رمان پناه اجباری17

مارال یه چیزی به صدرا گفت ...

نزدیکشون شدم ..._ سلام !نگاه مارال چرخید سمت من ...

لبخند روی لبش بود ...

مارال _ به به سلام راسا خانوم ... فکر نمیکردم بیای ...

_ دلیلی نداشت که نیام ... !نگاش روم زوم شد ...رها _ آبجی آبجی ..

.نگاش کردم ...رها _ منم کفشمو دربیارم ؟نگاش کردم ..._ تو جوراب شلواری پوشیدی ... کثیف میشه جوراب

شلواریت !مارال _ چه جالب ... صدرا هم میخواست کفششو دربیاره من نذاشتم !نگام چرخید سمت صدرا ...

زل زدم توی چشاش و گفتم : من عادت دارم روی ماسه ها بدون کفش باشم ... بودن توی تولد هم برام فرقی

درست نمیکنه !نگاهمو از صدرا گرفتم ... دوختم به مارال ... بی تفاوت داشت نگام میکرد ..._ رها بریم ؟نگام

کرد ... آروم گفت : میشه یه لحظه ببریم پیش آب ؟صدرا _ شب خطرناکه عمو ... !رها _ خواهش میکنم عمو ...

یه لحظه از دور ...دست رها رو گرفتمو گفتم : بریم خودم میبرمت ...رها با ذوق اومد دنبالم ... از بین آدمایی که

ندیده بودمشون رفتیم سمت آب ... رها بدون توجه به من کفششو دراورد و دوید سمت آب ... قبل از اینکه

چیزی بگم تا زانو رفت زیر آب ..._ رها لباس نیورده بودی !!!_ راننده رو میفرستم بره از خونتون واسش لباس بیاره

...نگام نچرخید سمتش ... حضورشو حس کردم کنارم ... چشامو آروم بستم ..._ یه سوال بپرسم ؟چیزی نگفت

..._ مارال میگفت میخوایید ازدواج کنید ...نگام چرخید سمتش ... نگاهشو دوخته بود به رها ...صدرا _ آره ...

!نفسم حبس شد ... چشام بسته شد ... نگام چرخید سمت رها ... بغض نشست توی گلوم ...صدرا _

نمیخوام امشبو خراب کنم ... مارال خیلی زحمت کشیده ...نگاش نکردم ... رفت ... دستمو گذاشتم روی سینه

ام ... پلک زدم ... اشکام جاری شدن ... لعنتی ... لعنتی ... !_ رها بیا بیرون ... !_ رفت توی آب ؟!نگام چرخید

سمت سهند ... کنارم ایستاد ...سهند _ چی بهت گفت ؟_ میخواد ازدواج کنه ... با مارال !نگام کرد ...سهند

_ تو میزاری راحت این حرفو جلوت بزنه ؟!!_ چی بگم بهش ؟!! چند وقت دیگه طلاق میگیریم !صدای آهنگ بلند

تر شد ... نمیتونستم بغضمو مهار کنم ... سهند منوگرفت توی بغلش و آروم گفت : اون هنوزم دوستت داره ...

!کاش داشت ... این صدرا ... فقط نگاهاش خوب بود ... حرفاشو دوست نداشتم !سهند _ رها بیا بیرون...رها _

میخوام بازی کنم !سهند _ خیس شدی ... لباس نداریا ...رها _ نمیخوام !رفتم جلوتر ..._ رها سریع بیا بیرون !با

صدای بلندم جیغ زد : نمیام ... !خواستم برم سمتش که یکی بازومو گرفت ... برگشتم ... سروش بود

...سروش _ من پیششم ... نگران نباش !سهند _ پس بیا خودمون بریم ...دستمو گرفت ... کشید سمت

جایگاهمون ... چند نفری اومده بودن وسط ..._ تورج الناز رو نیوردی !؟تورج _ دیشب تا امروز عصر بیمارستان بود

... داشت نابود میشد از خواب ... !سهند _ راسا بریم وسط ؟_ حوصله ندارم ...سهند _ من تنها ... من بی

کس !تورج _ تو نامزدتو میوردی !سهند _ نامزد کجا بودا ... فقط اسمش نامزده ... اصن نمیبینمش !_ عالیه

!!!نگام کرد .... خندیدم ... نگاهمو چرخوندم سمت پیست رقص ... نگام روی صدرا و مارال خشک شد ... بی

اختیار نشستم روی صندلی ... لعنتی ها ... !صدرای نامرد ... تو هنوز شوهر منی ... تو هنوز مال منی ... حق

نداری با اون برقصی ... !تورج _ نگا این دوتا رو ... راسا خانوم دیدی نجنبیدی شوهرت صاحاب پیدا کرد ؟!خندید

..._ قشنگیش اینجاست صدرا میخواد ازدواج کنه ... امون نمیده طلاق بگیریم !نگاه تورج خشک شد ... برگشت

سمتم ...._ بهمم میانا !تورج _ چی میگی تو ؟نگاش کردم ..._ هیچی ... دارم میگم شوهرم داره با نامزدش

میرقصه .. !نمیخواستم واسه اینکه نشون بدم کم نیوردم با سهند برم وسط ... چرا خودمو باید گول میزدم !؟!

بدون تلاشی کم اورده بودم !نمیدونم چقدر گذشت ... آروم نشسته بودم سرجام .... سروش و رها رفته بودن

... منم میخواستم برم که سهند نذاشت ... صدرا با چند نفری اومد سمتمون ... تورج با خنده رفت سمتشون

... با دوتاشون گرم سلام و احوال پرسی کرد ... اومدن سمت ماها ... صدرا رو به من و سهند کرد تا واسه اونا

معرفی کنه ...صدرا _ اقای سهند مشفق و دختر عموشون راسا مشفق ... از آشنایان ... !ناخونام فرو رفتن

توی کف دستم ... ازت بدم میاد صدرا .... داری دیوونه ام میکنی ... !تورج _ البته آشنای خیلی خیلی نزدیک !و

نگاهشو به صدرا دوخت ...صدرا نگاهشو از تورج گرفت و بهم دوخت ... نگاش کردم ... نه میتونستم نشون بدم

ازش بدم میاد نه هیچی ... نگاش کردم بی هیچ احساسی ..._ صدرا جان خانومت کجاست ؟پوزخندی

نشست گوشه لبم ... بدون توجه به جمع گفتم : روی تخت بیمارستان افتاده ... سرطان گرفته بود نتونست توی

تولد شوهرش باشه ... !واقعا تحمل این بهتر از جمله صدرا بود ... صدای آخی گفتن اونا به گوشم اومد ...

سرمو انداختم پایین ... نه ! من منصرف شده بودم ... هنوز شروع نکرده تمومش میکردم ... !_ راسا ؟نگاش

کردم ...سهند _ این چه حرفی بود زدی ؟!_ ندیدی چجوری گفت آشنا ؟!! ندیدی ؟!سهند _ چرا دیدم ولی تو

میگفتی زنشم که بهتر بود ... !_ شاید بهتر بود ولی نمیخواستم ضایعش کنم ...از سهند جدا شدم ... رفتم

سمت صخره ای که حالا بخاطر غذا خوردن خالی شده بود ... روش نشستم ... نگاهمو دوختم به تاریکی ...

زانومو کشیدم تو بغلم ..._ راسا ؟برنگشتم .... نمیخواستم ببینمش ... !صدای برخورد ته کفششو با سنگای

صخره شنیدم ... روبروم ایستاد ... ولی نگاه من به دریا بود !صدرا _ میشه بگی این چه حرفاییه تحویل اینو اون

میدی ؟نگاش کردم ..._ میخواستم ضایع نشی بد کردم ؟ فقط یه سوال مارالو چی معرفی کردی ؟نگاش روم

ثابت موند ... نمیتونستم تحمل کنم ... اشکای لعنتیم جاری شدن ... نگاهمو دوختم به دریا ... !صدرا _ مگه

واسه تو فرقی میکنه چی معرفیت میکردم !؟_ نه ... ولی از این سوختم که منم مثل بقیه معرفی کردی ... !داشتم وا میدادم ... داشتم جلوش وا میدادم ..._ البته راستم گفتیا ... تا چند وقت دیگه طلاق میگیریم نه

؟نگاش کردم ... فقط بهم نگاه میکرد ... آروم بلند شدم ... روبروش ایستادم ..._ همه میگن صدرا هنوزم مثل قبل دوستت داره ... امشب با چشمای خودم دیدم ...بی هیچ ترسی ایستادم جلوش ... بدون ترس از

شکستن غرور لعنتیم ... دستمو آروم گذاشتم روی گونه اش و گفتم : ممنون بابت این مدت ... ممنون واسه

زندگی ای که واسم ساختی ... ممنون واسه محبتی که بهم داشتی ... ممنون صدرا ...روی پنجه پا بلند شدم

... بدون اینکه نگاش کنم گونه شو بوسیدمو پشت بهش کردمو سریع از صخره اومدم پایین ... رفتم سمت

سهند ... فهمید نگاهمو ... سریع خداحافظی کردیم ... اومدیم بیرون ... بغض نداشتم ... آروم شده بودم ...

فقط بیرونو نگاه میکردم ... سهند هم آروم بود ... ممنون بودم ازش که حالمو درک میکرد ... بارون گرفت ...

قطراتی رو که میریخت روی شیشه با چشام دنبال میکردم ... زیبا بودن ... !سهند جلوی خونه ایستاد ... آروم

گفتم : ممنون داداشی ... !گونه شو بوسیدمو پیاده شدم ... نپرسید چیزی ... هیچی ! زنگ زدم ... در باز شد

... رفتم داخل ... ولی داخل ساختمون نه ... نشستم روی پله ها ... سرمو گرفتم به آسمون ... بارون شدت

گرفت ... دستامو گذاشتم کنار ... تکیه گاهشون کردم ... چشامو بستم .... شدید این بارونو دوست داشتم ... نمیدونم چرا ... ولی مهمونی اونا خراب میشد ... به من چه ... !صدای گوشیم بلند شد ... بیخیالش شدم ... گوش دادم به آهنگش ... این آهنگو کی گذاشته بودم روی گوشیم ؟!!صدبار دلم می خواست برم این بارم یکیشولی این دفعه جدی جدی میرم بدون حرف پیشپیش تو بودن یا نبودن مگه فرقی َم دارهتازه وقتی رفتم می فهمی دنیات یه چیزی کم دارهیادته همش بهم می گفتی که فراموش کردن خیلی آسونهحالا بشین و تماشا کن از تو دیگه هیچی تو خاطرم نمی مونه…هر چی بینمون بود تمومه دیگه شونه هات جای من نیستتوی مسیر سرنوشتت از این به بعد رد پای من نیستیادته همش بهم می گفتی که فراموش کردن آسونهحالا بشین و تماشا کن از تو دیگه هیچی تو خاطرم نمی مونهقطع شد ... اینبار صدای زنگ خونه بلند شد ... نگام چرخید سمت در خونه ... در با صدای تیکی باز شد ... یکی درو هل داد ... اومد داخل ... با دیدن قامت صدرا قلبم ریخت ... بی اختیار بلند شدم ... همونجا ایستاد ... یه پله اومدم پایین ... نگام چرخید روی موهاش خیس شده اش ..._ عمو ؟!و صدای از پله پایین دویدن رها ... خودشو پرت کرد توی بغل صدرا ... صدرا دو قدم رفت عقب و از شدت ضربه رها ...صدای مامانو شنیدم : رها ...رها _ عمو تولدت چی شد ؟!صدرا _ تموم شد عمو ... !و اومد سمت ما ..صدرا _ سلام ......ادامه نداد ... نمیدونست چی باید به مامان بگه ... هیچوقت با مامان مستقیم حرف نزده بود که لازم باشه بهش چیزی بگه ... !صدای مامانو شنیدم : اینجا چیکار میکنی پسرم ؟پسرم آخر حرفش یه لبخند نشوند روی لب صدرا ...صدرا تا خواست حرف بزنه مامان گفت : بیایید داخل سرما میخورید ...صدرا به اطاعت از حرف مامان از پله ها اومد بالا ... حرکتی نکردم ... مامان و رها رفتن داخل ... نگاش کردم ..._ چرا اومدی ؟صدرا _ بیا داخل سرما میخوری ...نگرانم بود ؟!! تا به خودم بیام هلم داد طرف در ... کفشمو بیرون اوردم ... رفتیم داخل ...مامان _ موندم توی این تابستون بارون واسه چی گرفته !!!رو به ما کرد ...مامان _ بچه اید دوتاتون ؟!! نگاه چه خیس شدن ...رو به رها کردو گفت : برو واسشون پتو بیار ...رها رفت ... رو به ما گفت بیایید اینجا تا واستون چایی بیارم ... رفتیم سمت یه صندلی نشستم روش ... صدرا تکون نخورد ... مامان از آشپزخونه اومد بیرون ... نگاهی به صدرا کردو گفت : چرا نمیای تو ؟صدرا _ خیسم ... !مامان خندید و گفت : هیچی نمیشه ... بیا داخل !صدرا اومد داخل ... نگاش کردم .... رها واسمون پتو اورد ... یکی رو پهن کردیم روی زمین و نشستیم روش ...صدرا _ تو برو لباستو عوض کن ... !مامان _ آره برو لباستو عوض کن ... واسه صدرا هم یه چیزی پیدا کن بپوشه ... !بلند شدم ... لال شده بودم ... رفتم سمت اتاقم ... لباسمو پوشیدم ... لرز گرفته بودم ... یکی از لباسای سهند رو واسه صدرا برداشتم ... اومدم بیرون ... لباس رو دادم دست صدرا ... مامان بهش گفت بلند شه بره عوض کنه ... رفت ...مامان _ باهم اومدید ؟_ نه !هیچی نگفت ...مامان _ رها برو بخواب !مامان بلند شد تا رها رو بخوابونه ... و منم خر اصلا نفهمیدم واسه ما اینکارو کرده !صدرا از اتاق اومد بیرون ... یکم واسش تنگ بود پیرهن سهند ... اومد توی هال ..._ چرا اومدی ؟نگاهشو بلند کرد ... دوخت توی چشام ...صدرا _ میشه بریم داخل حرف بزنیم ؟منظورش داخل اتاق بود ... نگاش کردم ... بی صبرانه منتظر شنیدن حرفاش بودم ... بلند شدم .. اول رفتم توی اتاق ... لباسشو گذاشته بود کنار لباسای خیس من ... نشستم روی تخت ... درو بست و اومد سمتم ... نشست کنارم ...صدرا _ نتونستم بمونم ... با خودم عهد بسته بودم کوچکترین حرکتی از جانب تو ببینم بیام طرفت ...نگاش کردم ...صدرا _ باور میکنی چقدر واسم این مدت سخت بود ؟!لرزیدم ... من عرضه ی گفتن چیزی رو نداشتم ولی اون چقدر راحت حرف میزد ...صدرا _ دلم واست تنگ شده بود ... واسه اخمات ... واسه عصبانی شدنات ... حتی واسه تحقیر کردنات ... واسه تموم حرکاتت ... دلم میخواست پیشم باشی ولی خودت نمیخواستی ....دستم گرم شد ... نگاهمو بلند نکردم ...صدرا _ از راسای غد بعید بود منو ببوسه ... ولی تو بوسیدی ... !و منو کشید توی بغلش ... چیزی نگفتم ... بغض نمیذاشت ...صدرا _ عاشقتم ... حتی اگه بازم بگی منو نمیخوای ... حتی اگه بازم بخوای حرفی از طلاق بزنی ... بدون بازم عاشقت میمونم ... !اشکام جاری شدن ... توهم حرف بزن لعنتی !!!حرکت دستش روی کمرم رو حس میکردم ... نتونستم تحمل کنم آروم گفتم : صدرا ؟صدرا _ جانم ؟_ چرا باهام دعوا نمیکنی ؟!خندید ... منو بیشتر فشار داد به خودش ...صدرا _ بخدا دیگه نمیتونم ... شاید دیوونه شده باشم ولی طاقت دعوا کردن باهات رو ندارم ..._ ولی من .....صدرا _ هیسسسس ... میذاری آروم تمومش کنیم ؟چیزی نگفتم ... منو آروم از خودش جدا کرد ... نگاهشو دوخت توی چشام ...صدرا _ میذاری امید داشته باشم که میمونی ؟لبمو گزیدم ... اونقدر آروم و با عجز اینو گفت که بغضم ترکید ... از خودم متنفر شدم ... نه بخاطر اینکه اذیتش کرده بودم .. بخاطر بچه بازی هام ... ! بخاطر اینکه این عشقه توی نگاهشو ندیده بودم ...صدرا _ میذاری ؟_ صدرا ...آروم نگام کرد ..._ من باید بعضی چیزا رو بدونم بعد تصمیم بگیرم !داشتم زر مفت میزدم ... ! از الانم تصمیمو گرفته بودم ...لبخند زد ... آروم دوباره منو کشید توی بغلش ...صدرا _ عاشقتم بخدا ... عاشقتم ... !فقط خودمو بیشتر بهش فشردم ... میتونستم بی تفاوت باشم ؟!! نه ... ! منم دلباخته بودم ... به حمایتاش ... به محبت توی نگاش ... !صدرا منو از خودش جدا کرد ...صدرا _ میای بریم خونه ؟نگاش کردم ...صدرا _ باورت میشه دارم دیوونه میشم ؟!!_ برو یه رخت خواب بیار همینجا بگیر بخواب !لبخند زد ... بلند شد ... خواست بره سمت در که ایستاد ... برگشت ..صدرا _ من از مادرت خجالت میکشم ... تو برو !بلند شدم ... نمیدونم چرا ولی میخواستم بچزونم اونی رو که اعصابمو ریخته بود بهم ..._ به مارال زنگ بزن بگو امشب اینجایی ... نگران نشه !و اومدم بیرون ... لامپا خاموش بودن ... رفتم توی اتاق مهمان .. یه رخت خواب اوردم ... ! اومدم توی اتاق ...صدرا _ باشه عزیزم ... آره ... نه ... مطمئن باش ... ( با خنده ) منم عزیزم ... قربونت بای ... !و قطع کرد ... نشستم روی تخت اون نشست روی تشکش ... آروم گفت : راسا ؟نگاش کردم ... با اینکه صدرا الان کنارم بود و دلم قرص شده بود ولی با گفتم منم عزیزمش حس بدی توی وجودم نشست ... !صدرا _ میشه بیای پیشم بخوابی ؟نگاش کردم ..._ صدرا ؟صدرا _ جان ؟_ باهام دعوا نمیکنی حس بدی دارم ... حس میکنم داری مسخره ام میکنی ... حس میکنم همه این حرفات الکیه ... حس گنگی دارم !!!نگام کرد ...صدرا _ نمیتونم بخدا ... ! این مدت اینقدر فکر کردم ... میدونی ؟ دوتامون اشتباه کردیم ... دوتاییمون !نگاهمو دوختم بهش ...صدرا _ منم باید عاقلانه کار میکردم ... زندگی دوتامون رو خراب کردم ... !_ صدرا !نگام کرد ..._ باهم اشتباه کردیم ولی ... چرا اون بلا رو سرم اوردی ؟نگاشو ازم گرفت ...صدرا _ میشه بعدا بگم ؟ نمیخوام با حرف زدن در مورد حماقتم شب دوتامون رو خراب کنم !نگام کرد ... زانو زد روبروم ... دست راستمو گرفت و با لبخند گفت : بانو به من حقیر افتخار میدن امشبو بخوابن پیش من ؟اشکام جاری شدن ..._ صدرا ؟اشکامو پاک کرد ...صدرا _ چرا گریه میکنی قربونت برم ؟_ دیگه از این حرفا نزن ... نمیخوام از این حرفا بزنی !نگاهشو دوخت توی چشام ... نمیخواستم دیگه غرورشو بخاطر من بشکنه ... نمیخواستم !صدرا _ میخوابی ؟نگاش کردم ..._ من هنوز ... باور کن ... نمیتونم !نگام کرد ... منو کشید توی بغلش و گفت : لعنت به من که داغونت کردم ... !_ صدرا !سرمو بوسید و گفت : تا آخر عمرم صبر میکنم ... تا موقعی که خودت بخوای ... من به درک ... فقط تو خوب شو !نگاش کردم ... الان میفهمیدم منم دوسش دارم ... آروم لبخند زدم ... ! اونم جوابمو با لبخند داد ... نگاش چرخید سمت لبام و آروم گفت : کاریت ندارم ولی میشه یه خواسته داشته باشم ؟از جام بلند شدم ...صدرا _ باشه نمیخوام ممنون !نگاش کردم ..._ برم یه رخت خواب دیگه بیارم !خواستم برگردم که منو گرفت ... نگاش کردم ... آروم گفت : عاشقتم ... !لبخند زدم ... هنوز زود بود برای گفتن منم همینطور !!!صدرا _ همین یکی بسه !زدمش کنار ..._ اگه نمیدونی بدون من لگد میپرونم !لبخندی زد ...صدرا _ اشکال نداره ... خودم بلدم کنترل کنم !_ خوشم میاد با تجربه ای !خواستم برم که از پشت بغلم کرد ... آروم زمزمه کرد : منو مارال خواهر برادر شیری هستیم ... محض اطلاع !و گردنمو بوسید ... بدنم لرز افتاد ... مور مورم شد ... دستاش روی شکمم حرکت میکرد ... توی موهام نفس عمیقی کشید ... گرمای وجودش ... گرمای نفس هاش ... داشت منو بی اختیار میکرد ... ولی تصور اون شب ... باعث شد دستاشو باز کنم ... بدون توجه بهش از اتاق بزنم بیرون ... دره اتاقو بستمو دویدم سمت آشپزخونه ... کنار اپن ایستادم ... نفس عمیقی کشیدم ... درست بود میخواستمش ولی به این راحتی نمیتونستم قبولش کنم ..._ راسا ؟برگشتم ... آروم گفت : واقعا معذرت میخوام ... دست ......حرفشو بریدم ..._ مهم نیست ...ولی داشتم میلرزیدم ... از ترس یا هیجان یا شرم !!!خودمم نمیدونستم چم شده ... صدرا توی درگاه آشپزخونه ایستاده بود ... نمیتونستم نگاش کنم ...صدرا _ من برم اینجا موندنم اصلا خوب نیست !نگام بلند شد ... دوختم به چشاش ... کمی صبر کرد ... منتظر بود من حرفی بزنم ولی نمیتونستم ... آروم گفت : خداحافظ !صداش رنجیده بود ... راحت تشخیص دادم ... از آشپزخونه زد بیرون ... رفت سمت اتاقم ... وسایلاشو برداشت ... رفت سمت در و من همچنان وایستاده بود توی آشپزخونه ... درو آروم بازو بسته کرد و من هنوزم ایستاده بودم ... رفت و من هنوزم ایستادم !!!صدای دره حیاطو شنیدم ... قلبم ریخت ... بازم اون پا پیش گذاشت ولی منه خر کاری نکردم ... اشکام جاری شدن ... لعنت بهت راسا ... لعنت !_ رفت ؟نگام چرخید سمت صدا ... مامان بود ... لبامو بهم فشردم ... نمیتونستم چیزی بگماومد داخل آشپزخونه ... نگام بهش بود ... نمیتونستم چیزی بگم ... هرلحظه امکان داشت بغضم بترکه !مامان _ ببین منو ... اون پسر وقتی اومده اینجا یعنی دوستت داره ... وقتی تولدشو با اونهمه مهمون ول کرده اومده اینجا یعنی براش مهمی ... ولی تو داری با بچه بازی همه چیو خراب میکنی ..._ مامان من میترسم !لحن توبیخ گونه اش تغییر کرد ... اومد سمتم ... به خودم جرات دارم ... فرو رفتم توی آغوشش ... خودمو بهش فشردم ... بغضم آروم و بیصدا شکست ...مامان _ تو باید بهش فرصت بدی ... اگه بخوای تا آخر عمر اینجوری کنی هیچوقت ترست نمیریزه ... کسی که من دیدم اونقدر دوستت داره که اجازه نمیده زجر بکشی ... باهاش همگام شو تا این افکار لعنتی از ذهنت برن بیرون ... بهش فرصت بده !خودمو ازش جدا کردم ... نگامو دوختم بهش ... لبخندی زد ... اشکامو پاک کرد ...مامان _ با اینکه موافق نبودم ولی مطمئنم تنها کسیه که میتونه خوشبختت کنه !پیشونیمو بوسید ... و منو تنها گذاشت تا فکر کنم ... کنار اپن لیز خوردم ... نشستم روی کاشیه سردو سفید رنگ ...حرفاش ... کاراش ... همه اش میومدن توی ذهنم ... سه سال بود زندگیمو ساخته بود ... پای اشتباهش ایستاد ... همه تحقیر کردنای منو پذیرفتو چیزی نگفت ... مگه دوست داشتن دیگه چجوری میشد !؟اشکامو پاک کردم ... نمیدونستم چیکار میخوام کنم ولی رفتم سمت اتاقم ... میخواستم بخوابم روی رخت خوابی که قرار بود روش بخوابیم !!!......................................این چند روز باخودم کلنجار میرفتم ... برای قبولوندن اینکه صدرا باید باشه ... بودنش و زندگی کردنم کنار رو حتمی میدیدم ... ولی قبول اینکه شوهرم باشه ... برام سخت بود ... چند روزی توی خونه بودم ... صدرا بهم زنگ نمیزد ... انگار فهمیده بود به فکر کردن احتیاج دارم ... فکر میکردم تا شاید به نتیجه ای برسم .. که میتونم زندگی کنم یا نه ...تموم حرفای صدرا توی ذهنم منعکس میشد و اذیتم میکرد ... میخواستم برای یه لحظه هم شده از این فکرا رها شم ... بدون اینکه لحظه ای فکر کنم لباس پوشیدم ... مامان خونه نبود ... براش یادداشت گذاشتم ... زدم بیرون ... گوشیمو هم برنداشتم ... دوست داشتم تهی از هرجایی فکر کنم ...دستمو فرو بردم توی جیبم ... نگامو دوختم به روبروم ...قدم اول ... صدرا رو دوست داشتم ...قدم دوم ... تازه میفهمیدم بهش احتیاج دارم ...قدم سوم ... دلم میخواست بهش تکیه کنم ...قدم چهارم ... اون بهم تجاوز کرده بود !قدم پنجم ... ولی جبران کرد ...قدم ششم ... بیشتر از اون چیزی که باید جبران کرد !قدم هفتم ... ولی من میترسیدم ...قدم هشتم .. ولی اون جبران میکرد ...قدم نهم ... من میترسم ... !قدم دهم ... اون دوستت داره !قدم یازدهم ... میترسم ازش ... از اون شب !قدم دوازدهم ... ولی دوستت داره ... گفته میشینه به پات !قدم سیزدهم ...مکث کردم ... گفته میشینه ... گفته تا آخر عمر ... باید بهش اعتماد کنم ... به بودنش ... به حرفش ...لبخندی نشست روی لبم ...اینهمه مدت اون پام نشست ... الانم من باید ریسک کنم ..................................................... ....شماره ی مارال رو داشتم ... شماره شو گرفتم ... بعد از هفت یا هشت تا بوق جواب داد ...مارال _ بله ؟_ سلام !مارال _ راسا تویی ؟_ اوهوم ... خوبید ؟مارال _ ممنون عزیزم ... تو خوبی ؟_ ممنون ... مارال خانوم میشه برین جایی که بتونین تنهایی صحبت کنین ؟چند لحظه سکوت ... بعدش صدای مارال اومد : جانم ؟ چیزی شده ؟_ نه ... چیزه خاصی نیست ... !مارال _ دارم نگران میشم !چهار زانو نشستم روی تخت ..._ میخوام برای صدرا تولد بگیرم !سکوت ... سکوت ... سکوت ... جیغ !!!مارال _ جان من ؟!_ فک کنم میخواستم کسی ندونه !خندید ... بلند ...مارال _ ببخشید خوشحال شدم ... این یعنی آشتی ؟_ اوهوم ... !مارال _ خیلی خوشحالم ... وای صدرا خیلی خوشحال میشه !سریع گفتم : صدرا نباید بدونه !مارال _ پس چی !؟_ ببینید میخوام یه کاری واسم انجام بدین !مارال _ چه کاری !؟آروم و شمرده شمرده نقشه مو براش توضیح دادم ... اونم آروم تمام مدت گوش داد ... تازه میفهمیدم دختر خوبی بوده من الکی دیو میدیدمش !!!بهم قول داد کمکم کنه و من برای انجام بقیه کارا آماده شدم !.................................................. .....سهند نگاهی به خونه کردو گفت : تموم شد !به ساعتش نگاه کرد ...سهند _ وای الان میرسه من برم !کتشو برداشت و رفت سمت در که بازوشو کشیدم ... ایستاد ... آروم فرو رفتم توی بغلش ..._ ممنون داداشی !موهامو بوسیدو گفت : لوس نشو برو که الان میاد !منو از خودش جدا کردو از خونه زد بیرون ... رفتم سمت کلید لامپا ... خاموشش کرد ... رفتم نشستم روی مبل روبروی در ... نگاهمو دوختم به دره ورودی ... نیم نگاهی به ساعت انداختم ... از سره جام بلند شدم .. خودمم میدونستم استرس دارم ولی میخواستم سرم گرم شه ... نگاهی به داخل ماکرویو انداختم ... بی حوصله رفتم سره یخچال ... چرا نمیاد ؟!!پوفی کشیدم ... باز برگشتم توی هال ... اونقدر استرس داشتم که شیطونه میگفت همین الان زنگ بزنم به سهند و بگم پشیمون شدم ... لباسمو از نظر گذروندم ... دکولته ای تا زانو ... قرمز بود ... باز بود ... قشنگ بود ... دلهره آور هم بود ...یه لحظه برگشتم تا برم توی اتاق عوضش کنم که صدای دراومد ... سرجام میخکوب شدم ... صدای دره هال اومد ... چشام بسته شد ... نفس توی سینه ام حبس شد ... حس کردم لامپا روشن شدن ... چشامو آروم باز کردم ... برگشتم ... رو به صدرا ... یکی از دستاش به دستگیره ی در بود ... یکیش هم به چمدونش بود ... همونجور خشک شده بود توی چارچوب در ... دستام یخ زده بود ... کیف لب تابش از روی شونش خورد زمین ... با صدای برخوردش انگار صدرا به خودش اومد ... آروم زمزمه کرد : راسا ... ؟انگار از گیج بودنه صدرا نیرو گرفتم ..._ به نظر میرسه کس دیگه ای باشم ؟!لبخندی زدم ... به خودش اومد ... یه قدم اومد جلو ... با چند قدمه بلند خودشو رسوند بهم و قبل از اینکه عکس العملی نشون بدم منو بلند کرد از روی زمین ... نمیتونستم چیزی بگم ... فقط دستمو به شونه اش گرفتم ... یه دور منو چرخوند ... اونقدر محکم نگهم داشته بود خنده ام گرفت ... دستش شل تر شد ... آروم سر خوردم پایین ... نگام خورد بهش ... لبخند روی لبش ... شیطون شدم !_ سلام !لبخندش عمیق تر شد ... موهامو کنار زد ... آروم زمزمه کرد : دارم خواب میبینم نه ؟نیشم شل شد !_ اوهوم ... !چشاشو بست ... من کشید توی آغوشش ... هیچی نگفتم ... دوهفته میگذشت از اون شب ... چقدر بهش احتیاج داشتم !موهامو بوسید ...صدرا _ نگو که این شیراز اومدنا همش فیلم بودن !؟دستمو کشیدم به دکمه ی پیرهنش ..._ مارال کمکم کرد !صدرا _ ولی مهندس ایوبی بهم زنگ زد !!!_ که اونم کاره مارال بود !منو بیشتر به خودش فشار داد ... صدای مایکرویو بلند شد ... دستش کمی شل شد ... از توی بغلش اومدم بیرون ... دویدم سمت آشپزخونه ...صدرا _ خبریه ؟با دستگیره ظرفو کشیدم بیرون ...صدرا _ اوه اوه خانوم چه کردن !گذاشتمش روی اپن ... رفتم تا وسایلا رو آماده کنم ... تکیه داد به اپن ...صدرا _ راسا ؟بشقابا رو گذاشتم روی اپن ..._ هوم ؟منو گرفت ... کشید سمت خودش ... شقیقه مو بوسید ...صدرا _ عاشقتم !لبخندی زدم ... زیاد شیطون شده بودم !!!روبروش ایستادم ... دقیقا هدفم چی بود خودمم نمیدونستم !دستم رفت سمت سینه اش ... دوتا دستامو گذاشتم روی سینه اش ... چشم دوختم بهش ..._ وظیفته آقای صدر !!!لبخندی زدم ... دستاش باز شد ...صدرا _ نکن تروخدا ... بعد اتفاقی افتاد تقصیر خودته ها !لبخند روی لبم محو شد ... ازش جدا شدم ... تصور اون شب ... بی اختیار رفتم سمت وسایلا ... دستم رفت سمت کابینت که صدرا از پشت بغلم کرد ...صدرا _ همینکه برگشتی ... از سرمم زیاده ... دندم نرم تا آخر عمر صبر میکنم !چشام بسته شد ... چقدر راحت میگفت صبر میکنم ... یعنی واقعا میشد روزی که ترسی نباشه !؟شونه ی لختمو بوسید ... آروم زمزمه کرد : تا تو بری لباستو عوض کنی منم وسایلا رو آماده میکنم !دستاش باز شد ... بدون گفتن چیزی از بغلش بیرون اومدمو رفتم سمت اتاق ... درو بستم ... پشتش ایستادم ... نفس عمیقی کشیدم ... خدایا خودت کمکم کن !سریع لباسمو با یه تیشرت و شلوارک سیاه عوض کردم ... اومدم بیرون ... سفره رو انداخته بود ... رفتم توی آشپزخونه ... داشت ناخونک میزد ..._ صدرا !!!دستشو کشید عقبو نگام کرد ..._ برو لباستو عوض کن بیا !لبخندی نشست روی لبش ... اومد سمتم ... قبل از اینکه بتونم چیزی بگم گونه مو بوسیدو رفت توی اتاق ... لبخندی زدمو وسایلا رو بردم تا شام بخوریم !.................................................. ..........چشاشو مالید ... نگاش کردم ..._ خوابت میاد ؟نگام کرد ...صدرا _ نه ... !راست نشستم ..._ برو بخواب ... من این فیلمه تموم شه میام !چشاش قرمز بود ... نگاهی به ساعت کردم ... دو بود !_ برو صدرا ... داری میمیری !لبخند آرومی زدو خم شد طرفم ... منو بوسید و بلند شدو گفت : خواستی بخوابی لامپ اتاق آخری رو روشن بزار !_ باشه ...و رفت تا بخوابه ...نگام چرخید سمت تلوزیون ... پتو رو کشیدم توی بغلم ... خودمم میدونستم دلیلم برای نخوابیدن فیلم نیست ... پوووفی کشیدم ... نگامو دوختم به تلوزیون ... چقد فیلمه چرت بود !!!نگام باز چرخید سمت ساعت ... خوابم میومد ولی باید اون خوابش میبرد !دراز کشیدم ... نگامو دوختم به تلوزیون ... فردا خیلی کار داشتم ... پوووووووووووف !............................................تکون خوردم ... نگاه خواب آلودمو به چیزی که دورم بود دوختم ... یه لحظه یکه خوردم ... صدرا دراز کشیده بود کنارم ... چشاش بسته بود ... کمی تکون خوردم ... خواب بهم غلبه کرد ............................................._ خانومی ؟گونم گرم شد ... چشامو آروم باز کردم ... صورتش تا صورتم چند سانت بیشتر فاصله نداشت ... با دیدن چشمام لبخندی زدو گفت : صبح بخیر !و رفت عقبتر ...صدرا _ بیدار شو ... زیاد نباید بخوابی !بی توجه به حرفش پتو رو پیچیدم دوره خودم ..._ نبایدی وجود نداره !حضورشو حس کردم ... کنارم دراز کشید ... سرشو اورد نزدیک گوشم ... آروم زمزمه کرد : که نداره نه ؟_ نچ !دستش حلقه شد دوره کمرم ... میخواست بیدارم کنه ... و کور خونده بود ...صدرا _ که نمیخوای بیدار شی نه ؟_ صدرا به نفعته اذیت نکنی !هنوزم جمله ام کامل نشده بود که منو بلندم کرد ... یه لحظه از ترس جیغ کشیدم ... و از حس اینکه الان میخورم زمین دستمو بند کردم به جایی ... قبل از اینکه به خودم بیام خودمو توی حموم دیدم ... ایستاد ... نگام به وان پر از آب بود ... چرخید سمت صدرا ... دستم دوره بازوش بود ..._ نمیخوای که کاری کنی !؟لبخندش گواهی بد بهم میداد ... یه لحظه به خودم اومدم ... شروع کردم به جیغ زدن ..._ بزارم زمین ... تروخدا صدرا بزارم زمین ..........ولی فرو رفتم توی آب ... از سردی آب چنان جیغی کشیدمو از جام پریدم که خوده صدرا هم ترسید ... همونجور جیغ ویغ میکردم که دست صدرا روی دهنم نشست ...صدرا _ بسه چته تو !؟چشمای پر از خشممو دوختم بهش ...صدرا _ ای جانم !!! میخوای بزنی منو الان !؟چشامو ریز کردم ... من بهت نشون میدم صدرا خان !انگار فهمید ... قبل از اینکه کاری کنم دستشو برداشتو عقب عقب رفت ... با خنده گفت : نه نه ... ! کور خوندی خوشگل خانوم !من اصلا ضایع نشدم !صدرا _ من میرم ... توهم یه دوش بگیر بیا !و رفت بیرونو درو بست ... همونجور که ایستاده بودم توی وان از حرص پامو کوبیدم به دیواره ی وان که از درد خم شدم ... ای تو روحت صدرا !...............................................بعد از صبحونه صدرا گفت آماده شم تا بریم بیرون ... میخواست یکی رو نشونم بده ... سریع آماده شدم ... سوار ماشین که شدم داشتم از کنجکاوی میمردم ..._ نمیگی چرا داریم میریم کجا !؟برگشت سمتم ...صدرا _ سوالت دقیقا چی بود !؟_ کجا داریم میریم و چرا !؟خنده اش گرفت ... ماشینو به حرکت دراورد ...صدرا _ میخوام راجب خودم بگم !بی اختیار کامل برگشتم سمتش ... ولی اون بدون هیچ توجهی به روبرو خیره شده بود ...صدرا _ یه چیزایی راجب عموی بابام اینا گفتم ... یادته ؟کمی فکر کردم ..._ اوهوم ... !صدرا _ بخاطر تحصیل مامانم رفته بودیم خارج از کشور ... من اینجا به دنیا اومده بودم ولی چیزی یادم نیست ... اونجا رو بیشتر دوس داشتم ... زندگیمون توی یه مزرعه بود ... یه مزرعه ی بزرگ ... بخاطر چیزی که مامان میخوند مجبور بودیم بین حیوونا زندگی کنیم ... من میرفتم مدرسه و برمیگشتم ... مامانو بابا عاشق هم بودن ... تازه رفته بودم دبیرستان ... یادمه قرار بود روز بعدش جشن باشه ... با ذوق اومدم خونه ... مامان اینا توی اصطبل بودن ... رفتم توی اصطبل ... واسه مامان تند تند توضیح میدادم که قراره چی بشه ... چی بپوشیم ... مامان تنها حرفی که زد این بود که از بابات اجازه بگیر ... با خوشحالی دویدم سمت اسبم ... یه دوستی داشتم اسمش رز بود ... از وقتی یادم میومد باهم همبازی بودیم ... اسمو که اسمشو رز گذاشته بود ربکا برداشتم تا برم پیش رز و باهم کارای جشنو انجام بدیم ... اسبو اوردم بیرون ... سوارش شدمو با سرعت اومدم بیرون ... یادمه دره اصطبلمون خراب بود ... وقتی محکم بسته میشد دیگه باز نمیشد ... من محکم بستم دره اصطبلو ... ذوق شوقی که داشتم نذاشت به چیزه دیگه ای فک کنم ... رفتم پیش رز ... فاصله ی چندانی با خونه خودمون نداشت ... نشسته بودیم توی محوطه ی روبروی خونشون و حرف میزدیم که چشمم افتاد به شعله های آتیش ... از جام بلند شدم ... از طرف خونه ی ما بود ... نفهمیدم چطور سواره ربکا شدمو خودمو رسوندم به خونه ... اصطبل داشت توی آتیش میسوخت ... افرادی جلوی اصطبل بودن و سعی داشتن آتیش رو خاموش کنن ... رفتم جلوتر ... آتیش ...مکث کرد ... نگام چرخید سمت دستش ... روی فرمون سفت شد ... چیزی نگفتم ... چشاشو بستو ادامه داد : مامانم توی اون آتیش سوخت ...ادامه نداد ... لبمو گزیدم ... تا ته قضیه رو خوندم ... فکر میکرد خودش مقصره ... عین من که فکر میکردم توی مرگ بابا مقصرم ... ولی پدرش ........برگشتم تا ازش بپرسم که ایستاد ..._ چرا ایستادیم ؟خم شد و گوشیشو از روی داشبورد برداشتو گفت : رسیدیم !و پیاده شد ... منم به تبعیت از اون پیاده شدم !جلوی خونه ایستادو زنگ زد ... بعد از چند لحظه در با صدای تقی باز شد ... ایستاد کنار ... آروم سرک کشیدم داخل ..._ اینجا کجاست ؟صدرا _ بیا برو داخل میفهمی !نگاش کردم ... چشاش قرمز بودن ... هیچی نگفتم وارد خونه شدم ... حیاطو پشت سره صدرا طی کردم ... رفتیم داخل ساختمون ... یه دختری اومد سمتمون که صدرا بی توجه بهش رفت سمت پله ها ... منم هیچی نگفتم و دنبالش رفتم ... یکی باید به من میگفت اینجا چه خبر بود !!!چندتا اتاقو رد کرد ... جلوی یه اتاق ایستاد برگشت سمت من ... خودمو رسوندم بهش ...صدرا _ اونشب گفتی میخوای بدونی درموردم ... زندگیه من توی این اتاقه ...کنجکاو شدم !صدرا بازوهامو گرفت ... نگامو بهش دوختم ...صدرا _ قول بده بمونی حرفامو گوش بدی بعد هرچی تو بگی !نگام ثابت شد توی نگاش ... چی داشت میگفت !؟دستشو برد عقب و درو باز کرد ... همونجور که یکی از دستاش روی بازوم بود کنارم ایستاد ... نگام چرخید توی اتاق ...دستش رو پشت کمرم حس کردم ... بی اختیار یه قدم رفتم جلوتر تا بهتر بتونم ببینم ... اینجا چرا اینطوری بود !؟!_ اتاق بچه !؟برگشتم سمت صدرا ... سرش پایین بود ..._ نمیفهمم صدرا ... برای چی منو اوردی اینجا ؟_ عموووووووووووووو !با صدای یه بچه قلبم ریخت ... قبل از اینکه برگردم از کنارم مثل موشک دویدو رفت سمت صدرا ... چنان پرید بغله صدرا که صدرا کمی عقب رفت ... بغلش کرد ...صدرا _ تو بیداری عمو جون ؟نگام چرخید توی صورت پسر بچه ... موهای کوتاهه کوتاه ... صورت سفید یکم بهش میومد تپله ..._ خاله بهم گفت شما میایید زود بیدار شدم !دستش دوره گردن صدرا حلقه شده بود ... نگاش چرخید سمت من ... اول یکم نگام کرد ... یهو گفت : سلام !دستشو باز کرد از دوره گردن صدرا و بی اختیار رفت پایین ... آروم کنار صدرا ایستاد ... دستشو برد عقب ... سرشو انداخت پایین ... نگامو ازش گرفتم ... دوختم توی چشای صدرا ... آروم زمزمه کرد : میگم ... !و من خفه شدم ... آره میگفت بهم !صدرا خم شد و پسر کوچولو رو بغل کرد ...صدرا _ خب یاشار خان بگو ببینم خاله رو که اذیت نکردی ؟پسری که فهمیدم اسمش یاشاره آروم گفت : نه بخدا !صدرا _ صبحونه که خوردی ؟یاشار _ کامل ... تازشم شیرم خوردم !صدرا _ آفرین ... دیگه داری بزرگ و قوی میشی !پسره انگار حضور منو یادش رفت ... یا ذوق دستشو بهم کوبیدو گفت : واای عمو یه دوست پیدا کردم !صدرا همونطور که یاشار توی بغلش بود رفت از پله ها پایین ...نگام چرخید اطراف ... نمیدونستم چم شد یهو ... کنار یکی از دیوارا نشستم ... صدای صدرا توی گوشم بود ... این بچه کی بود !؟نگام افتاد به صدرا که داشت از پله ها میومد بالا ... نگاش کرد ... ایستاد ..._ یه سوال کوچیک ! این بچه کیه !؟اومد سمتم ... روبروم زانو زد ... زل زد توی چشام ... آروم زمزمه کرد : پسرمه !ماتم برد ... بی اختیار گفتم : چی !؟لبشو با نوک زبونش خیس کرد ... کنارم نشست ... سرشو به دیوار تکیه داد و چشاشو بست ...صدرا _ یاشار شیش سالشه .. تازه داره میره توی هفت سال ... امسال باید بره مدرسه !_ صدرا این بچه کیه !؟صدرا _ پدرم بعد از مرگ مادرم ناپدید شد ... هیچ خبری ازش نبود ... هیچی ! فک کنم هفت سال قبل بود که بهم زنگ زدن ... پدرم مرده بود ... گفتن بیا جنازه شو تحویل بگیر ... من تموم زندگیم رو کنار خونواده ای که دوست مادرم بودن زندگی کردم ... توی اوج مشکلات ... بعد که زندگیم بهتر شده بود بهم میگفتن بیا پدرتو ببر ... نرفتم دنبالش ... همون روزی که دیگه پیداش نشد پدرم هم برام تموم شد ... مهران با پدرش رفته بودن و جنازه رو تحویل گرفته بودن و ترتیب کارای تشییع رو داده بودن ... من رفتم توی یه بار ... مشروب خوردم ... از عصبانیت ... خشم ... نفرت ... آره من از پدرم نفرت داشتم !مکث کرد ... منم مثل اون تکیه داده بودم ... منتظر قسمتی بودم که این بچه رو برام روشن کنه !صدرا _ روز بعد بیدار شدم ... دختری که شب قبل باهاش بودم رفته بود ... برام شماره گذاشته بود .. زدم بیرون ... و باز کارام شد همونایی که توی گذشته بود ... میرفتم سره تمرین ... میومدم ... انگار نه انگار پدری داشتم و حالا مرده بود ! چند سالی گذشت ... اومدم ایران ... به اصرار خاله ... مهران هم باهام اومد ولی اون تهران کار داشت و موند ... اومدم بوشهر ... خونه ی عمه خانوم !!!چشاشو باز کردو نگاش چرخید سمتم ...صدرا _ همون شبی که اومدم تو وارد زندگیم شدی ... یه دختر بچه ی دیوونه که اومده بود دزدی ... من با فرهنگ اونور فکر میکردم یه مدت نگهت دارم هیچی نمیشه ... تو پیشنهادمو پذیرفتی و این شد که وارد شدی ... وارد زندگیم ... با اون قبول کردن فکر کردم جسارت داری ولی بعدش کم اوردی ... التماسم میکردی بزارم بری ولی نمیتونستم ... نمیدونم چرا ... انگار نفرت داشتم ... از زندگی ... میخواستم با نگه داشتن تو انتقاممو از زندگی بگیرم ... از سرنوشت ... اون شب بود !؟ همون شبی که اون اتفاق افتاد ... توی جشن بودم که یکی اومد دم دره خونه ... نشناختمش ... ولی اون عکس نشونم داد ... عکسایی از خودشو من ... عکسایی از همون شبه کزاییی !!نگاشو دوخت روبرو ...صدرا _ من بهش توجه نکردم ... رفتم داخل خونه ... ولی اون یاشار رو گذاشته بود جلوی خونه و رفته بود ... با دیدن یاشار یاده خودم افتادم ... اینکه هیچ کسی رو نداشتم و چه بدبختانه توی مراسم مادرم گریه میکردم ... با اینکه من خیلی بزرگتر بودم ولی بازم عین یاشار مادرمو از دست داده بودم ... بردمش خونه ی سرایدار کارخونه ... و خودم اونقدر اعصابم داغون بود که برگشتم خونه ... پیشه تو .. نمیدونستم چرا .... ولی اومدم اونجا ... اون صحنه ... لباس تو ... نتونستم ... !ادامه نداد ... یه قطره اشک از چشام سرازیر شد ... بخاطر نفرتش از زندگیش منو بدبخت کرد !؟ اشکمو کنار زدم ... صداشو شنیدم : یاشار برام ارزشی نداشت ولی شده زندگیم ... یه طرف تویی یه طرف یاشار ... نمیتونم تنهاش بزارم ...روبروم قرار گرفت ...صدرا _ تا هر موقع دوست داری فکر کن ... اگه میتونی حضور یاشار رو بپذیری تا آخر عمر نوکریتم میکنم ولی اگه نتونی هرچی خودت بگی !نگام سر خورد توی نگاش ...صدرا _ ولی نمیتونم بچه ای که سه ساله کنارمه ... حالا جزئی از وجودمه رو از خودم دور کنم !آروم بلند شد ... بی اختیار گفتم : صدرا ؟ایستاد ...صدرا _ جانم ؟نگاش کردم ..._ با سوزوندن زندگیه من انتقامتو از سرنوشتت گرفتی !؟نگاش مات شد روم ... بدون هیچ حرفی نگاشو ازم گرفتو سریع پله ها رو رفت پایین ... اشکام فرو ریختن ...چم بود !؟مگه من با همه اینا بازم نیومده بودم ...مگه بازم برنگشته بودم ؟!پس چرا گریه میکردم !؟خودمم نمیدونستم ...حرفاش ...وجود اون بچه ...نفرتش از پدرش ...انتقامش ...تجاوزش !برام قابل هضم نبودن !بهم تجاوز کرد ...زندگیمو نابود کرد ...بخاطر انتقامش از پدری که ازش نفرت داشت ...پدری که باعث به وجود اومدن بچه ای شد !بچه ای که پا گذاشته بود توی زندگیه صدرا ...جزئی از وجودش شده بود ...چی داشت منو اذیت میکرد !؟وجود بچه !؟با یادآوری حرکاتش ...اون که گناهی نداشت ...شده بود قربانیه ندونم کاری های دونفر !!!مثل همون بچه ای که توی شکم من بود ...ولی مرد !یاشار مثل اون بود ...گناهی نداشت !دستام رفت سمت صورت خیسم ...چم بود !؟چه مرگم شده بود !؟داشت برای چی گریه میکردم !؟اشکامو پاک کردم .. بلند شدم از سره جام ... بی اختیار رفتم داخل اتاق یاشار ...اتاقش پر بود از ماشین ...صدرا به یاشار میخواست چیزی رو بده که شاید خودش نداشته ... داشتن یه حامی ... چرا باید از دستش ناراحت میبودم ؟!!نشستم روی تختش ... طرح مک کوئین !!!چشامو بستم ...تموم خاطرات با صدرا بودن جلوی چشام رفت ...من تا یک ساعت قبل صدرا رو میخواستم ...فقط یه بچه اضافه شده بود همین !!!با صدای برخورد یه چیزی با زمین از خواب پریدم ... نگاه خواب آلودم چرخید اطراف ... با دیدن جثه ی کوچیکی که خم شده بود روی زمین چشام باز تر شد ...صدای آرومشو میشنیدم : عمو دعوام میکنه ... من چیکار کنم ؟!صداش با بغض همراه بود ..._ چی شده !؟بی اختیار از جاش پرید ... چیزی که توی دستش بود رو گرفت پشتش ... نگاشو دوخت بهم ... با ترس تته پته گفت : هیچی ... چیزی نشده ... ببخشید !بغضش ترکید ... بی اختیار نشستم ... دست مشت شده شو کشید به چشاش ... توی دستش یه تیکه از ماشینش بود ..._ خو اونکه چیزیش نشده ... چرا گریه میکنی !؟با هق هق گفت : عمو گفته بود بیدارتون نکنم !لبخندی نشست روی لبم ... دلم برای رها تنگ شد !!بلند شدمو رفتم سمتش ... زانو زدم کنارش ... چقدر کوچولو و تپل بود !!!اشکاشو آروم پاک کردمو گفتم : من باید بیدار میشدم چه خوب که یه آقای خوشگل و محترم منو بیدارم کرده !گریه اش قطع شد ... سرشو کمی کج کردو با تعجب گفت : یعنی گریه نکنم ؟اونقدر بامزه اینو گفت که زدم زیره خنده ... بی اختیار کشیدمش توی بغلم ... تازه نگام افتاد به صدرا که کنار در ایستاده بود ... با لبخند داشت نگام میکرد ... توجهی بهش نکردم ... یاشار رو بوسیدمو گفتم : دیگه باید قول بدی الکی گریه نکنی !دست کوچیک و تپلشو اورد جلو و گفت : قول مردونه !دستشو گرفتم توی دستم ... یه چال می افتاد روی گونه اش ... چرا اینقده بامزه بود !؟!صدرا _ خب قهرمان کوچولو !و یاشار رو از روی زمین بلند کرد ... صدای جیغ یاشار بلند شد ... منم آروم از سرجام بلند شدم .. صدرا یاشار رو گذاشت دم دره اتاق و گفت : قهرمان کوچولو باید بره خاله کارش داره !یاشار بی توجه به حرف صدرا رو به من گفت : منتظر میمونی من بیام ؟بی اختیار لبخندی زدم ..._ آره زودی برو بیا !با خوشحالی دوید سمت پله ها ... نگام چرخید سمت صدرا ... داشت نگام میکرد ..._ زیاد نگام نکن ازم کم میشه !لبخندی زد ... اومد نزدیک ...صدرا _ نوکرتم به مولا !برگشتم ... نمیدونم چرا حرفش از دوستت دارم های قبلش بیشتر به دلم نشست ... دست انداخت دوره کمرمو منو کشید توی بغلش ... گردنمو بوسیدو آروم زمزمه کرد : زندگیتو خراب کردم ولی سرنوشت بهم نشون داد زندگی روی خوشی هم داره !سرشو جدا کرد ... چشاشو دوخت توی چشام و آروم گفت : منو عاشق کسی کرد که زندگیشو داغون کرده بودم !چشامو ریز کردم ..._ خیلی خودخواهی !لبخندی زد ... دوباره منو چسبوند به خودش ...صدرا _ میدونم ... ولی حاضر نیستم به هیچ قیمتی از دستت بدم !دستم رفت عقب ... دوره کمرش حلقه شد ... آروم زمزمه کردم : صدرا ؟صدرا _ جان دلم ؟_ یاشارو چرا اینجا نگه میداشتی ؟ چرا از همون اولش نیوردی پیش خودت ؟صدرا _ اوایل اصلا نمیتونستم قبولش کنم ولی وقتی آزمایش دادمو دیدم پسرمه تازه تونستم قبولش کنم ولی اون موقع تو وسط زندگیم بودی ... نمیخواستم از دستت بدم !نگاهمو دوختم بهش ..._ الان که من قبولش کردم چی ؟نگام کرد ...صدرا _ کم کم به بقیه معرفیش میکنم !کمی ازش فاصله گرفتم ..._ بچه ها قراره عصر بیان !صدرا _ کدوم بچه ها ؟!_ مارال ، ترنم ، آقا احسان ، سهند ، سروش ، حنانه و محمد !نگاش ثابت شد روم !صدرا _ محمد !؟_ ترنم بهم خبر داده بود !صدرا _ به به ... مفتخرمون میکنن !ازم جدا شد ... نگام چرخید سمت ساعت ..._ صدرا باید بریم !صدرا _ من پایین منتظرم !و رفت ... پوفی کشیدم ... میدونستم ناراحت شده ... بابا دو سال قبل یه حرفایی بین منو محمد بود ... الان که نبود !رفتم از پله ها پایین ... دختره رو توی آشپزخونه پیدا کردم ..._ ببخشید میخواستم یاشار رو ببرم ... میشه کمک کنید آماده اش کنم ؟یاشار از روی صندلی پرید پایین ...یاشار _ کجا میخواییم بریم ؟!خم شدمو گفتم : تو آماده شی میفهمی !نگام چرخید سمت دختره ... آروم گفت : آقا میدونن ؟_ بله !دختره جوره بدی نگام میکرد ... ولی کمکم کرد یاشار رو حاضر کردم ... ازش خداحافظی کردمو اومدیم بیرون ... صدرا با دیدن ما اومد جلو ...صدرا _ راسا ؟نگاش کردم ... با استفهام نگام میکرد ...قبل از اینکه چیزی بگم یاشار سریع رفت سوار شد ..._ مگه نمیگفتی میخوای معرفیش کنی !؟دست کشید پشت گردنش ...صدرا _ با این سرعت !؟! میدونی داری احساسی تصمیم میگیری !؟! خونواده ات بدونن راجبش چی میشه ؟رفتم سمت ماشین ..._ فعلا دوس ندارم به چیزی فک کنم !و سوار شدم ... اونم به ناچار سوار شد ... عقبو نگاه کردم ... اینقدر خوشگل نشسته بود که آدم دلش میخواست بوسش کنه !بعد از نیم ساعت رسیدیم خونه ... رفتیم داخل !صدرا _ کی میخواد کیک بگیره !؟ واقعا اصلا آماده ایم ؟!درحالی که مانتوم رو در میاوردم گفتم : شما یکم سره کیسه رو شل میکنی ... میریم رستوران !رفتم سمت اتاق ... مانتوم رو دراوردم ... رفتم سمت کمد ... در باز شد صدرا اومد داخل ...صدرا _ راسا ؟برگشتم سمتش ...صدرا _ هدفت چیه ؟_ هیچی میخوام لباس عوض کنم !کلافه دست کشید به موهاش ...صدرا _ راجب یاشار !_ هیچی ... فعلا میخوام بگم پسر شوهرمه !با حرص گفت : میگم احساسی تصمیم میگیری میگی نه ! پسر شوهرت !؟!نگاش کردم ..._ چته تو صدرا ؟!صدرا _ اونی که بیرونه باید برای توهم حکم پسرتو داشته باشه !نگام ثابت شد روش ...صدرا _ تو زن منی ... باید مادر اونم بشی ... امشب میگذره ولی راسا ......اومد جلو ... صورتمو قاب دستاش کرد ...صدرا _ قربونت برم ، تو باید یاشار رو به عنوان بچه ات قبول کنی ... باید بهت بگه مامان ... اگه میتونی اینو قبول کنی معرفیش کن وگرنه امیدوارمون نکن ! نذار این بچه هم الکی بهت وابسته شه !داشت منو آروم میزد کنار !؟_ حرفت یعنی چی صدرا ؟!صدای یاشار از توی هال میومد : عمووووووووصدرا _ ببین ، نمیخوام وقتی میخوای بری این بچه هم الکی بهت وابسته شه !خواست بره سمت در که گفتم : همون شبی که اومدم ، اومدم که بمونم ولی انگار این تویی که همش میخوای کنارم بزنی !بغض گلومو گرفته بود ... حس اینکه نمیخواد منو ... داشت عذابم میداد !برگشت سمتمصدرا _ تو راجب من چی فکر کردی راسا !؟_ چیزی بود که از حرفات میشه برداشت کرد !صدرا _ دیووونه ! من اگه نمیخواستمت نمیومدم همه دارو ندارمو به پات بریزم بعدشم بگم نه تموم شدی واسم !_ این حرفات چیه پس !؟چشاشو گره زده بود به چشام !صدرا _ فکر میکردم یکم هم شده بزرگ شدی ! ولی اشتباه میکردم !!!چند لحظه مکث کرد ولی بدون هیچ حرف دیگه ای رفت بیرون ...بی اختیار خودمو رها کردم روی تخت ... حرفاش ... چرا اینجوری شده بود صدرا !؟!این تقصیر من بود که ذره ای بهم اعتماد نداشت !؟! به بودنم ؟اشکام شدت بیشتر


مطالب مشابه :


رمان پناه اجباری

ღ ســـرزمـــیـــن رمــــانღ - رمان پناه اجباری - بی اراده گفتم : کجا میری مگه




دانلود رمان عشق تو پناه من | Tawny girl کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

بـزرگـتــرین ســایـت دانـلـود رمــــــان - دانلود رمان عشق تو پناه من | Tawny girl کاربر




رمان بی من بمان قسمت هفتم

رمــــان ♥ - رمان بی من بمان قسمت هفتم تو بی پناه نمیمونی اون که بی پناه و تنها میشه منم .-




رمان دالان بهشت | قسمت بیستم

بی رمان - رمان ترس رفته رفته چنان بر من غالب می شد که خواب را از چشمم می گرفت و حتی پناه بردن




رمان پناه اجباری17

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان پناه اجباری17 - مجله رمان؛طنز ؛حکایت وسرگرمی




رمان پناه اجباری16

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان پناه اجباری16 - مجله رمان؛طنز ؛حکایت وسرگرمی




برچسب :