رمان سرنوشت را میتوان از سرنوشت

قبل از تموم شدن امتحانا از مادری اجازه گرفته بودم که بذاره یک هفته ای همراه سپیده برم بندر تا با مامان جون حرف بزنم وقتی آخرین امتحان رو دادیم به همراه سپیده برای خرید به بازار رفتیم و سپیده برای خانواده اش و من برای مامان جون کادو خریدم و با پرواز شب راهی بندر شدیم
پدر سپیده تو فرودگاه منتظرمون بود و ما رو به خونه رسوند بعد از 10 ماه دوباره سمیرا جون رو دیدم مثل بار اول با مهربونی بهم خوش آمد گفت اون شب تا صبح در حال صحبت بودیم و از هر دری گفتیم فهمیدم که سمیرا جون هل از سعید خوشش نمیاد و به این وصلت راضی نیست
حوالی ظهر بود که از خواب بیدار شدیم و بعد از ناهار با مامان جون تماس گرفتم و اون بهمون گفت شب باید اونجا کنارش بمونیم
تا بعد از شام حرفی درباره ی سپیده زده نشد و ما درباره ی چیزهای زیادی حرف زدیم سپیده در حال خمیازه کشیدن بود که مامان جون گفت:اگه خسته ای برو بالا و استراحت کن دختر جون
-ممنون مامان جون شب به خیر نازی شب به خیر
-خوب بخوابی
سپیده از پله ها بالا رفت و من رو با مامان جون تنها گذاشت حالا بهترین فرصت بود تا درباره سپیده صحبت کنیم
-مامان جون خواستگاری سعید خان از سپیده جدیه؟
-آره عزیزم چند ماه قبل همین جا حرف رو پیش کشید به نظرم سعید و سپیده از همه جهات برای هم ساخته شدن
-به جز اخلاق
-چطور؟
-من یکبار بیشتر سعید خان رو ندیدم ولی به نظرم اخلاق متفاوتی دارن
-چی شده که در این مورد حرف میزنی؟
-وقتی سپیده رو ناراحت میبینم وقتی بهم نمیگه چه دردی داره عذاب میکشم اون برام مثل خواهری که نداشتمه و حالا که دارمش آینده اش برام مهمه
-چیزی گفته؟
-چیزی نمیگفت ولی وقتی اصرار منو دید گفت سعید ازش خواستگاری کرده وقتی اینجوری گفت حس کردم باهاش موافق نیست
-به نظرت سپیده با این روحیه ی شاد و بچه گونه میتونه خوب و بد رو تشخیص بده؟
-تنهایی نمیتونه شما باید کمکش کنید
-دارم کمکش میکنم دیگه
--نه اینجوری،الان دارید به جاش انتخاب میکنید
-پس واقعأ ناراضیه؟
-از انتخاب سعید ناراضیه بهش کمک کنید تا درست انتخاب کنه
-سپیده میگفت برگشتی پیش خانواده ات درسته؟
-بله چهار ماهی میشه
-میگفت اونا خیلی دوستت دارن
-منم خیلی دوستشون دارم مامان جون
-هر وقت چشمات رو میبینم حس عجیبی دارم نازنین حسی که میگه تو برام آشنایی
روی مبل کنارش نشستم و سرم رو روی شونه اش گذاشتم
-نمیدونم این حس از کجا و چی ناشی میشه ولی من خیلی دوستتون دارم
-نگران خواهرت هم نباش عزیزم اگه سپیده نخواد کسی نمیتونه مجبورش کنه با سعید ازدواج کنه
لبخندی زدم و گفتم:ممنون
-وقتی میخندی چشمات هم میخندن درست مثل...
-مثل کی؟
-خسته ای برو استراحت کن عزیزم
-خسته نیستم برام حرف بزنید خواهش میکنم

درست 25 سال پیش بود تازه اومده بودیم بندر.من و همسرم به همراه 6 فرزندم همه شون با خانواده هاشون بودن به جز پسر کوچیکم،اسمش امیر حسین بود وقتی به دنیا می اومد اتفاقی افتاد که امیدی به زنده بودنش نبود اون موقع نذر کردم به اسم حسین صداش کنم وقتی برای اولین بار بغلش کردم شوهرم گفت براش استخاره کرده و اسم امیر رو انتخاب کرده جریان نذر خودم رو گفتم و قرار شد امیر حسین صداش کنیم.
خیلی دوستش داشتم تازه 25 سالش شده بود و زیر بار ازدواج نمیرفت به خاطر اینکه عزیز کرده ی من و باباش بود حرفی برخلاف خواسته اش نمیزدیم
چند ماهی میشد که اومده بودیم بندر که یک روز اومد روبروی من نشست و گفت:مامان عاشق شدم
خیلی جا خوردم فکر کردم داره شوخی میکنه و حرفش رو جدی نگرفتم ولی چند روز بعد خیلی جدی تر عنوان کرد که براش برم خواستگاری نمیتونستم بی تفاوت بشینم از دختره پرسیدم از خانواده اش که گفت یک روز کنار ساحل دختر رو دیده و درباره اش تحقیق کرده از خانواده متوسطیه و پدرش ماهیگیره
اون موقع مثل الان نبودم برو بیایی داشتیم و اون زمان اون دختر چیزی نبود که من میخواستم بهش گفتم بهترین رو برات انتخاب کردم فقط کافیه یک اشاره کنی تا برات خواستگاری برم
انگار مرغ پسر من یک پا داشت گفت فقط سارا رو میخوام وقتی دیدم با زبون نمیتونم رامش کنم به حاج آقا گفتم سعی کرد باهاش منطقی صحبت کنه خیلی هم تلاش کرد ولی وقتی دید پسرم کوتاه نمیاد اخلاق امیر حسین رو حاجی تأثیر منفی گذاشت و افتاد سر لج.نمیخواستم کدورتی بین پدر و پسر ایجاد بشه ولی دفعه ی آخر گفت:یا سارا یا هیچ کس.
هیچ وقت روزی رو که بعد دو هفته بی خبری با زنش وارد خونه شد رو از یاد نمیبرم من و حاج آقا خونه بودیم وقتی در رو باز کردم ذوق زده بلند گفتم:امیر حسین برگشت
وقتی زنش رو همراش دیدم شوکه شدم حاج آقا نمیتونست حرف بزنه
اومد جلو و گفت:سارا همسر قانونی و شرعیه منه ازتون میخوام قبولش کنید
حاج آقا رفت جلو و یک سیلی بهش زد،سرش رو بالا نیاورد بچه ام آروم از در رفت بیرون و اون آخرین باری بود که دیدمش
حاج آقا از کارش پشیمون بود ولی ردی ازشون پیدا نمیکردیم دو سالی میگذشت و ما به امید بودیم که خودش برگرده
یک روز تلفن زنگ خورد حاج آقا گوشی رو برداشت از خوشحالی نمیتونست حرف بزنه هی تکرار میکرد کجایی آقا جون؟قدمت روی چشم،تو بیا قدم زن و بچه ات روی چشم من، تو بیا دیگه حرفی نمیزنم
وفتی تلفن رو قطع کرد گفت:مشهد بودن بعد از زیارت یکراست میاد بندر حاج خانم نوه دار شدی باید خودتو برای استقبال از عروس و نوه ات آماده کنی
یک هفته ای تمام طبقه ی سوم رو آماده کردیم و یک اتاق پر از اسباب بازی برای نوه ام حاضر کردم حاجی ذوق و شوقی داشت که نگو و نپرس
یک هفته شد یک ماه،یک ماه شد یکسال،یک سال شد ده سال حاجی رفت زیر خروارها خاک ولی اون یک هفته نگذشت هنوزم دنبال تموم شدن اون یک هفته هستم هنوزم طبقه ی سوم دست نخورده است و ما منتظر امیر حسین و سارا و کوچولوشون هستیم
خاکستر چشمهای تو آتیش زیر خاکستر زندگی من رو دوباره شعله ور کرد و باعث شد خاطراتم رو دوباره مرور کنم

نیمه شب گذشته بود که برای خواب رفتم بالا سپیده مستأصل کنار پنجره ایستاده بود با دیدن من گفت:چی شد؟
-تو نخوابیدی؟
-چی شد نازی؟
-نگران هیچی نباش گفت هیچ کس مجبورت نمیکنه سعید رو انتخاب کنی ولی گفت کمکت میکنه انتخاب خوبی داشته باشی
سپیده پرید بغلم و گفت:میدونستم راضی اش میکنی قربونت برم خیلی دوست دارم نازی
-بگیر بخواب که دارم بیهوش میشم
-خودم برات لالایی میگم تا بخوابی
-لالایی و قصه رو مامان جون برام گفت الان فقط یک جای گرم و راحت میخوام
صبح بعد از صبحانه از مامان جون خداحافظی کردیم و راهی خونه شدیم خیلی زود وسایلم رو جمع کردم و از سمیرا جون خداحافظی کردم و با وجود اصرارهای زیاد سپیده برای موندن راهی فرودگاه شدیم اولین بلیط برای تهران دو ساعت بعد بود با سپیده به کافی شاپ رفتیم
-صبر میکردی با هم میرفتیم دیگه
-نمیخواد تو خودت رو دعوت کنی خودم میرم دلم برای مادری یه ذره شده
-کی برمیگردی؟
-اصفهان میبینمت
-یک هفته همدیگه رو نمی بینیم
-تقریبأ تو هم بهتره بری حال گرفته پسر عموت رو وقتی بهش جواب منفی میدی ببینی
-اگه میموندی میدیدی
-تو ببین برای من تعریف کن
-ممنون نازی
-کاری نکردم فقط از مامان جون خواستم کمکت کنه نه اینکه جات تصمیم بگیره
-تو نجاتم دادی
-ولش کن کاری نکردم تو هم آخر هفته برمیگردی؟
-هر وقت خواستی برگردی بهم خبر بده
از سپیده خداحافظی کردم و راهی تهران شدم

زنگ خونه رو زدم و خودم رو به دیوار چسبوندم صدای نیما بود که گفت:کیه؟
جواب ندادم دوباره گفت کیه؟
دوباره زنگ زدم ایندفعه بلند تر گفت کیه؟
-چرا میزنی مهمون نمیخواید؟
-اگه این صدای آشنای نیما آزار همونی باشه که من میشناسم صاحبخونه است البته به شرطی که بمونه
-فعلأ در رو باز کن بعدش در مورد موندن به توافق میرسیم
-اول توافق اگه یک روزه اومدی بهتره برگردی اینجوری همه هوایی میکنی
-اگه یک هفته ای باشه چی؟اجازه ورود دارم؟
-به شرطی که دروغ نگفته باشی
-دروغ نیست در رو باز کن نیما خیلی خسته ام
-بفرمایید بانو الان میام کمکت
چند دقیقه بعد اومد تو حیاط و چمدونم رو برد داخل منم دنبالش راهی شدم
بابا سفر بود و مادری و نیما فقط خونه بودن کنار شومینه نشستم و قهوه ای رو که نیما درست کرده بود نوشیدم وقتی حسابی گرم شدم شروع کردم از سفرم و اتفاقات اخیر توضیح دادن،نیما وقتی دید بحث من و مادری داغ شده شب به خیر گفت و به اتاقش رفت منم تمام چیزایی که مامان جون گفته بود رو به مادری گفتم و بعدش برای استراحت راهی شدم قبل از خوابیدن یک سر به نیما زدم
-مزاحم نمیخوای؟
-حرفای خاله زنکی تموم شد؟
-آره چیکار میکردی؟
-نقشه ها رو چک میکردم چند روز میمونی؟
-تقریبأ یک هفته
-کار سپیده رو که جور کردی خودت کی جواب آرش رو میدی؟
-نمیدونم فعلأ نمیخوام بهش فکر کنم
-تو یه روزی عاشق آرش بودی چرا نمیخوای بهش فکر کنی؟
-کی از این ماجرا خبر داره؟
-من و تو و آرش
-بهم قول بده که به کسی نمیگی
-چرا؟
-چون تکلیفم با دلم مشخص نیست
-یعنی چی؟
-خودم هم نمیدونم فقط به کسی نگو
-تا کی؟
-تا وقتی که بتونم یک تصمیم جدی بگیرم راستی از نیما چه خبر؟
-خوبه توی عید عروسی میگیره
-چه عالی خیلی خوبه
-اگه میدونستم اینقدر ذوق میکنی زودتر میگفتم
-نیما برام مثل برادر عزیزه
-میدونم برو استراحت کن نازی
-تا اینجام میخوام دوباره کیمیا رو ببینم به نیما بگو داداشی
-چشم امر دیگه؟
-اوامر الان یادم نیست هر وقت یادم اومد بهت میگم
-برو پررو شب بخیر
-شب به خیر

توی یک هفته ای که تهران بودم مادری به خاطر سرما و حساسیتی که داشت دو بار فشارش افتاد و مجبور شدیم به درمانگاه برسونیمش که دکتر به ما اطمینان داد که چیزی نیست
بعد از اون با سفارش هایی که به نیما کردم راهی اصفهان شدم ولی تمام فکر و ذکرم پیش مادری بود
ترم جدید شروع شد ترمی که سپیده آرومتر شده بود و من هنوز به دنبال پاسخی برای حس درونم بودم حسی که هر لحظه بیشتر میشد و من در مقابلش جوابی جز سکوت نداشتم چند باری نیما موضوع آرش رو به متذکر شد ولی به خاطر اینکه قدرت تصمیم گیری نداشتم ازش خواستم بهم مهلت بده و صبر کنه
اواخر بهمن ماه بود که سعید بالاخره با خودش کنار اومد توی محوطه دانشگاه منتظر سپیده بودم تا از کلاسش بیاد بیرون که صدام کرد
-سلام خانم فروزش
-سلام خوب هستید آقای رهنما
-ممنون غرض از مزاحمت میخواستم ازتون خواهشی بکنم
-این چه حرفیه امرتون؟
-میدونم از قبل توسط پدرام در جریان هستید میخواستم لطف کنید شماره منزل خانم رحمتی رو به من بدید
-شماره ی خونه ای که توش زندگی میکنم؟
-نه خیر منزل پدری ایشون منظورم هست
-ولی...
-میشه خواهش کنم دنبال دلیل های منطقی نگردید
-فکر نمیکردم اینقدر خجالتی باشید آقای رهنما
-خجالت نمیکشم میخوام از راههای سنتی و رایج عمل کنم
-مگه راههای غیر معمولی هم وجود داره؟
-معلومه که وجود داره ولی الان نمیتونم براتون توصیف کنم شما شماره رو لطف کنید قول میدم سر فرصت همه ی راهها رو براتون تشریح کنم
شماره ی خونه ی سپیده رو روی ورق یادداشت کردم و دادم دست رهنما و گفتم:موفق باشید
-موفق میشم قول میدم
-پس چرا اینقدر شک داشتید؟
-الان دیگه شک ندارم با اجازه
-به سلامت
خوشحال بودم ولی در مواجه با سپیده چیزی رو لو ندادم تا خودش از شنیدن یا حتی دیدن خواستگارش شوکه بشه قرار شد وقتی سپیده خواست بره بندر من به رهنما خبر بدم تا اون هم برای خواستگاری اقدام کنه
اوایل هفته بود که سپیده تصمیم گرفت برای تول سحرناز بره بندر و ازم خواست همراهش برم ولی من کلاسا رو بهونه کردم و قرار شد خودش بره.سه شنبه صبح سپیده حرکت کرد و رهنما هم بعد از رسیدن پدر و مادرش بعدازظهر راهی بندر شدن مادرش قبل از حرکت قرار خواستگاری رو برای فرداش گذاشت و آدرس رو از سمیرا جون گرفت.
خیلی دوست داشتم اون لحظه کنار سپیده باشم و عکس العملش رو از اینکه سعید رفته خواستگاریش ببینم
صبح چهارشنبه راهی دانشگاه شدم صبح کلاس داشتم بعد از کلاس رفتم بوفه که نیازی رو دیدم
-سلام خانم فروزش
-سلام خوب هستید؟
-ممنون دوست نداشتید امروز کنار دوستتون باشید؟
-خیلی دوست داشتم ولی کلاس و دلایل خودم باعث شد منصرف بشم و دعوت سپیده رو رد کنم شما چرا نرفتید؟
-تقریبأ با دلایل شما به نظرتون جواب دوست مجنون من چیه؟
-باید از عروس خانم بپرسید که بله میدن یا نه
-امیدوارم بله باشه و اگر نه نمیدونم چطوری باید سعید رو تحمل کنم
-یعنی اینقدر شدید شکست میخورن؟
-فکر کنم پایان داستان شما به کجا رسید؟
-اون رو که خیلی وقته بهتون تحویل دادم
-منظورم پایان واقعی اش بود
-تغییری نکرده منتظر جواب دلم هستم
-کی باید این پاسخ رو بده؟
-کسی که خبر نداره تو دل من چی میگذره بالاخره پاسخ رو پیدا میکنم
-امیدوارم هر چه زودتر به پاسخ برسید
-ممنون آقای نیازی
تا شب دل تو دلم نبود میخواستم بدونم جریان خواستگاری چی شد ولی نمیخواستم من زنگ بزنم تا سپیده مطمئن بشه از همه چیز خبر داشتم باید صبر میکردم که خودش زنگ بزنه
از نیمه شب گذشته بود که موبایلم زنگ خورد خودش بود گوشی رو برداشتم و گفتم
-سلام مزاحم خودم این چه وقت زنگ زدنه؟
-نازی نمیدونی اینجا چه خبر بود
تو دلم گفتم اتفاقأ خوبم میدونم چه خبر بوده
-چه خبر؟
امشب خواستگاری ام بود
-پسر عموت؟
-نه بابا اون که تموم شد رفت پی کارش
-پس کی؟
-حدس بزن
-کسی به جز سعید رهنما یادم نمیاد
-خودشه
-چی گفتی؟
-امشب با پدر و مادرش اینجا بودن باورت میشه؟
-جدی میگی؟
-مگه باهات شوخی دارم وقتی دیدمش اول به چشم هام شک کرد ولی وقتی چایی بردم مطمئن شدم خودشه من که هنوز باور نکردم اونا تا یک ساعت پیش اینجا بودن
-نظر بابات و سمیرا جون چیو؟
-مامان خوشش اومد و بابا هم گفت در موردش تحقیق میکنه
-جواب که ندادی؟
-مگه دیوونه ام نگران نباش هنوز عقل دارم اونقدرهام هول نکردم
-گفتم شاید طرف رو دیدی هول شدی همون لحظه بله رو گفتی
-از کجا معلوم جواب من مثبت باشه
-برو یکی دیگه رو رنگ کن من که میدونم تو دلت الان کیلو کیلو قند داره آب میشه
-نازی یعنی همه واقعی بود؟
-نه پس خواب دیدی،معلومه واقعیه
-مامان جون هم امشب اینجا بود انگار جواب من رو میدونست خیلی خوب باهاشون رفتار کرد
-نگران چیزی نباش خانومی همه چیز درست میشه حالا کی برمیگردی
-همون جمعه برمیگردم
-برو بخواب کوچولو امیدوارم خواب های خوبی ببینی

دو هفته بعد از خواستگاری سعید،سپیده بعد از مشورت با خانواده اش بهش جواب مثبت داد و قرار شد توی عید عقد کنن به خاطر اینکه با مراسم ازدواج نیما یکی نباشه روز 12 فروردین رو انتخاب کردن ولی به خاطر کارهاشون سپیده نتونست توی مراسم نیما شرکت کنه
روز قبل از عید تهران بودم بعضی کارها مونده بود و منم همراهشون برای انجام کارهای باقی مونده میرفتم
بعد از یکسال دوری از خونه دوباره کنار سفره هفت سین مادری نشستم و ازش عیدی گرفتم
روز سوم با لباسی که برای عقد سپیده گرفته بودم راهی باغ شدم
باغ زیبا تزیین شده بود بیشتر فامیل های نیما رو میشناختم و با چندتاشون بیشتر آشنا بودم کنار غزل دختر دایی نیما نشستم با هم درباره دانشگاه حرف میزدیم که خواهرزاده نیما خبر اومدن عروس و داماد رو دادن شالم رو سرم کردم و همراه غزل جلوی در رفتیم
برادرم کنار نیما حرکت میکرد تو کت و شلوار خیلی برازنده شده بود چقدر آرزو داشتم که عروسی خودش رو ببینم انگار حرف دلم رو از تو چشمام خونده بود اومد کنارم و گفت:باید برام آستین بالا بزنی فکر کنم داره دیر میشه
-تو اراده کن من دست به کار میشم بهترین ها رو برات کاندید میکنم
-بهترین مال خودت اگه میتونی خواهر همکلاسی ات رو برام جور کن
-شوخی میکنی نیما؟
-نه به جان نازی جدی میگم
-منظورت پروانه است
-آره خودشه
-من از خدامه نگران هیچی نباش خودم جورش میکنم
-من که نگران نیستم پسر به این خوبی چی میخوان دیگه
-رو که رو نیست ولی چیکار کنم که با نظرت موافقم بهتر از داداش من پیدا نمیکنن
-قربون خواهر مهربونم
عروسی عالی بود و به قول مامان قرار بود بخت من تو عروسی باشه خودش میگفت چند نفر اجازه خواستن بیان خواستگاری که حرفهای کیمیا که برای دو تا از فامیلاشون اجازه خواستگاری میخواست حرف های مادری رو تکمیل کرد
قرار بود من 8 فروردین راهی بندر بشم که به خاطر کارهای مادری روز 10 ام حرکت کردم مامان جون وقتی از وقت پروازمون خبر دار شد خودش زنگ زد و از ما دعوت کرد چند روزی رو که میریم بندر مهمونش باشیم

بعدازظهر بود که رسیدیم بندر و یکراست راهی خونه ی مادرجون شدیم
استقبال گرمی داشت و شخصأ مادری و بابا رو به اتافشون راهنمایی کرد و من هم مثل دفعات قبل توی اتاق قبلی موندگار شدم
بعد از عوض کردن لباسام رفتم پیش مامان جون وقتی دیدم در حال صحبت با مادری هستش مزاحمشون نشدم و به سپیده تلفن کردم
-سلام عروس خانم
-سلام نازی کجایی؟پس کی میای؟
-من الان بندرم
-پس کجایی چرا نمیای؟
-خونه ی مامان جون هستم عروس خانم
-جدی میگی؟
-آره شماره رو ببین
-پس چرا نیومدی اینجا؟
-میام عجله ای نیست از آقا داماد چه خبر؟
-خوبه در حال انجام کارهاست البته به همراه دوست محترمشون
-نیازی هم بندره؟
-آره چند روزی میشه که اومده کمک سعید
-همه چیز جوره کمک نمیخوای؟
-یک سلیقه میخوام که سفره عقدم رو بچینه کسی رو سراغ داری؟
-اگه سلیقه ام رو قبول داری در خدمتم
-کی میای؟
-صبح روز عقد
-بی مزه امشب بیا
-نه نمیتونم خسته ام
-فردا صبح میام دنبالت
-خودتو اذیت نکن خودم میام
-سعید رو میفرستم دنبالت
-دختر بذار اول عقد کنی بعد از بچه ی مردم بیگاری بکش
-وظیفه اشه عزیزم
-به خودش هم همین رو میگی؟
-نگران نباش رگ خوابش دستم اومده
-باشه راستی سمیرا جون چطوره؟
-خوبه رفته چیزی بخره و اگرنه نمیذاشت این همه باهات حرف بزنم
-دلم براش تنگ شده
-اونم یکسره سراغت رو میگیره چرا دیر اومدید؟
-کارهای مامان و بابا طول کشید واگرنه زودتر می اومدم
-اشکال نداره مهم اینه نذاشتی بعد از عقد بیای
-نه خیر بنده این مراسم رو از دست نمیدم تازه قراره برای داداشی ام هم زن بگیرم
-اومدی کیس خوب پیدا کنی؟
-نه عزیزم پیدا کردم اومدم جورش کنم
-کی؟
-خودت حدس بزن
-فامیل های ما رو که ندیده بگو کیه؟
-کی رو دیده که الان میتونه تو جشن باشه
-کی؟
-چقدر خنگی تو یکم فکر کن
-نمیدونم
-ولش کن بعدأ متوجه میشی
-اذیت نکن نازی بگو دیگه
-دلم برات سوخت میگم
-بگو دیگه
-پروانه
-شوخی؟
-کاملأ جدی هستم خانم
-نه داداشت هم خوش سلیقه است
-به خواهرش کشیده
-کجا تو خوش سلیقه بودی من خبر نداشتم
-خیلی رو داری سپیده
-خواب قهر نکن فردا می بینمت
-نمیدونم
-تلافی نکن نازک نارنجی سعید میاد دنبالت
-تا ببینم چی میشه
-میای
-برو به کارت برس
-شب خوش
-شب خوبی داشته باشی عزیزم
فردا صبح رأس ساعت 9 سعید جلوی در بود به همراه نیما به خونه ی سپیده رفتیم سعید خیلی خوشحال بود و میگفت تقریبأ همه ی کارها رو جور کرده و منتظر فرداست ذوق و شوق اتفاق پیش رو باعث شده بود مثل بچه ها شاد باشه و میدونستم سپیده هم همین حال رو داره
وقتی رسیدیم جلوی در نیازی رو دیدیم خیلی کوتاه سلام کردم و وارد خونه شدم
-عروس خانم کجایی؟
-سلام نازنین جون خوبی؟
-سلام سمیرا جون تبریک خانم
-خوش اومدی عزیزم دست به تو باشه خوشگلم
-فعلأ زوده سپیده عجله داشت
-بهتر نیست پشت من کم حرف بزنی؟
-سلام خواهر خودم خوبی؟
سپیده اومد بغلم کرد و گفت:میبخشمت ولی باید تنبیه بشی
-حالا تنبیه من چیه؟
-میفهمی
-بیخود کردی من کار اشتباهی نکردم
صدای سعید که کنار نیما و پدرام درست پشت سر من ایستاده بودن ما رو متوجه اونها کرد که گفت:اتفاقا به خاطر دیر کردن بدجور ما رو تو دردسر انداختید
-دردسر؟
-سعید رو ول کن نازی بریم لباس رو نشونت بدم
-ترجیح میدم برای من هم سوپرایز باشه
-میخوام نظر بدی
-سلیقه ی تو حرف نداره مطمئنم
-مواظب نوشابه های زیر پاتون باشید نریزه زمین
نیما این رو گفت و روی مبل نشست و ادامه داد:بهتر نیست عروس خانم نشون بده چقدر خونه داری از مادرشون یاد گرفتن
بعد هم به سینی شربت که دست سمیرا جون بود اشاره کرد و خندید
سپیده خیلی سریع راهی شد و چند لحظه بعد با ظرف شیرینی برگشت و گفت:خوب شد به درس ها اشاره کردید آقا نیما چند روزی از برنامه عقب موندم حالا چه نمره ای میگیرم
کنار نیما نشستم و گفتم:نیما جان حریف زبون عروس خانم نمیشه زیاد تلاش نکن
-من دلم برای داماد میسوزه فردا از گشنگی بلایی سرش نیاد
-اتفاقأ دست پخت سپیده حرف نداره
-مگه اینکه تو ازش تعریف کنی نازی جان
سمیرا جون این حرف رو زد و پسرا رو به خوردن شربت و شیرینی دعوت کرد
-نه جدی میگم سمیرا جون به نظرتون ما چه جوری یک سال و نیم با هم زندگی کردیم
-چه جوری؟
-معلومه دیگه با نون و پنیر
سپیده از طرفی خنده اش گرفته بود و از طرفی هم حرص میخورد گفت:تو هم رفتی تو جبهه ی اینا
-عزیزم مادرم بهم یاد داه همیشه راست بگم واگرنه من تو جبهه ی تو هستم
-بابا جنگ خیلی وقته تمام شده فردا مراسم عقد داریم
-آقای نیازی اینجوری دارید از دوستتون دفاع میکنید
-سپیده خانم قرار بود لباس رو به دوستتون نشون بدید بهتر نیست آتش بس اعلام بشه
-راست میگید پاشو بریم نازی بذار خودشون جنگ رو ادامه بدن هر وقت بابا اومد ما رو خبر کنید اونوقت وارد بحث میشیم
-قبول نیست خانم خانوما اونوقت من جرأت ندارم جلوی پدر جنابعالی بگم بالای چشم شما ابرو تشریف داره
-همینه که هست هنوز دیر نشده تا فردا قبل از عقد وقت داری منصرف بشی
-جدأ؟
-سعععععععید
با سپیده به اتاقش رفتیم
-ببین میتونی کاری کنی پسره فرار کنه
-خواب فرار کنه
-جدی فرار کنه
-آره
-دروغ گو دشمن خداست سپیده خانم
-اونها رو ول کن بیا اینجا
لباس ساتن سفیدی رو از تو کمد درآورد و جلوش گرفت نیم تنه ی بالای لباس پر از منجوق دوزی های برجسته بود که وسط گلها مروارید کار شده بود و به دامن که میرسید ساده پایین اومده بود و روی زمین کشیده میشد یک خط باریک کنار پای چپ مثل طراحی شده بود
-چطوره؟
-عالیه در عین سادگی زیباست بپوشی مثل فرشته ها میشی
سپیده بر خلاف جنوبی ها چهره ی سفیدی داشت و با چشمهای عسلی زیبایی اش تکمیل شده بود
-کاری مونده انجام بدی؟
-نه همه کارها انجام شده فقط سفره عقد مونده که امشب وسایلش رو میارن و برام درستش میکنی فردا صبح هم با هم میریم آرایشگاه
-نه من فردا صبح سفره رو درست میکنم تو خودت برو آرایشگاه
-چونه نزن نازی من فردا تنهام باید تو باشی
-یک عالمه فامیل دارید تنها نمیمونی
-من میخوام با تو باشم یک عالمه فامیل ارزونی خودت
-ولی...
-ولی نداره لباست رو آوردی؟
-قرار نبود بمونم
-الان قراره بمونی فردا میگم سعید بره بیاره
-مگه راننده استخدام کردی هرکاری میشه میگی سعید
-مطمئنم خوشحال میشه کمک کنه
-کمک آره نوکری نه
-دختر خانم با آقای ما درست صحبت کن
-همین الان داشتی میگفتی آقاتون اگه منصرف شده اقدام کنه
-حالا من یه چیزی گفتم تو چرا باور میکنی ضرب المثل قدیمی ها رو نشنیدی میگن زن و شوهر...
-اول بذار خطبه عقد جاری بشه بعد بگو زن و شوهر
-راستی عروسی نیما چطور بود؟
-عالی خیلی جات خالی بود
-پس خوش گذشت؟
-آره تازه چند تا خواستگار هم پیدا کردم
-چند تا؟
-به من نمیاد خواستگار داشته باشم؟
-کی گفته بگو سرت شلوغ بوده که دیر اومدی
-چه جورم
-جدی میگی؟
-مگه شوخی دارم
-خواستگاری هم اومدن؟
-به نظرت من اجازه ی این کار رو میدم؟ولی تابستون فکر کنم مجبور بشم قبولشون کنم
-پس باید عجله کنه!
-کی؟
خیلی هول شد و یکدفعه گفت:فکر کنم گلوی دکتر یه چیزی گیر کرده داره خفه اش میکنه
-دکتر؟
-رامین رو میگم دیگه
-چرت نگو
سپیده بحث رو ول کرد و من هم دیگه بهش پیله نکردم
بعد از شام نیما برای رفتن آماده شد و گفت:نازی تو میمونی؟
-آره امشب میخوایم سفره ی عقد رو درست کنیم
-پس من فردا صبح لباس رو برات میارم
-قربون داداش خوبم شب به خیر
-خدانکنه شبت بخیر
سعید،نیما رو به خونه ی مامان جون رسوند و بعد برگشت
به کمک هم وسایل رو به اتاق آوردیم آب نما رو میخواستم وسط قرار بدیم که نیازی گفت:چی کار میکنید سنگیه بذارید الان سعید میاد جابه جاش میکنیم این همه وسیله از یک جای دیگه شروع کنید
-نمیشه باید از همین جا شروع کنیم
-پس یکم صبر کنید خانم فروزش
-مثل اینکه چاره ی دیگه ای نداریم
با سپیده روی مبلی که کنار اتاق بود نشستیم و به اونها که وسایل رو می آوردن نگاه میکردیم بعد از اینکه کارشون تموم شد به سمت آب نما اومدن تا وسط قرارش بدن بماند که چقدر برای پیدا کردن وسط ما چپ و راست کردیم جذابیت اونجا تکمیل شد که من میگفتم چپ سپیده سمت راست رو نشون میداد و برعکسش اونهام که ناجور قاطی کرده بودن تصمیم گرفتن راهنمایی های ما رو نادیده بگیرن و خودشون اون رو جابه جا کردن و زودتر به نتیجه رسیدن و با کارشون ما رو راضی کردن
ساعت 3 بامداد بود که سفره چیده شد و ما برای خواب آماده شدیم ولی اون شب انگار خوابی نبود تا حوالی صبح داشتیم خاطراتمون رو مرور میکردیم بعد از نماز بالاخره خواب به چشمهای ما اومد

تازه خوابیده بودیم که سمیرا جون صدامون کرد و گفت باید بیدار بشیم
-الان نه یکم دیگه بخوابیم مامان
-این چه وضعیه مگه شما دیشب نخوابیدید؟
-سمیرا جون امروز عروس خانم با چرت نیمه پاره میخواد بله بگه
-نخوابیدید؟
-تا ساعت 6 بیدار بودیم
-پسرا که گفتن ساعت 3 کار تموم بود
-ما خوابمون نمیبرد یک عالمه حرف زدیم تازه ساعت 6 بود که خوابیدیم
-اصلأ فکر ندارید زودتر حاضر بشید الان پسرا برمیگردن
-کجا رفتن؟
-رفتن شیرینی و گلها رو بگیرن راستی نازی جان داداشت هم تماس گرفت گفت لباس رو میاره آرایشگاه
-بلده؟
-با پدرام و سعید میاد نگران نباش
ساعت 10 بود که پدرام و سعید ما رو رسوندن آرایشگاه و بعدش سپیده رو بردن تو اتاق مخصوص ناجور حوصله ام سر رفته بود حوالی 2 بود که کار من تموم شد ولی سپیده هنوز مشغول بود از گشنگی داشتم بیهوش میشدم که بالاخره به دادم رسیدن
یکی از شاگردهای آرایشگاه گفت برامون غذا آوردن شال سرم کردم و از در خارج شدم
سعید و نیما جلوی در بودن و پدرام هم اون طرف ماشین ایستاده بود
-سلام
نیما در جواب گفت:سلام به روی ماهت
سعید که کمی عقب تر رفته بود نیما ادامه داد:برم به مادری بگم برات اسفند دود کنه
-بسه نیما جان لباسم رو آوردی؟
نیما به سمت ماشین رفت و از صندلی عقب لباس رو برداشت تو این فاصله با سعید و پدرام احوالپرسی کردم و در جواب سعید که از سپیده بی خبر بود گفتم:من که تو هستم ازش خبر ندارم شما که بیرون هستید که دیگه جای خود دارید نذاشتن من برم تو اتاق
-کی کارتون تمام میشه؟
-کار من که تمومه باید ببینم کی سپیده رو آزاد میکنن
به طنز حرفم خندیدن و ازم خداحافظی کردن و نیما گفت:برو داخل ما هم میریم
بسته ی غذا رو برداشتم و در رو بستم و از یکی خواهش کردم به سپیده بگه غذا آوردن یک ربع گذشته بود چون خبری از سپیده نشد غذام رو خوردم و برای پوشیدن لباسم از یک دختر کمک گرفتم و شلوار سفیدی رو که پایینش کار شده بود رو پوشیدم و دامن رو دوباره به جالباسی بند کردم
ساعت 4 بود که سپیده بالاخره از اتاق خارج شد واقعأ حدس ام درست بود تو اون لباس عین فرشته ها شده بود اینقدر خواستنی شده بود که بی توجه به حالتش جلو رفتم و در آغوش گرفتمش
-خیلی ماه شدی سپیده
-از خودت خبر نداری نازی همین جوری رفتی جلو در؟
-آره چطور مگه؟
-خجالت نمیکشی همین شما هایید که پسرای مردم رو از راه بدر میکنید دیگه
-کم چرت بگو چطوری میخوای غذا بخوری؟
-گرسنه نیست تو اتاق هم کیک و ساندیس خوردم زنگ بزن بیان دنبالمون
-مطمئن؟
-آره راستی چرا دامنت رو نپوشیدی
-این وضع منه میگی دارم پسرا رو از راه به در میکنم اون یک وجب پارچه رو میپوشیدم چی میخواستی بارم کنی
-بی مزه ولی شلوارت قشنگه
-معلومه قشنگه چون سلیقه ی نازنین خانومه
-باز پررو شدی برو زنگ بزن دیگه
شماره ی نیما رو گرفتم جواب نمیداد وقتی دیدم نمیشه پیداش کرد شماره سعید رو گرفتم در حال مکالمه بود
-نیما جواب نمیده،آقا داماد سرش شلوغه نمیتونه بیاد
-اذیت نکن نازی چی شد؟
-سعید مکالمه داشت
-با پدرام تماس بگیر
-بیا خودت حرف بزن الان میگه مگه راننده استخدام کردی
-نمیگه جواب بده
با اولین بوق برداشت و گفت: سلام
-سلام آقای نیازی فروزش هستم
-شناختم خانم امری داشتید؟
-کار سپیده تموم شده ولی آقا سعید و نیما جواب تلفن رو ندادن
-سعید داره با مادرس حرف میزنه نیما هم گوشی اش رو خونه جا گذاشته باید بیان دنبالتون؟
-بله اگه زحمتی نیست!
-فکر نکنم زحمتی داشته باشه بهشون خبر میدم
-ممنون خداحا...
-میتونم یک سوال بپرسم؟
-سوال؟
-ولش کنید الان به بچه ها خبر میدم
-بازم ممنون
گوشی رو قطع کردم و به سپیده گفتم:آقا داماد داره با مادرش صحبت میکنه راستی اخلاق مادرشوهر چطوره؟
-عالی تا اینجا که خیلی مهربه بوده
-خدا از اینجا به بعدش رو به خیر کنه
-نگو اینجوری خیلی مهربونه تازه من رو هم خیلی دوست داره
-به نظرم دوست داشتنی رو باید دوست داشت
در حال صحبت با سپیده مانتوم رو پوشیدم و شنل سپیده رو هم براش بستم
-حالا وقت اذیت کردن آقا داماده
-سعید رو چیکار داری دامن ات رو فراموش نکنی
-یادم نمیره خدا کنه زودتر بیاد
همون لحظه زنگ در رو زدن که سپیده گفت:حلال زاده است اومد
خیلی سریع شنل رو رو صورتش کشیدم و گفتم:حق نداری عقب بزنیش افتاد؟
سعید داخل شد و جلوی سپیده ایستاد دسته گل رو بهش داد و گفت:نمیشه شنل رو برداری
به جای سپیده من جواب دادم:مثل اینکه تا یک ساعت دیگه قراره عقد کنید فراموش کردید
-ما صیغه ی محرمیت خوندیم نازنین خانم
-شرمنده آقا سعید تازه بهتر عجله کنید مهمونا منتظرن
هرکاری کرد که صورت سپیده رو ببینه ولی وقتی دید کاری نمیتونه بکنه از روی شنل بوسه ای به سرش زد و گفت:هر طور باشه قبولش دارم بعد هم دستش رو گرفت و با هم از آرایشگاه خارج شدن
وسایلم رو برداشتم و بعد از اونا خارج شدم دنبال نیما میگشتم که با پدرام مواجه شدم.ظرف غذا رو از دستم گرفت و در ماشین رو برام باز کرد هنوز ایستاده بودم که گفت:سوار نمی شید؟
به خودم اومدم و گفتم:چرا سوار میشم پس نیما کجاست؟
-خونه موند تا به پدر سپیده خانم کمک کنه
سوار ماشین شدم و حرکت کرد خیلی سریع راهی رو که از سپیده و سعید عقب مونده بودیم رو جبران کرد و با فاصله از اونا سرعت رو کم کرد
-حالا میتونم سوالم رو بپرسم؟
-راحت باشید
چند دقیقه سکوت کرد وقتی دیدم حرفی نمیزنه گفتم:پشیمون شدید؟
-نه بهتره بذارم تو یک فرصت مناسب تر
-هر طور راحتید راستی خواهرتون اومدن؟
-آره پروانه صبح با پدر و مادرم رسید
-چه خوب
-چطور؟
-همین جوری خیلی دوست داشتم دوباره ببینمشون
تا رسیدن به خونه حرفی نزد و من هم تلاشی برای شکستن سکوت نکردم وقتی رسیدیم تشکر کردم و دامن و ظرف غذا رو برداشتم و وارد خونه شدم
تا سپیده با سعید از سیل عظیم فامیل رها بشن به آشپزخونه رفتم و ظرف غذا رو تو یخچال گذاشتم و به سمت مادری و مامان جون رفتم
-چقدر قشنگ شدی گلم نیما میگفت خیلی ناز شدی
-قربونتون برم نیما همیشه اغراق میکنه
-بچه ام راست گفته چرا اغراق
-سپیده چطور شده؟
-عالی مثل فرشته ها شده
-منم همین رو گفتم
از تو کیفش یک صندوق کوچیک درآورد و داد دست من
-این چیه؟
-می اندازی گردنت
-من؟
-آره یه یادگاریه از کسایی که خیلی براشون ارزش قائلم و بهشون مدیونم میخوام امشب بندازی گردنت
-وقتی لباسم رو پوشیدم می اندازم
-آفرین دختر حرف گوش کن خودم
با نشستن سعید و سپیده به سمت اتاق عقد رفتم و به همراه ستاره،پروانه،روح انگیز و سحر ناز کار قند سابیدن رو انجام دادیم آخرین نفر نوبت من بود با لبخند قند رو از پروانه گرفتم و گفتم:دست به خودت باشه خانومی
-ممنون عزیزم
جای پروانه قرار گرفتم و شروع کردم چند لحظه بعد سپیده جواب بله رو به سعید داد و بعد هم عاقد از سعید بله رو گرفت صورت سپیده رو بوسیدم و به سعید هم تبریک گفتم مادری وارد شد و به سپیده یک گردنبند با اسم خودش داد و به سعید هم یک سکه داد و من هم کادویی رو که قولش رو دادم بودم به سپیده دادم
اونایی که تو اتاق عقد بودن میخواستن بدونن تو اون جعبه منبت کاری شده چیه
-بازش کنم؟
-اگه دوست داری آره
-من که میدونم چیه اینا فوضولن
سپیده در جعبه رو باز کرد و گردنبند و آویز بیضی شکل اون رو بیرون آورد
دو طرف آویز با نگین فیروزه اسم دوتاشون حکاکی شده بود و داخل آویز عکسشون قرار داشت
سعید با صدای بچه گونه ای گفت:پس من چی این که یک دونه است؟
-باید با خود سپیده کنار بیاید
-نه خیر مال خودمه بهش نمیدم
از حرفهای اونا خنده ام گرفت و گفتم:خودتون به توافق برسید
از طرف دیگه نیما به سعید نزدیک شد و بعداز تبریک لت:میدونستم نازی این کار رو میکنه ولی من زرنگ ترم بعد هم بسته ای رو به دست سعید داد و گفت:قابل شما رو نداره سعید جان
-ممنون راضی به زحمت نبودیم
بعد هم نیازی به جمع اضافه شد و سعید رو در آغوش گرفت و بهش تبریک گفت و بسته ای رو به سپیده داد و گفت:تبریک خانم امیدوارم دوست منو خوشبخت کنید
-آقای نیازی بهتر نیست سفارش دوست من رو به رفیق شفیقتون بکنید تا خوشبختش کنه
-من به توانایی های سعید واقفم خانم فروزش
-نه مثل اینکه جنگ قرار راه بیوفته
-پدرام بحث جنگ اومد وسط ول کن تو رو خدا من باید عواقبش رو تحمل کنم تو که راحت میری دنبال زندگیت
-ترسو نباش سعید
-آقا داماد موافقم دوستت راست میگه اگه از الان کوتاه بیای کلاه ات پس معرکه است
همه به سمت صدای جدید برگشتیم و با دیدن دکتر بهش خوش آمد گفتیم و اون هم به جمع اضافه شد
-چه طوری پسر عمه
-باید زودتر شوهرت میدادن
-چرا؟
-آخه مثل دخترای خوب منو پسر عمه صدا کردی نه دکتر
-تحول دیگه
-تو و تحول بعید میدونم بعد به سمت من برگشت و گفت:شما چطورید سحر خانم سابق و نازنین خانم حال؟
-ممنون دکتر خوبم
-شما رو هم باید شوهر بدن که منو به اسم صدا کنید
-برای اینکار لازم نیست خودتون به دردسر بندازید میتونم جور دیگه ای هم صداتون کنم ولی اینجوری به نظرم بهتره
-نظر ما هم که مهم نیست
سپیده گفت:اصلأ و ابدأ برای چی مهم باشه
نیما و پدرام هم با رامین آشنا شدن و بعد صدای سمیرا جون بلند شد و از آقایون خواهش کرد مجلس رو ترک کنن
-مثل اینکه باید جبهه مون رو ترک کنیم
-بریم نیما جان که دفعه بعد با کفگیر و ملاقه میان سراغمون
با حرف پدرام اونا جلوتر از همه از اتاق خارج شدن و بعد هم سعید و سپیده به سالن رفتن پست اونا خواستم خارج بشم که رامین صدام زدم
-نازنین خانم
جلوی در ایستادم و گفتم:بله
-امروز واقعأ زیبا شدید درست مثل اسمتون..


مطالب مشابه :


رمان در مسیر سرنوشت

dooob - رمان در مسیر سرنوشت - مهربانی و خنده و دوستی (زندگی) - dooob




رمان در مسیر سرنوشت3

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان در مسیر سرنوشت3 رمان سرنوشت و جریان زندگی من(شیوا اسفندیاری)




رمان در مسیر سرنوشت8

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان در مسیر سرنوشت8 - انواع رمان های فانتزی،عاشقانه،اجتماعی




رمان سرنوشت را میتوان از سرنوشت

رمان عاشقانه رمان سرنوشت را میتوان از 48- رمان مسیر




سرنوشت اوین قسمت اخر

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - سرنوشت اوین قسمت اخر - انواع رمان های رمان در مسیر آب و آتش




رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت 6 (قسمت آخـر)

رمـان♥ - رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت 6 (قسمت آخـر) - مرجع تخصصی رمانرمان مسیر




برچسب :