دیباچه یک گل سرخ برای امیلی

  • بررسی گل‌سرخی برای امیلی

    خانواده‌ی آگـاه و مقتـدر گریرسُن، و مردمی نادان و بی‌دست‌وپا آیا میس امیلی مزاحم اجتماعِ خود شده است؟    حوادثی که در داستان نقل شده به روشنی پاسخ سؤال ما را داده است: بله. امیلی برای جامعه‌ی خود دردسر درست می‌کند.   یکی‌یکی نشانه‌ها را پی‌گیری می‌کنیم: 1 - «فقط خانه‌ی میس امیلی بود که هنوز پابرجا بود و زوالِ لجوجانه... .» [مانعی بر سر راهِ تمدن و پیش‌رفت؟] 2- «وقتی که آدم‌های نسل بعد، با افکار جدیدتر، شهردار و عضو انجمن  شهر شدند، قرار سرهنگ سارتوریس [معافیت از مالیات] نارضایتیِ اندکی درست کرد.» 3- «بنابراین وقتی بو همه‌جا را گرفت آن‌ها تعجب نکردند. درگیری دیگری میان خانواده‌ی آگاه و مقتدر گریرسُن و مردم نادان و بی‌دست و پا [تقابلِ تأمل‌برانگیزی‌‌ست] پیش آمده بود.» 4- ماجرای مرگ پدر: «فقط وقتی نزدیک بود به قانون و زور متوسل شوند تسلیم شد و آن‌ها بی‌درنگ پدرش را خاک کردند.» 5- آشنایی‌اش با همر بارُن و دغدغه‌های ذهنی‌یی که از این آشنایی برای مردم شهر درست می‌شود: «بیچاره امیلی.» [البته درگیری‌های ذهنی مردم شهر مشکل خودشان است و میس امیلی در این مورد مقصر نیست.] 6- خرید غیرقانونیِ آرسنیک و رفتاری که با داروفروش دارد. 7- میس امیلی تا مدت‌ها توی خیابان آفتابی نمی‌شود و باز کش‌مکش‌های ذهنی برای «مردم نادان» درست می‌شود. 8- «وقتی هم که شهر توزیع مجانی پست پیدا کرد فقط میس امیلی بود که اجازه نداد سر در خانه‌اش شماره‌های فلزی نصب کنند... .» 9- حتا مرگِ میس امیلی هم دردسرآفرین است: مرگِ خودش و آن صحنه‌ی وحشتناک در اتاق بالایی.    می‌بینید که میس امیلی جز گرفتاری و دردسر ثمری برای اهالی شهر ندارد. 10- و سرانجام، اگر به عنوان یک انسان به آن کاکاسیاه نگاه کنیم، به عمری برباد رفته می‌رسیم که در خدمتِ خانواده‌ی مقتدر گریرسُن از کف رفته است.    با وجود این، جنازه‌ی میس امیلی «زیر انبوهی گل‌های سرخِ خریداری شده» تشییع می‌شود.    به این توصیفی که راوی بیش‌تر به یاری‌ صفت‌ها ارایه داده توجه کنیم: «گهگاه او را در یکی از پنجره‌های طبقه‌ی پایین می‌دیدیم [...] که مثل نیم‌تنه‌ی بْتی سنگی در مجسمه‌دان به ما نگاه می‌کرد یا نمی‌کرد، [...] و به این ترتیب او گرامی، گریزناپذیر، غیرقابل نفوذ، آرام و خودسر، نسل به نسل، دست به دست شد.» در نقدِ کلینت بروکس هم اشاره شده که تک‌‌تکِ این صفات «با اهمیت و معنی‌دار» است. اگر از خودمان بپرسیم چرا میس امیلی ـ از دیدِ مردم شهر ـ به این صفات آراسته می‌شود؟ و هم‌چنین چرا چنین موجودِ مزاحمی نسل به نسل، دست به دست می‌شود؟ باز هم به جوابی می‌رسیم که در خود داستان وجود دارد: ...



  • یک گل‌سرخ برای امیلی اثر ویلیام فاکنر

    <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" /> 1 وقتی که میس امیلی گریرسن مرد، همۀ اهل شهرِ ما به تشییع جنازه‌اش رفتند. مردها از روی تاثر احترام‌آمیزی که گویی از فروریختن یک بنای یادبود قدیم در خود حس می‌کردند، و زن‌ها بیشتر از روی کنجکاوی برای تماشای داخل خانه او که جز یک نوکر پیر - که معجونی از آشپز و باغبان بود - دست‌کم از ده سال به این طرف کسی آنجا را ندیده بود. این خانه، خانه چهارگوش بزرگی بود که زمانی سفید بود، و با آلاچیق‌ها و منارها و بالکن‌هایی که مثل طومار پیچیده بود به سبک سنگین قرن هفدهم تزیین شده بود، و در خیابانی که یک وقت گل سرسبد شهر بود قرار داشت. اما به گاراژها و انبارهای پنبه دست‌درازی کرده بودند حتی یادبودها و میراث اشخاصی مهم و اسم و رسم‌دار را از آن صحنه زدوده بودند. فقط خانه میس امیلی بود که فرتوتی و وارفتگی عشوه‌گر و پا برجای خود را میان واگون‌های پنبه و تلمبه‌های نفتی افراشته بود –وصله ناجوری بود قاتی وصله‌های ناجور دیگر. و اکنون میس امیلی رفته بود به مردگان مهم و باصلابتی بپیوندد که در گورستانی که مست بوی صندل است میان گورهای سرشناس و گمنام سربازان ایالت متحده و متفقین که در جنگ جفرسن به خاک افتادند، آرمیده‌اند. میس امیلی در زندگی برای شهر به‌صورت یک عادت دیرینه، یک وظیفه، یک نقطه توجه، یا یکنوع اجبار موروثی درآمده بود؛ و این از سال 1884، از روزی شروع می‌شد که کلنل سارتوریس شهردار - همان کسی که قدغن کرده بود هیچ زن سیاهی نباید بدون روپوش به خیابان بیاید- میس امیلی را از تاریخ فوت پدرش به بعد برای همیشه از پرداخت مالیات معاف کرده بود. نه این‌که میس صدقه بپذیرد، بلکه کلنل سارتوریس داستان شاخ و برگ‌داری از خودش درآورده بود، به‌این معنی که پدر میس‌ امیلی پولی از شهر طلبکار بوده و شهر از لحاظ صرفه‌اش ترجیح می‌داد که قرضش را به این طریق بپردازد. البته چنین داستانی را فقط آدمی از نسل و طرز تفکر کلنل سارتوریس می‌توانست از خودش بسازد و فقط زن‌ها می‌توانستند آن را باور کنند. وقتی که آدم‌های نسل بعدی، با طرز تفکر تازه خود، شهردار و عضو انجمن شهر شدند، این قرار مختصر نارضایی ایجاد کرد. اول سال که شد، یک برگ ابلاغیه مالیات توسط پست برای میس امیلی فرستادند. ماه فوریه آمد و از جواب خبری نشد. آن‌وقت یک نامه رسمی به او نوشتند و ازش خواهش کردند که سرفرصت سری به مقر «شریف» بزند. یک هفته بعد خود «شریف» یک نامه به او نوشت و تکلیف کرد به دیدنش برود، یا اینکه اتومبیلش رابرای او بفرستد. در پاسخ یادداشتی دریافت کرد که روی یک برگ کاغذ کهنه قدیمی به خط خوش ظریف و روان، با جوهر رنگ باخته‌ای ...

  • تاوانی برای ده ثانیه

    افسانه ای مثل ژه: ژه زیر ملافه ی دو سانتی متری یخ دراز کشیده است. چیزی مانع دیدن او نمی شود. لبخندش تیرگی را از یخ برمیگیرد. لبخندش تیرگی را از همه ی دنیا بر میگیرد. میم مثل مادر: غول های مادر در سایه طاقت نمی آورند. ماه ها و سالها را نمی شمارند. منتظر این نیستند که کودک اولین کلمات را من من کنند تا تصویب کنند که بله، بالاخره بچه سرگرم کننده و جالب است. غول های مادر چیزی پرشورتر از یک تکه کوچک جان دار صورتی و چسبناک و چروک و گرسنه نمی شناسند. غول های مادر از اول دنیا و حتی از کمی قبل تر اینجا بوده اند. خداوند آنها را مقدس بدارد. با این وجود لبخند ژه زیباترِ تازه تر و بزرگتر از لبخند مادر است. خیالی مثل ایزابل: آنها( شاگردها) چیزی هم راجع به ایزابل می دانند. نامزد آقا معلم. بعضی ها به طور مبهمی عاشق ایزابل هستند. عاشق بودن اغلب به طور مبهمی است. ابهام برای حالات عاشقانه مناسب است. شاگردها هم به نوبه خودشان کلماتی عاشقانه را برای ایزابل می نویسند و آنها را به آقا معلم نشان می دهند و او هم اشتباهاتشان را اصلاح می کند و چندتایی قانون دستور زبان یاد می دهد و بعد نامه را با نامه ی خودش توی پاکت می گذارد... آلبن مطمئن است ایزابلی وجود ندارد. ملال انگیز مثل پرون:پرون هیجان زده است. تمام چیزهایی که آلبن می گوید را باور می کند. آلبن کاملا مال اوست. در این شکی نیست. اگر آلبن چیزی بگوید، حقیقت دارد و در عین حال فلفل حسادت مثل باران بر قلب پرون می بارد... هوس اول مثل مادمازل: این اولین تجربه ی آلبن است و از نظر چیزی که یک نظر دیدم مادمازل سوره توزا دختر دلربایی است. شاید این رویداد آلبن را بیدار کند.اشتباه می کند. عاش... مثل روزاموند: و بعدش یک روز خوب، یک روز خیلی خوب، بدون ملاقات روزاموند هیچ است. باید از آنجا شروع شده باشد. دیدن روزاموند، حتی برای یک دقیقه، وارد شدن به بهشت روزهای خوب، روزهای خیلی خوب است.   جمله ی من، جمله ی طلایی من: آیا لبخندی که می دانیم ده ثانیه بیشتر طول نمی کشد، آن قدر استوار است که همه ی زندگی را بر آن بنا کرد.سال ها و سال ها؟ جوابی وجود ندارد. جوابش به درک! به جهنم، سال ها و سال ها!

  • نقد کتاب روی ماه خداوند را ببوس

    سلام خدمت همه دوستان گرامی اول برای تاخیر در اصلاح پستم از دوستان عذرخواهم و بعد خدا رو شاکرم که زیر فشار اون همه انتقاد اونم برای اولین گام در مطالعه تونستم به پست به بعدی برسم ولی به هر حال از انتقاد های دوستانه ممنونم! الان که پست میزنم حدود یک هفته از تمام کردن کتاب برایم میگذرد ولی هر انچه که یادم هست رو روی صفحه می اورم... اول اینکه اخر داستان معلوم نشد چرا پارسا خودکشی کرده و سرنوشت جولیاچه شد و شاید داستان ناتمام تمام شده! دوم اینکه نام کتاب خیلی با مفهوم نزدیک نبود و این نام صرفا برای خوانندگان کنجکاوی برای خواندن متن ایجاد میکرد شاید این نام بهتر  بود:"فلسفه زیستن؟"وامثال ان.... سوم:موضوع خود کشی کردن پارسا و جست و جو برای یافتن علت ان خیلی جذاب بود ولی اینکه هیچ سرنخی  از دانشجویان و نزدیکان پارسا بدست نمیامد از جذابیت موضوع کم میکرد. چهارم:نویسنده خیلی به جزئیات پرداخته بود و تک تک رفتار شخصیت های داستان را توضیح میداد میشه گفت شاید به فیلمنامه نزدیک تر بود!اگر کمه به بزرگی خودتون ببخشید چون یه هفته گذشته و با خواندن کتاب بعدی از فضای داستان فاصله گرفتم لطفا بمب باران نکنید! جملهطلایی: شک کردن مرحله خوب وایستگاه بد زندگیست!

  • در جست و جوی روشنایی

    پس از تاریکی از جهتی داستان خاصی ندارد و شاید همین مهمترین دلیل موفقیت رمان است. داستان نداشتن به این معنی که میشود ان را در یک جمله خلاصه کرد: ماری که از خوابیدن طولانی مدت خواهرش به ستوه آمده شبی به خانه نمیرود.. اما دقیق شدن مورا کامی  بر دقیقه ها باعث شکل یافتن رمان میشود رمانی که همچون سینمای سرزمین آفتاب سرشار از شگفتی است. تصویر مرد در تلوزیون بیدار شدن ناگهانی اری آسایی ناظر بودن ما و موراکامی بر اتفاقات اتاق جزو خصوصیات بارز این رمان است. مورا کامی شخصیت ها را خوب و درست پرورش میدهد حتی به کارکنان هتل هم شخصیت میدهد. همه و همه نشان از امل بودن جهانی است که مورا کامی برای ما می سازد. توصیفات عجیب و دقیق است. موسیقی اما شهر را در پاسی از نیمه شب زنده نگه داشته است. کارکردن شیراکاوا در نیمه شب حتی بدون موسیقی امکان پذیر نیست. در اخر به رمان نمره ی 4 میدهم.

  • عشق و رياضيات / در باب ژه اثر كريستين بوبن

    تحليل و نقد مفصل كتابي مثل ژه، وقت و دقت زيادي را مي طلبد و البته اطلاعاتي زيادتر! بخصوص اطلاعات فلسفي. اما آب دريا را اگر نتوان كشيد، يك مشتش را كه مي توان چشيد. پس چند نكته كوتاه درباره ژه:  1-     همانطور كه در متن كاملاً مشهود است، بوبن توجه فوق العاده اي به جزئيات ماجرا دارد. (البته اگر ماجرايي در كار باشد!) نويسنده اگر مي خواست فقط رويدادها را بنويسد احتمالاً كتاب كمتر از 6 يا 7 صفحه مي شد. ميزان اين جزئي نگري را مي توان در ابتداي صفحه 13 ديد. آنجايي كه بوبن چندين سطر را به تشريح وضعيت قلب آلبن پس از ديدن ژه مي پردازد يا در صفحه 27 و تشريح حركات و سكنات يك مگس! 2-     بوبن و آثارش را در يك كلام مي توان متفاوت خواند. سوژه هاي او متفاوت است و نحوه روايت و پرداختش هم متفاوت است. مثل؛ حالا البن در كنار درياچه... تنهاست، با هشت سال از عمرش.(ص12) / غصه نوعي سوپ شور است كه معده را خالي نگه مي دارد. (ص14) / تشبيه والدين به غول (ص15) 3-     محور اصلي اين كتاب شايد عشق است. نگاه او به عشق هم جالب است. معلمي كه از عشق دروغين براي آموزش بهره مي گرد! و يا تشريح حالات زوجهايي كه حرفي براي گفتن ندارند –چون عشق ندارند- و رسيدن ظرف غذا در رستوران منجي آنهاست! 4-     بوبن فلسفه خوانده است. يادمان باشد، فلسفه بدون منطق تقريباً هيچ است و منطق همان رياضي است. نگاهي فلسفي و رياضي وار بوبن در كتاب به شكلي ظريف و نامحسوس جاري است و در مواقعي هم كاملاً هويدا مي شود. مثل قانون زوج چاق و لاغر و دنيا كه سه نفرند و رابطه شان با درد. او در روايتش فلسفه فهم بودن خود را به رخ مي كشد. و يا قانون؛ "كسي كه بيشتر دارد، در همان حال چيزي كم دارد" كه به شدت بوي رياضي و جبر مي دهد! 5-      بوبن عشق را مايه حيات مي داند. ژه با آنكه مدتهاي مديد از مرگش مي گذرد، به دليل داشتن جوهر عشق زنده است اما آنهايي كه عاشقند مي توانند او را ببينند. آدمهاي به ظاهر زنده، وقتي او را مي بينند خميازه مي كشند، يعني خوابند و مرده! اما سوال اينجاست؛ عشق چيست؟ موقع جواب يادمان باشد كه آلبن زن خود(روزامند اول) را در حالي كه هفت ماهه باردار بوده رها كرده و گريخته است! 6-     مثل هميشه زن ها حضوري پررنگ و اساسي در ماجرا دارند. حضوري فراتر از نامها و نقش هاي اجتماعي. مادر آلبن مرموز است. هر از گاهي غيب مي شود و برمي گردد. خواهرهاي كوچكترش كه پادشاهي را از او گرفته اند. يكي خشن و سريع و ديگري اسلوموشن است! دختر همكلاسي كه مي تواند نماينده روزمرگي باشد. روزآمندها و بالاخره خود ژه. تفسير زن در كتاب "ژه" هم بماند براي ساير رفقا. 7- ژه را مي توان بنوعي يك شعر بلند هم دانست و از اين بايت كار ترجمه آن بسيار ...

  • گتسبی بزرگ

    اگر بخواهم از کتاب تعریف کنم حرفم همان حرف ماکس ول پرکینز در نامه اش به فیتس جرالد است: "فکر میکنم از همه لحاظ حق داشته باشی به این کتاب فخر کنی. کتابی است فوق العاده که همه جور فکر و حالی را در آدم بر می انگیزد..." اولین دلیلم برای خوب بودن گتسبی همین برانگیختن چند نوع حس و حال در آدم است آن هم تنها با نوشتن 200 صفحه! رمان زمینه رمانتیکی دارد، حتی جملات متن گاهی حالت شاعرانه پیدا میکند. گتسبی بخاطر عشقش "مدت بیش از حد درازی را با یک رویای واحد گذرانده است" تا شاید روزی گذشته خود را باز گرداند، کاری که فکر میکرد شدنی است و با آن خیال زندگی میکرد: " گتسبی 5سال صبر کرده بود قصر خریده بود که در آن هر شبپره رهگذری را به نور ستارگان میهمان میکرد فقط برای آن که بتواند بعد از ظهری سری به باغچه یک آدم غریبه بزند" و عزیزش را ببیند! اینطور که از کتاب میفهمیم گتسبی مرد آنچنان درست کاری نیست، خلاف های زیادی مرتکب شده است ولی پشت این ظاهر پیچیده و مافیایی مردی است که 5 سال از زندگیش را روی خیال عاشقانه ای بنا کرده است و تمام دست و پاهایی که زده برای رسیدن به تنها چراغ سبز زندگیش بوده است و وقتی او را می یابد انگار به تنها واقعیت زندگیش رسیده است و حتی پس از قتلی که مرتکب میشود می ماند تا از او مراقبت کند، "مراقبت از هیچ"! خیال عاشقانه و یا بنوعی توهم گتسبی مانع از این شده است که او آدمهای اطرافش را بشناسد آدمهایی که تنها به فکر خوشی زودگذر خودشان هستند، آدم هایی گند، حتی دی زی عزیزش... نحوه روایت داستان خوب است، شبیه کتابهای کلاسیک خودمان است، شبیه عطار وقتی دارد شیخ صنعان را میگوید یا فردوسی وقتی دارد داستانی مثل رستم و سهراب را روایت میکند! دورتر از صحنه است، همه چیز را تعریف میکند و گاهی که تنگش میگیرد خودش لب به سخن میگشاید و نظر میدهد. مثلاً اول تام و دی زی را خوب به ما میشناساند ، آنها را که تنها به فکر خوشی و زندگی مرفه خودشان هستند، اینها را که شناختیم میگوید: "آن دو، تام و دی زی آدمهای بی قیدی بودند، چیزها و آدمها را می شکستند و بعد می دویدند و می رفتند توی پولشان ، توی بی قیدی عظیمشان یا توی همان چیزی که آنها را به هم پیوند میداد ، تا دیگران بیایند و ریخت و پاش و کثافتشان را جمع کنند" اینکه میگویند آثار ادبی هر کشور مثل رمان خیلی بهتر از کتب تاریخی میتواند در شناساندن اوضاع زمانی خاص مفید باشد،در مورد گتسبی بزرگ واقعا صدق میکند، اوضاع پس از جنگ را درمیابیم، وضع خوب رشد اقتصادی و نابسامانی عاطفی و اخلاقی مردم بخوبی درک میشود، مردمی را میشناسیم که بسرعت به سمت خوشیهای زودگذر و آنی میروند اما لحظه ای تحمل رنج و غصه را ندارند ...