بخاطر بيماري......

سوار اتوبوس مي‌شويم. هوا سرد است. در اتوبوس خراب است. باد از لاي در توي صورتم مي‌خورد.

 بابا كمي جلوتر از من نشسته است، در قسمت مردانه. نميداند كه من سردم است. روسريام را ميكشم جلوي صورتم. دلم نميخواهد كسي ابروهايم را ببيند. به مردم نگاه ميكنم. همه بيخيال نشستهاند. يعني با هم حرف ميزنند. صداهايشان درهم است.

 - «سبزه عيد را تخمشاهي خيس كردهام. براي روي كوزه خيلي قشنگ مي‌شود.»

- «هنوز كفش همرنگ شلوارم را گير نياورده‌ام.»

- «شايد عيد شود و بگويند كه مادري هم دارند.»

 - «تو ميگويي براي عيد چي بخرم.»

- «فكر ميكني عيد را بهانه كنم و بهش زنگ بزنم. يعني جواب چي ميشنوم.»

 - «چقدر گراني است. چطور بايد تو روي بچه‌ها نگاه كنم؟»

دلم ميخواهد بروم جلوي تكتكشان بايستم و بگويم ميدانم كه روزهاي آخر اسفند است. من هم مثل شما هستم هنوز. دلم براي لحظه كوتاه و جاودانه تحويل سال مي‌تپد. هنوز نميدانم كه روزهاي آخر اسفند با بقيه روزها فرق دارد. يك رنگي است كه نميدانم هيچ‌رنگي پيدا كنم و بگوييم اين رنگي است.

 من اصلاً فكر مي‌كردم اسفند برسد و من اينجوري باشم. هميشه به خودم مي‌گفتم فكر نكنم هيچ اتفاق بدي توي اسفند بيفتد. هيچكس در اسفند نخواهد مرد، من مطمئنم! حالا خدايا، نكند من خودم توي اسفند بميرم؟! بابا را از پشت مي‌بينم. مويش قشنگ است و حالت دارد. مامان مويم را شانه ميكند. گره دارد. شانه را مياندازد توي مويم. دست ميگذارد بالاي شانه. آن را آرام مي‌برد پايين. كمي دردم ميگيرد. وقتي مامان مويم را شانه ميكند لذت ميبرم. دست ميبرم زير روسريام. مويم كوتاه است.

 بابا بلند ميشود. مي دانم كه رسيدهايم. زود پياده ميشود. مي آيد جلوي در مي ايستد. مي خواهد دست مرا بگيرد تا از پله ها پياده شوم. دستم را به او نميدهم. جرينگ صداي شكستن شيشه قلبش را از نگاهش ميشنوم. اما من خودم ميخواهم پياده شوم. او سرش را پايين مي اندازد.

 ضعف دارم. بابا چيزي نميگويد. دستش را ميا ندازد پايين و ميرود. كنارش راه ميروم. سر بابا پايين است. هر وقت غمگين ميشود اين جوري راه ميرود. سردم است. بابا باز هم دستم را ميگيرد. مي گويد: «چقدر دستت سرد است...» مي خواهم دستم را بيرون بكشم. اما او دست مرا محكم تر مي گيرد و مي گويد: «ببين، تو الان تقريباً  هم قد من شده اي. تو بزرگ تر مي شوي و من كوچك تر. چند سال ديگر، بايد واقعاً دست مرا بگيري كه مبادا گم شوم.»

مي گويم: «اگر نبودم چي؟ آن وقت كي دستت را ميگيرد؟» صدايم را نميشناسم.

 مي ايستد. نگاهم ميكند: «هرجا كه باشيم با هم هستيم. ديگر از اين حرف ها نزن. تو هستي، بهت قول ميدهم.»

 مامان دست مي كند توي مويم: «موي تو مثل موي امير است. تارهاي درشت دارد. قربان موي دخترم بروم كه اين قدر قشنگ است.»

مي رسيم خانه. هواي خانه گرم است. مطمئنم كه مامان صداي كليد در را شنيده است. دويده است دم در. حتي پريسا هم با عروسكش آمده است دم در. سر بالا كرده است و نگاهمان ميكند. سر عروسك روي شانه پريساست. دستش روي پشت اوست. موي بلند و خرمايي عروسك پشت دستش را پوشانده است.

مامان مي گويد: «موي پرستو مثل موي فرشته است. بلند با تارهاي درشت و خرمايي.»

مي گويم: «يعني از اين به بعد بايد مثل عروسك پريسا از موي مصنوعي استفاده كنم.»

مامان مي گويد: «اي مامان ضايع كن!»

مامان دست مي گذارد روي شانه ام، ميگويد: «خوبي؟» دستش را كنار مي زنم. هيچي نميگويم. دلم ميخواهد گريه كنم. داد بزنم، اما نمي توانم. مانتويم را در ميآورم و مينشينم كنار بخاري. مامان ميگويد: «روسريات را يادت نرفته؟» دلم نميخواهد آن را در بياورم. از سرم كه تكهتكه موي آن ريخته است بدم ميآيد.

 دكتر مي گويد: «بايد مويت را بزني.» اما من مويم را دوست دارم.

پريسا مي گويد: «پرستو كچل...»

 بابا مي گويد: «پريسا قندان را از توي آشپزخانه بياور، يادم رفت...»

 پريسا ميرود. قندان توي سيني كنار ليوان چاي است.

مامان كنار پنجره ايستاده است. مي دانم كه به اسفند نگاه نمي كند؛ اما نميدانم به چي نگاه ميكند و فكر ميكند.

 از همين جا كه نشسته ام آسمان ابري پيداست. چه ابري هم دارد!

 مامان مي گويد:« بچه ها درختمان از حالا شكوفه كرده است، عجيب نيست؟!»

 پارسال است. مي گويم: «مامان چقدر اين شكوفه هاي سپيد درخت گيلاسمان قشنگ است.»

ميگويد: «آره.»

بابا ميگويد: «نميدانم چرا؟ اما وقتي به اين درخت نگاه ميكنم ياد تو ميافتم.»

 مامان ميخندد و ميگويد: «امان از دست تو.»

 بابا بلند مي شود. ماشين سر تراشي را ميآورد. مامان برمي گردد. به پنجره اسفندي تكيه ميدهد. هاج و واج بابا را نگاه ميكند. بابا ميگويد: «رويا روزنامه داريم؟» من خودم را ميكشم كنج ديوار. دلم ميخواهد بلند شوم بروم توي اتاق. اما زانوهايم نا ندارد. پريسا هم ايستاده است و بابا را نگاه ميكند. بابا بلند ميشود، روزنامه ميآورد. پهن ميكند كف سراميك هال. مي گويد: «رويا بيا جلو، بيا ماشين را بگير و مرا كچل كن...»

 مامان از پس سر بابا شروع مي‌كند. دسته دسته موي سر بابا مي‌ريزد روي روزنامه. روزنامه سياه و سياه‌تر ميشود. پريسا ميرود جلوتر. كمي بعد بابا كچل است. مامان بالاي سرش ايستاده است. بابا دست مي‌كشد روي سرش، مامان را نگاه ميكند، مي‌گويد: «جوان شدم! نه؟!»

مامان مي گويد: «شبيه آن وقت ها شده اي كه ميخواستي بروي سربازي.» بابا مي خندد. پريسا هم مي‌خندد. صورت بابا خيلي كوچك شده است. بابا مي گويد: «تو هم كچل كني بد نمي شوي ها. بيا يك بار امتحان كن! چرا فقط ما مردها بايد كچل كنيم.» مامانمي نشيند. بابا بلند مي‌شود.

مي گويم: «چرا مويت را كوتاه كردي. بابا كه موي بلند دوست دارد.»

 مي گويد: «موي بلند به چه دردم مي‌خورد. زير روسري و مقنعه جمع ميشود و گوريده مي‌شود.» من هم مويم را كوتاه مي‌كنم.

بابا اول موي مامان را قيچي مي‌كند. سر مامان براي ماشين آماده مي‌شود. باور نمي‌كنم. پريسا، فرشته را بغل كرده است. بالاي سرشان ايستاده است. او هم هاج و واج آنها را نگاه ميكند.

يكهو به خودم مي‌آيم. آمده ام كنار بخاري. موي مامان دسته دسته مي ريزد روي روزنامه، روي موي بابا. بلند مي شوم. مي ايستم بالاي سرشان. سر مامان هي كچل و كچل تر مي‌شود. دلم مي خواهد گريه كنم. مي دانم اينها، اين قدر اشك مرا ديده اند كه خسته شده اند.

مي روم كنار پنجره. آسمان هنوز ابري است. هيچوقت آسمان را با اين ابر غليظ نديده بودم.  از پشت سرم ميشنوم. صداي مامان است: «راحت شدم. چه حس خوبي دارد. كمي صبر كن! بچه كه بوديم يكي از پسرهاي محل كچل كرده بود و هي اين كار را مي‌كرد.

 تو را به خدا بگذار من هم امتحان كنم. ته مانده ليوان چاي بابا را مي‌ريزد روي سرش. خلاف خواب مويش دست ميكشد روي سرش چاي مي‌ريزد. روي صورت بابا. هردو مي‌خندند. بابا مي گويد: «تازه كجايش را ديده اي؟ بروي حمام حسابي با اين كله حال مي كني.»

مي‌فهمم كه بلند مي شود. مي رود سراغ پلاستيك داروهاي من كه در كنار بخاري است. نمي‌دانم چه كار مي كند. برايم مهم نيست.

 مامان مي گويد: «نه، فرش را خيس نكن، نه، نه،...»

 مي فهمم كه بلند مي شود. برمي گردم. بابا از ليوان آب من ريخته است توي دستش. آن را مي ريزد روي سرش. بعد مي مالد كف سرش تا خوب جذب  سرش بشود. مي رود سراغ مامان. پريسا را هم مي كشاند طرف مامان. خلاف جهت خواب مويش دست مي كشد. آب مي پاشد روي صورت مامان و پريسا. مامان مي خندد.

پريسا مي گويد: «مرا هم كچل كنيد.» مي نشيند زير دست بابا.  او هم كچل مي شود.هر كاري مي خواهند بكنند من نه كچل مي كنم نه روسري ام را برميدارم.

پريسا مي گويد: «فرشته را هم كچل كنيد.» مامان با قيچي اول موي او را كوتاه مي كند... آسمان يكهو مي غرد. من مي ترسم و از پنجره فاصله مي گيرم. پس كي برق زد كه من آن را نديدم. پريسا مي آيد كنارم. بابا و مامان هم مي آيند. فرشته توي يكي از دست هاي مامان است. سر او مثل سر من شده است. يك جايش مو دارد و يك جايش ندارد. اما مثل هم ابرو نداريم.

باران ميشود تگرگ، تگرگ درشت و بيامان. ميخورد به شيشه ها و ديوار. مامان ميگويد: «نگاه كن... شكوفه ها را ريخت.» چند شكوفه ريخته است پاي درخت. تگرگ تمام ميشود. درخت هنوز شكوفه دارد. بابا مي گويد: «امتحانش را پس داد. عجب درخت مقاومي!» مامان ميگويد: «امسال كم ميوه مي دهد، نه؟»

 بابا مي گويد: «نه، حتي امسال باز هم فرصت شكوفه دادن دارد. شكوفه مي دهد و ميوه مي شود. تازه، امسال نشد، سال ديگر كه هست. كسي چه مي داند شايد سال هاي سال زندگي كند...»

پريسا ميگويد: «سر فرشته را هم تمام كنيد.» بابا و مامان ميروند سراغ روزنامه هاي پر از مو. آسمان يكهو صاف و آفتابي مي شود. هر چيز اسفند خيس شده است و برق مي زند.

چند روز ديگر عيد است و بهار از راه مي رسد. روي بند لباس توي ايوان ما و همسايه ها پر از لباس است. مامان فرش هاي كوچك و پادري ها را هم شسته است. امسال من اصلاً كمكش نكرده ام.

مامان مي گويد: «پرستو، حالا كه ايستاده اي به سبزه ها آب بده. من يادم رفته است.» آبشان كه مي دهم تازه مي فهمم چقدر قد كشيده اند. دانه هاي گندم به آن كوچكي چقدر بزرگ شده اند. باز هم درخت را نگاه ميكنم. پر از شكوفه است.

 مي روم سراغ بابا. روسري ام را برمي دارم. مي گويم: «مرا هم كچل كنيد...» مي نشينم. بابا نگاهم مي كند. مامان از اتاق مي رود بيرون. فكر ميكنم مي خواهد گريه كند. دلم مي خواهد بگويم من هم قوي ام. من هم فرصت بيشتري خواهم داشت اگر خودم بخواهم. اما زبانم نمي گردد تا بگويم. بغض زبانم را بسته است.

بابا مي گويد: «بيا، نزديك تر...» مامان مي آيد تو. يك سيني با چهار ليوان چاي دستش است و يك بسته شيريني نخودچي. از همان ها كه خيلي دوست دارم و هر عيد يواشكي مي خورم و بعد جوري آنها را مي چينم كه مامان نفهمد. بابا شروع مي كند آهنگي زير لب زمزمه مي كند. شعرش در باره آدمي است كه منتظر بهار است... و من منتظر بهار هستم و اتفاق هاي خوب.

منبع: روز نامه همشهري-ضميمه دوچرخه

منبع:head shave


مطالب مشابه :


توصيه هايي براي انتخاب مدل موي عروس

توصيه هايي براي انتخاب مدل موي سخت تر جمع و یا باز مطمئن باشید که مدل مویی




نتخاب مدل موی مناسب برای شما

جمع یا باز و به دلیل باز بودن یقه که بلندی گردن بیشتر دیده خواهد شد بهترین مدل مو باز




مدلهاي-موي-عجيب،-خاص-و-زيبا

مدلهاي-موي-عجيب،-خاص-و را در بالای سر نیز جمع کرده، با آنها مدل جمع و باز زیبایی




انتخاب مدل موی مناسب برای شما

تنها در مواقعی به جمع یا باز بودن مو در مورد به صورت جدیدترین و محبوب‌ترین مدل




مدل مو و آرایش مناسب شما این‌جاست

مدل مو و آرایش گردنبند‌های کوتاه و پیراهن‌های یقه باز زیبایی (سر حد موي سر و




چند شينيون راحت و آسان براي شما در منزل !

گوش تا گوش دیگر باز کرده و موهای جلوی سر هم صاف که مدل دادن و جمع کردنشان توسط




آرايش مو و فرم صورت

موهايتان را از وسط باز كنيد و به صورت موي ضخيم و جدا، براي يك مدل موي مناسب




ابرو-رنگ مو-مدل موی خانومها-ماسک صورت -

راه ديگر براى رفع چين و چروك و شل شدگى گونه ها باز و و موي چرب و یك نقطه جمع




بخاطر بيماري......

بهترین وبلاگ در مورد تراشیدن سر.انواع مدل مو زنان و موي بلند و زير روسري و مقنعه جمع




والپیپر لباس عروس

مدل موي لباس لباس شب با شکل گل جمع آوری مد لباسهای عروس لباس عروس مدل تاج و




برچسب :