رمان لحظه های دلواپسی 1

 

هرچه تلاش می کردم خوابم نمی برد ومدام ازاین پهلوبه آن پهلومی شدم0فکرمهمونی فردا لحظه ای راحتم نمی ذاشت.باخود فکرکردم دراين لحظه عمووخاله ودرسا چه حالی دارن؟ مطمئن هستم که خاله ازدلشوره خواب نداره ومدام دراين فکره که همه چیزمرتب پيش می ره یانه؟ وعموهم ازشوق دیدارفرزند ش بعد ازسالها دوری ازخانه وتحمّل رنج غربت بی طاقت شده والبته درسا هم ازاینکه بالاخره ازدست وسواسهای خاله نجات پیدا می کند یک نفس راحت می کشه !!! پارساهنگامی که مدرسه می رفت معلّمش پی به هوش سرشارش بردواین موضوع روباعموفریبرزدرمیان گذاشت وعموهم پارسارو راهی خارج ازکشورمی کنه تا تحصیلا تش رابه پایان برسونه0وحالا بعدازسالها دوری فردابرمی گرده با مدرک دکترا وسربلند0


اوطی این سالها دردرسهاش پشتكارعجيبی به خرج داد وموفقيت چشمگيرى به دست آورد ودرجرگه ی كارآمدترين وازمجربترین پزشکها در آمد وبه قول معروف بیمارستانهای خارج برایش سرودست می شکنند0با اینکه پیشنهادهای کاری زیادی به اوشده بود ولی خودش ترجیح داد برگرده به کشورش وتخصص شووقف هموطناش کنه

سعی کردم چهره اش رادرنظرم مجسم کنم0احتمالاً ریش وسبیل پروفسوری داره وعینکی هم به چشم0

این شکل ظاهری بود که درذهنم ترسیم کردم0اوجزدوسال اول اقامتش دیگه عکسی ازخودش نفرستاد وبرخلاف اصرارخاله ممانعت کرد ومی گفت که این کاربیهوده ست وضرورتی نداره وهنگامیکه برگرده ایران به اندازۀ کافی وقت داره که همدیگرروببینند0به همین خاطردیگه کسی اصرارنکرد.

خاله ازیک ماه پیش عمورو ازفروشگاهی به فروشگاه دیگه به دنبال خود می کشید,تصمیم داشت کلّ دکوراسیون منزل روتغييربده ,عموهم مخالفتی نمی کرد درعوض مادروعمه عقیده داشتند که این خرجها بیهوده ست وضرورتی نداره ,ولی خاله گوشش به این حرفها بدهکارنبود ودلش می خواست همه چیزلوکس ونوباشه , ضمناًعلاوه برعمودرسا روهم به ستوه آورده بود ومدام جای اسباب واثاثیه رو تغییرمی داد, درسا هم که دیگه صبرش لبریزشده بود به منزل ما پناهنده شد ولی با تلفنهای مکرّرخاله که گلایه میکرد ومی گفت: چطوردلت اومد منوتوی این شرایط تنها بذاری؟درسا هم دلش طاقت نياورد وبه منزلشان بازگشت.

نخیر ! انگارچشمهام خیال خواب نداره .صبح باصدای پویا که داشت شعری روبا صدای بلند می خوند دیده گشودم ولی خودم رو به خواب زدم .

اوایل اسفند بود وهواهم سرد,ازگرمای مطبوع اتاق حالت بی حسی بهم دست داده بودواصلاً دلم نمی خواست ازرختخواب جدا شم0صدای بازشدن درروشنیدم ولی به روی خودم نیاوردم می دونستم پویاست0انگارنذرکرده بود که روزهای تعطیل من روبا جنگ اعصاب بیدارکن!!! ا

ازتکانی که تختم خورد فهمیدم لب تخت نشسته,وقتی دید به روی خودم نمی یارم پتوروازروم کشید کناروگفت: وقت کردی یه خرده بخواب! بابا توکه پدرخوابودرآوردی!

بدون اینکه جشمهام روباز کنم با غرولند گفتم: پویا دست ازسرم بردار,خودت که می دونی وقتی با کلافگی ازخواب بیدارمیشم تا شب مثل برج زهرمارمی شم0پس راحتم بذار0

ازروی تخت بلند شد وازاتاق بیرون رفت,ازاینکه اینقدرراحت به حرفم گوش کرده بود تعجّب کردم! کمی صبرکردم وقتی صدایش نیومد با کنجکاوی چشمهام روبازکردم, ولی قبل ازاینکه بتونم عکس العملی نشون بدم پارچ آبی رو که توی دستش داشت روی صورتم خالی کرد وبه سرعت پا به فرارگذاشت من هم یه جیغ بنفش که کشیدم به دنبا لش دویدم که دیدم ازنرده های راه پله ها که به صورت مارپیچ ازبالا به پائین وصل می شد سرخورد وداخل آشپزخانه شد ومن هم پشت سرش وارد شدم که دیدم پشت مادرپنهان شده وبرای اینکه دستم بهش نرسه مادررو به این سووآن سومی کشید0مادرکه ازاین کشمکش کلافه شده بود با عصبانیت گفت:

اِ...این چه کاریه, مگه بچه شدی؟سپس درهمان حال چرخید سمت من وبا دست آروم به گونه اش نواخت وگفت: وا! خدا مرگم بده، توچرا به این روزافتادی!؟با حرص گفتم :ازشازده بپرسید0مادربرگشت طرف پویا وبا لحن سرزنش آمیزی گفت:این چه کاری بود که کردی؟فکرنکردی توی این هوا سرما می خوره؟پویا هم درحالیکه سعی می کرد لج منودربیاره گفت:تقصیرخودش بود! اوّلش خواستم با آرامش بیدارش کنم ولی تمایل نداشت این بود که با خشونت وارد عمل شدم0با عصبا نیت گفتم:آخه کی ازتوخواسته بود که منوازخواب بیدارکنی,هان؟با قیا فۀ حق به جانبی گفت:اِ... این چه حرفیه وظیفــۀ من حکم می کرد ازخواب غفلت بیدارت کنم0ازطرزصحبت کردنش هم حرص خوردم وهم خنده ام گرفته بود گفتم: باشه پویا خان , یادت باشه یکی طلبت0بعداً حسابم روباهات تصفیه میکنم0

خندید وگفت: عیبی نداره0اصلاً فکرشونکن0می نویسم توی صورت حسابت!

دوباره هجوم بردم طرفش که مادرگفت:

بالاخره تمومش می کنید یا نه؟ بعد روبه من کردوگفت: توهم برولباست روعوض کن بیا صبحونت روبخور0تا قصدداشتم ازدربیرون برم پویا صدام کرد:

پروا....، برگشتم به طرفش وگفتم: بازچیه؟

خیلی عادی گفت: می خوای تواصلاً امشب به مهمونی نیا!

با تردید پرسیدم : نيام؟چرا؟ مگه اتفاقی افتاده؟

مادرهم که مثل من تعجب کرده بود به پویا که داشت آه می کشید خیره شده بود ومنتظرجواب بود که پویا گفت: نه... اتفاقی که نیفتاده0با بی صبری پرسیدم : خب, پس برای چی نیام؟

با حالت خاصی نگام کرد ودرحالیکه مشغول هم زدن چایش بود گفت:

برای اینکه بمونی خونه ویه کم استراحت کنی شاید خستگی ازتنت دربیاد!

مثل فشنگ ازجا پریدم واگرمادرمانعم نشده بود با ظرف شکرتوی سرش زده بودم!

مادرایندفعه دیگه حرفی نزد ولی چنان چشم غرّه ای رفت که هردوساکت شدیم0 بعدازتعویض لباس صبحونۀ مختصری خوردم وبه اتاقم برگشتم0پنجره روبازکردم وبه باغ خیره شدم برخلاف هوای سرد وگرفتۀ دیشب امروزهوا صاف وآفتابی بود0دیگه چیزی تا بهارنمونده بود0درختها وبوته های گل رزعاری ازبرگ وگل هنوزدرخواب بودند0وقتی به این منظره چشم می دوزم باورش برام مشکله که یک روزی تمام این باغ غرق شکوفه می شه0ولی این نظام طبیعته وازنعمتها ی خالق لایزال0ای کاش آدمها قدرنعمت هایی روکه خدا بی محابا دراختیا رشون گذاشته می دونستند وشکرگذارچیزی بودند که داشتند,نه اینکه برای چیزی که نداشتند ناشکری کنن.


کاش بهارزودترازراه می رسید0دلم برایش خیلی تنگ شده مخصوصاً برای آفتابش!


توی این فکرها بودم که تلفن زنگ زد گوشی رو برداشتم وگفتم : بله بفرمایید0 : الوپروا سلام , منم ساحل0


گفتم: سلام ساحل حالت خوبه؟


گفت:عالی ! بهترازاین نمی شه 0پرسیدم:چطوراینقدرشنگولی؟


با تعجب گفت: یعنی می خوای بگی توبی تفاوتی؟ منکه ازدیشب تا حالا چشم روی هم نذاشتم0توچطور؟


گفتم: خب منم خوشحالم البته بیشتربه خاطرعموفریبرزوخاله نازی0


با هیجان گفت: بگوببینم کی راه می افتین؟


گفتم: بعدازناهارحرکت می کنیم0


گفت: ماهم همینطور,فرودگاه که میآین؟


گفتم:منوپویا میریم دنبال عزیزوآقاجون0می دونی که عزیزبه خاطرپا دردش نمی تونه بره فرودگاه ,به همین خاطرمی ریم دنبالشون ولی پدرومادرمیرن0شما چطور؟


گفت:ماهمگی میریم0من یکی که طاقت موندن توخونه روندارم0


گفتم: باشه پس شب می بینمت0به ساغرودایی وزندایی سلام برسون0


گفت: حتماً توهم همینطور0خداحافظ0 گوشی تلفن رو گذاشتم سرجاش0ساغروساحل دخترهای دایی خسروهستند0ساحل دارای پوستیگندمى وچشمها يی میشی رنگ وموهایی خرمایی وچهره ش گیراست درضمن خیلی هم شیطون وپرشروشوره ویک نوع شتاب توحرکاتش موج می زنه برعکس اوساغردختری بلوند با چشمانی سبزوپوستی به رنگ مهتاب 0رفتارمتین وباوقارش ازهمان برخورداول هرکسی روتحت تأثیر قرارمی ده0وقتی خجالت می کشه گونه هاش گلگلون می شه واین حالت اوروفوق العاده دوست داشتنی ترمی کنه0ولی با وجود خواستگارهای زیادی که داره تن به ازدواج نمی ده ووقتی که علتش رامی پرسیم ازدادن پاسخ طفره می روه0من وساحل فقط چند روزتفاوت سنی داریم ساغریک سال ازهردوی ما بزرگتره0


با شنیدن صدای مادربه خود اومدم0داشت برای صرف ناهارصدا می کرد0با تعجب به سمت ساعت برگشتم :وای! خدای من به این زودی ظهرشد؟من که هنوزکاری نکردم0باشتاب به سمت پله ها رفتم وگفتم : من ناهارنمی خورم0مادرازآشپزخانه خارج شد وگفت: یعنی چی که ناهارنمی خوری صبحونه ام که درست نخوردی0گفتم: میل ندارم می خوام آماده بشم0صدای مادررا شنیدم که گفت: تا شب خیلی مونده ضعف می کنی0گفتم: اگه گرسنه م شد اونجا یه چیزی می خورم, خونۀ خاله می ریم غریبه که نیستن0مادربا شنیدن این حرف دیگه اصرارنکرد وبه آشپزخانه برگشت0من هم رفتم سرکمد لباسهام ولی هرچقدرمی گشتم لباس مناسبی پیدا نمی کردم . مستأصل جلوی کمد ایستاده بودم که باصدای ضربه ای که به دراتاقم خورد به خود اومدم وگفتم :


بيا تودربازه0پویا بود گفت:نه ! تا دروبا دستای خودت بازنکنی تونمی یام0خندیدم وگفتم:پویا لوس نشوبیا تو.ازپشت درگفت: گفتم که تا دروخودت بازنکنی تونمی یام0به طرف دررفتم وگفتم :واقعاً که،آخه الانم وقت شوخیه؟همینطورکه غرمی زدم درروبازکردم که ماتم برد! یک سینی دستش بود که داخلش یک بشقاب غذا ودوتا لیوان نوشابه ودوتا قاشق وچنگال قرارداشت0با شرمند گی نگا ش کردم که گفت:چیه؟! چراخشکت زده؟ بروکنارمی خوام بیام تو.ازسرراهش کناررفتم وگفتم :پویا ممنونم چرازحمت کشیدی؟ با بی تفا وتی گفت:زحمتی نبود0به داخل سینی نگاهی انداختم وگفتم:حالاچرا قاشق وچنگال دوتا آوردی؟


درحالیکه می نشست گفت:یکیش برای خودمه!با تعجب پرسیدم :توأم ناهارنخوردی؟درجوابم گفت:چراخوردم ولی دوباره گرسنه م شد0حالا تاسرد نشده بیا بخوریم که ضعف کردم! ضمناً کمترپرچونگی کن اشتهام کورمیشه ! باخنده مشغول خوردن شدیم.بعدازخوردن ناهارلحظه ای به من چشم دوخت وگفت :اِ...توچرا حاضر نشدی؟!گفتم: واقعاً که، یه دفعه می ذاشتی شب می شد بعداً می پرسیدی0سرش روتکون داد وگفت: اشکالی نداره حالامی پرسم0ازقدیم گفتن دیرپرسیدن بهترازهرگزنپرسیدن است0با خنده گفتم:دیر پرسیدن نه ودیررسیدن0گفت:حالاهرچی0با درماندگی گفتم: پویا کمکم کن یه لباس مناسهمونطورکه روی زمین نشسته بود به کمد لباسهام که هردوتا درش تا آخربازبود خیره شد وگفت:می دونی چیه؟هرچیزی زیادش مایۀ دردسره ! با چشمهای گرد شده گفتم : منظورت چیه ؟گفت : مثلا ًاگه توفقط دودست لباس مهمونی بیشترنداشتی خیلی راحت وزود یکیش روانتخاب می کردی ووسط یه فوج لباس گیرنمی کردی0


لحظه ای به حرفش فکرکردم دیدم بیراه هم نمی گه0وقتی دید به فکرفرورفتم گفت:عیبی نداره حالا نمی خواد خود توناراحت کنی0ودرهمان حال ازجاش بلند شد وبه سمت کمد رفت ویه پیراهن نقره ای مات که یقه ی دلبری و آستین كوتاه ودامن تنگ كه اندازه ش تازيرزانو بود ودورکمرش با پارچه ی پهن مشکی براق دوخته شده بود وزیبایی اندام کشیده ام رابه رخ می کشید ازبین لبا سها بیرون کشید وگفت: بیا این کاملاً با رنگ چشمهات هماهنگی داره0


با دقت نگاهی به لباس انداختم انگاراولین باربود که می دیدمش! باخوشحالی گفتم:چطوربه ذهن خودم نرسیدش،این مناسب ترین لباس برای امشبه0


پویا داشت ازاتاق می رفت بیرون که صدام کرد :پروا...،با خوشحالی برگشتم طرفش وگفتم:چیه چیزی می خوای؟


درحالیکه دستگیرۀ درتوی دستش بود گفت: چیزی که نمی خوام0فقط می خواستم بگم می خوای کمکت کنم لباست روعوض کنی؟


ازروی میزآرایش برس رو برداشتم پرت کردم طرفش که با یک جهش فرارکرد بیرون وصدای خنده ی بلندش به هوارفت وبرس به دربرخورد کرد0


خنده م گرفته بود ازهیچ کاری برای سربه سرگذاشتن من کوتاهی نمی کرد0لباسم روکه پوشیدم جلوی آئینه ایستا دم وخودم رو براندازکردم0قدم نسبتاً بلند بود با چشمانی خاکستری وموهای مشکی پرکلاغیم تانیمه های کمرم می رسید رو ساده برس کشیدم ودرپشتم رها کردم وپالتوی مشکیم روکه دوریقه ش خزداشت به تن باپوتین های ساقدار هم به پا کردم وپایین رفتم0

سواراتومبیل پویا شدم چون قراره بریم دنبال عزیزوآقا جون0وبین راه ازپدرومادرجدا شیم0موقع حرکت پویا صدای ضبط ماشینوزیاد کرده بود ومرتب ازپدرسبقت می گرفت,پدرهم باخشم نگاهش می کرد وبااشاره چیزها یی می گفت0بالاخره وقتی دید گوشش بدهکار نیست با یک ویراژازماشین پویا سبقت گرفت وترمزکرد0پویا نیزبه تبعیت ازپدرایستاد که پدربا عصبانیت به سمت مااومد0که پویا گفت:آخ آخ پروا اشدتوبخون که دیداررفت به قیامت0گفتم: توکه اینقدرمی ترسی چرااین کارهارومیکنی؟ با قیافۀ حق به جانبی نگاه کرد وگفت: موضوع ترس نیست0پوزخندی زدم وگفتم: پس چیه؟ درحالی که شروع کرد بدنش راازترس لرزاندن گفت: موضوع مرگ وزندگیه0

درهمین لحظه پدررسید به ماشین ما,من هم به سختی سعی میکردم خنده م رومهار کنم0صدای موزیک همچنان زیاد بود ، پدرخطاب به پویا گفت:پسرجان آخه این چه طرزرانندگیه؟

پویا برای اینکه پدرصداشوبشنوه داد کشید: بله پدر؟چی فرمودین؟

مجدداً پدرفریاد کشید وگفت:می گم این چه طرزرانندگی کردنه؟ دوباره پویا با صدای بلند داد کشید: صداتون نمیاد0یه کم بلند ترصحبت کنید! پدرکه دیگه کفرش دراومده بود با چشم به ضبط اشاره کرد وگفت: اون اسباب بازی روکمش کن تا بشنوی چی می گم0من سریع دستم رو پیش بردم وضبط روخاموش کردم0پدرکه هنوزعصبانی بود گفت: بارانندگی شوخی کردن جزپشیمونی چیزدیگه ای به همراه نداره ضمناً هیچ دلم نمی خواد برای دیدن بچه هام یا بیام بیما رستان یا قبرستون0


پویا خجل زده گفت:حق با شماست0معذرت می خوام قول میدم که دیگه تکرارنشه0پدرهم باگفتن امیدوارم به سمت اتومبیلش رفت0حدوداً صد مترجلوترازهمدیگه جداشدیم ونیم ساعت بعد رسیدیم جلوی منزل آقا جون0


پویا برای صداکردنشون پیاده شد وقتی ازدرخارج شدن ازماشین پیاده شدم وبعد ازروبوسی واحوالپرسی درصندلی عقب کنارعزیزنشستم وآقا جون هم درصندلی جلونشست0


آقا جون ازکارخونه داران قدیم تهران بود که بعدها کارخونه رو به عموفریبرزوپدرواگذارکرد وگفت که میخواد بازنشسته بشه وباقی ماندۀ عمرش رودرکنارعزیزاستراحت کنه وبه پرورش گل وگیاه بپردازه0همین کارروهم کرد0وقتی وارد حیاط منزلش میشی انگاربه دنیای دیگه ای پا گذاشتی0ازدرکه وارد میشی ازدوطرف درتا انتهای حیاط درختان بلند و وپرشاخ وبرگ سربه آسمان سائیده وازوسط به همدیگه متصل شدند وانگاریکدیگرودرآغوش گرفتند درست مثل اینکه وارد یک تونل شده ی0وسط حیاط حوض بسیاربزرگی قرارداره که دورتا دورش پرازگلدون با گلها ی زیبا خودرابه رخ هربیننده ای میکشن0وقتی روی سنگفرشها ی وسط باغ قدم میزنی احساس می کنی درکوچه باغهای جنگلهای شمال هستی0خلاصه اززیبايی اونجا هرچه بگم حقّ مطلب رو ادا نکردم0 بالاخره بعد ازترافیکی سنگین رسیدیم0با وارد شدن داخل كوچه ودیدن چند اتومبیل معلوم شد ما نفرات آخری هستیم که وارد شدیم0نمی دونم چرا اینقدراسترس داشتم0پشت سرعزیزوآقاجون وارد سالن شدم که موج هوای گرم به صورتم حمله ورشد0صدای خنده همۀ فضا روپرکرده بود0پالتوم رو روی دستم انداخته بودم وداشتم نگاه می کردم انگارپاهام به زمين چسبیده بود0مهمونها همگی سرپا ایستاده بودن وعذرخواهی عزیزوآقاجون رو که به خاطرپادردعزیزنتونسته بودن به فرودگاه برن رو ردکردن0درهمین موقع درسا به سراغم اومد ودرحالی که پالتوم رو ازدستم می گرفت گفت: چیه چرا مثل منگولا وایسا دی وداری نگاه می کنی؟ خنده م گرفت وبه همراه درسا وارد سالن شدم وباهمه احوالپرسی کردم0ولی هرچقدرنظرانداختم ازپارسا خبری نبود.


پویاگفت:عمو پس این پروفسورکجاست؟ نکنه قالتون گذاشته ونیومده؟


عمو که خنده اش گرفته بود گفت:الان میاد یکی ازدوستاش تلفن کرده ورفته اتاق خودش داره صحبت می کنه0تا شما یه پذیرایی کنی اونم اومده0


پویا زل زد به عموفریبرزوگفت:دست شما درد نکنه حالا دیگه من پذیرایی کنم واجد شرایط ترازمن نبود که ازمهموناتون پذیرایی کنه؟!


با شنیدن این حرف همه زدن زیرخنده که عموگفت: پدرسوخته منظورم خودت بودی0پویا گفت: خب منم خودمو گفتم دیگه0عمو گفت : یعنی میگم ازخودت پذیرایی کن0پویا گفت:نه من معمولاً عادت دارم دیگران ازم پذیرایی کنن0دوباره همه خندیدن که خاله بلند شد ودرحالیکه می خندید داخل زیردستی پویا میوه گذاشت وپویاهم شروع کرد به پوست کندن پرتقال0


تازه متوجه تغییردکوراسیو ن منزل خاله شدم0الحق که معرکه شده0میشه گفت تقریباً تمام وسایل سالن تعویض شده0همینطورکه داشتم اطراف رانگاه میکردم چشمم افتاد به ساغردخترزیبا ودلربا ی دایی خسروکه به نقطه ای خیره شده بود0با کنجکاوی مسیرچشمان سبزش را دنبال کردم که روی پویا ثابت موند0چیزی روکه باچشمهام می دیدم باورنمی کردم0هرکس دیگه ای هم جای من بود متوجه میشد که این نگاه رنگی ازمحبت داره0اصلاً نمی تونستم باورکنم0یعنی ساغرعاشق پویاست؟ چطورتا حالا متوجه این موضوع نشده بودم0یادم می یاد وقتی پویا مدرک دانشگاهش رو گرفت دایی خسرواصرارداشت که به شرکت اوبره ومشغول ویلاسازی شمال بشه. ولی پویا قبول نکرد وگفته بود می خواد به کارخونۀ پدربره وعصای دستش باشه والحق که ازپس همۀ کارها به نحواحسنت براومد به طوریکه پدربیشتروقتش رو به کارهای متفرقه می گذرونه.


بعد ازاینکه پویا انصرافش رااعلام کرد ساغربه مدت دوروزبیمارشده بود0شاید فکرمی کرده که همکاری این دوباعث نزدیک شدن بیشترپویا واوبشه0


توی همین فکربودم که ساغرمتوجه نگاه كنجكاومن شد وزود سرش روبه زیرانداخت0وقتی دوباره چشمش به من افتاد برای اینکه معذب نباشه به روش لبخند زدم اوهم با لبخندی پاسخ گفت0


با شنیدن صدای غریبه ای به پله ها نگاه کردم0پارسا بود که داشت به سمت عزیزوآقاجون می رفت0برخلاف انتظارم نه ازریش وسبیل خبری بود ونه ازعینک0برعکس قد بلند با اندامی ورزیده وصورتی فوق العاده جذاب ودرعین حال جدی0تی شرت سورمه ای اسپرت پوشیده بود با جین آبی وپوست برنزه ی خوشرنگی داشت باچشمهای میشی . عزیزدرحالیکه محکم درآغوشش گرفته مدام قربون صدقه اش می رفت واشکهاش رو پاک می کرد0بعد ازاحوالپرسی با عزیزوآقاجون به سمت من که سرپاایستاده بودم اومد وبرای چند ثانیه روی صورتم مکث کرد وگفت: توپروایی؟ چقدربزرگ شدی0


نمی دونم چرا دستپاچه شدم ولی خونسردیم روازدست ندادم وبا لبخند کمرنگی ورودش راخیرمقدم گفتم0اوهم بعد ازتشکررفت مبل کنارآقاجون رواشغال کرد0یکدفعه پویا بدون مقدمه گفت: مرسی پارسا جون منم خوبم0ملال فقط دوری توبود که اونهم با نزدیک شدنت ازبین رفت ضمناً نیازی به این همه عزت واحترام نبود!


پارسا که تازه متوجه پوياشده بود وازاينكه اونوجا انداخته بود با شرمندگی رفت کنارش ودرآغوشش گرفت وگفت: توچرا خودت روقایم کردی؟


پویا گفت:آخه ترسیدم اگه یه دفعه چشمت به من بیفته ازخوشحالی بیهوش بشی0دوباره همه خندیدن که پارسا مجدداً عذرخواهی کردوهمانجا کنارپویا نشست0میهمانها مشغول صحبت شدند هرکسی چیزی می پرسید0پارسا کمی کلافه شده بود واین موضوع رومی شد ازچهره اش خوند ولى باحوصله پاسخ همه رومى داد0


پویا که متوجه کسالتش شده بود ازروی مبل برخاست سرجاش ایستاد ودستهاش روبه علامت سکوت بالا برد وگفت: لطفاً همگی یه لحظه به فکها تون استراحت بدین وسکوت کنید0


همه برگشتن طرف پویا که داشت لبخند میزد وسرش را تکان می داد ودستهاش روهم ازپشت به هم قفل کرده بود وهیچ حرفی نمی زد0فربد پسرعمه زیبا روبه پویا گفت: خب بگو دیگه0


پویا گفت:چی بگم؟!


فربد گفت:چه می دونم0خودت همه روساکت کردی0خب بی دلیل که نمی شه حتماً چیزی می خواستی بگی دیگه0


پویا با تعجب خیره شد به فربد وگفت: کی؟ من؟ من همه روساکت کردم؟! حتماً اشتباه میکنی احتمالاً کس دیگه ای این کارو کرده !


رامبد پسردیگۀ عمه گفت: ای بابا پویا توأم ماروسرکارگذاشتیا0بعدشم اگه راست میگی تونبودی, پس بگوچرا سرپاوایسادی؟


پویا یک نگاه به خودش کردوگفت: آهااااااااااااان !!! گلاب به روتون,روم به دیفال ! می خوام برم دست به آب0ولی تا برگردم همچنان درحفظ کردن سکوت کوشا باشید فعلاً بااجازه0 اینوگفت وبه سمت دستشویی رفت0چند لحظه همه به همدیگه نگاه کردن یک دفعه صدای خنده مثل بمب ترکید وتا لحظه ای که پویا برگرده خنده ها هنوز ادامه داشت0بعدازاینکه پویا برگشت نشست روی مبل وروبه خاله گفت:خاله جون لطفا ًدوتا قاشق شربت خوری به من بدین0خاله بدون هیچ پرسشی به سمت آشپزخونه رفت وبا دوتا قاشق برگشت0


رامبد گفت: پویا نکنه می خوای پرتقالوبا قاشق بخوری؟ پویا نگاهی با تعجب به اوانداخت وگفت:اِ...مگه پرتقالوبه غیرازبا پوست جوردیگه ای هم میشه خورد؟! دوباره همه خندیدن که عموگفت:هیچکس حریف زبون این نمی شه0بعد روبه پویا کرد وگفت: بالاخره نگفتی قاشقها روبرای چی میخواستی؟ پویا بدون اینکه جواب بده نشست روی مبل ومیزرو کشید جلوش وظرفهایی روکه روی میزبود روجمع کرد وسط میزوگفت:خب پارسا جون می خوام برات یه شعر بخونم0البته بهت بگم که خودمم نمی دونم قراره چی بخونم وفی البداهس!


بعد شروع کرد با قاشقها روی ظرفها ضربه زدن0ازبرخورد قاشق به هرظرفی یک صدایی بلند می شد که ترکیب صداها با هم موزیک جالبی به وجود آورده بود وپشت سرش شروع کرد به خوندن:


خوش اومدی به خونه ات پارسا جون بگو ببینم دوست داری توفسنجون


همگی بگین پارسا جون


 


همه درحالیکه دست می زدن ومی خندیدن یکصدا گفتن پارسا جون


 


من اومدم با پروا و با عزیزو آقا جون تواستکان چای می خوری یا فنجون


همگی بگین پارسا جون


 


همه یک صدا گفتن "پارسا جون"


بزرگترها ازخنده ریسه رفته بودند وما کوچکترها هم دست وقهقه میزدیم0پویا هم بدون اینکه حتی لبخند بزنه گردنش رابه چپ وراست حرکت می داد وبه اصطلاح گردن می انداخت ومی خواند: . . ؟ .


 


فردا میام دنبالت با هم بریم یه پارتی دوست نداشتی باهم میریم به سینما یا که تئاتریا پارکی


میای بریم پارسا جون


همگی بگین پارسا جون


دیگه ازخنده اشک همه جاری شده بود0وقتی پویا قاشقها رو زمین گذاشت بچه ها با صدای بلند گفتند: دوباره، دوباره، یه بارفایده نداره0پویا هم درجواب گفت :نه دوستا ن،مزه اش به اون یه باره0


پارسا ازجاش بلند شد وصورت پویا رو بوسید وگفت: ممنون پویا جان هم به خاطراستقبال گرمت هم برای شعرت0این اولین باره که کسی برام شعرمیگه0پویا هم تعظیمی کردوگفت: خواهش می کنم قابل نداشت0


خنده ها که تموم شد آقا سیاوش شوهرعمه زیبا گفت: ای بابا برادرزن عزیزنکنه خیال داری به جای شام به ما سحری بدی؟


درتعقیب صحبتش رامبد گفت: آی گفتی پدرمنکه ازبس روده کوچیکه روده بزرگه روخورده رودل کردم0عموگفت: شما که تا حالا صبرکردین یه کم دیگه تحمل کنید0برای یک ساعت دیگه توی هتل ... میزرزروکردم0دایی خسرواینبارروبه پارسا گفت:خب پارسا جان به سلامتی کی تصمیم داری مطب بزنی؟


پدر گفت:ای یایا خسروخان حالا چه عجله ایه؟ بذارعرق تنش خشک بشه بعد0پارسا هم نگاهی به پدروبعد به دایی انداخت وگفت: عموجان راست میگن0فعلاً تصمیم دارم چند وقتی توی تهران گردش کنم بعدش برای نحوۀ کارم تصمیم می گیرم


0عمه پرسید: حالا بگوببینم خارج چطور بود ؟ فرزاد گفت:عمه جان همه جا آسمان خدا یه رنگه0همان لحظه نمی دونم چرا این حرف مزخرف ازدهنم پرید وگفتم: حالا تو اونجا که بودید خوش می گذروندید یا نه؟


با شنیدن این حرف نمی دونم چطورازحرفم استنباط کرد که گفت: من برای خوشگذرونی نرفته بودم اگراینطوربود ده سال دیگه هم نمی تونستم تخصصم روبگیرم0بعدش با یه پوزخند روشوازم برگردوند.ازجواب رک وصریحش چنان یکه ای خوردم که کلی به خودم بدوبیراه گفتم که اصلاً چرا ازش پرسیدم0بدجوری توی ذوقم خورده بود ازاینکه جلوی همه اینطورحماقتم رو به رخم کشیده بود0


به یکباره تمام اشتیاقم روازدست دادم0طوریکه دیگه توجهی به اطرافم نداشتم وحواسم به حرفهای بچه ها نبود0ولی تصمیمم روگرفته بودم0به هیچ قیمتی حاضرنبودم به هتل برای شام برم0وقتی همه ازجا برخاستن وبرای رفتن آماده شدند به طرف مادررفتم وگفتم که می خوام برم خونه ودرجوابش که با حیرت علتش رو می پرسید گفتم سرم کمی درد می کنه وبهتره که اصرار نکنید چون می دونید که کاری روکه بگم می کنم0مادرکه هاج وواج مونده بود گفت:آخه تنهایی می ترسی0


گفتم: دلیلی برای ترس وجود نداره0توی سالن با صدای بلند خداحا فظی کردم وبرای اینکه مجبورنباشم به سؤال کسی پاسخ بدم سریع پالتوم رو برداشتم وبه سمت دررفتم که درسا اومد جلوبا یک دست پالتوم روگرفته بود وبا یک دست, دستم رو گفت: اگه بری دیگه اسم منونیار0


گونه شوبوسید م وگفتم: سرم درد می کنه قول میدم تویه فرصت مناسب بیا م ویه شبم پیشت بمونم0


وقتی دید تصمیمم جدیه دیگه اصرارنکردوگفت: من که می دونم رفتنت بی دلیل نیست ، باشه دوست نداری نگوولی لازم هم نیست که دروغ بگی0بعد ازکلی سروکله زدن با عمو وخاله وبقیه بالاخره رضایت دادن که برم.بدون اینکه حرف دیگه ای بزنم خداحافظی کردم وازسالن خارج شدم0روی بالکن که رسیدم صدای پارسا روشنیدم که ازپشت سرم میومد گفت: پروا ، کجا با این عجله؟


بدون اینکه حتی به سمتش برگردم گفتم: خب معلومه خونه0انتظاردارید کجا برم0گفت: آخه تازه داریم میریم ش�م بخوریم وبعدش هم گشتی توی شهربزنیم0با بی اهمیتی گفتم: بفرمایید برید ! کسی مانع شما نیست0اخمهاش رو درهم کرد وگفت: این طوری که نمی شه شام نخورده بری0برگشتم به طرفش وگفتم: به نظرت خوش میگذره؟!


درحالیکه ازسؤال من حیرت کرده بود جواب داد: این چه حرفیه خب معلومه که خوش میگذره0پوزخندی زدم وگفتم: ولی من برای خوش گذرونی نیومدم0فقط برای عرض خیرمقدم اومدم0حالاهم دلیلی برای موندن نمی بینم0فعلاً خداحافظ ...


با شنیدن این حرف چشهاش ازتعجب گرد شد وگفت: خدای من! یعنی توازحرف من ناراحت شدی وداری میری؟ بدون اینکه حرف دیگه ای بزنم ازجلوی چشمان بهت زده ش عبورکردم وازپله ها رفتم پایین که این بارصدای پویاروشنیدم ولی اهمیت ندادم وبه راهم ادامه دادم که خودش رو رسوند وروبروم ایستاد وگفت:پروا تویکدفعه چت شد؟ گفتم:هیچی0مگه قراره طوریم بشه؟ با بی حوصلگی گفت: چرا یه طوری شده0 دیگه حسابی کلافه شده بودم گفتم: پویا خواهش می کنم اینقدرپیله نکن0می دونی که ازشلوغی خوشم نمیاد0گفت: باشه قبول پس بذاربرسونمت0گفتم:لازم نیست0توبروپیش بچه ها0می خوام یه کم پیا ده روی کنم اگرخسته شدم ماشین می گیرم0دیگه منتظرعکس العملش نشدم وبه طرف درحرکت کردم ولحظه ایکه ازدرخارج می شدم به داخل خانه نظرانداختم که دیدم پارسا دست به سینه وبا یه اخم غلیظ بی حرکت روی تراس ایستاده وبه من زل زده.برای یک لحظه مثل مجسمه ی زیبایی یونان توی نظرم جلوه کرد.ازفکرخودم عصابی شدم ومثل خودش اخم کردم وازدرخارج شدم....



مطالب مشابه :


لحظه های دلواپسی9

دنیای رمان لطفاً ایشون روببرید اتاق عمل وآمادشون کنید تا من بیام. رمان لحظه های




رمان لحظه های دلواپسی 2

دنیای رمان - رمان لحظه های دلواپسی 2 یا اینکه 5 تا صلوات رمان من مامانم رو دوست نداشتم




رمان لحظه لحظه با تو پس با من همقدم شو قسمت4

رمــــان ♥ - رمان لحظه لحظه با تو نداره من کمکتون میکنم تا زمانی دنیای من بود وحالا




لحظه های دلواپسی15

دنیای رمان رمان من دختر نیستم عزیزکه تا اون لحظه تماشاگربود جلواومد وسرم روبه




لحظه های دلواپسی13

دنیای رمان سلامشونوداد وکنارایستاد تا من جلوتربرم.شرط می بندم تا رمان لحظه




لحظه های دلواپسی11

دنیای رمان - لحظه اومد.اینبارساحل رفت صندلی جلونشست؛من پشت پارسا ودرسا هم بغل دست من. تا




رمان لحظه های دلواپسی 1

دنیای رمان یا اینکه 5 تا تراس ایستاده وبه من زل زده.برای یک لحظه مثل مجسمه ی




برچسب :