شرح کامل ادبیات فارسی سوم انسانی


شرح کامل ادبیات فارسی سوم  انسانی
درس اول/ ستایش خدا
1- به نام آن نگارگری که این جهان خاکی را با چهره ی زیبای فرشتگان به وجود آورد.
2- خداوندی که به علتی نیاز ندارد و علت العلل است و خداوندی که هیچ گونه سستی در جهان او وجود ندارد .
3- عقل وخیال انسان هرگز او را در نخواهد یافت و عقل انسان با چگونگی و چرایی او کاری ندارد (یعنی او را نمی توان به طور کامل شناخت .)
4- کسی با خدا نیست اما او با همه هست تمام جهان فانی هست اما او باقی.
5- خداوندی که ابتدای وجودی برای او قائل نمی شویم و آن بخشنده ای که همیشه است و  پایانی ندارد
6- خداوند به ماه دستور داد که روشنایی را در همه جا بگسترد و به ستاره ی عطارد دستور داد که بنوسید.
7- خداوند پیامبر را دوست خود خوانده است و او را از پایین ترین رتبه به بالاترین مقام یعنی معراج رسانده است.
 
نعت پیامبر(ص)
1- او پیامبری داری خوی نیک و عادات پسندیده است پیامبر خداست برامت و شفاعت کننده ی گروه های مردم است.
2-پیامبر خدا رسول پیامبران است و رسول پیشوایان راه و او کسی است که جبرییل بر او فرود می آمد.(پیامبر اسلام، آخرین پیامبر و کسی است که جبرییل با او صحبت می کرد)
3-پیامبری که هنوز وحی بر او تمام نشده بود ، با رسالت خود آثار همه ادیان را منسوخ کرد.
4-هنگامی که پیامبر تصمیم به انذار مشرکان گرفت، با معجزه ی خود ماه را به دو نیم کرد.
5- هنگامی که شهرت پیامبر در همه ی دنیا پیچیده ، کاخ کسری هنگام تولد پیامبر شکافت برداشت (حکومت ساسانیان سست شد).
6- پیامبرشبی بر اسب خود سوار شد و به آسمان رفت چنانکه از نظرجاه و مقام نیز از فرشتگان بالاتر رفت .
7- پیامبر در شب معراج آن چنان بالا رفت که  در آسمان هفتم دیگر جبرییل نتوانست با او بیاید.
8- پیامبر به حضرت جبرییل گفت : ای آورنده ی وحی بالا  تر بیا
9- جبرییل گفت : دیگر اجازه ندارم بالا تر بیایم ، من این جا می مانم زیرا که دیگر قدرتی برای بالا آمدن ندارم.
10-جبرییل گفت :اگر به اندازه ی سرمویی بالاتر بیایم نور تجلی ذات خداوند مرا می سوزاند .
11-ای فرستاده ی خدا بر مردم چگونه می توانم تو را ستایش کنم که شایسته ی تو باشد.
12-خدا تو را وصف و ستایش کرد و تو را بزرگ شمرده و حضرت جبرییل به خاطر مقام و منزلت تو زمین را بوسید.
13-سعدی این انسان ناقص چگونه تو را ای پیامبر توصیف کند.درود بر تو ای پیامبر.
 
درس دوم/رستم و اسفندیار (1)
1 . بلبل در باغ و بوستان حکایت از یک داستان غم انگیز دارد و گل با شنیدن صدای بلبل رشد می کند.
2 . چه کسی زبان بلبل را می فهمد و می داند که او چه می گوید و چه کسی می داند آواز (ناله و       زاری) بلبل بر روی شاخه ی گل (کنارگل – زیر گل ) به چه علت است.
3 . بلبل به خاطر مرگ اسفندیار ناله و زاری میکند . زیرا او کاری جز ناله وزاری ندارد .
4 . مرگ اسفندیار در زابل است به دست رستم پسر زال.
5 و6 .  اگر تخت و تاج پادشاهی را از من می خواهی سپاه خود را آماده کن و به سمت      
 سیستان برو و هنگامی به آن جا رسیدی دست رستم را ببند ، در حالی که دستهای او را
  با ریسمان بسته ای به سمت من بیاور.
7 . در جهان هرکس که با نیکی سرو کار دارد تلاش می کند که با پادشاهان  سازش کند.   (از آنان اطاعت کند )
8. در مدت پادشاهی لهراسب  شاه تو(رستم)، به آن درگاه نیامدی.(لهراسب پورگشتاسب بود)
 9 . هنگامی که لهراسب شاه کشور ایران را به پسرش گشتاسب داد تو(رستم) به سوی تخت اونیامدی .
 10 . اکنون بدون سپاه و لشکر به پیش تو می آیم ، تا هر چه شاه گفته است، بشنوم.
11. سخنان بیهوده را از من دور کن و بدی را بر اهریمن روا دار و با او پیکار کن نه با  من.             
 12. آن چه که تا الان کسی به من نگفته است ، تو به من نگو و با گستاخی کار بیهوده ای   انجام نده.
 13. دل رستم پس از شنیدن سخنان اسفندیار پر از غم اندوه شد و دنیا در مقابلش مانند  جنگلی  انبود شد (دنیا در مقابل چشمانش تیره و تار شد).
14 . 15 .که اگر من در مقابل او تسلیم شوم و یا افتخاری کسب کنم و به او آسیبی برسانم  این دو کار هر دو ناپسندیده می باشد، زیرا رسمی تازه وبدعتی (کار) زشت می باشد .
16 . اگر من دست به بند او بدهم نام من بسیار زشت می شود  و هم چنین اگر اسفندیار را بکشم  سر انجام بدی در انتظارم است .
17. در تمام جهان هرکس که سختی می گوید (تا جهان باقی است ) سرزنش کردن من (رستم) از بین نمی رود.
18. که رستم بوسیله جنگ جوی جوانی زخمی شد و اسفندیار به زابل رفت و دست او را  بست.
19. نام من با بدی یاد میشود و دیگر در جهان برایم آبرو و اعتباری نمی ماند.
20. و اگر من بدست اسفندیار کشته شوم دیگر برای مردم زابلستان آبرو و اعتباری باقی نمی ماند.
22. رستم به اسفندیار گفت : ای کسی که دنبال شهرت هستی اگر آرزوی تواین است.
23. پیکرت را مهمان ستم رخش می کنم (با رخش بر خبازوات می تارم) تن تو را با گرز و کوپال  درمان می کنم .
24. تو فردا نیزه ی مرا می بینی و سرعت و مهارت مرا در تیر اندازی خواهی دید .
25. از این به بعد تو در مقابل پهلوانان نمی توانی در میدان جنگ مبارزه کنی.
26 . هنگامی  که روز جنگ فرا رسید ، رستم لباس جنگی خود را پوشید.
27. ریسمانی به ترک بند زین بست (برای این که زین را محکم تر کند ) بر آن اسبی که به  بزرگی مانند فیل بود نشست.
28 . به کنار رودخانه ی  هیرمند آمد در حالی که بسیار متاسف بود و بر لبش پند و اندرز جاری بود.
29. از رودخانه ی هیرمند عبور کرد و به بالای تپه ای رفت و از کار جهان بسیار شگفت زده بود.
30. فریاد بر آورد که ای اسفندیار با شکوه هم نبرد تو آمد، آماده ی جنگ باش.
31و 32. هنگامی که اسفندیار سخنان رستم جنگ جو ی پیر را شنید خندید و گفت: چونان که  می بینی از لحظه ای که بیدار شدم ،آماده جنگ هستم .
33. اسفندیار دستور داد تا اسب او را آماده کنند و به نزدیک او آوردند.
34. هنگامی که اسفندیار لباس جنگ خود را پوشید کسی مانند او نیرومند و شاد نبود.
35. اسفندیار ته نیزه را به زمین کوبید و به روی زین اسب پرید.
36. اسفندیارمانند پلنگی که پشت گوره خر قرار گیرد و او را بکشد بر روی اسب قرار گرفت.
37. آن دو جنگ جو این گونه با یکدیگر شروع به جنگ کردند  و تو فکر کردی که درجهان شادی وجود ندارد.
38. هنگامی که دو جنگ جوی پیر و جوان (رستم و اسفندیار ) به یکدیگر نزدیگ شدند.
39. از اسب هر دو جنگ جو فریادی بر آمد  و تو فکر کردی یا  گمان کردی که میدان جنگ  دریده شد.(پاره شد)
40. رستم با صدای بلند گفت : کی ای پاداشاه دل شاد و خوشحال و کسی که بخت و اقبال خوبی داری
41. اگر می خواهی که جنگ بوجود آید و خون ریخته شود و میدان جنگی درست شود.
42. بگو تا جنگ جویانی از زابل بیاورم در حالی که شمشیر های ساخته شده از کابل را داشته باشد.
43. در این میدان جنگ با هم شروع به جنگ کنند و ما این جا تامَل کنیم (استراحت کنیم).
44 . اگر تنها هدف تو خون ریزی باشد و تلاش جنگ جویان و مبارزه ی آنها را تماشا کنی.
45. اسفندیار به رستم این گونه پاسخ داد که چرا این چنین سخن های بیهوده می گویی.
46. چه نیازی است که با مردم زابل بجنگم؟ و یا باید مردم ایران و توران (کابل) با هم جنگ کنند؟
47. آیین و دین من این گونه نیست و این کار در دین من سزاوار و شایسته نیست .
48. که من مردم ایران را از بین ببرم تا این که خود در جهان به پادشاهی و قدرت برسم.
49.اگر تو نیاز به کمک داری با خود بیاور، من نیازی به کمک ندارم.
50. آن دو جنگ جو با هم عهد بستند که کسی در جنگ به آنها کمک نکند.
درس سوم/ رستم و اسفندیار  (2)
1. آن دو پهلوان با تیر ساخته شده از چوب درخت خدنگ با يكديگر آن چنان مبارزه کردند که خورشید  از جنگ بین آنها رنگش عوض شد.(ترسید)
2. از نوک فلزی تير هر دو جنگ جوی آتش جنگ برافروخته شد(جنگ بین دو دلاور شروع شد). به گونه ای که لباس جنگی هر دو جنگ جو پاره شد.
3. اسفند یار به خاطر مرگ فرزندانش بخاطر طولانی شدن جنگ ناراحت و غمگین شد و ابروهایش در هم پیچید و خشمگین شد.
4. هنگامی که اسفندیار به کمان خود دست برد کسی نمی دانست از تیر او در امان بماند.
5. هنگامی که اسفندیار  تیر را از دست رها کرد تن رستم و اسب او زخمی شد.
6. هنگامی که رستم و رخش از جنگ با اسفندریار درمانده شدن به فکر چاره افتادند .
7. رسم مانند باد به سرعت از رخش پیاده شد و به طرف تپه بلندی رفت (فرار کرد ).
8. رخش سفید رنگ و درخشان به سمت خانه رفت و از صاحب خود (رستم ) جدا شد.
9. تمام پيكر رستم پر از خون شد و آن هيكل نیرومند سست و لرزان شد .
10. تو سیستانی مگر فراموش کردی که من چقدر قدرت در تیر اندازی و جنگ دارم .
11. تو اکنون با حیله و نيرنگ زال تندرست هستی و گر نه مرگ  تو نزدیک بود .
12.من امروز تو به زمین می کوبم تا از این پس دیگر زال تو را زنده نبیند.
13. از خداوند جهان بترس و عقل و خرد خود را به خاطر احساست تباه نکن (تابع احساسات  خودت نباش).
14.من امروز برای جنگ به میدان نیامدم بلکه برای عذر خواهی و حفظ آبرو و اعتبار آمده ام .
15. تو با من ظالمانه رفتار مي كني و عقل و خرد خود را نادیده گرفتی .
16. کمان را آماده کرد و تیر درخت گز را در آن نهاد ؛ همان تیری که نوک آن به آب (زر) آغشته بود .
17. تیر درخت گز را در کمان آماده كشيد و سر خویش را به سوی آسمان بلند کرد .
18. گفت: ای خداوند آفريننده خورشید و افزایش دهنده ی دانش و شكوه و قدرت .
19. تو جان پاک مرا می بینی و از قدرت من خبر داری و از فکر و اندیشه من خبر داری.
20. که تلاش فراوانی کردم تا اسفندیار از جنگ صرف نظر کند .
21.  تو میدانی که اسفندیار ظالمانه برخورد می کند و ادعای مردانگی می کند.
22. مرا به خاطر این گناهم (کشتن اسفدیار) کیفر و مجازات نکن؛ ای آفريننده ماه و ستاره .
23. رستم تیر گز را همان گونه که سیمرغ گفته بود در کمان قرار داد.
24. تیر را بر چشم اسفندیار زد و جهان در مقابل چشمان آن دلاور تیره و تار شد.
25. قامت اسفندیار خم شد و بر زمین افتاد و شکوه و عظمت پاداشاهی از او رفت .  
 
درس چهارم/ بازرگان و دزد
در شهر بغداد مردی زندگی می کرد که در آغاز جوانی به جستجوی کار افراد دزد می پرداخت و هر کجا سرقتی می شد وارد می شد و اموال سرقت شده را پیدا می کرد و به صاحب مال می داد. آن مرد در پایان زندگی از آن کار توبه کرد و به شغل پارچه فروشی پرداخت .در یکی از شب ها دزدی قصد مغازه ی او کرد. در آغاز شب خود را در پوشش و ظاهر صاحب مغازه در آورد و شمعی کوچک و دسته کلید ی که برای باز کردن در دکان آماده شده بود در آستین خود گذاشت و به بازار پارچه فروشان آمد و پاسبانی را که مامور نگهبانی بازار پارچه فروشان بود صدا کرد و در تاریکی شمعی به او داد. دزد گفت :شمع را روشن کن که برای من کار مهمی در مغازه پیش آمده است و دزد رفت و در مغازه را باز کرد. و زمانی که پا سبان شمع را آ ورد او به درون مغازه  رفته بود . دزد شمع را به گونه ای از دست نگهبان گرفت که نگهبان صورتش را ندید و چون دید که نگهبان مواظبت می کند  و به شک افتاده است بر جای صاحب مغازه نشست و دفتر حساب رسی مغازه که آن جا بود بر داشت و جلوی خود گذاشت و به خواندن آن مشغول شد.
نگهبان خیال کرد که در حال حسابرسی است. وقتی که شب به صبح نزديك شده (شب به پایان رسید) به نگهبان گفت :باربری را صدا کن تا مقداری از این پارچه ها را با من به خانه برده و پولی به نگهبان داد. دزد به نگهبان گفت :من امشب به تو زحمت زیادی داده ام این پول را صرف مخارج زندگی خود کن. وقتی که مرد باربر رسید؛ آن دزد چهار بقچه پر از لباس های قیمتی  آماده کرد و روی هم چیده بود و باربر بارها را بر دوش گذاشت؛ و دزد در مغازه را بسته و از آنجا رفت.
وقتی که صبح شد صاحب مغازه آمد . زمانی که نگهبان صاحب مغازه را از دور دید. او را مورد شکر و سپاس قرار داد و به او گفت : بچه ها ی من با آن انعام که تو دیشب به من دادی شب خوشی را گذرانیدند . خداوند دارايي  تو را از فزون کند.
مرد پارچه فروش از گفتار نگهبان تعجب کرد اما چون مرد عاقلی بود هیچ جوابی به نگهبان نداد و در مغازه اش را باز کرد بسیاری از پارچه های با ارزشی که داشت در مغازه ندید . با زیرکی و اطمینان کامل جریان را فهمید و از خود هیچ عکس العمل و نگرانی نشان نداد و با صبر و برد باری کامل نگهبان را صدا کرد و از او پرسید : دیشب چه کسی این لباس ها را برداشت . نگهبان گفت : توبه من نگفتی که باربری بیاور که پارچه هایم را با من به خانه ام بیاورد؟ صاحب مغازه گفت : بله من گفتم اما چون هوا تاریک بود و من خواب آلود بودم نمی دانم که کدام باربر با من آمده بود برو آن شخص را نزد من بیاور . نگهبان باربر را پیدا کرد و نزد پارچه فروش (صاحب مغازه ) آورد . پارچه فروش در مغازه اش را بسته و زمانی که از محدوده بازار خارج شد. از مرد باربر پرسید که دیشب پارچه ها را همراه من کجا بردی چون دیشب مست و بی هوش بودم و اکنون از یاد برده ام . باربر جواب داد : به فلان ورودی آب از ورودهای رود دجله ملوانی تقاضا کردی و من او را حاضر کردم و از پیش تو رفتم .
پارچه فروش گفت : مرا به آن ورودی ببر و ملوان را به من نشان بده .مرد باربر ملوان را به پارچه فروش نشان داد . پارچه فروش با ملوان در کشتی نشسته و از او پرسید : که امروز برادرم با من پارچه ها از کدام مسیر رفت. ملوان گفت : از از فلان محل ورود آب ، پارچه فروش به او گفت : که مرا به آن محل ببر چون به آن محل با کشتی رسید .سوال کرد که کدام باربر آن پارچه ها را جابجا کرد. ملوان به او معرفی کرد . پارچه فروش گفت باربر را بیاور و او حاضر نمود . پارچه فروش پول اندکی به باربر داد و به او گفت :مرا به آن محلی ببر که امروز پارچه ها را با برادرم به آن جا بردی . باربر پارچه فروش را به مغازه ای که در دورترین نقطه رود و رو به رو صحرا قرار گرفته بود ببرد و گفت که پارچه ها را در این مغازه گذاشته است پارچه فروش با تلاش بسیار قفل در مغازه را باز کرد پارچه هایش به همان شکل و نشانی که بسته بود دید و مشاهده کرد گلیمی در آن خانه که بر روی ریسمانی آویزان کرده بودند . گلیم را برداشت و باز کرد لباس هایش را در گلیم پیچید و به باربر گفت :بردار. باربر بارها را بر دوش گرفته و به سوی محلی رفت که از آنجا آمده بودش و وقتی که از مغازه خارج شد . در راه با دزد رو به رو شد و دوزد با دیدن آن صحنه غمگین شد . اما اصلا به روی خود نیاورد و همراه آن دو (پارچه فروش و باربر ) راه افتاد و زمانی که به کنار رود رسیدند و باربر کمک خواست تا پارچه ها را داخل کشتی ببرد ، دزد به او کمک کرد و زمانی که پارچه ها را وارد کشتی کرد . دزد گلیم خود را بر داشت و به دوش گرفت و دزد گفت: ای برادر تو را به امان خدا سپردم و هر کدام از ما به حق خود رسیدیم و پارچه فروش مال خود را به سلامت باز گردانید. 
 
درس هفتم / بردار كردن حسنك
ب 1 ) در آغازفصلی از چگونگي اعدام كردن اين مرد (حسنک ) خواهم نوشت سپس به اصل داستان مي پردازم! اكنون كه من اين داستان را شروع مي كنم. از اين عده كه من درباره ی آنها سخن مي گويم يكي دو نفر زنده اند در گوشه ای  منزوي هستند و خواجه  بوسهل زوزني چند سالي است كه مرده است . و در آن دنيا گرفتار اعمالي است كه در اين دنيا انجام داده بود و ما با آن كاري نداريم . هر چند او به من بدي كرد . به هر حال عمر من  شصت و پنج رسيده است؛ و به دنبال وي من هم بايد بروم. در اين كتاب تاريخي كه مي نويسم سخي نمي گويم كه به طرفداري از شخص خاصي و بيهوده گويي كشيده شود و خوانندگان اين نوشته مي گويند :«اين پير مرد دروغ گو شرم نمی کند»، بلكه مطالبي خواهم نوشت كه خوانندگان در آن نوشته با من هم عقيده و موافق باشند و سرزنشي نكند .
ب2 ) اين بوسهل زوزني مردي بزرگ زاده و با عظمت و دانشمند و اهل ادب بود . اما بد خواهي و بد خلقي جزء ذاتش بود زيرا كه در آفرينش خدا دگرگوني نيست و بد رفتاري او به گونه اي بود كه هيچ گونه دلسوزي و مهرباني در وجود او نبود و پيوسته منتظر بود تا پادشاهي بزرگ و ستمگر بر يكي از خدمت كاران عصباني شود . و او را آسيب برساند و بازداشت نمايد (از كار بر كنار كند) آنگاه بوسهل زوزني از گوشه اي بر مي خواست و موقعيت را متناسب مي شمرد و سخن چيني و بد گويي  مي كرد  و بد گويي و رنج و عذاب زيادي به اين خدمت كار مي رسانيد. (صفحه دوم)  و سپس ادعا مي كرد كه فلان خدمتكار را من بازداشت كردم- اگر كار بدي انجام داد به عاقبت بد رفتاري خود رسيد اما عاقلان مي دانستند كه اين طور نيست او بيهوده سخن مي گويد و به ظاهر سري تكان مي دارند و پنهاني براي بيهوده گويي او مي خنديدند و مي گفتند كه وي بيهوده سخن ميگويد، به جز استاد من بو نصر مشكان که نتوانست به او آسيبي بزند با همه ی نيرنگ هاي خود نتوانست نقشه ی خود را عملي بسازد و آنچه درباره وي مي گفت نتوانست به آرزويش برسد زيرا تقدير الهي با سخن چيني ها ی او موافق نبود و ديگر بو نصر مشكان مردي دور انديش بود؛ در روزگار سلطان محمود- خدا از او راضی باشد – بدون آنكه كوچكترين خيانتي در حق او بكند .مطابق ميل سلطان مسعود – خدا او را رحمت كند- رفتار  مي كرد. چون از شواهد مي فهميد كه او بعد از سلطان محمود پادشاه خواهد شد (تخت پادشاهي پس از پدر به وي مي رسد) اما روش حسنك غير روش بونصر مشكان بود زيرا كه به ميل و آرزوي سلطان محمد و رضايت خاطر سلطان محمود سلطان مسعود را اذیت کرد که آنها را نمی توان تحمل کرد. تا چه به پادشاه (سلطان مسعود) برسد . همان طور كه جعفر برمكي و اين دسته در روزگار هارون الرشيد وزيري كردند  (شغل وزيري داشتند) سر انجام كار همه آنها مثل پايان كار  حسنك به مرگ انجاميد . و بو سهل زوزني با تمام مقام و ثروت و خدمت کارانش در مقابل حسنك  قطره اي آب در مقابل رود بود، امّا حساب فضل و دانش جداست (حسنك از نظر فضل و دانش از بوسهل  بر تر است) و ستم هایي كه از  بوسهل به حسنك رسيد، يكي آن بود كه به عبدوس گفته بود: سلطان مسعود را  بگو كه من هرچه مي كنم به فرمان سلطان محمود مي كنم ، اگر زماني تخت پادشاهي به تو (سلطان مسعود) برسد حسنك  بايد به دار آویخته شود. به ناچار زماني كه سلطان مسعود به پادشاهي رسيد حسنك به دار آويخته شد و بو سهل زوزني و بقيه چه كاره هستند ؟ زيرا كه حسنك سر انجام بي باكي و دشمني با سلطان مسعود را که انجام داده بود گرفتار شد.
ب 3 ) هنگامي كه حسنك را از شهر بست به شهر هرات آوردند . بو سهل زوزني او را به غلام خويش (خدمتكارش ) علي رايض سپرد و انواع تحقيرها و اهانت ها به حسنك  رسيد زيرا هيچ گونه تحقيق و بازرسي وجود نداشت و انتقام ها و كينه جويي ها ی فراوان صورت گرفت و به همين سبب مردم عليه بوسهل اعتراض نمودند كه انسان شكست خورده و از پا افتاده را مي توان زد؛ اما مردانگي آناست كه گفته اند: در زمان قدرت و توانندي عفو و گذشت كردن را پيشه خود بسازيد.
ب 4) وقتي كه سلطان مسعود خداوند از او خشنود باد – از هرات عازم بلخ شد، علي رايض حسنک را دست بسته می برد مخفيانه از اعمال و رفتار ناشايسته و دشمنی و ظلم و ستم نسبت به خنک انجام داد، هر چند علی رایعنی پنهانی به من گفت- که «هر چه كه بوسهل  دستور داده بود از رفتار ناپسند در مورد این مرد، از هر ده تا يك نمونه عليه حسنك به كاربردم و خيلي واهمه داشتم.» و بوسهل در شهر بلخ سلطان مسعود را تحريك كرده كه ناچار حسنك را بايد اعدام نمود و سلطان مسعود از بس كه صبور و بخشنده بود، در مقابل او سكوت اختيار كرد.
ب 5) و متعمد عبدوس گفت : بعد از مرگ حسنک روزی از استادم شنیدم که سلطان مسعود، به بو سهل گفت : برای اعدام حسنک دلیل و بهانه ای باید داشت. بو سهل گفت: «چه دلیلی از این بزرگتر که او قرمطی (پیرو فرقه اسماعیلی) است و از خلیفه فاطمی مصر خلعت و پاداش گرفته است تا خلیفه بغداد امیر محمد را که خداوند او را حفظ کند آزار دهد و نامه نگاری و مکاتبه از سلطان محمود قطع کرد و اکنون نیز آن سخن می گوید و در خاطر سلطان (مسعود) هست که در شهر نیشابور بود، فرستاده ی خلیفه آمد و جامعه (لباس) آورد و فرمان و پیغام در این باره چگونه بود. باید دستور خلیفه را در این زمینه رعایت کرد» سلطان مسعود گفت: «باید در این مورد فکر کنم.»
ب 6) و بعد از این با استادم (بو نصر مشکان) خلوتی کرد .او این گونه بیان کرد که در آن خلوت چه چیزهایی مطرح شد .استادم گفت : که سلطان مسعود مرا از موضوع حسنک سوال کرد، پس از جریان  خلیفه عباسی پرسید و سوال کرد که نظر شما در مورد دین و عقیده و خلعت  گرفتن (لباس گرفتن) حسنک از مصریان چیست؟ من سخن آغاز کردم و رفتن حسنک به حج را بیان کردم تا زمانی که از مدینه در راه شام به وادی القری برگشت و خلعت مصری بنا به ضرورت گرفت و ازموصل  راهش را عوض کرد و به بغداد بر نگشتن و خلیفه ناراحت شد که همانا به دستور سلطان محمود است  همه را به طور کامل شرح دادم. سلطان مسعود گفت : که در این مورد گناه حسنک چیست که اگر از راه صحرا ی عربستان می آمد . آن جماعت  را به کشتن می داد؟ گفتم همین طور بود  اما برای خلیفه به چند شکل گزارش داده اند تا کاملا رنجیده خاطر شد و ناراحت و خشمگین شد و حسنک را  قرمطی نامید . و در این مورد نامه ها نوشته شد و رفت و آمد ها صورت گرفته است. سلطان محمود همان طور که لجاجت و سر سختی و دشمنی وی اقتضا می کرد .روزی گفت: «باید به آن خلیفه ی نادان و کم عقل نامه نوشت و گفت که من به خاطر عباسیان در همه جا ی جهان به تعقیب و جستجوی قر مطیان هستم و اگر قرمطی بودن کسی ثابت شود اعدام می گردد و اگر بر من ثابت شود که حسنک قرمطی است، خبر به امیر محمود می دادند که در مورد او چه کار باید بکنیم. من او را پرورش دادم و با خانواده ی من یکی است و اگر او قرمطی  باشد من هم قرمطی هستم.» به عدالت خانه برگشتم و همان گونه که حاکمان نامه می نویسند  نامه ای نو شتم و سر انجا م پس از رفت آمد بسیار قرار شد آن خلعت  که حسنک گرفته بود  و همه چیز های  تازه و کم یا بی که  برای سلطان محمود فرستاده بود، با فرستادن به بغداد بفرستد تا سوخته و نابود گردد.
و زماني که فرستاده برگشت. سلطان پرسيد كه: «آن هدايا را درکدام  محل سوزاندند؟» زيرا امير از اين كه خليفه، حسنك  را قرمطی خوانده بود بسیار رنجیده شده  بود. با وجود آن، در پنهاني ترس و جانب داري در خليفه شدت مي گرفت تا زماني كه سلطان محمود مرد. من همه  ی چيز هایي را كه روي داده بود  به طور كامل بيان كردم گفت: فهميدم.
ب7) البته بوسهل بعد از اين مجلس باز هم بيكار ننشست و به تحريك سلطان مسعود پرداخت . روز سه شنبه 27 صفر همين كه همه چیز مهیا شد. سلطان به خواجه بونصر گفت: «بايد در تالار انتظار بنشينيم زيرا حسنك را به آن جا همراه با قضات و شاهدان عادل مي آورند تا آن چه را که  حسنك خريده است، تماماً به نام ما  (سلطان مسعود) نوشته شود و حسنك نيز گواهي دهد. خواجه احمد گفت: چنين كاری انجام مي دهم: و به تالار رفت و بزرگان و رئيس ديوان و نويسندگان و بوسهل زوزني به آنجا آمدند. و سطلان مسعود، دانشمند آگاه و فرمانده لشكر، و نصر خلف را به نمایندگی به آنجا فرستاد، و قضاتي از بلخ و ثروتمندان و دانشمندان و فقهای ديني و شاهدان عادل و تصديق كنندگان گفتار در آن مجلس گرد آمده بودند . همين كه زمينه ی كار فراهم شد (آماده شد)- من كه ابولفضل هستم وعده اي كه در بيرون تالار روي سكوها نشسته بودند همگي انتظار ورود حسنك بودیم- يك ساعت طول كشيد، سر انجام حسنك بدون بند و زنجير ظاهر شد، لباس و بالا پوشي تيره و كهنه (سياه و تقريبا كهنه)، قبا و عبايي بسيار پاكيزه و عمامه نيشابوري كهنه بر سر مرتب شده (مرتب كرده ) و كفش هاي ميكاييلي تازه در پا داشت و موهاي سرش مرتب و صاف كه كمي از زير عمامه نمايان بود و نگهبان زندان و علي رايض و افراد بسياري از هر گروه. او را به تالار بردند و تا نزديك نماز ظهر ماند .سپس او را بيرون آوردند و دوباره به زندان بردند و به دنبال  وي قاضي و فقیهان بيرون آمدند. همين قدر شنيدم كه دو نفر به هم مي گفتند: «چه كسي خواجه بو سهل را به اين كار برانگیخت؟ كه آبرو خود را برد.» به دنبال همه، خواجه احمد هم با بزرگان بيرون آمد و به خانه ي خويش برگشت.
8 ب ) و نصر خلف دوست من كه آن جا حاضر بود. از او سوال كردم كه چه اتفاقي افتاد ؟ نصر خلف گفت وقتي كه حسنك آمد، خواجه احمد از جاي خود بلند شد؛ چون او اينگونه  به حسنك احترام گذاشت، ديگران همه از جايشان خواسته يا نا خواسته بلند شدند . بوسهل زوزني نمي توانست خشم و غضب خود را پنهان كند؛ نيمه تمام با  اکراه   بلند شد و از زير خشم زير لب غرغر ميكرد. خواجه احمد به او  گفت: «تو هيچ كاري را درست انجام نمی دهی. بوسهل  به شدت خشمگين شد، و خواجه احمد، هر چه خواست حذف حسنك پیش او بنشيند به وي اجازه نداد و در دست راست من، (منظور ازمن نصر خلف) نشست و بر سمت راست خود بو نصر مشكان را نشاند و بو سهل در سمت چپ خواجه احمد نشست و از اين عمل هم بو سهل بيشتر عصباني شد.
ب9) و خواجه احمد رو به حسنك كرد و گفت: حسنك چگونه اي و روزگار را چگونه سپري ميكني؟ حسنك گفت خدا را شكر خواجه احمد گفت : ناراحت و نگران نباش كه اين گونه رنج ها براي انسان هاي بزرگ پيش مي آيد، بايد آن چه خواست خداوند است اطاعت نمود . زيرا تا جان در بدن است اميد صد هزار را حتي فراغت و گشايش در كار وجود دارد. بو سهل تاب و تحمل اش تمام شد.بو سهل گفت: براي خواجه احمد چه فايده اي دارد كه چنين سگ قرمطی که او را به دار خواهد آويخت به فرمان خليفه بغداد، خواهد كشت اين گونه سخن بگويد؟ خواجه احمد با خشم به بوسهل نگاه كرد. حسنك گفت: «نمي دانم سگ كيست . همه ي مردم خانواده  من و آنچه كه به من تعلق دارد از وسايل زندگي و بزرگي و ثروت، مرا مي شناسند. عمري را به نعمت و كار هاي بزرگ پشت سر گذاشتم و پايان كار همه ي انسان ها مرگ است. اگر اكنون زمان مرگ من فرا رسيده است (باشد)، هيچ كس نمي تواند از آن مانع شود كه مرا به دار بياويزند يا به شكل ديگري بكشند، زيرا من بزرگتر از امام حسين(ع) نسيتم! اين خواجه بوسهل كه اين گونه در حق من سخن مي گويد در گذشته در شعر خويش مرا به مدح و ستايش كرده است و پشت در خانه من ايستاده است، خلف اما سخن قرمطی جدا از این مطلب است، و همه می دانند که قبلا به اتهام قرمطي بودن او بازداشت شده بود نه من. اما در مورد خود از اين چيز ها نمي دانم.»
ب 10) بوسهل عصباني شد و فرياد زد  و مي خواست فحش  دهد، خواجه احمد بر سرش فرياد كشيد و گفت :اين مجلس شاه كه ما نشسته ايم هيچ احترامي در آن نيست؟ ما براي انجام كاري در اين جا جمع شده ايم؛ و  بعد از انجام كار، هرچه مي خواهي بكن اين مدت 6،5 ماه است  كه اسير شماست. بوسهل سكوت كردي و تا آخر مجلس سختي نگفت .
ب 11 ) و دو سند نوشته بودند و تمام اسباب و اموال و املاك حسنك را به نام  سلطان مسعود ثبت كردند و يكايك زمين ها يا املاك را در حضور حسنك جدا جدا مي خواندند و حسنك با ميل و رغبت  به فروش آنها اقرار مي كرد و مقدار پولي را كه معين كرده بوند دريافت نمود و افراد حاضر شهادت دادند  و حاكم در مجلس به ثبت رسانيد و ديگر قاضي ها نيز، (هم بدين گونه نوشتند) چنان که در نظایر آن موسوم است. همين كه كار به پايان رسيد، به حسنك گفتند وقت باز گشت مي باشد و حسنك نگاهي به خواجه احمد انداخت و گفت: «خداوند عمر خواجه را زياد كند. در دوران سلطان محمود و به دستور او سخنان بيهوده ای درباره خواجه احمد مي گفتيم كه ساختگي و نادرست بود . چاره اي جز اطاعت نداشتيم . شغل وزارت را به زور به من سپرند و كار من وزارت نبود  من درباره خواجه احمد قصد و گمان بدي نداشتم و با وابستگان شما به مهرباني رفتار می كردم. و آن گاه گفت: «من اشتباه كردم و سزاوار هر نوع مجازاتي هستم كه شاه دستور دهد اما خداوند يكتا با من است (مرا تنها رها نكرد) و آماده مرگ هستم، به زن و فرزند انم مي انديشم و اميدوارم خواجه احمد از من راضي باشد (مرا حلال كند.)» و سپس گريه كرد و از حاضران براي او ناراحت بودند و خواجه احمد به گريه افتاد و گفت: «من تو را بخشيدم نبايد اين گونه ناامید باشي زيرا ممكن است كارها بهتر شود.»
ب 12 )پس حسنك بلند شد و خواجه احمد و جماعت حاضر بلند شدند و وقتي همه بر گشتند و رفتند خواجه بوسهل را سخت سر زنش كرد و بو سهل عذر خواهي كرد و گفت: نمي توانستم جلو ی خشم خودم را بگيرم. و هرچه آن جا اتفاق افتاده بود فرمانده اشكر و دانشمند آگاه به سلطان مسعود گزارش دادند و سلطان مسعود، بو سهل را صدا كرد و بسیار او را سرزنش كرد (گوشمالي داد) وگفت فرض كنم كه به خون اين مرد (حسنك) تشنه هستي (با او دشمنی داره)؛ اما احترام وزير ما را مي بايست نگه مي داشتي. بو سهل گفت: «از آن گستاخي كه حسنك در زمان سلطان محمود در هرات با پادشاه كرد يادم مي آمد و نمي توانستم بر خشم خود مسلط شوم و ديگر چنين خطا و لغزشي صورت نخواهد گرفت (ديگر چنين اشتباهي رخ نمي دهد.)
ب 13 ) و اين را از خواجه عيید عبدالرزاق شنيدم شبي كه فرداي آن حسنك  را به دار مي آويختند، .بوسهل هنگام نماز شب نزد پدرم (خواجه احمد )آمد پدرم پرسيد : چرا آمدي ؟ بوسهل گفت :از اين جا نخواهم رفت تا زماني كه خواجه احمد بخوابد كه مبادا در  مورد عفو حسنك نامه اي به سلطان بنويسيد. پدرم (خواجه احمد) گفت: نوشتم اما شما آن را نزد شاه نابود كرده ايد و بسيار كار بدي است» سپس به مكان خوابش رفت.
ب 14 ) و آن روز آن شب، نقشه ی به داركردن حسنك را مي انديشيدند و دومرد را به شكل قاصد آراستند و چنين وا نمود كردند كه آن ها از بغداد آمده اند و نامه ي از خليفه عباسي آورده اند كه حسنك جزء گروه قرمطيان است و او بايد بر بالاي دار رود و سنگ سار شود تا بار ديگر هيچكس بر خلاف عقیده ی خلفا لباس مصری نپوشد و حجاج را در آن سرزمین نبرد.
ب 15 )وقتي كه مقدمات كار ها آماده شد، و روز بعد، چهارشنبه، دو روز مانده از ماه صفر، سلطان مسعود سوار بر اسب شد و به  قصد شكار و شادي سه روزه، با هم نشيمان و نزديكان درگاهش و نوازندگان به خارج از شهر رفت و در شهر به داروغه يا قائم مقام شهر دستور داد كه اطراف نماز گاه شهر بلخ دار اعدام را در پايين شهر نصب كنند. همه ي مردم به سوي آن محل سرازير شدند. بو سهل سوار اسب شد و تا نزديكي چوبه دار آمد و بر روي تپه بلندي ايستاد و سواران همراه پياده رفته بودند تا حسنك را به پاي چوبه دار بياورند . وقتي كه حسنك را از سمت بازار عاشقان آوردند و به وسط شهر رسيد . ميكاييل كه اسبش را در آن جا متوقف كرده بود (نگه داشته بود)، به استقبال حسنك آمد و به حسنك فحش هاي زشتي داد. حسنك به وي نگاه نمي كرد و هيچ جوابي هم نداد. همه ی مردم به خاطر این حرکت زشت و آن سخنان زشتی که گفته بود نفرینش کردند و بعد از مرگ حسنک بلاهای فراوانی و درد و رنج فراواني را متحمل شد و اكنون زنده است و مشغول عبادت كردن و خواندن قرآن است- وقتي كه دوستي كار زشت انجام ميدهد چاره اي جز برملا كردن و آشكار نمودن نيست- حسنك را به پاي دار آوردند؛ از پيش آمد بد به خدا پناه مي برم، و دو قاصد را آورده بودند و چنين وا نمود ميكردند كه از بغداد آمده اند و قرآن خوانان هم قرآن مي خواندند به حسنك دستور دادند كه لباسش را درآورد، حسنك نخست دست خود را به زير پيراهن برد و بند شلوارش را محكم كرد و پارچه هاي شلوار را محكم بست و لباس و بالا پوش و پيراهن را بيرون آورد و به دور انداخت و برهنه با شلوار ايستاد  دست روي دست گذاشته بود، بدنش مثل نقره سفيد بود و چهره يا صورتش مثل صد هزار محبوب زيبا رو زيبا بود و همه مردم به خاطر اعدام حسنك گريه مي كرند. كلاه جنگي با پوشش آهني آورده اند و آن  را مخصوصا كوچك انتخاب كرد بودند که تمام سر او را نپوشاند فرياد زدند كه تمام سر و صورت او را بپوشانيد تا سنگ  سرش را از بين نبرد چون مي خواهيم سرش را به بغداد نزد خليفه عباسي بفرستيم، و حسنك را همچنان نگه داشته بودند و او لبش را حركت ميداد و چيزي زير لب مي گفت، تا کلاه آهني بزرگتري آوردند.
ب16) و در اين زمان، احمد لباس دار، سواره آمد و روبه حسنک کرد و پیامی به او رسانید و گفت پادشاه بزرگ (سلطا ن مسعود) می گوید: «که این آرزوی تو می باشد که گفته بودی وقتی به پادشاه رسیدی (منظور سلطان مسعود)، من حسنک  را اعدام کن . ما (سلطان مسعود) می خوا ستیم تو را ببخشیم، اما خلیفه عباسی نو شته است که تو قرمطی شده ای و تو (حسنک ) را به امرا و به دار می آویزند.»
ب- 17) حسنک در مقابل این سخن حرفی نزد (جوابی نداد)، سپس، با کلاه آهنی بزرگتری که آورده بودند، سر و صورت او را پوشانیدند. سپس به او دستور دادند که: بدو. سخنی نگفت و به آنها توجهی نکرده مردم گفتند: «شرم نمی کنید می خواهید مردی را اعدام کنید به حالت دویدن به پای دار ببرید؟» نزدیک بود که شورشی بزرگ بر پا شود. سواران بسوی مردم حمله ور شدندو آن شورش را خا موش کرند.
ب 18) و حسنک را به پای دار بردند و به جایگاه اعدام رسانیدند؛ او را سوار اسبی  (دار اعدام) کردند که هرگز سوار نشده بود و جلاد حسنک را مکحم بست. و فریاد زدند که به سویش سنگ بیندازید کسی  دست به سنگ نمی برد  و همه از شدت ناراحتی بسیار گریه می کردند؛ مخصوصا مردم نیشابور بیشتر گریه میکردند . آنگاه به تعدادی او باش پول دادند که سنگ پرت نمایند ولی حسنک بیش از این بود زیرا جلاد ریسمان به گلو یش انداخته و آنرا محکم بسته و حسنک  را خفه کرده بود
ب 19 ) زندگی و روزگار  حسنک و سرگذاشت او همین است که بیان گردیده و سخن حسنک –که خداوند بر او رحمت کند– پیو سته این بود که می گفت دعای مردم نیشابور مرا نجات می دهد اما نجات نداد. و املاک و وسایل زندگی و طلا و نقره و سرمایه فراوان به حال او فایده ای نداشت. حسنک مرد و جماعتی که این نیرنگ را ترتیب داده بود همه مردند – خداوند همه را رحمت کند- و این قصه با عبرت های فراوان است. و این همه و سایل دعوا و دشمنی را که به خاطر مال دنیا کردند همه رها کردند و خودشان رفتند . چه انسان نادانی است که به دنیای فانی دل می بندد زیرا که این دنیا  نعمتی می دهد باز به شیوه ی زشت تری باز می گردد .
ب 20 ) هنگامی که از کار اعدام حسنک آسوده شدند، همگی از پای چوبه دار باز گشتند و حسنک بر با لا ی  دار تنها ماند ؛ همان طور که به تنهایی از مادر متولد شده بود. و بعد از آن از ابو الحسن حر بلی– که دوست من و از نزدیکان بو سهل بود – شنیدم که گفت یک روز با بو سهل بودم، مجلسی بسیار زیباتریین کرده بود و خد متکاران زیاد ایستاده بودند و نو ازگان و خوانندگان در ان مجلس جمع کرده بود. مخفیانه گفته بود که سر حسنک را پنهانی از ما در آن مجلس آورده بودند و در ظرفی در بسته نگه داشته بودند . سپس بو سهل گفت: «میو ه ی نو رسیده (نو در آمده) آورد اند، از آن بخوریم.» همگی در جواب گفتند: «آری می خوریم». دستور داد: «آن ظرف در بسته را بیآورید.» آن ظرف را آوردند و سرپوش (درپوش ) را از آن بر داشتند. وقتی که سر حسنک را در آن دیدیم، همگی شگفت زده شدیم و من از حال برفتم و بو سهل مرا مورد تمسخر قرار داد و من روز بعد در خلوت او را بسیار سرزنش  کردم؛ به من گفت: «ای ابوا لحسن حر بلی، تو مردی بسیار ترسو هستی ،  دشمنان را باید این گونه گشت». و همه از این مو ضوع با خبر شدند و دیگر مردم  بو سهل را مورد سرزنش و لعنت قرار دادند. 
ب21 ) و روزی که حسنک  را به دار آویختند  استاد من بو نصر مشکان چیزی نخورد و بسیار غمگین و متفکر بود ؛چنانچه هیچ زمانی او را این طور ندیده بودم و می گفت: «در چنین زما نه ای چه امیدی برای زیستن انسانها وجود دارد؟» و خواجه احمد حسن هم اینگونه بود و بر سر کار نرفت .
ب 22 ) و حسنک نزدیک هفت سال روی چوبه دار باقی مانده بود؛ چنانکه گوشت بدنش همه نابود شد و خشک گردید ، بطوری که اثری از او باقی نماند تا به موجب حکمی از شاه اسکلت حسنک را از دار پایین کشیدند و دفن نمودند. طوری که کسی نفهمید سر او کجا ست و تنش کجاست.
 (ب23 ) و مادر حسنک زنی شجاعی بود. چنانچه شنیدم که مو ضو ع اعدام پسرش را دو سه ماهی برایش نگفته بودند . و زمانی که شنید گریه و زاری نکرد- آن گونه زنان گریه می کنند- بلکه با وقار بی صدا گریه می کرد؛ طوری که دیگران با دیدن او به شدت گریه می کردند . آن گاه می گفت: «پسرم انسانی بسیا ر بزرگ و با شرفی بود! که پادشاهی چون سلطان محمود این دنیا را به او داد (منظور وزیر سلطان محمود بود) و پسرش سلطان مسعود آخرت را نصیب او کرد (منظورسلطان مسعود او را گشت)». و مادر حسنک به زیبایی برای فرزندش عزاداری کرد و هر انسانی خردمندی که می شنید مادر حسنک را تحسین می کرد  و به درستی که چنین چیزی شایسته او بود. و شاعری از مردم نیشابور در مرگ حسنک به یاد او چنین مرثیه ی سو گواری سرود:
بیت اول : به این دلیل سر حسنک را از تنش جدا کرد ند که او از همه برتر و شایسته تر بود و وجود او مایه ی زینت زمان و حرمت مملکت بود .
بیت دوم : او از هر دین و مسلکی که پیروی می کرد سزاوار نبود که از تخت وزارت به دار مرگ آویخته شود .
 
درس هشتم/ داستان شیر و گاو
ب 1)  بازرگان ثروتمندی بود و فرزندان او بزرگ شدند و از یادگیری کار و حرفه ای خود داری می کردند و اموال پدر را بدون برنامه مصرف می کردند و در خرج آن زیاده روی می کردند .پدر پند و نصیحت کردن آنها را بر خود واجب و میان نصیحت به آنها گفت که ای فرزندان من، مردم دنیا، در طلب سه چیز هستند و نمی توانند به آن دست پیدا کند مگر آنکه چهار خصلت داشته باشند؛ اما آن سه چیزی که همه دنبال آن هستند عبارت از زندگی راحت، مقام بلند، و کسب رضایت خداوند و پاداش آخرت و آن چهار چیز که می توان بوسیله ی آنها اهداف اول رسید، ذخیره کردن مال از راه درست و حفظ آن و بخشش مال در مورد آنچه که به مصلحت زندگی اهل خانواده و ذخیره ی آخرت منتهی میشود و نگهداری نفس از دفع بلاها به آن حد که از توان آدمی بر آید و هر کس یکی از این چهار خصلت را نادیده بگیرد (بی اعتنایی کند)،  گردش ایام، سختی هامانع از رسیدن به آرزوهای قرار می دهد.
ب2) پسران بازرگان به پند های پدر گوش دادند و منانع آن را به درستی دریافتند. و برادر بزرگ آنها روی به تجارت آورد و به سفر های دور دست رفت و دو گاو به نام های شنزبه و نندبه به همراه او بودند. و در مسیر عبور به باطلاقی رسیدند؛ شنزبه در داخل آن گیر کرد، با چاره اندیشی او را نجات دادند. در آن لحظه شنزبه قدرت حرکت نداشت. بازرگان مردی را برای مراقبت از آن گاو گذاشت که از حال او مرافبت نماید؛ و زمانی که توانایی اولیه را بدست آورد پشت سر بازرگان حرکت کند . مرد مراقب یک روز ماند، خسته شد و شنزبه را همان جا رها کرد و خود رفت و زمانی که به بازرگان رسید گفت: گاو مرُد.
ب3) و شنزبه به مرور زمان، بهبود یافت و در جستجو چرا گاهی می گشت تا این که به چمن زاری رسید که پر از سبزه ها و گیاه خوشبو بود . وقتی مدتی در آن چرا گاه پر  علف گذرانید و نیرو گرفت، و ناسپاسی نعمت خود خواهی و مستی به او راه یافت و با خوشحالی آمیخته با غرور نعره بلند و وحشتناکی بر آورد. و در اطراف  آن چمن زار شیری بود و در اطراف آن حیوانات و درندگان گوناگون زندگی می کرد، همه از فرمان شیر پیروی می کردند و شیر هرگز گاوی ندیده بود و صدایش را تا آن زمان نشنیده بود. وقتی که صدای گاو را شنید، ترسی سراسروجودش را فرا گرفت اما بخواست دیگر حیوانات بدانند که او می ترسید؛ از ترس یک جا ساکن بود (خشکش زده بود) و اصلا حرکتی نکرد.
ب4) و در میان پیروان شیر دو شغال به نام های کلیله ودمنه زندگی می کرد ند که هر دو از هوشیاری و زیرکی بسیاری بر خودار بودند. دمنه  طمع کار تر و والا تر بود و به برتری می اندیشید، از کلیله پرسید: نظر تو در مورد شاه که بر جای خود  ایستاده و شادی از خود نشان نمی دهد چیست؟ کلیله گفت: تو در این مورد چه کار داری؟ ما در درگاه این پادشاه زندگی راحتی داریم و غذایی می خوریم از این فکر و سخن بگذر.
ب 5 ) دمنه گفت: هر کسی که به پادشاه نزدیک شود برای سیر کردن شکم نیست زیرا شکم را می توان به هر وسیله سیر نمود. فایده نزدیکی به پادشاهان رسیدن به مقام بلند و نگهداری دوستان و سرکوب دشمنان است .
ب6 ) کلیله گفت :آنچه گفتی شنیدم؛ اما خرد مندانه توجه کن و بدان که هر دسته و قوی مقام و منزلتی دارند و ما آن جماعتی نیستیم که برای این مقام ها ساخته و آماده شویم و بتوانیم به آن دسته برسیم.
ب 7) دمنه گفت :درجات بین صاحبان جوانمردی و افراد اهل همت مشترک و مورد اختلاف است. آن کس که از وجودی ارزشمند برخودار است خود را از درجات پست به مقامی بلند میرساند و هر کس که از اندیشه سست و عقل اندک و ناقص سود می برد از مقام و درجه ی به مقام بلند بی ارزش سقوط می کند.
ب 8) کلیله گفت: این خردمندی که تو فکر می کنی چیست؟  
ب 9 ) دمنه جواب داد من می خواهم در این زمان خود را به شیر نشان  دهم زیرا دچار تردید و سرگشتگی شده است و با نصیحت و راهنمایی به او آرامش می رسد به این وسیله خود را به او نزدیک کرده و منزلت و مقامی پیدا می کنم
ب 10) کلیله گفت : تو از کجا می دانی که شیر سر گشته و آشفته است ؟
ب11 ) دمنه گفت : با عقل و زیرکی خود نشانه های ترس و وحشت را در شیر می بینم و انسان خردمند با دیدن ظاهر، به باطن افراد پی می برد.
ب12) کلیله گفت: چگونه نزد شیر مقام و منزلتی بدست می آوری؟ زیرا تو در خدمت  هیچ پادشاه نبودی و آداب و رسوم آن را نمی دانی .
ب13)  دمنه گفت: وقتی مردی از دانایی و توانایی برخوردار باشد . از انجام دادن کار بزرگ و بدوش کشیدن مسولیت سنگین اظهار عجزو ناتوانی نمی کند.
ب14) کلیله گفت : خداوند بلند مرتبه خوبی و درستی این کار بزرگ را اگر مخالف آنم امیدوارم به خیر و نیکی و تندرستی.
ب15) دمنه رفت و به شیر سلام کرد . شیر او را صدا کرد و از او پرسید :کجا هستی؟ دمنه گفت : بر درگاه سلطان جنگل ساکن شدم و درگاه سلطان را قبله نیازها و نهایت امید و آرزوی خویش قرار داده ام و منتظر هستم که کاری پیش اید و من آن را  با عقل و دانش انجام دهم .
ب16) وقتی شیر سخنان دمنه را شنید، به طرف نزدیکان خویش رفت و گفت : انسان هنرمند و جوانمرد اگر چه از مقامی کوچک و دشمنی فراوانی برخوردار باشد، عقل و جوانمردی (انصاف) او باعث می شود تا در میان دیگران مشخص گردد (به شهرت برسد)، مثل شعله آتش که اگر صاحب آتش خواهان آن باشد که کم بسوزد ولی آتش به طبع خود بیشتر می شود می سوزد و شعله ور می شود. و دمنه با شنیدن سخنان شیر خوشحال شد و گفت: لازم است که همه ی خدمتکاران و نزدیکان شاه هر نظر و راهنمایی که در اندیشه دارند ارائه دهند آنچه که باعث نگرانی او می شود، او را نصیحت کنند و اندازه ی خردمندی خود را به شاه نشان دهند، زیرا تا شاه پیروان خود را به درستی نشناسد و از توان و کارایی و پاک سرشتی آنان با خبر نباشد، نمی تواند از وجود آنها سود ببرد و نمی تواند در انتخاب آنان به درستی فرمان صادر کند.
ب17) وقتی که دمنه این سخنان را بیان کرد، شگفتی شیر نسبت به او بیشتر شد از آن رو به  پرسش های شیر به نرمی و درستی پاسخ می گفت و فراوان شیر را می ستود و خود را به او نزدیک کرده و کاملا صمیمی شدو دمنه از روی فرصت طلبی از شیر پرسید: مدتی است که شاه را بر یک جای ساکن و به دور از هرگونه شادی و نشاط می بینم، دلیل این همه افسردگی چیست؟ شیر می خواست که ترس و وحشت خود را از دمنه پنهان کند. در همین موقع، شنزیه صدای وحشتناکی برآورد و آن صدا شیر را از حالت طبیعی خارج کرد و به حدی او را ترساند که از خود بیخود شده و اختیار خویش را از دست داد و به ناچار اسرار خود را با دمنه در میان گذاشت و گفت: علت ترس و من همین صدایی است که می شنوی. نمی دانم این صدا از کجاست؛ اما فکر می کنم که صاحب این صدا هم مثل صدایش پرزور و قدرتمند است. اگر این گونه باشد اقامت ما در این مکان شایسته نیست.
ب 18) دمنه گفت: شایسته نیست سلطان به خاطر صدایی جایگاه خویش را ترک کند و از سرزمین انس گرفته ی خویش دور شود.اگر اجازه بفرمایید من بروم و صاحب این صدا را به این جا بیاورم تا جزء خدمتکاران و غلامان حلقه به گوش سلطان شود. شیر از گفتار دمنه شادمان شد و دستور داد تا شنزبه را به حضور شیر بیاورد. دمنه به نزد گاو آمد و بدون هیچ ترس و تردید با او به سخن گفتن پرداخت و گفت: مرا شیر فرستاده و دستور داده است که ترا نزد او ببرم. گاو گفت: این شیر کیست؟ دمنه پاسخ داد: پادشاه حیوانات. وقتی که گاو نام سلطان جنگل را شنید، ترسید. به دمنه گفت: اگر به من جرات بدهی با تو می آیم. دمنه با او عهد و پیمانی بست هر دو به سمت شیر حرکت ک


مطالب مشابه :


بازدید مسعود عاطفی ناظر گمرکات خراسان رضوی و مدیر کل گمرک مشهد از گمرک فرودگاه مشهد

وی در اين مراسم که مصادف بود با ورود گروه هایی از حجاج ، ضمن خوش آمد گويي به زائرين سرزمين




زندگی نامه کیومرث صابری

با عرض سلام و خوش آمد گويي به شما بازديد جعفرآقا» دایر کرد که میان حجاج ایرانی




گوشه اي از زندگاني امام حسن عليه السلام

بود، پس حجاج به الملك در آمد عبد الملك به او خوش آمد گفت تو مى‏گويى، بلكه




شعر ولادت آقا زین العابدین حضرت علی ابن الحسین علیه السلام

نور دو چشم عالمین آمد خوش آمد . آمد به دنيا امام کردند به مهرش همه حجاج،




اشعار میلاد امام سجاد 2

نور دو چشم عالمین آمد خوش آمد . آمد به دنيا امام کردند به مهرش همه حجاج،




اى گل انتظار يامهدى --تازه ‏تر از بهار يامهدى

بین خوش آمد گوی آن محفل رسول خاتم گردى به پا شد در افق، گويى سوارى مى به فرش آمد فرود از




چهل حکایت

زن خود را نگاه دار ؛ كه اگر خداوند تعالي حجاج را به به واعظي خوش به نزديك او آمد




فرقة وهابیت چگونه به وجود آمد وعقایدش چیست؟

فرقة وهابیت چگونه به وجود آمد را به قتل برساند، چه مي گويي العاص و حجاج و بنی




شرح کامل ادبیات فارسی سوم انسانی

خاصي و بيهوده گويي كشيده شود مصری نپوشد و حجاج را به او خوش آمد گفت وپرسید




برچسب :