رمان تمناي دل

  • رمان تمناي وجودم1

    هیچ وقت اون روزی رو که اسمم رو تو روزنامه جز قبول شدگان کنکور دیدم یادم نمیره .چنان جیغی زدم که بغل دستهام کپ کردن. ولی خوب من اصلا به روی مبارکم هم نیاوردم .تازه وقتی اسم شیرین رو هم پیدا کردم که دیگه نگو .دوتایی پریدیم همدیگرو بغل کردیم و هی جیغ زدیم و بالا پایین پریدیم.(جای مادرم خالی بود که بهم چشم غره بره ) از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم .بلاخره بعد از اون همه خر خونی قبول شده بودم .اون هم رشته دل خوام.یک نفس تا خونه دویدم تا این خبر رو به خانوادم بدم .کلید رو انداختم و قفل در رو باز کردم.مادرم طبق معمول تو آشپزخونه بود .هستی هم داشت کارتون میدید .تا من رو دید گفت :مستانه چی شد؟ قبول شدی؟خواستم کمی سر به سرش بزارم .قیافه ناراحت بخودم گرفتم گفتم:دیدی چی شد؟تمام شب بیداریهام،کلاس رفتنهام همه به هدر رفت.هستی سرش رو با تاسف تکون داد گفت :از اولش هم معلوم بود .آقا جون الکی هی میگفت قبول مشی غصه نخور ....آخه کی با شب بیداری فیلسوف شده که تو دومش باشی .حالا غصه نخور انشالا سال دیگه قبول میشی .البته اگه از حالا پای درست بشینی.خندم گرفته بود این آبجی کوچولو ما هم مادر بزرگی بود برای خودش .مادرم قاشق بدست از آشپزخونه سرک کشید گفت ::چی شد مادر جان قبول شدی؟هستی نگران نگاهم کرد میخواستم نخندم نمیشد از بس این هستی چشماش و بین من و مادرم بحرکت در میاورد .آخر سر هم ون چشمهای گرد که درشتشون کرده بود من رو به قهقهه و داشت. مادرم و هستی که مونده بودن من چرا اینجوری میکنم .به سختی خودم رو کنترل کردم و گفتم قبول شدم هم من هم شیرین.هستی از این که دستش انداخته بودم عصبانی شد و با کنترل TV بلند شد و دنبالم کرد بلکه حسابم رو برسه .اون شب آقام یک لپتاب APPLE بمن هدیه کرد البته گفت که قبلا برام خریده بوده چون میدونسته قبول میشم .اون کامپیوتر قدیمیم هم شد برای هستی. چه روزهای بود ..... اون روز که با شیرین برای اولین بار به دانشگاه رفتیم رو اصلا یادم نمیره .مثل گیج ها بودیم .دقیقا مثل کلاس اولیها.همه چیز برامون جالب بود .همون روز اول به همجا سرک کشیدیم.برامون جالب بود با پسرها یک کلاس مشترک داشته باشیم .هرچند برام پر اهمیت نبود اما بلاخره ی دنیای دیگه بود.واقعا چقدر زود میگذاره .حالاکه ترم آخر هستم و امسال لیسانس میگیرم ، میبینم چقدر دلم برای روزهای اول تنگ شده .اون شیطنتها و بچه بازیها .چقدر با این شیرین پسر ها رو سر کار گذاشتیم.البته بیشتر شیرین چون من که به بداخلاق معروف بودم کسی جرات نمیکرد به پرو پام بپیچه .یکیشون از اون خواستگارهای دلخسته من بود.هر دفه خانوادش رو میفرستاد جواب من نه بود .نه تنها اون جواب بقیه خاستگارهام هم منفی بود .هم بدلم ...



  • رمان تمناي وجودم قسمت اخر

    از دیشب تا بحال مادرم صد بار بیشتر سوال کرد که چرا دیگه شرکت نمیرم ،من هم یه جورایی پیچوندمش.اما دست بر دار نبود .شیو ا هم صبح زنگ زد . حسابی توپش پر بود اما بهش حرفی نزدم ...عمرا خودم رو بیشتر از این خوار میکردم ....باید فراموشش میکردم .تا به حال با حرفهاش عذابم میداد و حالا با کار دیشبش .نمیتونستم ببخشمش.مگه تقصیر من بود ....اصلا برای چی میخواست ادای آدمهای با غیرت رو در بیاره ...مثلا اگه مثل آدم باهم حرف میزد چی ازش کم میشد .از مردونگیش ...جون خودش خیلی مرده .همشون مثل هم میمون هر کاری کردن عیب نداره چون مردن ...اه همتون برید به درک ...حالم از هر چی مرده بهم میخوره .روز شنبه تا انجا که میتونستم تو اتاقم خودم رو زندانی کردم که باز از طرف مادرم بازخواست نشم .بخاطر اون باید این ترم از مدرک لیسانس میگذشتم.لعنت به تو استاد که این رو گذاشتی تو کاسه ما ...روز شنبه ساعت دقیقا ۵ من همراه هستی جلوی ساختمان شرکت بودم .با هستی اومده بودم چون میدونستم اگه تنها برم از این فرصت استفاده میکنه و برای کار احمقانه اش دلیل میاره .دیدم که بقیه از شرکت خارج شدن .حدس زدم فقط شیوا و نیما و اون هنوز شرکت هستن .شیوا هم از صبح هر چی زنگ زده بو د جواب نداده بودم .حوصله خودم هم هنوز نداشتم چه برسه به اون .هستی گفت : مستانه من دیرم میشه قرار ساعت شش با بچه ها سینما باشم .حالا که مامان برای اولین بار بهم اجازه داده نمیخوام بخاطر کار تو دیر کنم .-اینقدر غر نزن .-ا ...خب برو تو دیگه ایجا وایسادی که چی ...سرم رو بلند کردم و به طبقه پنجم نگاه کردم .یه نفس بلند کشیدم و داخل ساختمون شدم .پشت در کمی مکث کردم .هستی با تعجب گفت : مستانه برو تو دیگه .پوفی کردم و در رو باز کردم نیما و امیر وسط سالن ایستاده بو دن .سلام کردم .اما فقط به نیما .-سلام حال شما مستانه خانوم .بهترید الحمدو الله ای داد بیداد نکنه این شیوای دیوانه دلیل مریضیم رو هم گفته باشه .با لبخند کمرنگی تشکر کردم .سنگینی نگاه امیر رو روی خودم حس میکردم .اما با خودم مبارزه میکردم نگاهم بهش نیوفته .بدون اینکه به چشمهای امیر نگاه کنم گفتم : برگه ام رو آماده کردید مهندس رادمنش .وقتی سکوتش رو شنیدم مقاومتم رو از دست دادم و به چشمهاش نگاه کردم .دوباره اون چشمهای لعنتی که همیشه در مقابلشون خودم رو میباختم....چقدر دلم برای چشمهاش تنگ شده بود .... یه لحظه به خودم امدم .نه دیگه اسیر برق این چشمها نمیشم .با جدیت گفتم: من میرم وسایلم رو از تو اتاق کارم بردارم .لطفا تا اون موقع آماده کنید .بعد هم به هستی اشاره کردم دنبالم بیاد .مشغول جمع کردن اندک وسایلی که قبلا برای خودم آورده بودم ،شدم .هستی هم که با سوال های مسخره و بچگانه در مورد ...

  • رمان تمناي وجودم2

    فرید قهقهه ای زد و گفت :شوخی میکنه مستانه خانوم ؟شیرین دوباره طرفم برگشت و گفت :شوخی ندارم .امروز ساعت 2 همدیگر رو توی کافی شاپ ...میبینید .از صندلیم جدا شدم و به طرفه جلو خم شدم طوری که فرید صدا م رو نشنوه به شیرین گفتم : بی خود قرارگذاشتی ...- حالا .... ،شما هم باید بری .یعنی گفتم حتمی میای.بلند گفتم : من رو که میشناسی .نباید این کار رو میکردی .فرید رو به شیرن گفت :بفرما ،من که گفتم الان نگو شیرین جان .خوب معلوم اول صبحی هنوز هیچی نشده مخالفت میکنه .این و باش صبح و شب نداره .بیخودی قرار گذاشتید .اون هم از طرف من .خوب والا .....شیرین گفت: شما نگران نباش اون با من .همون موقع به مقصد رسیدیم .یه خداحافظی کردم واز ماشین زدم بیرون .نمیخواستم جلوی فرید با شیرین بحث کنم .شیرین به دو اومد دنبالم .در حالیکه نفس نفس میزد گفت :چیه ...حالا ...اخمهات تو ..همه ؟-بابا تو دیگه کی هستی !یه کاره از طرف من با یارو قرار گذاشتی ،تازه میگی چیه حالا ...!-اوه.....از خدات هم باشه .با اون روسری که تو، تو عروسی ما سر کرده بودی هیچ کس نباید نگاهت میکرد .من موندم این اشکان از چیه تو خوشش اومده با این امل بازیهات .....نفسی با حرص بیرون دادم و گفتم .:به خدا که .....-اره ،میدانم .اما حالا که مجبوری بیائی .-عمرا .خودت قول دادی خودت هم میری .شیرین جلوم واستاد و گفت :مستانه اگر نیایی نه من نه تو .بدون این که به حرفش اهمیت بدم .به طرف کلاس رفتم .تا وارد شدم .استاد هم وارد شد .برای همین شیرین نتونست حرفی بزنه .چند ساعت بعدی رو هم یه جوری از سر خودم باز کردم . اما ساعت آخر شیرین اول با التماس نگاهم کرد و بعد گفت :مستانه بیا و از خر شیطون بیا پایین.لولو خورخوره که نیست .میشینید باهم حرفهاتون رو میزنید اگر ....توی حرفش پریدم و گفتم : از تو متعجب هستم !!!!آخه تومگه اخلاق من رو نمیشناسی که سر خود قرار گذاشتی.؟!شیرین دستم رو گرفت و گفت:بخدا من با اینا رودرواسی دارم.یک دفه اون گفت من هم مجبور شدم قبول کنم .بخدا قول میدم دیگه از این کارها نکنم .همین یه دفه .خندم گرفت .مثل بچه ها شده بود .لبخندم رو که دید گفت :این یعنی قبول ؟-فقط همین یه دفه .پرید بغلم کرد و گفت: میدونستم . *****با شیرین به کافی شاپ مربوط رفتیم .وقتی رسیدیم فرید وبا یه مرد جوان سر یه میز دیدیم نشستن .به طرف اونها رفتیم .هردو به احترام بلند شدن .کنار شیرین روبروی پسر عموی فرید نشستم .فرید چند بستنی سفارش داد .از اول تا آخر سرم پایین بود .نمیخواستم با طرف چشم تو چشم شم .من خجالتی نبودم اما هیچ وقت با خواستگارم بیرون نیومده بودم اونم با دو نفر دیگه .که یکیش هم شیرین باشه هی با پاش بزنه به پات که ،بابا تو هم یه حرفی بزن .بدترب معزب میشدم .خیلی دوست ...

  • رمان تمناي وجودم3

    اونروز صرف آشنایی و معارفه با مهندسین دیگه شد . همکاری جدید ما بجز امیر و نیما تشکیل میشد از مهندسین :خانومها نیکویی و رستگار و آقایان رضایی و وحدت که همشون به نظر میومد باتجربه باشن ،چون از نظر سنی حداقل ۲ برابر سن ما بودن .و البته این سرحدی که چشم نداشتم ببینمش .فکر کنم از مستخدم و این چیزا هم خبری نبود . شیرین:مستانه میگم قضیه راهرو و آسانسور چیه ؟-اخ ...تازه داشت یادم میرفت .....هیچی بابا دیروز وقتی از آسانسور بیرون می اومدم خوردم به این یاروهمه وسایلش پخش و پلا شد .-مهندس رادمنش رو میگی؟-اره دیگه زد زیر خنده :نه بابا ....-تازه تو راهرو که داشتم در موردش نطق میکردم ،هنوز اونجا بود فکر کنم شنید با خنده گفت:گفتم چه بد جور نگات میکرد .-این هم از شانس من دیگه .اد یارو باید همون رادمنش باشه شیرین با لودگی گفت :مهندس رادمنش -اخ اخ اخ ...دیدی ،طرف واقعا مهندس بود .-تو رو بگو ..عجب حرفی زدی .من اگه بودما همون موقع مینداختمت بیرون -خودت که بدتر سوتی دادی....بعد با ادا گفتم:مگه شما هم دانشگاه رفتید .-به هر صورت حرفم از حرف تو بدتر نبود.-خوب اون حقش بود نباید اون حرف رو میزد .-تو هم نباید اون موقع این حرف رو میزدی .اون که محتاج ما نبود .والا آقایی کرد همون موقع با اردنگی بیرونمون نکرد -خیل خب بابا اگه بگم غلط کردم ولمون میکنی یه شکلک برام در اورد وبه راننده تاکسی گفت جلو در دانشگاه پیادمون کنه .استاد صدیق به برگه هایی که توسط امیر مهر و امضا شده بود نگاهی انداخت وگفت:عجب شانسی شامل حالتون شده .مهندس رادمنش یکی از بهترین دانشجو های من بود .تا اونجایی که میتونید کمال بهره رو بگیرید .چون مطمئنا تجربه های خوبی رو کسب میکنید .مخسوسا شما خانوم صداقت . اونطور که از استادهای دیگه در رابطه با شما شنیدم وبا روحیه کاری و ایده های خوبی که از شما دیدم میتونه فرصت خوبی برای موفقت شما باشه ******.رو به شیرن گفتم :شیرین قرص داری؟سرم داره میترکه .از بس که این استاد معطلمون کرد و حرف مفت زد -نکنه از رادمنش تعریف کرد اینطوری شدی ؟-چی میگی تو برای خودت ....این استاد هم معلوم از اونهای که تعویص جنسی میکنن .- اون وقت این حرف رو از کجات درآوردی ؟-خیلی بی تربیتی شیرین .-نه جون من ......؟-خوب راست میگم دیگه .فقط یه کاره میگه شما هم از این فرست طلایی استفاده کنید . اونقدر بدم اومد که نگو .بیخود نیست بچه ها به این استاد صدیقی میگن کلاغ پیر .از بس غار غار میکنه با چشم و آبرویی که شیرین اومد فهمیدم استاد پشت سرم وایساده .نه...مثل این که امروز حسابی باید جلو همه خیط بشیم .برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم .اما هیچ کس پشت سرم نبود .با عصبانیت به طرف شیرین برگشتم و گفتم :این دفه چندومته ...

  • رمان تمناي وجودم8

    وای که این خیاطیه دیگه کلافه ام کرده بود .هرچی میگفتم من نمیخوام قد لباسم کوتاه باشه فقط یه کم بالای زانو باشه حرف حالش نمیشد .مغز خر خورده بود انگار .هی میگفت:قشنگی این لباس به کوتاهیشه -میدونم نرگس خانوم .اما من اینطوری میپسندم .یقه اش هم باز نباشه با تعجب نگاهم کرد و گفت :این رو که دیگه من نمتونم کاری کنم ...اصلا قشنگی مدل لباس که تو جورنال میپسندی به اینه که عین مدل جورنال باشه وگرنه خب از کار در نمیاد .-آخه این خیلی بازه -خب مدلشه !میتونی یه کت روش بدوزی .هرچند قشنگی لباس رو میگیره ای خدا خودت ببین یه روز نمیخوام فحش بدم .مگه این ملت میزارن ...آخه مگه کت یقه رو میپوشونه ،این دیگه چه خیاطیه !!!کلافه دستم رو بالای سینه ام گذاشتم و گفتم : اندازه اش فقط تا همینجا باشه ....لطفا .با یه قیافه مسخره اندازه اش رو گرفت و یادداشت کرد .بعد هم نوبت شیوا شد .اما مثل اینکه فقط با ایده های من مشکل داشت،چون هر چی میگفت بدون چون و چرا قبول میکرد ....عجوزه.قرار شد برای دوهفته دیگه برای پرو(porov ) لباس بریم .هر چند که قوپی میومد من کارم درسته !خانوم رادمنش در رو پشت سرش بست و گفت:اصلا نگران لباسهاتون نباشید.من هر وقت سفارشی میدم اصلا پرو نمیکنم .همیشه هم عالی میشه .شیوا گفت: خدا کنه .با هم تا دم در خونه خانوم رادمنش پیاده رفتیم .همون موقع امیر و نیما رو دیدیم که سوار ماشین میشدن .شیوا مثل این اردکها دوید طرفشون شیوا : کجا ؟نیما : حوصله مون سر رفته بود داشتیم میرفتیم خیابون گردی .شیوا دست به کمر نگاهش کرد .بیچار نیما پنچر شد .فکر کنم به این واقعیت رسید که هنوز وقت زن گرفتنش نبوده .خانوم رادمنش تعارف کرد بریم داخل .اما تشکر کردم و از همه خداحافظی کردم .مرده شورت روببرن یه تعارف خشک و خالی هم نکرد .مستانه ریدی با این عاشق شدنت .همینطور کنار خیابون راه میرفتم و غر میزدم که یه ماشین از پشت سرم تک بوق زد .اعصاب که نداشتم این هم هی با اون بوقش میرفت رو اعصاب من .بدون اینکه به عقب برگردم با دست اشاره کردم که رد شه ،این همه جا !اما ول کن نبود .فهمیدم از این مزاحم ها س .تاریک بود ،از ترس نزدیک بود سکته بزنم .رفتم کنار پیاده رو بلکه رضایت بده بره .اما بی خیال نمیشد .همینطور سرعتش رو با قدمها م یکی کرده بود .دیگه به تمام معناداشتم به چیز خوردن می ا فتادم چرا این موقع ،تنها راه افتادم تو خیابون .تا خیابون اصلی هم هنوز مونده بود .داشتم آماده میشدم دو ماراتون رو تبدیل به دو سرعت کنم که موبایلم زنگ خورد .سریع در کیفم رو باز کردم و گوشی رو برداشتم .شیوا بود -الو شیوا .یه مزاحم افتاده دنبالم ول کن نیست .-راست میگی ...خب باش برو -میزنم تو سرتا ....شیوا میتونی بیایی دنبالم ...

  • رمان تمناي وجودم4

    نگاهی به میز انداختم .(اینجا میز کاره یا سمساری) .امیر در حالی که اخمهاش تو هم بود گفت :به هر حال ممنونم که قبول کردید آره جون خودت از اخمهات معلومه که چقدر ممنونی ...امیر:در ضمن این چند روز رو که زحمت منشی بودن رو میکشد،حقوق دریافت میکنید(بابا،دست و دلباز )-پس لطف کنید و حقوق دیگری رو که مربوط به تمیز کاری اینجا میشه رو هم در نظر بگیرید.و با دست به میز اشاره کردم .امیر نگاهی به میز کرد و گفت :شما لازم نیست به چیزی دست بزنید .همین که پاسخ تلفنها رو بدید کافیه ......-پس یادتون باشه ،شما گفتید فقط به تلفنها پاسخ میدم و بس . -لطف میکنید (اون که خودم میدونم لطف میکنم .تو خواب هم نمیدیدی یه لیسانسه جواب تلفن های شرکتت رو بده)با حرص رو صندلی نشستم .امیر هم بدون هیچ حرفی به اتاقش رفت .دست به سینه به صفحه مانیتور چشم دوخته بودم که در شرکت باز شد و نیما اومد تو.باتعجب یه نگاه به من کرد و گفت:سلام خانوم صداقت ،انجا چکار میکنید -سلام یه چند روزی قرار جور منشی شرکت رو بکشم .-مگه خانوم سرحدی تشریف نمیارن.-اینطور به بنده گفتن نیما لبخندی زد و گفت :حالا چه جوری میخواین با این همه شلوغ،پلوغیه رو میز به کارتون برسید دستم رو زیر چونه ام زدم و گفتم :من هم همین اشاره رو به مهندس کردم .اما ایشون گفتن فقط جواب تلفنها رو بدید .من هم قراره همین کار رو بکنم با حالت بامزه ای گفت:پس موفق باشید همون لحظه امیر از اتاقش اومد بیرون ورو به امیر گفت:چرا دیر کردی؟-میام برات تعریف میکنم وبعد با هم داخل اتاق امیر شدن واقعا که این سرحدی چقدر شلخته بود .آدم رغبت نمیکرد به میز نگاه کنه .اگه من جای اون بودم کاری میکردم کارستون .این شاهکار تاریخی به کل دکور شرکت رو ریخته به هم .موندم چطور امیر تا حالا حرفی بهش نزده .....فقط برای من ادا میاد ،نکبت.با صدای بلند تلفن یه متر از جا پریدم .اینجا رو با کارخونه اشتباه گرفته ؟مثل این که این سرحدی کر هم هست .صدام رو صاف کردم و جواب دادم:شرکت مهندسی ساختمانی افق بفرمائد-سلام خانوم ،بنده شهسواری هستم .ممکنه با مهندس رادمنش صحبت کنم -یه لحظه لطفا تلفن رو گذاشتم و سریع از جام بلند شدم .۲ تا ضربه زدم و در رو باز کردم .هر دو مشغول صحبت بودن.هردو برگشتن طرف من .گفتم :مهندس رادمنش تلفن با شما کار داره .برگشتم سر میزم .دلم بد جور هوس چایی کرده بود . رفتم آشپز خونه .یه قوری، کتری پیدا کردم .اما هرچی گشتم از چایی خبری نبود .(اه،اه،اه،....اینها دیگه کین.این رادمنش رو بگو دلش نیومده یه چایی بخره بگذاره اینجا )همونطور که غر میزدم دوباره تلفن زنگ زد .بیخیال چایی شدم وگوشی رو برداشتم .یه خانوم بود از یه شرکت دیگه که یه سری ارقام رو میخواست بنویسم. ...