رمان تمناي وجودم3

اونروز صرف آشنایی و معارفه با مهندسین دیگه شد . همکاری جدید ما بجز امیر و نیما تشکیل میشد از مهندسین :خانومها نیکویی و رستگار و آقایان رضایی و وحدت که همشون به نظر میومد باتجربه باشن ،چون از نظر سنی حداقل ۲ برابر سن ما بودن .و البته این سرحدی که چشم نداشتم ببینمش .فکر کنم از مستخدم و این چیزا هم خبری نبود .


شیرین:مستانه میگم قضیه راهرو و آسانسور چیه ؟
-اخ ...تازه داشت یادم میرفت .....هیچی بابا دیروز وقتی از آسانسور بیرون می اومدم خوردم به این یاروهمه وسایلش پخش و پلا شد .
-مهندس رادمنش رو میگی؟
-اره دیگه
زد زیر خنده :نه بابا ....
-تازه تو راهرو که داشتم در موردش نطق میکردم ،هنوز اونجا بود فکر کنم شنید
با خنده گفت:گفتم چه بد جور نگات میکرد .
-این هم از شانس من دیگه .اد یارو باید همون رادمنش باشه
شیرین با لودگی گفت :مهندس رادمنش
-اخ اخ اخ ...دیدی ،طرف واقعا مهندس بود .
-تو رو بگو ..عجب حرفی زدی .من اگه بودما همون موقع مینداختمت بیرون
-خودت که بدتر سوتی دادی....بعد با ادا گفتم:مگه شما هم دانشگاه رفتید .
-به هر صورت حرفم از حرف تو بدتر نبود.
-خوب اون حقش بود نباید اون حرف رو میزد .
-تو هم نباید اون موقع این حرف رو میزدی .اون که محتاج ما نبود .والا آقایی کرد همون موقع با اردنگی بیرونمون نکرد
-خیل خب بابا اگه بگم غلط کردم ولمون میکنی
یه شکلک برام در اورد وبه راننده تاکسی گفت جلو در دانشگاه پیادمون کنه .


استاد صدیق به برگه هایی که توسط امیر مهر و امضا شده بود نگاهی انداخت وگفت:
عجب شانسی شامل حالتون شده .مهندس رادمنش یکی از بهترین دانشجو های من بود .تا اونجایی که میتونید کمال بهره رو بگیرید .چون مطمئنا تجربه های خوبی رو کسب میکنید .مخسوسا شما خانوم صداقت . اونطور که از استادهای دیگه در رابطه با شما شنیدم وبا روحیه کاری و ایده های خوبی که از شما دیدم میتونه فرصت خوبی برای موفقت شما باشه

******.

رو به شیرن گفتم :شیرین قرص داری؟سرم داره میترکه .از بس که این استاد معطلمون کرد و حرف مفت زد
-نکنه از رادمنش تعریف کرد اینطوری شدی ؟
-چی میگی تو برای خودت ....این استاد هم معلوم از اونهای که تعویص جنسی میکنن .
- اون وقت این حرف رو از کجات درآوردی ؟
-خیلی بی تربیتی شیرین .
-نه جون من ......؟
-خوب راست میگم دیگه .فقط یه کاره میگه شما هم از این فرست طلایی استفاده کنید . اونقدر بدم اومد که نگو .بیخود نیست بچه ها به این استاد صدیقی میگن کلاغ پیر .از بس غار غار میکنه
با چشم و آبرویی که شیرین اومد فهمیدم استاد پشت سرم وایساده
.نه...مثل این که امروز حسابی باید جلو همه خیط بشیم .
برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم .اما هیچ کس پشت سرم نبود .با عصبانیت به طرف شیرین برگشتم و گفتم :این دفه چندومته که این کار رو میکنی ؟.....من خل هم هر دفه گولت رو میخورم ......
با خنده بلندی که میکرد گفت :این کار و میکنم بلکه ادب شی پشت کسی حرف نزنی
-لوس ...به جون خودم اگه یک بار دیگه این کارو کنی .......
نذاشت حرفم تموم شه .دستش رو دور گردنم انداخت و گفت :خیل خوب بابا ..ببخشید ...حالا بیا بریم یه چایی بخوریم که تو این هوا میچسبه .
دستش رو از در گردنم برداشتم و گفتم :
صد دفه گفتم بیرون این کار و نکن زشته .در ضمن من باید برم سرم خیلی درد میکنه .امشب هم که مهمون داریم
شیرین دوباره خندید و گفت :اوه اوه اوه ...امشب مهدس رادمنش میاد خونتون ...چه شود.
-دوباره شروع کردی تو .
-میگم مستانه ،از من میشنوی یه دسته گل بزرگ بخر بده بهش ،بلکه از سر تقصیراتت بگذره .
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم :فکر کردی خیلی بامزه ای .
-به جون خودم راست میگم .با این حرفی که تو دیروز و امروز بش زدی این کمترین کاری که برای عذر خواهی میتونی بکنی ....البته اگه افتخار بدن و منزلتون تشریف بیان .
با حرص سرم رو برگردوندم و با قدمهای سریع از شیرین دور شدم .صدای شیرین رو میشنیدم که میگفت :امشب جلو زبونت رو نگهدار .من خیال دارم این ترم رو هم پاس کنم


وقتی رسیدم خونه سریع به آشپز خونه رفتم و یه مسکن از کابینت برداشتم و خوردم .مادرم در حال شستن ظرف بود .
-سلام مامان خسته نباشی
-سلام .زود اومدی. هروز این موقع کارت تموم میشه
-نه امروز فقط با همه آشنا شدیم و بعدش هم با کارهایی که قراره انجام بدیم اشنامون کردن وگرنه چهار روز از هفته از ۹ تا ۵ بعد از ظهر اونجاییم .از شنبه هم کارمون شروع میشه .
به قابلمه های که رو گاز بود نگاه کردم و گفتم :مامان امروز مهمونا میان دیگه
-اره تا یکی دو ساعت دیگه میرسن.تو هم بهتره یه حمامی بری و آماده بشی

-من یه کم سرم درد میکنه میرم حمام بعد میخوابم .
-باشه عزیزم برو
به طبقه بالا رفتم به هستی یه سر زدم و رفتم حمام .وقتی اومدم بیرون موهام رو خشک کردم .یه لباس آماده کردم و ولو شدم رو تخت

با صدا ی هستی چشمام رو باز کردم
-بلند شو دیگه مستانه .الان زنگ زدن .فکر کنم مهمونان
-زود تر بلندم میکردی
-من رفتم ...تو هم زود حاظر شو بیا
صداهایی که از پایین میومد خبر از اومدن مهمون ها میداد .
سریع بلند شدم و لباسم رو پوشیدم .موهام رو بالای سرم جمع کردم و شال آبیم رو سر کردم.
خیلی دوست داشتم ببینم زن امیر چه شکلیه.(حتما باید خیلی خوشگل باشه ....شوهرش که خیلی ....)
با ضربه ای که بدر خورد به خودم اومدم .به طرف در رفتم و در رو باز کردم با دیدن شیوا چنان ذوقی کردم که نگو
-شیوا جون چه عجب بیمعرفت ،میدونی چند وقت ندیدمت
-من بی معرفتم یا تو .میدونی آخرین بار من دوبار بت زنگ زدم تو دیگه زنگ نزدی
-قبول .من بی معرفتم ,اما این دیگه دلیل نمیشه تو هم بی معرفت باشی و زنگ نزنی .
لبخند زد و گفت :خواب بودی.چشمات پف کرده
دستش رو کشیدم و تو اتاقم بردم گفتم :آره ....بیا تو تا من حاظر شم بریم پایین .
در و بستم و همونطور که آرایش میکردم گفتم :خوب چه خبر ؟
-خبرا پیشه توئه .انشالا تا سال دیگه خانوم مهندس میشی هان ؟
- کو تا مهندسی .بعد از این باید برم ارشد بخونم تازه این هم بعد از این که شوهر خاله شما کارم رو تایید کنه
-چرا اون ؟
-خوب اون اگه کارم روتصدیق نکنه که پایان کار نمیگیرم که ؟
-اما من تا اونجایی که میدونم ایشون تو کارای شرکت دخالتی نمیکنه .
-نمیدونم والا ..امروز که با هاش صحبت میکردم همه کاره به نظر میومد .
-پس اگه به نظر ایشونه که مطمئنم مورد قبول واقع میشی .
-من که بعید میدونم .بین خودمون باشه .اما یه جوریه.خیلی بداخلاقه
-عمو هوشنگ رو میگی!؟
-تو بهش میگی عمو ،جالب .....راستی شیوا هیچ وقت از خالت برام نگفته بودی .
-آخه دلیلی نداشت
-آره .اما فکر میکردم باید خیلی با هم صمیمی باشید
به آینه نگاه کردم وگفتم :بریم ...حالا خالت و آقای رادمنش هم با شما اومدن
-آره ،با هم اومدیم
-راستی یادم باشه به خالت تبریک بگم
-برای چی؟!
-با حالت شیطنت آمیزی گفتم :بخاطر همسرشون .برعکس اخلاقش از چهره خوب و زیبایی برخورداره
شیوا ارم به پشتم زد و گفت :مثل این که تو امشب یه چیزیت شده !
در اتاق رو باز کردم گفتم:مگه غیر از اینه
-چی بگم والا از دست شیطنتهای تو

با هم به طبقه پایین رفتم با خانواده آقای سمائی و همینطور خانوم و آقایی که همراهشون بود و مسن تر از پدر و مادر شیوا بودن ،سلام و احوال پرسی کردم
بعد به سمتی که هستی و لیدا نشسته بودن رفتیم و کمی سر به سرشون گذاشتیم و کنار انها نشستیم .مونده بودم امیر و همسرش کجان؟!رو به شیوا گفتم پس تو که گفتی با خالت و آقای رادمنش اومدین پس کوشن.
شیوا با تعجب نگاهم کرد و گفت :ببینم تو امروز حالت خوبه ؟
-چه طور؟
خوب چون اونا روبروی تو نشستن و تو باز سوال میکنی؟
دوباره به روبرو نگاه کردم و رو به شیوا گفتم :این خانوم خاله توئه اون آقا هم آقای رادمنشه ؟!
-آره دیگه اون خاله مریمه ،اون هم عمو هوشنگ ،یا به قول تو آقای رادمنش
-ولی این آقا که مهندس رادمنش نیست .اون خیلی جوونتر بود .شاید یه چند سالی از ما بزرگتر .
با این حرفم شیوا چنان خنده ی کرد که همه به سمت ما نگاه کردن .شیوا به زور خودش رو کنترل کرد و طوری که هنوز ته خنده تو صداش بود گفت:
حالا فهمیدم تو چرا امروز منگ میزنی .....تو امیر رو میگی ،پسر خالم ...هی گفتم تو چرا هذیون میگی...
دوباره خندید
_پسر خالت؟
-آره گفتم تو چرا هی از قیافه عموهوشنگ تعریف میکنی ....
از این حرفش من هم خندیدم و گفتم :اما از حق نگذریم عمو هوشنگ هم بد تیکه ی نیست
دوباره خندیدیم


نمیدونم چرا از شیوا پرسیدم :پسر خالت با خانومش بعدا میان .
-امیر که ازدواج نکرده .اون ته تغاری خاله مریمه .بعد از دوتا دختر که هردوشون ازدواج کردن ،خاله مریم میگه امیر رو حالاحالا ها زن نمیده .البته این تا وقتی صحت داره که خاله یه دختر دم بخت نبینه .چون بلا فاصله اون رو به امیر برای ازدواج معرفی میکنه .امیر هم که خدا میدونه چه دختری رو میپسنده از همه یه ایرادی میگیره و میگه تا خودم کسی رو انتخاب نکردم و معرفی نکردم تلاش بیهوده نکنین .
باز نمیدونم چرا اما وقتی فهمیدم امیر ازدواج نکرده ته دلم یه جوری شد .
بی اختیار آروم گفتم:پس مهندس ازدواج نکرده ؟....
-چه بامزه امیر هم همین امروزهمین سوال رو از من کرد؟
-چه سوالی ؟
-این که تو ازدواج کردی یا نه دیگه ؟
ته دلم هری ریخت (ممکنه امیر هم به منظوری این سوال رو کرده باشه،اما نه شاید مثل من از رو کنجکاوی این رو پرسیده .به هر صورت اگه من براش مهم بودم .میومد ...راستی چرا نیومده ....؟...همون بهتر که نیومد حوصله قیافه اخموش رو نداشتم .....


از روی مبل بلند شدم و یه لیوان آب برای خودم ریختم و سعی کردم از این فکرهای بیخود بیام بیرون .اما باز نمیدونم چرا از این که خبری از اومدن امیر نشد،دلخور شدم ،یه کمی هم بهم برخورد!.....
انگار میخواستم با اومدن یا نیومدنش به خودم ثابت کنم که براش اهمیتی دارم .......
(پسره بیشعور،با نیومدنت شخصیت خودت رو نشون دادی )
خانوم رادمنش انگار فکر من رو خونده باشه روبه مادرم گفت:
خانوم صداقت ،امیرازاینکه نتونست بیاد معزرت خواهی کرد ...راستش مادر شوهرم حال ندار بود ،اینه که خونه موند .
چه بهانه ای ،اگه خوب نبود شما چرا اومدین .
مادرم هم که از همجا بیخبر گفت :امیر ؟!
-پسرم رو میگم ،آخه ی چند وقتیه مادر شوهرم حال نداره ....
دیگه صبر نکردم ادامه حرفش رو بشنوم دست شیوا رو کشیدم و به اتاقم رفتیم
شیوا دانشجو رشته ادبیات بود و عاشق شعر و شاعری .رو تختم نشستم و رو به شیوا که رو صندلی جلوی اینه نشسته بود گفتم :
راستی شیوا این رشته تو فقط به درد عاشق پیشه ها میخوره .
-این طورفکر میکنی ؟
-اره دیگه ...فکرش رو بکن تو اگه عاشق بشی با این شعرها میتونی یه جوری دل طرف رو بدست بیاری .چون میتونی با این شعر ها ابراز عشق کنی .اما من چی اگه یه روزی عاشق بشم با خط کش T و بیل و کلنگ باید ابراز علاقه کنم .
زدیم زیر خنده .
-دختر تو خیلی باحالی هر وقت تو رو میبینم کلی میخندم
-خب ،راست میگم دیگه .
-این طور هم که تو فکر میکنی نیست
-از کجا اینقدر مطمئنی .مگه تا حالا عاشق شدی که اینطور میگی ....
-شاید هم شده باشم .
با این حرفش از جا پریدم و گفتم :راست میگی شیوا
-نه بابا شوخی کردم
-دروغ نگو.زود باش بگو ببینم این پسر خوشبخت کیه ؟
-شوخی کردم مستانه

-مگه من با تو شوخی دارم .زود باش ..لوس نشو بگو ..
شیوا که از خجالت صورتش سرخ شده بود سرش رو پایین انداخت .
-دیدی گفتم ،رنگ رخساره خبر...چی بود یادم رفته بقیش رو .
-همون بهتر که تو مهندسی ساختمون رو انتخاب کردی
رفتم جلو پاش نشستم و گفتم حالا بگو اون کیه؟
-بی خیال شو مستانه
-فکر کردی تا نگی کیه ول کنت نیستم
-.......
یه دفه چیزی به ذهنم خطور کرد چشمهام رو ریز کردم و گفتم :ببینم نکنه طرف امیر ، پسر خالته ...هان ؟
سرش رو تکون داد و گفت :نه بابا امیر مثل برادرم میمونه ،من و اون به هم احساس خواهر برداری داریم
هر چند که به من ربطی نداشت اما پرسیدم :تو از کجا میدونی اون هم همین احساس رو به تو داره ؟
-از انجائی که خودش برام تعریف کرده ،خاله مریم یه روز من رو برا ی ازدواج به اون پیشنهاد میکنه ،اما امیرهم همین احساس رو نسبت به من میگه .میگه من رو به عنوان خواهر کوچکترش میدونه نه همسر آینده اش .
اخمهام رو تو هم کردم و گفتم :خیلی هم دلش بخواد ...... عجب آدمیه !یه راست اومده اینها رو به تو گفته ؟بین خودمون باشه اما این پسر خالت خیلی از خود راضی و گند اخلاقه .
شیوه لبخند زد و گفت :نه به خدا ،امیر اصلا اینطوری نیست .اتفاقا نسبت به بقیه پسر خالهام و پسر داییهام ، با محبت تره،من که باهاش خیلی راحتم .اتفاقا وقتی این حرف رو زد خیالم راحت شد .آخه دوست نداشتم احساسش با احساس من فرق کنه
لبخند زدم و گفتم :خوب تیر اولم به هدف نخورد .......خوب یه راهنمایی بکن ....ببینم طرف رو من میشناسم یا نه ؟
-باز شروع کردی مستانه
بخدا اگه نگی ...در عوض من هم قول میدم وقتی عاشق شدم اول از همه به تو بگم
خندید .
دوباره گفتم:نگفتی من میشناسمش
-شاید
-شاید؟!!این که نشد جواب !
-خب من هنوز مطمئن نیستم تو اون رو دیدی یا نه
کمی فکر کردم و مثل جرقه پریدم هوا :نکنه نیما رو میگی هان؟طرف مهندش وحیدیه ؟
مثل لبو قرمز شد و گفت :یواش ممکنه کسی صدات رو بشنوه
خودم نمیدونم چرا اینقدر ذوق کرده بودم .یه ماچ آبدار از لپش کردم و گفتم:اون هم چیزی میدونه
-معلومه که نه ،آخه زیاد باهاش برخورد نداشتم
-اه ،برو بابا تو هم ،خب یه جوری بهش حالی کن
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:مثلا چه جوری؟
-چه میدونم چشمکی چیزی .
به این حرفام آرم زد تو سرم :مستانه واقعا که ...
خندیدم:شوخی کردم بابا.
-گفتم! .......آخه از تو بعیده این حرفا ....
-ولی واقعا ما دختر ها چه بدبختیم .اگر به کسی علاقمند بشیم باید تو دلمون نگه داریم .یا منتظر باشیم خود طرف حرفی بزنه ....
آهی کشید وگفت :آره ،تو راست میگی ...خیلی وقتها میخواستم به امیر بگم اما خوب هم خجالت میکشیدم ،هم با خودم میگفتم اگه نیما به من علاقه ای داشت حتما به امیر میگفت .آخه با هم خیلی دوستن.
دست به سینه نشستم و گفتم :من که چشمم از این پسر خاله تو آب نمیخوره ....اصلا خودم برات یه کاری میکنم نگران نباش ..اصلا همین فردا ،نه فردا که تعطیله ،پس فردا جریان رو یه طوری به مهندس وحیدی میگم ؟
شیوا با نگرانی گفت :مستانه چی میگی؟یه وقت حرفی نزنی ها !
-شوخی کردم ...قیافشو
شیوا دستش رو سینه اش گذاشت نفسی بیرون داد و گفت:خدا بگم چکارت کنه ...
رو تختم دراز کشیدم و گفتم :خیلی دلم میخواد بدونم عاشق شدن چه حال و هوایی داره ....واقعا حسش مثل همون تو رومانهاست .....
شیوا کنارم رو تخت نشست و گفت:انشاءالله که یه روزی خودت عاشق شدی ،اونوقت میفهمی
-من که مثل تو نیستم .اگه بفهمم عاشق شدم ،بی معطلی خودم بهش میگم .مگه خلم که در آتش هجرتش بسوزم .
-نه بابا تو هم که شاعر شدی
رو تختم نشستم و گفتم :شیوا تعریف کن ببینم چطوری عاشق شدی ؟
شیوا اول امتناع میکرد ولی با اصرار من همه چیز رو تعریف کرد .نیما رو برای اولین بار تو عروسی دختر خاله اش ،یعنی خواهر امیر دیده بود .اونهم ۳ سال پیش .با خودم فکر کردم ،یعنی عشق میتونه اینقدر آدم رو تسخیر کنه که چند سال بدون این که احساس طرف رو نسبت به خودت بدونی ،عشقش رو مثل مروارید تو صدف قلبت پنهان کنی .........راستی راستی مثل این که منم امشب شاعر شد ما .

اون شب خیلی به شیوا فکر کردم .یه جورایی دلم براش سوخت اونطور که از نیما حرف میزد معلوم بودد خیلی دلبسته اش شده .خوب عاشق بود دیگه .
به خودم قول دادم حتما یه کاری براش بکنم

*******
روز شنبه زودتر از همیشه از خواب بلند شدم.عجیب سر حال بودم .بعد از این که صبحانه ام رو خوردم به شیرین زنگ زدم قرار شد هر کس خودش بره .موقع رفتن به برگهای که تو حیاط زمین ریخته شده بود خیره شدم .انگار نه انگار که دیروز حیاط رو تمیز کردم.

چون وقت زیادی داشتم با اتوبوس رفتم شرکت .بعد از کلی معطلی به مقصد رسیدم .یه نفس بلند کشیدم وبا یه بسم الله وارد ساختمون شدم .به ساعتم نگاه کردم یه ربع به ۹ بود .با موبایل شیرین تماس گرفتم اما جواب نداد .بنابر این دگمه آسانسور رو زدم ومنتظر شدم .لحظه ای بعد در آسانسور باز شد و من داخل شدم .قبل از این که در آسانسور بسته بشه شیرین پرید تو
شیرین :-سلام صبح روز شنبتون بخیر
سلام ،چرا موبایلت رو جواب نمیدادی
-تو خونه جا گذاشتم
-سر به هوا شدی ؟!
-اتفاقا فرید ها همین رو میگفت ...این روزا اصلا حال خوشی ندارم .بخدا اگه به خاطر تو نبود این ترم رو مرخصی میگرفتم .هر شب یه جا دعوتی یه مهمون دری ،اه دیگه خسته شدم
-فکر کنم از خوشی زیادیه
همون موقع در آسانسور باز شد و ما خارج شدیم ....پشت در شرکت وایسادیم و با یه نگاه به هم وارد شدیم

سرحدی که کاملا معلوم بود از دیدن ما عصبانی شده ،یه نفس بلندی کشید بلکه اعصابش سر جاش بیاد بعد سعی کرد با خونسردی بگه :
آقای مهندس رادمنش دستور دادن همینجا بشینید تا صداتون کنن .
بی خیال نشستیم .یهو شیرین بلند گفت:
مستانه جون ،قضیه خواستگاری دیشب چی شد
(کدوم خواستگاری؟!) با چشمکی که اومد فهمیدم میخواد فیلم بیاد
تابی به گردنم دادم واز قیافه و خوانواده و فک وفامیل خواستگار پولدار و عاشق پیشه خیالیم گفتم. بعضی موقع ها از خنده شیرین خندم میگرفت ویه کوچولو میخندیدم .
گهگداری که به سرحدی نگاه میکردم خندم بیشتر می شد. بیچاره با حسرت و عصبانیت به حرفا من گوش میداد .البته می خواست نشون بده که اصلا گوشش با ما نیست اما از چشماش که همون طور به صحفه کامپیوتر زل زده بود فهمیدم تمام بدنش گوش شده .

من هم برای این که حسابی حالش رو بگیرم گفتم :
خلاصه شیرین جون ،مادرش اونقدر قربون صدقه من رفت که نگو .گفت هرچه قدر سکه طلا بخوای مهرت میکنم .من هم گفتم :
به اندازه تولد میلادیم باید مهرم کنید
شیرین :حالا چرا میلادی؟
-به دودلیل .یک چون کلاسش بیشتره ،دو چون سال تولد میلادیم خیلی رغم بالا تر از ,تاریخ تولد شمسی و هجریم هست دیگه .......وقتی گفتن باشه گفتم پسر شما رو نمیخوام آخه دماغ عملی شدش من رو یاده یکی میندازه ؟
شیرین با تعجب گفت کی ؟!!
با گوشه چشمم به سرحدی اشاره کردم .آخه اون هم دماغش عملی بود .
شیرین بلند زد زیر خنده .من وکه دیگه نگو داشتم اون وسط ولو میشدم از خنده .اشک چشمم همینطور از خنده پایین میومد .

برگشتم و خواستم یه دستمال کاغذی از رو میز بردارم ،که متوجه امیر شدم که صاف جلومون وایستاده .این از ساعت شروع کار !.........
حالا درسته من جلو دوستهام یه نمه خل میشدم و اد و ادوار در میاوردم ،اما کلا سعی میکردم دختر سنگینی باشم .یعنی به کل از این دختر جلفها که برای جلب توجه هر هر کر کر میخندیدن و بلند بلند حرف میزدن بدم میومد. با اون نگاهی که امیر به من انداخت میتونستم حدس بزنم که من رو چطور دختر سبک و بی عاری فرض میکنه .
با انگشتم گوشه چشمم رو پاک کردم و بدون که دستمالی بردارم ،با خجالت بلند شدم و سلام کردم .
امیر:سلام وقت شما بخیر .....اگه مزاحم اوقات شریفتون نشدم ،با من تشریف بیارید تا کار گروهی رو شروع کنیم .
با این طرز حرف زدنش خیلی حالم گرفته شد .نگاهی به سرحدی کردم .کلی از این طرز برخورد امیر حال کرده بود .شیرین اشاره کرد ،یعنی سخت نگیرم .
بدون هیچ حرفی کیفم رو برداشتم و به دنبال امیر که جلو تر از ما داشت میرفت راه افتادم .نیما و مهندس وحدت و مهندس رضایی دور یه میز گرد ایستاده بودن و مشغول صحبت بودن .بعد از سلام و احوالپرسی کیفمون رو یه جایی گذاشتیم و به اونها پیوستیم .
نیما توضیحاتی در مورد پروژه یه ساختمان بزرگ تجاری در منطقه شمیرانات داد .کم کم شیرین هم وارد بحث شد اما من حرفی نمیزدم و چشم دوخته بودم به نقشه جلوم .به نظرم یه جای این نقشه میلنگید .!
کمی بیشتر فکر کردم 10 طبقه تجاری بود با ۳۸ فروشگاه در هر طبقه ...بدون این که حواسم باشه امیر داره حرف میزنه گفتم :پارکینگ همین یذره جاست ؟!
همه نگاهها به طرف من برگشت .ادامه دادم :فکر نمیکنید این محوطه ،که بغل مجتمع هست به اندازه کافی ظرفیت نداره .
امیر:قرار نیست که فروشگاه بین المللی بشه که جا برا پارکینگ کم بیاره .
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:به هر صورت این یذره جا برای10 طبقه ساختمون تجاری با ۳۸ فروشگاه در هر طبقه برای پارکیگ کافی نیست.
نیما:اما شهرداری مجوز ۲ طبقه پارکینگ رو داده .ما هم مجبوریم همین ۲ طبقه رو به پارکینگ اختصاص بدیم.
-اما ۲ طبقه خیلی کمه .مخسوسا که محوطه پارکینگ اصلا بزرگ نیست .
-راه دیگه ای نیست
-مطمئن اید؟
امیر کلافه گفت:شما راه حل دیگه ای دارید؟!
-بله
-خب سرا پا گوشیم
ای خدا.....اگه من حالت رو نگیرم که پشمم. اونوقت اسمم رو میذارم پشمک

رو به باقی گفتم :میتونیم بجای ۱۰ طبقه که فروشگاهه ،8 طبقه اش تجاری باشه اون ۲ طبقه هم پارکینگ بشه .
با این حرفم بقیه بجز امیر زدن زیر خنده حتی شیرین .
امیر اخم هاش رو تو هم کرد و گفت:خودتون به تنهایی به این نتیجه رسیدید ؟!
مثل گنگها گفتم:بله !
امیر :این فروشگاه باید ۱۰ طبقه داشته باشه .چون از قبل همه فروشگاهها پیش خرید شده .همینطوری که نمیشه ۲ طبقه رو سر خود پارکینگ کرد
نیما با لبخند گفت:البته ایشون در جریان نبودن ولی ایده جالبی بود

خیط شدم ....اما ولکن نبودم .کمی دیگه فکر کردم......
دوباره گفتم:اما میتونیم .....
امیر میون حرفم اومد و گفت:اگر میخواین بگید ۲ طبقه دیگه روی این 10طبقه بسازم باید بگم ،سخت در اشتباهید چون شهرداری اجازه همین 10 طبقه هم بزور داده ،چون ارتفاع این ساختمون نسبت به ارتفاع ساختمون های اطرافش بلندتره ،پس اجازه حتی یه طبقه دیگه هم رو نمیده ،خانوم صداقت ..
از این که اصلا حاضر نبود حرفم رو گوش بده عصبانی شدم .سعی کردم خونسرد باشم گفتم:اما من نمیخواستم این رو بگم
امیر با بی صبری گفت:خانوم صداقت ،اجازه میدید به کارمون برسیم یا نه .
جواب دادم:شما فقط می خواین این کار رو از سرتون باز کنید .چرا به عواقب اون فکر نمیکنید ؟!ساختمون تجاری که به اندازه کافی جا نداره برای پارکینگ ,به درد نمیخوره .چون وقتی مردم جا برای پارک نداشته باشن به اون فروشگاه ها نمیان یا خیلی کمتر میان .
-این مشگل رو من بوجود نیاوردم .در ضمن شما غصه مردم رو نخورید.مردم برای خرید بدون وسیله ,از اینور شهر به اونور شهر میرن .
-پس شما خیال ندارید،فکری برای این پارکینگها بکنید
-من نمیتونم سر خود ۲ طبقه اضافه کنم ،نه رو ساختمان تجاری و نه رو پارکینگ .
-اما ۲ طبقه به زیر اون که میتونید اضافه کنید .
امیر و بقیه با تعجب به من خیره شدن
ادامه دادم :میتونیم ۲ طبقه به زیر پارکینگ اضافه کنیم ،در اصل زیرزمین ۲ طبقه خواهیم داشت که به پارکینگ اختصاص داده میشه
نیما بلند شد و گفت:راست میگه امیر چرا به فکر خودمون نرسید .؟!
امیر نگاهی به بقیه کرد.مهندس رضایی گفت:میتونیم به شهرداری توضیح بدیم
شیرین گفت:آره ،همین حرفهای مستانه رو هم برای اونها بگید مسلما قانع خواهند شد .
امیر نقشه ها رو از رو میز برداشت و گفت:تا من برمیگردم این طرح رو نقشه کنید .
(ای خدا ممنون که نذاشتی اسمم رو عوض کنم .)
من و شیرین به راهنمائی نیما به اتاق دیگه رفتیم تا طرحمون رو پیاده کنیم . من سریع مشغول شدم .اما شیرین حال مساعدی نداشت .پشت میزش نشست و گفت :
مستی جان ,من اصلا حالم خوب نیست ،سرم گیج میره میشه بگی ما دوتایی رو این نقشه کار کردیم .
بدون این که سرم رو بلند کنم گفتم :باشه
بعد از چند ساعت بلاخره تموم شد .چشمهام رو مالیدم و از پشت میز بلند شدم و روبروی میز شیرین واستادم .
شیرین سرش رو بلند کرد و گفت :تموم شد
-اره ،نمیخوای یه نگاه بش بندازی
-نه دیگه مطمئنم کارت عالیه.
-یه وقت خسته نشی تو
شیرین دستش رو زیر چونه اش زد و گفت :ولی مستی ،عجب طرحی دادی ها .مهندس رادمنش حسابی کنف شد .
خندیدم و گفتم :میدونی چیه شیرین .من اصلا ندیدم مهندس رادمنش بخنده .فکر کنم دندونهاش و موش خورده ،میترسه اگه بخنده معلوم بشه .

شیرین چشماش رو درشت کرد و با چشم و ابرو به پشت سر اشاره کرد .

خندیدم و گفتم:دیگه گولت رو نمیخورم ،این دفه رو باختی.
بعد ادامه دادم :ولی شیرین به جون خودم شرط میبندم با همون دندونهای موش خورده هم خوشگل باشه .بر عکس اخلاقش خیلی نانازه ...نه
شیرین یه خودکار که دستش بود و رو زمین انداخت و در حالیکه برای برداشتنش خم میشد لبهاش رو گاز گرفت و دوباره به عقب اشاره کرد .
نچی گفتم و ادامه دادم :خودتی خانوم .
بعد چرخیدم تا برم سر میزم .که ای کاش هیچوقت بر نگشته بودم ..........
بر گشتم وبه شیرین نگاه کردم .اونقدر سرش رو پایین گرفته بود که صورتش معلوم نبود .
امیر بلافاصله گفت:کاری که ازتون خواسته بودم رو انجام دادید ؟
همونطور که سرم پایین بود ،سرم رو تکون دادم یعنی .بله
شیرین با یه عذر خواهی رفت بیرون .امیر به طرف میزم رفت و گفت:
شما همیشه عادت دارید قبل از کشف حقیقت زود احضار نظر کنید ؟
سرم رو بلند کردم و با نگاه گنگ نگاهش کردم .همونطور که به نقشه نگاه میکرد گفت:منظورم احضار نظر در مورد دندونهای موش خورده من و اشتباه گرفتن من با شوهر خاله بسیار جوان ،شیوا بود .
من با شرم نگاهش کردم و اون در حالیکه لبخند زیبایی به لب داشت، که دندونهای ردیف و سفیدش رو به نمایش میگذاشت از کنارم رد شد و بیرون رفت .
ای خدا ،چی میشد اون موقع که پشت سرم بود یه لال مونی موقتی به من عطا میکردی که اون حرفا رو نتونم بزنم .........این شیوا ذلیل مرده رو بگو ,صاف رفته قضیه رو براش تعریف کرده!.....ا
اونقدر خجالت زده بودم که دلم میخواست بزنم زیر گریه.

شیرین وارد شد و در رو بست :قیافش رو !چیه کتکت زده ؟
در حالی که از عصبانیت داشتم منفجر میشدم گفتم:همش تقصیر تو بود .چرا نگفتی پشت سرم ؟
-ا ا ا ....بابا روتو برم .مگه با هزار ادا و اصول بهت حالی نکردم پوشتته .
-از بس این مسخره بازی رو در آوردی که باورم نشد
خندید و گفت :وای مستانه خوب شد من جای تو نبودم .وقتی داشتی اون حرفها رو میزدی ،قیافش خیلی دیدنی بود .....بخدا خیلی خری مستانه .
پشت میزم نشستم و گفتم :من نمیدونم این چطوری اومد تو که من نفهمیدم ....من دیگه روم نمیشه تو چشماش نگاه کنم .الان هم میرم و دیگه این طرفها پیدام نمیشه .
-مگه خل شدی دختر !اگه این کار و کنی ممکنه دیگه جایی رو پیدا نکنی .
-من دیگه روم نمیشه اینجا بمونم .
-چقدر سخت میگیری ....تازه فکرش رو کردی , از اینجا بری ،جواب مامان و بابات رو چی میدی ؟فکر نمیکنی بیخودی اونها رو تو شک بندازی .
-خوب میگی چکار کنم شیرین ؟
-هیچی ،جلو اون دهنت رو بگیر ..... حالا هم بهتره این قیافه رو به خودت نگیری ،انگار نه انگار که اتفاقی افتاده .
-مگه میشه
شیرین بسمت در رفت:اون نقشه رو بردار بیا تو همون اتاقی که صبح بودیم .مهندس وحیدی گفت ،تا یه ربع دیگه انجا باشیم .
نقشه رو لوله کردم و به شیرین دادم و گفتم بیا بگیرش .اگه پرسیدن خودت توضیح بده .
-من که اصلا تو جریان نبودم .جور این هم خودت بکش .
بعد در رو باز کرد و خارج شد .
گلویم اونقدر خشک شده بود که نگو.
بیرون اومدم وبه طرف آشپز خونه رفتم .یه لیوان برداشتم و از شیر آب پر کردم و یه نفس خوردم .بعد دستهام رو کمی خیس کردم و روی صورتم کشیدم تا سر حال بیام .
روسریم رو کمی جلو کشیدم و به طرف اتاق مربوط راه افتادم .این سرحدی هم که پشت میزش نبود ....
(حتما رفته خودش رو تخلیه کنه ...راستی چرا هیچ کس به ما نگفت میتونیم بریم ناهار ...هر چند دیگه اشتهایی نمونده ؟)
در بسته بود با این که روی رویارویی با امیر رو نداشتم ،اما دلم رو به دریا زدم و وارد شدم .با ورود من همه به سمتم برگشت الا امیر ....(تحفه )
ارم در رو بستم و به اونها ملحق شدم .
نیما:تبریک میگم خانوم صداقت .طرح شما مورد تائید شهرداری قرار گرفت .
لبخند زدم و نه خودآگاه به امیر نگاه کردم .اما حتی سرش رو هم بلند نکرد .
مهندس وحدت نقشه خودش رو رو میز گذاشت و مشغول توضیح شد .اما من اصلا حواسم نبود اصلا هیچی نمیشنیدم !نمیدونم چرا هی به امیر نگاه میکردم .حالا خوبه روم نمیشد نگاهش کنم .
امیر هم از اول همینطور سرش رو نقشه ها بود و گهگاهی سرش رو تکون میداد .اما یه لحظه سرش رو بالا آورد و با نگاهش غافلگیرم کرد .
نگاهی که فقط یه نگاه بود .نگاهی که زود گرفته شد .اما چنان قلب من رو به تپش در آورد که فکر کردم الان همه صدای قلبم رو میشنوم .صورتم حسابی گر گرفته بود .دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم دیگه سرم رو بالا نگیرم و حواسم رو جمع کنم .اما دوباره نمیتونستم تمرکز کنم .
(خدایا ،چرا اینطوری شدم ؟!) چشمهام رو محکم بستم وباز کردم
بلکه حواسم سر جاش بیاد .اما با نیشگون نرمی که از پشتم گرفته شد سرم رو بالا کردم .
ا ...چرا همه به من خیره شدن؟!
ناخودآگاه دستم رفت به روسریم و جلو کشیدم .نگاهم به شیرین افتاد .شیرین چشمهاش رو کمی درشت کرد و گفت:ما منتظر توضیح شما هستیم.
منظورش رو گرفتم .یه نفس کشیدم و در حالی که نقشه و رو میز میگذاشتم گفتم :بله .....راستش من فکر کردم این پارکینگ رو به صورت دایره طراحی کنم .به نظرم اتومبیل بیشتری برای پارکینگ جا میگیره .
مهندس وحدت که به نظر میومد از همه ما با تجربه تر باشه گفت:احسند..باید اعتراف کنم که شما یه روزی مهندس قابلی خواهید شد ...کاردان با ایده های تازه و جالب .


یک ذوقی کردم با این حرفش .مهندس رضای هم حرفش رو تایید کرد .نیما رو به امیر گفت:امیر فکر کنم همین خوب باشه ..هان؟
امیر یه نگاه به نقشه کرد و گفت:رو همین کار میکنیم .
فکر کنم خیلی زورش اومده بود .چون بدون هیچ حرف دیگه ای انجا رو ترک کرد .بقیه هم بعد از اندکی از اون تبعیت کردن.
شیرین در حالی که نقشه رو از روی میز جمع میکرد گفت:امروز معلوم هست تو چت شده ؟!
چطور مگه ؟
-اصلا
حواست به جمع نبود
-نمیدونم،اصلا حوصله ندارم....ساعت چنده .
شیرین نگاهی به ساعتش کرد وگفت:ساعت ۲....ببینم تو گرسنه ات نیست.
-نه
-عجیبه !مستی ،دارم مشکوک میشم.
-به چی؟
-به این که عاشق شدی.
نقشه رو از دستش گرفتم و گفتم:دوباره این مسخره بازیهات رو شروع کردی ؟
-جون مستی ،راست میگم
-میشه شما اظهار نظر نکنی .
شانه هایش رو بالا انداخت و گفت :حالا بعدا معلوم میشه .
به اتاق خودمون رفتیم .شیرین :من دارم از گشنگی هلاک میشم .به نظر تو مهندس اجازه میده بیرون بریم
-چرا نده ؟
-برم یه سوالی بکنم .
لحظه ی بعدبرگشت وگفت :مهندس وحیدی گفت میتونید برید.
-من نمیام ،گرسنم نیست
-باشه پس من رفتم .خیلی گشنمه .
کفیش رو برداشت و از در خارج شد .پشت میزم نشستم و به نقشه خیره شدم .صدای سرحدی میومد که با امیر حرف میزد .یه نیرویی وادارم کرد از اتاق خارج بشم .به بهانه دستشویی اومدم بیرون .سرحدی متوجه من شد .امیر هم برگشت و به من نگاه کرد .بی اختیار لبخند زدم .اما امیر بدون هیچ واکنشی سرش رو برگردند و مشغول صحبت با سرحدی شد .
ای دردت بگیره مستانه .آخه تو این لبخند ژوگون رو از کجا آوردی که به این مردک زدی ؟!حالا فکر میکنه عاشق چشم و ابرو ش شدی .پسره خودخواه

سریع خودم رو به دستشویی رسوندم .سخت از کارم پشیمون بودم .تو آینه نگاه کردم:تو چت شده مستانه ؟!تو همون مستانه قبلی نیستی ؟داری قاط میزنی ...بهتره رو رفتارت بیشتر کنترل داشته باشی؟
از دستشویی بیرون امدم .امیر و نیما روبروی هم ایستاده بودن وحرف میزدن .تصمیم گرفتم بدون این که نگاهی به اونها بندازم به اتاقم برم .به روبرو نگاه کردم و از کنارشون رد شدم .اما خدا میدونه چه حالی داشتم .مخسوسا وقتی که از کنار امیر رد میشدم.
هنوز به اتاقم نرسیده بودم که نیما گفت:خانوم صداقت ، شما برای ناهاربا خانوم شجاعی نرفتید .
مگه فضولی تو بچه !
برگشتم و فقط به صورت نیما نگاه کردم :نه
نیما به ساعتش نگاه کرد و گفت:مطمئن هستید چیزی نمیخواین ؟اگر دوست داشته باشید من و امیر داریم میریم بیرون .میتونیم برای شما هم غزا سفارش بدیم و براتون بیاریم
آخه چه پسر خوبیه ،بی خود نیست شیوا عاشقش شده .
-این لطف شما رو میرسونه .ممنون ،اگه لازم بود با خانوم شجاعی میرفتم .

و بعد بدون ین که به امیر نگاهی کنم برگشتم و داخل اتاقم شدم .در اتاق رو بستم و چند بار نفس بلند کشیدم ..اون موقع که با نیما حرف میزدم نگاه مستقیم امیر،موجب شده بود هوا کم بیارم برای نفس .
دستم رو رو قلبم گذاشتم .(چرا اینقدر تند میزنه .مستانه فکر کنم باید یه چک اپ بری .فکر کنم تو هم فشارخونت بالا رفته،فکر کنم این تپش قلبت برای اینه )
با صدای موبایلم از جا پریدم .دست تو جیبم کردم و جواب دادم
-سلام شیوا ،خوبی عزیزم
سلام .من خوبم .مرسی ،بد موقع که مزاحم نشدم
-اختیار داری
-مستانه جان مزاحمت شدم بگم ،اگه دوست داری امروز با هم بریم بیرون ،من یکم خرید دارم ،دوست دارم تو هم باشی نظر بدی ؟
با این که اصلا حوصله نداشتم گفتم :باشه بدم نمیاد بیام
-مرسی ،کارت کی تموم میشه
-ساعت 5
-کجا همدیگر رو ببینیم
-بیا اینجا از ایجا با هم میریم
-اونجا ....میخوای من سر میدون تجریش منتظرت میمونم .
چرا اونجا ..بیا شرکت
-شرکت برای چی
صدام رو ارم کردم و گفتم :برای این که یار و ببینی
-مستانه داشتیم
-شوخی نکردم به خدا بیا اینجا .با یه تیر ۲ تا نشون میزنی
-ا ا ...روم نمیشه بیام اونجا
-روم نمیشه یعنی چی؟من یه ربع به ۵ منتظرتم .خداحافظ .
گوشی رو قطع کردم و پشت میز نشستم و خودم رو مشغول کردم تا شیرین برگرده
وقتی شیرین برگشت یه جعبه پیتزا هم دستش بود .جلوم گذاشت و گفت:بیا بخور تا از گشنگی تلف نشدی .
-من که گفتم گرسنه نیستم چرا خریدی .؟
-بخاطر این که یه وقت پس نیوفتی .
در جعبه رو باز کرد و گفت ببین چه رنگ و بویی داره
اما خودش سرش رو عقب کشید
گفتم :چیه تو که داشتی از رنگ وبوش میگفتی ،چی شد عقب کشیدی؟!
کمی عقب تر رفت و گفت:نمیدونم .شاید الان غذا خوردم بو پیتزا اذیتم میکنه ....به هر حال یه گاز هم که شده باید بزنی ...من میرم دستشویی چند روز حالم خوب نیست
یه تیکه از پیتزا برداشتم و ....چقدر گرسنه ام بود خودم نمیدونستم ..خدا خیرت بده شیرین .

شیرین اومد تو و گفت:خوبه گرسنه ات نبود وگرنه من و هم میخوردی
همونطور که لقمه دهانم بود گفتم:چرا دیر کردی؟!
رو صندلی نشست وگفت :فکر کنم از دیشب مسموم شدم این غزا رو هم که خوردم حالم بدتر شده .تو دستشویی چنتا اوق زدم
-اه ه ه ...حالم رو بد کردی شیرین
-ای کاش میشد زودتر میرفتم .حالم اصلا خوب نیست
-نه انگار راست میگی ..رنگت پریده ..برو به این رادمنش بگو .
-روم نمیشه روز اول کاری ...دلم نمیخواد فکر کنه از زیر کار در میرم
-بی خود کرده ..رنگت حسابی پریده
-میگم ،مستانه تو میری بگی
-من؟!
-اره دیگه اگه تو بگی ،میفهمه حالم خیلی بده.
دلم نمیخواست این کار رو بکنم اما وقتی رنگ و روی شیرین رو دیدم دلم سوخت
دو ر دهنم رو پاک کردم و در حالی که به طرف در میرفتم گفتم :پس تا من میرم بر میگردم وسایلت رو جمع کن

نمیدونم این سرحدی چرا این قدر به رفت و آمد های من حساس شده بود .با نگاهش میخواست آدم و بخوره .
میخواستم محلش ندم نمیشد .کرم داشتم دیگه....
با ادا گفتم:خانوم سرحدی ،لطف کنید وقتی من تو اتاق مهندس رادمنش هستم کسی مزاحم نشه .
بعد ارم گفتم :یه کار خیلی خوسوسی باهاش دارم
قیافش خیلی دیدنی بود .پیش خودش چه فکرا که نکرده بود .
یه ضربه به در زدم و وارد شدم .امیر پشت کامپیوتر نشسته بود
(ناکس خودش game بازی میکنه اون وقت از ما بیگاری میکشه )
خیلی دلم میخواست کمی طولش بدم تا حرص این سرحدی بیشتر در بیاد .....
امیر همینطور خیره به من نگاه میکرد .آخه من همینطور بدون هیچ حرفی دم در وایساده بودم .نگاهش که افتاد تو نگاهم ،همه چی از یادم رفت ....
امیر:با من کاری دارید خانوم صداقت ؟
(واسه چی امدم اینجا ؟) سرم رو انداختم پایین و سعی کردم تمرکز کنم .انگاری خنگ شده بودم .چشم هام رو بستم و دوباره فکر کردم .حتما امیر با خودش میگفت این دیوونه کیه گیر ما افتاده؟!یه دفه بدون این که متوجه صدای بلندم بشم گفتم:آهان...
بیچاره خیلی جا خورد .فهمیدم صدام خیلی بلند بوده .کمی خودم و جمع و جور کردم گفتم :ببخشید آقای مهندس ،شیرین ....یعنی خانوم شجاعی میتونه بره .
یه کم نگاهم کرد و دوباره به مانیتور چشم دوخت و گفت:چرا خودش نیومد بگه
-خوب بجاش من امدم بگم .
امیر سرش رو بالا کرد و با یه حالت عصبانی سر تا پام رو سریع از نظر گذارند و گفت:فکر نمیکردم شما وکالت خونده باشید .!
-نخوندم !
-پس چرا وکیل وصی خانوم شجاعی شدید ؟!
(ای حیف مهندس که به تو بگن .)
-ایشون حالشون مساعد نیست .مطمئن باشید اگه مجبور نبودم این درخواست رو از شما نمیکردم


سریع زدم بیرون .اگه یه کم انجا میموندم یه چیزی بارش میکردم .در و که پشت سرم بستم نگاه سرحدی هم با حرص به من افتاد .یه لبخند گله گشاد زدم و گفتم:خانوم سرحدی من نمیدونستم این مهنس رادمنش اینقدر
بامزه اس .الانه کلی با حرفاش خندیدم .خوش بحالتون که رئیس به این باحالی دارید .
(اره جون خودم ،خیلی باحاله ،مردتیکه بی شعور )
بعد در حالی که الکی میخندیدم رفتم پیش شیرین
شیرین:چیه ؟برات جک تعریف کرده؟
-اره ،اون هم چه جوکی !....
ابروهاش رو بالا دادو گفت:خب ،چی شد
قبل از این که حرفی بزنم امیر سرو کله ا ش پیدا شد و گفت: خانوم شجاعی ،شما میتونید تشریف ببرید ،اگر هم تا فردا حالتون بهتر نشد میتونید ،نیاید .فقط قبلش یه تماس با شرکت بگیرید و اطلاع بدید

(عجب آدمیه این این موذی....ازت کم میشد همون موقع اجازه میدادی )
بدون این که برگردم و نگاهش بکنم کیف شیرین و برداشتم و بهش دادم
امیر:اگه تنهایی براتون مشکله ،خانوم صداقت هم میتونه باهاتون بیاد
(چه دست و دلباز شده برای من )
شیرین:نه ممنون به همسرم زنگ میزنم بیاد دنبالم .دیگه مزاحم مستانه جان نمیشم
-به هر صورت خواستم بگم که از نظر من مشگلی نیست .اگه ایشون هم میخوان تشریف ببرن.
پشت میزم نشستم و گفتم:من منتظر کسی هستم .با یکی قرار دارم ....ببخشید شیرین جون نمیتونم همراهت بیام
شیرین لبخند زد و رو به امیر گفت :به هر صورت از لطف شما ممنونم
امیر سرش رو به احترام تکون داد و رفت .شیرین در حالی که شماره فرید رو میگرفت گفت:ببینم خوشگله ،با کی قرار داری،شیطون ؟
با یه پسر خوشگل .
خندید و گفت:اگه از این عرضه ها داشتی که خوب بود

********
گوشیم زنگ خورد
_جانم شیوا جان
-من پایینم
-بیا بالا من هنوز کار دارم
بعد هم گوشی رو قطع کردم ومنتظر شیوا شدم .از اتاقم امدم بیرون .سرحدی کیف به دست به طرف اتاق امیر رفت وگفت:آقای مهندس من دارم میرم کاری ندارید؟
صدای امیر رو شنیدم که گفت:نه خواسته نباشد
-ممنون شما هم خسته نباشد
(وای که چقدر این دختر ادا میاد)
نیما از اتاق بغل دستی امیر که اتاق کارش بود بیرون اومد و از سرحدی خداحافظی کرد .
سرحدی قبل از رفتن کفش رو روی شونه اش جابجا کرد و بدون رغبت از من خداحافظی کرد .چند لحظه بعد در شرکت باز شد و شیوا وارد شد .جلو رفتم و با هم روبوسی کردیم
شیوا:همه رفتن
-همه یعنی نیما ؟
لبخندی زد و هیچی نگفت.
گفتم:نه هنوز نیما و امیر نرفتن .
در همین لحظه دوتاشون از اتاق امیر اومدن بیرون.امیر با دیدن شیوا لبخندی زد و گفت:به به ،سلام .شیوا خانوم افتخار دادید چه عجب از این طرفها .
شیوا که کاملا خجالت ،بخاطرحضور نیما از چهرش مشخص بود آرم سلام کرد .
نیما هم همونطور جوابش رو داد .امیر نزدیکتر اومد و گفت:خوب نگفتی این طرفها
-با مستانه جان قرار گذاشته بودم با هم بریم خرید
نگاهی به نیما انداختم .شک در این نگاههای مشتاق نداشتم .لبخندی رو لبهام نقش بست .اما با نگاه امیر که با اخم نگاهم میکرد ،خنده رو لبهام خشک شد .
(حتما پیش خودش فکر کرده از فرصت استفاده کردم و پسر مردم رو دید میزدم .)
لب پایینم رو گاز گرفتم و به شیوا نگاه کردم .
شیوا:خوب بریم مستانه جان
امیر:کجا میخوای بری برای خرید
-همین اطراف
-ماشین آوردی ؟
-نه
-پس من تا یه جایی میرسونمتون
بعد رو به نیما گفت:تو که دیرت نمیشه
نیما:نه اصلا
اینها دیگه کجا میخوان بیان .
شیوا :مزاحم نمیشیم ،من و مستانه خودمون میریم
نیما جواب داد:مطمئن باشید ،مزاحم نیستید
آخه ،نازی ...دوباره یه لبخند اومد رو لبم اما این دفه به امیر نگاهی نکردم .

اول من و شیوا ،از شرکت زدیم بیرون .دست شیوا رو فشردم.شیوا لبخندی زد و به طرف در آسانسور رفتیم. امیر و نیما هنوز تو شرکت بودن .آروم به شیوا گفتم:
شیوا ،بخدا این نیما هم به تو علاقه داره .من از نگاهش فهمیدم .خیلی تابلو بود
شیوا با حالت خاصی گفت :خدا کنه


اتومبیل امیر یه نیسان MORANU بود ،از انها که من عاشقش بودم .انقدر دلم میخواست آقام یکی از این شاسی بلندا برام بخره .من و شیوا رفتیم عقب نشستیم و مشغول صحبت شدیم.
شیوا :مستانه اگه حرف تو رو گوش نمیکردم ،الان اینطوری نمیشد.
-دیدی حالا ،تازه کجاش و دیدی .من تا تو رو به ریش این نیما نبندم ول کن نیستم ....حواست به اینه بغل باشه طرف بد جور زیر نظرت داره .

شیوا از خجالت سرخ شد و گفت:راست میگی مستانه
-دروغم چیه .از وقتی سوار شدی همینطور چشم چرونی میکنه
آروم زد به پهلوم و این موجب شد خندم بگیره ،نگاهم به آینه جلو افتاد .امیر چنان نگاهم کرد که بند دلم پاره شد (این چشه همیشه اخمهاش تو همه )من هم اخم کردم و رو م و بطرف پنجره کردم و مشغول تماشای بیرون شدم.
امروز حسابی گل کاشتم .من هیچ وقت این کارا رو نمیکردم ،الان میگه این دختر تنش می خواره .
با این فکر سری از تاسف برای خودم تکون دادم .شیوا آروم گفت :چیه ،یه دفه رفتی تو هم
-از بس این فامیلت اخمهاش تو هم آدم به خودش شک میکنه
نگاهی به اینه انداخت و گفت:من که همچین چیزی نمی بینم
-الان رو که نمیگم ،اونوقتی که خندیدم چنان اخمی کرد که گفتم الان از ماشین پرتم میکنه پایین.
با این حرفام شیوا زد زیر خنده

امیر از آینه نگاه کرد و گفت:اگه چیز خنده دار برای هم تعریف میکنید ،بگید تا ما هم بخندیم .
در عوض شیوا جواب دادم:داشتیم میگفتیم اگه شما همینجا نگه دارید خیلی خوب میشه .چون با اون قیافه ای که شما گرفتید هر کی ندونه فکر میکنه ما به زور سوار ماشین شما شدیم
با این حرفام نیما پوزخندی زد و گفت:ایشون راست میگه امیر.از موقعی که سوار شدیم همینطور اخم کردی
امیر ماشین رو گوشه ای نگه داشت و گفت: اگه ناراحته میتونید پیاده بشید
نیما :ا ...امیر ...
گفتم:همین کار رو هم میخواستم بکنم
شیوا دستم و گرفت و گفت:مستانه امیر شوخی کرد
-من شوخی ندارم .تو هم اگه دوست نداری با من بیایی من ناراحت نمیشم
بعد در ماشین رو باز کردم .اما تا خواستم پیاده بشم ،ماشینی که از بغل ما رد میشد چنان بوقی زد که کشیدم عقب و در بستم
امیر پوزخندی زد و گفت:چی شد پشیمون شدید ؟
اخم کردم و گفتم :ابدا
نیما برگشت عقب و گفت:خانوم صداقت بی خیال بشید .این امیر انقدر که نشون میده بد اخلاق نیست
گفتم :برای من اهمیتی نداره
بعد رو به شیوا گفتم :میشه پیاده بشی تا من هم از اون طرف پیاده بشم
نیما:شیوا خانوم شما یه چیزی به ایشون بگید
شیوا :مستانه جان ،خواهش میکنم
گفتم:شیوا جان مگه نمی بینی پسر خاله عزیزتون ماشین رو کنار زدن ،دیگه با چه زبونی بگن باید پیاده بشیم ،مزاحمیم .
یه دفه با گازی که امیر به ماشین داد به عقب پرت شدم .
امیر:من چاکر دختر خاله ام هم هستم ،حالا که این طورشد، شیوا،تا تمام خریدت رو بکنی خودم در خدمتم .
-پس لطف کنید و همین جا نگه دارید ،چون از قرار معلوم تنها من مزاحمم
شیوا یه نیشگون ازم گرفت
.نیما گفت:خانوم صداقت کوتاه


مطالب مشابه :


رمان تمناي وجودم1

رمــــان ♥ - رمان تمناي میخوای رمان قبول شده بودم .اون هم رشته دل خوام.یک نفس تا خونه




رمان تمناي وجودم قسمت اخر

رمــــان ♥ - رمان تمناي میخوای رمان نمیذارم آرزو به دل بمونی .این حقت نیست که تن




رمان تمناي وجودم2

رمــــان ♥ - رمان تمناي وجودم2 نمیدونستم در خواستم درست یا نه اما دل به دریا زدم گفتم :




رمان تمناي وجودم3

رمــــان ♥ - رمان تمناي وجودم3 میدونستم دل تو دلش نیست بخاطر همین یه لبخند کمرنگ زدم .




رمان تمناي وجودم8

رمــــان ♥ - رمان تمناي وجودم8 میخوای رمان دیشب تا حالا از اسهال و دل پیچه نخوابیدم .در




رمان تمناي وجودم4

رمــــان ♥ - رمان تمناي وجودم4 شما به دل نگیرید .از دست خانوم سرحدی عصبانیه این کار ها رو




برچسب :