رمان مسیر سرنوشت

  • رمان در مسیر سرنوشت

    رمان در مسیر سرنوشت

    نام رمان : در مسیر سرنوشت نویسنده : شراره ارکات کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب (مگابایت) : ۲٫۹ (پی دی اف) – ۰٫۲ (پرنیان) – ۰٫۹ (کتابچه) – ۰٫۳ مگابایت (epub) ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، epub تعداد صفحات : ۳۰۱ خلاصه داستان : پیچ میخورد لا به لای تمام نانوشته های مبهم فردا ، آنجا در میان تمامی از سرنوشت های ، سرنوشت نا پیدایش … شراره ایی در دل سرنوشت می افتد … می سوزاند … ؟ آتش میزند …؟ و یا روشنایی می بخشد …؟ شرار … شراره یی از آتش … آتشی در دل سرنوشت … ولی آیا این آتش همان آتش عشق اهورایی ست …؟ یا …     قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون) پسورد : www.98ia.com با تشکر از شراره ارکات عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .   دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه EPUB)   قسمتی از متن رمان : از فرط تند راه رفتن دیگه نایی برام نمونده بود .-وای دارم هلاک میشم .لب هام رو تر کردم :- منم مثل تو-پس کی میرسیم اون راننده دیونه چرا نزدیکتر پیادمون نکرد- از شانس بدمم ماشینم خراب شدهبا دست اشاره ی به مکان مورد نظرمون کردم :-اوناهاش رسیدیم-خداروشکر ، من نمیدونم مگه کافی نت قحط بود-خودت دیدی اونای دیگه شلوغ بودند .رفتیم یه کابینه دنیا روی صندلی پشت کامپیوتر نشست استرس توی تموم تنم رخنه بسته بود چشمام و بستم و منتظر شدم که دنیا نتایج اعلام شده رو بهم بگه .چند ثانیه گذشت اما صدایی نیومد .-چیشد چراساکتی- باتواملای یکی ازچشمام و بازکردم دنیا چشاش اندازه ته اسکان شده و دهنشم باز کرده بود .- چرا این شکلی شدی ؟بااشاره دستش به صفحه مانیتور نگاکردم . هردوتامون دانشگاه سراسری تهران قبول شده بودیم با این تفاوت که دانشگاهمون یکی نبود .اینقدر خوشحال بودم که برای یک دقیقه موقعیتم رو فراموش کردم و جیغ بنفشی کشیدم .خنده های دنیا هم بماند … باصدای آقایی که هراسان داشت نگاهمون میکرد به خودمون اومدیم-خانوما مشکلی پیش اومدهزودتر به خودم اومدم-نه یعنی آره … (خودمم نمیدونستم چی میگم ) ببخشید آقا .دست بردم توی کیفم .دست دنیا رو کشیدم به میزی که مسوول کافی نت نشسته بود رفتم پول رو روی میزش گذاشتم .با هیجان ممنونی زیر لب گفتم .-خانم وایسا بقیه پولتون- مابقیش به عنوان شیرینی قبولیمون توی دانشگاه خدانگهدار-ممنونم همیشه شاد باشید خدابهمراهتون برچسب : android, epub, iphone, jar, Java, PDF, آندروید, آیفون, اندروید, ایفون, جاوا, داستان, داستان ایرانی, داستان عاشقانه, دانلود, دانلود در مسیر سرنوشت, ...



  • رمان در مسیر سرنوشت3

    بدری خانم: خانم جان اومدند نازی خانم :باشه باشه اهورامامان جان بیا اغای زرافشان اومدند همینکه حرف مامان و شنیدم بدو از اتاق اومدم بیرون و رفتم پایین دیشب 1ساعتی خوابیدم کل دیشب و تاالان بانگرانی گذروندم رفتم پایین دیدم که اغای زرافشان واقعا حالش بده و کنارش شروین وایساده بود بادیدن شروین یاد حرصایی که ازدست عشقم عشقم شراره میخوردم افتادم خدایا یعنی الان چیکارمیکنه و بااین فکر یه آه کشیدم و به سمتشون رفتم نازی جون : اغا بهروز نیلوفر چطوره خیلی نگرانشمبهروز : خیلی بی تابی میکرد والا اولش اصرار داشت باهامون بیاد اما بعد کلی اطمینان دادن بهش اون و خونه ی خواهرش بردم نازی جون:امیدوارم هرچه زودتر این مشکلمون حلشه اخه نمیدونم یهو چطوری شد الانم در تعجبم اهورا : سلام عمو بهروز واقعا نمیدونم چطوری تو روتون نگاه کنم بخدا همیشه مواظبش بودیم نمیدونم چطوری شد داشتیم میرقصیدیم که رقص نورارو زدند و بعداز چند لحظه از دیدم محو شد بهروز : سلام پسرم میدونم میدونم خودت رو ناراحت نکن دخترم داره تاوان کاره من و پس میده شروین : باشه بابا خودتون و بس سرزنش کنید اونیکه خطاکاره من بودم نباید شراره رو ول میکردم اون عزیز من بود وباگفتن اینحرفش قطره اشکی از چشماش سرخورد و روبه من گفت -اهوراجان چندسال میشه ندیدمت شراره همیشه تعریفتون رو میکرد میگفت خیلی باهاش مهربونید نازی جون باگریه گفت الهی من فداش بشم خیلی دختره فهمیده و باکمالاتی بود امیدوارم زودتر ازاین بلا رهاییمون بشه دیشب ترگل زنگ زد وقتی قضیه رو براش تعریف کردم اینقد باهام گریه کرده که نگو میگفت چرامراقبش نبودی مامان منم بودم اینطوری ازم نگهداری میکردی بهش گفتم که من هیچ اطلاعی نداشتم بخدا بهروز خان اینقد نگرانشم که نگو مدام دارم دعامیکنم که فرجی بشه ترگلم باهزار قسم اونجا موندگارش کردم گفتم که انشالله وقتی مشکلات تموم شد بیا تواین گیرو واگیر موندنش تو خونه صلاح نیست ماهمه اعصابمون خورده اهورا: عمو بهروز دقیق چیا بهت گفتند همونطور که گفتم هم گوشیه خونتون هم اینجا و موبایل تک تکمون تو کنترله من همون دیشب پیگیری کردم و همکارم اغای احمدی گفتند که اونام به تحقیقاتشون ادامه میدند اخه اونطوری که ما دستگیرمون شده پسرای سماواتی تو اصفهان نبودند و انگار اب شدند رفتند زیر زمین همه ی مناطقی که اونجا مسکن داشتند رو هم گشتند و پرسیدند حتی چند دسته از اونها به فروش رسیده اما عموجون نگران نباشید حتما شراره رو واستون میارم فقط این مشکل اینجاست که باباشون ناخوش احواله و بهتون گفتند باید عملش کنید باید اینجاشو یه فکری بکنیم باگفتن حرفام همه به سکوت دعوت شده بودند ...

  • رمان در مسیر سرنوشت8

    اهورا : کی میرسیم ؟پرویز : حدود 20دقیقه ی دیگه راستی گفتن کدوم بیمارستان بود؟پرسیدی ازشون؟اهورا : بله بیمارستان ... گفتند ورودیه شهرهگوشیم زنگ خورد اعصاب هیچ کس رو نداشتم اما مهداد بود و چندباری زنگ زده بود اما جواب نداده بودمپرویز : جواب بدهدکمه ی اتصال و زدم و مهداد : معلوم هست کجایی؟اهورا (من) : 20دقیقه ی دیگه میرسیممهداد : چرا گوشی رو برنمیداری تو که رانندگی نمیکنی ؟اهورا (باکلافگی) : بعد بهت زنگ میزنم توضیح میدممهداد : باشه بابا میدونم الان کلافه یی خوب میشناسمت اون دستتم پشت گردنت گرفتی اینقد تند فشار نده گردنت میشکنه منتظر خبرهای خوشم خداحافظاینقدر از حرفش تعجب کرده بودم که بدون حرفی گوشی رو قطع کردم همیشه اینطوری بود اینقدر باهم صمیمی بودیم که حتی دورا دور هم میدونست من چیکار میکنم ...خدایا خودت بهشون کمک کن یعنی شراره م رو میبینم خیلی بی قراری میکردم بعد از 2ماه بعد از اون همه دوندگی میبینمش ................................................از فرط ناراحتی داشتم پوست لبام و میخوردم خدا خدا میکردم یه اتفاقی میوفتاد که حداقل این چند روز نمیرفتیم خدایا خودت تو دل اون دکتره بنداز که بره پیش عمو منصور اینابازشدن در راننده و سوارشدن اصلان و به همراه اون هومن نذاشت بیشتر با خدای خودم مناجات کنم ... به هومن نگاه کردم اینقد کلافه و عصبی بود و شقیقه هاش و تند گرفته بود اینقد تند که صورتش قرمز شده بود و حس کردم الانه که مغزش متلاشی بشههومن : حرکت کن ببین هیراد کجا میرهاصلان : چشم اقانمیخواستم الان حرفی بزنم چون میدونستم شاید تند برخورد کنه واسه همین سکوت کردم و تو دلم مشغول رازونیاز شدم اصلان حرکت کرد و هومن انگار آروم تر شده بود دستش رو به طرفم آورد و گذاشت روی پاهام بهش نگاه کردم که لبخند کم جونی زد شراره (من) : چیزی شضده؟هومن : نهشراره :پس چرا اینقدر بهم ریخته ایی؟هومن : گفتند بخاطر یه سری مهموله ی اسلحه وارد کشور کنند و مرز شدیدا تحت کنترل هستدرحالی که تو دلم عروسی بود و بخاطر مستجاب شدن دعاهام خدارو هزار بار شکر کردم پرسیدم:شراره : حالا تکلیفمون چیه؟هومن : باید بمونیم تا اوضاع اروم شهشراره : کجا بمونیم؟برمیگردیم؟هومن : نه هیراد یه جایی سراغ داره میریم اون جاخیلی خوشحالشدم خدایا یه کاری کن که راه فرارم باز بشه و بتونم از دستشون خلاص شم خدایا خیلی سپاسگزارتم هومن : تو چه فکری هستی؟شراره : هیچیقیافه ی عادی و کسل کننده ایی به خودم گرفتم نباید میفهمید که خوشحال شدم ...هومن مرموز نگام کرد اما هیچی نگفت برای اینکه افکارش رو عوض کنم دستاش و گرفتم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام و بستم اما خوابم نمیبرد و تو دلم فقط دعا میکردم..............................پرویز ...

  • رمان سرنوشت را میتوان از سرنوشت

    قبل از تموم شدن امتحانا از مادری اجازه گرفته بودم که بذاره یک هفته ای همراه سپیده برم بندر تا با مامان جون حرف بزنم وقتی آخرین امتحان رو دادیم به همراه سپیده برای خرید به بازار رفتیم و سپیده برای خانواده اش و من برای مامان جون کادو خریدم و با پرواز شب راهی بندر شدیمپدر سپیده تو فرودگاه منتظرمون بود و ما رو به خونه رسوند بعد از 10 ماه دوباره سمیرا جون رو دیدم مثل بار اول با مهربونی بهم خوش آمد گفت اون شب تا صبح در حال صحبت بودیم و از هر دری گفتیم فهمیدم که سمیرا جون هل از سعید خوشش نمیاد و به این وصلت راضی نیستحوالی ظهر بود که از خواب بیدار شدیم و بعد از ناهار با مامان جون تماس گرفتم و اون بهمون گفت شب باید اونجا کنارش بمونیمتا بعد از شام حرفی درباره ی سپیده زده نشد و ما درباره ی چیزهای زیادی حرف زدیم سپیده در حال خمیازه کشیدن بود که مامان جون گفت:اگه خسته ای برو بالا و استراحت کن دختر جون-ممنون مامان جون شب به خیر نازی شب به خیر-خوب بخوابیسپیده از پله ها بالا رفت و من رو با مامان جون تنها گذاشت حالا بهترین فرصت بود تا درباره سپیده صحبت کنیم-مامان جون خواستگاری سعید خان از سپیده جدیه؟-آره عزیزم چند ماه قبل همین جا حرف رو پیش کشید به نظرم سعید و سپیده از همه جهات برای هم ساخته شدن-به جز اخلاق-چطور؟-من یکبار بیشتر سعید خان رو ندیدم ولی به نظرم اخلاق متفاوتی دارن-چی شده که در این مورد حرف میزنی؟-وقتی سپیده رو ناراحت میبینم وقتی بهم نمیگه چه دردی داره عذاب میکشم اون برام مثل خواهری که نداشتمه و حالا که دارمش آینده اش برام مهمه-چیزی گفته؟-چیزی نمیگفت ولی وقتی اصرار منو دید گفت سعید ازش خواستگاری کرده وقتی اینجوری گفت حس کردم باهاش موافق نیست-به نظرت سپیده با این روحیه ی شاد و بچه گونه میتونه خوب و بد رو تشخیص بده؟-تنهایی نمیتونه شما باید کمکش کنید-دارم کمکش میکنم دیگه--نه اینجوری،الان دارید به جاش انتخاب میکنید-پس واقعأ ناراضیه؟-از انتخاب سعید ناراضیه بهش کمک کنید تا درست انتخاب کنه-سپیده میگفت برگشتی پیش خانواده ات درسته؟-بله چهار ماهی میشه-میگفت اونا خیلی دوستت دارن-منم خیلی دوستشون دارم مامان جون-هر وقت چشمات رو میبینم حس عجیبی دارم نازنین حسی که میگه تو برام آشناییروی مبل کنارش نشستم و سرم رو روی شونه اش گذاشتم-نمیدونم این حس از کجا و چی ناشی میشه ولی من خیلی دوستتون دارم-نگران خواهرت هم نباش عزیزم اگه سپیده نخواد کسی نمیتونه مجبورش کنه با سعید ازدواج کنهلبخندی زدم و گفتم:ممنون-وقتی میخندی چشمات هم میخندن درست مثل...-مثل کی؟-خسته ای برو استراحت کن عزیزم-خسته نیستم برام حرف بزنید خواهش میکنمدرست 25 سال ...

  • سرنوشت اوین قسمت اخر

    تقریبا یک ماه از مهممونیه رزا و امید می گذره .... تو این مدت مت بهم پیشنهاد دوستی داد ولی رد کردم ...اولش خیلی ناراحت شد ولی بعد از صحبت های من قبول کرد ...دلم نمی خواست بازیچه بشه ...دلم نمی خواست وقتی فکر و ذکرم یه آدم دیگه شده بیاد تو زندگیم ....اول می گفت منتظرم می مونه ....اول حرفش این بود که بزار امتحان کنیم ...می خواست بهش فرصت بدم ولی من نمی تونستم .... وقتی نگاش می کردم چهره ی سام جلوی نظرم می اومد .... روز های اول سخت بود ...حالش رو درک می کردم ... خودمم عاشق یکی دیگه شده بودم ....خودمم این درد رو کشیده بودم .... الان حدود یک هفته ای میشه که رفتارش بهتر شده ...دیگه سر کلاسا سکوت نمی کنه ... شیطنتش برگشته و من از این موضوع خیلی خوشحالم ... همون موقع ها بود که متوجه شدم اندرو عاشق سالی شده و سالی عاشق مت .... چه عشقای پیچ در پیچی ... اندرو همچنان آروم و ساکته .... از توجهات گاه وبیگاه سالی متوجه شدم که سالی دیدگاهش نسبت بهش تغییر کرده .... حداقل فهمیده که باید یه فرصت به اندرو بده ... توی اتوبوس نشستم .... از این روزای تکراری خسته شدم ...دم می خواد برگردم ولی حدود دو ماه دیگه باید صبر کنم ... چشمام رو بستم ....تصمیمم رو گرفته بودم ...سام رو دوست داشتم ولی عشق رو زوری نمی خواستم ....شاید الان پشیمون شده باشه ولی باید تنبیه بشه .....نباید فکر کنه که من همیشه دم دستشم و هر جور دوست داره می تونه باهام برخورد کنه ...از طرف دیگه من پشیمونی رو تو نگاهش ندیدم ...یا شایدم دیدم ولی اون اندازه ای نبود که احساس کنم متوجه ی اشتباهش شده .... تو مدت این یک ماه مسیر رفت و آمدم رو عوض کردم .... حتی کلاس های دانشگاهم رو هم همینطور .....دلم می خواست به خودم و سام فرصت فکر کردن بدم ...شاید ماها قسمت هم نیستیم ... از رزا شنیده بودم که سراغم رو گرفته ...حتی به خونمون اومده بود ولی من از اتاق بیرون نیومدم و به رزا سپردم که بگه نیست .. می دونم که اینقدر وقتش پر و کامل درگیر کارش هست که فرصت نکنه زیاد سرغم بیاد ... . اووف ... نمی دونم چرا ، ته دلم می ترسیدم ...از دوباره دیدنش ...از حرفایی که می خواد بزنه ...دلهره داشتم ....از اینکه ببخشمش و دوباره با هم باشیم فقط کافی بود یه مشکل دیگه، یه مورد دیگه پیش بیاد و همه چیز رو به هم بزنه ....بدون اینکه در موردش صحبت کنیم ..یهو قهر کنیم ...داد بزنیم ... که نمی خوایم ...که تمامش کنیم ..... از ته دلم آه کشیدم ... اگه تو این مدت بچه دار هم می شدیم چی ؟ اگه با یه سوء تفاهم همه چیز به هم بخوره و بخواد طلاقم بده چی ؟ ...اون وقت تکلیف اون بچه چی میشه ؟ سرم رو با دستم گرفتم ... پوزخندی به فکرم زدم ...هه ...تا کجاها پیش رفتی آوین خانوم .... با دیدن خیابون خونه از روی ...

  • رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت 6 (قسمت آخـر)

    صدای ضربات پیاپی که به در اتاقم میخورد و در پی آن صدای پدرام که میگفت:نازنین جان خانومم پاشو در رو باز کن عزیزم ساعت 9 صبحه دیر میشه هاچشمهام رو با دست مالیدم به یاد اتفاق های دیشب افتادم صدای سپیده که میخواست وارد اتاق بشه و با در قفل شده مواجه شدپنجره اتاق باز بود و باد خنکی لرز به تنم می انداخت ملافه رو از سرما دور خودم پیچیدم و به سمت در اتاق رفتم و کلید رو در قفل چرخوندم-سلام صبح به خیر تنبل خانم-سلام صبحت بخیر،کله سحر اومدی تازه میگی تنبل-ساعت 9 صبحه نازی زود بیا پایین صبحونه بخور باید بریم-فعلأ بیا تو خیلی خسته ام،تا صبح نخوابیدم-دیر میشه ها؟-نگران نباش باید ساعت 11 اونجا باشیمروی تخت نشستم و بهش خیره شدم به کسی که 4 سال بود وارد زندگی ام شده بود ولی تو همین مدت شده بود تمام وجودم-نمیای بشینی؟پدرام به سمت تخت اومد و کنارم نشست.دستش رو دور شونه ام حلقه کرد و منو به سمت خودش کشوند،سرم رو روی شونه ی محکمش گذاشتم و گفتم:امروز چطور پیش میره؟-عالی راستی چرا دیشب حال سپیده رو گرفتی؟با شیطنتی که تو کلامم بود گفتم:من؟-نه پس من ،میگفت هر چی در زده باز نکردی خیلی ناراحت بود-از صدای بزن و بکوبش معلومه ناراحت بود بعدش من داشتم فکر میکردم-به چی؟-به گذشته به خودم به تو-به چی رسیدی؟-به اینکه الان خیلی خوشحالم و از تصمیم هام راضی ام-بالاخره بعد از دو سال مال خودم میشی-هنوز هم نگرانی،من و تو حدود 2 ساله عقد کردیم-به هیچ چیز تقدیر اعتماد نیست آدم نمیدونه قراره چه اتفاق هایی بیوفته-تا اینجا رو که اومدیم از اینجا به بعد رو هم با هم ادامه میدیم-اگه شما یکم بجنبی و بری آرایشگاه خیلی زودتر ادامه دادن رو شروع میکنیم-چشم آقای خودم الان آماده میشم اینقدر حرص نخورشب خاصی بود شب رسیدن و تقدیر رو رقم زدن اون شب بعد از مهمونی وقتی بابا دست ما رو تو دست هم گذاشت فهمیدم دارم شیرین ترین لحظه رو سپری میکنمجلوی در خونه ای که توش بزرگ شدم از همه خداحافظی کردم،آغوش بابا و دستای گرم مادری و بوسه هایی که موهام رو نوازش میکرد،نیما که برام مثل برادر،دوست،همراز و همدم بود و پروانه ای که قرار بود تا چند ماه دیگه منو عمه و پدرام رو دایی کنهرسیدم به مامان جون روبروش ایستادم که گفت:چشمات همون درخشندگی چشمای سارا رو پیدا کرده از زندگی ات مراقبت کن و بهش عشق بورز-خیلی دوستتون دارمآخرین نفری که دیدم رامین بود که جلوی در ایستاده بود،با پدرام ایستادیم-امیدوارم خوشبخت باشی اینو از ته دل میگم نازنین-ممنون دکتر به خاطر اینکه اومدی خوب میدونم سرت خیلی شلوغ بود-نمی تونستم عروسی دختر دایی ام رو از دست بدمبه سمت پدرام برگشت و باهاش دست داد و گفت:ستاره ی خوشبختی ...