رمان تمناي وجودم8

وای که این خیاطیه دیگه کلافه ام کرده بود .هرچی میگفتم من نمیخوام قد لباسم کوتاه باشه
فقط یه کم بالای زانو باشه حرف حالش نمیشد .مغز خر خورده بود انگار .
هی میگفت:قشنگی این لباس به کوتاهیشه
-میدونم نرگس خانوم .اما من اینطوری میپسندم .یقه اش هم باز نباشه
با تعجب نگاهم کرد و گفت :این رو که دیگه من نمتونم کاری کنم ...اصلا قشنگی مدل لباس که تو جورنال میپسندی به اینه که عین مدل جورنال باشه وگرنه خب از کار در نمیاد .
-آخه این خیلی بازه
-خب مدلشه !میتونی یه کت روش بدوزی .هرچند قشنگی لباس رو میگیره
ای خدا خودت ببین یه روز نمیخوام فحش بدم .مگه این ملت میزارن ...آخه مگه کت یقه رو میپوشونه ،این دیگه چه خیاطیه !!!
کلافه دستم رو بالای سینه ام گذاشتم و گفتم : اندازه اش فقط تا همینجا باشه ....لطفا .
با یه قیافه مسخره اندازه اش رو گرفت و یادداشت کرد .
بعد هم نوبت شیوا شد .اما مثل اینکه فقط با ایده های من مشکل داشت،چون هر چی میگفت بدون چون و چرا قبول میکرد ....عجوزه.
قرار شد برای دوهفته دیگه برای پرو(porov ) لباس بریم .هر چند که قوپی میومد من کارم درسته !
خانوم رادمنش در رو پشت سرش بست و گفت:اصلا نگران لباسهاتون نباشید.من هر وقت سفارشی میدم اصلا پرو نمیکنم .همیشه هم عالی میشه .
شیوا گفت: خدا کنه .
با هم تا دم در خونه خانوم رادمنش پیاده رفتیم .همون موقع امیر و نیما رو دیدیم که سوار ماشین میشدن .شیوا مثل این اردکها دوید طرفشون
شیوا : کجا ؟
نیما : حوصله مون سر رفته بود داشتیم میرفتیم خیابون گردی .
شیوا دست به کمر نگاهش کرد .بیچار نیما پنچر شد .فکر کنم به این واقعیت رسید که هنوز وقت زن گرفتنش نبوده .
خانوم رادمنش تعارف کرد بریم داخل .اما تشکر کردم و از همه خداحافظی کردم .

مرده شورت روببرن یه تعارف خشک و خالی هم نکرد .مستانه ریدی با این عاشق شدنت .

همینطور کنار خیابون راه میرفتم و غر میزدم که یه ماشین از پشت سرم تک بوق زد .اعصاب که نداشتم این هم هی با اون بوقش میرفت رو اعصاب من .بدون اینکه به عقب برگردم با دست اشاره کردم که رد شه ،این همه جا !
اما ول کن نبود .فهمیدم از این مزاحم ها س .تاریک بود ،از ترس نزدیک بود سکته بزنم .رفتم کنار پیاده رو بلکه رضایت بده بره .اما بی خیال نمیشد .همینطور سرعتش رو با قدمها م یکی کرده بود .دیگه به تمام معناداشتم به چیز خوردن می ا فتادم چرا این موقع ،تنها راه افتادم تو خیابون .تا خیابون اصلی هم هنوز مونده بود .داشتم آماده میشدم دو ماراتون رو تبدیل به دو سرعت کنم که موبایلم زنگ خورد .
سریع در کیفم رو باز کردم و گوشی رو برداشتم .شیوا بود
-الو شیوا .یه مزاحم افتاده دنبالم ول کن نیست .
-راست میگی ...خب باش برو
-میزنم تو سرتا ....شیوا میتونی بیایی دنبالم من هم الان بر میگردم میام اونجا .
-من دیگه اونجا نیستم .با امیر و نیما رفتم
-ای خدا بگم چکارتون کنه .به اون شوهر و پسر خاله قیصر ت ،بگو خیلی خوش غیرتن .
دیدم داره مثل خلها میخنده ...یه فحش از اونهای که تا اونجا ی آدم میسوزه بهش دادم و قطع کردم .
گره روسریم و سفت کردم .دیدم به خیابون اصلی نزدیک شدم اینکه یه فحش آبدار آماده کردم و برگشتم تا به این انگل مزاحم بدم .
-ای اون خواهر و مادرت رو ....
ای وای این که امیره ،اون هم نیما و شیوا ی دیوونه است که میخنده .
خراب کردم .سریع گفتم :اون خواهر و مادرتون رو سلام برسونید
شیوا و نیما که جنازه شده بودن از خنده ،اما امیر با یه اخم کوچلو نگاهم میکرد
با شرمندگی سرم رو انداختم پایین .شیوا که پنجره ماشین رو پایین داده بود خنده اش رو کنترل کرد و گفت :مستانه خیلی باحالی
آره ،میدونم همین باحال بودنم واسه این که دهنم چفت و بست نداره .
اشاره کرد و گفت: بیا بالا قیصر گفت ، می رسونیمت
وای نکنه رو پخش گذاشته بوده اونها هم فحشم رو شنیده باشن .آخه فحشم خانوادگی نبود ،صحنه داشت .
صدام مثل این شده بود که خروسک گرفتم
-نه ممنون میرم
نیما گفت: ما برای این امدیم که شما رو برسونیم
دیدم با اون کار خرابی که کردم ،ادای دختر های خجالتی و با ملاحظه رو در بیارم خیلی بیریخته ،اینکه قبول کردم و سوار شدم .
شیوا که هنوز نیشش تا بنا گوشش باز بود .سرم رو بهش نزدیک کردم و گفتم :دیوونه ،وقتی داشتی با من حرف میزدی رو پخش بود .
-آره...اما نگران نباش چون می شناختمت قسمت آخرش رو سانسور کردم ،یعنی از رو پخش در آوردم
-باز هم خوب شد عقلت رسید .
صاف نشستم .چشمم افتاد به چشمهای خوشگل امیر که تو آینه قاب گرفته شده بود .همونجوری محو چشمهاش شده بودم که تو آینه نگاه کرد .انتظار نداشت ببینه دارم نگاهش میکنم .یه ابروش بالا رفت .من هم اخم کردم و روم رو برگردوندم .
شیوا گفت : امیر قرارمون که یادت نرفته .
هیچی نگفت .
شیوا : امیر با توام .
-با اون فحشی که نزدیک بود بخوردم ،شام هم میخوای
شیوا خندید و گفت : تقصیر خودته ...
-به هر صورت شام منتفی شد
-ا ا ا ..امیر ،خیلی جر زنی .
شونه اش رو انداخت بالا .
شیوا هم با حرص به صندلیش تکیه داد .کنجکاو شدم و آهسته از شیوا پرسیدم
-جریان چیه ؟

-همش تقصیر توئه،اگه یه کوچولو جلوی زبونت رو میگرفتی الان یه شام افتاده بودیم
- چی؟!
-وقتی امیر بوق زد که سوار شی ،گفتم خودت رو خسته نکن مستانه نگاه نمیکنه ببینه کی داره بوق میزنه ..امیر هم گفت سر شام شرط میبندم که با سومین بوق برگرده...
-غلط کرده که سر این شرط بسته .
-نه مثل اینکه خودتی .کم کم داشتم شک میکردم که چرا به امیر گیر نمیدی .
-شیوا مسخره بازی رو بذارکنار .من نمیدونم این چرا اینقدر رو اعصاب من بالانس میزنه .
-مگه چی گفته .خب راست میگه هر کسی باشه با دومین بوق برمیگرده ،اما امیر که خبر نداشت تو خواهر روحانی هستی
-بی خود کارش رو ماست مالی نکن .این حرفش معنی دیگه داشته .
-خانوم دیکشنری میشه شما حرفش رو معنی کنی .
-شیوا ببین من کی حال این عمو جغد شاخدار رو بگیرم .
دستش رو تکون داد و گفت: برو بابا تو هم .

وقتی از ماشین پیاده شدم تمام عقده ام رو سر بستن در ماشین خالی کردم .چند روز بود پاک پاک شده بوداما . اما ترک عادت موجب مرض است .اینکه فحش نیمه کارم رو که در مورد مادر و خواهرش بود تموم کردم .....آخیش.....


***********************************

روزی که برای پروو (porov )لباسم رفتم نزدیک بود از تعجب شاخ که هیچی دم هم در بیارم .لباسی که من سفارش داده بودم زمین تا کهکشان فرق داشت!!!
بالا تنه که کلا بدون سر شانه و آستین بود .قد دامن هم که دیگه واویلا ...یعنی کاملا مثل لنگی بود که دورت پیچیده باشی
گفتم : نرگس خانوم این اون لباسی که من میخواستم نیست .
همینطوری که لباس رو روی تنم اندازه میگرفت گفت: همینه .من صفحه جورنال رو کنار اندازه هات نوشتم .
-این نیست .من اصلا نمیخواستم بدون آستین باشه .قدش هم که خیلی خیلی کوتاهه .
دیگه روم نشد بگم قدش فقط ۱۵ سانت از شورتم بلند تره .
با یه حالت عصبی جورنال رو آورد و تند تند ورق زد :ایناهاش .شما همین رو گفتید دیگه ؟
به مدل نگاه کردم .شیوا هم که سرش رو مثل بز آورده بود جلو و داشت نگاه میکرد گفت:نرگس خانوم مستانه این لباس رو سفارش داد .یعنی صفحه ۲۴۵ ،اما شما صفحه ۲۴۶ رو براش دوختید .
-وا...راست میگی ؟! عجب !اما عیب نداره عزیزم .با یه کت و یا شال قضیه حل میشه
گفتم : حتما به خاطر قد لباس هم باید شلوار زیرش بپوشم .
خندید و گفت:چرا شلوار !از این جوراب کلفتها بپوش .ببینم مگه جشنتون مخلوطه ؟اگه نیست که اصلا احتیاجی نیست زیرش چیزی بپوشی .
چشم منتظر پیشنهاد تو بودم ....
شیوا : مستانه من یه شال دارم که به لباست میخوره .حالا کاریه که شده ،مجلس هم که زنانه اس .بهتره زیاد سخت نگیری
-مگه چاره دیگه هم دارم
نرگس خانوم گفت:ماشالله انقدر خوشگل و خوش قد و بالای که همه چی بهت میاد
این رو نگی چی بگی ...حیف که خودم امدم لباسم رو به تو سفارش دادم وگرنه میگفتم به جای خیاطی باید میرفتی پالون دوز میشدی .
بعد هم که اندازه گیری لباسم تموم شد گفت: حالا برای اینکه از دلت در بیارم یه سنگ دوزی قشنگ رو لباست میکنم همه کیف کنن .دست مزدش هم نمیگیرم
نه تورو خدا یه وقت تعارف نکن ها ....یه فحشهم تو دلم به این دادم .خرجش یه دهن شوی حسابی بود و طلب یه مغفرت از درگاه ایزد منان .
بالاخره با دلخوری اونجا رو ترک کردم .قرار شد یه سه روز دیگه با شیوا بریم لباس ها رو تحویل بگیریم .
روزی که باید میرفتیم لباسها رو تحویل بگیریم با شیوا توی شرکت قرار گذاشتم .آخه نیما و شیوا یه چند روزی برای رسیدگی به کارهاشون ،مرخصی بودن .داشتم مگس میپروندم که شیوا اومد تو .
شیوا : زود تعطیل کن که باید بریم .از اونطرف هم باید برم سراغ تاج سرم .
-نمیشه .ساعتتازه چهار و نیمه .در ضمن دست خودم هم که نیست .
شیوا به طرف اتاق امیر رفت و گفت: خودم اجازه ات رو میگیرم .
بعد هم رفت تو .بعد از چند دقیقه با امیر اومد بیرون .
دیدم الانه که بگه چرا شیوا رو فرستادی سریع گفتم : من به شیوا گفتم نمیتونم الان تعطیل کنم ،گوش نکرد .
لبخند زد و گفت: مسله ای نیست .این نیم ساعت انقدر تاثیر تو کارهای عقب مونده ما نمیگذاره .میتونید برید
خدا جون آخه چقدر یه انسان میشه اینهمه فهمیده باشه ....

از خدا خواسته سریع وسایلم رو جمع کردم و زدیم بیرون .توی تاکسی نشسته بودیم و داشتیم با هم حرف میزدیم که خانوم رادمنش به شیوا زنگ زد و گفت نرگس خانوم لباسهای ما رو برده خونه اونها .و به خاطر کاری که پیش اومده نتونسته بیشتر از این منتظر ما بمونه .خب معلومه دیگه .پولش رو که قبلا گرفته بود ،خیالش از هر لحاظ راحت بود .
برای تحویل لباسمون رفتیم منزل خاله شیوا .خانوم رادمنش لباسهایی که داخل پلاستیک بود رو به طرف ما گرفت و گفت :نرگس خانوم گفت دوباره بپوشید اگه مشکلی داشت تا فردا بعد از ظهر درست میکنه .
شیوا لباسها رو گرفت و گفت: خاله کجا بپوشیم ؟
-اگه آینه قدی میخواین برید اتاق امیر .
-خاله یه وقت امیر سر نرسه اونوقت شاکی بشه رفتیم تو اتاقش ؟
-نه شیوا جان .اگه دست به وسایلش نزنی ناراحت نمیشه .در ضمن صبح که میرفت گفت قراره بعد از شرکت بره جایی ،برای همین دیرتر میاد .
شیوا اشاره کرد .بلند شدم و با هم رفتیم طبقه بالا اتاق عشق من .
شیوا لباس رو در آورد و گفت :وای ببین چه قشنگه ...دستش درد نکنه
من که مشغول بازرسی اتاق بودم ،به طرف شیوا برگشتم .
-آره خیلی قشنگه .مبارکت باشه
-پوشتت رو بکن میخوام بپوشم .
-نمی گفتی هم همین کار رو میکردم .
تا موقعی که لباسش رو بپوشه به جستجوی چشمی خودم ادامه دادم .
نه ،چیزی مشکوک نمیزنه ...
شیوا : خب حالا برگرد .
-وای شیوا چه ناز شدی .همین الان هم بدون آرایش خواستنی شدی .وای به حال اون شب .
خودش هم هی عقب و جلو میرفت و با لذت به لباسش چشم دوخته بود


اینقدر عقب و جلو رفت که اگه تا یه دقیقه دیگه دست بر نمیداشت یکی میزدم توسرش .لباسش رو درآورد با دقت تا زد
گفتم :تا نزن .به یه چوب لباسی آویزون کن
-باز هم میدم اتو شویی .
بعد هم لباس من رو از تو پلاستیک در آورد و گفت:تو هم بپوش ،ببینم چه کار کرده .
-نه شیوا .من که از همون روز پروو خورد تو ذوقم .همون توی جشن میپوشم .الان حالش رو ندارم .
-بپوش دیگه .دوست دارم الان ببینم .
خاله شیوا از اون پایین داد زد : شیوا جان موبایلت داره مدام زنگ میزنه
لباسم رو روی تخت انداخت و گفت : حتما نیما س .تا تو بپوشی من امدم
لباسم رو توی دستم گرفتم از سنگ دوزیهاش خیلی خوشم اومد .هنوز لباسم توی دستم بود که شیوا اومد تو .
-تو که هنوز نپوشیدی
-تو یاد نگرفتی قبل از وارد شدن به جایی باید در بزنی .
-از قصد این کار رو کردم .می خواستم تن و بدنت رو ببینم
-تو آدم بشو نیستی
-بپوش دیگه
-حالا نمیشه رضایت بدی ،بخدا اصلا حوصله اش رو ندارم .
-نه نمیشه .توی جشن اینقدر آدم دور و برم ریخته که تو توش گمی .مستانه من برم پایین ببینم خاله چه کارم داره .امدم پوشیده باشی ها .
-من رو اینجا نکاری .
-نه زود بر میگردم .
در رو پشت سرش بستم و مانتو و روسریم و البته بلوز و شلوارم رو در آوردم .همون پشت در لباسم رو پوشیدم . مطمئنا کیپ تنم بود چون کمی سخت به تنم رفت .
از پشت در کنار امدم و به سمت آینه که سمت راست اتاق بود رفتم .دستم رو بردم پشت و زیپم رو یه کم کشیدم بالا .اما فقط چند سانتی.
فکر کنم توی این چند روز چاق شده بودم .چون زیپ بالا نمیرفت .
قدم اول یه رژیم درست و حسابی در حد مرگ .
کج ایستادم تا بتونم از آینه ببینم و زیپش رو بالا بکشم .همون موقع در باز شد .همونطور که پشتم به شیوا بود گفتم :
تو دوباره مثل گاو نر سرت رو انداختی پایین و در نزده اومدی تو .
موهای بلندم رو که دم اسبی کرده بودم و پشتم بود با دست جلوم آوردم و گفتم : حالا بجای دید زدن بیا این زیپ رو بکش بالا .....شیوا زود باش ...
در رو بست .
گفتم :فکر نکنم مامانم رضایت بده این لباس رو بپوشم .
برگشتم طرفش
وا ...این دیوونه کم داره ....پس کجا رفت .
لباسم رو به طرف جلو چرخوندم و زیپش رو دادم بالا و به زور چرخوندمش .
چند ضرب به در خورد و در باز شد .شیوا دستش رو بهم کوبید و گفت : وای مستانه عجب چیزی شدی
-مرض مثلا که چی رفتی دوباره اومدی
-خب خاله کارم داشت .
-حالا اگه همون موقع زیپ من رو میبستی ،دیرت میشد
-اون موقع که تو لباس تنت نکرده بودی که من زیپش رو بالا بکشم
-ا ا ا ....مگه تو همین پنج دقیقه پیش بر بر من رو نگاه نکردی بعد مثل جن ها غیبت زد .
شیوا جلو تر امد و گفت : چی میگی مستانه ..! من از همون موقع که تو رو لباس به دست دیدم تا حالا نیومدم بالا . حالا هم امدم بگم زودتر لباست رو بپوش چون امیر اومد خونه .
مثل یه یخ آب شده وا رفتم .محکم کوبیدم رو صورتم .
شیوا : چته تو .هنوز که نیومده بالا .چند لحظه پیش اومد تو آشپزخونه پیش ما .
بعد لباسم رو دستم داد و گفت :زود باش عوض کن .
مثل اونهایی که زبون باز کرده باشن گفتم : کی....اومد ،،تو آشپزخونه ؟
-همین الان که میومدم بالا ....حالا تو چرا مثل این جن زده ها شدی .
-شیوا ،نکنه این امیر بوده که اومده تو اتاق من فکر کردم تویی .
-چی میگی تو ،خواب زده شدی
-آخه پشتم به در بود ،من خر فکر کردم تویی گفتم زیپم رو ببندی .اما وقتی در بسته شد دیدم کسی نیست .
شیوا چشمهای گرد شده ا ش کم کم جمع شد و بعد مثل این دیوانه ها زد زیر خنده .
همونطور که میخندید گفت :من دیدم امیر رنگش پریده ،نگو صحنه دیده بوده .
-شیوا خفه شو صدات میره بیرون .
دستش رو گذاشت جلوی دهنش و در حالیکه سعی میکرد به خودش مسلط باشه گفت :ولی خودمونیم ها عجب تیکه ای دید زده .
با عصبانیت گفتم : همش تقصیر تو ی نکبته.من گفتم نمی خوام این لعنتی رو بپوشم ،هی اصرار کردی .
-به من چه
-وای شیوا ،آبروم رفت .الان پیش خودش میگه این دختر چقدر بی حیا س .اصلا این اتاق نهضه .
-آره اون دفه با لباس رفتی تو بغلش ،این دفه بی لباس بودی.میگم حالا راستی راستی فقط دید زد یا ...
یه لگد نثارش کردم که آهش هوا رفت .
همونطور که مچ پاش رو گرفته بود گفت : چته وحشی ,یکی دیگه حالش رو کرده من رو میزنی .
یکی دیگه زدم به تو سرش
- شیوا یه کلمه دیگه بگی جنازه ات میکنم .
اخمهاش تو هم بود اما دوباره نیشش باز شد .
-میگم حالا غصه نخور ،اول اینکه یه نظر حلاله ،دوم اینکه من مطمئنم امیر نبوده .
- از کجا مطمئنی .
رفت نزدیک در و گفت :از اونجا یی که اگه اون بود ,زیپ رو برات بالا میکشد که هیچی ،بدون اینکه ازت سوال کنه خودش هم زیپت رو پایین میکشد .
رفتم طرفش که در و باز کرد و زد بیرون .
وقتی در رو بست تازه یاد بدبختیم افتادم .رفتم جلوی آینه خودم رو برانداز کردم .
وای ...خاک این عالم و اون عالم هر دو تو سرت ....
هرچی بیشتر نگاه میکردم ،بیشتر خجالت میکشیدم .یهو در باز شد و من سریع دستم رو جلوم گرفتم .
شیوا مثل شتر مرغ سرش رو آورد تو و گفت :مستانه میگم نمیخواد اصلا به روی خودت بیاری. زود بیا بیرون انگار نه انگار ،اینطوری بهتره
-شیوا اصلا روم نمیشه .مگه از این افتضاح ترم میشه
-نه والا ....خب سوال کردی جواب دادم ....تو هم این قیافه رو به خودت نگیر اصلا شاید اون نبوده .
-پس کی بوده ؟
-آخه من موندم اگه امیر بوده چه طوری تو اون وضیت جلوی خودش رو نگه داشته ...
یه بالشت بر داشتم و پرت کردم طرفش که به در بسته خورد .
با همون وضیت رو تخت نشستم .سری از تاسف برای خودم تکون دادم و بلند شدم .دیگه گندی بود که بالا اومده بود .تا کی مخواستم اونجا بشینم .
رفتم پشت در و لباسم رو با نفرت در آوردم و یه گوشه ای پرت کردم و لباسهام رو تنم کردم
اصلا نباید به روی خودم بیارم .شتر دیدی ندیدی .

ولی ای کاش به همین راحتی بود ..........

وقتی رفتم پایین امیر روی مبل نشسته بود و شیوا و خانوم رادمنش دم آشپزخونه ایستاده بودن و حرف میزدن .روم نمیشد سرم رو بالا بگیرم .وقتی یاد اون موقع می افتادم ،موهای تنم سیخ میشد .
خانوم رادمنش پرسید :لباست خوب بود .مشکلی نداشت .
زیر چشمی به امیر نگاه کردم تا عکس و العملش رو ببینم .سرش پایین بود و به موبایلش ور میرفت .شیوا یه لبخند گل و گشاد زد و گفت:مشکل که چه عرض کنم خاله .از اول هم این نرگس خانوم مدلش رو اشتباهی دوخته بود .
-راست میگی
-درغم چیه خاله .کل لباس چهار واجب هم نمیشه .هر چی این مستانه به نرگس خانوم گفت قد لباس کوتاه نباشه گوشش بدهکار نبود .از بالا تنه هم که سرشونه و آستین نداره .نرگس خانوم با مدل صفحه قبلی اشتباه گرفته بود
حرف تو دهن این شیوا نمیمونه .حالا اگه این امیر هم من رو ندیده باشه ،با توصیف های این شیوا کاملا آگاه شده .
حیف که کمی ازش فاصله داشتم وگرنه الان اون دنیا برای خودش بال بال میزد .
خانوم رادمنش گفت: خب مستانه جان میخواستی قبول نکنی
مگه این شیوا میزاشت آدم حرف بزنه ،جواب داد:چاره ای نداشت خاله .حالا خوبه من یه شال دارم بهش بدم وگرنه ....
خب شد گوشیش زنگ خورد وگرنه با این وراجیهاش معلوم نبود چی میخواد بگه .

خانوم راد منش تعارف کرد بنشینم .من هم اینکار رو کردم چون واقعا تو اون وضیت پاهام بی جون شده بود .

خانوم راد منش به آشپزخونه رفت .امیر هم هنوز سرش پایین بود انگار من اصلا حضور نداشتم .

خدا جون شکرت ,چقدر این چشم پاکه .اصلا روش نمیشه سرش رو بلند کنه .شیری که خوردی حلالت باشه مرد... مستانه گل کا شتی با این انتخابت ...
نگاهم به شیوا رفت که کمی اونطرف تر داشت با موبایلش حرف میزد و هر لحظه صداش میرفت بالا .

لحظه ای بعد خانوم رادمنش با یه سینی چایی وارد شد و اول به من وبعد به امیر تعارف کرد .بعد سینی رو روی میز وسط گذاشت و نشست .

حرفهای شیوا توجه همه مارو به خودش جلب کرده بود .معلوم نبود که چی شده اینقدر عصبانی بود .
گلوم حسابی خشک شده بود فنجان چایی رو از روی میز عسلی جلوم برداشتم و مشغول نوشیدن شدم .شیوا گوشیش رو قطع کرد و کنار من نشست .
خانوم رادمنش پرسید : چی شده خاله ،چرا اینقدر عصبانی هستی ؟
گوشیش رو روی میز انداخت و گفت :هیچی پس فردا جشنه اما اونجایی که قرار بوده جشن باشه بهم خورده .فکر کنم خونه خودمون بگیریم .
با شنیدن این حرف یهو چایی پرید تو گلوم .آنقدر سرفه کردم که آب از چشمم اومد .خانوم رادمنش هم که ماشاالله با اون دست سنگینش همینطور محکم میزد پشتم .
خانوم رادمنش:سوغات میگیری عزیزم
شیوا خندید و گفت :سوغات چیه خاله ،مستانه از اینکه جای جشن عوض شده هول کرد ه
بعد هم ادامه داد: مستانه بیشتر دلم واسه تو میسوزه تا برای خود م .

خدا رو شکر سرفه ام بند اومد وگرنه با اون ضربه ها قطع نخاع میشدم .خانوم رادمنش روبه شیوا گفت :آخه چرا ؟
-بخاطر اینکه حالا جشن ما قاطیه و مستانه نمیتونه این لباس رو که دوخته بپوشه .
-عیب نداره مادر .تا دلت بخواد لباسهای حاضری قشنگ تو بازار هست.
حالا من هم که هی داشتم صدام رو صاف میکردم بلکه بتونم جواب بدم .دوباره شیوا جای من جواب داد:آخه اصلا برای همین لباس دوخت چون همش میگفت لباس های حاضری خیلی لخت و بازه ....بیچاره از این هم که دوخت شانس نیاورد .
نمیدونم چی شد نگاهم افتاد به امیر .همونطور که سرش پایین بود داشت نگاهم میکرد که سریع نگاهش رو به موبایل توی دستش دوخت و مشغول ورفتن به اون شد
مرتیکه هیزه چشم چرون .....
معلوم نیست این شیوا دوباره میخواست چی بگه که بلند شد م و رفتم رو پا ش وایسادم و تا اونجایی که میتونستم فشار دادم .یه آخ گفت که با نگاه مثلا آروم من ساکت شد .خوشم میومد حساب کار دستش بود .
یعنی اگه این شیوا میرفت حموم زنونه تا بقال سر کوچه میفهمید کدوم یکی از زنهای محله
تو بدنش خال بیشتر داره و دقیقا کجاش ....این بشر نمیتونست جلوی اون زبونش رو برای پنج دقیقه نگه داره
گفتم:زحمت رو دیگه کم کنیم شیوا جان
کیفش رو برداشت و گفت: بریم
امیر سرش رو بلند کرد و گفت : کجا ؟نامزد محترمتون همه برنامه های من رو به هم زده که بیاد ماشین رو بگیره ،حالا میخوای بری .
برای تو که بد نشد .نصفه بیشتر دار و ندار ما رو دید زدی...
شیوا نشست و گفت :خب زودتر میگفتی امیر .
گفتم : پس من با اجازتون زحمت رو کم میکنم
شیوا : خب صبر کن میرسنیمت دیگه ...
تا خواستم بگم نه ،زنگ به صدا در اومد
شیوا : این هم گل پسر ما
گل پسر نه و گه پسر .اگه اون این درخواست رو از امیر نمیکرد ،امشب امیر وقتی چشم هاش رو
می بست هیکل برهنه من جلوی چشمش نمی اومد .

وای خدا جون ،چند روز بست بشینم صلوات نذر کنم این فراموشی اون لحظه رو بگیره چیزی یادش نیاد ...
حالا خدا جون واقعا یه نظر حلاله ؟ یا اینها همه کلاه شرعی که ما سر خودمون میزاریم ....وای دیگه دارم دیونه میشم ....آخه چرا اون همون لحظه اومد تو ....اصلا چرا اون آینه قدی باید تو اتاق اون باشه ... خدا جون با همه آره با ما هم آره .اصلا از این شوخیتون خوشم نیومد .شوخی هم حدی داره .... وای ...استغفرالله ربی و اتوب الیه

******

دیشب تا حالا از اسهال و دل پیچه نخوابیدم .در شرکت رو باز کردم امیر رو دیدم با یه بغل پرونده جلوی میز منشی وایساده

خدا از مردونگی بندازاتت که دیشب تا حالا نتونستم بخوابم

سلام کردم و در رو بستم.

-سلام خانوم صداقت .امروز خیلی کار داریم. من باید بجای نیما برم برای سرکشی تا ظهر بر میگردم .
پرونده ها رو روی میز گذاشت .نگاهم روی پرونده ها ثابت موند.

امیر : بخدا شرمنده ،اما به کمک شما خیلی احتیاج دارم .بازم مرسی

نه مثل اینکه همون دیشب خیلی کار ساز بوده .شنیده بودم مردا فقط با این چیزها رام میشن اما باور نکرده بودم ....وای مستانه دیگه از دست رفتی .حالا خوبه دیشب به چیز خوردن افتاده بودی ها ....
بی حیا .
خیلی جدی گفتم : خواهش میکنم .
بعد هم پشت میز نشستم .

یه ساعتی با پرونده ها در گیر بودم که باز این مهندس وحدت سر و کله اش پیدا شد
-به سلام ،حالت چطوره
خیلی سرد جواب دادم :سلام .ممنون خوبم
یه کم دست به دست کرد و گفت : میشه اون پرونده شرکت ...رو بدید چک کنم
با تعجب بهش نگاه کردم.
گفت:فقط برای چند دقیقه .میخوام مطمئن بشم محاسبات درست بوده .
-متاسفم مهندس وحدت ,نمیتونم این کار رو بکنم .مهندس رادمنش حرفی در این باره نزدن .
-موردی نداره .من این اجازه رو دارم که به پرونده ها دسترسی داشته باشم .
مردد بودم چکار کنم ....
یه لبخند زشتی زد و گفت : از خجالت شما هم در میاییم
به تندی گفتم: متوجه منظورتون نشدم .
خودش رو جمع و جور کرد و گفت:منظوری نداشتم فقط میخواستم بگم که میتونم در مورد پرونده های دیگه هم کمکتون کنم .
-من احتیاجی به کمک ندارم .این پرونده رو هم نمیتونم بدم .باید اول با مهندس رادمنش صحبت کنم .
سگرمه هاش رفت تو هم .یه نفسی بیرون داد و گفت : خودم با مهندس صحبت میکنم
بعد هم زیر لب یه چیزی گفت که نفهمیدم
هر چی بود به خودت برگرده ...کرگدن خال خالی ..

بعد از بیست دقیقه شیوا همراه با نیما امدن شرکت .شیوا بد جور قاطی بود .
گفتم:دیگه چی شده ؟
-این امیر ول کن که نیست از صبح کله سحر داره همینطور زنگ میزنه بیاییم اینجا به کارهای عقب افتاده برسیم .تو هم که از پس یه کار بر نمیایی
بجای من نیما جواب داد : شیوا جان عزیزم یادت باشه ،مستانه خانوم داره بجا ی شما کار میکنه
با ابرو اشاره به شیوا کردم یعنی بفرما .
شیوا پشت چشمی نازک کرد و گفت:خوبه حالا مرخصی گرفتم ها . چند روز دیگه عقده ,ما هنوز به کارهامون نرسیدیم .همینه دیگه برای فامیل کار کردن این چیزها رو هم داره .
نیما یه لبخند زد و رفت به اتاقش .رو به شیوا گفتم :شیوا تازگیها خیلی بلبل شدی .نیما هر روز بهت تخم کفتر میده اینطوری زبون باز کردی .
خیلی قاطی بود حرفی نزد .یه دسته پرونده جلوش گذاشتم و گفتم .همه اینها رو چک کن ببین چی لازم داره .بعدش هم باید به همشون زنگ بزنی و قرار ها رو چک کنی .این برگه رو ببین امیر توش یه چیزهایی نوشته .حالا هم مثل آینه دق نشین من رو نگاه کن الان اون جبار سینگ میاد دستور شلیک میده ها .
-مستانه من یه روز تلافی این کار هات رو میکنم .تازگیها خیلی اذیت میکنی
-باشه من منتظر میشینم تا تو تلافی کنی حالا به کارت برس .

ساعت از یک هم گذشته بود و ما هنوز برای نهار نرفته بودیم .بقیه هم یه نیمساعتی میشد که برای ناهار رفته بودن .این نیما و شیوا هم توی آشپزخونه بودن .حالا چکار میکردن الله و علم ....
گوش هام رو تیز کرده بودم تا ببینم میتونم یه صدایی از اینها بشنوم اما مگه صدای این شکم ما میگذاشت .خواستم به هوای آب خوردن برم اونجا که پشیمون شدم .راستش ترسیدم با صحنه وحشتناکی روبرو بشم .اینه که بلند شدم و به جاش رفتم دستشویی .

در حالیکه صورت خیسم رو داشتم با دستمال پاک می کردم از دستشویی امدم بیرون که چشمم افتاد به شیوا که داشت روسریش رو درست میکرد .همچین لپ هاش هم گل انداخته بود .نیما هم یه چند ثانیه دیگه از آشپز خونه اومد بیرون .به این سادگیشون که مخواستن نشون بدن خبری نبوده لبخند زد و به طرفشون رفتم که همون موقع در باز شد و امیر با همراه با کیسه غذا و نوشابه وارد شد .
خدا سایه ات رو از سر م کم نکنه مرد که با دست پر اومدی....
امیر : غذا که نخوردید ؟
نیما :انتظار داشتی با این همه کار که سرمون ریختی وقت نهار خوردن هم داشته باشیم .
تو که خستگیت رو در کردی دیگه چرا می نالی !
شیوا : امیر به خاطر امروز باید دو برابر بهم حقوق بدی .
-حالا یکی بیاد این غذا ها رو از دست من بگیره ،در مورد اون هم صحبت میکنیم .
شیوا رو به من گفت: مستانه جان تو نزدیکتری ....
رفتم جلو و گفتم : بدید من
وقتی که داشتم غذا رو از دستش میگرفتم برای یه لحظه دستم با دستش برخورد کرد .انگاری که برق فشار قوی بهم وصل بکنن تمام وجودم رو لرزوند .فکر کنم حتی برای یه لحظه یه ویزی کردم و استخونهام هم معلوم شد .
سریع اون پلاستیک رو از دستش گرفتم و رفتم تو اتاق قبلی که قبلا یه بار غذا خورده بودیم .در رو که بستم ناخودآگاه دستم و بالا آوردم و یه بوسه به همون جایی که با دستش بر خورد کرده بود زدم .هنوز پشت در بودم که در باز شد محکم خورد به کمرم که هر چی بود از سرم پرید .
-چته شیوا .کمرم خرد شد
- ا ... تو پشت در بودی .
فقط نگاهش کردم .
امد تو و گفت: حالا چی خریده ؟
-عقلت کار نمیکنه حس بویاییت هم از کار افتاده ....بوش همه جا رو برداشته که کبابه .
-آخ که دارم میمیرم از گرسنگی .تا من دستهام رو بشورم تو میز رو بچین .
-رو که رو نیست .
ظرفهای غذا رو روی میز چیدم و نوشابه ها رو هم گذاشتم .بعد هم مبلها رو به میز نزدیکتر کردم .
شیوا لیوان به دست وارد شد و گفت:بابا ببین چه کار کردی
شالم رو از دو طرف باز کردم و مشغول باد زدن خودم شدم و با مسخره بازی گفتم :وای نگو که هلاک شدم از خستگی
خندید و گفت: تو هیچ وقت عوض نمیشی .
همون موقع صدای امیر و نیما اومد که در حالت صحبت وارد اتاق میشدن .زود شالم رو بستم و کمی جلو کشیدم .شیوا بلند زد زیر خنده .وقتی دید با حالت گنگی نگاهش میکنم .اشاره به جای خالی کنار دستش کرد تا بشینم .روی مبل کنارش نشستم .سرش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت:میدونی با این کارت یاده یه جک افتادم .
-کدوم کار ؟!
-همین که تا صدایی امیر امد شالت رو کشیدی جلو دیگه .
-خب
-آهسته تر گفت : یه روز یه مرده اشتباهی میره حموم زنونه .زنه تا مرده رو میبینه زود شورتش رو در میاره و میندازه سرش و می گه اوا نامحرم ....
بعد زد زیر خنده .من که ارتباط این جک رو با خودم نفهمیده بودم با بیتفاوتی نگاهش کردم .بلند گفت:
اه ه ه ه ...مستانه توکه اینقدر دوزاریت کج نبود
احساس کردم امیر یه پوزخند زد .بی توجهه به اون اروم به شیوا گفتم : به جون تو نگرفتم .
دوباره در گوشم گفت:کار تو هم مثل همون زنه اس .امیر کل بدنت رو دیده اونوقت تو موهات رو ازش میپوشونی .
در حالیکه از گفته اش خجالت زده بودم یه نیشگون محکم ازش گرفتم که جیغش هوا رفت .امیر و نیما دست از صحبت کشیدن برداشتن و با تعجب به ما نگاه کردن .
نیما : چی شد ؟!
شیوا در حالیکه رون پاش رو میمالید گفت: مستانه نیشگونم گرفت .
- برای چی ؟
یه نگاه از اون نگاههای حرفه ایم کردم .جواب داد : هیچی بابا شما مشغول باشید
فکر کنم خیلی دردش گرفت تا چند دقیقه داشت همینطوری پاش رو میمالید .یه لبخند از رضایت زدم و مشغول خوردن شدم .
گفت:فقط یادت باشه تلافی میکنم و گفتی شاکی نمیشی
خندیدم که بیشتر حرصش گرفت .در عین حالی که غذا میخوردم حواسم به دست شیوا بود که یه وقت اونجا تلافی نکنه .دستم رو دراز کردم که نوشابه بردارم شیوا گفت: مستانه جان میشه اون نوشابه رو هم به من بدی .
یکی برداشتم و گفتم : بفرمایین
نیما که غذاش تموم شده بود رو به امیر گفت :امیر جان دستت درد نکنه انشالله شام عروسیت .
امیر هم بلند گفت: الهی آمین
نیما گفت: نه مثل اینکه یه خبرایی هست .قبلا تا حرفی میشد ترش میکردی اما تازگیها مشکوک میزنی
امیر با خنده زد رو شونه نیما و گفت : چرا حرف در میاری .
یه دفه شیوا با حالت ترس گفت : مستانه اون چیه روی شالت ؟
دستم رو به طرف شالم بردم که دستم و گرفت و جیغ زد :سوسک ...سوسک
از جام مثل فشنگ پریدم و سرم رو هی تکون میدادم بلکه اون سوسک حروم زاده بیوفته .این دوتام انجا بودن روم نمیشد جیغ بکشم .
شیوا داد زد : داره میاد به طرف صورتت
دیگه تو اون لحظه محرم و نامحرم رو بیخیال شدم سریع شالم رو در آوردم و روی زمین انداختم و خودم رفتم یه طرف دیگه .با وحشت به شالم چشم دوخته بودم که این سوسکه بی پدر و مادر پدیدار بشه .چشمم به شیوا افتادکه بیصدا میخندید و قرمز شده بود ،اون دوتا هم متوجه شیوا شدن .
صدای خنده اش بالارفت و بریده بریده گفت : سوسک کجا ...بود ...دستت انداختم ....این ..هم تلافی

نیما خندید و گفت : من گفتم تو چه شجاع شدی و از جات تکون نخوردی .

من که دیگه واویلا یعنی رگم رو میزدی ازش خون نمیزد بیرون .از طرفی هم از اون وضیت خجالت میکشیدم .به طرف شالم رفتم و بدون اینکه اون رو بتکونم سرم کردم .نگاهم به امیر افتاد انتظار داشتم اون هم بخنده اما اخمهاش تو هم بود و به ظرف غذاش خیره شده بود .
شیوا که کمی از خنده اش کاسته شده بود گفت: شرمنده مستانه جان ....حالا اون قیافه رو به خودت نگیر .خودت گفتی اگه تلافی کنم شاکی نمیشی .
خواستم جواب بدم که امیر گفت:اصلا کارت درست نبود .
شیوا خنده اش قطع شد و به نیما یه نگاه انداخت .من مونده بودم این چش شده !!!
نیما هم نگاهی به امیر انداخت .امیر ظرف غذاش رو برداشت و از اتاق خارج شد .
شیوا که خیلی تو ذوقش خورده بود گفت : این چرا اینطوری کرد ؟!
نیما جواب داد :فکر کنم این هم از آقا سوسکه ترسیده بود
بعد هم با لبخند ظرفش رو برداشت و بیرون رفت .

وقتی رفت رو به شیوا گفتم : این انتظار رو ازت نداشتم
- گفتم که شوخی بود .
-این شوخیت با عث شد من شالم رو جلوی دو تا مرد نامحرم بر دارم .
-برو بابا .حالا فکر کردی این دوتا منتظر همین بودن تا تورو بدون حجاب ببین .
- نه اما با این کارت ...
اومد میون حرفم و گفت :دلت رو شکوندم ...
-نه دلم رو نشکستی شخصیتم رو شکوندی .

بعد هم ظرفم رو برداشتم و به آشپزخونه رفتم .داشتم ظرف رو توی سطل اشغال می انداختم که شیوا پشیمون اومد پیشم
-مستانه حالا که فکرش رو کردم دیدم تو راست میگی .....ببخشید .بخدا منظورم این نبود ...
دیدم بغض کرده رفتم جلوش وایسادم و گفتم : دیوونه میخوای گریه کنی ؟!
مثل این بچه ها لبهاش رو جمع کرد .آروم بغلش کردم و گفتم : بی خیال ...به قول خودت یه نظر حلاله ...مگه نه .
سرش رو از رو شونه ام برداشت و لبخند زد : بخشیدی ؟
چشم هام رو آروم باز و بسته کردم .
گفتم : اصلا تقصیر خودم هم بود من نباید اونطوری تو رو نیشگون میگرفتم که تو به فکر تلافی بیوفتی .
تازه یادش افتاد .
- مستانه خیلی خری فکر کنم جاش سیاه شد .
-ناراحت نباش تا سه روز دیگه حله.
آروم زد به بازم و گفت : حالا نوبت تو هم میشه اینقدر من رو دست ننداز .


********************

من مونده بودم به قول شیوا من واقعا دوزاریم کج بود که منظور امیر رو به خاطر این کار شیوا نفهمیدم یا واقعا امیربا منظور این حرف رو زد .
قربون غیرت برم....بی خود نیست که من عاشقت شدم .به تو میگن مرد ...

خدا جون یعنی میشه امیر هم به من علاقه داشته باشه ....اگه اینطوره پس چرا لنگ میزنه نمیاد درست و حسابی بهم بگه ...اه ه ه ه ،ببین من عاشق چه آدم پیچیده ای شدم .اصلا رفتارهاش ضد و نقیضه ....یه جور هم چراغ سبز نمیزنه که من بفهمم دردش چیه ....اصلا مورد شور هر چی مرد ببرن که چشم دیدن هیچ کدومشون رو ندم .نکبتها ...

پشت میز نشستم و به شیوا که داشت میرفت اتاق نیما اشاره کردم و گفتم : کجا بشین به کارت برس ..اینجا از عشق بازی خبری نیست .اینجا فقط کار و بس .
دستش رو به کمرش زد و گفت :خیلی رو داری مستانه .حالا خوبه تو ریس من نیستی .
گفتم :شاید هم یه روزی شدم .خدا رو چه دیدی .
مثل قرقی امد طرفم و گفت :چی گفتی ؟
-هیچی بابا چرا میزنی .گفتم به کارت برس .
-نه ،همون جمله آخر رو میگم .
-بابا اصلا نخواستیم برو به عشقت برس .
-مستانه من گوشم دراز شده
بابا این دیگه چه کیلیدییه ...حالا من خودم هم موندم چرا اون حرف رو زدم ....مستانه میگم بی جنبه ای میگی نه ...
شیوا یکی زد رو شونه ام و گفت : من خودم یه حدسهایی زده بودم .خب حالا چند وقتی میشه .
بدجنس ها اصلا به روی خودتون نیارید ها ؟
-چی میگی تو برای خودت ...چی چند وقته ؟
-همین دلدادگی تو و امیر دیگه
-خواب دیدی خیره .حالا بجای اینکه از زیر کار در بری بیا این پرونده ها رو ببر سر جاش بذار.
یه ابروش رو بالا انداخت ودست به سینه بالای سرم وایساد .
-چیه ؟چرا اینطوری نگاهم میکنی ؟
-خیل خب ،اگه از زیر زبون تو نتونم بکشم از زیر زبون اون که میتونم
و با سرعت به سمت اتاق امیر رفت .من که اصلا همچین انتظاری نداشتم ،گوله بلند شدم که مانع شیوا بشم که در حین بلند شدنم پهلوم به میز اصابت کرد و این باعث شد از سرعتم کم کنه و شیوا در رو باز کنه .
اما من خودم رو بهش رسوندم و مانتوش رو از پشت به طرف خودم کشیدم .
قیافه امیر پر از سوال شد .یه ببخشید گفتم و در رو بستم .
شیوا خودش رو عقب کشید و گفت :چرا وحشی بازی در میاری .
-اصلا اونی که تو فکر میکنی نیست .
در اتاق باز شد و امیر با قیافه جدی امد بیرون
همین یکی رو کم داشتم .
نگاهش رو بین من و شیوا چرخند و گفت : اینجا چه خبره ؟
شیوا چشم هاش یه برق زد و خواست حرفی بزنه که یکی زدم به پهلوش که البته از چشم های تیز بین امیر دور نموند ...
تازه فهمیدم برق چشم هاش من رو یاد چی میندازه ....چشم های عقاب ....
امیر به چشمهای من زل زد و گفت : شیوا یاد بچگیهاتون افتادید .گرگم به هوا بازی میکردید ؟
درد ...مردتیکه چپول .
لبهام رو از حرص جمع کردم و با چشمهای گشاد شده بهش خیره شدم .خداییش اون هم کم نیاورد همینطور به چشمهام خیره شد .
این شیوا هم که فکر میکرد ما چه عاشقانه به هم نگاه میکنیم .

دیگه چشمهام داشت میسوخت .اما رو که رو نبود .عمرا میزاشتم اون ببره .اما اون برد .نه اینکه بخاطر سوزش چشم هام کم آوردم نه .طاقت نگاه کردن به چشمهاش رو نیاوردم .
به هوای پروندن مگس دستم رو تو هوا تکون دادم .حالا کو مگس ....
یه پوزخند زد و رو به شیوا گفت : نمی خوای توضیح بدی ؟
شیوا با بدجنسی گفت : من باید توضیح بدم یا شما ؟
وای این شیوا داشت خرابکاری میکرد ...فقط از ترس رسوا شدن با صدایی که میلرزید رو به شیوا گفتم : شیوا باشه،بریم خودم میگم .
امیر چشمهاش رو ریز کرد و گفت :موضوع چیه ؟
شیوا : کلک ها داشتیم ؟
وای شیوا اون دهن گشادت رو ببند .
امیر : یه جور حرف بزن تا من هم بفهمم .
دیگه جوش آوردم .با تشر به شیوا گفتم : شیوا مسخره بازی بسه
انتظار نداشت اینطوری جلوی امیر حرف بزنم .با عصبانیت رفتم پشت میز نشتم .
شیوا فهمید هوا خیلی پسه .رو به امیر گفت : هیچی امیر .
-بخاطر هیچی دنبال هم میکردید .
وای حالا دیگه این زبل خان ول نمیکرد .
شیوا به شوخی هلش داد که یه ذره هم تکون نخورد
-ا ا ا ...امیر برو به کارت برس دیگه ....
یه کمی مکث کرد و رفت تو اتاقش .
شیوا امد کنار میزم : مستانه ....
-شیوا اصلا حوصله ندارم ،خب
دید الانه که کتک بخوره بی خیال شد و پرونده ها رو برداشت تا سر جاش بزاره .
تا وقتی که همه بر گشتن هیچ حرفی با هم نزدیم .داشتم از آشپزخونه که برای آب خوردن رفته بودم بر میگشتم که نزدیک بود با مهندس وحدت برخورد کنم .یکی از اون خنده های عوضیش رو تحویلم داد که به روی خودم نیاوردم .وقتی رفت تو اتاقش رو به شیوا گفتم : حالم از این مهندس وحدت بهم میخوره .
بیچاره وقتی فهمید باهاش آشتی کردم ذوق مرگ شد
-چرا ؟
-نگاهش یه جوریه.تا حالا حس نکردی .
-نه
-چه سوال مسخره ای کردم خب معلومه که تو حواست به دو ر و برت نیست .دری به تخته خورده و یه شوهر زپرتی به تورت خورده ،باورت نمیشه که .
-مستانه این زبونت ...
-آره میدونم تا اونجای آدم رو میسوزونه
-بی تربیت .
-مخلصیم
دستم رو دراز کردم که دفتر چه یادداشت رو بر دارم که زود تر از من برداشت .
-بده من
-فکر نکن همه چی یادم رفته ها.راست و حسینی قضیه رو میگی وگرنه دوباره میرم سراغ امیر ..
-چی رو میخوای بدونی .
-این که بین تو امیر چیه ؟
-والا به پیر به پیغمبر چیزی نیست ...اینقدر حرف در نیار.
-که چیزی نیست .پس این چیه .
لای دفترم رو باز کرد و نشونم داد.
-ا ا ا ...این رو من کی نوشتم .
مثل این جوتا (جواد) نوشته بودم ... I LOVE YOU ..A
-بده ببینم .
کشید عقب : نه بابا
-وای شیوا من کی این رو نوشتم .بده ببینم تو صفحه های دیگه ننوشته باشم .
-خودم چک کردم ....نبود ....فقط همین یکی بود .اما مستانه خیلی بچه ای .این چیه ،میخواستی یه چشم و ابرو هم بکشی که داره ازش اشک میاد .
-من اصلا حواسم نبوده کی این رو نوشتم .حالا خوبه خود امیر ندیده
ای داد و بیداد ،سوتی رو دادم رفت
شیوا دستش رو محکم زد بهم و با خوشحالی گفت : از کی ؟
-شیوا ,جان من بی خیال شو
-نه ،از تو نمیتونم حرف در بیارم پاشم برم از خودش بپرسم .
بلند شد .دستش رو سریع گرفتم و گفتم .خیل خب بشین .خودم میگم .
فاتحانه نشست.کمی من من کردم و گفتم :
من ...من ...به پسر خاله کلاه قرمزی علاقمند شدم .یعنی یکم فراتر از علاقه .من ....
بلند گفت : عاشق شدی .
-هیس...چه خبرته
-وای مستانه باور کنم ...باور کنم تو عاشق بقول خودت پسر خاله اخمو و بد اخلاق من شدی
با سر حرفش رو تایید کردم .
-باورم نمیشه
-ا ا ا ...
-خب باشه ،حالا چند وقتی هست که باهمین .
- چی میگی تو برای خودت .اصلا اون تو خط من نیست .
-چی؟ یعنی ...
-آره،یعنی من فقط این احساس لعنتی رو بهش دارم .اون حتی روحش هم خبر نداره .
-یعنی باور کنم
یه چپ بهش نگاه کردم .
-منظورم اینه که به نظرم رفتارش اینطور نشون نمیده . دیدی سر ناهار چه حالم رو گرفت .
ته دلم قلقلک اومد ...
شیوا به صندلیش تکیه داد و گفت : از کی این احساس رو داری ؟
شونه هام رو بالا انداختم .
-یعنی چی ؟
-یعنی نمیدونم .
-مگه میشه .من دقیقا میدونستم از کی به نیما علاقمند شدم .

-خب تو از بس ندید بدید بودی که هول برت داشت ....حالا یه چیزی ...نری بلندگو دستت بگیری همه جا جار بزنی .به جون خودم اگه بفهمم کسی فهمیده من میدونم و تو .مخصوصا اگه به نیما و باز مخصوص مخصوصا اگه به این امیر چپول بگی.اونوقت من میدونم وتو ...
-یعنی چی ....میخوای همینطوری تو خیالت واسه اون باشی
-تو خیالم مهربون تره .
-مستانه دست بردار ....اصلا میخوای من از زیر زبونش بکشم بیرون .
-تاحالا داشتم تو مغز خر فرو میکردم !
-بابا من یه جوری میپرسم اون نفهمه .مثلا تو رو برای ازدواج به اون پیشنهاد میدم .اون وقت مزه دهنش میاد دم دستم .
-یه وقت این کار رو نکنی ها .اون خیلی تیزه .همین الان هم داشت مشکوک نگاهمون میکرد ....
-نمیفهمه
-شیوا میخوام یه قولی بهم بدی .باید بهم قول بدی این موضوع فقط بین من و تو بمونه باشه .حتی نیما هم بویی نبره ،باشه .
-آخه .....
-میدونم که خیلی سخت یه حرف تو دهنت بمونه ،اما بهم قول بده .....قسمت میدم به همین عشق پاکی که بین تو و نیما هست .
نمیدونم چرا یه دفه بغضم ترکید .اصلا نفهمیدم کی بغض کردم .سریع بلند شدم و رفتم دستشویی .
نمیدونم چند دقیقه اون تو بودم که شیوا آروم به در زد و گفت :مستانه جان .بهتره بیایی بیرون .اینطوری اگه کسی بفهمه شک میکنه ها .

دیدم راست میگه .اشکهام رو که نمیدونم چرا همینطوری واسه خودش اومده بود از روی گونه هام پاک کردم و از دستشویی امدم بیرون .

****
انقدر سرم درد میکرد که شب با دوتا قرص مسکن هم خب نشد .من به کسی علاقمند شده بودم که حتی احساسش رو نسبت به خودم نمیدونستم .اون مردی بود که جز غرور چیزی تو چشمهاش پیدا نمیکردم .کسی که نمیدونم چرا و چطور عاشقش شدم و یا چرا عاشقش شدم او که با لبخند های تمسخر آمیز و حرف های کنایه دارش احساسم رو به بازی گرفته بود. اما این احساس پاک و مقدس بود ,بکر بود و حاضر بودم تا آخرین لحظه زندگیم در صدف قلبم پنهانش کنم .چرا که او سلطان قلبم بود .ذره ذره وجودم او را تمنا میکرد ......اه ه ه ه ه ،مستانه بیا بیرون از این فضای رومانتیک عاشقانه ...
گور پدر جد هر چی آدم مغرور و گند دماغه .....

************
صدای ممتد تلفن مجبورم کرد برای پاسخ گوی تلفن از چایی خوردن دست بکشم .از اون روز به بعد که تمام فنجانها شکسته بود یه چایی نخورده بودم .اما باز امروز مهربون شده بودم چند دست فنجون خوشگل خریده بودم .
-شرکت افق بفرمایین
-سلام خانوم با آقای مهندس کار داشتیم
از طرز صحبتش فهمیدم از همون کارگر های خارجیه.به اتاق امیر وصل کردم و گوشی رو گذاشتم .
معلومه شرکت بنامی هستش که همش به این خارجیها در ارتباطه.... نمیدونستم زبانم اینقدر خوبه

امروز هم به جای شیوا کار میکردم ،فردا دیگه جشن عقدش بود و اگر خدا میخواست از شنبه سر کار بر میگشت .یعنی اگه استاد میفهمید من اینجا چه سمتی گرفتم دو دستی مدرکم رو تقدیم میکرد .

در اتاق امیر باز شد و امد بیرون .نمی خواستم دوباره نگاهم بهش بیوفته و از خود بی خود بشم .دوست نداشتم قربون صدقه بالا و پایینش برم . ...آخ باز هم از اون اشتباهات لوپی ...دوست نداشتم قربون صدقه قد و بالاش برم ...با فحش و بد و بیراه بهتر کنار میومدم .

امیر : خانوم صداقت من باید برم.اگه کسی کاری داشت فقط یادداشت کنید .بعدا خودم باهاشون تماس میگیرم.
حالت پریشان و آشفته ای که داشت مجبورم کرد سرم رو بلند کنم
-مشکلی پیش اومده آقای مهندس .
-یکی از کارگرها از داربست افتاده
یاد پدر نیما افتادم .
-حالش خوبه
-امیدوارم که مشکل اساسی پیش نیومده باشه .
کیفش رو برداشت و به طرف در رفت .هنوز در رو کاملا باز نکرده بود که برگشت و گفت : دعا کن.
من که داشتم پس می افتادم اون وسط . این اولین باری بود اینقدر صمیمی باهام حرف میزد همیشه فعل جمع میبست .
چشم هم دعا میکنم هم آب پشت سرت میریزم ....

یه لبخند امید دهن


مطالب مشابه :


رمان تمناي وجودم1

رمــــان ♥ - رمان تمناي میخوای رمان قبول شده بودم .اون هم رشته دل خوام.یک نفس تا خونه




رمان تمناي وجودم قسمت اخر

رمــــان ♥ - رمان تمناي میخوای رمان نمیذارم آرزو به دل بمونی .این حقت نیست که تن




رمان تمناي وجودم2

رمــــان ♥ - رمان تمناي وجودم2 نمیدونستم در خواستم درست یا نه اما دل به دریا زدم گفتم :




رمان تمناي وجودم3

رمــــان ♥ - رمان تمناي وجودم3 میدونستم دل تو دلش نیست بخاطر همین یه لبخند کمرنگ زدم .




رمان تمناي وجودم8

رمــــان ♥ - رمان تمناي وجودم8 میخوای رمان دیشب تا حالا از اسهال و دل پیچه نخوابیدم .در




رمان تمناي وجودم4

رمــــان ♥ - رمان تمناي وجودم4 شما به دل نگیرید .از دست خانوم سرحدی عصبانیه این کار ها رو




برچسب :