آنتی عشق 17

-خوشگل بود؟
هامین: بد نبود...
-دوستش داشتی؟
هامین: خوب اره...
لبمو گزیدم و پرسیدم: چرا باهاش ازدواج نکردی؟
هامین: برای ازدواج نمیخواستمش...
با اخم به هامین نگاه کردم وگفتم: باهاش رابطه داشتی؟
هامین شونه هاشو بالا انداخت وگفت: مهمه؟
-اره...
هامین چشمهاش برقی زد وگفت: چرا باید برات مهم باشه که پسرخاله ات که دوازده سال تو فرانسه بوده و تو رو فراموش کرده با دختری رابطه داشته یا نه؟
-تو منو دوازده سال فراموش کردی. نه من تو رو...
رومو ازش گرفتم و گفتم: نمیخوای جواب بدی اصرار نمیکنم...
هامین:چرا میپرسی؟
-از بی حرفی... حوصله ام سر رفته خوابم نمیاد...
هامین: توجیه خوبیه...
کمی تکون خوردم و هامین گفت: اسمش جسیکا بود... خوشگل بود با تربیت غرب ... همخونه بودیم.
همخونه؟ تا تهشو خوندم... !
هامین دیگه ادامه نداد... دونستن اینکه به ادامه ی بحث علاقه ای نداره کافی بود...
مدتی به سکوت گذشت... درد پام عذاب اور شده بود ... دیگه کم کم از استانه ی تحملم خارج بود...
هامین بهم نگاه کرد وگفت: چرا اینقدر وول میخوری؟
عرقی رو پیشونیمو به سختی با سر انگشت دست گچ گرفته ام پاک کردم وگفتم: هیچی...
هامین هومی گفت و خمیازه ی بلند بالایی کشید.
از روی صندلی بلند شد وروی مبلی که کنار تختم قرار داشت خودشو پرت کرد و روش دراز کشید.
دستهاشو زیر سرش قلاب کرد و به سقف نگاه کرد.
-هامین؟
هامین: بله...
یاد بگیر ... مثل تو مرض نداره جواب نده...!
-چرا اینجایی...
هامین به پهلو غلت زد ودستشو زیر سرش گذاشت وگفت: اینقدر ناراحتت میکنه؟
-نمیدونم...
هامین: میشا؟
باز زورم اومد جواب بدم... ولی بهش نگاه کردم و هامین گفت: مهراب خیلی نگرانت بود...
با تعجب گفتم:تو از کجا میدونی؟
هامین نگاهشو ازم گرفت وگفت: بعدا بهش یه زنگ بزن...
-باشه...
هامین :چند وقته میشناسیش؟
-یک ساله...
هامین: چطوری باهم اشنا شدین...
حالا نوبت اون بود که بپرسه؟؟؟
بدون اب وتاب گفتم: تو دانشگاه هم رشته بودیم... دوست دوست دوستم بود...
هامین ابروهاشو بالا انداخت وگفت: دوستش داری؟
-اره...
هامین: اونم تو رو دوست داره؟
-اره...
هامین: پس خوشبخت باشید...!
-مرسی!!!
هامین: خوبه دو طرف همدیگه رو دوست داشته باشن ...
-اره خیلی خوبه...
هامین اهمی کرد وگفت:زندگی تداوم داره...
-اره...
هامین: مهراب اخرین انتخابته؟
-فکر کنم...
هامین لبخندی زد وگفت:یعنی مطمئن نیستی؟
-اون کسیه که فکر میکنم مرد زندگی منه...
هامین : پس هنوز تصمیم قاطعی نگرفتی؟
-نه... ولی نظرم روش مثبته...
هامین: اگه گزینه های بهتری پیدا بشه...
-ادم نقد و ول نمیکنه به نسیه بچسبه...
هامین:یعنی چی؟
-نمیخوام منتظر یه ادم بهتر از مهراب باشم ... تو این شرایط مهراب بهترین انتخاب برای منه...
هامین: مطمئنی نمیخوای چشماتو بیشتربازکنی؟
با خنده گفتم: تو کسی وسراغ داری؟
مسخره خندید و گفت: اره...
چیزی نگفتم وهامین گفت:نمی پرسی کیه؟
-نه...
هامین:نمیخوای راجع بهش بدونی؟
-نه...
هامین:حتی کنجکاوم نیستی؟
-نه...
هامین: چرا؟
-چون من مرد زندگی مو انتخاب کردم...!
هامین: مهراب؟ تو که گفتی مطمئن نیستی...
-ازدواج تنها مسئله ی زندگیه که هیچ کس روش اطمینان نداره...
هامین: این تصمیم اخرته؟
-اره...
هامین:نمیخوای بیشتر فکر کنی؟
-نه...
هامین: یعنی مهراب اولین و اخرین انتخاب زندگیته؟
به هامین نگاه کردم وگفتم: مهراب اولین نیست اما اخرینه... میخوام برای یه بارم که شده پای یه تصمیم مهم زندگیم وایسم...
هامین : تصمیمای مهم باید مطمئن گرفته بشن...
-اره...
هامین سکوت کرد و من هم دیگه چیزی نگفتم.
چشمهامو بستم ... کم کم خوابم برد ... نمیدونم چقدر گذشت که کسی تکونم داد... پلک هامو به سختی باز کردم... هامین بالای سرم بود.
اهسته گفت: چیه میشا؟ چرا ناله میکنی؟
-پام...
هامین تکرار کرد: پات چی؟
نمیتونستم حرف بزنم... چشمهام پر اشک شد ... از شدت دردش لبمو گاز گرفتم... نفهمیدم هامین کجا رفت... اروم برای خودم گریه میکردم... دلم هم درد میکرد... با ورود هامین و یه پرستار... چشمهامو بستم وسعی کردم صوت و اصوات درد الودمو تو دلم خفه کنم!
دوباره بهم سرم زدن و توی سرمم بهم مسکن تزریق میکردن... هرچند دردم وزیاد ساکت نمیکرد اما قابل تحملش کرده بود.
هامین با یه چهره ی خسته لبه ی تختم نشسته بود و پشت دستمو نوازش میکرد... نگاهش به من بود اما حواسش جای دیگه ...
-هامین؟
هامین: بله؟ بازم درد داری؟
-نه...
هامین:پس چی شده؟
-یه مشکل دیگه دارم...
هامین با ترس گفت: چی شده؟
نمیدونستم چطوری بگم... ولی دیگه باید میگفتم... چون یه چیزی بود که هم عذاب اور بود هم ازار دهنده هم دردناک ... کلا حس بدی بود!
بهش نگاه کردم و هامین گفت: چیه میشا؟
چشمام پر اشک شد با بغض گفتم: کاش مامانم یا مارال اینجا بودن...
و زدم زیر گریه... یعنی دیگه نمیتونستم خودمو نگه دارم وگریه نکنم...
هامین با بهت گفت: چی شده؟
با گریه بهش زل زدم و گفتم: کاش تو اینجا نبودی...
هامین با حرص گفت:الان گریه ات بخاطر حضور منه؟
داشتم به هق هق میفتادم... هامین با کلافگی موهاشو کشید وگفت: هنوز درد داری؟
-نه...
هامین:پس چرا گریه میکنی؟
دماغمو بالا کشیدم وگفتم: حالم از خودم بهم میخوره...
هامین: میشا جان... بگو چی شده؟
پوفی کشیدم وگفتم: هیچی ...
هامین یه خرده نگام کرد و من پوفی کشیدم وگفتم: کمرم میخارید برطرف شد!
هامین اهانی گفت و من هم سکوت کردم... کی میخواست بفهمه من...
خوب شد پرستاره قبلش بهم گفته بود وگرنه از کلیه هام در عجب بودم... ولی عجیب درد داشت ... بدبختی روم نمیشد به هامین بگم بره یکی و صدا کنه بیاد چک کنه ببینه من چه مرگمه...
صبح با صدای همهمه ای چشمهامو باز کردم... با دیدن صبا متعجب گفتم: صبا...
صبا با گریه خودشو روم انداخت که یه جیغ بلند کشیدم...
صبا با ترس گفت: چی شد؟
-زهرمار. نمی بینی داغون شدم... این وحشی بازی هاتو ترک نکردی؟
طفلک بق کرد و درحالی که بغض کرده بود گفت: تو روحت میشا هممون داشتیم سکته میکردیم...
لبخندی زدم وگفتم: چه بهتر... قیافه اشو گریه نکن زیرچشمت سیاه میشه...
کنارم نشست و من با چشم به اطراف نگاه کردم و صبا با خنده گفت: دنبال پسرخاله ات میگردی؟
-کجاست؟
صبا: با مهراب وسیامک رفتن برات صبحونه بگیرن...
اوه لالا... چه لارج واقعا... من واقعا به داشتن چنین پسرخاله ای با داشتن چنین روحیه ی ورزشکاری افتخار میکنم!!!
صبا دستمو گرفت وگفت: حالا بگو ببینم چه بلایی سرت اومده...
دستشو یه خرده فشار دادم وگفتم: تصادف کردم ...
صبا: راننده که فرار کرده!
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: مهم نیست من می بخشمش...
و فکر کردم تقصیر خودم بود و عرفان که اونطور تو خیابون میدویدم... پس راننده مقصر نبود و بهش اجازه میدادم برای توی درد سر نیفتادن فرار کنه و از کسی که منو به بیمارستان رسونده بود واقعا ممنون بودم هرچند انگار اون هم فرار کرده بود!!!
صبا دستمو نوازش کرد و لبخندی بهش زدم وگفتم: لوس نشو صبا...
صبا: مهراب وقتی شنید گریه اش گرفته بود... باید بودی و میدیدی چطور تا اینجا رانندگی کرد.
-شماها از کجا خبردار شدی...
صبا:من دیشب همینطوری زنگ زدم خونتون حالتو بپرسم دیگه مارال بهم گفت ... منم صبح تو یونی اعلام کردم... خلاصه کلاس و پیچوندیم اومدیم ملاقات...
با تعجب گفتم: مگه راتون دادن؟
صبا: اوه نگهبانه همچین مهراب و دید فکر کرد اورژانس واجبه هیچی نگفت بهمون...
خواستم بخندم که قفسه ی سینه ام درد گرفت...
با تقه ای که به درخورد از صبا خواستم تا روسری ای و که روی کت هامین افتاده بود وبهم بده...
با ورود سیامک ومهراب وهامین باهم لبخندی به چهره ی مهراب زدم .
مهراب جلو اومد وگفت: چه بلایی سر خودت اوردی...
زیر نگاه سنگین هامین نمیتونستم با مهراب راحت حرف بزنم. مهرابم یه جورایی بخاطر حضور سیامک و صبا معذب بود.
به چهره ی نگران ومغموم مهراب نگاه کردم و گفتم: من خوبم...
مهراب پوفی کشید وگفت: خودتو تو اینه ببینی هم همینو میگی...
خندیدم وگفتم: گمجو من همیشه خوشگل بودم...
مهراب ابروهاشو بالا دادو یه لبخند کوچیک زد وگفت: برمنکرش لعنت.
با صدای تک سرفه ی هامین ، سیامک رو به من گفت: خوبه جفتتون هم تو نوبتید... یه بارمهراب یه بار تو... اون دفعه که میشا جور مهراب و کشید... مهراب این دفعه نوبت توئه!
هامین با اخم به من نگاه کرد ومهراب با لبخند گفت:مخلصشم هستم...
براش زبون درازی کردم ومهراب اهسته گفت: هر وقت حالت بهتر شد باید باهم صحبت کنیم.
بهش نگاه کردم و گفتم:چی شده؟
مهراب لبخند مهربونی زد وگفت: فقط میخوام از یه چیزی مطمئن بشم همین...
-الان نمیگی؟ مهراب لبخند مهربونی زد وگفت: فقط میخوام از یه چیزی مطمئن بشم همین...
-الان نمیگی؟
مهراب با خنده گفت: نمیدونم هنوز راجع بهش تصمیم قطعی نگرفتم...
-راجع به گفتن و نگفتنت؟
مهراب اروم روم خم شد و زیر گوشم گفت: یه جورایی یه پل موفقیته...
چشمام برقی زدو گفت: چه جورایی؟
مهراب دیگه دیگه ای گفت و با حرص گفتم: اذیت نکن... بگو چی شده؟
مهراب لبخند کجی زد و گفت: برام از یه تیم روسیه ای دعوت نامه اومده... البته از یکی از تیم های دسته دوییش...
-والیبال...
تند گفتم:حالا میخوای قبول کنی؟
جواب مهراب و نشنیدم...
با جا به جایی هامین تو اتاق که اومده بود نزدیک تر تا بفهمه ما چی میگیم مهراب اروم گفت: یه چیز دیگه هم هست...
حس کردم نگاهش یه خرده تردید امیز شد ...
-چی؟
مهراب: حالا بعدا صحبت میکنیم...
-الان بگو...
مهراب با خنده گفت: نه فضول... باشه بعدا.
باشه ای گفتم وورود یه پرستار که رو به هامین گفت:اقای هدایت مگه من نگفتم اینجا رو خلوت کنن.؟ وبا تشر وغر و لند همه رو بیرون کرد باعث شدنتونم درست و حسابی از مهراب وصبا وسیامک خداحافظی کنم.
دکتر اومده بود تا معاینه ام کنه... قفسه ی سینه ام بدجور درد میکرد و بنده ملتفت شدم که دو تا از دنده هام شکسته... دستم که تو گچه مچش دچار در رفتگی ویه ترک شده ... اون یکی دستم که به سلامتی دوخته شده... زانوم در رفته بود ... ساق پام هم توش پلاتین بود ... تقریبا خرد شده بودم... به قول دکتره همین ضربه مغزی نشدم شانس اوردم...!
-اقای دکتر من کی مرخص میشم؟
دکتر که یه مرد چهل ساله بود و تو دستهاش حلقه نداشت و این فکر و تو سرم مینداخت که یه پیر پسره... گفت: اینقدر بهت بد گذشته؟
لبخند کجی تحویل اون چشمهای هیزش دادم وگفت: ان شالا به زودی... راستی این اقا پسر برادرته؟
با حرصی که ازا ون نگاه خیره اش میخوردم گفتم: خیر... همون موقع هامین وارد اتاق شد وگفتم: نامزدمه!!!
دکتره به طرز محسوسی جا خورد و نگاهشو ازم گرفت و گفت: که اینطور... ان شاالله تا پس فردا مرخص میشی!
اخمی بهش کردم هامین با نیش باز شده کنار تختم ایستاد ... پرستارو دکتر از اتاق خارج شدند و من رو به هامین پاتک زدم: دکتره چقدر هیز بود اه...
هامین خنده اش جمع شد و گفت: برای همین گفتی من نامزدتم؟
-حالم از این جور مرد ها بهم میخوره.
هامین با خستگی کش وقوسی اومد و چیزی نگفت...
من به سقف زل زده بودم نمیدونم چرا مهراب یه طوری بود جدی و کمی اخمو... البته مطمئنم که نگرانم بود اما چی میخواست بهم بگه؟!!! دعوت از یه تیم... چه خوب... میدونستم این مهراب بازیش عالیه! حتی اگراز یه تیم دسته دو سه ی خارجی براش دعوت نامه بیاد!
به همراه هامین مشغول صرف صبحونه شدیم ... البته من که باید مایعات میخوردم هامین هم با کیکی درگیر بود.
روی تخت ولو شده بودم وبه سقف نگاه میکردم...
با حضور هامین بالای سرم ... با نگرانی بهش زل زدم...
به سختی خودمو بالا کشیدم وگفتم: تو چرا این شکلی شدی؟
با تعجب گفت: چه شکلی؟
-دیشب اصلا خوابیدی؟
هامین: اره یه چرتی زدم...
-قیافه ات که نشون نمیده...
هامین ابروهاشو بالا داد وگفت: حالا تو چرا این ریختی شدی؟
-چه ریختی؟
هامین: الان نگران منی ؟
چینی به دماغم انداختم وگفتم: واه... پسرخاله نباشم؟ ریختتو تو اینه نگاه کن... وحشت میکنه ادم. هرکی ندونه فکر میکنه خدایی نکرده عزرائیل بالا سرت وایستاده...
هامین خندید وگفت: تو که از خداته من یه طوریم بشه ...
-چرا باید از خدام باشه؟ و با لحنی کاملا عصبانی وحرصی و غیظی گفتم: هامین بعضی وقتا دلم میخواد بگیرم بزنمت... برای چی باید چنین چیزی بخوام؟؟؟
هامین شونه هاشو بالا انداخت وگفت:محض شوخی گفتم...
-میخوام صد سال سیاه شوخی نکنی... برو بگیر بخواب. ریختشو... ششش... از این به بعد همراه کسی تو بیمارستان شدی یه ریش تراش هم با خودت بیار...
هامین خندید و روی مبل خودشو پرت کرد. قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنم خوابش برد... به چشمهای بسته اش نگاهی کردم... عین بچه ها میخوابید... حالا من حوصلم سر میره ... خوب دیشب و ازت گرفتن که نخوابیدی؟؟؟
یه ذره دهنش باز بود... وقتی پلکهاشو می بست مژه هاش زیر پلکش سایه مینداخت... قیافه اش تو خواب مهربون و معصوم بود... اخی!!!
اهی کشیدم وفکر کردم جدی جدی داشتم می مردم... اگه عرفان اون روز منو میگرفت ... اگه... سرمو تکون دادم که یه دردی تو گردنم پیچید ... خدا لعنت کنه عرفان و... زیر لب بخاطر اینکه هنوز نفس میکشم خدا رو شکر کردم و دوباره به هامین زل زدم...
چرا برگشتی؟ زندگیم و نگاه... زیر و رو شده... خجالت نمیکشی دوازده سال فراموشم کردی تازه با یه دختر هم همخونه بودی؟
من وبگو که...
به سختی نگامو ازش گرفتم وباز فکر کردم مهراب بامن چیکار داره!
بوی اسفند توی دماغم میپیچید... چرا این سه روز بستری شدنم اینقدر زود تموم شد؟؟؟
با دیدن یه گوسفند غرق خون که داشت جون میداد حالم بدتر شد... هامین ویلچرمو حرکت دادو از روی خونها رد شدیم.
مثلا که چی؟؟؟
الان مثلا من خوب شدم؟
یه گوسفند و کشتن...الکی الکی...
واقعا حس بدی بود... حس مریضی... حس چلاغی... حس درد ... همش با هم بود...
تازه کلافگی از ندونستن ... وای من با این پا چه میکردم...
دکتره که میگفت تمرین بی تمرین...
فکر کن یک درصد من تمرینمو بذارم کنار!صد سال سیاه...
یعنی میخواستم بزنم خودمو از وسط هزار تیکه کنم... یعنی حاضر بودم تو اون تصادف بمیرم اما اینطوری با این وضع نیام خونه ی خالم و خاله مستان هم جلو همه جولون بده و بگه خودم میخوام از عروسم نگهداری کنم...!!!
یعنی ترجیحا مرگ و به این نگهداری ترجیح میدم... باز خاله نشسته بود مغز خوشگلشو به کار انداخته بود که منو بندازه تو هچل... یعنی من قرار بود توسط خاله و هامین پرستاری بشم... ملتم که هیچی نمیگن پیش خودشون میگن اون که هم خاله اشه هم مادر شوهرش اون یکی هم که هم پسرخاله اشه هم شوهرش!!! پس کجا بره از اینجا بهتر؟؟؟
یعنی میخواستم جفت پا برم تو کاروانی که قرار بود مامان وبابای منو ببره کربلا... یعنی ادم بمیره ولی ...!!!
قبل از اینکه با اون ویلچر چرخ های خونی وارد خونه بشیم در یک عمل انجام شده حس کردم بین زمین وهوا معلقم...! در بغل نامزد سوری خوشگلم حضور داشتم... اونم به خاطر خاله مستان که یهو یادش افتاد با ویلچری که چرخ هاش خونیه حق نداریم وارد خونه بشیم... و یکی باید من افلیج چلاغ و بلند میکرد...
گزینه ی یک بابام قلبش مریضه... گزینه ی دو عمورسول ... اصلا به قیافه اش نمیاد!!! گزینه ی سه ارمین ... فرناز گذاشت یک درصد!!!
گزینه ی چهار سهراب که زورش نمیرسید از من لاغرتر بود!!!
گزینه ی پنج خود چلاغم میرفتم ولی ولی ولی این هامین منو جلو سر وهمسر بی ابرو نمیکرد... چنان بلندم کرد و به خودش چسبوند ... ایییی!!!
هامین منو داخل خونه برد... تازه میخواست از پله ها هم بالا ببره... یعنی ابرو جلوی بابا و عمو رسول برام نموند...
منم بخاطر اویزون موندم پام اونقدر ننه من غریبم بازی و اه و ناله کردم که هامین مجبوری منو اول روی مبل نشوند بعد خاله در یک دستور دیگه اولتیماتوم داد زود از پله ها منو ببره بالا و من استراحت کنم میخوام نکنم صد سال!!!
درکمال ناباوری تو اتاق هامین... روی تخت هامین... کنار هامین خوابیده بودم... و هامین هم عین میت ها زل زده بود به من...
یعنی حاضر بودم ده بار دیگه تصادف کنم چنین ذلتی و تحمل نکنم... هامین منو بغل کرده بود و پله ها رو یه دونه یه دونه بالا میومد کلی هم با چشم و ابروش منو مسخره میکرد ... یعنی ... هیچی!
امیدوارم شب به این فکر نکنه که باید پیش من بخوابه!
با اومدن مامان و خاله مستانه ومارال به اتاق هامین کل صورتم تف مالی شد ... مامان لبه ی تخت نشست وگفت: الهی فدات بشه مادر...
-مامان الان وقت سفره؟
مامان اخم کرد وگفت: الهی قربونت بشم. اقا طلبیده ... چه وقتی بهتر از الان که تو رو دوباره به من داده؟ نذر قلب باباتم هست ...
پوفی کشیدم وبه ته خنده ی هامین نگاه کردم.
با حرص گفتم:حالا چند وقت نیستید؟
مامان: یه دو هفته...
تقریبا جیغ زدم : دو هفتـــــــــه؟؟؟
مارال با خنده گفت: سرجالیز که نیست ...
چشم غره ای به مارال رفتم وگفتم: مامان خاله زحمتش میشه... من خودم با هزینه ی خودم میرم یه اسایشگاهی جایی...
خاله فورا خودشو دخالت داد و با اخم وتخم گفت: چشمم روشن... اینجا خونه ی خودته ...
لبمو گزیدم بر منکرش لعنت...
خاله دوباره گفت: همچین میگی اسایشگاه انگاری زبونم لال قطع نخاع شدی... یه چهار هفته میخوای اینا رو تحمل کنی ... بخدا چشمت زدن بس که شب نامزدیتون عین ماه شده بودی...
دهن کجی ای توی دلم به خاله کردم و خاله پیشونیمو بوسید و مامان و مارا ل و ازاتاق بیرون برد تا مثلا من خیر سرم استراحت کنم!
هامین روی صندلی کامپیوترش نشسته بود و به من نگاه میکرد.
دیواری کوتاه تر از اون پیدا نکردم وجیغ زدم: برو بیرون میخوام بخوابم!!!
با خنده گفت : منو از اتاق خودم بیرون میکنی؟؟؟
بی هوا دستمو بالا اوردم که چیزی وبه سمتش پرت کنم که اه از نهادم بلند شد و باعث شد هامین بهم بخنده!!!


مطالب مشابه :


رمان انتی عشق

رمان پرنیان رمان انتی عشق. تاريخ : سه شنبه ۱۳۹۱/۰۸/۳۰ | 19:45 | نويسنده :




آنتی عشق 11

رمــــان ♥ - آنتی عشق 11 رمان پرنیان دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




آنتی عشق 5

رمــــان ♥ - آنتی عشق 5 رمان پرنیان دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




آنتی عشق 10

رمــــان ♥ - آنتی عشق 10 رمان پرنیان دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




آنتی عشق 17

رمــــان ♥ - آنتی عشق 17 رمان پرنیان دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




برچسب :