رمان انلاین افسونگر

  • رمان افسونگر

    دانلود برای اندروید دانلود برای جاوا دانلود با فرمت pdf دانلود برای آیفون و تبلت



  • رمان افسونگر

    لبخند نشست کنج لبای ادوارد و با صدای بم شده گفت:- تو لایق اینطور حرف زدنی دختر ... کسی تو رو کشف نکرده بوده ... تو آفریده شدی برای من ...سرمو انداختم زیر و گفتم:- ادوارد!دستم رو به لباش نزدیک کرد ... اول کمی دستامو ها کرد و سپس به نوبت اونها رو بوسید ... هیچ حسی بهم دست نمی داد! درست عین یه مجسمه بودم! اما ادوارد نباید اینو می فهمید ... سرمو بیشتر انداختم زیر ... صداش بلند شد:- خوشحالم ... خوشحالم که تو رو پیدا کردم ... دختری که عمری دنبالش می گشتم ...سرم رو گرفتم بالا و گفتم:- دنبالش می گشتی که چی؟- که همه تنهایی هامو باهاش قسمت کنم ... که بتونم ... بتونم دوسش داشته باشم. اونم منو دوست داشته باشه ... سالها بود دنبال چنین حسی بودم!با کنجکاوی نگاش کردم و گفتم:- و الان بهش رسیدی؟با محبتی خالصانه که می تونستم صداقش رو حس کنم نگام کرد و گفت:- آره ... الان دیگه بهش رسیدم ... اما ... هنوز یه طرفه است! یعنی می رسه روزی که احساس من دو طرفه بشه افسون؟ آره عزیزم؟شونه ها مو بالا انداختم و گفتم:- نمی دونم چی بگم ادوارد ... خب ... - حق داری! من زیادی بی مقدمه حرف زدم و تو شوکه شدی ... من بهت فرصت می دم ... فرصت می دم که خوب فکر کنی عزیزم ... باید منو با همه وجودت قبول کنی ... فقط بهش لبخندی زدم ... فعلا تنها راه پیچوندن ادوارد گرفتن فرصت برای تصمیم گیری بود ... ***- اوه متیو! داری دیوونه ام می کنی؟پیچید جلوم و گفت:- نه اشتباه می کنی ... من می خوام بهت آرامش بدم ... فقط بهم اعتماد کن افسون! یه فرصت بهم بده ... خواهش می کنم!دیگه داشتم از دست اصرار های متیو روانی می شدم ... توی دلم نالیدم:- خودت خواستی متیو ... خودت خواستی جز قربانی های من باشی ... من نمی خواستم با تو بازی کنم. اما تو کوتاه نیومدی ... خودت خواستی ...ناچارا آهی کشیدم و گفتم:- من باید چی کار کنم؟چهره اش از شادی درخشید و گفت:- اوه عزیزم ... افسون جان فقط ... فقط ...با اعتماد به نفس گفتم:- خیلی خب هول نشو! شماره ت رو بهم بده ... هماهنگ می کنم باهات که بریم بیرون ... باشه؟بیچاره از خوشی زبونش بند اومده بود ... اولین بار بود که دلم داشت برای یه پسر می سوخت ... اما من تصمیمو گرفته بودم. گوشیشو از دستش کشیدم بیرون ... زنگ زدم روی گوشی خودم ... دوباره گوشیشو بهش دادم و گوشی خودمو هم انداختم توی کیفم. سری براش تکون دادم و راه افتادم سمت در دانشگاه ... بیچاره هنوز خشک شده سر جاش باقی مونده بود. منتظر بودم دنیل بیاد دنبالم ... کلاهم رو پایین تر کشیدم. روز به روز هوا داشت سرد تر می شد ... با شنیدن صدایی درست پشت سرم برگشتم:- عزیزم ... جیمز درست پشت سرم بود ... به قول مامان هر دم از این باغ بری می رسد! همین بود؟ فکر کنم همین بود ... حالا هر چی ... در ...

  • رمان افسونگر 1

    آب دهنم رو تند تند قورت می دادم تا بلکه این بغض لعنتی دست از سر گلوی بیچاره ام برداره ... من موندم چرا خسته نمی شه! همینطور هر صبح تا شب و هر شب تا صبح توی گلوی من جا خوش کرده! می دونه من سرتق تر از این حرفام که بذارم بشکنه ولی بازم از رو نمی ره ... صدای داد بلند شد:- امیلی ... مُردی؟سریع خم شدم و در کابینت درب و داغون رو باز کردم ... خدایا از این خونه متنفرم ... همه جاش پر از سوسک و کثافته ... هر چی هم می شورم انگار نه انگار! خدایا من از سوسک بدم می یاد! چرا نمی میرم؟ صدای فردریک اینبار بلند تر از قبل بلند شد:- امیلی!!! بیام تو اون آشپزخونه هلاکت می کنم ...می دونستم راست می گه ... در این مورد دروغ تو کارش نبود ... سریع شیشه آبجو رو برداشتم درشو به سختی باز کردم و گذاشتم توی سینی ... لیوان بزرگی هم که فکر کنم یک لیتری بود گذاشتم کنارش و از آشپزخونه چهار متری که تقریبا شبیه دخمه بود زدم بیرون ... هال خونه هم دوازده متر بیشتر نداشت ... یه جورایی حس خفگی تو اون خراب شده بهم دست می داد. فردریک لم داده بود روی کاناپه رنگ و رو رفته و با چشمای خونبارش نگام می کرد ... زیر لب زمزمه کردم:- دائم الخمر بدبخت ...دادش بلند شد:- هرزه آشغال ... چی باز زیر لبت فارسی زر زدی؟ هان؟از دادش پریدم بالا ... اما بدون حرف شیشه و لیوان رو گذاشتم جلوش و خواستم عقب گرد کنم که سرم تیر کشید. دستم رو گذاشتم روی سرم و نالیدم:- آی آی ... سرم رو تا نزدیک دهن بو گندوش عقب کشید و در گوشم غرید:- صد بار بگم به زبون اون مامان هر جاییت حرف نزن؟! هان؟!هان رو با داد گفت طوری که حس کردم پرده گوشم پاره شد ... دستم رو گذاشته بودم بیخ موهام و از درد به خودم می پیچدم اما نه خواهش می کردم ولم کنه نه گریه می کردم ... همین بیشتر عصبیش می کرد فشار دستشو بیشتر کرد و گفت:- یه بار دیگه این سیم تلفن ها رو اینجوری ول کنی دورت از بیخ قیچیشون می کنم ... فهمیدی؟فقط سرم رو به نشونه فهمیدن تکون دادم ... خدایا ازش متنفر بودم، متنفر ... از بعد از اون شب، بیشتر از همیشه ... موهامو ول کرد ... دستش رو برد سمت شیشه اش و گفت:- بتمرگ اینجا کارت دارم ...با ترس نشستم، باز با هم تنها شده بودیم ... مثل چی ازش می ترسیدم! بعید نبود باز مست کنه و بزنه به سرش ... نه خدا تو از تحمل من خبر داری! می دونی که دیگه طاقت و توانشو ندارم! ... اون آشغال هرزه چرا نمی فهمه من محرمشم؟!!! لیوانش رو لبالب پر از اون مایه زرد رنگ کرد ... روش پر از کف بود ... لیوانش رو برداشت گرفت سمت من و با خنده چندش آوری گفت:- به سلامتی تو ... دوست داشتم عق بزنم ... کاش می شد برم توی آشپزخونه ... نمی خواستم کنارش بشینم ... دستش سر خورد روی رون پام ... حس کردم جریان برق از بدنم رد شد ... فشار کمی به پام ...

  • عکس شخصیت های رمان افسونگر

    عکس شخصیت های رمان افسونگر