دانلود رمان ایرانی پرتو

  • رمان پرتو22

    دیدن شماره ی عماد استرسم چند برابر شد و با دستی که سعی می کردم نلرزه دکمه ی اتصال رو زدم :- بله ؟!- میخوای بیام دنبالت ؟!- نه ... ماشین هست ... خودم ..- آخه برفیه.. ترافیکه ...با تعجب ابروهام رو دادم بالا و بی اختیار رفتم سمت پنجره ...عماد راست میگفت چه برفی میومد ....بی اختیار محو دونه های ریز برف شدم ....- الو ؟! پرتو ....کجایی؟؟؟!با صدای عماد به خودم اومد ....- چه برفی ....- آره ...واسه ی همین میگم بیام دنبالت .... حالا بیام ؟!!بی اختیار لبخندی گرمی رو لبم نشست و گفتم :- به یه شرط ؟!!خندید... ازون آروم ها ... ازون ها که بیشتر از همیشه حس میکنی زنی ...- چه شرطی ؟؟!!- نه دیگه اونو دیدمت میگم ....خندید ... بلند ... ازونا که فکر میکنی چقدر خوبه یکی هست ....- خوب حالا بسه خنده .. چقدر دیگه اینجایی ؟خندش خفیف شد و گفت :- تا سه بشمر ...1....2....3....با تموم شدن شمارشش سانتافه ی مشکیش روبروی پنجره ظاهر شد و بلافاصله از ماشین پیاده شد و خیره به من که پشت پنجره از تعجب خشکم زده بود ... دستی تکون داد و با ایما و اشاره گفت زودتر برم پایین ...لبخند عمیقی زدم بلافاصله دستی تکون دادم و رفتم سمت در ...با ذوق شوق در رو قفل کردم پله های راه پله رو دوتا یکی رفتم پایین ....هرچه دارم از تو دارم ..ای همه دار وندارم ..با باز شدن در و خنده ی پر مهر عماد ..قلبم تند تر از همیشه زد .. نمیدونم باید میذاشتم به حساب سن و پله ها ... یا ..با تو آرومم بی تو ...بی قراره .. بی قرارم ....به تنه ی ماشین تکیه داد بود و دست به سینه با یه خنده ی محو نگام میکرد .... سرمو انداختم پایین و با قدم های آهسته ... از بین برف های نیمه جون رو زمین راه باز کردم ...هنوز بهش نرسیده بودم که با دو قدم خودشو رسوند بهم ...- میخوای دستتو بده به من ؟!بدون اینکه سرمو بالا کنم ...برای چند ثانیه چشم تو چشم شدم ...- نه میتونم ...- با این کفش ها ؟!به کفش های پاشنه بلند عروسکیم نگاهی انداختم .... کاش یه چکمه پام کرده بودم ...انگار فکرمو خوند ..- اگه دوست داری برو عوضشون کن ...- آخه ..- برو ... خدا رو چه دیدی شاید خواستیم بریم برف بازی ...خنده ای کردم و با گفتن پس وایسا .. دوباره خرامان خرامان برگشتم توی ساختمون هنوز کامل داخل نرفته بودم که گفت :- پرتو ؟!برگشتم ...- بله ؟!- پاشنه بلند ...با حالت گنگی دستامو به نشونه ی نفهمیدن تکون دادم ...ازون سمت خیابون صدا شو یکم بلند تر کرد و گفت :- پاشنه بلند بپوش ...یه تای ابرومو دادم بالا و در حالی که سعی میکردم بی تفاوت باشم ... رفتم داخل ...با باز کردن در کمد دوتا چکمه یکی پاشنه تخت و دیگری با پاشنه ی 6 سانت چشمک زدند ...خواستم مقاومت کنم ... دستم رفت سمت چکمه ی تخت ... نشد .. نمیدونم چرا ولی نشد ...با باز شدن دوباره ی در خیابون اولین نگاه عماد به پاهام ...



  • رمان پرتو22

    دیدن شماره ی عماد استرسم چند برابر شد و با دستی که سعی می کردم نلرزه دکمه ی اتصال رو زدم :- بله ؟!- میخوای بیام دنبالت ؟!- نه ... ماشین هست ... خودم ..- آخه برفیه.. ترافیکه ...با تعجب ابروهام رو دادم بالا و بی اختیار رفتم سمت پنجره ...عماد راست میگفت چه برفی میومد ....بی اختیار محو دونه های ریز برف شدم ....- الو ؟! پرتو ....کجایی؟؟؟!با صدای عماد به خودم اومد ....- چه برفی ....- آره ...واسه ی همین میگم بیام دنبالت .... حالا بیام ؟!!بی اختیار لبخندی گرمی رو لبم نشست و گفتم :- به یه شرط ؟!!خندید... ازون آروم ها ... ازون ها که بیشتر از همیشه حس میکنی زنی ...- چه شرطی ؟؟!!- نه دیگه اونو دیدمت میگم ....خندید ... بلند ... ازونا که فکر میکنی چقدر خوبه یکی هست ....- خوب حالا بسه خنده .. چقدر دیگه اینجایی ؟خندش خفیف شد و گفت :- تا سه بشمر ...1....2....3....با تموم شدن شمارشش سانتافه ی مشکیش روبروی پنجره ظاهر شد و بلافاصله از ماشین پیاده شد و خیره به من که پشت پنجره از تعجب خشکم زده بود ... دستی تکون داد و با ایما و اشاره گفت زودتر برم پایین ...لبخند عمیقی زدم بلافاصله دستی تکون دادم و رفتم سمت در ...با ذوق شوق در رو قفل کردم پله های راه پله رو دوتا یکی رفتم پایین ....هرچه دارم از تو دارم ..ای همه دار وندارم ..با باز شدن در و خنده ی پر مهر عماد ..قلبم تند تر از همیشه زد .. نمیدونم باید میذاشتم به حساب سن و پله ها ... یا ..با تو آرومم بی تو ...بی قراره .. بی قرارم ....به تنه ی ماشین تکیه داد بود و دست به سینه با یه خنده ی محو نگام میکرد .... سرمو انداختم پایین و با قدم های آهسته ... از بین برف های نیمه جون رو زمین راه باز کردم ...هنوز بهش نرسیده بودم که با دو قدم خودشو رسوند بهم ...- میخوای دستتو بده به من ؟!بدون اینکه سرمو بالا کنم ...برای چند ثانیه چشم تو چشم شدم ...- نه میتونم ...- با این کفش ها ؟!به کفش های پاشنه بلند عروسکیم نگاهی انداختم .... کاش یه چکمه پام کرده بودم ...انگار فکرمو خوند ..- اگه دوست داری برو عوضشون کن ...- آخه ..- برو ... خدا رو چه دیدی شاید خواستیم بریم برف بازی ...خنده ای کردم و با گفتن پس وایسا .. دوباره خرامان خرامان برگشتم توی ساختمون هنوز کامل داخل نرفته بودم که گفت :- پرتو ؟!برگشتم ...- بله ؟!- پاشنه بلند ...با حالت گنگی دستامو به نشونه ی نفهمیدن تکون دادم ...ازون سمت خیابون صدا شو یکم بلند تر کرد و گفت :- پاشنه بلند بپوش ...یه تای ابرومو دادم بالا و در حالی که سعی میکردم بی تفاوت باشم ... رفتم داخل ...با باز کردن در کمد دوتا چکمه یکی پاشنه تخت و دیگری با پاشنه ی 6 سانت چشمک زدند ...خواستم مقاومت کنم ... دستم رفت سمت چکمه ی تخت ... نشد .. نمیدونم چرا ولی نشد ...با باز شدن دوباره ی در خیابون اولین نگاه عماد به پاهام ...

  • رمان پرتو3

    با صدای راننده به خودم اومدم ..- اینجا میدون .... از کدوم سمت برم خانوم ؟!دستی به چشمم کشیدم و صاف سر جام نشستم و آدرس رو دادم .. کمتر از پنج دقیقه بعد رسیدم دم در آپارتمانم و کلید انداختم ... برای چند لحظه گیج و گنگ توی تاریکی وایسادم و بعد چراغارو روشن کردم .. نور تا حدودی چشمامو زد !از تنهایی بدم میومد ...سه سالی میشد که تنها زندگی میکردم .... البته اگه میخواستم با خودم رک باشم ... خیلی وقت بود که تنها بودم ..... از اینکه هر شب میومدم توی این خونه ی سوت و کور ... خونه که نه.. بقول مریم قصر یخی .... متنفر بودم !! البته بیراهم نمیگفت یه خونه ی سیصد متری با دیزاین ایده گرفته از قرون وسطی و تقریبا همه چی سفید ! ... ..با یاد آوری حرفای مریم زهر خندی زدم و پالتو و کیف و کلیدام رو پرت کردم رو مبل وسط هال و رفتم سمت اتاق خوابم ...بعد از شستن دست و صورت و تعویض لباس .. برای خودم از غذای دیشب در حدی که معدم رو پر بکنه و اون درد لعنتیش نیاد سراغم گرم کردم و به بی اشتها ترین شکل ممکن خوردم و بلافاصله یه قرص خواب پشتش انداختم بالا و بعد از مسواک زدن رفتم تو ی تخت ... هنوز سرم به بالشت نرسیده بود که صدای زنگ خفیف گوشیم رو از توی کیفم توی هال شنیدم .. اول میخواستم بی خیال بشم ولی بعد به خیال اینکه ممکنه از بچه های شرکت و شایدم طلبکارا باشن با رخوت از جام پاشدم ...تقربا زنگ های آخر بود که دکمه ی اتصال رو زدم ...- بله ؟!- به مهندس کامیاب ....کثافت ! صدیقی بود ... یکی از طلبکارا و یه کله گنده ی گمرک .. حدود 35 – 36 سالش بود و ازون نون به نرخ روز خورا که به غیر از زن و بچه های بیچاره اش هر جا میره یه صیغه ای و چند تا در راه خدام واسه ی خودش جور میکنه که یه وقت بهش بد نگذره ! آدم لجنی بود هم خودش هم افکارش و توی این مدت همه جوره سعی کرده بود به من که یه زنم نزدیک بشه ... با صدای که عصبانیت به وضوح توش موج میزد گفتم :- امرتون ؟!!- مهندس ... با ما به از این باش که با خلق جهانی ..دندون قروچه ای کردم و در حالیکه سعی میکردم چند تا فحش آبدار بارش نکنم گفتم :- جناب صدیقی من بهتون عرض کردم هفته ی دیگه پولتون آمادست ....خنده ی کریهی کرد و گفت :- اون پول فدای یه تار موت .... تو فقط یه چراغ سبز نشون بده ... چند برابر اون پول رو به پات میریزم ...از عصبانیت پره های بینیم میلرزید ... برای لحظه ای سکوت کردم... که صدای نحسش دوباره اومد :- چیه ؟!..... سکوت یعنی رضا ؟؟؟با اینکه مطمئن بودم صفایی تا هفته ی دیگه مبلغی رو که میبایست به عنوان پیش پرداخت بدرو به حساب شرکت نمیریزه ولی دلم رو به در یازدم و با نفرت گفتم :- ببین جناب صدیقی ...من جنازمم نمیذارم رو دوش آدمای مثل تو باشه چه برسه به خودم ... پس برو تورتو یه جا دیگه پهن کن ...

  • رمان پرتو18

    اولین بوسه ی عماد روی گونم زمانی بود که از عروسی مریم برگشتیم ... نمیدونم چی شد ... ولی .. تاریکی شب و برق نگاش باعث شدد کمتر از چند ثانیه خودمو تو بغلش پیدا کنم .. زن بودنم رو ... نیازم رو .. و در آخر عشقم رو ....نمیدونم چرا با اولین بوسش بغض کردم با دومی گریه و بعدش فقط عشق بود و عشق ...اینکه تک تک دونه های اشک رو از روی صورتت پاک کنن و ببوسن حس خوبیه ... اینکه توی یه شب سرد زمستون توی بغل کسی که دوستش داری آروم بگیری از اونم بهتره و از همشون شیرین تر .. اینه که ببینی ... یه مرد تو اوج نیازش به یه بوسه از گونه کفایت میکنه و با بغض رو از چشم ها ی خیست می گیره ..و میدونی دقیقا زمانی که صورتش بر میگرده سمت شیشه ... یه قطره اشک از چشماش میچکه ....حال و هوای اونشب غیر قابل وصف بود ...از یه طرف زیر پا گذاشتن خیلی از ارزش ها و از طرفی ...عشقی سراسر وجودتو تسخیر میکنه و ذره ذره به عمقش نفوذ...عماد بعد از اون چند ثانیه تا نزدیک خونه دیگه تو چشمام نگاه نکرد ...منم!! گونه های تب دارم رو چسبونده بودم به شیشه سر ماشین و وی خلسه ی خودم دست و پا می زدم ....نمیدوم زمان چجوری گذشت ولی با ایستادنه ماشین به خودم اومدم و بیرون رو نگاه کردم ... رسیده بودیم ....با صدایی که از ته چاه در میمود گفتم :- خدافظ...توی کسری از ثانیه دستم رو گرفت و گفت :- چند لحظه فقط ..نگاش کردم ... از همیشه دوست داشتنی تر بود ...- از امشب ... مسئولیتمون خیلی سنگینه پرتو ... خیلی ...تو چشماش خیره شدم ...- اونجوری نگام نکن ... داغونم نکن .... پرتو ... من طاقتم کم شده ....خیره تر شدم ...آروم زد رو فرمون و گفت :- از امشب تو مال من شدی ... روحت ... وجود نازنینت ...بعدم با بغض نگاشو بهم دوخت و ادمه داد :- میدونی چقدر مسئولیتم سنگینه ...؟؟!!حرفاشو نمیفهمیدم ... لااقل اون موقع ...ولی سرمو تکون دادم ...اومدم برم که باز دستمو گرفت :- منم مال توام ... پس توام مسئولی ... تنهام نذاریا دختر ...بعدم با صدایی که میلرزید انگشتشو برد سمت سینش ...- اینجا فقط جای یکیه و بی اون ویرونست !!!! یادت نره ها ... بی تو ویرونم پرتو !!!بغض کردم ...ترسیدم ...بی اختیار خزیدم تو آغوشش ...محکم بغلم کرد ... سرمو فشار داد رو سینش ....نمیدونم چقدر گذشت ... سرمو از روی سینه ی خیسش برداشتم ...خندیدد و صورتش رو پاک کرد ...لبشو به دندون گرفت ...- چیه ؟؟!بیشتر خندید ...- ا؟!! عماد ؟؟!!آروم انگشتشو کشید زیر چشمام ..- شبیه لولو شدی ...یاد ریملام افتادم ....تقریبا میشد حدس زد چه شکلی شدم ...خندیدم ... ازون از ته دلا ...- قربون خندت برم م م من !!!دوباره خندیدم ...- برم ؟؟!!- به یه شرط ...- چی؟- مواظب خودت باشی ... باشه ؟!!- باشه ؟!پیاده شدم هنوز دو قدم نرفته بودم که صدام زد ...- جانم؟!برق زد چشماش ...- دوست دارم ...نگاش کردم ...

  • رمان پرتو21

    با تکون های محکمی از خواب پریدم و با دیدن صورت خندون مریم بالای سرم بی اختیار لبخند زدم ... و سلام آرومی گفتم ...- نصفه شب لگد زدم اومدی رو مبل خوابیدی ؟؟؟!!نگاهی به جای خوابم کردم و تازه دردی که توی کمرم پیچیده بود رو حس کردم نفس عمیقی کشیدم و سرجام نشستم بعد از اینکه کش و قوسی به بدن کوفتم دادم رو کردم سمتش و گفتم :- نه بابا ... تو که وسط خاطرات من خوابت برد منم دیدم خوابم نمیبره هی دارم این دنده اون دنده میشم گفتم تو یهو بیدار نشی این بود اومدم اینجا ...سری تکون داد و نشست روبروم و گفت :- خوب حالا از همه ی این حرفا بگذریم .. پاشو بیا صبحونت رو بخور ...با تعجب لحاف زدم کنار ، که خندید و گفت :- ساعت 11هه توقع نداشتی من که از 9 بیدارم منتظر بشم تو بیدار شی صبحانه درست کنی ؟؟!خنده ای کردم و گفتم :- شرمنده مریم ... گند زدم با این مهمون داری ...- نه بابا این چه حرفیه ... تو ببخش مهمونت شیکموئه اینقد ر...چقدر محبت های مریم خالص بود ... گاهی وقت ها اونقدر از ته دل بود حرفا و کاراش که بی اختیار دلم گرم میشد به اینکه منم تو اوج بی کسیم یکی هست ....داشتم لقمه ی نون و کره عسلی رو که گفته بودم و میذاشتم تو دهنم که مریم گفت :- پرتو جان ؟! ناراحت میشی من برم ؟! آخه مجی شب بیاد غذا اینا نداره برم به چیزی درست کنم و ...- نه بابا دیوونه این چه حرفیه ... ناراحت چیه ؟ خودتم نمیگفتی من به طرفداری از شوهرت بیرونت میکردم ...خنده ی ریزی کرد و خودشم با اینکه صبحانه خورده بود دوباره مشغول شد به لقمه گرفتن ....ساعت طرفای دوازده بود که مریم رفت ... منم بعد از شستن ظرفا سالن رو یه جارو زدم و بعد از مرتب کردن اتاق خواب رفتم تا یه دوش بگیرم ....به محض باز کردن آب و ریختنش روی سر و صورتم ... فکرای متعدد عین خوره افتاد به جونم ...یکی از این فکرا که از همه وسوسه کننده تر بود این بود که برم پیش عماد و خیلی چیزارو بگم ... حرفایی که مطمئنا باعث میشد از پیشنهادش بگذره .. حرفایی که ...با این فکر نفس عمیقی کشیدم و بعد از اینکه کارم تموم شد با همون حوله ی تنی رفتم سمت تلفن ....از تو شماره های دریافتی تلفن شماره ی خونش رو پیدا کردم و بلافاصله گرفتم :بوق اول ...بوق دوم ..با بوق سوم صداش پیچید تو گوشم :- جانم ؟آب دهنم رو به سختی قورت دادم .. برای یه لحطه احساس پشیمونی میکردم... اینکه شاید عمادی دیگه نباشه ... عمادی که توی همین مدت کم وبا وجود تمام اذیتاش ...چقدر تنهایی بد بود ...- پرتو چرا حرف نمیزنی ؟با صداش دوباره به خودم اومدم و تمام افکاری که باعث شک و دودلیم میشد و ریختم دور و گفتم :- سلام ..خنده ی آرومی کرد و گفت :- سلام .. کجایی تو دختر حرف نمیزنی؟!! اشتباه شمارمو گرفتی ؟!یه تیکه از موهای خیسم رو از صورتم کنار زدم ...

  • رمان پرتو3

    با صدای راننده به خودم اومدم ..- اینجا میدون .... از کدوم سمت برم خانوم ؟!دستی به چشمم کشیدم و صاف سر جام نشستم و آدرس رو دادم .. کمتر از پنج دقیقه بعد رسیدم دم در آپارتمانم و کلید انداختم ... برای چند لحظه گیج و گنگ توی تاریکی وایسادم و بعد چراغارو روشن کردم .. نور تا حدودی چشمامو زد !از تنهایی بدم میومد ...سه سالی میشد که تنها زندگی میکردم .... البته اگه میخواستم با خودم رک باشم ... خیلی وقت بود که تنها بودم ..... از اینکه هر شب میومدم توی این خونه ی سوت و کور ... خونه که نه.. بقول مریم قصر یخی .... متنفر بودم !! البته بیراهم نمیگفت یه خونه ی سیصد متری با دیزاین ایده گرفته از قرون وسطی و تقریبا همه چی سفید ! ... ..با یاد آوری حرفای مریم زهر خندی زدم و پالتو و کیف و کلیدام رو پرت کردم رو مبل وسط هال و رفتم سمت اتاق خوابم ...بعد از شستن دست و صورت و تعویض لباس .. برای خودم از غذای دیشب در حدی که معدم رو پر بکنه و اون درد لعنتیش نیاد سراغم گرم کردم و به بی اشتها ترین شکل ممکن خوردم و بلافاصله یه قرص خواب پشتش انداختم بالا و بعد از مسواک زدن رفتم تو ی تخت ... هنوز سرم به بالشت نرسیده بود که صدای زنگ خفیف گوشیم رو از توی کیفم توی هال شنیدم .. اول میخواستم بی خیال بشم ولی بعد به خیال اینکه ممکنه از بچه های شرکت و شایدم طلبکارا باشن با رخوت از جام پاشدم ...تقربا زنگ های آخر بود که دکمه ی اتصال رو زدم ...- بله ؟!- به مهندس کامیاب ....کثافت ! صدیقی بود ... یکی از طلبکارا و یه کله گنده ی گمرک .. حدود 35 – 36 سالش بود و ازون نون به نرخ روز خورا که به غیر از زن و بچه های بیچاره اش هر جا میره یه صیغه ای و چند تا در راه خدام واسه ی خودش جور میکنه که یه وقت بهش بد نگذره ! آدم لجنی بود هم خودش هم افکارش و توی این مدت همه جوره سعی کرده بود به من که یه زنم نزدیک بشه ... با صدای که عصبانیت به وضوح توش موج میزد گفتم :- امرتون ؟!!- مهندس ... با ما به از این باش که با خلق جهانی ..دندون قروچه ای کردم و در حالیکه سعی میکردم چند تا فحش آبدار بارش نکنم گفتم :- جناب صدیقی من بهتون عرض کردم هفته ی دیگه پولتون آمادست ....خنده ی کریهی کرد و گفت :- اون پول فدای یه تار موت .... تو فقط یه چراغ سبز نشون بده ... چند برابر اون پول رو به پات میریزم ...از عصبانیت پره های بینیم میلرزید ... برای لحظه ای سکوت کردم... که صدای نحسش دوباره اومد :- چیه ؟!..... سکوت یعنی رضا ؟؟؟با اینکه مطمئن بودم صفایی تا هفته ی دیگه مبلغی رو که میبایست به عنوان پیش پرداخت بدرو به حساب شرکت نمیریزه ولی دلم رو به در یازدم و با نفرت گفتم :- ببین جناب صدیقی ...من جنازمم نمیذارم رو دوش آدمای مثل تو باشه چه برسه به خودم ... پس برو تورتو یه جا دیگه پهن کن ...

  • رمان پرتو36

    * فردا مهمونیِ مریمِ ؟؟!!بدون اینکه جواب سوالش رو بدم ظرف جلوم رو جمع کردم و رفتم سمت آشپزخونه ..دنبالم اومد ...- سوالم جواب نداشت ؟؟؟!!نگاش نکردم ...- تو که می دونی چرا می پرسی؟؟؟!!تکیه زد به دیوار گفت:- می دونم خوشبخت نیستی .. ولی یه فردا نقشِ یه زن خوشبخت رو بازی کن ...برگشتم سمتش ...دستم رفت لای موهام ... کشیدمشون ...- دقیقا چرا ؟؟!!!بی جواب از کنار سوالم رد شد و رفت تو اتاق و در رو بست .. تازه چشمم افتاد به ظرف غذاش .. شاید یکی دو قاشق بیشتر نخورده بود ....تکیه دادم به میز ... انگشتم رو کشیدم به قاشقش...بغض تو گلوم رو فرو دادم و زدم زیر همه چیز ... قاشق .. چنگال .. سینی....با صدایی که راه انداختم عماد سراسیمه از اتاق اومد بیرون ... جلوی در آشپزخونه نگاه متعجبش بین من و غذاهای روی زمین ریخته شد می چرخید ....- چرا اینجوری کردی دختر؟؟؟!!حالا نگران خیره شده بود به منی که عین سنگ به کابینت تکیه داده بودم ...نگران !!! چه واژه ی مسخره ای ؟!!از کنار بلبشویی که ساخته بودم سریع رد شدم و بی اختیار تنه ای بهش زدم رفتم تو اتاقم .... نه اتاقمون !!!با بسته شدن در اتاق صورتم خیس شد. موهام رو زدم کنار. رفتم سمت تخت یه نفرم به پشت خوابیدم .چرا قلبم داشت از جا کنده میشد؟!چرا نمیتونستم نفس بکشم؟!چرا اینقدر خسته بودم ؟!چرا خنده هام اینقدر دور بودن ؟!بی کس شدی پرتو .... دیدی همه کست مال دیگریه پری ...تنها شدی پرتو .... حتی تنها تر از قبل ....برای اینکه صدام بیرون نره لبم رو به دندون گرفتم ... پلکام رو فشار دادم رو هم .... ملحفه ی روی تخت رو چنگ زدم ... به پهلو شدم و صورتم رو فرو کردم تو بالشت...***چقدر گذشته بود نمی دونم ... خواب و بیدار بودم. معدم بهم می خورد..به زور چشمای پف کردم باز شدن ...اتاق دور سرم می گشت ...دستم رو به دستگیره ی تخت گرفتم .بلند شدم .. تنم خیس عرق شد ...چم بود ؟؟؟!!!از جام بلند شدم ....دهنم خشک بود. پاهام توان نداشت.یه قدم ..نفسم کند شد ...قدم بعد ...کند تر ...رسیدم دم در ...دستگیره ی در رو کشیدم ...توانم انگار ...تموم !!زانو زدم ...موهای خیس از عرقم ریخت توی صورتم ...تنم یخ بسته بود ... حتی یخ تر از سرامیک های باد کولر خورده ....لبمو تر کردم ... سرم رو بالا گرفتم .. عماد روی کاناپه خواب بود ...خواستم صداش کنم ...صدام در نیومد ...با همه ی توانم کوبیدم به در ...پلکاش تکون خورد ...نگاش افتاد بهم ...هوشیار شد ...ثانیه نشد اومد ..- پری جانم .... داری با خودت چه می کنی؟؟ چرا رنگت اینطوری شده؟؟؟!!پری جانم... نگاه ورم کردمو دوختم بهش ... پری جانم ...دلم بهم خورد ...دستمو بی اختیار گرفتم جلوی دهنم ....سریع تو بغلش بلندم کرد ...عین پرِ کاه !احساس بی وزنی می کردم ...یعنی یه شبه اینجور سبک شده بودم؟؟؟!!هر لحظه حالم بد تر میشد. ...