درهمسایگی گودزیلا

  • رمان درهمسایگی گودزیلا(18)

    هردو از خونه خارج شدیم...حالا دوتا صدا توراهروی ساختمون می پیچید...یکی صدای سرفه های مکرر رادوین ویکی صدای هق هق گریه های من...رادوین به سمت آسانسور رفت ودرش وبازکرد...منتظر ایستاد تامن سواربشم...اول من وارد آسانسور شدم و بعد رادوین...بافشرده شدن دکمه پارکینگ به دست رادوین،آسانسور به حرکت دراومد.درتمام مدت،صدای گریه های من وصدای سرفه های ممتد ومکرر رادوین سکوت بینمون ومی شکست...بالاخره آسانسور متوقف شد...رادوین درو برام باز کرد واشاره کرد که پیاده شم...به سمت در رفتم...وقتی می خواستم از کنار رادوین رد بشم،بی اختیار نگاه خیس از اشکم روی چشماش ثابت موند...روی چشمای عسلی که حالا بیشتر از هرموقع دیگه ای معتادشون شده بودم.حالاکه ترس ازدست دادنشون بغض توی گلوم وتحریک می کنه...رادوین لبخند مهربونی روی لبش نشوند تا بهم آرامش بده...همین لبخندت...همین!...ترس از دست دادن همین لبخندت اشک به چشمام آورده...صدای مردونه وبمش که حالا با سرفه های مزاحمش همراه شده بود،به گوشم خورد:- رها...من خوبم!ببین...توروخدا گریه نکن!صدات...همین صدایی که به شنیدنش عادت کردم...من می ترسم رادوین...می ترسم یه روزی بیاد که دلم برای صدات تنگ بشه ولی دیگه هیچ جوری نتونم لمسش کنم!...من می ترسم رادوین...!گریه ام شدت گرفته بود...قطره های لجباز ومزاحم گونه هام وبه بازی گرفته بودن!دلم نمی خواست گریه کنم...نمی خواستم رویِ رادوین وزمین بندازم واشک بریزم...رادوین ازم خواسته بود که گریه نکنم...اما گریه کردنم دست خودم نبود!...تمام اون اشکا وگریه هابی اراده بودن...نگاهم واز رادوین گرفتم ودرحالیکه از شدت گریه به سختی نفس می کشیدم،از کنارش گذشتم...بدون اینکه نگاهی بهش بندازم به سمت ماشینش رفتم که درست کنار ماشین اشکان،پارک شده بود.رادوین به سمت ماشین اومد ودرش وبازکرد...کلافه از بغضی که گلوم وچنگ میزد،دست دراز کردم ودر ماشین وبازکردم...سنیگنی نگاهش وحس می کردم...می دونستم نگاه خیره اش ودوخته به من ولی جرئت نداشتم سرم وبلند کنم...طاقت نگاه کردن به چشماش ونداشتم!کلافه تر از قبل،سوار ماشین شدم ودروبستم...بعداز سوار شدن من،رادوینم به سمت درراننده رفت وپشت رول نشست.سرم وبه پشتی صندلی تکیه دادم وچشمام وبستم...هنوزم قطره های اشک از چشمام جاری می شدن.رادوین استارت زد وماشین حرکت کرد...هیچی نمی گفت...منم چیزی نمی گفتم!...تنها صدای گریه من وسرفه های اون سکوت بینمون وخاموش می کرد!همه راه تو سکوت گذشت...حتی برای یک لحظه هم چشمام وباز نکردم...طاقت روبرو شدن با نگاهش ونداشتم...چشمام وبستم تا نگاهم به نگاهش نیفته...تا گریه ام شدت نگیره!تا از اینی که هستم داغون تر نشم...اگه نگاه خیره ام و بهش ...



  • رمان درهمسایگی گودزیلا 9

    به سمت صداچرخیدم وازکفشای یاروشروع کردم به بالارفتن...اُه اُه!!!کفشارونگاه!!!!دوتاکفش کالج مشکی...فدای کفشت برادر!!!چه خوش تیپی شوما!! کت وشلوارمشکی براق...به به!!!چه کت وشلوارخوش دوختی تنتونه!!چه پیرهن مردونه سفیدقشنگی...اُه!!چه سه تیغی کردی خودت و...چه قیافه توپی داری برادر...عینک دودیت توحلقم... - گفتم سلام!!! نگاهم ودوختم به عینک دودیش وگفتم:علیک!! بچه پررو رونگاه کن چقدخونسردزل زده بهم!!گودزیلای بی ریخت توی چهره وتیپ من تغییری نمی بینی عایا؟!گفتم الان مثل این فیلماخیره خیره نگام می کنه وزیرلب میگه چه خوشگل شدی!!زکی...این آقاازبس دخترمختردیده چشماش عادت کرده...توام توهمیا!!!اصلاگودزیلا چرابایدبه توبگه که خوشگل شدی؟!توبه گفتن اون چه احیتاجی داری؟!خودت خوشگل هستی عزیزم...بعله!!! - بریم؟! وبه ماشینی اشاره کردکه روبروی ساختمون پارک بود...این رادوین گودزیلاکی اومدکه من متوجه نشدم؟!!تواصلاتاحالاتوعمرت متوجه چیزی شدی که این بارمتوجه بشی؟! باتعجب به ماشینه نگاه کردم وگفتم:اِ!!!این که رخش اریه... خندیدوگفت:آره...ماشینامون وعوض کردیم!!جنسیس شد مال اونا...رخشش شد مال من!! لبخندی روی لبم نشست...پس اسم ماشینش جنسیس بود...جنسیس!!اسمش توحلق رادوین... باذوق به سمت ماشین اری رفتم...درشاگردوبازکردم ونشستم...رادوینم دروبازکردوسوارشد...استارت زدوماشین ازجاپرید... بانگاهم تمام ماشین وازنظرگذروندم...نیشم تابناگوشم بازبود...خیلی دلم واست تنگ شده بودسلطان!!!خیلی وقت بودندیده بودمت!!! - الان می خوایم کجابریم؟! همون طورکه باذوق ماشین ودیدمی زدم،گفتم:به نظرت کجابایدبریم؟!خب میریم تالاردیگه!! به ساعت اشاره ای کردوگفت:ساعت تازه 2ونیمه!!ساعت 6عقده...ما3ساعت ونیم زودتربریم اونجابگیم چی؟!من بابای دومادم یاتوننه عروس که زودترازهمه پاشیم بریم تالار؟! اخمی کردم وگفتم:خب میگی چیکارکنیم؟! پوفی کشیدودرحالیکه نگاهش به خیابون روبرو بود،گفت:نمی دونم... زل زدم به روبروم ورفتم توفکر...تواین 3ساعت ونیمی که مونده چیکارکنیم؟!کجابریم؟!!بریم تالار؟!اصلاراهمون میدن که بریم؟!نمی دونم... توهمین فکرابودم که بابشکنی که رادوین زدبه خودم اومدم...باتعجب بهش نگاه کردم تابفهمم واسه چی بشکن زده...نیشش تابناگوشش بازبود...باذوق گفت:فهمیدم چیکارکنیم!!! همچین باذوق گفت که یه لحظه فکرکردم قراره بریم کافی شاپی رستورانی چیزی کلی بهمون خوش بگذره...ازاون همه ذوق رادوین،منم ذوق زده شده بودم...باخودم گفتم الان مثل این فیلما برمیداره من و می بره یه پارکی جایی بهم بستنی وکیک و... میده. داشتم ذوق مرگ می شدم...اومدم ازش بپرسم که چه راه حلی به مخ ناقصش خطورکرده که یهو زدبغل ...

  • رمان درهمسایگی گودزیلا (قسمت آخر)

    یه آن حس کردم سینه رادوین بالا وپایین میره!...انگار داره نفس می کشه...و یه صدای مبهم ازضربان قلبش...انگار که قلبش میزنه!لبخند تلخی روی لبم نشست...زمزمه کردم:- دیوونه شدم...اونقدر دلم برات تنگ شده که صدای ضربان قلب خیالیت تو گوشم می پیچه!...قطره اشکی به هزار تا اشک روی گونه ام اضافه شد...بغض توی گلوم قصد داشت نفسم وببره!ومنم علاقه ای به نفس کشیدن دوباره نداشتم!!!...می بُرید وخلاصم می کرد...مُردن از زندگی کردن با اون وضعیت که بهتر بود!...بغض لعنتیم وشکوندم واشک ریختم...برای دقیقه های طولانی...اونقدر اشک ریختم که سینه رادوین خیسِ خیس شد!...تو هق هق گریه های خودم غرق بودم که گرمای دستی رو روی سرم حس کردم...وبعد یه صدای آشنا توی گوشم پیچید:- اگه بگم دوست دارم...عاشقتم...هیچ وقت تنهات نمیذارم...همیشه کنارت می مونم...دست از گریه کردن برمی داری؟...رها...دوستت دارم!...من هیچ جا نرفتم...نگاه کن...اینجام...تورو خدا گریه نکن...باشنیدن صدای رادوین ته دلم خالی شد!...هق هق گریه هام واسه یه لحظه آروم شد و سکوت کردم...بادقت گوش دادم تا ببینم بازم صدای خیالیش به گوشم می خوره یانه!...- نگام نمی کنی؟...و بعد دستش که سرم ونوازش می کرد!...انگار توهم نیست...اگه صداش خیال باشه،نوازشش که دیگه واقعیه!...یعنی رادوین زنده شده؟...مگه الکیه؟!!!ترسیده بودم...از شنیدن صدای رادوین خوشحالم بودم اما شدت ترسم از احساس شادیم بیشتر بود!...فکر اینکه مرده زنده شده باشه ترسناکه...حالا فرق نداره رادوین باشه یا هرکس دیگه!!!نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم شجاع باشم...نباید بترسم!...مکث کوتاهی کردم وبعد...سرم واز روی سینه اش برداشتم...سربلند کردم و...نگاهم به نگاه عسلیش گره خورد!...زل زده بود به من وچشم ازم برنمی داشت...یه لبخندمهربون وقشنگ روی لبش جاخوش کرده بود...ترسیده وگیج خیره شده بودم بهش...هیچ رقمه توکتم نمی رفت رادوین زنده باشه!!!...خودم دیدم تنش یخه...اصلا حرکت نمی کرد!عین مرده ها بود...یهو چرا زنده شد؟...نه اینکه از زنده شدنش ناراحت باشم!خیلی خوشحالم...اما خب ترسناکه!!!...چجوری زنده شد؟!آب دهنم وصدادار قورت دادم و بالحنی که ترس توش موج میزد،گفتم:تو...زنده ای؟!...با این حرفم،به خنده افتاد...میون خنده هاش گفت:چیه؟...نکنه می خواستی بمیرم؟!نگاهی به چشماش انداختم...بازِه بازه!...لبش...داره می خنده...قفسه سینه اش...بالاوپایین میره...نه...مثل اینکه واقعا زنده اس!!!...- نه خب!...ولی آخه چجوری زنده شدی؟خندید...چشمکی زد وباشیطنت گفت:راستش...از خدا که پنهون نیست،از تو چه پنهون...تاهمین چند دیقه پیش در محضر جناب عزرائیل بودم!...دیگه کارش داشت تموم می شد...چیزی نمونده بود جونم وبگیره که یهو دیدم گوشیش ...