بهترین رمان های عاشقانه جهان

  • لیست بهترین رمان ها و داستان های ایرانی ( فارسی )

    به ترتیب اهمیت و بسامد بالا و تاثیر   ۱- بوف کور (۱۳۱۶) : صادق هدایت آندره برتون (نویسنده سوررئالیست فرانسوی) : کتاب هدایت جزو بیست تا کتاب شاهکار قرن بیستم است. (منبع)  ۲ بار ترجمه به فرانسوی - ۲ بار ترجمه به آلمانی - ۳ بار ترجمه به انگلیسی - ۱ بار ترجمه به ترکی - ۱ بار ترجمه به لهستانی - ۱ بار ترجمه به رومانیایی - ۱ بار ترجمه به اسپانیولی در مکزیک - ۱ بار ترجمه به اردو - ۱ بار ترجمه به فنلاندی - ۱ بار ترجمه به ژاپنی - ۲ بار ترجمه به مالایام در هند. (منبع) ۳ بار اقتباس سینمایی - بار اول اقتباس انگلیسی در آمریکا - بار دوم اقتباس فارسی در ایران - بار سوم اقتباس فرانسوی محصول مشترک فرانسه و سوئیس (منبع)  ۲- شازده احتجاب (۱۳۴۸) : هوشنگ گلشیری منوچهر آتشی (شاعر معاصر) :  کار تمام‌عيار گلشيری در سيمای «شازده احتجاب»، جای هيچ ترديدی باقی نمی‌گذارد که واقعا بعد از «بوف کور» (و قصه‌های کوتاه بهرام صادقی)، «شازده احتجاب» زيباترين و پخته‌ترين اثر داستانی به زبان فارسی در زمان خود است. امروز آثار درخشانی از قصه‌نويسی مدرن در اطراف خود مشاهده می‌کنيم  ... که چون بهتر دقيق شويم، همه پرتوی از روح خستگی‌ناپذير گلشيری را با خود دارند. داريوش مهرجويی  (فیلمساز معاصر) : اگر بخواهيم از چهار پنج رمان مهم و معتبر قرن چهاردهم هجری در پهنه‌ی ادبيات ايران نام ببريم، بی‌شک، «شازده احتجاب» يکی از آن‌ها خواهد بود؛ چه به لحاظ ساختار و معماری کار و چه از نظر محتوا و ژرف‌بينی‌های به‌کاررفته در آن. ترجمه به انگلیسی و فرانسوی حداقل یک اقتباس سینمایی به فارسی در ایران. ۳- عزاداران بیل (۱۳۴۳) : غلامحسین ساعدی (مجموعه داستان به هم پیوسته) ۴- سنگ صبور (۱۳۴۵) : صادق چوبک ۵- همسایه ها (۱۳۵۳) : احمد محمود ۶- یکلیا و تنهایی او (۱۳۳۳) : تقی مدرسی ۷- چشمهایش (۱۳۵۷) : بزرگ علوی ۸- مدیر مدرسه (۱۳۳۷) : جلال آل احمد ۹- شوهر آهو خانم (۱۳۴۰) : علی محمد افغانی ۱۰- سووشون (۱۳۴۸) : سیمین دانشور ۱۱- کلیدر : محمود دولت آبادی (رمان ۱۰ جلدی) ۱۲- سنگر و قمقمه های خالی : بهرام صادقی (مجموعه داستان کوتاه) ۱۳- مدار صفر درجه : احمد محمود (رمان ۳ جلدی) ۱۴- ثریا در اغما : اسماعیل فصیح ۱۵- تنگسیر : صادق چوبک ۱۶- درخت انجیر معابد : احمد محمود (رمان ۲ جلدی) ۱۷- ملکوت : بهرام صادقی ۱۸- سمفونی مردگان : عباس معروفی ۱۹- ۲۰- اهل غرق : منیرو روانی پور ۲۱- زمستان ۶۲ : اسماعیل فصیح ۲۲- گاوخونی : جعفر مدرس صادقی ۲۳- سفر شب : بهمن شعله ور ۲۴- حرف و سکوت : محمود کیانوش ۲۵- اسفار کاتبان : ابوتراب خسروی ۲۶- خانه ادریسی ها : غزاله علیزاده (رمان دو جلدی) برنده جایزه بیست سال ادبیات داستانی ۱۳۷۶ ۲۷- ۲۸- ۲۹- چراع ها را من خاموش ...



  • رمان مانی ماه

    اَه لعنتی ..لعنتی ...خدایا ببین من یه دفعه ....به یه چیزی دل خوش کردم ..اَد... باید بزنی تو حالم ..اخه من که بالاترین رقم رو گفتم ..این تقاضا کننده ءجدید دیگه از کجا سر دراورد ...؟تلفن دفتر زنگ خورد ...-خانم فرجامی اقای جهان ارا با شما کار دارن ...-جهان ارا ؟یعنی چی کار داره ..؟اون که مشتری اش رو پیدا کرد ..ای خدا یعنی میشه طرف زده باشه زیر همه چی ومن بتونم اون زمین باقلوا رو یه لقمهء چپ کنم ...؟.............مانتو شلوار کرپِ فوق العاده شیک وخوش دوختم رو به همراه شال مشکی که پراز گلهای درشت قرمزِ... سر میکنم ..کفش های سوزنی پاشنه هفت سانتی با یه کیف ستش ...واز اونجایی که کلا دوست ندارم ته ته ذهن فروشنده ....این فکر باشه که میخوام با رنگ ولعاب بیشتر کارم رو پیش ببرم ...یه مقدار ریمل ویه رژ ملایم میزنم ..همین بسه ...یه نگاه تو ائینه به خودم میکنم ..خوب بودم ...شیک مرتب ...سنگین ..با وقار ..نمونهءیک زن موفق وخوش لباس ...یه دوش کامل با ادکلنم میگیرم ودر برو که رفتیم ...رسیدم به هتل تهران ...ماشین رو پارک میکنم وبرای بار ده هزارم فکر میکنم جریان چیه ...چرا جهان ارا گفته برای صحبتهای کامل تر حضورا باید منو ببینه ...-سلام....خوش امدید ...رزرو داشتید ؟-سلام...مهمان اقای جهان ارا هستم ..-بله بفرمائید از این طرف... ایشون منتظر شما هستن ...جهان ارا رو از دور تشخیص دادم ..ولی یه نفر دیگه هم در کنارش نشسته بود که نظرم رو به شدت جلب میکنه ...یکی که از پشت خیلی اشنا به نظر میومد ..جهان ارا از جاش بلند شد وچند قدمی جلو اومد ...-سلام خانم فرجامی ...احوال شما؟سری خم کردم وبا یه لبخند نصفه نیمه جوابش رو دادم ...-خوش امدید بفرمائید ...رسیدیم به همون مرد ..-سلام *****میدونستم... میدونستم ..مگه میشه من بزرگ رو نشناسم..؟ مگه میشه رفیق بچگی هام از یادم بره ...؟کور بشه اون بقالی که مشتریشو نشناسه ...-سلام ...-معرفی میکنم ...ایشون اقای ...-لازم نیست اقای جهان ارا ...جناب فرجامی ...پسر عموی بنده هستن ....خوب هستین اقای فرجامی ...؟چشمهای روباه صفت بزرگ مثل الماس میدرخشید ...معلوم بود به هیچ عنوان جا نخورده....من که مثل سیب زمین بی رگ خودمو زدم به اون راه ....ولی بالاخره از وجناتم معلوم بود که تعجب کردم ...-به لطف شما ..-چه جالب ...من نمیدونستم ..شباهت فامیلی تو این شهر زیادِ ...فکر نمیکردم فامیل باشید اون هم تا این اندازه نزدیک ...به طعنه گفتم -بعله خیلــــــــــی نزدیک ...خوب اقای جهان ارا بفرمائید بریم سر اصل موضوع ...خدا خدا میکردم که فروش زمین ربطی به بزرگ نداشته باشه وبزرگ فقط دوست جهان ارا باشه ولی ...پیش خدمت اومد ..-چی میل دارید ...؟تروخدا زودتر سفارش بدید قلبم اومد تو حلقم ...-من چایی ..-وشما ..-من هم چایی ...جهان ارا سفارش ...

  • کویر تشنه-قسمت3

    -اول بگین آقا ارسلان و زن و بچه اش چه نسبتی با بابام داشتن.عمو علی اخمهایش درهم رفت و گفت: نشد! تو گفتی باید چیزی رو معنی کنم، نگفتی باید جّد و آباد شناسی کنم.-آخه سر خاک بابام بودن.-خوب باشن مگه اشکالی داره؟ آدم تا بهشت زهرا میره، سر خاک غریبه و دوست و آشنا هم میره دیگه.-اینو که میدونم، عمو علی. اشکالی نداره.-پس چی؟-خوب چرا مامانم تا اونا رو دید فرار کرد؟ سر خاک نرفتیم تا اونها رفتن. اصلا یه عمر ازشون فرار میکنه. آخه یعنی چی؟عمو علی از پشت میزش بلند شد. نفسی بیرون داد و گفت: اتفاقا مامانت با ارسلان خیلی خوبه. اما با زنش مشکل داره. فرار نمیکنه، نمیخواد باهاشون روبرو بشه.-چرا؟-خوب دو نفر گاهی با هم جور نیستن، عزیزم. لزومی نداره با هم رفت و آمد کنن.ارسلان کیه بابام بوده؟-دوست بابات بوده. خودشون عقیده داشتن مثل دو تا برادرن، اما مامانت انگار از زن ارسلان کار زشتی دیده که دوست نداره باهاشون رفت و آمد کنه.-چه کار زشتی.-نمیدونم.-میدونین.-بس کن.-من مطمئنم بابام با زن عمو افسانه نسبتی داشته.-خوب بله. افسانه زن برادر ما و دختر عموی ماس.-نه. ارتباط خیلی نزدیکتر بوده.-مثلا افسانه خواهر بابات بوده، اون وقت عمه ات زن عموت شده؟ آره؟-نه عمو. نمیشه که خواهر و برادر با هم ازدواج کنن!-پس چی میگی تو؟ پدر منو درآوردی.-شما بهم بگین. من دارم دیوونه میشم.-به یکی گفتن چرا دیوونه شده ای، گفت من یه زن گرفتم که یه دختر هیجده ساله داشت. دختر زنم با بابام ازدواج کرد، پس زنم مادر زن پدرشوهرش شد. دختر زن من پسری زایید که داداش من و نوه زنم بود، پس نوه من هم بود. پس من پدربزرگ داداشم بودم. زن من پسری زایید و زن پدرم خواهر ناتنی پسرم و مادربزرگ اون شد. پس پسرم داداش مادربزرگش بود و من خواهر زاده پسرم. اون وقت میگن چرا دیوونه شده ای. حالا حکایت توئه، قربونت برم.-آخه میشه دختر عمو آنقدر پسر عموشو دوست داشته باشه که مرتب سر خاکش بره؟-ببین، عمو جون، تو به این چیزها پیله نکن، چون ما خودمون هم نمیدونیم کی به کیه. فقط بابات تو خونه عمومون بزرگ شد. اما نسبت خونی با اونها نداره.-پس آقا ارسلان چطور با شما برادره؟ شما چطور برادرزادهٔ آقا رادشین هستین و نسبت خونی ندارین؟عمو انگار دید بدجوری خیطی بالا آورده، چون گفت: بابا ول کن. جون مادرت ول کن. بابات داداش ما بوده دیگه، عزیز من. افسانه و ارسلان و عمو هم خیلی بابات رو دوست داشتن، آنقدر که داداشو بردن پیش خودشون.-نمیفهمم واقعا نمیفهمم.-حالا بگو چی رو باید معنی کنم؟ از مرحله پرت نشو.-آخه جواب منو ندادین.-نمیتونم، پیله نکن، عمو. یه روزی خودت میفهمی.-مثلا چه قدر باید صبر کنم؟سه چهار ماه دیگه.-چرا سه ماه دیگه مگه چه اتفاقی ...

  • رمان کلبه ی عشق

    شروین سراسیمه به داخل آمد و شیرین را در اغوش ارشیا دید سرم رو از آغوش ارشیا بیرون آوردم نگاهی به شروین کردم شروی آغوشش را برای من گشود خودم را در آغوش او انداختم صدای نوازشگرش توی گوشم پیچیدشروین:آروم باش کوچلو نمی زارم آب خوشی از گلوش پایین بره بهت قول می دممنو به خودش فشرد بهش ایمان داشتم امیدم به تکیه گاهام بود اینارو داشتم غمی نداشتم ارشیا ساکت ایستاده بود و چیزی نمی گفت شروین دست من را گرفت و من را بر روی مبل نهاد و روبه روی من دوزانو نشست چشمان مهربانش منو یاد مامان می ندازهشروین:کی اینطور شدسرمو به طرف ارشیا برگردوندم توی فکر بود همنطور که نگاهم به او بود تمام جریانی که پیش آمده بود را گفتم شروین اخم هایش درهم و درهمتر می شد دستی با عصبانیت در موهایش کشید نگاهی به هر دو کردم لبخندی زدمشیرین:اینارو بی خیالارشیا نگاهشو به من دوخت اخمی کرد این یعنی اینکه بمیرم هم بی خیال نمی شمشیرین:شروین دوست داری مامانو ببینیشروین به یک لحظه بدون حرکت ایستاد و بعد سرش را تکان داد شروین:کی دوست نداره مادرشو بعد چند سال ببینهاز جام بلند شدم و به عینک آفتابی نازنینم نگاه کردم ونگاهی به ارشیاشیرین:شروین به این دوستت می گی فردا واسه ی من یک عینک آفتابی جدید می گیره شروین خنده ای کرد و سرش را تکان داد خواستم از اتاق بیام بیرون ولی به طرفش برگشتم عشقم بود دوستش داشتم می دونستم حالا داره از داخل خودشو عذاب می ده نگاهش به پایین بود اگه شروین نبود می رفتم و در اغوشم می گرفتمش از اتاق اومدم بیرون و درو بستم چندتا نفس عمیق کشیدم و به راه افتادم باید برای فردا نقشه ای می کشیدم فردا روز مادر بود باید کاری می کردم زنگی زدم شبنم اونم با شنیدن صدام انگار داغ دلش تازه شده بودشبنم:زلیل نشی دختر منو با این داداشه اجنبیت دیگه تنها نذار ای بابا من نمی خوامشخنده ای کردم که صدای جیغش بالا رفتشبنم:بایدم بخندی تو واسم زیادی بودی دیگه این داداشت هم شده آقا سر منخنده ای بلندتر کردم که خودشم خنده اش کرد شبنم:ولی خیلی آقاستخنده ام قطع شد شبنم چی گفت:تو چی گفتیشبنم:هیچی بابا(صدایش غمگین شد)شروین بهم گفتآهی کشیدم و لبخندی زدم برای من مهم نبود وحید برای من هیچی نبود که به خاطر کارش ناراحت شم ارزشش را نداشتشرین:ولش کن آدم که نیست شبنم:لوستر بخوره تو سر وحید دردو بلات نصیب آقا جون باشه تمام غم و مشکلاتت بیفته گردن وحید غم باد بگیره بترکه خنده ای کردم وقتی اینطور دوست داشتم غمم چی بودشبنم:وحید چاکرمون خاک پامون پا بزاریم روش این سوسک له بشه اه اه چندشم شد ماشین رو گوشه ی حیاط پارک کردم اون هنوز در حال نفرین کردن بودشبنم:الهی وحید پیشمرگ همه بشه ...

  • رمان باديگارد

    محسن تفنگ دستش بود و سرش خونی بود، منم دست و پام بسته بود و تقلا میکردم که آزاد بشم. اون مار سبزه رفت سمت محسن و میخواست بهش حمله کنه که محسنو صدا کردم. هرچی زور زدم دست و پام باز نشد. یه دفعه دیدم طنابهای دور دستم تبدیل به مار آبی شد. کنارم یه سنگ بود، دستمو آزاد کردم و با سنگ زدم توی چشم مار آبی. مار پر خون شد و رفت. با دو رفتم سمت محسن و مار سبز. سنگ خونی هنوز دستم بود، با سنگ زدم توی سر مار سبز که اونم خونی شد. سنگ از دستم افتاد، به محسن نگاه کردم که پشتش به من بود و داشت میرفت. رفتم نزدیکش و دستشو گرفتم و گفتم: محسن کجا میری؟ بیا همه چیز تموم شد. محسن نگاه سردی بهم کرد و گفت: آوا من باید برم. از خواب پریدم، خیس عرق بودم. وای خدا، این چه خوابیه که من همش دارم میبینم. رفتم سمت کشو و قوطی قرصو در اوردم، یاد حرف محسن افتادم که گفت "بخاطر من نخور". باز گذاشتمش سر جاش. رفتم توی دستشویی و با آب سرد صورت داغمو شستم. یعنی چی این خوابها؟ وای خدا دارم دیوونه میشم. به ساعت نگاه کردم، چهار صبح بود. نه نمیخواستم باز بخوابم، نمیخواستم دوباره این خوابها رو ببینم. آروم درو باز کردم و رفتم پایین. از توی یخچال شیرو در آوردم و توی لیوان ریختم. با قند رفتم جلوی تلویزیون روی مبل پاهامو جمع کردم توی شکمم و نشستم. داشتم فیلم میدیدم و شیرمو همونجور سرد با قند میخوردم. ولی اصلا حواسم به دور و برم نبود و توی فکر خوابم بودم. شنیده بودم که میگن اگه خون توی خواب ببینی یعنی خوابت باطله. خدا رو شکر. با صدای محسن به خودم اومدم. جلوی مبل زانو زده بود و داشت نگاهم میکرد. محسن: آوا چرا بیداری؟ من: هیچی، خوابم نمی برد اومدم تلویزیون ببینم. محسن زل زد به چشمهام. زود سرمو انداختم پایین. انگار میخواست توی مغزم نفوذ کنه و بفهمه که دارم به چی فکر میکنم، که فکر کنم موفق هم شد. محسن: باز خواب بد دیدی؟ سرمو تکون دادم یعنی آره. محسن دستمو گرفت و با نگاه مهربونش نگاهم کرد. محسن: میخوای بغلت کنم؟ من: نه. محسن با تعجب نگاهم کرد و با حالت بامزه ای گفت: این چه خواب بدی بوده که نی نیم امروز نمیخواد بیاد بغل باباییش. من با دهن باز به محسن نگاه میکردم. محسن دستشو گذاشت زیر چونم و دهنمو بست. تلویزیونو خاموش کرد و همونجور که نشسته بودم و پاهام توی شکمم بود، بغلم کرد و از پله ها رفت بالا. داشتم بهش نگاه میکردم، چقدر قیافه ش مردونه و دوست داشتنی بود. سرمو گذاشتم روی سینه ش که پیشونیم چسبید به گردنش. محسن: نه فکر کنم نی نیم حالش خوب شد و باز همون نی نی فوضول شد. آروم خندیدم که محسن از صدای نفسم فهمید و محکمتر منو به خودش فشار داد. رفت توی اتاقم و منو روی تختم گذاشت و خودشم پیشم رو شکم دراز ...