رمان عشق و دیوانگی5


يه دفعه برگشت و نگامو غافلگير كرد... هول نشدم و عين دختراى خجالتى نگامو ندزديدم... عوضش بهش لبخند زدم و گفتم:
خيلى خوشگل و جذابى...
بيچاره انگار هنگ كرد...
- مى دونى روناک... تو خيلى عجيبى! خاصى! مثل بقيه ى دخترا نيستى! چيزى كه تو ذهنت بودو به زبون آوردى! اين واسم خيلى عجيبه! و البته دوست داشتنى!
خنديدم: اوه! چقدر صفات خوب دارم كه خودم خبر ندارم!
اونم خنديد: بريم پيش بچه ها! انگار دارن غيبتمونو مى كنن!
با هم برگشتيم پيش بچه ها... نارون هنوز قليون مى كشيد... ازش گرفتم و خودم مشغول شدم... دود رو از دهنم دادم بيرون... به مامان فكر كردم... ديشب با كى حرف مى زد... كجا بود؟!... كى بايد برم دنبال كارتينگ؟!...كارتينگ بهتره يا رالى؟!... شايدم ريس... واسه تولد فريده چى بخرم؟!...
نيم ساعت بعد از رستوران زديم بيرون... پسرا واسمون بوق زدن و ازمون دور شدن... شراره رو رسونديم خونه شون... كلى از باباش بخاطر دير اومدنمون عذرخواهى كردم... شراره هم كلى چاپلوسى و خودشيرينى كرد و بلآخره منو نارون راه افتاديم...
- نارى؟!
- مرض! اسممو درست بگو! تو اصلا مرض دارى... به سانيار مى گى سانى... به شراره مى گى شرى... به راميار مى گى رامى... به منم كه تازگيا مى گى نارى... ياد اون آهنگ مسخره هه مى افتم كه هى ميگفت نارى ...نارى نارى... يه گوله اناری ناری!
- خب حالا چرا مى زنى؟! نارون خانم؟!
- هان؟!
- مرض...نظرت در مورد كارتينگ چيه؟!
- چى هست؟!
- احمق! مسابقات رانندگى با ماشين كوچيک...
- نظرى ندارم!
چپ چپ نگاش كردم: مى خوام ثبت نام كنم...
- آها!
عصبانى شدم...
- نارون دارى مى ميرى؟!
- تو پيش مرگم بشى... واسه چى بميرم؟!
- آخه انگار به زور زبونت مى چرخه!
- آره... اعصابم خرابه...
- واسه چى؟!
- هيچى... هامون بهم پيشنهاد نداد...
پقي زدم زير خنده: خاک بر سر پسر نديده ات! اصلا مگه تو خودش دوست پسر ندارى؟!
خودشم خنده ش گرفت: چرا دارم! اما از اينم خوشم اومده!
سرمو با تاسف تكون دادم و پيچيدم تو كوچه...
- خاک بر سرت كه اينقدر منحرفى! يكم از اين كارا دست بكش!
نارون: برو بابا! از اول راه تا الان هرچى خاک بود ريختى رو سرم... اصلا من دوست دارم با ده تا پسر دوست باشم... به تو چه؟!
- به درک! برو... لا اله الا الله! نارون پياده شو تا دهنمو باز نكردم!
نارون با خنده پياده شد و اومد سمت من... دستشو گذاشت رو سقف ماشينو خم شد رو پنجره!
- روناک تو آخرش بايد بترشى و بشينى تو خونه! اگرم خيلى خوش شانس باشى يه بچه مى اندازن تو دامنت كهنه بشورى!
- احمق وقتى بترشم ديگه بچه كجا بود؟!
- تو كه ميترشى! اون هيچى! من بچه مو بهت ميدم كهنه شو بشورى! تو هم آخرش مجبورى با درخت توليد مثل كنى!
داغ كردم و داد زدم: نارون؟!
خنديد و آروم گفت:
- زياد به خودت فشار نيار روناک جون... رسم زمونه همينه! اگه با هزار نفر نباشى بهت مى گن امل!
- هه! راست مى گى! اصلا به من چه ربطى داره؟! برو با هركى مى خواى دوست شو! راسى پيشاپيش عيدتم مبارک!
- عيد تو هم مبارک گلم...

نارون رفت تو خونه... منم دور زدم و چند دقيقه بعد رسيدم خونه... قبل از اينكه درو باز كنم يه نگاه به ساعت انداختم... ساعت يازده و نيم بود...

درو با ريموت باز كردم و ماشينو بردم تو... چراغا همه روشن بودن... حتما مامان و راميار دارن فيلم مى بينن! در ماشينو بستم و از پله ها رفتم بالا... در هالو باز كردم... همونجور كه حدس مى زدم مامان و راميار تو هال بودن...
بدون اينكه به هيچكدومشون سلام كنم راه افتادم سمت اتاقم. مامان اومد دنبالم.
- روناک؟!
جوابشو ندادم. مى دونستم اگه عصبانى م كنه كنترلمو از دست مى دم!
- روناک؟!
چشامو بستم و نفس عميقى كشيدم. داشتم در اتاقو باز مى كردم كه دوباره صدام كرد: روناک؟!
داد زدم: چيه؟!
مثل من داد زد: تا الان كدوم گورى بودى؟!
- همون گورى كه شماها واسم كندين!
راميار پايين پله ها با نگرانى نگامون مى كرد!
- اونقدر بى ادبى كه نمى تونم باهات حرف بزنم!
داد زدم: آره... آره بى ادبم چون نه مادر خوبى داشتم نه پدر مسئولى... حالم از هر دوتون بهم مى خوره! مخصوصا تو! مى فهمى؟! حالم ازت بهم مى خوره! پس سعى كن كمتر جلوى چشمم باشى!
مامان هيچى نمى گفت. ساكت فقط نگام مى كرد. پوزخند بلندى زدم و رفتم تو اتاقمو در اتاقو محكم بستم. رفتم سمت تخت و سرمو تو بالش فشار دادم. من نبايد گريه مى كردم! هيچوقت گريه نكردم! چيزى نشده كه بخاطرش گريه كنم! هيچى!
چند بار آب دهنمو قورت دادم كه بغضمو هم باهاش قورت بدم... لپ تاپو روشن كردم و يه آهنگ شاد گذاشتم... هدستو زدم به گوشم و صداشو تا آخر بردم بالا...
مسخره بود... ولى با يه آهنگ... با ريتم تند... آروم آروم اشک مى ريختم... با عصبانيت هدستو برداشتم و لپ تاپو خاموش كردم... دو سه قطره اشكى كه ريخته بودمو پاک كردم و سعى كردم بخوابم...
فردا عيده! هه!
صبح با صداى راميار بيدار شدم: روناک! روناک! بيا پايين الان سال تحويل مى شه!
غلتى زدم و بالشمو تو بغلم فشار دادم: تو برو من نميام!
راميار: روناک ترو خدا! بيا ديگه!
با صداى بلندى گفتم: گفتم نميام! حوصله ندارم!
راميار با لحن غمگينى گفت: خيله خب! نيا! ولى بعدش مى خوايم بريم خونه ى عزيز جون! مامان مى گه بايد بياى!
بدم نمى اومد يه سر به عزيز جون بزنم! يكى دوماهى مى شد كه نديده بودمش! مامان مامانم بود! مهربون بود... مثل مامان نبود! با سن بالايى كه داشت هيچوقت غر نمى زد! اگرم غر مى زد تو غالب نصيحت بود!
جواب راميارو ندادم كه رفت. به ساعتم نگاه كردم. يه ربع ديگه سال تحويل مى شد! اونقوت چى عوض مى شد؟!
پا شدم و رفتم تو دستشويى و دست و صورتمو شستم... نشستم جلوى آينه! از پايين صداى راميار اومد: عيدت مبارک روناک!
يه لبخند زدم. اينم ديوونه است! مطمئن بودم بخاطر ديدن فرشته دختر عمه مهتاب اينقدر شارژه!
خط چشممو برداشتم و سعى كردم بكشم. اه! خراب شد! با عصبانيت سرشو بستمو مداد مشكى م رو برداشتم و كشيدم تو چشام! ريمل هم كه زدم!

خب اين از آرايشم! در كمدمو باز كردم! حتما سال الان تحويل شده! بازم همون مگسه از جلوم رد شد! ديروز نبود! دستمو تو هوا تكون دادم! آى آى! بلآخره گرفتمش! همچين تو دستم فشارش دادم كه صداى له شدنشو شنيدم. چندشم شد و رفتم تو دستشويى دستمو شستم و دوباره برگشتم ...

يه تونيک سرخابى با يه شلوار جين پوشيدم... شال مشكى م هم گذاشتم سرم... بايد منتظر مى موندم راميار بياد دنبالم! هنوز چند دقيقه نگذشته بود كه صدام كرد! منم مانتومو پوشيدم و رفتم پايين!
راميار: عيدت مبارک!
سعى كردم لبخند بزنم: عيد تو هم مبارک!
با هم رفتيم پايين. يه نگاه به مامان انداختم. چرا من بخاطر ازدواج بابا ناراحت نبودم ولى بخاطر مامان ناراحت بودم؟! بهتره بى خيال بشم... اونم حق زندگى داره! ولى نه! اون زمانى كه شوهر داشت هم از اين كاراش دست نمى كشيد! حالا اينكه به اسم سماخانوم تا نصفه شب با عشقش بيرونه واسم گرون تموم مى شه!
مامان: قديما رسم بود كوچيكترا سلام مى كردن و عرض ادب!
جوابشو ندادم و از خونه زدم بيرون. بالاى پله ها نشستم و مشغول بستن بند كفشام شدم! راميار اومد كنارمو نشست: روناک چرا با مامان دعوا كردين؟!
- به تو ربطى نداره!
راميار كه سوئيچو از مامان گرفته بود دويد كه ماشينو از پاركينگ بياره بيرون. بلآخره راه افتاديم. خونه ى ما سعادت آباد بود و خونه ى عزيز محموديه! واسه همين مسافت طولانى بود و من سرمو به شيشه تكيه دادم كه بخوابم!
راميار طبق معمول داشت آهنگا رو عوض مى كرد! خيابونا از بس شلوغ بود مطمئن بودم چند ساعتى تو راهيم!
تو فكر كارتينگ بودم! بايد با بابا حرف بزنم! پس فردا تولد فريده است! بايد واسش كادو هم بخرم!
يه نگاه به راميار انداختم: راميار پس فردا تولد فريده اس... دعوتيم!
مامان انگار كه اصلا حواسش نبود! شايدم واسش مهم نبود!
راميار: آخ جون! دلم واسه آرشام تنگ شده!
هه! منم دلم تنگ شده!
- زيادت خودتو زجر نده! امروز مى بينيش!
بلآخره رسيديم! طبق معمول شلوغ بود! همه توى فاميل به عزيز احترام مى زاشتن! حتى بابا هم روز اول عيد مى اومد پيش خاله اش يعنى همون عزيز! گفتم كه مامان بابام دختر خاله پسر خاله بودن!
راميار با ديدن ماشين هاى خاله شايسته و عمه مهتاب در پوست خود نمى گنجيد! اول بخاطر فرشته عشقش... بعدشم بخاطر سينا هم بازيش!
پياده شدم و از حياط بزرگ و سرسبز عزيز گذشتم. ماشين بابا رو ديدم! پس زودتر از ما اومدن! آرشام يه گوشه ايستاده بود و به اطرافش نگاه مى كرد! معلوم نبود دنبال چيه!
خم شدم كه بند كتونى مو باز كنم كه صداى فتانه دختر عمو مو شنيدم:
- سلام... بيو مى دى آشنا شيم؟!
- عزرائيل... 19... سعادت آباد!
- اوه! عجب ازرائيل با كلاسى! اونوقت چرا اينجا؟!
- اومدم جونتو بگيرم ديگه!
- جان نثاريم!
- اه! اه! جمع كن بابا لوس بازياتو!
خنديد: چرا دير كردين؟!
با تعجب نگاش كردم: فتانه يكم به فكر آينده ت باش! اون عقلو از آک دربيار! نكنه عضو اون انجمن عقب مونده هاى ذهنى شدى؟! عزيزم امروز عيده! واسه همين خيابونا شلوغ بود!
خنديد: زر نزن بابا بيا تو!

با هم رفتيم تو! با صداى بلند سلام دادم...

همه ى سر ها برگشت سمتم.
- چيه بابا؟! نكنه باور كردين عزرائيلم؟!
عمه مهتاب: سلام عمه جون! خوش اومدى! عيدت مبارک!
- سلام عمه جونى خودم! عيديمو رد كن همين الان با بچه ها بريم از بقالى سر كوچه لواشک بخريم...
عمه خنديد: بيا عزيزم...
رفتم سمتشو صورتشو بوسيدم و عيدى رو ازش گرفتم... بعدش رفتم سمت عزيز و اونم دستشو بوسيدم:
- سلام به عزيز جون خودم! عزيز جون اگه تونستى سه بار پشت سر هم بگى: چسب، چيپس، سس! من ازت عيدى نمى گيرم! با پولى هم كه عمه بهم داد واست پفک نمكى مى خرم! قبول؟!
عزيز خنديد: تو هنوز دست از شيطنت هات برنداشتى دختر؟!
- عزيز مگه چى گفتم؟! دارى بحثو عوض مى كنيا! بگو چسب، چيپس، سس!
عزيز خنديد: برو دخترجون! كمتر سربه سر من پيرزن بزار! بيا اينم عيدى ات!
خنديدم و عيدى رو از عزيز گرفتم و بوسيدمش: عيبى نداره عزيز... اين روزا همه چيز با پول حل مى شه!
پولو گذاشتم تو جيبم و رفتم جلوى تک تكشونو بزور ازشون عيدى گرفتم! حتى به سانيارم رحم نكردم! وقتى از همه عيدى گرفتم نشستم كنار فتانه: بريم لواشک بخريم؟!
در گوشم گفت: يكم كه نشستيم جيم بزنيم! بابا سوئيچو داده به من! ميريم دربند!
- كله! اين شلوغى كه هيچى... بعدشم مى دونى از اينجا تا دربند چقدر راهه؟! من به همين بقالى سر كوچه راضى ما!
- اااااااا! چرا گير دادى به بقالى؟!
- حالا هرچى!
سانيار و فرزاد برادر فتانه سمت چپم نشسته بودن و با هم حرف مى زدن! سرمو بردم نزديک تر كه صداشونو بشنوم! من كه چيزى از اين حرفاشون نمى فهمم...
- سانيار؟!
برگشت: بله؟!
- مى خوام توى كارتينگ ثبت نام كنم!
سانيار كه داشت چايى مى خورد يه دفعه پريد تو گلوش: چى؟! كارتينگ؟! تو؟!
- واااا! مگه من چمه؟!
- هيچى... اما فكر خطراشم كردى؟!
فرزاد: حالا چرا كارتينگ؟!
- آخه ماشيناشو دوست دارم!
فرزاد سرشو تكون داد: عجب استدلالى!
خودمم خندم گرفت.
سانيار: چى شد يهو فكر كارتينگ افتادى؟!
همه ى چيزايى كه ديروز اتفاق افتاده بودو واسش تعريف كردم! سرشو تكون داد و گفت: نمى دونم! بهتره با پدرت مشورت كنى!
فرزاد: ما هم ميايم واست سوت مى زنيم...
- فرزاد من هنوز ثبت نامم نكردم! بايد دوره ى آموزشى م تكميل بشه بعد!
فرزاد: دوره ش چند ماهه اس؟!
- فكر نكنم زياد طولانى باشه! بين دوره ها مسابقات داخلى هم برگزار مى شه!
يكم كه با هم حرف زديم منو فتانه يواشكى از خونه ى عزيز زديم بيرون...ماشين عمو رو برداشتيم و به قول فتانه جيم زديم... قيد در بندو زديم و جلوى يه رستوران نزديک خونه ى عزيز پياده شديم. داشتم مى رفتم داخل رستوران كه يه دفعه به يكى خوردم. سرمو بلند كردم و به دخترى كه با لبخند نگام مى كرد نگاه كردم:
- ببخشيد... متوجه...
حرفمو تموم نكرده بودم كه گفت: خواهش ميكنم عزيزم...پيش مياد گلم... لازم به عذرخواهى نبود! خودمم حواسم پرت شده بود!
چه مهربون!
صداى يه پسرو از پشت سرش شنيدم: هليا چى شد؟!
سرمو كه چرخوندم يه چهره ى آشنا ديدم! ولى هرچى فكر مى كردم يادم نمى اومد اين كيه! همون دختره كه ظاهرا اسمش هليا بود برگشت و روبه پسره گفت:
- چيزي نيست... من و اين خانوم خورديم به هم.
پسره يه نگاه به من كرد و هر دومون همزمان گفتيم: تو؟!
واى خدا! روزم خراب شد! تازه يادم اومد همون پسره توى مهمونى يه! چي بود اسمش؟! اسمش عجيب غريب بود! چى بود؟! نوک زبونم بودا!
فتانه اومد جلو: روناک معرفى نمى كنى؟!
اين چى مى گه؟! فكر كرده ما با هم دوستيم!
فتانه دهنشو باز كرد و روبه پسره گفت: سلام... من فتانه م! دختر عموى روناک!
پسره خنده ش گرفته بود: خوشوقتم... منم برسامم!
آها! اسمشو يادم اومد! برسام!
فتانه: چه اسم جالبى! تا حالا نشنيده بودم!
برسام يه لبخند زد... هليا روبه فتانه گفت: شماهم اسم جالبى دارين! معنى ش چى ميشه؟!
فتانه: يعنى فتنه انگيز به دليل زيبايى! البته اين درمورد من صدق نميكنه!
هليا:واى نه! چرا اينو ميگين... اسمتون خيلى هم بهتون مياد! خب ما ديگه بريم!
حالم از اين همه تعارف داشت بهم مى خورد!
بعد رو به من گفت: خوشحال شدم ديدمت روناک جان. فعلا خداحافظ!
سرمو تكون دادم و اونام رفتن! به برسام چشم غره رفتم...از حيطه ى آدميت به دور بود! رو به فتانه گفتم:
- مى مردى حرف نمى زدى؟! تو اصلا از كجا مى دونستى من اين يارو رو مى شناسم؟!
- واااا! سه ساعت بود داشتين باهم حرف مى زدينا!
راه افتاديم تو... ببين روز عيدى با اعصاب آدم چيكار مى كنن! من چرا بايد روز اول عيد چشم به اين عتيقه بيفته؟!
ساعت حدودا پنج بود كه بعد از كلى ولگردى تو خيابونا با فتانه برگشتيم خونه ى عزيز. تقريبا خلوت شده بود و فقط ما و خاله اينا بوديم. خونه ى خانوم جون يعنى مامان بابام هم يكم اون طرف تر از خونه ى عزيز بود كه پياده پنج دقيقه بيشتر طول نمى كشيد... روبه فتانه گفتم:
- بريم خونه ى خانوم جون!
عزيز: كجا ميرين شما؟! بياين يه چيزى بخورين!
فتانه: مرسى خاله جان! ما ميريم پيش خانوم جون!
نمى دونم چرا فتانه به عزيز مى گفت خاله جان! حتما چون خاله ى باباش بود! نمى دونم! اما سانيار و سينا به خانوم جون نمى گفتن خاله و مثل من مى گفتن خانوم جون! داشتيم مى رفتيم سمت حياط كه سانيار صدام زد:
- روناک؟!
برگشتم: بله؟!
- اينو يادت رفته بود!
گوشى مو از دستش گرفتم: مرسى!
- روناک!؟
- ديگه چيه؟!
- هيچى مى خواستم اذيتت كنم!
با حرص يه لنگه از صندل مامانو برداشتم كه فرار كرد! فتانه كنار ماشين عمو ايستاده بود و با خنده نگامون مى كرد. رفتم سمتشو گفتم: اينو بيخيال! پياده بريم!
سرشو تكون داد و باهم راه افتاديم... بابا اينا خونه ى خانوم جون بودن... فريده با زن عمو هانيه حرف مى زد... كنار بابا نشستم... بحثو كشوندم به كارتينگ و رالى و آخرشم بهش گفتم كه قصدم چيه!

همونطور كه انتظارشو داشتم بابا هيچ مخالفتى نداشت! كلا با همه چيز موافق بود! شايدم مى خواست زودتر منو از سر خودش باز كنه! قرار شد بابا ماشينو خودش واسم جور كنه! مى گفت يكى دوتا آشنا دارم!

سوم بود كه با راميار آماده شديم واسه تولد فريده! راميار يه پيراهن مردونه پوشيده بود و كراوات زرشكى زده بود! عجب تيكه اى شده بود واسه خودش! موهاشم به قول خودش " فشن شخصيتى" درست كرده بود كه خيلى بهش مى اومد!
منم يه پيراهن مشكى كه يقه ش لب شترى و بسته بود پوشيده بودم! لباسم آستيناش سه ربع بود و از كمر يكم گشاد مى شد و تا زانوم بود! آرايشم هم كه طبق معمول توى يه مداد و ريمل خلاصه مى شد!
جلوى خونه ى بابا نگه داشتم... يه نگاه به ماشين ها انداختم. مثل اينكه خيلى هم شلوغ نيست! يا شايدم هنوز كسى نيومده! راميار پياده شد و منم كيفمو برداشتم و شالمو جلوى آينه مرتب كردم و پياده شدم كه ديدم گوشيم داره ويبره مى زنه! از توى جيب مانتوم درش آوردم و يه نگاه به شماره انداختم. نارون بود.
- بنال!
- ما...ما...
خندم گرفت: سال جديد خيلى بهت ساخته! صدات ظريف تر شده خانوم گاوه! فقط يه كوچولو بايد روى عر عر كردنت هم كار كنى!
- مرض! كدوم گورى هستى؟!
- گور بابام... ببخشيد يعنى جلوى خونه ى بابام!
- اونجا چرا؟!
- تولد دوست دخترشه!
نارون خنديد: هامون امروز بهم زنگ زد!
- تو كه گفتى بهت پيشنهاد نداد!
- آره اما شماره مو گرفت!
- خب! چى كارت داشت؟!
- هيچى ديگه! قرار گذاشتيم واسه پس فردا!
- خب اين چه ربطى به من داره؟!
- هيچى ديگه! شمارتو ازم گرفت... مى خواست بده به آيهان... واسه همون كتينگ...
- نارون كارتينگ!
- همون!
- ببينم افشين ( دوست پسرش) كجاست؟!
- اونم سلام داره خدمتتون!
سرى به حالت تاسف تكون دادم:
- اوكى... خوش باشى... فعلا...
- باى!
گوشى رو قطع كردم. در باز شده بود و فريده جلوى در منتظرمون بود!رو هوا بوسيدمش! يعنى فقط گونه مو ماليدم به گونه هاى آرايش شده اش!
رفتيم تو... به اولين كسى كه چشم خورد شاهين قزميت بود! خواهر زاده ى فريده! اى خدا چرا به بعضيا اينقدر اعتماد به نفس كاذب مى دى؟!
رفتم پيش بابا و اونم رو هوا بوسيدم. راميارم انگار اونجا غريبى مى كرد و چسبيده بود به من و ولم نمى كرد.
نشستم روى يه مبل! راميارم كنارم... شاهين اومد و خودشو انداخت روى مبل كنارى م. محلش ندادم...
شاهين: چرا اينقدر اخم كردى روناک جون؟!
يعنى اين بشر آخر اعتماد به نفس بود!
راميار: خب تو اگه كنار منم بشينى اخم مى كنم چه برسه به روناک؟!
خندم گرفت! شاهين با دهن باز به راميار نگاه كرد و گفت:
- تو برو پيش هم سن هات بچه!
راميار: مگه تو ازم بزرگترى؟! به طرز حرف زدنت كه نمى خوره!
يعنى خدايى بود كه شاهين نمى زد راميارو چپ و راست نمى كرد! شايد بخاطر شدت تعجبش بود!
شاهين: برو پيش آرشام! تنهاست!
راميار: اون كه هميشه تنهاست! همبازى شو از دست داده!
شاهين با مسخرگى گفت: هم بازى ش كيه اونوقت؟!
راميار: تويى ديگه! نكنه دچار بحران شخصيتى شدى!
بلند زدم زير خنده! شاهين مى خواست يه چيزى به راميار بگه كه با نگاه تند من روبرو شد! با حرص نفسشو داد بيرون و پا شد و رفت!
به راميار چشمک زدم: ايول داداشى! به يه دردى خوردى بلآخره!
راميار: مخلصيم آجى جون!
مستخدم واسمون آب پرتقال آورد! بابا اينجا بود و من نمى تونستم مشروب بخورم! تا حالا جلوش مشروب نخورده بودم! پس مطمئن نبودم بهم اجازه بده يا نه! هرچند اصلا واسش فرقى نميكنه! اما بهتره به همين آب پرتقال رضايت بدم. برش داشتم و گذاشتمش روى عسلى كنارم كه ديدم بابا داره صدام مى زنه! داشت با دو نفر حرف مى زد! يكى شون موهاى جوگندمى داشت و مسن بود! يكى شونم كه پشتش به من بود هيكل رو فرمى داشت و خيلى خوش تيپ بود!پا شدم و رفتم سمتشون. بابا با ديدنم روبه مرد مسن ِ گفت:
- روناک دخترم!
- س...
تا دهن باز كردم پسره برگشت و چشام به چشاى مشكى ش افتاد! نمى دونم قهوه اى... مشكى! يه چيز تو همين مايه ها بود ديگه! بى اختيار اخمام رفت تو هم! لعنتى! اين اينجا چه غلطى مى كنه!؟ حرفمو كامل كردم:
- لام...
بابا: برديا جان اينم دخترم روناک خانوم!
برديا يه نگاه خريدارانه بهم انداخت. از نگاش بدم نيومد! مهربون بود!
برديا: ماشالا چه دختره خوشگل و خانومى دارى بخشايش!

بابا با غرور سرشو تكون داد. من هنوز اخمام تو هم بود!

برديا: دخترم ايشون هم پسرم برسام!
مى خواستم بگم خب به من چه ولى سعى كردم فقط الكى لبخند بزنم.
برسام: از آشنايى تون خوشوقتم... هرچند كه قبلا به حضورتون مشرف شده بودم!
اوه! يعنى من دو سال طول مى كشه فقط حرفاى اينو معنى كنم!
سرمو مثل غازى كه هيچى نمى فهمه تكون دادم:
- منم همين طور!
يه لبخند مضحک نشسته بود رو لبش!
برديا: برسام جان بگو واسه روناک خانوم نوشيدنى بيارن!
گيج شدم! هرچى باشه اينجا خونه ى بابامه! اون وقت برسام بايد واسم سفارش بده؟! آدم چه چيزا كه نمى شنوه!
برسام ناچار رفت و واسم نوشيدنى آورد! با تعجب ديدم كه ابسولوت آورده! سريع نگامو به بابا انداختم. اما انگار واسش هيچ اهميتى نداشت. دستمو بردم جلو و گيلاسو ازش گرفتم. يه جورى نگام مى كرد انگار مى خواست ضايع م كنه و بگه كه مثلا نمى تونم بخورمش!
منم كه ديدم بابا اهميت نمى ده نامردى نكردم و همه شو تا ته سر كشيدم! با اينكه طعم موز بود ولى تلخى ش تمام گلومو مى سوزوند و اذيت مى كرد... لامصب سک بهم داده بود!
متوجه نگاه متعجبش شدم... سعى مى كرد خودشو عادى نشون بده! انگار فكر مى كرد من حالا يه جورى مى پيچونم ولى نمى دونست پر رو تر از اين حرفام! با تمسخر گفت:
- يه گيلاس ديگه مى خواى؟!
با اينكه داشتم داغ مى شدم اما نمى خواستم نشون بدم! بابا و برديا رفتن پيش فريده و زن برديا كه اسمشو نمى دونستم! نشستم روى يه مبل كه نزديكم بود و با لحنى كه سعى ميكردم معمولى باشه گفتم:
- بدم نمياد!
يه تاى ابروشو انداخت بالا و رفت و اين دفعه با يه شيشه و دو تا گيلاس برگشت! دلم داشت از دهنم درميومد! مى دونستم اونقدر بى جنبه ام كه اگه يه گيلاس ديگه بخورم بايد تو آسمونا سير كنم! حالا اين راميار كجاست كه به بهونه ى اون جيم بزنم؟


مطالب مشابه :


تاریخچه کارتینگ

اين كارت يك ماشين كوچك به لطف مقالات منتشر شده در مجلات Rod & Custom و Hot Rod Magazine پديده كارتينگ




رمان عشق و دیوانگی5

مسابقات رانندگى با ماشين بحثو كشوندم به كارتينگ و رالى و آخرشم بهش گفتم كه قصدم چيه!




کارواش سیکا اولین در ایران

۵.كارتينگ (پيست ماشين سواري)،در نظر گرفته شده




مرحله هشتم مسابقات کارتینگ قهرماني كشور در پرند برگزار شد

رباط کریم - مرحله هشتم مسابقات کارتینگ قهرماني كشور در پرند برگزار شد - اخبار شهرستان رباط




رمان عشق و دیوانگی6

توى اين ماشين كوچيک احساس چندان خوبى نداشتم! كلاس هاى كارتينگ رو دنبال مى كردم.




برچسب :