رمان نوتریکا 9 ( جلد اول )

فصل هشتم: نوتریکا

اولین سیزده به دری بود که در کنار خانواده اش نبود.گوشه ای نشسته بود و به اطرافش نگاه میکرد.
گوشی موبایلش در اخرین لحظات روی جلد همان قران جا مانده بود و گوشی مخفی اش که مختص دوست دخترانش بود در خانه...احتمالا از بیشارژی خاموش بود.حوصله ی خودش را نداشت وای به حال انها...
سرش را به تنه ی درخت تکیه داد و به اسمان نیمه ابری خیره شد.
دلش تنگ بود.... اما نمیخواست برگردد. حداقل نه حالا... از سپهر خبری نداشت... در حسابش هم چیز زیادی نمانده بود....
خوبی اش این بود عابر بانکش در کیف پولش بود وگرنه چطور این روزها را سر میکرد.
به سمت رستورانی در همان حوالی رفت .گوشه ی دنجی نشست و پیتزا سفارش داد... جمع خانواده ی شلوغی کمی ان طرف تر نشسته بودند و با سر و صدا و خنده مشغول غذا خوردن بودند.
از شانزدهم تازه دانشگاه اغاز میشد.
کسل و بی حال به خنده ها وقهقهه های انها با حسرت نگاه میکرد.
میلی نداشت.... حساب کرد واز انجا خارج شد.
تنها قدم میزد.... باران گرفته بود ونم نم میبارید.... از فردا باید دنبال کار میگشت...
روزنامه ها چاپ میشدند و او میتوانست از نیازمندی ها بهره ای ببرد.
باز به مسافرخانه رسید.اکثر مسافرین دوازدهم رفته بودند.... دیگر خلوت بود.
بی اهمیت به مسئول انجا کلیدش را گرفت وبه سمت اتاقش رفت.روی تخت دراز کشید.نگاهش به سقف بود.
دلش برای اتاقش تنگ شده بود.چشمهای خوف انگیز ببرسیاهش.... دلش برای مادرش...پدرش...نیما....نوید... نیوشا... همه...
به پهلو چرخید.... زنجیر پاره ی طوطیا را بین انگشتانش میچرخاند. دلش نیامده بود ان را بفروشد... باید فردا تعمیرش میکرد.
چقدر کمکش کرده بود.... اولین کسی بود که باورش کرد. چقدر باور او ارامش کرد.
چشمهایش را بست...تصویرش کامل و واضح جلوی چشمانش نقش بست.
وقتی به خاطر صفاتی که به او نسبت میداد و او حرص میخورد چقدر قیافه اش بانمک و دوست داشتنی میشد...از تصور اینکه به او بگوید تپل و او اخم کند و با حرص بگوید: من تپل نیستم... لبخند تلخی روی لبهایش جا خوش کرد.
هنوز ان زنجیری که برای تولدش خریده بود درگردنش بود.... ساعتی که هدیه ی تولد پیارسالش بود در مچ دستش بود.
اگر در اتاقش بود از عطری که سال گذشته به او داده بود نوتریکا قطره قطره از ان استفاده میکرد الان خودش را به ان معطر میکرد.
به پهلو غلت زد... تنها دختری بود که با کنار او بودن حس ارامش را تجربه میکرد.
حتی نسبت به مریم هم چنین حسی نداشت... شاید اوایل میتوانست کمی کنار او باشد و به مهربانی بی شائبه ی او عکس العمل نشان دهد... اما محبت های طوطیا لطیف تر بود.
با افکار سردرگمی در ذهنش کم کم خواب او را ربود.
****************************
****************************
در اتاق را به ارامی باز کرد.
سیمین روی زمین نشسته بود اما دستهایش را روی تخت او گذاشته بود وبه قاب عکسش خیره نگاه میکرد.
جاوید اهسته صدایش کرد: سیمین...
سیمین سرش را بلند کرد... مثل تمام شبهای دیگر چشمانش خیس اشک بود.
جاوید به ارامی گفت: نمیخوای بخوابی ؟ دیر وقته؟
سیمین بی توجه به او گفت: یعنی کجاست؟
جاوید اهی کشید و گفت: نمیدونم... وروی صندلی کامپیوترش نشست و به اتاقش خیره شد.
حس تند خویی از در و دیوار اتاق می بارید.
سیمین اهی کشید وگفت: چقدر اتاق بچم کوچیکه جاوید.....
جاوید نفسش را فوت کرد. هرجا ممکن بود به دنبالش رفته بودند. از بیمارستان وکلانتری و خانه ی دوست اشنا ... حتی پزشکی قانونی....که مورد اخر خوشبختانه در جستجویشان کمکی نکرده بود.
سیمین با بغض گفت: اگه طوریش بشه....
جاوید با دلداری گفت: نگران نباش... اون که بچه نیست...
سیمین: اولین سیزدهی بود که کنارمون نبود....
جاوید نفسش را فوت کرد.
سیمین ادامه داد: هر سال یکی کمه سر سفره... پارسال نیما که سرباز بود... پیارسال نوید که با دوستش رفته بود مسافرت... امسالم که....
وباز گریه باعث شد نتواند جمله اش را به اتمام برساند.
جاوید حرفی برای گفتن نداشت. مقصر بود.... اهی کشید وازاتاقش خارج شد.
امیدوار بود نوتریکا خودش تصمیم بگیرد انها را ببخشد وبه خانه بازگردد. خانه سوت وکور بود.
انگار رنگ مرده به در و دیوار پاشیده بودند.
هرچند که هر زمانی که او بود در اتاقش می ماند .... اما هیاهویش را میتوانست حالا درک کند.
به سقف خیره شد...قطع رابطه تنها راه حلی بود که سزای عمل فائزه را میتوانست جوابگو باشد.دیگر نمیدانست او و دخترانش در چه حالی به سر میبرند.
هرچند عزیز به خاطر حکم مادر بودن باز با انها رفت وامد را از سرگرفته بود.
اما جاوید نمیتوانست... هنوز چهره ی بعد از زد و خوردش با نوتریکا را از یاد نبرده بود.چشمهای خاکستری ای که صادقانه بی گناهی را فریاد میکشیدند واو بی توجه بود.... بی اعتماد بود.... چه پدری بود که پسرش را نمیشناخت و باز اندیشید چقدر سخت است پدر بودن...
****************************

حامد نگاهش کرد وگفت: چه لاغر شدی؟
نوتریکا لبخندی زد واحسان گفت: اخ.. کاش هنوزم عید بود.
حامد کمی از چایش نوشید وگفت:راستی از این دوستت سپهر چه خبر؟
نوتریکا نگاهشان کرد وگفت:خبری ندارم.
احسان پوزخندی زدو گفت:پس خبر نداری اخراجش کردن....
نوتریکا ماتش برد.
احسان ادامه داد: قبل عید.... میگن بین دانشجوها قرص روان گردان پخش میکرده...
نوتریکا نفسش را فوت کرد. تنها جایی که امید داشت او را پیدا کند همین جا بود... اما چرا چنین حماقتی کرده بود؟
سپهر باهوش بود... میتوانست یکی از بهترین مهندیسین این مرز وبوم باشد...
لادن با چشم غره ای از کنارش رد شد.
اهمیتی نداد.
حامد با هیجان گفت: از فردا میخوام کارمو تو موسسه شروع کنم....
نوتریکا : تو میخوای به بچه ها ساز زدن یاد بدی؟
حامد: اشکالی داره؟
نوتریکا: دست مارم بگیر...
حامد: من که خیلی وقت پیش بهت گفتم...خودت دنبالشو نگرفتی.
نوتریکا نفسش را فوت کردوگفت: حالا یه پارتی بازی ای بکن....
حامد: باشه...
احسان بلند شد وگفت:من میرم نماز... حامد نمیای؟
حامد هم از جا بلند شد ورو به نوتریکا گفت: فعلا...
نوتریکا بی توجه به حرفش دنبالشان راه افتاد...
احسان وحامد جلوی ابخوری میخواستند وضو بگیرند که متوجه شدند نوتریکا بند کفشهایش را باز میکند.
حامد: ببخشید شما؟
نوتریکا خندید و گفت:خفه...
حامد: نه جدا.... میخوای نماز بخونی؟
نوتریکا:به من نمیاد؟
احسان خندید و گفت:بچم منحرف شده... نماز خون شدی... نوتریکا وارد شد و با لحن مسخره ای گفت: برادران التماس دعا...
احسان حینی که صورتش را خشک میکرد گفت: بی وضو؟
نوتریکا: صبح گرفتم....
حامد: نه بابا... اینکاره ای....
نوتریکا: سلام ما رم برسون....
احسان :خواهش میکنم شما که خودت یه پا قاصدی...
نوتریکا خندید وقامت گرفت.
ان دو هم متعجب نگاهش میکردند.
باورشان نمیشد... جدی جدی داشت نماز میخواند!
کلاس ان روز کلا سبک بود... درحالی که با هم در محوطه راه میرفتند.نوتریکا ماشین نیما را دید. دیگر حوصله نداشت بشمارد که چند روز است خانواده اش را یک دل سیر ندیده است.
با عجله گفت: هر کسی سراغ منو گرفت بگو ندیدینش...
احسان با لحن خاصی گفت: مسلمان و دروغ؟
نوتریکا به پیشانی اش دست کشید و گفت: بسیجی بازیهاتو بذار واسه عمه ات... فعلا... و مسیر مخالف نیما را پیش گرفت.
حین رد شدن از خیابان وانت ابی ای به طرز وحشتناکی جلویش پیچید.... به موقع خودش را عقب کشید.
ماتش برده بود.... خیلی وقت بود که در خیابان یا کسی سعی داشت زیرش کند یا اینچنین وحشیانه از مقابل و پشت سرش عبور میکرد.
هر بار هم به هر طریقی جان سالم به در برده بود....
از مقابل دکه ای میگذشت.... روزنامه ای گرفت ودر پارکی نشست... بیشتر برای نیازمندی ها... اما اول صفحه ی ورزش ر ا خواند...
صفحه ی حوادث را هم دوست داشت. مشغول خواندن بود که نگاهش روی عکسی ثابت ماند... فقط نگاه میکرد. خدا خدا میکرد اشتباه باشد.اما درست میدید.
بدی اش این بود که صاحب عکس را میشناخت...

دنیا یک لحظه تیره و تار شد...سرش گیج میرفت... خدایا... سپهر...
جسد بی هویت.... کلمه ها را از نظر میگذراند اما معنی شان را نمی فهمید.
در مرز... خروج غیر قانونی... اصابت دو گلوله.... در صورت شناسایی.... پزشکی قانونی... مراجعه.. عددهایی که شبیه شماره ی تلفن بودند.
خدایا سپهر مرده بود؟ چرا ا ا ا.... او که به قول خودش تمام خانواده اش در خارج کشور بودند... چطور خروج غیر قانونی... باور کند مرده است؟
حقش بود؟ نبود؟ چند سالش بود؟ دو سال بزرگتر از او... به چه گناهی؟ چقدر اروز کرده بود کاش مرده باشد... خودش را لعنت میکرد....
چشمهایش پر از اشک شده بود.... سپهر دوستش بود.
خیلی روزها باهم و در کنار هم بودند.... حالا چرا به این طریق... چرا به اینگونه خبر رسانی... درعمرش هم نمیتوانست فکرکند که روز عکس جنازه ی بی هویتش را در روزنامه ببیند و....
نفسش را فوت کرد... گریه اش گرفته بود... خیلی هم در مقابل با بغضی که داشت مقاومت نکرد.
باید به خانواده اش خبر میداد... یعنی به دایی اش... شماره ی او را داشت. و هر بار از او میشنید که از سپهر خبر ندارد.
حالا چگونه به او بگوید که سپهر اینگونه فوت شده است....
با گلوله... در مرز.... چرا خروج غیر قانونی؟
سوار تاکسی شد... هنوز بغض داشت.... هنوز خالی نشده بود. به خاطراتش با سپهر فکر میکرد. چرا مرده بود؟ چرا او را کشتند؟ یک قدم خاک اینطرف انطرف تر اینقدر بهای سنگینی داشت.؟
به بهای مرگ؟ باید می مرد؟
مرگ حقش بود....؟ هنوز فرصتهای زیادی داشت... میتوانست بدی هایش را جبران کند.... خیلی وقت میتوانست داشته باشد... چرا این زمان را ازاوگرفته بودند.
چرا فرصتش نداده بودند؟
کلانتری شلوغ بود... با روزنامه مقابل مردی که ستوان بود ایستاد وگفت: من میشناسمش...
مرد بی حوصله گفت: کیو؟
نوتریکا عکس را نشانش داد.
مرد نگاهش کرد وگفت: فامیلشی؟
نوتریکا: نه.... دوستشم....
مرد باز سرش را درپرونده کرد وگفت: به فامیل درجه یکش خبر بده بیان جنازشو ببرن...
نوتریکا اهسته گفت: فقط یه دایی داره...
مرد کلافه گفت:خوب به همون خبر بده... بیاد شناسایی اش کنه....
نوتریکا سری تکان داد وگفت: میتونم ازاینجا زنگ بزنم؟
مرد اره ی زوری ای گفت ونوتریکا تماس گرفت. برخلاف تصورش دایی اش خیلی معمولی گفت: باشه الان میام....
سپهر چقدر بی کس بود....
گوشه ای نشست ومنتظر شد.
دایی سپهر امد.... بی حالتی در چهره اش فریاد میکرد....
نوتریکا ارام گفت: تسلیت میگم....
فقط سری تکان داد وخواست برود که نوتریکا با تعجب و طعنه گفت: غم اخرتون باشه...
دایی سپهر لبخندی زد وگفت: نسبتی باهاش ندارم... اوردم بزرگش کردم پرورشگاهی بود... نمیدونستم این از اب درمیاد.... اهی کشید وبا صدای مترعشی گفت: شاید کوتاهی از من بود... همه چیز و براش فراهم کردم... لبخندی زد وبه ارامی از مقابلش گذشت به دنبال کسی میرفت...
احتمالا مقصد پزشکی قانونی بود.... تا جسدش را تحویل بگیرند.
نوتریکا میخواست بپرسد: میتواند برای مراسمش بیاید....اما دیگر دیر شده بود. شاید هم مراسمی گرفته نمیشد.
فقط به دیوار تکیه داد.پاهایش یارای مقاومت وزنش را نداشت.
گوشه ای نشست ومردی لیوان ابی به دستش داد.
همان ستوان بود.
کمی نوشید واز انجا خارج شد.
روزنامه در دستش لوله بود و به سپهر فکر میکرد... انصاف... عدالت... حق... نمیدانست...
ذهنش شلوغ شده بود... شلوغ شلوغ.... مثل خیابان.... پر از ترافیک افکار ضد ونقیضش...
هر کدام بوقی میزدند و عرض وجود میکردند و از ذهنش به سرعت عبور میکردند... وفکر بعدی.... بعدی و بعدی...
نفسش را فوت کرد....هوا الوده نبود... اسمان تاریک بود... ستاره ها را میدید... ماه را هم میدید... هرچند کامل نبود...
ذهنش در این نقطه ایست کرد. دلش برای طوطیا تنگ شده بود.
به اسمان نگاه میکرد وراه میرفت. به کسی تنه زد.. روزنامه از دستش افتاد...
عذرخواهی کرد... خم شد روزنامه را بردارد.
صفحه ی اول...
همانطور خم شده ماند....
تیتر بزرگ ودرشت مشکی نظر ش را جلب کرد. راست شد و ان را خواند.
سرش به دوران افتاد... لبهایش خشک بود. دیگر حتی نفسش هم بالا نمی امد.
همه جا سیاه شد. به رنگ همان تیتر ... سیاه سیاه.... مثل وجود دیروزش... و شاید وجود امروزش هم سیاه بود... نفهمید افتاد...پرت شد.... یا مشابه اینها...
فقط سیاه بود... خیلی سیاه.
*************************

*************************
-پسر جان.... حالت خوبه؟
به سختی پلکهای بهم چسبیده اش را از هم باز کرد.
مردی بالای سرش بود.
نیم خیز شد.... مرد لبخند ی زد و سرمش را در اورد.
اصلا یادش نمی امد کجاست. مشابه بیمارستان نبود... شبیه درمانگاه یا کلینیک...
مرد لبخندی زد وگفت:خدا روشکر...
نوتریکا به سختی زمزمه کرد :من چرا اینجام؟
-دیشب یکی اوردتت... گفت:کنار خیابون افتاده بودی....
نوتریکا چیزی نگفت.
مرد ادامه داد: اگه سر و وضعت درست ودرمون نبود کسی عمرا کمکت میکرد....
نوتریکا کمی به ذهنش فشار اورد.روزنامه.... به پنجره نگاه کرد... هوا روشن بود.
ارام گفت: روزنامه...
مرد نگاهش کرد ونوتریکا گفت:روزنامه ی دیروز....
مرد خندید و گفت:روزنامه ی دیروز ومیخوای چیکار؟
نوتریکا از تخت پایین پرید... بی توجه به سردردش از اتاق خارج شد. حدسش درست بود یک کلینیک بود.
به سمت زنی که منشی بود رفت تا حساب کند.هر طور شده باید روزنامه ی دیروز را تهیه میکرد.
به ارامی از انجا خارج شد. مردی درحال تمیز کردن شیشه ی در ورودی کیلینیک بود.... چند روزنامه کنار پایش افتاد ه بود.
با دقت روزنامه ها را نگاه میکرد.صفحه ی اول همان دیروزی.... ان را برداشت وگفت:اینو من برمیدارم....
و درحالی که تیتر درشتش را میخواند وارد خیابان شد. با صدای بوق ماشینی به خود امد. راه پیاده رو را پیش گرفت.
باران نم نم شروع به باریدن کرد.. سر و صورتش خیس میشد....
کلمات پتک میشدند... گرز میشدند... ذهنش پر میشد وخالی میشد... راه میرفت... فکر میکرد... میخواند. خیس میشد....
روزنامه در دستش بود. مثل دیوانه ها قدم برمیداشت... با یک ورق روزنامه ی تاریخ دیروز که کاملا نم دار شده بود.
تا حواسش جمع شد فهمید جلوی کوچه ی خودشان است.... ان همه راه پیاده امده بود؟روزنامه را تاکرد.... در جیبش گذاشت.
برمیگشت.... شاید فرصت نشود.. وسایلش.....
بعدا می اورد.
به سمت خانه رفت. دلش تنگ شده بود... زنگ را فشرد.... ساعت هفت صبح بود.... بی توجه به ساعت زنگ را مثل دیوانه ها فشار میداد.
نبی خان فریاد زنان از پشت در میگفت: بله.... بله.... اومدم... مگه سر اوردی....
در را باز کرد. ماتش برد....
نوتریکا دلش تنگ شده بود. سر تا پا خیس بود... نبی خان با تته پته گفت: اقا کوچیک....
دیگر از این عبارت ناراحت نمیشد...
نوتریکا جلوی در ایستاده بود... زنگ را فشرد.
سیمین خواب الود گفت: کیه این وقت صبحی.... حرف در دهانش ماسید.
نوتریکا بود. خیس خیس.... خواب بود؟ خواب میدید؟ بعد از نزدیک به یک ماه...
نوتریکا وارد شد.
سیمین دستهایش را باز کرد. او را در اغوش گرفت.پسرش بود... خواب نبود... خیس بود... اما خودش بود...
فورا حوله ای اورد... هیچ کدامشان حرف نمیزدند.
نوتریکا یک گوشه نشست.
جاوید از دستشویی بیرون امد... با غرولند گفت: کیه این وقت صبحی... و ماند.
نوتریکا ایستاد....
جاوید نگاهش میکرد.. خواب بود؟ خواب میدید؟ بعد از نزدیک به یک ماه...
نوتریکا یک قدم جلو رفت.اما بعد ایستاد. جاوید بقیه را طی کرد. محکم در اغوشش گرفت. پسرش بود... خواب نبود... خیس بود... اما خودش بود...
نوتریکا بغض کرده بود.
باید زودتر بازمیگشت.... چرا دیر... چرا اینقدر دیر امده بود؟
سه تایی صبحانه میخوردند...نوتریکا دوش گرفته بود. لباس تمیزی به تن کرده بود.کمی رو امده بود. ولی هیچ کدام چیزی نخوردند... جاوید میخواست شماتت کند... بگوید کجا بودی؟ یک ماه دور از خانه...سیمین میخواست گلایه کند... مادر بود.... چرا نباید میدانست پسرش کجا بود؟ اما هر سه ساکت بودند.
جاوید نفس عمیقی کشید وگفت: برگشتی که بمونی؟
نوتریکا تلخ خندی زد وگفت: اگه بیرونم نکنی.....
جاوید نفسش را فوت کرد وگفت: وسایلت....
نوتریکا :تو مسافرخونه است....
جاوید: چرا نیاوردیشون؟
نوتریکا: عصر میرم میارمشون....
جاوید پرسید: کی برات این همه وسایل فراهم کرد؟ با خنده افزود: طوطیا ونیوشا هیچ کدوم بروز ندادن...
نوتریکا:از کجا فهمیدید؟
جاوید: جای خالی ویولنت داد میزد....
نوتریکا چیزی نگفت.جاوید هم ادامه نداد.
جاوید فکر میکرد چرا اینقدر ناراحت است.
سیمین در سرش فکر مهمانی بازگشت پسرش بود. اشتی کنان...
جاوید بلند شد وگفت: میخوای همین الان بریم؟
فرصتی بود برای حرف زدن با پسرش....
نوتریکا بلندشد.
حرف گوش کن از صفاتش محسوب نمیشد!
سیمین با لذت نگاهش میکرد. چقدر لاغر شده بود.چقدر دمغ بود... چقدر از بازگشت پسرش خوشحال بود... دیگرجایش خالی نبود.
نوتریکا مثل احمقها فکر میکرد.
دیگر ذهنش شلوغ نبود... سطر به سطر... تیتر سیاه وبزرگ....
همه را از بر بود... چرا زود تر به خانه باز نگشته بود.
دو سوم فراورده های خونی وارداتی الوده بودند.
باکس های خونی متاسفانه الوده به ویروس های اچ آی وی... هپتاتیت سی.... و...
سطر بعدی...
کلیه ی بیمارستان های متقاضی دریافت این باکس ها اعم از بیمارستان خصوصی ... و دولتی...
سطر بعدی...
بیمارانی که در یک ماه اخیر تزریق و دریافت محصولات خونی از بیمارستان های نام برده....
سطر بعدی....
الوده شدن حداقل شش هزار بیمار حتمی خواهد بود!
... چه کسی پاسخ گو خواهد بود...

پدرش بلند شد. ناچارا ایستاد و به دنبالش روان شد.

پدرش بلند شد. ناچارا ایستاد و به دنبالش روان شد.
در ماشین کنارش نشست.
جاوید پرسید: خسته نیستی؟
حرکت در امدن اتومبیل با سکوت او همراه شد.
نمیدانستند چقدر گذشته که مقابل یک مسافر خانه ی معمولی ایستادند...
جاوید اهی کشید.
نوتریکا رفت وسایلش را بیاورد. حساب کرد... جاویدکمک کرد ویولنش را گرفت واوهم ساکش را عقب ماشین گذاشت.
جاوید کم طاقت پرسید: چی شد که ...

نوتریکا ادامه ی حرف پدرش گفت: نمیخواستید من برگردم؟

جاوید گوشه ای پارک کرد وبه او خیره شد.

نوتریکا سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و به سقف خیره شد.

جاوید اهسته گفت: اینقدر از من بدت میاد؟

نوتریکا: نه... ولی تو از من بدت میاد...

جاوید: این چه حرفیه...

نوتریکا بی توجه ه حرفش گفت : ارزوت داره براورده میشه...

جاوید نگاهش کرد. منظورش را نمی فهمید....

نوتریکا ادامه داد: مگه ارزوی مرگمو نداشتی؟

جاوید مات شد.

نوتریکا نفسش را فوت کرد...دست در جیبش کرد وان روزنامه ی تا شده وچروک خورده را نشانش داد.

جاوید نمی فهمید.

نوتریکا ارام گفت: سه هفته پیش رفتم بیمارستان... تا....و بغض سختی مانع از این شد تا جمله اش را تکمیل کند.

جاوید تیتر سیاه را خواند... دو سوم فراورده های خونی وارداتی الوده بودند.
سطر بعدی...
باکس های خونی متاسفانه الوده به ویروس های اچ آی وی... هپتاتیت سی.... و...
...
جاوید با تته پته گفت: چی داری میگی؟
نوتریکا از پنجره به بیرون خیره شد.
جاوید صدایش کرد...
نوتریکا هنوز به بیرون خیره بود.
جاوید با صدای خفه ای گفت: رفتی ازمایش؟
نوتریکا: نه...
جاوید: پس...پس... از کجا؟
نوتریکا شانه ای بالا انداخت...
جاویدبازویش را کشید تا به صورتش نگاه کند.
نوتریکا چشمانش پر اشک بود.
جاوید ارام گفت: وقتی هنوز ازمایش ندادی...
نوتریکا چیزی نگفت.
جاوید با امیدواری ادامه داد: چرا زود قضاوت میکنی...
نوتریکا سرش را پایین انداخت...
جاوید نفس نفس میزد... خدایا خدایا در دلش میگفت... به چهر ه ی تکیده ی پسرش خیره شد.
اهسته گفت: نوتریکا؟
جاوید دستش را روی شانه اش گذاشت.
نوتریکا با صدای از ته چاهی گفت: من نمیخوام بمیرم....
جاوید دستش را دور شانه های او حلقه کرد... به سمت خودش کشاند... سرش را روی سینه ی پدر گذاشت.
جاوید هم ارام اشکهایش را ازاد کرد.
لابه لای موهای نوتریکا گم میشدند.
جاوید با لحنی دلجویانه وزمزمه وار گفت: توکل به خدا... ای شالا که هیچی نیست... الان میریم ازمایش میدیم...باشه؟
نوتریکا چیزی نگفت.
جاوید سرش را میان دستهایش گرفت وگفت: باشه؟
نوتریکا فقط سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد.
جاوید پیشانی اش را بوسید و حرکت کرد.
*************************
*************************
طوطیا اهسته گفت: برگشته؟
نیوشالبه ی تختش نشست و گفت: اره... امروز صبح.... من که خواب بودم... مامان از خوشحالی هم ماکارنی درست کرده .. هم قرمه سبزی..
همینه دیگه چهار روز نبوده عزیز شده...
طوطیا فکرکرد دقیقا بیست ونه ر وز....
نیوشا با خنده گفت: مامان یک ساعت داشت اتاق گند برداشته اشو جمع وجور میکرد.
طوطیا به لبخند کوتاهی اکتفا کرد.
نیوشا از جا بلند شد و گفت: اخ جون... عروسی نیماو طلا دیگه برگزار میشه....
و ادامه داد: راستی ناصر اینا هم دعوتن.... قرار شده سال دیگه عقد و عروسی کنیم... بله برونم تلفنی بود... و خندید.
طوطیا اصلا گوش نمیداد. فقط فکر میکرد برگشته است... بعد از بیست و نه روز بی خبری...
نیوشا از پنجره ی اتاق او بیرون را تماشا میکرد.
کمی بعد با هیجان گفت: راستی اخر این هفته هم احتمالا میریم خواستگاری برای نوید....
طوطیا نگاهش کرد...
نیوشا ادامه داد: مامان فقط منتظر بود نوتریکا برگرده... میدونی چند تا جشن داریم؟؟؟
طوطیا حرفی نزد.
نیوشا گفت: وای... هشصد دست لباس لازم دارم... کفش.... مانتو... شال...
طوطیا همچنان ساکت بود.
نیوشا بار دیگر از پنجره به بیرون خیره شد.
با شور و هیجان گفت: اومد.... نوتریکا اومد... و از اتاق بیرون دوید.
اما او هنوز نشسته بود... زانوهایش را بغل کرد.
صدای جیغ وداد نیوشا را میشنید.... صدای خنده هایش...
با احساس خاصی پرده را کنار زد. نوتریکا را دید... ایستاده بود.... کنار نیوشا...
درست به پنجره ی اتاق او نگاه میکرد.
طوطیا پرده را انداخت. روی تخت نشست. چشمهایش پر از اشک بود. به نقطه ای خیره مینگریست. و فکر میکرد چقدر دلتنگش بود.
*************************

نوید و نیما تمام روز مسخره بازی در اوردند.... از برگشتنش زیادی خوشحال بودند.
نیما هم که در حال تدارک برنامه ی عروسی اش بود... نیازی به رزرو تالار و غیره نداشت.... جشن در باغ خودشان برگزار میشد.
یک اپارتمان نقلی هم در اطراف محل کار نیما جاوید برایشان خریده بود.
نوتریکا در حالی که کنترل را به دست گرفته بود و کانال ها را میچرخاند در فکر بود.
بنا بود تا روشن نشدن قضیه به طور کامل هه چیز بین پدر و پسر مسکوت بماند.
نیوشا با غر گفت: کنترل و بده ... الان میخواد فیلم... شروع بشه...
نوتریکا کنترل را به سمتش گرفت.
نیوشا ماتش برد... نوتریکا با رخوت بلند شد و گفت: من میرم بخوابم...
روی تختش دراز کشید... به سقف نگاه میکرد. دلش برای حال و هوای اتاقش تنگ شده بود.
طوطیا را ندیده بود.
چشمهایش را بست... او را ببیند که چه شود؟ برود بگوید من زیاد زنده نیستم... اما روزی نبود که به یادت نباشم؟
دلش برای ان رنگ خاکستری نگاهش تنگ شده بود...
نفسش را فوت کرد.... دیگر ذهنش شلوغ نبود.... تکلیف مریم ونوید هم اخر این هفته مشخص میشد.
فقط یک مسئله زیادی جولان میداد...
دلش نمیخواست فکر کند... یا به فردا بیندیشد... یا هر مسئله ی دیگر.... خسته بود. از روزهایی که گذرانده بود... از فرصتهایی که از دست داده بود.
از خودش.... از همه....
سرش را در بالش فرو برد.... حرفهای زیادی برای گفتن داشت... و یک جمله که باید به کسی میگفت وحالا نمیتوانست.
چرا طوطیا به سراغش نیامد.
چرا او به سراغش نرفت.
فردا هم روز خدا بود.... و جرقه ای در ذهنش زده شد... اگر فردایی نباشد...
نیم خیز شد... گوشی اش را برداشت... به شماره ی طوطیا نگاه میکرد.
کمی بعد منصرف شد... موبایلش را به گوشه ای پرت کرد... دو دل بود. خوب شاید دوست نداشت او را ببیند....
این همه روز بی او سر شده بود... یک شب هم رویش... اما اگر شب اخر باشد.
مگر به همین زودی او میمیرد؟؟؟
ایه که نازل نشده ... هنوز وقت داشت... امید هم داشت... سه روز دیگر نتیجه ی ازمایشش مشخص میشد.
خون کدام فرد الوده در رگهایش جاری بود و وقت زندگی را از او میگرفت؟
شاید حقش بود... شاید تاوان بود... شاید تقاص بود... شاید نفرین بود... شاید آه بود... شاید...شاید...شاید....
صدای اذان صبح می امد.... خانه شان با پارک ومسجد خیلی فاصله داشت... اما الله اکبر را شنید.
از جا بلند شد... وضویش را گرفت... اولین بار بود که نماز صبح سر وقت میخواند.
همیشه یا قضا میشد... یا هفده رکعت را هم میخواند.
اگر با حامد واحسان هم نبود حوصله نداشت نماز ظهر و عصر را همان وقت بخواند... میگذاشت همه را یکجا اخر شب...
این قرتی بازی نماز سر وقت به او که ده تیغ میکرد نمی امد.
سلام را داد.... نگاهش به تسبیح افتاد.... صلوات میفرستاد؟ ذکر را چگونه میگویند؟ به دانه های تسبیح نگاه میکرد...
خدا میدانست ته دلش چه میگذرد.. لازم نبود به زبان بیاورد.
پیشانی اش را روی مهر گذاشت...طنین صدای نفسهای گریه دارش برای خودش هم عجیب بود.
با نور غلیظی که روی پلکهایش افتاد چشمانش را باز کرد... همان سر سجاده خوابش برده بود.
با سستی از جا بلند شد.
صبح بود.
هشت صبح.... دو روز دیگر باقیمانده بود تا بداند وقتی باقی است یا ...
نفس عمیقی کشید.
از اتاق خارج شد.
مادرش در اشپزخانه بود... صبحانه را برایش اماده کرد.با محبت نگاهش میکرد. این نگاه را دوست داشت.
سیما وارد خانه شد....
با سلام وعیلک دستی روی شانه ی نوتریکا گذاشت وگفت: حال اقا پسر قهروی ما چه طوره؟
نوتریکا به لبخندی اکتفا کرد.
سیما روی صندلی نشست وسیمین برایش چای ریخت.
سیمین: چه خبر؟
سیما نفس عمیقی کشید و گفت: چی چه خبر؟ این خانم حمیدیان منو کشته... باورت میشه ... الان زنگ زده که ما بالاخره چه کار کنیم؟
سیمین: اخر هفته که میریم خونه ی مهناز اینا....
سیما اهی کشید وگفت:والله منم همینو بهشون گفتم... گفت: وسط هفته هم روز خداست....
نوتریکا علاقه ای به شنیدن نداشت.... از بیکاری نشسته بود. تا شنبه کلاس نداشت.
سیمین: طوطیا دانشگاه است؟
سیما:نه بابا ... صبحی گفت: سرم درد میکنه... نیوشا خودش تنها رفت.
سیمین: خوب بگو امروز بیان..
سیما:واه...سیمین من امادگیشو ندارم...
سیمین:امادگی نمیخواد... چهار کیلو میوه و شیرینیه که نوتریکا میخره...
سیما: دیگه گفتم باشه بعدا....
نوتریکا با بی صبری پرسید: چه خبر شده؟
سیمین با لبخند گفت : میخوان واسه طوطیا بیان خواستگاری؟
نوتریکا نسبتا فریاد زد:خواستگار؟
سیما با خنده گفت: خوب اره..
نوتریکا مبهوت گفت:چرا؟
سیمین اخمی کرد وبا لبخند گفت:واه.... واسه هر دختر خوب وخانواده داری خواستگار میاد... اونم چی خوشگل و خانم... ای خاله قربونش بره...
سیما به او نگاهی کرد وگفت: اما جلال میگه زوده براش....
سیمین: ای بابا... مگه نیوشا نبود.... خوبه هم سن هستن..
کاش مادرش ساکت میشد!
سیمین: برو زنگ بزن... بیان...
سیما: اخه سیمین....
سیمین: در امر خیر حاجت هیچ استخاره نیست... حالا نمیگم دختره عقد کنه... همین یه سر سلامی برای اشنایی اول... اگه از هم خوششون اومد که هیچی... اگه نه....
سیما اهی کشید و رو به نوتریکا گفت: خاله... زحمت میکشی بری یه دو سه کیلو شیرینی بگیری؟
نوتریکا با حرص لیوانش را روی میز کوبید و با غرلند گفت:ببخشید خاله جون من وقت ندارم.. به نبی خان بگین..
و از خانه خارج شد.همین ماند ه بود شیرینی مراسم را او بگیرد.. دیگر چه...
سیما به خواهرش نگریست وگفت:این چش شد؟
سیمین لبخندی زد وگفت: گمون کنم یه خبرایی شده....
سیما: بدتر طوطیا این ترش کرد....
سیمین خندید و سیما هم از خنده ی او به خنده افتاد.

طوطیا پشت خانه روی نیمکت زنگ زده ای نشسته بود....
نوتریکا کل باغ را دنبالش گشته بود...ا خرین مکان اینجا بود.
همیشه همین جا خلوت میکرد.
کنارش نشست.
طوطیا ضربان قلبش بالارفته بود. اما هیچ واکنشی نشان نداد.
نوتریکا اهسته گفت: سلام...
طوطیا نگاهش کرد... سرش را پایین انداخت.. تاب نداشت.
نوتریکا به ارامی پرسید:خوبی؟
طوطیا حرفی نزد.. به رو به رو خیره شد.
نوتریکا نفس عمیقی کشید وگفت: چرا دیشب نیومدی خونمون؟
طوطیا با غیظ گفت: از مکه اومده بودی که بیام دست بوس؟
نوتریکا حرفی نزد.
طوطیا میخواست بلند شود که نوتریکا فورا گفت:کجا؟
طوطیا: کار دارم...
نوتریکا: اهان... اره.. عصر داره برات خواستگار میاد...
طوطیا متعجب فکر کرد او از کجا میداند.. ارام گفت: منتفی شد...
نوتریکا:نه... خاله باز زنگ زد بهشون که بیان...
طوطیا با چشمهای گرد شده و دهان باز نگاهش میکرد.
نوتریکا لبخند تلخی زد وگفت: مبارک باشه...
طوطیا با حرص زیر لب گفت:مبارک صاحابش... نوتریکا نشنید.
نوتریکا اهی کشید و طوطیا این بار بلند شد و خواست برود که نوتریکا بازویش را گرفت وگفت: چرا همش میخوای بری؟ اینقدر اومدن اونا برات مهمه؟
طوطیا با بغض گفت:اره.... خیلی برام مهمه..
نوتریکا حیران دستش را رها کرد.
طوطیا با چشمهای پر از اشک به او نگاه میکرد.
نوتریکا لبهایش را تر کردوگفت:چی شده؟
طوطیا بریده بریده گفت : ازت بدم میاد....
نوتریکا چیزی نگفت.
طوطیا تازه حرفهایش سر ریز شده بود.
در میان بغض و هق هق ارامش گفت: چرا زنگ نزدی؟ چرا این همه مدت بی خبر رفته بودی؟ چرا حتی یه بارم یه خبر ندادی که بدونم زنده ای یا...
نوتریکا لبخندی زد... حالا میتوانست حالات او را درک کند.
ارام گفت:حالا که خوبم؟
طوطیا : اینقدرم برات ارزش نداشتم که بیست ونه روز منو تو بیخبری نذاری؟ حتی وقتی برگشتی هم یه زنگ نزنی؟
نوتریکا :حالا مگه چی شده؟
طوطیا با حرص وبغض گفت: چی شده؟ هیچی.... فقط اینقدر خودخواهی که جز خودت هیچکس و نمیبینی... من وظیفه نداشتم بیام بهت سر بزنم... و به تندی از کنارش رد شد...
نوتریکا به دنبالش رفت و دستش را گرفت.
نوتریکا: چرا اینطوری میکنی...
طوطیا با گریه گفت: ازت بدم میاد...
نوتریکا:من که کاری نکردم...
طوطیا به او خیره شد...
چرا دوستش داشت؟ چرا اورا دوست داشت در حالیکه او حتی پشیزی برایش ارزش قائل نبود ونیست.. کاش به راحتی که میگفت از او بدش می اید.. ته دلش هم همین حس را داشت.
نوتریکا بی مقدمه و ارام پرسید:میخوای باهاش ازدواج کنی؟
طوطیا باز پسش زد.
نوتریکا ارام گفت: طوطیا...
طوطیا فریاد زد: اررررره....
طوطیا بی توجه به او به سمت خانه شان می دوید.
وارد اتاقش شد ودر را محکم بست... کلید را داخل قفل انداخت و ان را بست....
کامپیوترش را روشن کرد و صدای ضبط را بلند کرد.
حالا میتوانست به اندازه ی بیست و نه روز... خودش را خالی کند و با صدا بگرید... روی تخت افتاد و عروسک زشتش را بغل کرد...
کاش علت گریه اش را میدانست.... کاش میفهمید چقدر خوشحال شد وقتی امد... کاش...میدانست چقدر دوستش دارد.
کاش میفهمید و درک میکرد ومعنای سوالش را میفهمید... چطور گفته بود اره... چطور میتوانست نظر مثبتی به کسی که نمیشناخت داشته باشد...اصلا حتی میشناخت.... چطور میتوانست به جز او به کس دیگری فکر کند... او که همه کسش بود را کنار بزند و ... مگر میشد.... چقدر دوستش داشت؟ دارد...خواهد داشت... چرا نمیفهمید؟
چقدر دلتنگش بود...
کنارم هستی اما دلم تنگ میشه هر لحظه
خودت میدونی عادت نیست فقط دوست داشتن محضه
کنارم هستی وبازم بهونه هامو میگیرم
میگم وای چه قدر سرده میام دستاتو میگیرم.
یه وقت تنها نری جایی که از تنهایی میمیرم
از این جا تا دم در هم بری دلشوره میگیرم.
فقط تو فکر این عشقم
تو فکر بودن با هم
محال پیش من باشی برم سرگرم کاری شم
میدونم که یه وقتایی دلت میگیره از کارم
روزایی که حواسم نیست بگم خیلی دوست دارم
تو هم مثل منی انگار
از این دلتنگی ها داری
توهم از بس منو میخوای یه جورایی خودآزاری...
--------------------------
در را قفل کرد.... نفس نفس میزد... گوشه ای نشست.. سرش را میان دستش میفشرد... طوطیا را داشتند از او میگرفتند.
طوطیا مال او بود...
خودش هم راضی بود... کاش نبود. تمام امیدش نظر او بود.
اصلا برایش زود بود.... چرا باید ازدواج میکرد. چرا نگفت این کار را نکن... چطور توانست اشکهایش را در اورد... چرا دیروز به او زنگ نزد... چرا به او خبر نداد...چرا او را رنجانده بود... چرا باید مبتلا به این همه درد میشد؟ چرا یک روز خوش نداشت... چرا نمیگذاشتند ارام باشد... ارامش داشته باشد....
چرا طوطیای او... چرا ... طوطیا دوستش نداشت... هیچ وقت... او هیچکس او بود. پس حقی نداشت... حتی نمیتوانست برادر باشد و برادرانه رفتار کند.
درست همانند نیوشا...
اما طوطیا... اتاقش تنگ بود... سیا ه بود. طوطیا حق داشت وجود سیاه او را نخواهد...
طوطیا ... طوطیا... دوستش داشت؟ نه... فراتر از ان... با او زندگی کرده بود... هر روز و هرشب... هر ساعت .... فاصله شان چهل و هشت قدم ناقابل میان دوساختمان بود.
زندگی با کسی که از کودکی کنارش بود... حامی اش بود... دوستش بود.. خواهرش بود.. فامیلش بود... همه کسش بود... امروز همراهش بود.... با دیدن او هیچ وقت سیر نمیشد... هر روز حریص تر ... روزی نبود که ا ورا نبیند... چطور توانسته بود ... این همه روز را بی او تحمل کند... چطور بعدا تحمل کند.
اگر برود... اگر از دستش بدهد... اگر برای همیشه مال کس دیگر شود...
در کنار هیچ کس جز او ارامش نداشت.. چقدر دیر فهمیده بود... چقدر دیر.... انقد ر دیر که تیتر به ان بزرگی در روزنامه تمام نقشه هایش را بر هم ریخت.... موهایش را میکشید.هنوز حتی وضعیت خودش هم معلوم نبود.... وچقدر خودخواه بود...
چرا باید طوطیا موافق باشد.... اصلا ان شخص کیست.... همسایه ؟ فامیل؟ چندوقت او را می شناخت....
از جایش بلند شد.... در اینه نگاه میکرد.... چقدر صورتش درهم و گرفته بود... دستی به اینه کشید... به میز زیرش نگاه کرد.. به هدیه هایی که از او گرفته بود... با یک دست همه را روی زمین ریخت. صدای بدی در فضا پخش شد... نگاهش به پوستر افتاد.... به سمتش رفت...ان را سپهر خریده بود.... او که مرده بود....
کاغذش را با دودست گرفت وکشید.... با صدای بلندی از وسط پاره شد...
اتاقش حتی فضای کافی برای بهم ریختن را هم نداشت.... یک گوشه روی زمین نشست... خودش را در اینه میدید... کلافه ساعت رومیزی اش را به سوی تصویرش پرت کرد... با صدای وحشتناکی شکست وخرد شد...
زانوهایش را بغل کرد... سرش درد میکرد... خسته بود... کلافه بود.سردرگم بود...
گوشی اش زنگ میخورد... که بود؟ مگر دیگر مهم بود........ سیگار ی دراورد واتش زد. کاش ارام میشد....کاش کسی بود که ارامش کند....
به اندازه ی تما م روزهای سردرگمی و سرگشتگی نیاز به ارامش داشت....

************************
طوطیا در اتاقش را به ارامی گشود... انقدر گریه کرده بود که سرش به دوران افتاده بود... از اتاق بیرون امد... اطرافش ارنگاه میکرد. خانه ساکت بود... میخواست به اتاقش برود تا حوله و لباس بردارد و به حمام برود.
نگاهش به دستگیره ی در اتاقش افتاد.
یک زنجیر طلایی از ان اویزان بود. زنجیر خودش بود... یعنی همان زنجیری بود که به نوتریکا داده بود... فقط سالم بود... پاره نبود.
یک پلاک کوچک حرف لاتین تی هم به ان اویزان بود... زنجیرش را درست کرده بود.... اما پلاکی که به ان اویخته شده بود؟
گردنبند را به گردنش اویخت...
از پله ها پایین امد.
سیما در اشپزخانه مشغول بود.
پس چرا ان خواستگارهایی که نوتریکا میگفت... نیامده بودند.
رو به مادرش گفت: سلام...
سیما حینی که پیاز رنده میکردو چشمهایش خیس اشک بود...
-ساعت خواب...
طوطیا نفس عمیقی کشید وگفت: امروز مهمون نداشتیم؟
سیما خندید و گفت: دخترای این دوره زمونه چه پررو شدن....
طوطیا گفت:ما ما ا ان...
سیما: خواستم زنگ بزنم... اما گفتم بده.... حالا راجع به ما چه فکری میکنن... این بود که دیگه زنگ نزدم وگفتم صبر میکنیم تا خودشون بیان... بعدشم من امروز اصلا امادگی نداشتم...
طوطیا نفس راحتی کشید و سیما زیر چشمی نگاهش کرد وگفت: چه خبرا؟
طوطیا:هیچی... من که از صبح خونه ام...
سیما لبخندی زد وگفت: بالاخره نوتریکا رو دیدی؟
طوطیا سری تکان داد وسیما با خنده گفت: چشمت روشن..
طوطیا سیخ نشست... یعنی چه!
سیما از حالتش خندید و ادامه داد: نظرت راجع بهش چیه؟
طوطیا مات ومبهوت گفت: یعنی چی؟
سیما: نظرت چیه راجع بهش؟
طوطیا اب دهانش رافرو داد....
سیما لبخندی زد وگفت: من و سیمین فکر کردیم که چه کاریه دختر وپسر غریبه بیاریم سر سفرمون..... حالا اگه نظرتون مثبت باشه... چه بهتر که...
لعنتی... کور سوی امیدش فروکش کرد.
امید اینکه شاید نوتریکا چیزی بروز داده باشد و حرفی زده باشد....
سیما ادامه میداد.اما طوطیا نمی شنید... تا وقتی او پیش قدم نشود دلیلی نداشت از حس درونی اش حرفی بزند.
این حس ناب تنها برای او بود.
بی حرف وقتی مادرش پشت به او کرده بود وهمچنان حرف میزد از خانه خارج شد.
صبح با نوتریکا بد حرف زده بود... با دیدن این هدیه از جانب او میتوانست کمی کدورتها را نادیده بگیرد...
اهی کشید و به سمت خانه ی خاله اش رفت...
چهل و هشت قدم بود...... در زمان بچگی خیلی این مسیر را شمرده بودند.
سیمین با محبت ونگاه خاصی گفت:جونم خاله؟ نیوشا خوابه....
طوطیا: نه با نوتریکا کار دارم...
سیمین نگاه ولبخند معنا داری زد وگفت: تو اتاقشه.....
طوطیا سرش را پایین انداخت... امروز چطوریکباره به این نتیجه رسیده بودند که پیمان انها را در اسمانها بسته اند ... هر چند دوقبضه فامیل بودند...هم دخترعمو پسر عمو...هم دختر خاله پسر خاله...
در زد.
نوتریکا گفت:مامان من گرسنم نیست....
طوطیا :من مامانت نیستم...
نوتریکا در را به شدت گشود.
طوطیا از ترس یک قدمه عقب رفت.
نوتریکا لبخندی زد وگفت:تویی؟
طوطیا: نه نواده ی حاج عبدالله قاسم زندم....
نوتریکا خندید... به ارامی گفت: فکر میکردم خواستگاری باشی...
طوطیا: نیومدن... منو سرکار میذاری؟
لحنش تومنی هزار تومان با صبح فرق داشت!!!
از نیامدنشان ناراحت بود... نبود؟ نوتریکا نمیتوانست حالتش را تفسیر کند.
نوتریکا تنها خندید و طوطیا گفت: این کار توه؟
و به گردنبندش اشاره کرد که در گردنش بود.
نوتریکا سری تکان داد وگفت: میخواستم صبح بدم بهت....
طوطیا خندید و گفت: چرا ندادی....؟
نوتریکا شانه ای بالا انداخت.
طوطیا ارام گفت: به هر حال مرسی....
نوتریکا هم با همان لحن جواب داد : به هر حال خواهش میکنم...
طوطیا خندید و گفت: مناسبتش؟
نوتریکا: همینطوری.... تشکر از لطفت.
طوطیا هوومی گفت وبا لبخند ادامه داد: من برم....
نوتریکا:کجا؟
طوطیا: خونمون.....
نوتریکا: خوب....
طوطیا:رام ندادی تو اتاقت...
نوتریکا:هااان.. چیزه.... بهم ریخته است...
طوطیا: باشه.. فعلا... باز مرسی...
نوتریکا گیج ایستاد ه بود.. چرا دیوانه بازی دراورده بود..اگرالان اتاقش وحشی بازار نبود میتوانست او را به داخل دعوت کند و باهم صحبت کنند....
اما بهتر نبود تا نتیجه ی قطعی ازمایشش صبر میکرد...
از گردنبند خوشش امده بود... باید یک اینه هم برای اتاقش میخرید... خوبی اش این بود که وقتی ان را میشکست کسی خانه نبود....
حالا چگونه این خرده ریزها را جمع کند.
شاید باید دست به کار میشد... بهترا ز بیکاری و فکر وخیال بود....
طوطیا از پلاک خوشش امده بود. خواستگار هم نیامده بود.... خیلی خوب بود.... نه عالی بود... یکی چیزی در همین مایه ها...
اگر ان تیتر روزنامه ی لعنتی را ندیده بود الان بهترین لحظه ی زندگی اش بود.
**************************
***************************
نیما اهسته گفت: حالا چی میشه؟
جاوید اهی کشید وگفت: دو ساعت دیگه باید برم ازمایشگاه....
نیما اهی کشید وکلافه گفت: الان باید بگین؟
جاوید: وقتی قطعی نشده.... چی بیام بگم؟
نیما کمی بعد پرسید: به خاطر همینه چند روزه اینقدر وسواسی شده و مدام وسایل شخصیشو جدا میکنه....
جاوید ارام پرسید: تو از کجا فهمیدی؟
نیما: من و نوید تو اینترنت خبر و خوندیم... فکر کردم بهتر باشه نوتریکا هم ازمایش بده... گفتم بیام بهتون بگم ...
تلخ خندی زد وگفت: شما هم که میدونستید...
جاوید با صدای مرتعشی گفت: دعا کن نیما....
نیما به اندازه ی کافی در گلویش حس سنگینی داشت... بهتر نبود پدرش این چنین با این لحن و صدا صحبت نمیکرد؟!
نیما روی صندلی نشسته بود وعصبی پایش را بالا وپایین تکان میداد.
نوید ده بارتماس گرفته بود...
جوابش هنوز اماده نبود....
پدرش را میدید که پاکتی را از متصدی ازمایشگاه گرفت.
ضربان قلبش بالا رفته بود..
زیر لب زمزمه کرد: خدایا به جوونیش رحم کن...
پدرش دستش را به دیوار گرفت...
نیما از جا بلند شد وبه سمت جاوید رفت.
اهسته گفت: بابا...
جاوید با چشمهایی اشکبار نگاهش میکرد..
دنیا انگار برسرش خراب شد....
جاوید نفس عمیقی کشید وبا صدای خفه ای گفت: ســـ ...ســـا .... لـــمـــه...
نیما هم مانند پدرش با چشمهای پر از اشک خندید.


مطالب مشابه :


رمان نوتریکا 2 ( جلد اول )

رمــــان ♥ - رمان نوتریکا 2 ( جلد اول ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو ♥ 34 -رمان پارلا ♥ 35




رمان پونه (جلد 2) - 3

46 - رمان پارلا 47 - رمان تمنای برچسب‌ها: رمان, رمان پونه, جلد 2, معتادان رمان,




پونه (جلد اول)2

پونه (جلد اول)2. با ابروهای هلالی شکل خیلی رمان پارلا Anital. رمان پرستار من Doni.m & G.shab.




رمان نوتریکا 9 ( جلد اول )

رمــــان ♥ - رمان نوتریکا 9 ( جلد اول ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو ♥ 34 -رمان پارلا ♥ 35




رمان نوتریکا 8 ( جلد اول )

رمــــان ♥ - رمان نوتریکا 8 ( جلد اول ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو ♥ 34 -رمان پارلا ♥ 35




رمان نوتریکا 10 ( جلد اول ) قسمت آخر

رمان رمــــان ♥ ♥ 34 -رمان پارلا ♥ 35 رمان قمار سرنوشت جلد (2)




رمان نوتریکا 4 ( جلد دوم )

رمــــان ♥ - رمان نوتریکا 4 ( جلد دوم ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو ♥ 34 -رمان پارلا ♥ 35




برچسب :