیام...تا اون افسانه ی بیشعور باشه من نمیام...
گلرخ قدمی دیگر به ماهرخ نزدیك شد و بازوی او را گرفته و فشار محكمی به آن وارد كرد و گفت:صدات رو بیار پایین...این كولی بازیها چیه؟!
امیرخان كه به همراه جلال و بقیه ی مردان در یكی از اتوبوسها نشسته بود با اشاره ی برادرش به تصور اینكه ماشینها با هم برخورد كرده واز همان فاصله بچه های خودش را هم در وسط خیابان كنار قطعه ایی كه مزار هوشنگ بود؛دید؛همراه چند نفر از اتوبوس پیاده شد.
محسن وقتی او را دید سریع روی كرد به بقیه گفت:ای بابا...امیرخان داره میاد این طرف!
گلرخ با عصبانیت به ماهرخ گفت:ببین چه بلوایی داری به پا میكنی الاغ!!!
و بعد از همان فاصله در حالیكه یك دستش را بالای ابروهایش گرفته بود تا باران كمتر به صورتش بخورد با صدایی بلند به طوریكه پدرش بشنود گفت:چیزی نیست بابا شما برگردین...ماها هم الان سوار میشیم راه میفتیم.
مجید دوباره دست ماهرخ را گرفت و با عصبانیت بیشتری در ضمنی كه او را به دنبال خود میكشید گفت:محسن شما هم با گلرخ برین سوار ماشین بشین...من ماهرخ رو میبرم.
حالا امیرخان فاصله اش با آنها كمتر شده بود و گلرخ سریع به سمت پدرش رفت و با صدایی آرام گفت:چیزی نیست بابا شما برگردین...گلرخ با افسانه دعواش شده بود از ماشین اونها پیاده شده بود نمیخواست با اونها بره...دیوونه یكدفعه در ماشین رو باز كرد نزدیك بود بزنیم به در ماشین عموحسین و خود ماهرخ...الان دیگه مجید برگردوندنش كه با همونها بیاد رستوران.
امیرخان كه از همان فاصله با اخم و عصبانیت به مجید و ماهرخ كه سوی ماشینشان برمی گشتند خیره بود گفت:ماهرخ با افسانه دعواش شده بود!!!؟...
سپس مكثی كرد و در حالیكه از رفتار ماهرخ متعجب و عصبی شده بود از همگی خواست سریعتر سوار ماشینها شده و حركت كنند.
زمانیكه محسن و گلرخ به سمت ماشین شوهرخواهرش برمی گشتند محسن با صدایی آهسته گفت:گلرخ؟...غلط نكنم مجید گلوش پیش ماهرخ گیر كرده.
گلرخ با تعجب به او نگاه كرد و گفت:چی؟!!...مجید!!!...نه بابا...چرا اینجوری فكر میكنی؟
محسن لبخندی زد و گفت:نمیدونم ولی یه جورایی حسم میگه مجید عاشق ماهرختون شده...فكر هم نمیكنم حسم اشتباه بگه...این بحث و دعوای توی ماشینشونم ناشی از همین موضوعه...احتمالا" ماهرخم مجید رو دوست داره و برای اثبات حرف دروغ افسانه به مجید بوده كه این شلوغ بازی رو درآورده...
گلرخ در ضمنی كه از درون حس میكرد محسن خیلی هم بیراه حرف نمیزند اما با جدیت گفت:بروبابا تو هم با این طرز فكرت...ماهرخ یه ذره لوسه...خدا نكنه كسی بخواد روی اعصابش بره اون وقته كه قاطی میكنه...این موضوع ربطی به اونی كه تو حدس زدی نداره.
محسن در حالیكه هنوز لبخند روی لبش بود گفت:حالا میبینی...حاضرم شرط ببندم.
سپس هر دو سوار ماشین شده و پشت سر ماشینی كه در آن مهری خانم و بقیه نشسته بودند راه افتاده و راه بندان مقطعی ایجاد شده درآن مسیر كم كم به حالت عادی برگشت.
زمانیكه آنها سوار ماشین شدند در همان وقت افسانه گفت:عجب غوغایی به پا كردی یكدفعه ماهرخ!!!
مجید با عصبانیت و فریاد گفت:حرف نزن افسانه...هیچی نگو دیگه...تمومش كنید.
مهری خانم سرش را به سمت صندلیهای عقب برگرداند و متوجه شد ماهرخ صورتش را به سمت شیشه ی كنارش برگردانده و آرام آرام اشك میریزد!...سپس نگاهش را با عصبانیت به سمت دخترش برگرداند و گفت:افسانه به موقعش یك افسانه ایی از تو بسازم كه صدتا افسانه از بغلت سبز بشه...همه ی آتیشها زیر سر تو بوده.
افسانه صورتش را برگرداند و زیر لب با صدایی آهسته گفت:بروبابا به منچه!
تمام مسیر تا رستوارن؛ماهرخ یك ثانیه هم صورتش را از سمت شیشه برنگرداند و بی صدا و آرام آرام اشك می ریخت!
مجید كه دائم او را در آینه ی جلوی ماشین زیرنظر داشت از وضع پیش آمده به شدت ناراحت و عصبی شده بود اما هیچ حرفی نمیزد فقط یكبار جعبه ی دستمال كاغذی را از جلوی داشبورد ماشین برداشت و به سمت عقب گرفت و گفت:بگیر ماهرخ.
اما ماهرخ هیچ حركتی نكرد و حتی خط نگاهش را هم تغییر نداد!...مجید هم در حالیكه مهری خانم دقیقا" رفتارش را زیر نظر داشت با كلافگی جعبه ی دستمال كاغذی را دوباره سرجایش گذاشت.
وقتی جلوی رستوارن مورد نظر رسیدند هوا كاملا" تاریك شده بود و به علت بارندگی و ترافیك سنگینی كه در مسیر بود همه ی ماشینها و مهمانها كمی دیرتر از ساعت مقرر رسیده بودند.
مهری خانم و افسانه پیاده شدند ولی ماهرخ همانطور كه نشسته بود باز هم حركتی نكرد!
مجید برگشت سمت عقب و گفت:ماهرخ پیاده شو میخوایم بریم شام بخوریم.
ماهرخ با صدایی آهسته و عصبی گفت:شماها برین من نمیام.
گلرخ كه از معطل ایستادن مهری خانم و افسانه در كنار ماشین متوجه شد ماهرخ قصد پیاده نشدن دارد با عجله سمت ماشین آنها رفت و با كلی عذرخواهی به خاطر لجبازیهای خواهرش از مهری خانم خواهش كرد به داخل رستوران برود و بعد طوریكه كسی متوجه نشود بازوی افسانه را گرفت و با صدایی آهسته گفت:چی به ماهرخ گفتی كه اینجوری عصبیش كردی و افتاده روی دنده ی لج؟
افسانه لبخندی زد و گفت:هیچی بابا این ماهرخ كلا" لوسه و جنبه ی شوخی هم نداره.
گلرخ نگاه دقیق خود را به چشمان افسانه دوخت سپس در حالیكه میدانست به احتمال خیلی زیاد مقصر اصلی او می باشد دیگر حرفی نزد و برگشت به سمت ماشین كه دید پدرش نیز به طرف او می آید!
امیرخان وقتی به گلرخ رسید گفت:ماهرخ كو؟
گلرخ خیلی سریع پاسخ داد:توی ماشین عموحسین نشسته...لج كرده نمیخواد بیاد شام بخوره...مثل اینكه مجید داره باهاش حرف میزنه راضیش كنه بیارتش داخل رستوران...منم الان میرم باهاش حرف میزنم بلكه از خر شیطون بیاد پایین...شما برو داخل سالن...چه میشه كرد دختر لوسه بابامه دیگه...
گلرخ جمله ی آخرش را با لبخند نمكینی كه به لب آورده بود به پدرش گفت و امیر كه لحظاتی پیش هنوز در تعجب از رفتار ساعت پیش ماهرخ بود؛لبخندی زد و گفت:اگه نخواست بیاد داخل رستوران زیاد سر به سرش نگذار...ولش كن بگذار هرطور راحته همون كار رو بكنه...فقط ببین اگه میخواد؛براش شامش رو بگم بیارن توی ماشین بخوره.
گلرخ لبخند روی لبش عمیق ترشد و گفت:دیدی میگم دختر لوسه ی بابامه پس اشتباه نكردم...
امیر ضربات ملایم و پدرانه ایی به پشت گلرخ زد و گفت:برو پدرسوخته...شما سه تا بچه هر كدومتون یه جور ناز دارین و پدر منو یه جور در میارین.
گلرخ كه حالا كمی فكرش درگیر حرفی كه محسن گفت شده بود بعد از داخل شدن پدرش به سالن غذاخوری سمت ماشین حسین آقا رفت.
مجید كه هنوز از آینه ی جلو به ماهرخ نگاه میكرد با صدای ملایمی گفت:بسه دیگه ماهرخ اینقدر اشك نریز...مثل اینكه اشتباه اصلی از طرف من بوده كه زیادی حرف افسانه رو جدی گرفتم.
ماهرخ پاسخی نداد!
مجید كمی مكث كرد و بعد لبخندی زد و ادامه داد:یعنی الان قهری؟
و بعد برگشت سمت عقب و نگاهی همراه با عشق و محبت به او كه صورتش همچنان سوی شیشه ی كنارش بود كرد و گفت:گردنت خشك نشد از اونجا تا اینجا همش اونطرف رو نگاه كردی؟...اینجوری كه من نمیتونم ببینم كی توی چشماته...
در این لحظه گلرخ در عقب ماشین را باز كرد و خم شد و نیمی از تنش را وارد ماشین كرد و در حالیكه به دستهایش كه روی صندلی گذاشته بود تكیه داد به مجید و ماهرخ نگاه كرد و سپس روی كرد به خواهرش و گفت:باز سگ اخلاقیات شروع شده؟...بلند شو بیا پایین زشته...بیا بریم ببینم...الان مامان بفهمه نمیخوای بیای شام بخوری خودش میاد دنبالت اون وقت دیگه خودت میدونیا...
ماهرخ به خواهرش نگاه كرد و با عصبانیت گفت:مگه زوره؟!...نمیام.
گلرخ كه تازه متوجه ی چشمهای اشك آلود و پف كرده ی ماهرخ شد دوباره به مجید نگاه كرد و گفت:این خواهر تو هم عجب فتنه ایی به پا كرده ها...آخه اینم شد كار!...من الان برم به مامانم بگم چی؟...بگم افسانه چه چرت و پرتی گفته كه باعث شده سگ اخلاقی این دختر بزنه بالا و اینجوری روی دنده ی لج بیفته؟
مجید نگاهی به صورت ماهرخ كرد و در پاسخ گلرخ گفت:گلرخ تو برو داخل رستوران...منم ببینم میتونم این خانوم خانوما رو راضی كنم بیاد شام بخوره یا نه.
ماهرخ با خشم گفت:گفتم كه نمیام...بیخود كسی خودش رو به زحمت نندازه...نمیام.
مجید كه حتی حالا از لجبازی كلامی ماهرخ هم لذت خاصی میبرد خنده اش گرفت اما سریع صورتش را به سمت جلو برگرداند تا مبادا ماهرخ متوجه ی این موضوع شود!
گلرخ كه خودش نیز خنده اش گرفته بود و سعی داشت جلوی خودش را بگیرد گفت:ببین ماهرخ اینجا دیگه بازی زوو نیستا كه بخوای در هر شرایطی زوو بكشی.
مجید یك دستش را روی فرمان ماشین گذاشته و صورتش را به نحوی كه قسمتی از چانه و جلوی دهانش را گرفته بود سعی داشت سرش را هم كمی خم كند تا مبادا در آینه ماهرخ متوجه ی لبخند عمیق روی لب وی بشود!
گلرخ نگاهی به مجید و سپس به ماهرخ كرد و گفت:خیلی خوب به جهنم...نیا...میرم یه چاخانی سر هم میكنم به مامان میگم كه راه نیفته بیاد دنبالت...بتمرگ توی ماشین لجباز...شامت رو برات میارم توی ماشین بخوری.
مجید گفت:تو لازم نیست توی زحمت بیفتی...خودم میام براش شام میارم.
گلرخ سرش را به علامت تایید تكان داد و سپس گفت:پس لااقل مجید خودت بیا داخل سالن شام رو كه پخش كردن خودتم شامت رو بخور بعد واسه این بیار.
به محض اینكه ماهرخ خواست با عصبانیت مخالفت خودش را به زبان بیاورد جلال كه كنار ماشین آنها رسیده بود به آرامی چند ضربه به كمر گلرخ كه خم شده بود و فقط نیمی از بدنش در ماشین بود زد و گفت:برو كنار ببینم عموجان...زشته ایجوری دولا شدی...چی شده؟!...داداش گفت مثل اینكه ماهرخ نمیخواد بیاد شام بخوره!
گلرخ با شنیدن صدای عمویش قبل اینكه از ماشین خارج شود با صدایی آهسته گفت:خاك توی سرت ماهرخ...بیا حالا خوب شد؟!...از پس عموجلال كه دیگه نمیتونی بربیای...چشمت كور حالا پیاده شو.
وقتی گلرخ خودش را از ماشین بیرون كشید جلال كمی خم شد و با جدیت تمام گفت:پیاده شو ببینم عموجان...زود باش...زود باش بچه بازی هم درنیار...معنی نداره توی این ماشین بشینی و نیای داخل سالن...زود باش...قهر كردی با افسانه قهر كردی با همه كه قهر نیستی...بیا پایین.
ماهرخ از شنیدن صدای جدی عمویش بیش از حد عصبی شد اما میدانست نمی تواند در چنین شرایطی با او بحث كند بنابراین با حرص از ماشین پیاده شد.
جلال نگاهی به ماهرخ كرد سپس دستانش را پشت كمر دختران برادرش گذاشت و گفت:سریع برید داخل سالن تا بارون بیشتر خیستون نكرده...زود باشین.
گلرخ دست خواهرش را گرفت و در حالیكه از قدمهای سنگینی كه ماهرخ برمیداشت كاملا" مشخص بود كه برای آمدن به داخل سالن چقدر اكراه دارد؛و با هم به سوی در ورودی سالن راه افتادند.
جلال بار دیگر خم شد و از در باز عقب ماشین نگاهی به مجید كه با چشم رفتن ماهرخ را دنبال میكرد انداخت و با صدایی محكم كه سبب شد مجید به خود بیاید گفت:شازده...تو هم توی ماشین نشین...پیاده شو ماشین باباتم قفل كن بیا داخل ببینم.
مجید نگاه سریع و كوتاهی به آقا جلال كرد و با حركت سر حرف او را تایید نمود و دقایقی بعد همراه وی وارد سالن شد.
بعد از صرف شام برخلاف تصور؛بیشتر مهمانها دیگر قصد رفتن به منزل امیرخان را نداشتند چرا كه وسط هفته بود و فردا همه به نوعی جهت حضور به سركارهایشان در روز بعد؛با عذرخواهی و تشكر و گفتن تسلیتی مجدد به امیرخان و ایران خانم و افسر؛كم كم خداحافظی میكردند و می رفتند.
منصوره خانم كه تا حد زیادی از تصمیم مهمانها بی خبر بود به جهت اینكه تصور میكرد ممكن است هر لحظه گروهی از مهمانها در راه برگشت از رستوران به منزلش بروند؛بعد شام خیلی زود همراه منوچهر و چند نفر دیگر به منزل برگشت.
گلرخ و محسن نیز همراه خواهرمحسن برای كمك به مادرش سریع به منزل برگشتند و خانواده ی حسین آقا نیز همگی با ماشین خود؛راهی منزل امیرخان شدند و از آنجایی كه مجید و مهری خانم كاملا" در جریان دلخوری ماهرخ از افسانه بودند به گمان اینكه او همراه مادرش به منزل برگشته هنگام سوار شدن به ماشین در پی ماهرخ نرفتند!
ماهرخ كه به علت شلوغی در سرویس بهداشتی رستوران كمی معطل شده بود زمانیكه از سالن بیرون آمد متوجه ی این موضوع شد كه همه ی كسانی كه می توانست با آنها به خانه برگردد چند دقیقه قبل رفته اند و فقط در میان جمعیتی كه در حال خداحافظی با یكدیگر بودند پدر و عمه ایران و عموجلال را دید!
با عجله و ناباوری به سمت امیرخان رفت و گفت:بابا!!!...همه رفتن!!!...چرا هیچكس واسه من صبر نكرد؟!!!
امیرخان برگشت و با دیدن ماهرخ بی نهایت تعجب كرد و گفت:ااا...تو چرا جاموندی؟!!!...تو مگه با مامانت اینا برنگشته بودی؟!
ماهرخ كلافه و عصبی گفت:نخیر...بنده توی صف دستشویی گیر كردم...حالا كه اومدم بیرون میبینم همه رفتن!
امیرخان كه همراه ایران قرار بود با جلال و خانواده ی او برگردد كمی این طرف آن طرف را نگاه كرد ببیند از آشنایان كسی كه مسیرش به منزل آنها بخورد را میبیند تا اگر ماشینشان جا دارد ماهرخ را به خانه برسانند؛چرا كه مطمئن بود در ماشین جلال دیگر جا برای فرد دیگری نمی باشد!
جلال بلافاصله گفت:داداش نگران برگشت ماهرخ نباش...خودم الان جورش میكنم.
و سپس بی معطلی دست ماهرخ را گرفت و از آنجا دور شد.
تقریبا"50قدم دورتر از در رستوران كنار ماشین مدل بالایی ایستاد و با زدن چند ضربه به شیشه عقب كسی كه داخل ماشین نشسته بود در را باز كرد و ماهرخ با دیدن اكرم خانم یكباره خشكش زد!...او تازه متوجه شد كه این ماشین متعلق به چه كسی می باشد و از آنجایی كه علی نیز همراه پدر و مادرش راهی منزل امیرخان بودند حالا با شرایط ایجاد شده میدید كه عموجلال چه زیركانه او را به آنجا كشانده بود!
اكرم خانم با خوشرویی و مهربانی نگاهی به ماهرخ كرد و گفت:بیا داخل عزیزم...زود باش بارون شدیده الانه كه حسابی خیس بشی...زود باش تا سرما نخوردی.
ماهرخ كه بهتزده به شرایط ایجاد شده نگاه میكرد با فشار ملایم دست عمویش كه او را وادار به رفتن داخل ماشین میكرد به جلو رفت ولی هنوز سوار نشده بود كه سریع برگشت به سمت عمویش و گفت:عمو...نه...مزاحم اكرم خانم اینا دیگه نمیشم...با بابام برمیگردم...
جلال كه شانه های ماهرخ را بار دیگر سمت ماشین برگرداند با جدیت گفت:بشین توی همین ماشین عموجون...ماشین من كه دیگه جا نداره...روی هم روی هم هشت نفر سوار ماشین من شدن...جا واسه تو دیگه نداریم...بشین همین جا راحت باش...
و سپس با رفتارش ماهرخ را وادار كرد داخل ماشین بنشیند!
داخل ماشین به غیر از علی كه پشت فرمان نشسته و پدرش كه كنار وی بود؛همراه با اكرم خانم كه در صندلی عقب نشسته بود شخص دیگری حضور نداشت!
وقتی ماهرخ در ماشین نشست جلال در حالیكه میخواست در را ببندد خم شد و به علی گفت:دكترجان تو برو...خونه ی امیر كه رسیدین برین داخل خونه منتظر باشید ما هم چند دقیقه دیگه میرسیم.
علی كه برگشته و از همان فاصله به آقا جلال نگاه میكرد گفت:آقاجلال؟...آقاجلال؟...بب� �شید... خیابونی كه خونه ی امیرخان داخلشه اسمش چی بود؟من یادم رفته...
جلال نگاهی به ماهرخ كرد و گفت:این گل دختر رو باهاتون دارم میفرستم پس واسه چی؟...خودش راهنماییتون میكنه دیگه...
ادامه دارد رمان همین امشب - شادی داودیعشق؛آتش هم هست؛اما آتشی سرد.با وجود این؛باید در این آتش سوخت؛زیرا این آتش تطهیر كننده است؛این آتش فقط برای تطهیر كردن می سوزاند.ناخالصی است كه می سوزد و طلای خالص باقی می ماند.
--------------------------------------
داستان دنباله دار قسمت بیست و سوم
علی كه برگشته و از همان فاصله به آقا جلال نگاه میكرد گفت:آقاجلال؟...آقاجلال؟... ببخشید ... خیابونی كه خونه ی امیرخان داخلشه اسمش چی بود؟من یادم رفته...
جلال نگاهی به ماهرخ كرد و گفت:این گل دختر رو باهاتون دارم میفرستم پس واسه چی؟...خودش راهنماییتون میكنه دیگه...
وقتی جلال در ماشین را بست دیگر معطل نكرد و به سمت رستوران برگشت تا بعد از خداحافظی با معدود مهمانهایی كه جلوی در ایستاده بودند همراه امیر و ایران به منزل باز گردند.
در راه برگشت هر كجا كه لازم بود ماهرخ خیلی سریع و خلاصه فقط با گفتن چند كلمه ی كوتاه علی را به سمت منزل راهنمایی میكرد و وقتی می خواستند وارد یكی از خیابانهای اصلی بشوند پدر علی اصرار داشت كه از اینجا به بعد را خودش بلد است و از علی خواست طبق حرف او راه را طی كند...یكی از خیابانها مدتی در دست تعمیرات و اصلاح آسفالت بود و ماهرخ كاملا" مطمئن بود دیگر ان خیابان بسته نیست و بعد از اتمام مرمت آن را برای تردد باز كرده اند ولی پدر علی اصرار داشت كه او بهتر میداند و هنوز آن خیابان بسته است!
ماهرخ وقتی پافشاری پدرعلی را دید دیگر حرفی نزد و علی طبق آدرسی كه پدرش میداد مسیر دیگری را انتخاب كرد و همین باعث شد خیلی دیرتراز بقیه به منزل امیرخان برسند.
درست زمانیكه ماشین علی نزدیك منزل توقف كرد كمی آن طرف تر سیروس همسر افسر به همراه دو مرد دیگردر حال صحبت با افسر بودند!
ماهرخ در حین پیاده شدن از ماشین با تعجب به آنها نگاه كرد و كاملا" متوجه ی چهره ی عصبی افسر نیز شد!سپس كمی به افسر نزدیك و با صدایی كه برای وی قابل شنیدن باشد گفت:افسرجون!!!میخواین بابام رو صدا كنم؟
یكی از دو مردی كه همراه سیروس بود به سمت صدا برگشت و با لحنی بسیار زشت گفت:كلا" مثل اینكه دخترهای این خانواده یكی از یكی جیگر تره...نه سیروس؟
در این لحظه مجید و منوچهر كه از دیر برگشتن ماهرخ نگران شده و حالا به جلوی در حیاط رسیده بودند با نگاهی سریع متوجه ی حضور سیروس و دو مرد دیگر كه در حال گفتگو با افسر بودند شده و به سمت آنها رفتند.
علی و پدرو مادرش هم از ماشین پیاده شده و به علت بارش باران علی از آن دو خواست سریع به داخل منزل امیرخان بروند و خودش به سمت ماهرخ كه در فاصله ایی تقریبا" سه قدمی پشت سر افسر ایستاده بود رفت و با صدایی آرام گفت:شما چرا اینجا ایستادی؟...مشكلی پیش اومده؟
افسر كه سعی داشت عصبانیت خود را از حضور همسر سابقش و دو مرد دیگر؛كنترل كند برگشت به سمت ماهرخ و نگاهی به او كه حالا علی در كنارش ایستاده بود انداخت و گفت:ماهرخ جان شما برو داخل خونه...منم الان میام.
دوباره یكی از آن دو مرد غریبه نگاهی خاص به سر تا پای ماهرخ كه دقیقا" زیر نور چراغ خیابان ایستاده بود انداخت و با لحنی زشت گفت:نه جیگر ...نرو...كجا بری داخل؟...اینجا بمونی بیشتر ما حال میكنیم.
مجید كه ناباورانه به ماهرخ و علی نگاه میكرد متوجه ی حرف آن مرد نشد اما منوچهر كه كلمه به كلمه ی آنرا شنیده بود بدون معطلی با آن مرد دست به یقه شد و در ادامه صدای داد و فریاد افسر كه وحشت داشت مبادا آنها به منوچهر صدمه ایی بزنند به هوا برخاست!
مجید هم یكباره به خودش آمد و در ابتدا كه سعی داشت منوچهر را از مردی كه با او درگیر شده بود جدا كند كم كم خودش نیز با آنها درگیر شد چرا كه آن دو مرد حرفهای نامربوط و به دور از ادب زیادی را به زبان می آوردند!
سیروس در گیردار درگیری یكباره غیبش زد و هیچكس متوجه نشده بود او چطور و كی خودش را در آن دقایق گم و گور كرده است!
علی بازوی ماهرخ را گرفت و خیلی جدی او را به سمت در حیاط برد و از او خواست به داخل خانه برود و سپس برگشت و افسر را هم به داخل خانه فرستاد.
ماهرخ كه به شدت ترسیده بود دستش را روی دكمه ی زنگ گذاشته و برنمیداشت و همین امر سبب شد امیرخان و آقاجلال با عجله از در هال خارج شده و به حیاط بیایند...از سر و صداهایی كه به گوش می رسید حدس زدن وقایعی كه در داخل خیابان در حال وقوع بود كار سختی نبود!
امیر و جلال با سرعت خود را به حیاط رساندند و علی كه دائم سعی داشت ماهرخ را به داخل حیاط بكشاند با عصبانیت روی كرد به جلال و گفت:آقاجلال من حریف ماهرخ نمیشم...شما یه چیزی بگو...ماهرخ و افسرخانم برن داخل خیلی بهتره...فحشها خیلی ركیك و ناموسیه...خانمها بیرون نباشن بهتره.
امیرخان زودتر از جلال به خیابان رفته و در حال جدا كردن آن چهار نفر كه به شدت با هم درگیر بودند شد سپس با فریاد جلال را صدا كرد و گفت:جلال بیا ببینم...
جلال قبل از بیرون رفتن از حیاط با عصبانیت به افسر كه صورتش از اشك خیس شده بود نگاهی كرد و گفت:دیدمت با سیروس و اون دو تا نره غول وایسادی به حرف زدن...برو توی خونه تا بعد بیام خدمتت برسم.
و بعد روی كرد به ماهرخ كه سعی داشت بدون توجه به علی كه قصد داشت هر طور شده مانع ورود ماهرخ به داخل خیابان بشود؛با فریادگفت:تو چی میخوای؟...مگه نمی بینی دارن فحش ركیك به هم میدن...برو داخل خونه...
ماهرخ با فریاد و اضطراب گفت:آخه عمو دارن با داداشم و بابام و مجید كتكاری میكنن...میترسم كه...
جلال دوباره فریاد زد:بهت گفتم برو داخل...
افسر كه اوج خشم را در چشمهای دایی خود به وضوح احساس میكرد دست ماهرخ را گرفت و او را به سمت در ورودی راهرو كشاند.
علی و جلال نیز به سمت آنهایی كه هنوز در خیابان مشغول دعوا و كتكاری بودند رفتند.
وقتی آن دو نفر كه گویا از دوستان سیروس بودند متوجه شدند كه تعداد حریفشان هر لحظه رو به فزونی است ترجیح دادند دست از كتكاری برداشته و به سمت انتهای خیابان شروع به دویدن كردند اما در حین دور شدن از آنجا حرفهای بسیار زشت و ركیكی در رابطه با زنان و دختران این خانواده به زبان می آوردند!!!...منوچهر كه عصبانیتش هر لحظه شدت بیشتری می یافت اگر جلال و امیر او را نگرفته بودند قصد داشت باز هم به دنبال آنها رفته و درگیر شود!
منوچهر كه توانست خودش را از دست پدر و عمویش خارج كند در ادامه خشمش گفت:این ماهرخ كو؟!...كجاس؟...غلط كرد وایساد اینجا كه اونها برگردن بهش حرف بزنن...
سپس با عجله و عصبانیت به سوی در حیاط رفت!
امیرخان با فریاد گفت:منوچهر كاری به ماهرخ نداشته باشیها...
جلال با صدایی گرفته و كلافه گفت:همه ی این افتضاحات زیر سر اون افسر هرزه اس...به ایران میگم افسر غلط كرده توی خیابون با اون الدنگها وایساده به حرف زدن میگه طلبكارهای سیروسن تو نگران نباش خود افسر دست به سرشون میكنه برن...یكی نیست به این خواهر احمق من بگه طلبكارهای سیروس بیجا میكنن واسه دریافت طلبشون میان سر وقت افسر...افسر اصلا" بیجا میكنه با مردی كه دیگه هیچ نسبتی باهاش نداره وایمیسته به حرف زدن...
علی در حال مرتب كردن لباسش بود چرا كه او نیز در جدا كردن منوچهر هنگام گلاویز شدن اندكی درگیر شده بود؛بعد گفت:بهتره شما زودتر برید داخل تا منوچهر با ماهرخ درگیر نشده...فكر كنم رفت سر وقت اون.
مجید كه زودتر از بقیه سمت در حیاط رفته بود با شنیدن صدای علی لحظاتی دنداهایش را به روی هم فشرد و سپس با عجله وارد حیاط شده و سمت در ورودی هال رفت.
علی برخلاف اصرار جلال و امیرخان دیگر به داخل خانه نیامد و از همان جلوی در با زدن زنگ از گلرخ خواست تا به مادر و پدرش بگوید زودتر بیرون آمده و به منزل خودشان باز گردند...علی معتقد بود بحثی كه در گرفته یك بحث صد در صد خانوادگی است و اگر او به همراه والدینش در آنجا حضور نداشته باشد خیلی بهتر است و وقتی همین موضوع را در جواب اصرارهای آقاجلال كه برای ماندن وی داشت؛به زبان آورد؛جلال نیز دیگر اصراری نكرد و تا حدی از این تصمیم علی خوشحال نیز شده بود چرا كه مشكل پیش آمده واقعا" یك موضوع خانوادگی محسوب میشد و مطمئن بود تا دقایقی دیگر در داخل خانه نیز بحث ادامه خواهد یافت.
افس


مطالب مشابه :


رمان همین امشب

آنـلایـن مطـالعـه ڪنیـد! - رمان همین امشب - داستـان های ڪـوتاه، بلـند، یـڪ قسمتـی، عاشقـانه




رمان همین امشب قسمت

آنـلایـن مطـالعـه ڪنیـد! - رمان همین امشب قسمت - داستـان های ڪـوتاه، بلـند، یـڪ قسمتـی




رمان امشب ♦8♦

رمــــان ♥ - رمان امشب ♦8♦ - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو تا همین جا هم که اومدی ازت ممنونم.




رمان امشب ♦7♦

رمــــان ♥ - رمان امشب ♦7♦ - میخوای رمان بخونی؟ رویم را برگرداندم و گفتم همین که گفتم.




رمان امشب ♦9 و آخرررر♦

رمــــان ♥ - رمان امشب ♦9 و آخرررر♦ - میخوای رمان بخونی؟ قسم میخورم که فقط همین بود و بس.




امشب

رمــــــان زیبــا - امشب - - رمــــــان عالیه. همین مونده بود که با کتی دست به یکی کنی.




امشب

رمــــــان زیبــا - امشب - من همین یک روز تعطیلی رو دارم. لطف کن بذار استراحت کنم.




برچسب :