دانلود رمان عمليات مشترك

  • رمان میراث1

    - ازت بدم مياد تو چشمام زل زد و گفت: چه خوب اتفاقا منم همين نظرو در مورد تو داشتم گفتم: خوبه حداقل تو يه چيز با هم تفاهم كامل داريم خاله سامان جلو آمد و گفت: بسه ديگه چقدر قربون صدقه هم ميريد سميرا جون بيا بايد برقصي در حالي كه خودم را كنترل ميكنم نزنم زير خنده گفتم: خاله جون شما جاي من دلم ميخواد سامان احساس تنهايي نكنه مهوش خانم (خاله) گفت: سامانو ولش كن اين قدر لي لي به لالاش نزار پررو ميشه با خنده گفتم: نگو خاله جون شما برو چشم منم ميام مهوش خانم رفت و دوباره با سامان تنها شدم بي اختيار شروع كردم به خنده سامان گفت: چيه ديوونه شدي؟ با خنده گفتم: آره ديوونه تو و زدم زير خنده با حرص گفت: كمتر بخند مسواك گرون ميشه با خنده گفتم:به خدا قديمي شد شما پسرا دست از سر اين تيكه برنميداريد؟ خواست چيزي بگويد كه خواننده اركستر داد زد :عروس دوماد بايد برقصن با عصبانيت دستم را گرفت و از جا بلندم كرد و شروع كرديم با هم رقصيدن حسابي خوش گذشت من حرص سامانو در مياوردم وسامان حرصه منو سرم رو به پشتي ماشين تكيه دادم و گفت: بهرام؟ گفت: چيه؟ گفتم: تند برو از اينا جلو بيوفتيم اين قدر بلند بوق ميزنن لامصبا اعصاب واسه ما نذاشتن به طعنه گفت: از بسكه همديگرو دوست داريم چشم. يه دفعه سرعت گرفت ماشين هاي پشت سرمون كه از اين حركت غافلگير شده بودن عقب موندن با هيجان گفتم: ايول از صبح تا حالا يه كار مثبت كردي نگاه غضبناكي به من انداخت و هيچي نگفت ساعت سه صبح بود كه به خونه رسيديم خونه اي كه قرار بود زندگي مشترك منوسامان از اونجا شروع بشه وارد كه شوديم يه آرامشي بهم دست داد بي سابقه خميازه اي كشيدم و حولمو برداشتو وارد حموم شدم اول جلوي آينه به قول سپيده زلم زيمبال موهامو باز كردم و رفتم زير دوش آب گرم نيم ساعت اون تو موندم كه سامان زد به در حموم و گفت: سميرا مردي اگه خدا بخواد؟ داد زدم: به كوري چشم شما نه خير زندم سرحال تر از هميشه ودر حمومو باز كردم نگاهي به سر تا پام كرد و گفت: همون...بادمجون بم آفت نداره با نيش باز گفتم: اينم قديمي شده تو رو خدا دوتا تيكه جديد از دوست دخترات ياد بگير مثلا ميخواست حرص منو در بياره گفت: همينارو هم دوست دخترام يادم دادن با بي خيالي گفتم: عجب دوست دختراي املي خواست چيزي بگه كه بيرونو نشونش دادم و گفتم: برو بيرون ميخوام لباس بپوشم گفت: واسه چي؟ زنمي حلاله اداشو در آوردمو گفتم: زنمي حلاله ....بي خود... بيرون رفت بيرون كه لباس خوابمو پوشيدم يك بلوز آستين بلند و شلوار گشاد كه عكس خرس داره زنگولك رو هم گرفتم بغلم و روش شيشه عطرمو خالي كردم كه در زد با خودم گفتم: ( چه با ادب شده ) گفتم: بيا تو اومد تو وگفت: چه بوي خوب عطري مياد زنگولكو ...



  • رمان در امتداد باران (18)

    فصل دوم :" مسافرين محترم ضمن اينكه كادر پرواز آرزو مي كند كه تا اين لحظه سفري خوش را سپري كرده باشيد به اطلاع شما مي رساند كه هواپيما تا دقايقي ديگر در فرودگاه امام خميني تهران به زمين خواهد نشست . لطفا كمربندهاي ايمني را بسته و صندلي را به حالت اوليه خود بازگردانيد . "هنگامه نگاهي به صدرا انداخت كه سرش را به پشتي صندلي هواپيما تكيه داده و در خوابي آرام فرو رفته بود . اين دوره سه ماهه براي او چون اكتشافي رويايي از سرزميني ناشناخته گذشته بود . سردي بيش از حد هواي سوئيس هم حتي نتوانسته بود اندكي از حرارتي كه بودن در كنار صدرا در وجودش افروخته بود را كاهش دهد . وقتي در فرودگاه پدر او را بي قيد و شرط به صدرا سپرد اندكي عصبي شده بود و حس كودك خردسالي راداشت كه به اردو مي رود و والدينش از ترس شيطنتهاي او را به دست مربي سختگيري مي سپارند تا مبادا خرابكاري به بار بياورد . وقتي به لوزان رسيدند هردوي آنها اقامتگاههاي پيشنهادي از طرف دانشگاه لوزان را رد كرده و درهتل زيبايي كنار درياچه ژنو اقامت كردند. گرچه تمام شهر در اين سه ماه پوشيده از برف و يخ بود اما زيبايي رويايي و آرامشش چيزي بود كه هر دوي آنها به آن نياز داشتند . روزهاي اول هنگامه سعي مي كرد كه چندان اهميتي به برنامه صدرا و رفت و آمدهايش ندهد و خود به تنهايي مسير بين هتل و دانشكده را طي مي كرد . اما وقتي ديد كه صدرا با چه وقارو احترامي آزادي هاي فردي او را محترم مي شمارد خيالش از بابت فضولي هاي احتمالي راحت شد . گاهي حس مي كرد كه صدرا به هيچ عنوان در پي اين نيست كه مراقب او باشد و به قولي كه به پدرش داده عمل كند،اما اتفاقي كه افتاد اورا كاملا از اشتباه در آورد . يك غروب سرد زمستاني هنگامه كه دلش از اينهمه بارش بي وقفه برف گرفته بود و دلتنگي براي خانواده مزيد بر علت شده بود پالتوي پوست خاكستري رنگش را بپوشيد و شال و كلاه قرمز تيره اش را بر سر نهاد و در حالي كه شلوار گرم و چكمه هاي خز دار مشكي و زيبايش را پوشيده بود از هتل خارج شد . دقيقا روبروي هتل كافه ساحلي كوچك و زيبايي بود كه حتي در اين فصل سال هم شلوغ و پر تردد به نظر مي رسيد . زيبايي هاي طبيعي لوزان خيره كننده بود خصوصا اينكه اين شهر روي سه تپه واقع شده و جغرافياي خاص و رويايي را به تصوير مي كشيد . و اين طبيعت زيبا باعث هجوم توريستهاي مختلف به آنجا مي شد . معماري اين شهر نيز بسيار زيبا و چشمگير بود ساختمانهايي با معماري كهن كه فضاي داخلي آنها به صورت مدرن دكوراسيون شده بود سقفهاي پوشيده از سفالهاي قرمز و سنگفرشهاي طوسي و تيره .... هنگامه از سرماي استخوان سوز بيرون به داخل كافه پناه برد .كنار پنجره اي رو به درياچه نشست ...

  • دفاع مقدس

    بسم الله الرحمن الرحيممقدمه:به خود مي باليم در كشوري زندگي ميكنيم كه جاي جاي آن عطرآگين از حضور شهيداني است كه تاريخ مارا با نثار خون خويش ، براي سربلندي ايران عزيز رقم زدند.به روح پاكشان درود مي فرستيم و خاضعانه در برابر آرمان هاي بزرگ امام سر فرود مي آوريم.آغاز تهاجمدر جريان كنفرانس سران اوپك كه در سال 1353 در شهر الجزيره تشكيل شد ،  با تلاش هايي كه رييس جمهور الجزاير به عمل آورد  ، مذاكراتي بين شاه ايران و صدام حسين انجام شد كه نتيجه آن اعلاميه (6 مارس 1975) بود كه به قرداد 1975 الجزاير معروف شد.صدام حسين با پاره كردن قرداد 1975 الجزاير در مقابل دوربين هاي تلويزيوني ، جنگ و تجاوزعليه ايران را در ساعت 20/14 روز 31 شهريور ماه 1359 با حملات هوايي آغاز و ظرف چند ساعت ، 19 نقطه مهم ، از جمله فرودگاه هاي كشور مارا مورد هدف قرار داد. رژیم بعثي عراق در پي موافقت كاخ سفيد ، عمليات تهاجم سر تا سري ارتش خود به خاك ايران را با رمز (يوم الرعد)به معناي (روز تندر) آغاز كرد.دفاع مقدس و آماردر كل دفاع مقدس 7 سال و 11 ماه ،  يا 2900روز و به عبارتي ديگر 95 ماه طول كشيد كه اين مدت دو برابر جنگ دو كره و دو برابر جنگ جهاني اول مي باشد. مجموعا در طول8 سال دفاع مقدس 163 عمليات كوچك و بزرگ وبه طور تقريبي هر 7 ماه يك عمليات عليه دشمن انجام شده كه در اين ميان 19 عمليات بزرگ ، 19 عمليات متوسط و125 عمليات كوچك انجام شده است.شهداتعداد كل شهدايجنگ ايران و عراق ، طي آخرين آمار 188 هزار و 15 نفر اعلام شده است. در جنگ تحميلي 172056 نفر در درگيري با دشمن و 15959 نفر در بمباران شهر ها به شهادت رسيده اند.شركاي دزد ،  رفقاي قافلهشوروي بزرگترين تامين كننده نياز هاي تسليحاتي عراق بود.آمريكا بزرگترين متحد عراق بر عليه ايران بود.آلمان بزرگترين كارخانه ساخت سلاح شيميايي را در عراق ساخت.فرانسه علاوه بر صدها هواپيما موشك و... يك بمب اتمي به عراق براي حمله به ايران هديه نمود.ايتاليا چند ميليون مين ضد نفر به عراق فرستاد.سوئیس كابرد پروژه اورانيوم را در عراق آغاز كرد.بلژيك قرداد ساخت پايگاه نظامي در عراق به قيمت 830 ميليون دلار منعقد كرد.برزيل قردادي 10 ساله با عراق براي همكاري هسته اي امضاء كرد.شيلي در ساخت بمب هاي خوشه اي به عراق كمك كرد.اسپانيا سوئد ژاپن و آرژانتين كمك هاي نظامي متنوعي به عراق عليه ايران اعطا كردند.اردن اولين كشوري بود كه به طور رسمي از عراق حمايت كرد و نيروي انتظامي به عراق اعزام نمود.كويت وام بلا عوض 15 ميليون دلاري به عراق در جنگ عليه ايران اعطا كرد و جزيره بوبيان كه جزو خاك اين كشور مي باشد را از آغاز تا پايان جنگ به عنوان پايگاه موشكي و باند پرواز هواپيماهاي ...

  • رمان در امتداد باران (17)

    و اين مدت فرهاد كم كم نسبت به زندگيمون سرد تر و سردتر شد. هر چقدر من بهش محبت كردم اون ازم دور تر شد . يه جورايي با رفتار من باورش شده بود كه ازدواجش يه لطفه در حق من ...نميدونم شايد تو او ن شرايط من واقعا هم يه لطف بود .... خانواده ام همه فكر مي كنند من يه زندگي خوب و آروم دركنارش دارم . هيچ كس فكرش رو هم نميكنه كه ظاهر و باطن زندگي انقدر فرق داشته باشه ... اوايل خيلي احتياط مي كرد كه من از روابط خارج از خونه اش با خبر نشم . روي اس ام اس هاش رمز گذاشته بود و با دقت گوشي اش رو همراهش همه جا مي برد حتي توي دستشويي . اما بلاخره يه روز عصر كه كمي زودتر اومده بود خونه ، وقتي مدير ساختمون اومده بود دم در براي صحبت درباره اضافه كردن شارژ ساختمون ، صداي زنگ تلفنش رو از روي اپن اشپزخونه شنيدم و تا قبل از اينكه بياد داخل گوشي رو برداشتم و اسم دكتر آذين رو روي صفحه تلفن ديدم . دكمه سبزرنگ رو فشار دادم و سكوت كردم :- الو .. الو فرهاد جان صدام رو داري ؟به سرعت تماس رو قطع و با باز كردن قسمت تماس شماره رو توي ذهنم حفظ كردم ! وقتي اومد داخل خونه و گوشي رو دست من ديد به سرعت به طرفم هجوم آورد . من كه تازه گي به بهانه هاي مختلف و خيلي الكي ضرب دستش رو چشيده بودم خودم رو روي مبل جمع كردم و دستم رو روي سرم گرفتم . اما خبري از ضربه نشد . فقط چند دقيقه بعد صداي عصباني و تمسخر آميزش رو شنيدم كه ميگفت :- پاشو به جاي اينكه مثل خيك باد بشيني يه گوشه و تو كار من فضولي كني بروگمشو تو اتاق تا ديگه نبينمت ... خسته شدم از بس بهم چسبيدي از بس تو كارام سرك كشيدي .... به سرعت به اتاق رفتم و در رو قفل كردم . با صداي بلند گريستم و با خود فكركردم كه واقعا چرا فرهاد اينطور با من رفتار ميكنه اون كه خودش ميخواست باهام ازدواج كنه . اونكه خودش بارها و بارها به دنبالم اومد . اونكه كاري كردي تا باور كنم دوستم داره و عاشقمه . اونكه باعث شد از تنها هدف زندگي ام دست بكشم . حالا چرا طوري رفتار ميكنه انگار من يه انگل كثيفم كه چسبيده به زندگيش ... حالا چرا طوري رفتار ميكنه انگار من يه مزاحمم كه سر راه خوشبختي اش قرار گرفتم . اونكه از اول ميدونست من همينم با همين قيافه زشت با همين هيكل چاق و بدفرم ... منكه هيچي رو ازش مخفي نكرده بودم . حتي نهاني ترين احساسات دروني ام رو بهش گفته بودم ... نميدونم چقدر گريه كردم . تا بلاخره با صداي در متوجه شدم از ساختمون رفته بيرون . گوشي ام رو برداشتم و شماره دكتر آذين رو گرفتم . صداي همون دختر جوان دوباره توگوشم پيچيد :- سلام خانم !- سلام بفرماييد !- دكتر آذين ؟خنده ايي پر از ناز در گوشي پيچيد :- عزيزم من تازه دانشجوي ترم دومم تا دكتر بشم خيلي راه مونده ؟ امري داشتين ...

  • رمان بانوی سرخ قسمت 16 (قسمت آخر)

    آراد از پشت تنها درختي كه با فاصله ي نسبتا كمي از من قرار داشت بيرون اومد . اين ديگه از كجا سر و كلش پيدا شد ؟ سرم و به اطراف چرخوندم . انقدر عصبي و تو فكر بودم كه متوجه ماشينش نشدم كه با فاصله ي زياد از ماشين من پارك شده بود . سر به هوا ! اصلا معلومه حواست كجاست ؟! ماشين به اين بزرگي و مگه ميشه نديد ؟! پشتم و بهش كردم . سعي كردم نامحسوس اشكام و پاك كنم . صداي قدماش روي زمين خاكي ميومد . سنگ ريزه ها زير پاش حركت ميكردن . دوباره سرم و به سمتش برگردوندم . گفتم :- تو اينجا چيكار ميكني ؟ يه لنگه ابروش و بالا انداخت . دستاش و روي سينش قلاب كرد و گفت :- من اينجا چيكار ميكنم ؟! شرمنده بانو اينجا خلوتگاه منه ها ! ميشه بپرسم اينجا چيكار ميكني ؟ راست ميگفت خب . اينجا مال اون بود . پس اين سه سال كجا بود كه خلوتگاهش يادش رفته بود ؟ پس چرا تو اين سه سال يه بارم باهاش برخورد نداشتم ؟! - راست ميگي . من ميرم . خواستم برم كه گفت :- اينجا زمين خداست . مال هيچ كسي نيست . حالا كه تا اينجا اومدي پس به فريادات برس . جدي شده بود . پشتش و بهم كرد و دوباره به سمت درخت رفت . زير لب غر غر كنون ميگفت :- هي ميرم ميرم ! دختر انقدر لوس نوبره ! با من بود ؟! گفتم :- دارم صدات و ميشنوم . - مهم نيست . بالاخره يه روز يكي بايد بهت بگه لوس ! دندونام و رو هم فشار دادم و واسه ي تلافي گفتم :- خب هر كسي يه عيبي داره . توام خودخواه و مغروري ! برنگشت سمتم . پايين درخت سُر خورد و نشست روي زمين . نگاهش و به رو به رو دوخت . گفت :- چقدر دلم براي اينجا تنگ شده بود ! كنجكاو شدم . يعني سه سال اينجا نيومده بود ؟ چرا ؟ نگاهم و به رو به رو دوختم با لحني كه فضولي و كنجكاوي زياد از توش معلوم نباشه گفتم :- خب ميتونستي بياي اينجا ! - دِ نميتونستم بانو ! با هر بار بانو گفتنش قلب من فرو ميريخت گفتم :- چرا ؟ خاطر خواهات نميذاشتن يه ثانيه تنها باشي كه پاشي بياي اينجا ؟ برگشت نگاهم كرد . گفت :- دنبال اينجور چيزا نبودم ! خيالم راحت شد . نفس عميق كشيدم . گفت :- من فقط از تو فاصله نگرفتم . . . مكث كرد . نگاهم به سمتش برگشت . ولي اون چشماش به رو به رو بود . دوباره گفت :- من از هر چيزي كه تورو يادم مينداخت فاصله گرفتم . - چرا ؟! - چرا ؟! تو پيش حسام بودي . . . كلافه گفتم :- اون شب حسام گفت . . . ميون حرفم اومد گفت :- ميدونم . نميخوام چيزي و توضيح بدي . حسام اونجوري گفت . تو چي ؟ توام فقط ميخواستي دوستش باشي ؟ نبايد بهت فرصت ميدادم كه با خودت كنار بياي ؟ نبايد بهت حق انتخاب ميدادم ؟ ميگي خودخواهم ولي من رفتم كه تو راحت باشي . مگه تو همين و نميخواستي ؟ - سه سال ؟ - آره سه سال . بايد بهت زمان ميدادم . بايد مطمئن ميشدي . - كه چي ؟ نگاهم كرد . از جاش بلند شد . شلوارش ...

  • بانوى سرخ 18

    طبق معمول هميشه مهمونياي تينا حسابي شلوغ بود . به خاطر هواي تابستوني همه توي باغ بودن . حسام بين من و سپيده راه ميرفت گفت :- حالا بين اين همه آدم تينا رو از كجا پيدا كنيم ؟ توي همين گير و دار بوديم كه تينا يه دفعه اي جلومون سبز شد و گفت :- معلومه شماها كجايين ؟ ميدونين از كي منتظرتونم ؟ تينا رو بوسيدم و گفتم :- همش تقصير حسامه . دير اومد دنبالم . - بالاخره با اين پليد اومدي ؟ رو به حسام گفتم :- راستش و بگو امشب چه خوابي ديدي كه همه بهت ميگن پليد ؟ حسام خنديد و گفت :- باور كن اينا با من لجن ! سپيده گفت :- ولش كن اينو هورام بيا بريم تو لباسامون و عوض كنيم . من و سپيده از تينا و حسام جدا شديم . شنيدم كه تينا به حسام گفت :- امشب جشن من خراب شه گوشت و بد ميپيچونم . حسام خندون گفت :- نترس . اون با من . از چي حرف ميزدن ؟ نميفهميدم . خدا كنه حسام باز خوابي برام نديده باشه . همون يه بار كه دوست چُلُفتيش روم نوشيدني ريخته بود بس بود هر چند كه بدبخت كلي عذر خواهي كرد ولي مجبور شده بودم يكي از لباساي تينا رو بپوشم كه اونم به تنم زار ميزد ! مانتوم و در آوردم و رو به روي آينه ي اتاق وايسادم . موهام و دوباره ريختم رو شونم . رو به سپيده گفتم :- بريم ؟ سپيده رژش و تجديد كرد و گفت بريم . كارت دعوتاي گالري رو كه از خونه آورده بودم و از كيفم در آوردم و شونه به شونه ي سپيده از اتاق بيرون اومدم . يه زمان حضور سپيده چقدر باعث حسادتم شده بود . مثل كورا رفتار كرده بودم و باعث شده بودم آراد عصباني بشه . باعث شده بودم كه بره . چقدر الكي گير داده بودم بهش . حتي گفته بودم دروغگوئه ! چقدر از كارام پشيمون بودم . چقدر خجالت زده ميشدم وقتي بهشون فكر ميكردم . به سپيده گفتم :- تو برو پيش حسام من از همينجا به بچه ها دعوت نامه هاي گالري رو ميدم بعد ميام پيشتون . - كمك نميخواي ؟- نه چيزي نيست . خودم ميتونم . - باشه پس زود بيا . از سپيده جدا شدم . انقدر توي مهمونيا دوستاي تينا رو ديده بودم كه حالا همشون دوست منم شده بودن . تك تك با خوش رويي چند لحظه اي كنارشون مينشستم و بعد دعوت نامه رو به سمتشون ميگرفتم . چه احساس لذت بخشي بود . احساس اينكه منم بالاخره يه كاري براي انجام دادن داشتم . اينكه منم مفيد بودم . منم ميتونستم چيزي رو خلق كنم و بهش افتخار كنم . كار دعوت نامه ها تموم شده بود دو تا دعوت نامه اضافي بود . به سمت باغ رفتم . حسام و سپيده رو پيدا كردم . روي صندلي كنار استخر لم داده بودن و حرف ميزدن . چراغايي كه دور تا دور باغ بود حسابي همه جا رو روشن كرده بود . حسام با ديدنم گفت :- تموم شد ؟- آره دو تا اضافي اومد . حسام از دستم گرفت نگاهي به دعوت نامه ها انداخت و گفت :- ميشه منم از طرف خودم ...

  • نُت موسیقی عشق 3

    يكم كه گذشت حوصلمون سر رفت.به پيشنهاد عاطفه رفتيم كافى شاپ يكى از دوستاى محمدعلى.من،مجيد،سارا و عاطفه نشستيم توى ماشين مجيد.بقيه هم با يه تاكسى دنبالمون اومدن.توى ماشين سارا به شوخى گفت:مجيد يكى ندونه فك ميكنه ما هفت سر عايله ى توايم.فكر كن...مجيد چهار تا زن داشته باشه...هاهاهاهاهاهاها...مجيد بايد به هر كدوممون نوبت بدى.مثلا صبحانه رو با رها بخور،ناهار رو با فرناز بخور،شام رو هم با عاطفه باش.بعدشم... عاطفه با صداى بلندى گفت:اهاى اهاى،تند نرو خانومى...شام و نهارشو با ما بخوره اون وقت نصف شب و اتاق تاريك و يه كمر باريك و جاهاى خوب خوبش بمونه واسه تو؟صداى قه قه ى دخترا بلند شد.نميدونستم به اين حرفاشون چه عكس العملى نشون بدم.اونا دوستام بودن و ميدونستم كه دارن شوخى ميكنن.ولى با اين حال حرفاشون اذيتم ميكرد. فرناز رو به مجيد كرد و با اشوه ى خاصى گفت:دعوا نكنيد بچه ها...اصلا از خودش ميپرسم...مجيد تو كيو ميخواى؟ مجيد تا اون موقع ساكت بود و از حرفاى بچه ها فقط يه لبخند خيلى معمولى ميزد يا از پنجره بيرون رو نگاه ميكرد.عاشق اين حالت هاى مردونش بودم... ديگه نتونستم خودم رو كنترل كنم...از حرفاى مزخرف اونا حالم داشت بد ميشد.برگشتم و با صداى بلند و عصبى گفتم:بچه ها خفه ميشيد يا خفتون كنم؟؟؟ يه لحظه موندن...خيلى بد سرشون داد زدم.دست خودم نبود.لبخند رو لبشون خشك شد و داشتن منو نگاه ميكردن.بعد براى اين كه فضا رو عوض كنم با خنده گفتم،بيشوعورا نميگيد اين حرفا زشته جلوى من ميزنيد؟خجالت نميكشيد؟ از اون حالت شوك در اومدن و با پر رويى گفتن:نُچ...و بعد دوباره صداى خندشون بلند شد. دم در كافى شاپ همه پياده شديم و داشتيم ميرفتيم تو كه مجيد با دست زد سر شونم.به طرفش برگشتم و گفتم:جانم؟ _يه لحظه بيا كارت دارم _مجيد همه رفتن... _بيا بابا كارت دارم... دنبالش رفتم.بردم جلوى در كافى شاپ.گفتم:چى شده؟چرا نمياى؟ اروم دوتا دستشو گذاشت روى شونه هام.بعد توى چشمام زل زد و گفت:من يه فرشته بيشتر ندارم،اونم تويى.خيالت راحت باشه...ديگه نبينم از حرفاى مزخرف اينا ناراحت بشيا...باشه؟ عجيب بود...اون همه ى حساى منو درك ميكرد.حتى اگه به زبون نمى اوردم. عين يه بچه تو چشماش نگاه ميكردم.بعد به نشانه ى تاييد سرم رو كج كردم و باهم رفتيم تو.دلم ميخواست توى اون لحظه بپرم بغلش... وقتى ما رسيديم،بچه ها همه سفارش داده بودن.من و مجيد هم يه كيك بستنى سفارش داديم و باهم خورديم. خوردنمون كه تموم شد همون جا اتراق كرديم.سر صحبت رو محسن باز كرد.با يه سوال ساده كه هيچ كدوم از ما تا اون لحظه بهش فكر نكرده بوديم.يه سوالى كه جوابش ذهن هممونو درگير كرد.محسن فقط پرسيد:اسم گروه ما چيه؟و بعد همه ...

  • چراغونی 9

    &مسعود&با مشت روي فرمون كوبيدم... از دست اين دختر داشتم ديونه ميشدم... دلم ميخواست خودم رو با ماشين بكوبم به ديوار تا يكم از حرصم كم بشه... سرمو روي فرمون گذاشتمو چشمامو بستم تا يكي آروم بشم ...ياد صبح افتادم كه خانم چجوري داشت يواشكي از خونه بيرون ميرفت در حالي كه از همون لحظه ای كه از اتاقش اومده بود بيرون چشمام بهش بود...اول فكر كردم اومده پايين تا صبحانه بخوره ولي وقتي ديدم داره از خونه بيرون ميره طاقت نياوردم و خودم رو بهش نشون دادم... بعدم كه با كلي بحث باهاش رفتم پياده روي شايد اگه كسي ما رو با هم ميديد برام خيلي بد ميشد...حتي ممكن بود شايعه هایي هم ساخته بشه اما مهم نبود چون من تصميممو گرفته بودم همون ديشب تصميم گرفت با حاجي صحبت كنم. ديگه نميتونستم تحمل كنم...من واقعا اين دختر رو ميخواستم... هر جوري كه بود... فقط ميخواستم مال من باشهحس مالكيتي كه نسبت بهش داشتم انقد قوي بود كه تا حالا نسبت به هيچكس نداشتم... حتي نسبت به خواهرمم... البته مرسده دختري بود كه رفتارش براي هيچكس جاي ايراد نميذاشت...همين كه نگاهم رو ازش گرفتم چشمم به گودال جلوي پاش افتاد اما دير شده بود چون اون ديگه بين زمين و هوا بود و داشت با صورت ميرفت به طرف زمین...خودمم نفهميدم كي دستام بين كمرش حلقه شد؛ وقتي به خودم اومدم كه تو بغلم گرفته بودمش تا نخوره زمین... ولي حالا اين من بودم كه هر لحظه در حال سقوط بودم...ديگه زمان و مكان رو نفهميدم... وقتي به خودم اومدم که در خونه رو باز كرده و منتظربودم که نورا بره داخل... وقتي خواست بره خونه خودشون نتونستم مخالفت كنم... همون موقع هم پشیمون شدم كه چرا خودم همراهش نرفتم...زمانی که رفت توي خونه و در رو بست خواستم برم داخل كه متوجه يه موتوري شدم كه داشت به داخل كوچمون نگاه ميكرد... كلاه كاسکت هم سرش بود...همین که ديد نگاش ميكنم گازشو گرفت و رفت...بي خيال شدم و رفتم تو خونه. حتما يه بنده خدايي بوده ديگه... اما وقتي نيم ساعت شد يك ساعت و از نورا خبري نشد شدم اسپند رو آتيش...وقتي دو ساعت از زمان رفتنش گذشت طاقت نياوردم به مرسده گفتم كه بهش زنگ بزنه تا زودتر بياد... صحنه ديدن اون موتوري همين جور تو ذهنم بود... "نكنه كشيك خونه حاجي رو ميكشيده!!" حتي مرسده هم نگران شده بود... شهروزم که صبح قبل از برگشتن من رفته بودوقتی جواب تلفن مرسده رو هم نداد ديگه نتونستم تحمل كنم رفتم جلو در خونشون... هر چقد زنگ زدم كسي در رو باز نكرد... فكر اين كه اتفاقي براش افتاده باشه هم داشت ديوونم ميكرداز بدشانسي كليدهاي خونشون رو كه حاجي بهم داده بود گذاشته بودم تو كتي كه تو باشگاه جا مونده بودمرسده: ميگم از ديوار بپر... منم ديگه نگران شدم...به مرسده كه ...