رمان اشک عشق قسمت آخر

  • اشک عشق (2) قسمت 11 ( قسمت آخر )

      پاورچین پاورچین در حالی که قطرات اشک رو گونم میچکید به سمتشون رفتم.مادرجون که متوجه من شد بغضش ترکید و اروم شروع کرد به گریه کردن.علی هم داشت گریه میکرد....سرمو انداختم پایین و گفتم:سلام مادرجون....مادر جون دنبال دستام میگشت.دستمو به سمت دستش بردم.وقتی دستم و لمس کرد به سمت لبانش برد و به دستام بوسه زد و گفت:_الهی بمیرم برات حنانه...دستشو فشار دادم و و گفتم:_خدانکنه..._مادرجون اینجا چه کار میکنی؟؟؟؟؟؟علی نگاهم کرد.مادرجون گفت:_مادر نتونستم...._دیگه دیشب وقتی فهمیدم تو و علی با هم رفتید دیگه قلبم طاقت نیاورد این رازو تو قلبم نگه دارم.من و علی با بهت به مادرجون خیره شدیم.مادرجون نفس عمیقی کشید و همونطور که چشماشو بسته بود تا قطرات اشک وارد چشاش نشه گفت:_ای خدا کمکم کن تا بهشون بگم و بعد اگه خواستی منو ببر...منو علی ناله کردیم که مادرجون لبخند کمرنگی زد و گفت:_تروخدا گوش بدید.قول بدید تا اخرش گوش کنید.هردومون سرمونو تکون دادیم.قلبم کند میزد.تنم میلرزید.نمیتونستم اروم باشم.مادرجون گفت:_وقتی که با محمود پسر همسایمون ازدواج کردم خوشبختی رو کنار خودم میدیدم.با بودن در کنار محمود خرسند و شاد بودم.محمود یه دوست صمیمی داشت به نام عمو حشمت.یه نفس عمیق کشید و با ناله دوباره ادامه داد:_این عمو حشمت مرد با محبتی بود.از دار دنیا یه پسر از زن مرحومش براش مونده بود._حامداشکاش رو بالش فرو میچکید.ادامه داد:_اره حامد تک پسر بود.محمود دوست داشت دامادش شه ولی خب اون از مینو خوشش میومد در صورتی که مینا عاشقش بود._مینا این مسئله رو وقتی بروز داد که دو ماه از نامزدی حامد با مینو میگذشت._اما حامد وقتی دید که مینو امکان داره دست به کار خطرناکی بزنه رفت خارج و از مینو جدا شد و با یه دختر خارجی ازدواج کرد._این وسط مینو و مینا دشمنای خونی هم شدن._من برای اینکه این دوتا رو اشتی بدم تمام تلاشم و میکردم و محمود نظاره گر تلاش من بود._در اخر مینو با ارش و مینا با رضا ازدواج کرد.چند سال بعد عمو حشمت که از دوری تنها فرزندش دیوونه داشت میشد از حامد خواست که اخر عمری یه بار بیاد ایران که بتونه نوه هاش رو ببینه.اون موقع مینا حمید و که دو سه ساله بود داشت و مینو هنوز بچه دار نشده بود.محمود میگفت که حامد هم دو تا بچه داره.یه دختر و یه پسر.دست منو علی رو چنگ زد.علی گفت:_مادرجون اروم باشدست و پام میلرزید.نمیدونم اخر این داستان چی میشد ولی حس خوبی نداشتم.اروم اروم اشک میریختم.علی گفت:_مادرجون اگه بخوای به خودت فشار بیاری من و حنانه میریم.بغض کرد و گفت:_نه نه بزارین بگم....مادرجون یه نفس عمیق کشید.انگار میخواست بغضشو فرو بده پایین. ادامه داد:-حامد اومد.مینا ایران ...



  • اشک عشق (1) قسمت 13 ( قسمت آخر )

    سرمو اوردم بالا چشمام تو چشمای علی عطا گره خورد.سریع منو ول کرد و خیلی اروم دستشو به سمت کتش برد و کتش و صاف کرد.منم سریع خودم و جمع و جور کردم و صاف ایستادم و اروم گفتم:ببخشید.دستی به ته ریشش کشید و گفت:خواهش میکنم فکر کنم پاتون گیر کرد...با تعجب به کفش پاشنه ۷ سانتیم و بعد به پارچه سفره عقد نگاه کردم...اما اینجوری نبود من داشتم برمیگشتم که علی عطا پشتم ایستاده بود و من خواستم برگردم که خوردم بهش و افتادم تو بغلش....وای خدا....تو بغلش....دستامو تو هم فشردم و گفتم:بفرمایید.و بهش راه دادم تا بره جلو پیش ریحانه و حمید تا خودم برم که همون موقع فیلمبردار گفت:میشه حالا که اونجایین برین کنار عروس و داماد تا ازتون عکس بگیرم؟؟؟؟؟؟؟منو علی عطا خیره به هم موندیم....به خاله نگاه کردم که حضورش و بغلم کنار شمیم حس میکردم.با بهت داشت منو نگاه میکرد.لبخندی روی لبام نشست.من که نمیتونستم با پسرخالم حتی یه عکس یادگاری نداشته باشم.با خوشحالی به کنار ریحانه رفتم و گفتم:عروس خانوم افتخار یه عکس یادگاری رو به خواهر شوهرت میدی؟؟؟؟؟؟ریحانه از همه جا بی خبر لبخندی زد و گفت:چرا که نه؟؟؟؟؟از کنارش رد شدم و رفتم بغل حمید و دستمو گذاشتم رو شونش و رو به علی عطا که داشت کارای منو نگاه میکرد با حرص گفتم:علی نمیای عکس بندازی؟؟؟؟؟؟؟بابا یه عکس یادگاری که اینقدر سرخ و سفید شدن نداره!!!!!!و بعد به چشمای شمیم نگاه کردم که با غم به زمین دوخته شده بود......دلم براش سوخت ولی مگه من حق نداشتم که علی م رو دیوونه وار دوستش داشته باشم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟این بار حمید گفت:علی بیا...حنانه راست میگه یه عکس یادگاری از جفتتون برای البومم میخوام.علی عطا اروم اومد سمتمون و رفت کنار ریحانه ایستادفیلمبردار گفت:عالیه فقط شما هم مثل خانوم دستتون رو بزارید رو شونه عروس خانوم.و بعد به ژست من اشاره کرد....علی عطا هدیه اش رو روی میز گذاشت و دستشو گذاشت رو شونه ریحانه.فیلمبردار گفت:لطفا حواستون به دوربین باشه.در حال لبخند زدن بودم که احساس کردم نگاه پر خشم شمیم روم ثابت شده....سرمو چرخوندم سمت شمیم که نگاهم به چشمای علی عطا افتاد......در حال دید زدن جفتشون بودم که عکاس گفتخانوم حواستون اینجاست...با این حرف علی نگاهش به من افتاد....داشتیم به هم نگاه میکردیم که...    عکس گرفته شد.....با تعجب به عکاس نگاه کردم...اومدم دهن باز کنم تا بهشون بگم فکر کنم عکسمون خراب شد که مامان منو هل داد و گفت:دختر این داداشتو ول کن....بیا کنار بزار بابات و ارش خان میخوان با عروس و داماد عکس بندازن.سرمو برگردوندم سمت علی عطا که دیدم جاشو با عمو ارش عوض کرده...از حمید جدا شدم و خواستم که برم که حمید گفت:وایسا الان ...

  • اشک عشق (1) قسمت 13 ( قسمت آخر )

    سرمو اوردم بالا چشمام تو چشمای علی عطا گره خورد.سریع منو ول کرد و خیلی اروم دستشو به سمت کتش برد و کتش و صاف کرد.منم سریع خودم و جمع و جور کردم و صاف ایستادم و اروم گفتم:ببخشید.دستی به ته ریشش کشید و گفت:خواهش میکنم فکر کنم پاتون گیر کرد...با تعجب به کفش پاشنه ۷ سانتیم و بعد به پارچه سفره عقد نگاه کردم...اما اینجوری نبود من داشتم برمیگشتم که علی عطا پشتم ایستاده بود و من خواستم برگردم که خوردم بهش و افتادم تو بغلش....وای خدا....تو بغلش....دستامو تو هم فشردم و گفتم:بفرمایید.و بهش راه دادم تا بره جلو پیش ریحانه و حمید تا خودم برم که همون موقع فیلمبردار گفت:میشه حالا که اونجایین برین کنار عروس و داماد تا ازتون عکس بگیرم؟؟؟؟؟؟؟منو علی عطا خیره به هم موندیم....به خاله نگاه کردم که حضورش و بغلم کنار شمیم حس میکردم.با بهت داشت منو نگاه میکرد.لبخندی روی لبام نشست.من که نمیتونستم با پسرخالم حتی یه عکس یادگاری نداشته باشم.با خوشحالی به کنار ریحانه رفتم و گفتم:عروس خانوم افتخار یه عکس یادگاری رو به خواهر شوهرت میدی؟؟؟؟؟؟ریحانه از همه جا بی خبر لبخندی زد و گفت:چرا که نه؟؟؟؟؟از کنارش رد شدم و رفتم بغل حمید و دستمو گذاشتم رو شونش و رو به علی عطا که داشت کارای منو نگاه میکرد با حرص گفتم:علی نمیای عکس بندازی؟؟؟؟؟؟؟بابا یه عکس یادگاری که اینقدر سرخ و سفید شدن نداره!!!!!!و بعد به چشمای شمیم نگاه کردم که با غم به زمین دوخته شده بود......دلم براش سوخت ولی مگه من حق نداشتم که علی م رو دیوونه وار دوستش داشته باشم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟این بار حمید گفت:علی بیا...حنانه راست میگه یه عکس یادگاری از جفتتون برای البومم میخوام.علی عطا اروم اومد سمتمون و رفت کنار ریحانه ایستادفیلمبردار گفت:عالیه فقط شما هم مثل خانوم دستتون رو بزارید رو شونه عروس خانوم.و بعد به ژست من اشاره کرد....علی عطا هدیه اش رو روی میز گذاشت و دستشو گذاشت رو شونه ریحانه.فیلمبردار گفت:لطفا حواستون به دوربین باشه.در حال لبخند زدن بودم که احساس کردم نگاه پر خشم شمیم روم ثابت شده....سرمو چرخوندم سمت شمیم که نگاهم به چشمای علی عطا افتاد......در حال دید زدن جفتشون بودم که عکاس گفتخانوم حواستون اینجاست...با این حرف علی نگاهش به من افتاد....داشتیم به هم نگاه میکردیم که...    عکس گرفته شد.....با تعجب به عکاس نگاه کردم...اومدم دهن باز کنم تا بهشون بگم فکر کنم عکسمون خراب شد که مامان منو هل داد و گفت:دختر این داداشتو ول کن....بیا کنار بزار بابات و ارش خان میخوان با عروس و داماد عکس بندازن.سرمو برگردوندم سمت علی عطا که دیدم جاشو با عمو ارش عوض کرده...از حمید جدا شدم و خواستم که برم که حمید گفت:وایسا الان ...

  • اشک عشق (1) قسمت 7

    خیلی میسوزه؟؟؟؟   نگاهم از اینه به چشماش دوختم که داشت جاده رو نگاه میکرد...   کم نه....خمیر دندون خیلی خنکم کرد....   یکم سرعتشو کم کرد و گفت:   تو....   ادامه نداد و دستشو برد سمت دهنشو گفت:   تو چی گفتی؟؟؟   انگشت اشارمو بردم سمت سینه ام و گفتم:   من؟؟؟؟   اره   من چیزی نگفتم   سرشو با کلافگی اینور و اونور کرد و گفت:   الان و نمیگم.....   پس کی و میگی؟؟؟؟   تو به مامانم داشتی چی میگفتی؟؟؟؟در مورد خانواده صولتی؟؟؟؟   سرمو به صندلی تکیه دادم و گفتم:   گفتم که شمیم اومد دم در خونه و گفت شب خانوادش میان ویلا..   فقط خانوادش؟؟؟؟؟؟؟؟؟   نمیدونم...   بعد با حالتی مشکوک پرسیدم:   حالا واسه چی میپرسی؟؟؟؟   جلوی درمونگاه شبانه روزی نگه داشت و گفت:   همینجوری   واز ماشین پیاده شد.   در ماشین و باز کردم و خواستم پیاده شم که دیدم بدون کفش پامو کجا بزارم؟؟؟عصا هم نداشتم بهش تکیه بدم...   علی عطا یکم نگاهم کرد و گفت:   پس چرا پیاده نمیشی؟؟؟   نگاهش کردم و گفتم   الان میام...   ناخوداگاه دستمو کشیدم به زنجیر تو گردنم و به سختی از ماشین پیاده شدم...پامو رو بالا گرفته بودم...علی عطا قفل در و زد و داشت میرفت...اصلا حواسش بهم نبود..نمیدونم چی شد که یکدفعه ساکت شده بود و مدام فکر میکرد...یه قدم رفتم جلو ولی چون کفش پام نبود سختم بود لی لی برم...اخر سر علی رو صدا زدم..   علی عطا؟؟؟   متوجهم نشد...یه قدم دیگه لی لی رفتم و گفتم:   علی عطا؟؟   بازم متوجه نشد...بغضم گرفت....اصلا حواسش بهم نبود....همونجوری لی لی کنون خودم و رسوندم به در درمونگاه.علی عطا سرجاش پشت به من وایستاده بود و داشت فکر میکرد...   با صدایی که توش بغض بود گفتم:   چرا وایستادی برو تو دیگه..   با شنیدن صدام برگشت و نگاهم کرد..انگار تازه متوجه من شده بود..چشماشو گرد کرد و گفت:   تو تا اینجا چطوری اومدی؟؟؟   بغضم و قورت دادم و گفتم:   سلام خوبی؟؟؟؟   تعجبش بیشتر شد و گفت:   چرا سلام میکنی؟؟؟؟میگم تو تا اینجا چطوری اومدی؟؟؟؟   با عصبانیت گفتم:   یکی از اقایون داشت رد میشد منو بغل کرد و اوردم اینجا...   رگ گردنش زد بیرون...تو چشماش رگه های خون نمایان شد...   حنانه....حیف....که..   با داد گفتم   حیف چی؟؟؟؟هان؟؟؟؟؟تو منو اوردی خبر مرگم درمونگاه ولی خودت داری جلو جلو میری معلوم نیس حواست کجاست....مدام صدات کردم بلکه کمکم کنی تا اینجا مثل این بچه ها تو خیابون لی لی نرم ولی خب تو معلوم نبود داری به چی فکر میکنی...حالا هم که حیف حیف راه انداختی...برو کنار میخوام برم داخل درمونگاه...با دستم زدمش کنار و خواستم برم تو که گوشه مانتومو کشید و گفت:   خیلی خب ببخشید..وایسا با هم بریم...   بیشتر عصبی شدم و گفتم: با هم بریم؟؟؟؟؟میشه ...

  • اشک عشق (1) قسمت 4

    _شوخی میکنی؟؟؟_نه باور کن...اومد بغلم وایستاد و گفت:_همه نگرانت شدیم.با لودگی پرسیدم:_همه یعنی کیا؟؟خندید و گفت:_من,مامان,بابا و بعد یکم رنگ و وارنگ شد و گفت:_اقا حمیدپس یعنی فقط اونی که من به خاطرش اینجوری شدم نگران نبود....میدونستم اون منو دوست نداره.حتی به عنوان یه دختر خاله.اشک تو چشمام حلقه شد.ریحانه دیدشونو گفت:_چی شد پس؟چرا گریه میکنی؟؟با لبخندی ساختگی گفتم:_هیچی بعد دستمو گذاشتم رو دستشو گفتم:_اگه یه سوال بپرسم راستشو میگی؟؟؟؟؟؟؟؟؟با لبخند معصومی گفت:_چرا که نه.به چشمان قهوه ایش نگاه کردم.نه ریحانه و نه حمید چشماشون رنگ مال منو علی عطا نبود.در واقع چشمای منو علی عطا شبیه هیچ کس نبود._تو حمید و دوست داری؟؟؟؟؟؟چشماش برق زد.خواست جواب بده که گفتم:_نمیخواد بگی,چشمات لوت دادن!!!خنده ی ملیحی کرد و گفت:_حنانه بین خودمون میمونه؟؟؟با داد گفتم:_معلومه دیووونه.وای خیلی خوش حالم.صدای تخت بغلی رفت هوا:_ای خانوم چه خبرته زهره ام ترکید.سه متر از جا پریدم.مگه تو خونتونی؟ای خدا اون از اون ملاقات کنندتون اینم از خودتون.       تو کل زمانی که داشت واسه خودش حرف میزد من و ریحانه کلی خندیدیم البته با صدای اروم.بعد تموم شدن حرفاش ریحانه گفت:_شرمنده خانوم.ببخشید.و بعد پیشونیمو بوسید و گفت:_بهتره یکم دیگه استراحت کنی.چون صبح مرخص میشی خانومی.و بعد از اتاق خارج شد و اروم در رو بست تا بغل دستیم بیدار نشه.اما تا از در رفت بیرون پرنده ی خیالم پر کشید سمت علی عطا.چرا ریحانه چیزی ازش نگفت.چرا نگفت علی هم نگرانم بوده؟؟؟؟؟؟؟میدونستم هیچ وقت نمیفهمم که علی اومده یا نه واسه همین دلمو زدم به دریا و گفتم:_خانوم.....خانوم بیدارین؟؟؟_ای خدا اخه اتاق قحط بود من و امروز اوردن اینجا.....بعد رو ارنجش تکیه زد و گفت:_چیه خانوم؟؟؟؟؟؟؟؟؟چیه؟؟؟درد داری؟؟؟؟؟لبخندی زدم و منم مثل اون رو ساعدم خودمو نگه داشتم و گفتم:_من حنانه ام.اخماشو کرد تو هم و گفت:_خب منو سننه.خدا ترو واسه ننه بابات حفظ کنه.بقیش؟یکم از طرز حرف زدنش ناراحت شدم ولی بیخیال پرسیدم:_گفتی اونی که اومده بود ملاقاتم مرد یا زن؟؟؟؟؟خودشو انداخت رو تخت و گفت:_مرد با هیجان پرسیدم:_راست میگی؟_کاسه تو بیار ماست بگیر از حرفش چیزی نفهمیدم واسه همین گفتم:_ازت خواهش میکنم بهم بگو واسم مهمه._اره بابا مردبود_خوب چه شکلی بود؟؟؟میشه یکم توصیفش کنی؟؟؟؟؟؟؟؟فکر کنم اگه حسشو داشت میومد خفه ام میکرد._دختر تو منو گیر اوردی؟؟میخوای یه کاغذ بدی واست بکشمش؟؟اینجوری راحت تر نیس؟؟؟؟؟لبمو جمع کردمو گفتم:_برگه ندارم اگه خودت داری ممنون میشم بکشیش...نمیدونم چی شد که رو تختش نشست و گفت:_تو داری الان منو مسخره میکنی گیس ...

  • اشک عشق (2) قسمت 8

    سوار ماشین شدم.اشکامو پاک کردم و رو به اکان تقریبا فریاد زدم:_دِ لعنتی چرا نمیگی؟؟؟؟؟؟؟؟؟خب دل و رودم یکی شد.بعد زار زدم و گفتم:_اکان تروخدا بهم بگو چی شه دیگه نمیتونم نفس بکشم.ماشینو روشن کرد و بازم به سکوت خودش ادامه داد.خدایا نمیدونم چرا هرکی به من میرسه میخواد عذابم بده.نتونستم ساکت باشم گفتم:_تروخدای بالاسرت بگو چی شده.سرشو به سمتم برگردوند.رو گونه هاش پر از اشک بودهق هق گریم بیشتر شد.تنم از فشار گریه تکون میخورد.اروم گفت:_بمیرم برای دلت.با این حرفش داغ دلم تازه شد صدام با درد از گلوم خارج شد.گوشه خیابونی نگه داشت و گفت:_گریه نکن حنانه دلم اتیش میگیره.سرمو گذاشتم رو داشبورد و گفتم:_بگو چی شده؟؟؟؟؟؟بینیشو کشید بالا و گفت:_اخه چه جوری بگم؟؟؟؟؟؟؟قلبم دیگه داشت وایمیستادسرمو بلند کردم.قطره اشکی از چشمش چکید و گفت:_هیچی نشده...بعد سرشو انداخت پایین.با جیغ گفتم:_پس اگه چیزی نشده چرا سرتو میندازی پایین؟؟؟؟؟؟؟_اکااااااااااااااااااااان تروخدا بگو.تروخدا.دستاشو گذاشت رو شونه هامو گفت:_باشه اروم باش اروم باش بهت میگم.دستموگذاشتم رو دهنم و همونطور که از هق هق گریه تنم میلرزید محکم کوبوندم رو دهنم و گفتم:_باشه خفه میشم تو بگو.سرشو انداخت پایین و گفت:_متاسفم که اینو میگم.نفسم از زور درد بالا نمیومد.گفت:_موقعی که تو سالن نبودی مادر علی یه چیزی رو گفت که همه چی برای تو تموم شد.با ترس بهش زل زدم.چی میگفت؟؟؟؟؟؟؟اروم گفتم:_چی...چی میگی؟؟؟؟؟؟؟گفت:_اخر این ماه میخوان یه عروسی ساده بگیرن.نمیدونستم باید چکار کنم.....چند لحظه خشک بودم.چه سریع.فکرشو هم نمیکردم که شمیم اینقدر اماده به حرف من باشه.چه سرعتی.چه تلاشی.یعنی فقط منتظر بود تا من بگم؟؟؟؟؟؟؟جیگرم داشت اتیش میگرفتمیون گریه خندیدم.سرمو به پشتی ماشین تکیه دادمو با ناراحتی گفتم:_مبارکت باشه عشقمو بعد دستمو گذاشتم رو لبم و شروع کردم به کل کشیدن.اینقدر کل کشیدم که گوشم سوت میکشید.خسته شدم.اکان سرش رو فرمون بود.با بغض گفتم:_بریم فصل بیست و یکم........تنم داغ داغ بود.احساس میکردم تب دارم.عینک دودیم و به چشمم زدم و از اژانس پیمایی بیرون اومدم.تصمیم نهایی بود.دیگه کسی نمیتونست جلومو بگیره.برای بامداد پرواز داشتم.میخواستم به سرعت برم.درسته که شمیم با خودش فکر میکرد که جا زدم ولی دیگه بیشتر ازاین نمیتونستم خورد و حقیر شم.سرمو انداخته بودم پایین.به دستم خیره شدم.کیف دستیم و در کنارش بلیط هواپیمایی.نفسی از درد کشیدم.دستمو طوری گرفتم که بلیط معلوم نباشه تا اه بکشم تا یاد اوردن رفتن غریبونم ازارم بده.نگاهم به مانتوم افتاد.مانتوی مشکی رنگ ساده با شلوار لی مشکی لوله تفنگی و یه روسری ...

  • اشک عشق (1) قسمت 1

    تمام روز را در آئینه گریه میکردم بهار پنجره ام را به وهم سبز درختان سپرده بود تنم به پیلهء تنهائیم نمیگنجید و بوی تاج کاغذیم فضای آن قلمرو بی آفتاب را آلوده کرده بود نمیتوانستم ، دیگر نمیتوانستم صدای کوچه ، صدای پرنده ها صدای گمشدن توپهای ماهوتی و هایهوی گریزان کودکان و رقص بادکنک ها که چون حبابهای کف صابون در انتهای ساقه ای از نخ صعود میکردند و باد ، باد که گوئی در عمق گودترین لحظه های تیرهء همخوابگی نفس میزد حصار قلعهء خاموش اعتماد مرا فشار میدادند و از شکافهای کهنه ، دلم را بنام میخواندند تمام روز نگاه من به چشمهای زندگیم خیره گشته بود به آن دو چشم مضطرب ترسان که از نگاه ثابت من میگریختند و چون دروغگویان به انزوای بی خطر پناه میآورند کدام قله کدام اوج ؟ مگر تمامی این راههای پیچاپیچ در آن دهان سرد مکنده به نقطهء تلاقی و پایان نمیرسند ؟ به من چه دادید ، ای واژه های ساده فریب و ای ریاضت اندامها و خواهش ها ؟ اگر گلی به گیسوی خود میزدم از این تقلب ، از این تاج کاغذین که بر فراز سرم بو گرفته است ، فریبنده تر نبود ؟ چگونه روح بیابان مرا گرفت و سحر ماه ز ایمان گله دورم کرد ! چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد و هیچ نیمه ای این نیمه را تمام نکرد ! چگونه ایستادم و دیدم زمین به زیر دو پایم ز تکیه گاه تهی میشود و گرمی تن جفتم به انتظار پوچ تنم ره نمیبرد ! کدام قله کدام اوج ؟ مرا پناه دهید ای چراغ های مشوش ای خانه های روشن شکاک که جامه های شسته در آغوش دودهای معطر بر بامهای آفتابیتان تاب میخورند مرا پناه دهید ای زنان سادهء کامل که از ورای پوست ، سر انگشت های نازکتان مسیر جنبش کیف آور جنینی را دنبال میکند و در شکاف گریبانتان همیشه هوا به بوی شیر تازه میآمیزد کدام قله کدام اوج ؟ مرا پناه دهید ای اجاقهای پر آتش - ای نعل های خوشبختی - و ای سرود ظرفهای مسین در سیاهکاری مطبخ و ای ترنم دلگیر چرخ خیاطی و ای جدال روز و شب فرشها و جاروها مرا پناه دهید ای تمام عشق های حریصی که میل دردناک بقا بستر تصرفتان را به آب جادو و قطره های خون تازه میآراید تمام روز تمام روز رها شده ، رها شده ، چون لاشه ای بر آب به سوی سهمناک ترین صخره پیش میرفتم به سوی ژرف ترین غارهای دریائی و گوشتخوارترین ماهیان و مهره های نازک پشتم از حس مرگ تیر کشیدند نمی توانستم دیگر نمی توانستم صدای پایم از انکار راه بر میخاست و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود و آن بهار ، و آن وهم سبز رنگ که بر دریچه گذر داشت ، با دلم میگفت " نگاه کن تو هیچگاه پیش نرفتی تو فرو رفتی .             اشک تنها خاطره ایست که این روزها از تو به " یادگار " دارمبسم خدایی که ...

  • اشک عشق (1) قسمت 8

    چشماشو بهم دوخت و گفت: ببین حنانه تو وقتی میری یه لباس میخری اول ازهمه به رنگ و قیافش توجه میکنی بدون اینکه بدونی لباس خوبی هست یا نه ایا به درد شخصیتت میخوره که برازنده ترش کنه یا نه لباسی رو انتخاب میکنی که وقارتو و سنگین بودن شخصیتتو نشون میده در صورتی که شاید رنگش خیلی متفاوت تر از بقیه هست و هر کسی طرح لباس و دوست نداشته باشه؟؟؟ کمی فکر کردم و گفتم: درسته که اون لباس خوشگله و خوش رنگه مجذوب کننده تره ولی من دوست ندارم لباسی رو بپوشم که منو کمتر از خودم نشون بده. لبخند کمرنگی زد و گفت: افرین....من هم دوست دارم همسرم اینجوری باشه.... اخمامو کردم تو همو گفتم: یعنی تو فکر میکنی همسرت لباس تو هستش؟؟؟؟؟؟ خندید و گفت: نه منظور من اینکه زیبایی رو میخوام چکار وقتی میتونم شخصیت پیدا کنم...من چیزی رو میخوام که همیشه تو وجود همسرم باشه نه زیبایی که بعد از چند سال از بین بره من زیبایی درون و میخوام.زیبایی که همیشه منو خوشبخت کنه من هم همون لباسی رو انتخاب میکنم که تو انتخاب کردی یه لباس موقر و سنگین که همیشه باعث شه از اینکه دارمش به خودم به بالم. دستم و گذاشتم رو پیشونیم و گفتم: من متوجه نمیشم یعنی اگه زنت پاکستانی باشه بیریخت هم باشه ولی این خصوصیات اخلاقی نیکو رو هم داشته باشه که تو در نظر داری باهاش ازدواج میکنی؟؟؟؟؟ خندید و گفت: نه ازدواج نمیکنم یه نفس با حرص کشیدم و گفتم: وااااااااای علی خواهش میکنم کمی واضح تر حرف بزن باور کن نمیفهمم چی میگی بالاخره ازدواج میکنی یا نه؟؟؟ سرشو به سمت اسمون گرفت و گفت: اگه تو رو نمیدیدم اره با یه زن پاکستانی زشت که اون چیزایی که من میخوام و داشت ازدواج میکردم ولی حالا که تو هستی دیگه نه ازدواج نمیکنم سرخوش از این حرف علی عطا ب لبخند عمیق گفتم: راستی یه خبر خوب سرشو به سمتم چرخوند و گفت: خیره ایشاالله لبخند زدم و گفتم: خیلی هم خیره... نگاهشو به چشمام دوخت و گفت: لااله الله اله بگو دیگه دختر دقم دادی... تا اومدم زبون باز کنم صدای مامان حرفم و قطع کرد و گفت: بچه ها بهتره برگردیم به سمت مامان برگشتم که دیدم همون موقع ریحانه سربه زیر در حالی که لنگه کفش من و تو دستش داشت به سمتمون میومد.نگاهمو به جایی که قبلا با حمید ایستاده بود دوختم.حمید هم لب دریا وایستاده بود و دستاشو باز کرده بود به اطرافش. علی عطا گفت: اره خاله جان بهتره دیگه برگردیم فقط حمید کجاست ؟؟؟ و بعد با چشم به دنبالش میگشت که من گفتم: لب دریاست...من میرم پیشش بهش بگم داریم میریم شماها هم اروم اروم برین تا منو حمید بهتون برسیم. و بعد بدون اینکه منتظر حرفی باشم لنگ لنگون به سمت حمید رفتم.به کنارش که رسیدم ...

  • اشک عشق (1) قسمت 3

    علی عطا؟؟؟؟حرف زدن با من؟؟؟؟؟؟امکان نداره..._الو صدامو میشنوی؟؟؟؟نمیخواستم صدام بلرزه....من با خودم عهد کرده بودم...._بله بله میشنوم...._میگم میخوام ببینمت؟؟؟؟_الان نمیشه._چرا؟؟؟_چون ریحانه نیست.اگه میخواین تلفنی بگیدصدای نفساش می اومد......_الو.............الو_ترو خدا قسمت میدم منو اونجوری نگاه نکن....التماست میکنموا.بسم الله این چی میگه؟؟_ببخشید.منظورتو نمیفهمم_حنانه من طاقت نگاه های ترو ندارم...میفهمی؟؟؟؟؟وا مگه من چه جوری نگاش کردم؟؟؟؟؟؟؟_حالت خوبه؟؟؟؟_نه اصلا....دارم دیوونه میشم....وبعد تلفن قطع کرد...با اعصابی داغون و قلبی پر از هیجان به صفحه گوشی خیره شدم..._وای خدا جون من له شدم......تو چطور رفتی دم ضریح؟؟؟؟؟؟؟صدای ریحانه منو به خودم اورد.._نمیدونم....فقط یه دفعه دیدم وسط جمعیت دارم له میشم و میرم سمت چی بود اسمش اها ضرحخندید و گفت:_ضرح نه ضریحکلمه ضریح و تکرار کردم.ریحانه به گوشی اشاره کرد و گفت:_کسی زنگ زد؟؟؟؟؟؟با یاداوری علی عطا اخمام تو هم رفت...._اره_خب؟_خببا تعجب نگام کرد و گفت: _خب کی بود؟؟_علی عطا_چی میگفت؟؟؟؟؟؟؟؟_هیچی نگفت فقط با داد ازم پرسید که ما کجاییم و چرا گوشی و جواب نمیدیم._تو چی گفتی؟_ریحانه جان به خدا چیزی بهم نگفتیم فقط گفت بیاین بیرون که منم گفتم ریحانه تو شلوغیه منم نمیتونم برم دنبالش...همیناره جون عمم....من یکی که داشتم راست میگفتم_خیلی خب نگفت کجا؟؟؟؟؟؟؟؟_نه_نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟مگه میشه؟؟؟؟؟؟؟؟_حالا که شده.....اینقدر عصبی بود که اصلا نشد ازش بپرسمگوشی و رو ازم گرفت و شماره باهاش گرفت_ الو ........_چیه علی چرا داد میزنی؟؟؟؟؟؟؟..............._خیلی خب اومدیم................_باشه باشه دم بازارچش وای میستیم......._اومدیمبعد استین منو کشید و گفت:_پاشو که سگ پاچشو گرفتهاره دیگه.....به من داشت میگفت سگ       سریع کفشامونو پوشیدیمو رفتیم سمت بازارچه.از دور قامت بلند علی عطا و حمید نمایان شد.جفتشون مثله این گانگسترا نگامون میکردند.ولی الحق نگزریم داداش من تیکه ای بود واسه خودش.فقط نمیدونم این وسط من قیافم به کی رفته بود؟؟؟؟همونجور که من و ریحانه دنبالشون میرفتیم داشتم به چهرم فکر میکردم.چشمام سبز تیره بود.درست همرنگ چشمای علی عطا.ابروهام هم قیطونی و تمیز شده.بینی نه چندان زیبا با لب معمولی.موهام هم که مشکی بود و تمام لخت به حدی که اصلا کش یا گیره روش نمیموند.موژه هام فر بود ولی معمولی.کلا خودم از قیافم راضی نبودم.به ماشین رسیدیم.هممون سوار شدیم.شکمم صدا میداد.طبق معمول گشنم شده بود.ریحانه تا دید من سرم رو به شکممه زد خیلی محسوس خندید و گفت:_علی جان٬من گشنمه.شما ها هم یقین دارم گشنتونه میشه بریم یه جا شام بخوریم و بعد برگردیم ...

  • اشک عشق (1) قسمت 2

    _ننه..... یعنی.. ببله... ااااااااااااااااه ببخشید میشه سوئیچ ماشینتونو بدید؟؟؟؟؟؟؟؟یه تای ابروش همچین پرید بالا که با خودم گفتم الانست که اجزای صورتش از هم شکافته شه....گفت:_میشه بدونم برای چی؟واسه باندپیچی گفتم:_میخوام شمع هارو از ماشین بردارم؟با پوزخند گفت: تنهایی؟تو دلم گفتم: نه سه نفری اکبر و اصغر داداش کوچیکشم هستند اخه اختاپوس الان به جز من کسی دیگه هم جز خوده خرت هست؟؟؟؟؟با حرص گفتم:_بله خودم تنهایی خندید و گفت:_باشه پس خودتون خواستینا و بعد دستشو داخل جیب شلوار جینش کرد و سوئیچو دراورد و بهم داد و گفت:_بعد از اتمام کارتون اگه تونستید این دکمه رو بزنید که درب قفل شه یه دکمه رو بهم نشون داد.....سوئیچ و ازش گرفتم و به سمت ماشین رفتم همین طور داشتم بهش فکرم میکردم....چه با ته ریش جذاب و خواستنی شده بود...چشماش انگار برق میزد.جلو ماشین رسیدم یه ۲۰۶ مشکی رنگ داشت به داخل ماشین نگاه کردم هیچی معلوم نبود شیشه ها دودی بودن و داخل ماشین معلوم نبود واسه همین قفل در و زدم و در عقب باز کردم یه جعبه بود خواستم بکشمش بیرون که نفسم رفت وااااای خدا جون کمرم.................مگه سنگ گذاشتن این تو_برو کنار من خودم میارم براتوای الهی لال بمیری ذلیل مرده قلبم اومد کف پام......_واااای شما چرا مثله جن ظاهر میشی؟؟نامحسوس خندید و گفت:_ الان مراسم شروع میشه و شما شمع هارو روشن نکردید......بعد با اخم بهم گفت:نمیرید کنار؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟رفتم از جلوش کنار و گفتم:ـ پس خودتون تا دم در ورودی بیارینش لطفا وبعد با سرعت به سمت زنونه حرکت کردم.......       هر چی میخواستم بی محل باشم نمیتونستم....دستشویی بیرون بود منم اصلا حس نداشتم از جام بلند شم....دیگه واقعا داشتم میترکیدم از جام بلند شدم و بدون سر و صدا از اتاق اومدم بیرون میخواستم برم دستشویی همین طبقه ولی خجالت کشیدم.....از پله ها با سرعت نور داشتم میدوئیدم که سه تا پله اخر و تو تاریکی ندیدم و قل قل اومدم پایین وای مامان اخ اخ............ گرمای خون رو روی پیشونیم حس کردم سرم خورده بود به لبه پله خواستم بلند شم که دیدم سرم گیج میره یکدفعه یکی بغل گوشم گفت :_چی شد؟خوبی؟؟؟؟؟؟داشتم قبض روح میشدم...._شما نصفه شبی اینجا چه کار میکنید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟دستی به صورتش کشید گفت:_داشتم نماز به کمرم میزدم که دیدم یکی افتاد.....جاییتون درد میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟فکر کنم خونو ندیده بود.....چه بهتر...بلند شدم گفتم:_ شانس اوردید من حال نداشتم جیغ بزنم وگرنه الان همسایه هاتونم اینجا بودند بعدش با بی حالی بلند شدم و خواستم بایستم که نمیدونم چی شد و همه چی رو در مقابلم تار دیدم و افتادم.....       چشمامو که باز کردم دیدم تو اتاق خواب هستم....سرمو ...