رمان ستاره های پنهان

  • ستاره ی پنهان

    ستاره ی پنهان

    نام کتاب : ستاره ی پنهان نویسنده : Mahsa Zahiri  کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۲٫۳۳ مگابایت تعداد صفحات : ۲۳۱ خلاصه داستان : از یک خانواده ی سنتی با سطح اجتماعی معمولی دختری بلند میشه که از شرایط پیش روش ناراضیه و امیدواره که بتونه روی پای خودش بایسته و با مشکلاتی که ناخواسته باهاش مواجه شده کنار بیاد. ماجرا از خوندن وصیت نامه ای شروع میشه که قرار بود زندگی این دختر رو بعد از مدت ها ناراحتی و بی سر و سامونی عوض کنه اما ظاهراً به این ناراحتی ها دامن می زنه و سبب آشناییش با شخصی میشه که زمین تا آسمون باهاش تفاوت داره..   قالب کتاب : PDF پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com     دانلود کتاب



  • رمان ستاره ی پنهان

    رمان ستاره پنهان   نویسنده: مهسا زهیری کاربر انجمن نود و هشتیا   خلاصه داستان: از یک خانواده ی سنتی با سطح اجتماعی معمولی دختری بلند میشه که از شرایط پیش روش ناراضیه و امیدواره که بتونه روی پای خودش بایسته و با مشکلاتی که ناخواسته باهاش مواجه شده کنار بیاد. ماجرا از خوندن وصیت نامه ای شروع میشه که قرار بود زندگی این دختر رو بعد از مدت ها ناراحتی و بی سر و سامونی عوض کنه اما ظاهراً به این ناراحتی ها دامن می زنه و سبب آشناییش با شخصی میشه که زمین تا آسمون باهاش تفاوت داره..

  • دانلود رمان جدید و عاشقانه ستاره پنهان برای موبایل و کامپیوتر

    دانلود رمان جدید و عاشقانه ستاره پنهان برای موبایل و کامپیوتر

    نام کتاب : ستاره پنهاننویسنده کتاب : مهسا زهیری کاربر انجمن نود و هشتیاسبک کتاب : اجتماعی ، عاشقانه و ماجراجوییزبان کتاب : فارسیتعداد صفحات پی دی اف : 121قالب کتاب : جار و پی دی افحجم پرنیان : 280 کیلو بایتحجم پی دی اف : 2.37 مگابایتبا تشکر از سایت www.98ia.com   و مهسا زهیری  عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا . دانلود نسخه موبایل دانلود نسخه کامپیوتر

  • رمان ستاره های آرزو

    درمیان هیاهوی بچه ها از آموزشگاه خارج شدند:-بازم دارم بهت می گم مرضیه فکر آرش رو از سرت بیرون کن.سخته می دونم ولی عاقلانه فکر کن.تو داری با این کارات خودت رو به آرش تحمیل می کنی. من مطمئنم اگه به همین روش ادامه بدی آینده خوبی درپیش نداری...-چه کار کنم ستاره؟به خدا دست خودم نیست.نمی تونم بدون آرش ادامه بدم. واقعا دوستش دارم ولی اون نمی خواد بفهمه.آرش شده بخشی از زندگی من....من در کنارش احساس آرامش می کنم...-از کدوم آرش حرف می زنی؟!یه کم به زندگیت نگاه کن ببین داری با دستهای خودت همه چیز رو خراب می کنی.-ولی ارش منو دوست داره من مطمئنم.-آرش یه زمانی تو رو دوست داشت منم قبول دارم ولی به رفتار اخیرش یه کم فکر کن ببین دلیل این همه بی توجهی آرش نسبت به تو چیه؟دست از رفتارهای بچه گانت بردار مرضیه آینده خودت روخراب نکن. به خودت نگاه کن تو از زیبایی هیچی کم نداری. چرا آنقدر خودت رو دست کم می گیری؟چرا به خاطر رسیدن به عشقی که معلوم نیست آینده اش چی می شه التماس می کنی؟ستاره بار دیگر نگاه عمیقی بر چهره همچون برف مرضیه که در اثر سوز سرمای زمستان به سرخی مبدل شده بود انداخت؛در چشمهای آبی رنگش نشانی از آرامش نبود.ابروهای باریک وکمانی اش از شدت نگرانی درهم گره خورده بود اما جذابیت خاصی به همراه داشت. مرضیه موهای پریشانش را زیر مقنعه پنهان کرد و با چشمهای پر از اشک نگاهی به ستاره انداخت وگفت:-من بدون آرش می میرم...چطور خودم رو از زندگی آرش کنار بکشم...؟-از خدا کمک بگیر. ازش بخواه که تنهات نذاره. من مطمئنم که تو می تونی بدون آرش هم به راحتی به زندگیت ادامه بدی...در همین حین صدای ترمز اتومبیلی آلبالویی رنگ نظرشان را جلب کرد.-دخترخانمهای محترم کجا تشریف می برن...؟هردو نگاهشان را به طرف اتومبیل که در کنارشان ایستاده بود انداختند. مرضیه با دیدن دو سرنشین اتومبیل لبخند شیرینی زد و گفت:-خدای من...ببین کی تو ماشینه؟! آرش و...پسر عموش وهاب!ستاره با شنیدن صدای مرضیه نگاهی به دو پسر جوان دورن اتومبیل اندخت وهاب را نمی شناخت اما از چهره اش مهربانی می بارید. پسر خونگرمی به نظر می رسید. چشمهای درشت و میشی رنگ ابروهای پهن وکشیده، بینی خوش فرم و دهان کوچک و پوست سبزه اش ترکیب زیبایی را ایجاد کرده بود اما آرش برخلاف وهاب پوستی گندمی و موهایی خرمائی رنگ داشت و با چشمهای میشی رنگ پر از کینه اش به آن دو خیره شده بود.مرضیه روبه آرش کرد وگفت:-آرش....تو اینجا چکار می کنی؟!ستاره اخم کرد وبا آرنج به مرضیه کوبید و آرام کنار گوشش گفت:-تو همین الان به من قول دادی که فراموشش کنی.فورا یادت رفت؟-ببخشید ستاره جون دست خودم نبود.به خدا آرش رو که می بینم تمام ذهنم ...

  • رمان هويت پنهان

    در را بهم کوبیدم اما مادرم دوباره آن را باز کرد و با عصبانیت گفت:_فائزه تو هیچ جا نمیری،فهمیدی چی شد؟!_مامان مگه تو نمیگی خواسته های من خواسته های توئه؟پس-حرفم را قطع کرد و داد کشید:_اینی که تو میگی بازی با جونته بیچاره،میفهمی؟فک کردی خونه خاله پریه بری با دختر خاله ت تفنگ بازی کنی برگردی؟!_مامان من میخوام برم و توئم-دوباره پرید وسط حرفم و داد کشید:_چرا فائزه،میتونم و این کارو میکنم...من نمیذارم تو بری!دختر تو فقط 18 سالته و اونوقت...دیگر ادامه نداد.استیصال را در چشمانش میدیدم.آرام گفت:_عزیزم من خوبیتو میخوام...این کارو با من و بابات نکن!وقتی دیدم مادرم ارومه با التماس بهش گفتم :مامان من همه کارامو کردم خواهش میکنم بزارین برم _ اصلا به من بگو تو چه جوری می خوای میون این همه پسر بری ؟_ه اونجاشم فکر کردم تو فقط اجازه بده ؟_نه مثل اینکه خودت فکر همه چی رو کردی دیگه چرا داری از ما اجازه میگیری؟بعد از این حرف در را بهم کوبید و رفت نمیدونستم چی کار کنم چه جوری مامان و بابامو راضی کنم دلم میخواست برم خرم شهر اینقدر فکر کردم که نفهمیدم چه موقع خواب افتادم وقتی بیدار شدم ساعت 7:55 بود صدای بابامو شنیدم که به مامانم میگفت:چه جوری یه دختر میتونه بره جنگ مگه عقلشو از دست داده ؟موقعی که از پله ها اومدم پایین در حالی که خیلی عصبانی بود یه نگاه به من کرد و از در بیرون رفت.صدای مامانمو شنیدم که به من میگفت:_ببین یه الف بچه چه جوری اعصاب همه رو با این کاراش ریخته به هم _مامان مگه من چی گفتممن فقط گفتم که میخوام برم جنگ و از نزدیک ببینم این چه اشکالی داره؟مامانم سرشو تکون داد و بدون اینکه جوابمو بده از آشپزخانه بیرون آومدکلافه شده بودم نمیدونستم چه جوری پدر و مادرمو راضی کنم اینو هم میدونستم که اونا به همین راحتی راضی نمیشناز خونه زدم بیرون رفتم پارک نزدیک خونمون نشستم روی نیمکتی همینجور که توی فکر بودم 2تا دختر از کنارم رد شدن و داشتن ادای یه پسری رو در میاوردند همون موقع توذهنم جرقه ای تو ذهنم روشن شد یه لحظه فکری به ذهنم رسید همینجور به خودم با صدای بلند گفتم:_چرا از اول به ذهن خودم نرسیداز روی نیمکت بلند شدم رفتم خونه مامانم خونه نبود یه یاداشتی گذاشته بود :من رفتم خونه داییت اگه خواستی بیا اونجا:حوصله رفتن به خونه داییمرو نداشتم چون داییم بچه نداشت به خاطر همین حوصلم اونجا سر میرفت رفتم تو اتاقم جلوی آیینه وایستادم به این فکر میکردم که چجوری خودمو شبیه پسرا دربیارم که.. جنگ شروع شده بود و منم میخواستم توش شرکت داشته باشم.اگه مامانم نمیذاشت،باید توی عمل انجام شده قرار میگرفت.نگاهی به موهای بلند قهوه ای روشنم انداختم،باید ...

  • رمان ستاره ای که ستاره بود21

    از اتاقش اومدم بیرون... بغض داشت خفه ام می کرد... لعنتی... چرا راستشو نمی گی... چرا حقیقت رو بهش نگفتی... مثل دیوونه ها تو راهرو راه می رفتم و با خودم حرف می زدم... چطوری باید از پسرم جدا می شدم...!سپهر و عمو عباس تو اتاق پیش سهیل بودن... نگام که بهش افتاد حالم بدتر شد... پسری که حتی یه ثانیه هم از خودم دورش نکرده بودم... حالا باید برای همیشه ازش جدا می شدم... رفتم جلو و ناخودآگاه بغلش کردم... انقدر تو بغلم فشارش دادم که گفت: مامانی ... دارم خفه می شم...!از خودم جداش کردم و صورتشو غرق بوسه کردم... حتی عمو و سپهر هم از این کارام تعجب کرده بودن...دستشو گرفتم و از اتاق اومدیم بیرون که صدای سهیل رو شنیدم: با من خداحافظی نمی کنی پسرم...! سهیلِ کوچیک من دستمو ول کرد و رفت سمت پدرش... مثل آدم بزرگها دستشو دراز کرد و باهاش دست داد...پدرش هم کنار پاش نشست و گفت: اجازه می دی گاهی بیام و بهت سربزنم...!پسرم نگاهی به من کرد.. .سرمو تکون دادم اونم به پدرش گفت: آره... بابا... هنوزم ... میتونم بهت بگم بابا...؟!سهیل اونو تو بغلش کشید و گفت: البته که می تونی... همیشه بهم بگو بابا ...!عمو و سپهر از دیدن این صحنه منقلب شده بودن ولی من فقط به این فکر می کردم که چطور به زندگی ام بدون پسرم ادامه بدم... سهیل تا کنار ماشین باهامون اومد و دست پسرمون رو گرفته بود... بالاخره ازش دل کن دو راه افتادیم... خدا رو شکر حال پسرم خوبِ خوب شده بود... عملی که توش فقط 30% شانس زنده موندن داشت...!اون به کمک پدرش با اون 70% خطر مبارزه کرد و پیروز شد... تو اتاق چشمش به قاب عکس افتاد... قابی که آخرین کار دستم بود و برای تولد پدرش درست کرده بودم... عکس خودشو توش گذاشته بودم... گفت: این عکس خیلی قشنگه...!لبخندی زدم و گفتم: خب پسر من خوشگل ترینه دیگه!گفت: نه مامانی... دورش رو می گم...رفتم کنار قاب و آروم گفتم: این یه روزی باید به عزیزترین کسم می رسید!صدامو شنید پرسید: چی می گی مامان؟!آهی کشیدم و گفتم: هیچی پسرم.. گفتم اینو من درست کردم... و عکس تو اونو قشنگ تر کرده...چند روزی از برگشتن سهیل می گذشت.. اون روز می خواستم ببرمش شهر بازی که صدای زنگ در رو شنیدم... از تو حیاط گفتم: زود باش پسرم... من منتظرم ... !درو که باز کردم پشتش... سهیل بود...! بعد از هفت سال اومده بود خونه مون... سعی کردم خودمو بر خلاف درونم خیلی خونسرد نشون بدم و دعوتش کردم داخل ... !گفت: اگه اجازه بدی اومدم سهیل رو ببینم...همین موقع پسرمون از اتاق اومد بیرون و با دیدن عمو دکترش... یا نه.. باباش با ذوق گفت: سلام عمو... بابـــــا...!سهیل هم دستاشو باز کرد و گفت: سلام عزیزم... دلم برات خیلی تنگ شده بود...!پسرم دوید اومد تو بغلش ... گفت: منم دلم تنگ شده بود... می خوای باهامون بیای شهر ...

  • رمان ستاره های آریایی 1

    مقدمه: {شعر استقلالی ها در مورد : فرهاد مجیدی} تو گفتی دخترت بی تو غمگین است همان دختر که خیلی نازنین است تو کردی عزم رفتن ســــــوی دختر ازین رفتن بشــــــــد یک جام پرپر هزاران عاشـــــــــقت گریان و نالان... بگفتندت نرو از تــــاج ایــــــــــــران ولی رفتی دل ما را شکســـــتی دوچشمانت به روی عشق بستی دوباره آمدی با صد مشــــــــــقت دوباره آمدی تو سوی عشـــــــقت به تن کردی همـــان هفت مقدس همان پیرهن که اکنون گشته بیکس دوباره نیمه ی فصلی دگر شــــــد دوباره این دل ما خون جگر شــــــد و تو رفتی دوباره ای افــــــــــــندی بســــــــــان تیکه های فیلم هندی به ناگه پیرهنت از تن برون شــــــد و بازم این دل ما پر زخون شـــــــــد نمیدانم چرا رفتی تو ایــــــــــــن بار که شـــــــــد بر آن یگانه زندگی تار اگــــــر چه رفتی از اس اس به ناگه شــــــــــدی بازم رفیق نیمه ی ره خدای آبیان پشـــــــــت و پناهت نبودا این چنین رســـــــــــم رفاقت **تقدیم به همه ی اس اسی های گل**   میان رنگهای باغ هستی فقط قرمز جدا کردن چه زیباست تورا ای پرسپولیس، محبوب دلها زعمق جان دعا کردن چه زیباست پس از هر برد وهر پیروزی تو غم دل را رها کردن چه زیباست ز بهر برد تو بر تیم آبی توکل بر خدا کردن چه زیباست تو در فوتبال ایران بهترینی تو را سرور صدا کردن چه زیباست به نام خداوندلوح وقلم حقیقت نگاروجود وعدم خدایی که داننده رازهاست نخستین سرآغاز آغازهاست فصل اول همین الان از شرکتی که تقریبا تو وسط شهر تهران حساب میشد زدم بیرون و راه افتادم سمت خونه. اعصابم فوق العاده خورده.آخه مگه واسه آبدارچی شدنم دیپلم میخوان؟این دیگه چه شرکتی بود اخه؟با اون رییس صدا مرغیش اه اه مردک تیتیش.آخه دلم به چی خوش باشه تو این زندگی؟دلم به این شرکته خوش بود که اینم قبولم نکردن... اون از ننم که صبح تا شب میشینه تو خونه ملیله دوزی و از این کارا می کنه واسه مردم تا یه پولی دربیاره... اونم از خواهرم که با اینکه 15 سالش بیشتر نیست با بچه های در و همسایه درس کار می کنه یه پولی بگیره... سرجمع مگه چقدر میشه پولی که در میاره؟فوق فوقش بهش بدن 15 هزار تومن که اونم خرج خودش بشه یه خوراکی ای کتابی دفتری چیزی بگیره... مامانم که بترکونه ماهی 100هزارتومن بیشتر در نمیاره تو این گرونی... یارانمونم که سرجمع میشه 136,500 در بگیم ماهی 250 هزارتومن چیه ما میشه؟ّباهاش اجاره خونمون رو بدیم که سر به فلک کشیده؟یا پول آب و برق و گاز و کوفت و زهرمارمون ؟یا خورد وخوراک و لباسامون؟؟؟ با صدای بوق 10* 11 ای که کنار گوشم زده شد و به عبارتی کَرَم کرد سرمو گرفتم بالا. ممد ...

  • رمان شب بی ستاره 1

    سلام عزیز جون خسته نباشی حسام مادر را عزیز جون خطاب می کرد. بین افراد خانواده فقط او بود که مادر را این گونه خطاب می کرد .همان لحظه نگاه حسام روي زنبیل خرید مادر ماسید و بعد با ناراحتی گفت : عزیز جون گفته بودم هر چی لازمداري خودم می خرم . باز زنبیل دست گرفتی با این حالت رفتی خرید؟مادر لبخندي زد و گفت : این خرید با خریدهاي دیگه فرق داره مادر. این به نیت امام حسینه و از خودش می.خوام که شما رو برام حفظ شده . بگذریم از این حرفا ، حاج آقا مظفري کارت داشتمی دانستم که مادر با این حرف می خواهد حواس حسام را پرت کند. حسام نفس بلندي کشید و گفت : چشم.عزیز جون الان می رم . راستی از داداش بگین. شنیدم قراره بیاد . چشم و دلتون روشنسلامت باشی مادر ، روحت روشن صبر کردم مادر وقایع شب گذشته را براي او تعریف کند ، سپس رو به حسام کردم و گفتم: در ضمن به خاطر -.این خبر یک مژدگانی به من بدهکاريحسام لبخندي زد و گفت: تو که پیش از دادن خبر با طلبکاري از خواب بلند شديبر خلاف شب گذشته بد خلق بودم و حوصله بحث با او را نداشتم. از خیر مژدگانی گذشتم و خواستم از.آشپزخانه خارج شوم که حسام گفت : الهه من صبحانه نخوردم . سفر رو پهن کن اما قبل از اون موهاتو ببنداز حرفش خیلی حرصم گرفت . از لج او همان طور که موهام دورم بود سفره را چهن کردم. می دانستم از بودنتار مو در سفره متنفر است. البته این تنها چیزي نبود که حسام به آن حساس بود . او نسبت به هر چیزي که به.من مربوط می شد حساس بود و گاهی چنان ایرادهایی از من می گرفت که عرصه را برایم تنگ می کردحسام برادر دومم بود و بیست و دو سال داشت. اخلاق به خصوصی داشت،متعصب و شاید با بیانی خشک مذهب بود. از چند سال پیش عضو بسیج مسجد محل بود و به تازگی نیز بهعضویت سپاه در آمده بود. جوان با ایمانی بود و تکالیف دینی اش را بدون کم و کاست انجام می داد. در محلنجیب و سر به زر بود و به قول دوست و آشنا باعث افتخار خانواده بود، ولی هر چه بود آب من و او در یکجوي نمی رفت. عقایدمان با هم فرق می کرد. کارهایی که مورد علاقه من بود مورد نفرت او قرار می گرفت. بههمین خاطر میانه اش با من زیاد جور نبود. من نیز مرتب از سوي او مورد انتقاد قرار می گرفتم که البته این دررویه زندگی ام تغییري ایجاد نمی کرد و همان کاري را می کردم که مورد پسندم بود. البته در ظاهر جراتمخالفت با او را نداشتم و سعی می کردم دور از چشم او کاري را که می خواهم انجام دهم، ولی به هر حال او نیزکار خودش را می کرد و در این مورد موفق تر از من بود زیرا خانواده ام از هر جهت او را قبول داشتند و.همیشه حق را به او می دادند ظهر جمعه بود و برخلاف برنامه ریزي ام که می خواستم درسهاي شنبه را مرور کنم مادر کلی ظرف ...