دانلود رمان شاه شطرنج از نگاه دانلود

  • رمان گندم دانلود

    رمان گندم نویسنده:م.مودب پور خلاصه: به نام خدا اواخر فروردین بود.یه روز جمعه.تواتاقم که پنجره ش به باغ وامی شد،روتختم دراز کشیده بودم وداشتم فکرمی کردم.صدای جیک جیک گنجیشکا ازخواب بیدارم کرده بود.هفت هشت تا گنجیشک روشاخه ها باهم دعواشون شده بودوجیک جیکشون هوابود!رو شا خه ها این ور واون ور می پریدن وباهم دعوامی کردن.منم دراز کشیده بودم وبهشون نگاه می کردم. خونه ما،یه خونه قدیمی آجری دوطبقه بودگوشه یه باغ خیلی خیلی بزرگ.یه باغ حدود بیست هزارمتر! یه گوشش خونه ما بود وسه گوشه دیگه ش خونه عموم ودوتاعمه هام.وسط این باغ بزرگم،یه خونه قدیمی دیگه بود که از بقیه خونه ها بزرگتربود که پدربزرگم توش زندگی می کرد. یه پدربزرگ پیرواخمواما بایه قلب پاک و مهربون! یه پدربزرگ پرجذبه که همه توخونه ازش حساب می بردن وتااسم آقابزرگ می اومد...دانلودرمان گندم پی دی افدانلودزیپ



  • رمان گندم دانلود

    رمان گندم نویسنده:م.مودب پور خلاصه: به نام خدا اواخر فروردین بود.یه روز جمعه.تواتاقم که پنجره ش به باغ وامی شد،روتختم دراز کشیده بودم وداشتم فکرمی کردم.صدای جیک جیک گنجیشکا ازخواب بیدارم کرده بود.هفت هشت تا گنجیشک روشاخه ها باهم دعواشون شده بودوجیک جیکشون هوابود!رو شا خه ها این ور واون ور می پریدن وباهم دعوامی کردن.منم دراز کشیده بودم وبهشون نگاه می کردم. خونه ما،یه خونه قدیمی آجری دوطبقه بودگوشه یه باغ خیلی خیلی بزرگ.یه باغ حدود بیست هزارمتر! یه گوشش خونه ما بود وسه گوشه دیگه ش خونه عموم ودوتاعمه هام.وسط این باغ بزرگم،یه خونه قدیمی دیگه بود که از بقیه خونه ها بزرگتربود که پدربزرگم توش زندگی می کرد. یه پدربزرگ پیرواخمواما بایه قلب پاک و مهربون! یه پدربزرگ پرجذبه که همه توخونه ازش حساب می بردن وتااسم آقابزرگ می اومد...دانلودرمان گندم پی دی افدانلودزیپ

  • رمان شطرنج عشق (قسمت اول)

    از پشت پنجره چشم به افق دوخته ام و کوچ پرستوها را می بینم که هر چه دورتر می شوند بیشتر اوج می گیرند. به خود می اندیشم به لحظه ها و سالهای از دست رفته که تلاشم برای به اوج رسیدن بوده ولی همیشه در لحظه اوج او مرا وادار به فرود کرده ، به سالهای غربتم می اندیشم که برای فرار از او درد غربت را به جان خریدم ولی حالا بعد از سه سال باز به جای اولم برگشتم.نمی دانم او بیشتر گناهکار است یا خودم؟ نمی دانم چطور به او اجازه داده ام که با لحظه های عمرم چنین بازی کند. در حالی که او را مقصر می دانم ولی در اعماق قلبم اعتقاد دارم که می توانستم بارها خود را از دست او برهانم اگر.....پرنده خیالم مرا به اولین روز دیدارم با پدر و مادم بعد از سه سال دوری و غربت برد، وقتی سرزده و بدون خبر وارد خانه شدم هردو را بهت زده و حیران از بازگشتم دیدم و خود را در آغوش گرم و مهربانشان سپردم و غم غربت سه ساله ام را با جویبار اشکی از چشمانم جاری بود تسکین دادم. چه خوب بود آغوش مادر و چه لذت بخش بود آغوش پدر و چه زیبا بود در محیط خانه بودن و بوی وطن استشمام کردن . با صدای مادر به خود آمدم از اینکه سرزده و بدون خبر بازگشته بودم گله داشت.به سویش رفتم صورت زیبا یش رابوسیدم و گفتم :- مادرجان باور کنید یکدفعه خیال بازگشت به سرم افتاد.ولی مادر قانع نشد و در حالی که غر می زد گفت : اگه ما می دانستیم همه را برای استقبال تو خبر می کردیم اون از رفتنت که چنین بی خبر رفتی و این هم از آمدنت.لبخند زدم و گفتم : تازه می خواهم خواهش کنم تا وقتی که خودم نگفته ام با هیچ کس در مورد بازگشتم صحبت نکنید.چون آمادگی دیدار هیچ کس را ندارم حتی آرمان و آذین.پدرم با تعجب پرسید : چرا ؟به چشمان مهربانش نگاه کردم و گفتم :- چون در این سه سال آنقدر احساس غربت کرده ام که حس می کنم برای دیدار باید آمادگی کامل پیدا کنم. در ضمن چون کارهایم در شرکتی که برایشان کار می کردم تمام نشده مجبور شدم آنهاراهمراه خود بیاورم تا همین جا طرح هایم را تمام کنم و برایشان پست کنم. برای اینکه در قبال آنها مسئول هستم و دستمزد آن را قلا گرفته ام.با التماس خواهش کردم که یک مدت به من وقت دهند پدر و مادرم با تعجب بهم نگاه کردند و بعد پدر رو به مادر گفت که بهجت جان هرجور آفاق راحته همان کار را می کنیم و چنین شد که از بازگشتم هیچ کس خبردار نشد تا دیروز که پدر ناراحت به منزل آمد و گفت :- آفاق اگه بدونی امروز چی شد ؟ آقای محمودی تلفن کرد و ما را برای فردا ظهر به صرف نهار دعوت کرد البته ما تنها نیستیم بلکه همه فامیل و دوستان را دعوت کرده ، وقتی علتش را پرسیدم گفت که به خاطر بازگشت آفاق جان بعد از سه سال قصد دارند مهمانی بذهند. وقتی متعجب ...

  • دانلود رمان اسطوره

    اسطوره                                              دانلود کل کتابلینک کمکی از پیکوفایل                                               دانلود کل کتاب    با تشکر از مرجان خانوم برای تهیه لینک.... و همینطور از ممدآلمانی گل برای اسکن کتاب.نظر یادتون نره ... امیدوارم از خوندنش لذت ببرید. منبع:http://farest.blogsky.com/

  • رمان شطرنج عشق (قسمت دوم)

    است زودتر بیایی چون فکر کنم پدر و مادرتون از چیزی دلخور هستند پس تا صداشون در نیامده بیا.بعد از رفتن او به طرف آینه رفتم و موهایم را شانه کردم ، وقتی نگاهم به خودم افتاد آهی از حسرت کشیدم و لباسم را مرتب کردم و از اتاق خارج شدم. وقتی به کنار پدر و مادرم رسیدم ، صورت هر دوی آنها را بوسیدم و با لبخند گفتم :- می دونم هنوز از دستم ناراحت هستید ولی خواهش می کنم منو ببخشید ، باور کنید دیگه تکرار نمی شود.مادر – نه عزیزم از دستت ناراحت نیستم ، منتها امروز از یک طرف باید دلیل نرفتنت را برای هر کس که آنجا دیدم توضیح می دادم . اولش خوشحال بودم که می دیدم امید بیشتر مواقع امید هم حرف های مرا تایید می کند و نرفتنت را بهتر توجیح می کند ولی بعد از یک مدتی که از مهمانی گذشته بود متوجه شدم امید پشت سر ما در میان صحبتهای خود پیش اگثر مهمانها حرف تو را پیش کشیده و شروع به بدگویی کرده که چه می دانم به مدرک دکترایش می نازه ، دیگه کسی را تحویل نمی گیره و حتی برای خواهر و برادرش هم کلاس میزاره و یک مشت مزخرف دیگه نمی دونم چه پدر کشتگی با تو داره .با صدای پدر هر دو به طرفش نگاه کردیم ، گفت :- خانم این حرفها چیه درباره امید می زنی نا سلامتی حالا دیگه ما با هم شراکت داریم . تازه امید خیلی خوشحال بود که آفاق برگشته و از من خواست حتما به آفاق بگم که کارش را باید از شرکت ما آغاز کنه . منم گفتم اگه تو شرکت باباش نخواد کار کنه پس کجا باید کار کنه.وقتی با تعجب پرسیدم مگه شما با امید شرکت تاسیس کرده اید ، پدر خندید و گفت :- بله امید تونست با کمک پدرش سرمایه خوبی به هم بزنه و بعد هم از من خواست که با او و آرمان شریک بشم تا با هم شرکت ساختمانی بزرگ راه اندازی کنیم، من هم سرمایه خودم را در این راه به کار گرفتم.- ولی پدر من نمی توانم به شرکت شما بیایم .پدر تقریبا با فریاد گفت : از تو انتظار نداشتم .با ترس گفتم : ولی متوجه نشدید چون هنوز کارهایم را تمام نکرده ام مجبور هستم تا تمام شدن طرح هایم و پست آن برای شرکت کانادایی کار جدید را آغاز نکنم. باور کنید اگر از قبل دستمزد آنها را نگرفته بودم همین فردا به شرکتتان می آمدم.پدر با شنیدن حرفهایم کمی آرامتر شد و گفت :- چند روز طول می کشد طرحهایت را اتمام کنی ؟در حالی که نمی توانستم دروغ بگویم کمی فکر کردم و گفتم :- حداکثر 10 روزی طول می کشد.وقتی به چشمان مهربانش خیره شدم حالت نگاهش به من یاد آوری می کرد که در پشت آن تحکم چه قلب رئوف و مهربانی است، خم شدم و گونه اش را بوسیدم و گفتم :- چشم پدر ، کجا می تونم کار کنم که بهتر از شرکت شما باشد.در همان حال به غذایی که خدیجه خانم آورده بود نگاه کردم و به شدت احساس گرسنگی کردم ، برای خود ...

  • دانلود رمان شاه شطرنج برای کامپیوتر

    دانلود رمان شاه شطرنج برای کامپیوتر

    قسمت های قبلی این عنوان دانلود کتاب منبع : نود و هشتیا

  • دانلود رمان بهادر

    دانلود رمان بهادر

    دانلود رمان بهادر از maryammoayedi فرمت pdf   نام کتاب : بهادر نام نویسنده : maryammoayedi  کاربر انجمن نود و هشتیا حجم : ۹٫۱۱ مگابایت خلاصه داستان: در مورد یه مرد جوون خودساخته هست که به عشق و عاشقی اعتقادی نداشته تا اینکه اونم یه روز عاشق میشه اون هم عشق در نگاه اول.. “ با بلند شدن صدای اذون سرمو چرخوندم سمت مسجد محل…همونجایی که یکماه پیش دل و دینم رو باخته بودم…منی که به عشق و عاشقی اعتقادی نداشتم چوب بی ایمونیم رو بد رقم خوردم و تو همون نگاه اول شدم اواره یه جفت چشم عسلی .چشمایی که اگر چه حتی نیم نگاهی هم به من نکرد اما از همون دور هم وجودمو به اتیش کشوند و رفت..” فرمت کتاب : pdf رمز عبور : www.tak-site.ir   با تشکر فراوان از رکسانا عزیز بابت تهیه این رمان زیبا   دریافت  کتاب     قسمتی از متن رمان: باسای زندان رو گوله کردم و انداختم تو سطل اشغال…حالا یه بلوز کرم با یه شلوار به همون رنگ به تن کرده بودم…میشناختمشون…از لباسایی بود که تو کیش خریده بودم اونم با سلیقه ی سمانه…..آرش اینا رو باید از خونه اورده باشه….یاد خونه که

  • رمان سیگار شکلاتی قسمت نوزدهم

    با صدای تقه ای به در از جا بلند شد و گفت:- بله؟صدای خدمتکار بود :- غذا آوردم براتون آقا ... چند روزی بود به خواست خودش غذاشو توی اتاق خودش می خورد. دوست نداشت سر می زبشینه و جمشید هم باهاش مخالفتی نکرده بود. از جا بلند شد، رفت سمت در و بازش کرد ... خدمتکار با لباس فرم پشت در بود. سینی رو از دستش بیرون کشید و بعد از نگاهی اجمالی به غذاهای توی سینی گفت:- سیب زمینی هاش کو پس؟!سفارش داده بود براش سیب زمینی آب پز شده هم بذارن. چند وقتی بود روی هیکلش کار نکرده بود و تصمیم داشت تمریناتش رو دوباره از سر بگیره به خصوص که جمشید یه سری وسیله هم براش گرفته بود که بتونه تو خونه تمرین کنه. خدمتکار بی توجه چرخید و همینطور که می رفت گفت:- هنوز اماده نیست!شهراد با ابروی بالا پریده رفتنش رو نگاه کرد و توی دلش غرید:- همه تو این خونه یه تخته شون کمه ... تازه نصف غذاش رو خورده بود که باز صدای در بلند شد، با دهن پر گفت:- کیه؟!هنوز درست و حسابی دهنش بسته نشده بود که در باز شد و اردلان اومد تو . از همون جلوی در شروع کرد:- شهرادم ... عزیز دلم! الهی اردی نباشه که ببینه تو رو کتک زدن! نفسم، شهراد جونم! درد و بلات به جون اردلان ... شهراد از جا بلند شد، خنده اش گرفته بود، در اتاق رو بست و گفت: - کی به تو گفت آخه؟- خبرش خیلی زود پخش شد تو باشگاه ... همه فهمیدن دایی لندهورت کتکت زده! به جون ارسلان که می خوام دنیا نباشه دوست داشتم برم داییتو بزنم له کنم! گیس روی سرش نذارم! اینا رو که می گفت خیلی هم آروم اشکای خیالیشو از گوشه چشم پاک می کرد ... شهراد با لبخند رفت سمت اردلان، سرش رو چسبوند روی سینه اش و گفت:- دیوونه! اون وقت باید می یومدی اینجا؟! مگه نگفتم نیا تا خبرت کنم؟!!اردلان مشغول بازی با پایین تی شرت قرمزش شد و گفت:- خوب دلم طاقت نیاورد! این چند روزم به زور جلوی خودمو گرفتم. باید با چشمای خودم می دیدم سالمی ... شهراد ... من طاقت ندارم ...به اینجا که رسید بغض تو گلوش گره خورد و ساکت شد. شهراد خواست جواب بده که تقه ای به در خورد ... شهراد دست اردلان رو توی دستش محکم فشار داد و متعاقبا فشاری هم از جانب اون دریافت کرد. رو به در گفت:- بله؟!در اتاق باز شد و جمشید با لبخند خاص مخصوص خودش وارد شد و در اتاق رو بست. اردلان و شهراد هر دو جلوی پاش بلند شدن. جمشید با دست اشاره ای کرد و گفت:- بشینین لطفاً ... راحت باشین ...هر دو نشستن و کنجکاو به دهن جمشید خیره شدن. اونم خیلی منتظرشون نذاشت و با لبخند رو به اردلان گفت:- خیلی خوش اومدی! دیدیش؟ خیالت راحت شد؟!اردلان خجالت زده سرش رو زیر انداخت و گفت:- بله ... مرسی که اجازه دادین بیام ببینمش.جمشید با خنده ضربه ای سر شونه اردلان زد و گفت:- خواهش می کنم ...

  • رمان ازدواج اجباری

    اصلا از پسره با اون نگاهای هیزش خوشم نیومد این دختره هم که تمومش و میمالوند به پسره اخرم نفهمیدم این با کامران دوسته یا با فریدحتما دیده کامران فعلا مشغوله گفته این یکی و بچسبم نپرهبالاخره ساعت 10 اقا رضایت دادن تا بریم به زور این چندشاعت و تحمل کرده بودمتو ماشین چشام و بسته بودم و به اهنگ خط و نشون امیرعلی که داشت پخش میشد گوش میدادمبا واستادن ماشین چشام و باز کردم ولی با دیدن جایی که نگه داشته بود تعجب کردم و برگشتم سمت کامران داشت با گوشیش ور میرفت-چرا واستادی اینجا؟بهم نگاه کردو گفت-حوصله خونه رو ندارم پیاده شو یکم قدم بزنیمخودمم اصلا حوصله نداشتم برم تو اون خونه بزرگ و از تنهایی دق کنم واسه همین بدون هیچ حرفی پیاده شدماروم کنارهم راه میرفتیم ولی هیچ حرفی نمیزدیمبا دیدن بوفه ای که وسط پارک بود وفاصله نسبتا زیادی باهامون داشت دلم هوای پفک لینا کرد ولی اصلا دوست نداشتم به کامران بگمبا حسرت داشتم راه میرفتم ولی اخر دیگه نتونستم تحمل کنم حتما باید میخورموگرنه چشاش بچم کاج میشدبا یاداوری نی نیم لبخندی زدم که کامران گفت-چیه واسه خودت جک میگی و میخندی؟-نه یاد یه چیزی افتادم-چی؟برگشتم طرفش و زل زدم تو چشاش وهیچی نگفتم چشاش دیوونه کننده بود اونم منتظر زل زده بود تو چشام واسه اینکه بحث و عوض کنم گفتم-من پفک کیخوام-هان؟-میگم پفک میخوام-مگه بچه شدی؟بیخیال بابا حوصله داری-مگه فقط بچه ها پفک میخورن-بیخیال اومدیم قدم بزنیم نه اینکه پفک بخوریمیه خسیس گفتم و با حالت قهر رفتم سمت یه نیمکت و روش نشستم و با گوشیم ور رفتم-اومد طرفم و گفت-خیل خوب قهر نکن میخرم برات-نمیخوام دیگه-همونطور که از کنارم رد میشد گفت-خیلی بچه ایاروم گفتم-پس چرا نذاشتی بچگیم و کنماهی کشیدم و به ساعتم نگاه کردم-چیه خانومی طرفت کاشتت نیومده؟اشکال نداره خودمون در خدمتتیم خانومیسرمو بلند کردم و به سه تا پسری که روبه روم واستاده بودم نگاه کردمکه یکیشون سوتی کشیدو گفت-اولل عجب لعبتی-عجب لبایی جون میده واسه خوردماز حرفاشون خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین و اخم کردم-خاک تو سر پسره که همچین دافی و قال گذاشته بیا عزیزم پیش خودماحساس کردم یکیشون اومد طرفم واسه همین از جام بلند شدم-اییییییییییییییییی جووووووووووووون عجب هیکل سکسی داری خانومی بیا یه شب باما قول میدم بهت بد نگذره پول خوبیم بهت میدیم خانومی فقط ارزون حساب کن مشتری شیمبعدم خودشو دوستای جلف تر از خودش زدن زیر خندههمش تقصیر خودم بود اگه به خازر لجبازی با کامران اینجوری تیپ نمیزدم و ارایش نمیکردمالان یه همچین بی سر و پاهایی جردت متلک انداختن نداشتنراه افتادم طرف بوفه ای که کامران ...

  • رمان توسکا-2-

    *رفتم توی حیاط و نشستم روی تخت کنار بابا ... بابا چادر مامانو برداشت انداخت روی شونه های من و گفت:- درخت بابا ... همسایه ها به حیاط ما دید دارن ... درستش نیست اینجوری بشینی اینجا ...غش غش خندیدم و گفتم:- آ باریکلا بابای خودم ... بالاخره راه افتادیا! گل نه ... درخت!بابا هم سری تکان و داد و با لبخندی تکه ای هندوانه زد سر چنگال گرفت جلوی دهن من و گفت:- بخور بابا ... چه درخت چه گل ... مهم اینه که عزیز منی ...هندوانه رو خوردم و بهش چشمک زدم ... بابا با من و من گفت:- دخترم ... می خوای برات بسپارم توی آموزش و پرورش؟ شاید بتونی معلمی چیزی ...سریع گفتم:- بابا می دونی که من از معلم شدن بیزارم ... همیشه هم بهتون گفتم ... به شغل شما احترام می ذارم ولی خودم علاقه ای بهش ندارم ...بابا آهی کشید و گفت:- من برای خودت گفتم بابا ... این رشته ای که تو خوندی مردونه است ... من دلم رضا نیست که تو بری توی کارخونه ها و این جور جاها که بیرون شهره کار کنی ...لیسانس مدیریت صنعتی داشتم ... حق با بابا بود ... کار زنونه برای رشته من کیمیا بود ... گفتم:- می دونی که خودمم علاقه ای به این کار ندارم بابا ... من دارم توی شرکتای داخل شهر می گردم ولی همه اشون یا محیط نامناسب دارن ... یا حقوقشون با ساعت کاریشون هماهنگ نیست ... یا سابقه می خوان.- قصدت چیه بابا؟تکه ای هندوانه گرفتم جلو دهن بابا و گفتم:- خدا بزرگه بابا جون ... بالاخره درست می شه ...بابا نگاهی به آسمون کرد و گفت:- راضیم به رضای خدا ...شام کنار مامان بابا طبق معمول بهم حسابی چسبید ... بعد از شام و کمی شب نشینی و تخمه شکستن مامان بابا رو بوسیدم و برای خواب به اتاقم رفتم ... حسابی خسته شده بودم ...صبح که بیدار شدم می دونستم که برنامه ام چیه ... باید می رفتم دنبال کار ... بازم نیازمندی ها ... بازم سر زدن به شرکتایی که دوستای هم دانشگاهیم معرفی کرده بودن ... بازم ... بازم ... و آخر هم دست خالی برگشتن به خونه ...عصر بود که دست از پا درازتر برگشتم ... به یه شرکت که توی نیازمندی ها آگهی داده بود سر زدم که گفتن اگه سابقه نداشته باشم باید منشی بشم ... و به یه شرکت آشنا که گفتن باید برم توی دفتر کارخونه که بیرون از شهره ... دوست داشتم داد بزنم ... چرا هیچ کاری برای من پیدا نمی شد؟ مامان بابا با دیدن من فهمیدن چی شده ... هیچی ازم نپرسیدن و فقط گفتن خسته نباشی ... و منم فقط تونستم بهشون لبخند بزنم .... کار دیگه ای از دستم بر نمی یومد ... قضیه تست و بازیگری به کل از ذهنم رفته بود ... انگار از اول همچین اتفاقی برام نیفتاده ... رفتم توی اتاق و ولو شدم روی تخت ... کاش به بابا می گفتم برام یه فال حافظ بگیره .... ولی نه! شیخ شیراز هم بعضی وقتا بدتر آدمو دو دل می کرد ... خیره شده بودم به سقف ... زندگیم ...