دانلود رمان انتی عشق پرنیان

  • رمان انتی عشق

    دکتر داشت توضیح میداد که مشکل خاصی نداره که پریدم وسط حرفش و گفتم :_ آقای دکتر ظرف سه _ چهار ماه اخیر سه بار غش کرده و از حال رفته ....مطمئنید هیچ مشکل خاصی نداره ؟!چند لحظه نگاهم کرد و گفت :_ میتونه هر دلیلی داشته باشه ، ضعف ، خستگی ، فشار عصبی ....اما برای این که مطمئن بشید براش عکس و آزمایش مینویسم ....تو راهرو منتظر موندم سرمش تموم بشه . نمیخواستم بالا سرش وایسم و به صورتش نگاه کنم . دیگه نمیخواستم . این حقیقت که من مرد شماره ی دو میشا باشم ، یه مهره ی ذخیره که اگه مهره ی اول سوخت به کار بیام مثل پتکی تو سرم بود . مهره ای که تا وقتی مهره ی اصلی هنوز وجود داشت اصلا دیده نمیشد ....نه این چیزی نبود که دنبالش بودم . باید همه ی اشتیاقم و میذاشتم کنار ....شاید تا چند روز پیش دنبال فرصتی بودم تا به میشا ثابت کنم دوستش دارم . اما حالا دیگه نمیخواستم . حتما باید مهراب میرفت کنار تا میشا منو ببینه ؟! یعنی من اینقدر در نظرش کوچیک بودم که تا وقتی مهراب بود اصلا منو نمیدید ؟!ً ....دیگه تموم شد . دیگه همه چی تموم شد . هیچوقت نمیذارم میشا بفهمه یه روز چقدر دوستش داشتم . دیگه نمیذارم ...به اندازه ی کافی کنار اومده بودم . دیگه نمیتونستم با این حقیقت کنار بیام .وقتی پرستار اومد و گفت سرمش تموم شده رفتم تو اتاق کمکش کنم بلند شه . میخواستم حتی الامکان بهش نگاه نکنم . اما وقتی دستشو گرفتم تا برای بلند شدن کمکش کنم با صدای گرفته ای گفت :_ زودتر همه چیز و با صلاحدید خودت تموم کن ...فقط همین . دیگه چیزی نگفت . منم چیزی نگفتم . در واقع لبامو محکم رو هم فشار میدادم که چیزی نگم . تمام روز و تو بیمارستان دنبال خودم اینور اونور کشیدمش تا عکس و آزمایش بده . و تا وقتی عکسا رو به دکتر نشون دادم و مطمئن شدم مشکل خاصی نداره هم ولش نکردم . خستگی از سر و روش میبارید اما هیچی نمیگفت .نزدیک غروب بود که بالاخره رسوندمش در خونه شون . کمکش کردم از ماشین پیاده شه . درحالیکه دست زیر بازوی میشا انداخته بودم و سعی میکردم تا توی راه رفتن کمکش کنم با دیدن دو تا خانم چادری که دستشون سبزی بود و با خیرگی نگاهم میکردن ناچارا سلام کردم...خانمی که چاق تر بود جوابمو داد و بلند گفت: ماشاالله.... چقدر بهم میاین... خوشبخت باشین...و ازکنار منو میشا رد شدن و شنیدم که اون خانم چاق به کناریش گفت: شوهرشه ... تازه ازدواج کردن!مات به چهره ی رنگ پریده ی میشا نگاه کردم این محل همه میدونستن که من ومیشا!!!... چشمهای خسته اش باعث شد تا فکری که تو سرم بود و کنار بزنم و با حضور مارال جلوی در باهم میشا رو به داخل خونه بردیم!از مارال خواستم یه چیزی بده میشا بخوره چون حالش زیاد خوب نیست و خودم خواستم برم که ...



  • آنتی عشق 11

    منتظر جواب به صورتش خیره شدم.لبخندی زد وگفت: وقتی داشت دنیا میومد گفتن یا دخترت زنده میمونه یا زنت ... بچه ی اول بود اما با این حال می ترسیدم طاهره از دستم بره ... گفتم زنمو نجات بدید بچه نمیخوام... بهم خيره شد و ادامه داد :_ همیشه دوست داشتم یه پسر داشته باشم ... بهم خبر رسید جفتشون حالشون خوبه .... طاهره گفت راضی هستی که دختره ...؟ منم اسمشو گذاشتم مرضیه که همه بدونن چقدر راضی ام که دختری مثل اون دارم مرضیه ای که خدا هم ازش راضی باشه ... چون متولد بهار بود تو خونه صداش میکردم میشا ... گل همیشه بهار....نفس عمیقی کشید و ادامه داد: _ خودشم اینا رو میدونه بخاطر همین سعی میکنه برای من پسر باشه.... قوی باشه.... اما پشت ظاهر اين آدم قوي يه دختر حساسه ... شايد ميشا تو ي همه ي زندگيش سعي كرده باشه بيشتر مرد باشه تا زن ، اما نميتونه از طبيعت خودش فرار كنه ... هر چقدر بيشتر باهاش باشي بهتر ميفهمي چي ميگم . طبيعت ميشا مثل همه ي دخترا يه موجود حساسه كه توي بهترين شرايط هم احتياج به يه تكيه گاه داره . تو براش تكيه گاه خوبي ميشي ، من مطمئنم . ديشب وقتي فهميدم ميخواي جاي دوستت بري بازداشتگاه اطمينانم بهت بيشتر هم شد .تو چشمام خيره شد و گفت :_ هيچوقت تحت هيچ شرايطي تنهاش نذار ...تو چشماش اشك جمع شده بود . به سختي لبخند زدم و گفتم :_خيالتون راحت باشه عمو ._ مارال از ميشا تودارتره ... ميدونم خواسته ي زياديه اما ممكنه حواست به مارال هم باشه ؟!اينبار لبخند عميقي زدم و گفتم :_ اين چه حرفيه عمو ؟! ....معلومه كه حواسم بهش هست ، شما كه خودت سايه ت بالا سرشون هست اما منم هواشونو دارم ...خيالت راحت . خاله طاهره رو هم كه اندازه ي مامان خوم دوستش دارم ميدونيد كه ؟!لبخند رضايت بخشي رو لبش نقش بست . تو همين لحظه پرستار سرشو آورد داخل اتاق و گفت :_ بسه ديگه ، بفرماييد بيرون بذارين استراحت كنن .عمو پرويز گفت :_ ميخواستم با رسول هم حرف بزنم ...در حال پا شدن با لبخند گفتم :_ ايشالا سر فرصت ، هر وقت مرخص شدين ...از اتاق كه بيرون اومدم همه داشتن با كنجكاوي نگاهم ميكردن . بي توجه به نگاههاشون گفتم :_ نميخواين اينجا رو تخليه كنين ؟!ميشا و مارال شروع كردن به دعوا كردن سر اين كه كدومشون بمونن و هركدوم ميخواست خودش بمونه كه صداي مقتدر خاله طاهره هر دو شونو وادار به سكوت كرد :_ من ميمونم ... مستانه برات زحمتي نيست امشب بچه ها رو ببري پيش خودت ؟****تازه داشت چشمام گرم ميشد و صداي نق نق ميشا و مارال از اتاق كناري خاموش شده بود كه زنگ گوشيم براي بار ده هزارم به صدا در اومد . با حرص جواب دادم :_ پرهام نميميري ؟! ....48 ساعته نخوابيدم ... حاليته ؟ ...چرا نميذاري يه لحظه كپه مو بذارم ؟صداي خندون پرهام ...

  • آنتی عشق 5

    دلم میخواست بمیرم... یعنی همش تقصیر اون عسل مادر مرده بود. این دختره یه کلمه نمیتونست بگه که برادر داره... با تاپ و شلوارک ... خدایا... کاش با همون لباس کاراته میومدم بالا ... من احمق اگه اون تاپ وشلوارک و زیر لباسم نمیپوشیدم مجبور نمیشدم که اون رویی و دربیارم و با زیریه جلوی داداش نره خرش جولون بدم... خاک بر سرم کنن با این تز دادن های بیخودم.هامین صدام کرد.این دیگه چی از جونم میخواد. بابای من اینقدر منو چپ چپ نگاه نمیکنه که این پسره ی فرنگی ... صبر کن ببینم این تو اون خراب شده هم بقیه که از کنارش رد میشدن ومجبور میکرده که روسری سرشون کنن؟؟؟ هاااان؟بی اهمیت به اینکه بهم اشاره کرد تا سوار ماشینش بشم سوار پراید مهراب شدم که هنوز دستم بود. خوب اون با یه پای نداشته اش چی جور میخواست رانندگی کنه؟ خوب حق بود که دست من باشه تا هر وقت که اوفش خوب بشه... سوار شدم وهامین جلو اومد وگفت: تو واقعا نمیدونستی ؟-چیو؟هامین: اینکه پرهام خونه است؟-هه...من اصلا نمیدونستم که عسل برادر داره...هامین لبهاشو تر کرد وگفت: از بچگیتم ریلکس بودی مرضیه... یادته جلوی پسر همسایه افتادی تو استخر... بعد بلوزت گیر کرد به پله ها و پاره شد...دنده رو خلاص کردمو گفتم: اره ... از برکات هول دادن شما بود...خندید وگفت: هیچ وقت یادم نمیره که چطوری با اون تاپ پاره پوره جلوی من و افشین رژه رفتی... یادته چطوری گریه میکردی؟ امان از تو مرضیه...استارت و زدم اما ماشین روشن نشد.به هامین گفتم: همیشه همین بودی ... نه هامین! خداحافظ....اخم هاش تو هم رفت .... خوشش نمیومد بهش بگم همین... وقتی اون به من میگفت مرضیه.... والله. دوباره استارت زدم.. اونم به سپر عروسکش تکیه داده بود و به من زل زده بود.این لعنتی هم معلوم نبود چه مرگشه که روشن نمیشد.... ده بار استارت زدم اما انگار نه انگار... باید به هامین میگفتم که ماشین و هول بده؟خودم پیاده شدم.. لعنتی کوچه سربالایی بود زورم نمیرسید ماشین و جا به جا کنم.... با این حال تلاشمو کردم . هامین هم زل زده بود به من. درواقع منتظر بود که خواهش کنم بیا کمک کن ماشین و هول بدیم... عمرنات!!!بعد کلی زور زدن ... زنگ خونه ی عسل اینا روزدم.عسل خودش جواب ایفون رو داد.ازش خواهش کردم همراه برادرش بیان تو کوچه جلوی در...عسل هم فوری گفت باشه ...منم یه نگاه پیروزمندانه به اون پسرک سفید پوش که خودشو شبیه این خرسای ویترینی کرده بود انداختم. خاک بر سر اخه سفید رنگ پسره؟ نه من بدونم؟ چه عروسی هم کرده خودشو... جان من قیافه رو نگاه... فدای یه وری وایستادنت...اخی مهرابم همیشه همینجوری یه وری وایمیسه...پرهام وعسل در وباز کردن.پرهام با شیطنت گفت: جلوی در خونه ی ما کنگره گرفتید؟رو بهش ...

  • آنتی عشق 10

    هامین رو به روم زانو زد وگفت: داری با خودت چیکار میکنی؟شقیقه هامو فشار داد م... چشمام از زور اشک میسوخت... نفسم دیگه در نمیومد .... دهنم تلخ شده بود ... به هامین نگاه کردم... چشماش سرخ بود ... حتی میتونستم حس کنم که عصبانیه .... نفس عمیقی کشیدم وگفتم: اگه بابام بمیره .... منم می میرم....هامین: چرا این حرف ومیزنی؟ کی گفته ؟... حال عمو پرویز خوبه خوبه... من بهت قول میدم که بهوش میاد ... نگران هیچی هم نباش... من خودم میرم با مادرو پدرو همه حرف میزنم ... ببین از دیشب هیچی نخوردی به چه روزی افتادی... و از توی نایلون یه ساندویچ دراورد و داد دستم وگفت: زود تند سریع مشغول شو... برای یه جنگ جهانی سوم باید اماده باشیم... و لبخند مهربونی بهم زد...نفس عمیقی کشیدم...دیگه توان مخالفت نداشتم ... با اولین گاز اشتهام تحریک شد و با ولع می بلعیدم... اما هامین بر خلاف چیزی که ادعا میکرد میلی به خوردن نداشت تو فکر بود و حس میکردم به خاطر من مشغول شده البته بیشتر داشت با ساندویچش بازی میکرد تا خوردن...نفس عمیقی کشیدم .... به اسمون خیره شدم.... هوای بیمارستان مرده بود ... انگار همش غم و بغض توش موج میزد ... نزدیک غروب بود .... کم کم داشت سردم میشد بخصوص با خوردن اون نوشابه ی تگری این احساس بیشتر حس میشد.نفسمو فوت کردم ... هامین به رو به رو خیره بود ... حس میکردم باید یه چیزی بگم... از اینکه یادم نمیومد چی بهش گفتم حالم از خودم و حافظه ی درحد ماهیم بهم میخورد... دست یخمو روی دستش گذاشتم... به سمتم چرخید وگفت: سردته؟ چرا اینقدر یخی... دستمو بین دو تا دستهاش گرفت و انگشتامو می مالید تا گرم بشن ...چشمام پر اشک شد... نفس عمیقی کشید و گفت: باز چی شده؟-من.... من...سرمو انداختم پایین و باز اشکهای مزاحمم از روی صورتم لیز میخوردن به سمت چونه ام... اصلا دلم نمیخواست حداقل جلوی هامین گریه کنم....هامین نفس عمیقی کشید و گفت: الان اگه بپرسم چرا گریه میکنی سرم داد میزنی؟گریه ام شدید تر شد ... حالا خوبه نمیخواستم گریه کنم....با احتیاط دستشو روی شونه ام گذاشت وگفت: میشا بس کن دیگه ... الان خیلی وقت بود دیگه بهم نمیگفت مرضیه ... نمیدونم چرا منتظر بودم بهم بگه مرضیه ... شاید تو شرایط جدی میشا صدام میکرد و تو شرایط متعارف و عادی مرضیه ... دلم میخواست بلند بلند زار بزنم ... انگار همه ی اتفاقات از پیش برنامه ریزی شده بود تا اینطوری روی نیمکت بشینم و هق هق کنم و منتظر شنیدن اسم شناسنامه ایم از دهن هامین باشم... هامین با کلافگی گفت: فکر نمیکردم اینقدر ضعیف باشی... میشا هنوز طوری نشده ... بهش نگاه کردم ...با صدای خفه ای گفتم: حتما باید می مرد تا فکر کنی یه طوری شده .... اره؟هامین لبشو گزید و خواست حرفی بزنه که دستمو ...

  • آنتی عشق 17

    -خوشگل بود؟ هامین: بد نبود...-دوستش داشتی؟هامین: خوب اره...لبمو گزیدم و پرسیدم: چرا باهاش ازدواج نکردی؟هامین: برای ازدواج نمیخواستمش... با اخم به هامین نگاه کردم وگفتم: باهاش رابطه داشتی؟هامین شونه هاشو بالا انداخت وگفت: مهمه؟-اره...هامین چشمهاش برقی زد وگفت: چرا باید برات مهم باشه که پسرخاله ات که دوازده سال تو فرانسه بوده و تو رو فراموش کرده با دختری رابطه داشته یا نه؟-تو منو دوازده سال فراموش کردی. نه من تو رو...رومو ازش گرفتم و گفتم: نمیخوای جواب بدی اصرار نمیکنم...هامین:چرا میپرسی؟-از بی حرفی... حوصله ام سر رفته خوابم نمیاد... هامین: توجیه خوبیه...کمی تکون خوردم و هامین گفت: اسمش جسیکا بود... خوشگل بود با تربیت غرب ... همخونه بودیم.همخونه؟ تا تهشو خوندم... !هامین دیگه ادامه نداد... دونستن اینکه به ادامه ی بحث علاقه ای نداره کافی بود... مدتی به سکوت گذشت... درد پام عذاب اور شده بود ... دیگه کم کم از استانه ی تحملم خارج بود...هامین بهم نگاه کرد وگفت: چرا اینقدر وول میخوری؟عرقی رو پیشونیمو به سختی با سر انگشت دست گچ گرفته ام پاک کردم وگفتم: هیچی...هامین هومی گفت و خمیازه ی بلند بالایی کشید.از روی صندلی بلند شد وروی مبلی که کنار تختم قرار داشت خودشو پرت کرد و روش دراز کشید.دستهاشو زیر سرش قلاب کرد و به سقف نگاه کرد.-هامین؟هامین: بله...یاد بگیر ... مثل تو مرض نداره جواب نده...!-چرا اینجایی...هامین به پهلو غلت زد ودستشو زیر سرش گذاشت وگفت: اینقدر ناراحتت میکنه؟-نمیدونم...هامین: میشا؟باز زورم اومد جواب بدم... ولی بهش نگاه کردم و هامین گفت: مهراب خیلی نگرانت بود...با تعجب گفتم:تو از کجا میدونی؟هامین نگاهشو ازم گرفت وگفت: بعدا بهش یه زنگ بزن... -باشه...هامین :چند وقته میشناسیش؟-یک ساله... هامین: چطوری باهم اشنا شدین...حالا نوبت اون بود که بپرسه؟؟؟بدون اب وتاب گفتم: تو دانشگاه هم رشته بودیم... دوست دوست دوستم بود... هامین ابروهاشو بالا انداخت وگفت: دوستش داری؟-اره...هامین: اونم تو رو دوست داره؟-اره...هامین: پس خوشبخت باشید...!-مرسی!!!هامین: خوبه دو طرف همدیگه رو دوست داشته باشن ... -اره خیلی خوبه...هامین اهمی کرد وگفت:زندگی تداوم داره...-اره... هامین: مهراب اخرین انتخابته؟-فکر کنم...هامین لبخندی زد وگفت:یعنی مطمئن نیستی؟-اون کسیه که فکر میکنم مرد زندگی منه... هامین : پس هنوز تصمیم قاطعی نگرفتی؟-نه... ولی نظرم روش مثبته... هامین: اگه گزینه های بهتری پیدا بشه...-ادم نقد و ول نمیکنه به نسیه بچسبه...هامین:یعنی چی؟-نمیخوام منتظر یه ادم بهتر از مهراب باشم ... تو این شرایط مهراب بهترین انتخاب برای منه...هامین: مطمئنی نمیخوای چشماتو بیشتربازکنی؟با خنده گفتم: تو کسی ...