رمان یکتا

  • رمان یکتا- موبایل

    عنوان کتاب:یکتا نویسنده:سهیلا کریمی تعداد صفحات:1151 خلاصه:یکتا به مدتی طولانی با پسری به اسم بابک دوسته و خیلی بهم علاقه مند هستن اما بابک که پسری هوس بازه بعد از مدتی خیلی راحت به یکتا می گه که تاریخ مصرفش تموم شده و دوستیشون رو بهم می زنه،شوک شدیدی به یکتا وارد می شه و دچار افسردگی میشه تا اینکه شاهین،دوست بابک جلو میاد و به یکتا ابراز علاقه می کنه و باهاش دوست میشه و تصمیم به ازدواج میگیرن،یکتا از طریق این رابطه عاطفی دوباره روحیش رو بدست میاره و سعی در فراموش گذشته داره اما قبل از مراسم خواستگاری،شاهین رو با یه دختر دیگه می بینه! دو بار خیانت پشت سر هم، خارج از توانِ یکتاست و او را به بیمارستان می کشونه. از آن به بعد یکتا تصمیم می گیره که به هیچ پسری اعتماد نکنه و از همشون انتقام بگیره به این شکل که اونا رو عاشق خودش می کرد و بعد جلوی چشم اونها بهشون خیانت می کرد تا اینکه "کیارش مهرافروز" وارد زندگیش میشه ،پسری که صادقانه عاشق یکتاست اما یکتا دیگه به هیچ مردی اعتماد نداره و... دانلود



  • یکتا

    آخر سال تحصیلی بود. قرار بود بعد از تعطیل شدن مدرسه،نازنین و نیما به ماه عسل بروند و کیارش تلاش می کرد با این بهانه مرا نیز راهی کند.نازنین نمره ها را وارد لیست کرد و دست ها را به طرفین کشید.- آخیش راحت شدم.من هم آخرین جرعه ی چایی ام را نوشیدم و لبخند زدم.- راستی خریداتون تموم شد؟- دو روز پیش تموم شد. نبودی ببینی کیارش چه حرصی می خورد.- برای چی؟!- برای خرید لباس عروس. لباسی که انتخاب کردم،سرشونه و سر سینه اش باز بود. اون هم مخالفت کرد و یه لباس دیگه که پوشیده بود،انتخاب کرد.- خب!!- هیچ چی،بعد از قهر و دعوا،همون لباسی رو که می خواستم خریدیم.- دو روز دیگه زندگی مشترکت با کیارش شروع می شه،خوشحال نیستی؟!نگاهم به نقطه ای نامعلوم خیره و چهره ام بی رنگ شد. با صدایی که نشان از رسیدن سرما و یخبندان هولناکی می داد،جواب دادم:"نه!"او ترسیده و متحیر نگاهم می کرد. شاید خیلی بد گفته بودم که نازنین این جور نگاهم می کرد!وقتی به حال طبیعی برگشت،گفت:"یکتا،کیارش مرد خوبیه!"شانه بالا انداختم و سکوت کردم.- یه حرفی بزن!- حرف هامو زدم،شما اهمیت ندادید.- هنوزم نمی خوای باهاش ازدواج کنی؟محکم جواب دادم:"نه!"- اما دو روز دیگه عروسی می کنید!- این چیزیه که شما می خواستید،خوشحالید،نه؟در باز شد. خانم مدیر وارد شد و گفت:"خسته نباشید!"سپس رو به من ادامه داد:"خانم درخشان،از فردا می تونید نیایید و پیشاپیش بابت ازدواج تون تبریک می گم. امیدوارم خوشبخت بشید."* * * * *شب عروسی،تا صبح بیدار بودم. گویی زندانی محکوم به اعدامی بودم که صبح فردا به قتل گاه خواهد رفت. طول و عرض اتاق را پیمودم،روی تخت نشستم ،برخاستم و باز هم راه رفتم. روی تخت دراز کشیدم،ایستادم و اتاق را با دقت نگاه کردم،انگار وداعی ابدی بود!(خدایا چرا نمی تونم اون طور که دوست دارم،زندگی کنم؟!چه قدر خسته ام چه قدر دلتنگم و چه قدر احساس بی کسی می کنم!)دلم می خواست فریاد بکشم و با فریادم،دنیا را بلرزانم. اما حتی امکان فریاد کشیدنم نبود!(از فردا شب باید با کیارش زندگی کنم؟نه،نه!)سپس خودم را دلداری دادم.(من فقط توی خونه ای زندگی می کنم که اون هم زندگی می کنه،همین!اما اگه بخواد جسمم رو تصاحب کنه؟!) و آهسته و بی صدا نالیدم:( نه،نه،نه!خدایا!پس کجایی؟)تلاش کردم ذهنم را منحرف کنم: (امروز نازنین در مورد سام صحبت می کرد. نمی دونم چی شده که یاد سام افتاده بود!می گفت؛اون پسر خوبی بوده و عاشق من. البته به خوبی و عاشقی کیارش نبوده!هیچ وقت به سام جدی فکر نکردم و به سام های زیادی که اومدند و پَرشون دادم. ای کاش زندگیم شبیه زندگی دخترهای دیگه بود،عادی و بی دغدغه!ای کاش بابام...!)با این افکار و گذراندن لحظه های پر تشویش صبح شد.مادر ...

  • یکتا

    یکتا

    بعد ازظهر روز جمعه بود. مثل همیشه من و مادر تنها بودیم. تلفنی با نازنین صحبت می کردم که صدای زنگ خانه را شنیدم(یعنی کیه؟) و چند دقیقه بعد،صدای مادر را.- سلام عزیزم!دلم برات تنگ شده بود.بدون اینکه نگاهش کنم،جواب دادم:"برای چی اومدی؟"- اومدم ببینمت.سپس کنارم نشست.(چه ادکلن خوش بویی زده!)- با کی صحبت می کردی؟- به تو مربوط نیست.نزدیکم شد. خودم را کنار کشیدم.در همان لحظه مادر صدایم زد و اتاق را ترک کردم- کیارش قهوه دوست داره یا چایی؟(چه می دونم؟) اما نباید مادر می فهمید.- مگه تازه چایی دم نکردید؟- چایی تازه دم داریم،اما اگه قهوه می خوره،آماده کنم. برو ازش بپرس!وارد اتاق که شدم،تلفن همراهم دستش بود. عصبانی به سمتش رفتم،آن را گرفتم و گفتم:"به چه حقی به تلفنم دست زدی؟"مبهوت نگاهم کرد و با لحنی سست،در حالی که تلفنش را به سمتم می گرفت،جواب داد:"بعد از این،موضوع پنهانی ندارم. بگیر چک کن!"دستش را پس زدم و با همان عصبانیت پرسیدم:"مامان می گه چایی می خوری یا قهوه؟"- چایی.نزد مادر برگشتم و گفتم:"چایی می خوره. انگار خیلی دوستش داری که داری لوسش می کنی!"مادر مرا بوسید و با لحنی پر مهر که مخصوص مادرهاست گفت:"عزیز دلم!اون قدر برام عزیزی که حاضرم بیشتر از اینا،لوسش کنم."وقتی سینی چایی را دستم می داد،چشمهایش پر از اشک بود.- آرزو می کنم اون قدر خوشبخت بشی که لبخند،یه لحظه هم از چهره ات جدا نشه.(مامان بیچاره ی خوش خیالم!)- فدای تو مادر مهربون بشم.سینی را روی میز گذاشتم و به سمت اتاقم رفتم.- بیا توی پذیرایی چایی بخور!- یکتا!جوابش را ندادم و به سمت پذیرایی رفتم.نیم ساعت بعد رو به مادر گفت:"اگه اجازه بدید همراه یکتا می ریم بیرون."- صاحب اختیاری پسرم.- برای شام هم منتظرمون نباشید.- آخر شب زود برگردید!- چشم!سپس نگاهم کرد و اشاره کرد حاضر شوم.(چه خود سر،چه پررو!حالا منو توی عمل انجام شده قرار می دی!صبر کن آقای زرنگ به حسابت می رسم.) تا آنجایی که امکان داشت،معطل کردم.داخل اتومبیل نگاهی به چهره ام انداخت و سری تکان داد. از این که او را عصبانی کرده بودم،خیلی به شوق آمده بودم.- یکتا!می خوایم مهمونی بریم؟- فکر نمی کنم چه طور؟جعبه ی دستمال کاغذی را به سمتم گرفت و گفت:"آرایش صورتت رو کم کن!"جعبه را گرفتم و روی صندلی عقب پرت کردم،گفتم:"نمی کنم!"- آخه...حرفش را قطع کرده گفتم:"اگه مشکلی داری،تنها برو!"دستانش را دور فرمان چنان فشار داد که انگشتانش قرمز شد. با عصبانیت و در سکوت به روبرو خیره بود و بی هدف رانندگی کرد. آن قدر در خیابانها چرخید که دچار سرگیجه شدم.- خسته شدم.نگاهم کرد،هنوز عصبانی بود. سپس با لحنی که تلاش می کرد عصبی نباشد گفت:"ما با هم نامزدیم،درسته؟"طلبکارانه ...

  • یکتا

    سرانجام روزی را که کیارش انتظارش را می کشید،فرا رسید و من با پای خودم و بدون درد به بیمارستان رفتم؛زیرا زایمانم طبیعی نبود.با درد و ناله ،به هوش آمدم. مادر و کیارش بالای سرم بودند.مادر خم شد و بوسیدم،گفت:"مبارک باشه عزیزم!"چیزهایی شبیه به گل نرگس اتاق را پر کرده بود. کمی که حالم بهتر شد،متوجه شدم خود گل نرگس است. کیارش،آن دستم را که به آن سرم وصل نبود،نوازش می کرد ،بعد نیز آرام آرام به لبش نزدیک کرد و بوسید. مادر،تنهایمان گذاشت و من تلاش کردم دستم را از چنگ دستان او ،آزاد کنم که نتوانستم . درد شدیدی را تحمل می کردم،چشمانم را بستم. گرمای لبی روی لبم سبب شد پلکهایم را از هم جدا شوند و روبرگردانم.- راحتم بذار!بی توجه به سخن و رفتارم،گفت:"عشق من ،تبریک می گم. بابت دختر خوشگلی که بهم هدیه کردی،سپاسگزارم."(احمق دارم از درد می میرم) سپس ملافه توی دستم مشت و فشرده شد،شاید کمی از دردم کاسته شود.نگران پرسید:"خیلی درد داری؟"- دارم می میرم.با شتاب اتاق را ترک کرد و همراه دو پرستار برگشت.(مامان کجا رفت؟)پرستارها سرنگ هایی را داخل سرُم فرو کردند و رفتند.تشنه بودم،گفتم:"آب می خوام."- عزیزم،نباید آب بخوری!- خیلی تشنه ام،آب می خوام.- در حال حاضر نمی شه.سپس دستمالی خیس کرد و روی لبم مالید . مادر هم آمد.- مامان،تشنه ام،آب می خوام.- نمی شه دخترم،باید تحمل کنی.در باز شد و تخت کوچک چرخ داری که پرستاری زیبا و جوان آن را هدایت می کرد،وارد اتاق شد و گفت:"تبریک می گم خانم مهرافروز،چه دختر خوشگلی به دنیا آوردید!" سپس تخت را کنار تختم متوقف کرد و نوزاد را در آغوش گرفت،رو به کیارش گفت:"آقای دکتر،خواهش می کنم کمک کنید همسرتون بنشینند."کیارش حرف نگاهم را خواند و نوزاد را از پرستار گرفت و گفت:"ممنون،شما به کارِتون برسید."پرستار لبخند زنان رفت.کیارش گفت:"بخوابونمش کنارت،ببینیش؟"با تنفر رو برگرداندم و مادر با تاسف سر تکان داد.(باید جلوی مامان مراقب رفتارم باشم.)کیارش رو به مادر گفت:گمامان،براتون ناهار بگیرم؟"- نه پسرم،توی بیمارستان نمی تونم چیزی بخورم.- این جوریکه نمی شه،از صبح چیزی نخوردید.- می رم رستورانی که کمی پایین تر از بیمارستانه،ناهار می خورم.- پس بریم.- نه یکتا تنها می مونه.- شما برید،من پیشش می مونم. ببخشید تنهاتون می ذارم.- خواهش می کنم پسرم!سپس رو به من کرد و گفت:"برم دخترم،کاری نداری؟"- نه،زود بیا!مادر که رفت،نوزاد شروع به گریه کرد. پرستار آمد و گفت:"گرسنه است،باید شیر مادرش را بخوره."دلم نمی خواست شیرش بدهم. حالم خوب نبود و درد داشتم. به کیارش نگاه کردم. او نیز با التماس نگاهم کرد.(ای کاش مامان نرفته بود) مجبور شدم با کمک کیارش به نوزاد شیر ...

  • یکتا

    دوباره نشست و ناباورانه گفت:"مطمئنی؟!"- آره بلند شو!کنارم خوابید،اما با فاصله.(چه خوب که خودش رعایت می کند.)خواب بعدازظهر،بی خوابم کرده بود و داشتم کلافه می شدم . صدای نفس های منظمش نشان گر خواب عمیقش بود.(خوش به حالش ،چه زود خوابش برده!) به سمتش چرخیدم و سرم را روی کف دست راستم گذاشتم. چراغ خواب،روشن بود.(کیارش مرد مهربونیه!نه،نه این طور نیست. خدایا،چرا امشب حالم یه جوریه؟!کاش،خوابم ببره!) اما خواب از چشمانم فراری بود. (یادش بخیر اون وقتها با من مهربون بود و اصلاً عصبانی نمی شد،دستای مردونه اش دستام را نوازش می کرد،نگاهش پر مهر بود...مگر حالا نیست؟!نمی دونم،نمی دونم. کاش خوابم می برد!)آن شب،حال غریبی داشتم،حالی که برایم ناآشنا بود.(دارم گول می خورم،این حماقت،بزرگترین حماقت زندگیمه!)ناگهان کلافه شدم.صبح با غرغر نازنین از خواب بیدار شدم.- یکتا چه قدر می خوابی!بسه،خوش خواب!تو که خواب آلو نبودی؟پاشو ،بجنب!این کیارش بیچاره از دستت چی می کشه!چشمانم را مالیدم و گفتم:"چیه شلوغش کردی؟"- بابا،رو تو برم!بی حوصله پرسیدم:"مگه ساعت چنده؟"- نزدیک یازده.نشستم و خمیازه ی پر صدایی کشیدم و گفتم:"بقیه کجان؟"- پایین منتظر بیدار شدن خانم.- که چی بشه؟با تمسخر جواب داد:"که هیچی،ما که نیومدیم مسافرت."- خب بابا،تو برو منم می یام.داشتم به سمت حمام می رتم که با ملایمت گفت:"یکتا!"به سمتش چرخیدم- دیشب نباید اون حرفو می زدی!- کدوم حرف؟!- همون که هیچ وقت بچه دار نمی شی.با چهره ای برافروخته و لحنی عصبی پرسیدم:"برای چی؟!"- کیارش ناراحت شد،جلوی نیما هم خوب نبود.حقیقت رو گفتم. لازم باشه،بازم می گم. تو هم پاشو برو،وگرنه بعد می بینی.* * * * *به تهران که برگشتیم،اولین روز کاری،روز فرد بود و باید به آموزشگاه می رفتم. ساعت شش و سی دقیقه،بیدار شدم.با شوق به حمام رفته و بعد مقابل آینه ایستادم و با آرایشی ملیح،چهره ام را زیباتر نمودم. مانتو مشکی،شلوار کتان به همان رنگ پوشیدم و روسری که زمینه ی رنگی اش مشکی بود و با گره ای کوچک زیر چانه ام،چهره ام را خواستنی تر می کرد،به سر کردم. البته تمام اینها را نازنین گفته بود و من هر وقت می خواستم در نهایت زیبایی باشم،همین روسری را به سر می کردم.از در اتاقم که خارج شدم با کیارش روبرو شدم. از وقتی که از مسافرت برگشته بودیم،دوباره اتاق خوابمان جدا شده بود و او نیز آماده ی رفتن بود.نگاهش به صورتم افتاد و همان جا میخکوب شد. می دانستم در حال انفجار است،به همین دلیل تصمیم گرفتم از کنارش عبور کنم،اما دستم را گرفت.- کجا با این عجله؟(لحنش رگه هایی از خشم داشت) با همان لحن جواب دادم:"معلومه،آموزشگاه."- برو صورتت رو بشور!دستم را کشیدم،اما ...

  • یکتا

    سه روز به جشن عروسی نسرین مانده بود. من و نازنین قصد داشتیم برای خودمان پالتو بخریم. نیما از طریق نازنین فهمید و به این ترتیب مهرافروز در جریان قرار گرفت و بر خلاف میلم،همراهمان آمدند. پس از مدتی جستجو از پالتویی مشکی رنگ خوشم آمد و تصمیم گرفتم پرو کنم. نازنین هم در همان فروشگاه،پالتویی کرم رنگ انتخاب کرد.پالتو را پوشیدم و از اتاق پرو خارج شدم. مهرافروز در سکوت نگاهم کرد.نازنین گفت:"چقدر بهت میاد."به اتاق پرو برگشتم،قبل از اینکه در را ببندم،مهرافروز سرش را از در نیمه باز داخل آورد و گفت:"خیلی قشنگه،اما زیادی کوتاه و چسبونه."بی تفاوت شانه هایم را بالا انداختم و در را بستم.وقتی فروشنده می خواست پالتو را بپیچد،مهرافروز خطاب به من گفت:"رنگ روشنم داره."- رنگ مشکی رو بیشتر دوست دارم.در راه بازگشت،گفت:"این عادت رو از سرت می ندازم."متحیر پرسیدم:"کدوم عادت؟"- این که تمام لباسات مشکی یا سرمه ایه.- به خودت امید واهی نده. من آدمی نیستم که بذارم سلیقه و احساس ام رو کسی کنترل کنه.- با تو،فقط خدا باید به دادم برسه.- خودتم می تونی.- خودم!چه طوری؟!- دست از سرم برداری و راحتم بذاری.با لحنی پراندوه گفت:"شوخی می کنی،درسته؟"- نه خیر!- تو رو دوست دارم و حاضر نیستم از دستت بدم.*****روز عروسی نازنین به آؤایشگاه فرشته خانم،دوست مادر،رفتیم. با وسواس خاصی از فرشته خانم ایراد می گرفتم و مدام گوشزد می کردم:"باید امشب در مجلس بدرخشم."فرشته خانم که زنی مهربان و در حرفه اش استاد بود،هر بار با خنده جواب می داد:"ناقلا نکنه می خوای کسی رو اسیر کنی؟"- فرشته خانم داشتیم؟- دختر خوب،بریا چی خواستگارهات رو جواب می کنی؟!نکنه حسودیت می شه این گوهر نایاب نصیب مردی بشه؟- ازدواج مساوی با اسارته و من عاشق آزادی ام. حاضر نیستم به هیچ قیمتی آزادی مو از دست بدم.با لبخند سری تکان داد و گفت:"امان از دست شما جوونا!"کار ن و نازنین که تمام شد،مادر و زن دایی شهین آمدند. مادر با دیدنم به فرشته خانم گفت:"فرشته جون چه قدر روی صورتش کار کردی؟!"- مهری جون، خودش خواست.مادر نگاهی عمیق به چهره ام انداخت و با بی میلی سکوت کرد. تا لحظه ای که از آرایشگاه خارج شدیم،مدام صورتم را توی آینه نگاه می کردم و لذت می بردم.(خدا جون،چی شدم!امشب کار رو تموم می کنم.)******نیمی از میهمانان آمده بودند که نسرین دست در دست پدرام وارد شد. چه قدر خوشگل شده بود،عین فرشته ها!مدتی بعد از ورود آنها سر و کله ی نیما و مهرافروز پیدا شد و به عنوان دوستان پدرام معرفی شدند. کنار نازنین ایستاده بودم که وارد شدند. مهرافروز با نگاهی جستجوگر،به سرعت مرا یافت و مانند کسی که شوکی شدید به او وارد شده،مات و مبهوت به من خیره ماند،حتی ...

  • یکتا

    روزها بی وقفه می گذشتند. با فرنوش دوست شدم. شاید از این راه می شد پی به رابطه ی او و نوید برد.فرنوش دو ماه قبل از تاسیس آموزشگاه از شوهرش جدا شده بود.او می گفت:"اون خیلی بیرحم بود،خیلی!خونواده اش هم عین خودش بودند. نمی دونی چه قدر عذابم دادند.دو سال با هم زندگی کردیم چند ماه آخر که فهمیده بود می خوام ازش جدا بشم قصد داشت بچه دار بشیم تا به وسیله ی بچه اسیرم کنه."سپس گریه امانش نداد و به هق هق افتاد.سرش را در آغوش گرفتم و گفتم:"دیگه گریه نکن!خدا رو شکر که راحت شدی."سرش را بلند کرد و گفت:"هنوز راحت نشدم. هنوز هم سرِ راهم سبز می شه و تهدیدم می کنه."- هیچ غلطی نمی تونه بکنه،ناراحت نباش! - اگه به نوید...(حرفش را خورد)- اگه به نوید چی؟!- اگه به آقای پناهی آسیب برسونه!؟- نگران نباش،هیچ اتفاقی نمی افته.- خیلی بده که آدم،بی کس باشه،خیلی بد!متعجب و غمگین پرسیدم:"تو هیچ کسی رو نداری؟!"- هیچ کس. پدر و مادرم فوت مکردند و برادر و خواهرم اون قدر نامهبونند که هیچ سراغی ازم نمی گیرند.- چه جوری تونستی از دست شوهرت و خونواده اش فرار کنی؟!نور امید در چشمان زیبایش درخشید و با لبخند جواب داد:"به کمک یه دوستِ خوب و مهربون،خیلی دوستش دارم."آخر وقت به نوید گفتم:"اگه کاری نداری برم که دیرم نشه."- مگه دکتر نمی یاد دنبالت؟- قراره خودم برم.- صبر کن می رسونمت.- نمی خواد توی زحمت بیفتی،خودم می رم.- تعارف می کنی؟!به فرنوش اشاره و من،معنای اشاره اش را نفهمیدم. دقایقی بعد،هر سه داخل اتومبیل نوید جای گفتیم(یعنی هر روز فرنوش رو می رسونه!به فرنوش نمی یاد دختر بدی باشه!)ناگهان جرقه ای در ذهنم به پا کر،آتشی سوزان و ویران گر. فرنوش یک زن بیوه و دختر نبود و وقتی پسری با یک زن بیوه رفاقت کند،یعنی این که...(وای نه،فرنوش نمی تونه!)وارد حیاط شدم که از تاریکی خانه،دلم گرفت. عمه جون و عالیه به مهمانی رفته بودند و کسی در خانه نبود. چراغ های حیاط را روشن کردم و ناتوان پله ها را پیمودم کلید را داخل قفل چرخاندم و در را باز کردم. با فشار کلید برق،سالن در روشنایی دلچسبی غرق شد. خیلی گرسنه و خسته بودم. شام هم نداشتیم؛چون صبح،کیارش به عالیه گفته بود برایمان غذا درست نکند. به آشپزخانه رفتم و درِ یخچال را باز کردم. یک لیوان شیر و یک عدد شیرینی خوردم. برای رفع خستگی و آرامش روحی به حمام رفتم.یک ساعت از بازگشتم می گذشت،اما کیارش نیامده بود. کم کم نگرانی وجودم را احاطه کرد. باتلفن همراهش تماس گرفتم،خاموش بود. تلفن مطب را کسی جواب نمی داد. مستأصل و نگران ،مدام قدم می زدم.نمی دانستم چه کنم؟!از شدت نگرانی،گرسنگی را فراموش کرده بودم. در نهایت،طاقت نیاوردم؛قصد داشتم با نیما تماس بگیرم که صدای اتومبیلش ...

  • یکتا

    همان شب به شهر خاله گوهر رفتم. خوشحال بودم که نزدش می روم و کمی از غم هایم کاسته می شود،اما صبح که به آن جا رسیدم متوجه شدم نباید به خانه ی او بروم؛احتمال دادم کیارش پیدایم کرده و دنبالم بیاید،بنابراین در هتلی زیبا ،ساکن شدم.خسته و سیر از دنیا و انسان هایش،با قلبی تهی از عشق و محبت،روزها را شب و شب ها را روز می کردم.شب ها تا صبح کابوس می دیدم.(مهم نیست. من همه جورش رو کشیدم،اینم روی اونا. اما خدایا،چرا ادم ها این قدر پست هستند،اون صدای زنونه...اون،چه طور تونست یه زندگی رو نابود کنه؟دلش برای دخترم نسوخت!خدایا،آریانای من کجاست؟حالش خوبه یا داره بی تابی می کنه؟...)به این جا که می رسیدم،قطرات اشکم تبدیل به هق هق و سپس ضجه می شد. صبح ها،همراه با وسایل نقاشی ام از هتل خارج می شدم و شب برمیگشتم.باورم نمی شد روزی یک تابلوی نقاشی را کامل کنم،در اصل این راهی بود تا تمام غصه ها،نگرانی ها و رنج هایم،تخلیه شوند. وجودم ،سراسر غم بود. دایم خود را مورد بازخواست قرار می دادم و از این که به کیارش اعتماد کرده بودم،خود را مورد شماتت قرار می دادم.(چرا به کیارش اعتماد کردم؟!من که نامردی،زیاد ندیده بودم. مگه کیارش با بقیه چه فرقی داشت؟!روزگارم را سیاه کردی،کیارش!خدا روزگارت را...)و به این جا که می رسیدم،نمی دونم چرا نمی تونستم نفرینش کنم!هر چه بیشتر فکر می کردم،مطمئن تر می شدم که دیگر قادر نیستم با کیارش زندگی کنم. باید از او جدا می شدم.اما تکلیف آریانا چه می شد؟!(بمیرم برای آریانای بی گناهم،سرنوشتت چی می شه،مامان؟!مهریه نمی گیرم و به جاش سرپرستی آریانا رو می گیرم.آره خوبه!اما اون عاشق آریاناست و یه لحظه هم نمی تونه دوریش رو تحمل کنه...مگه دوری منو می تونست تحمل کنه،مگه عاشق من نبود؟!)فکر طلاق گرفتن و آریانا،لحظه ای رهایم نمی کرد. دلتنگی برای مادر ،دنیا ،رویا ،داریوش ،نازنین ،بچه ها و بقیه مرا به مرز جنون می کشاند و مثل همیشه،چاره ای جز تحمل نداشتم!هر شب قبل از خواب،ساعتها اشک می ریختم و صبح ها با چشمانی سرخ و پف آلود بیدار می شدم،بدون انگیزه،بدون امید!دو روز بود که پسر جوانی به هتل امده بود،گویا دانشجو بود و چه بد پیله. با آن نگاه های خیره و کلافه کننده و موقعیت هایی که برای هم صحبت شدن با من بوجود می آورد. مقابل آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم.آیا هنوز زیبا و فریبنده بودم؟چهره ی زن جوانی با اندامی ظریف که خداوند زیبایی را در حقش تمام کرده بود،مقابلم قرار داشت. کاش،بختم هم زیبا بود!(پس پسر جوان حق داره!)ناگهان فکری زهرآگین در ذهنم جوانه زد: (چه طوره باهاش دوست بشم و یعد یه حالی ازش جا بیارم که تا عمر داره فراموش نکنه) اما به سرعت منصرف ...

  • یکتا

    حوصله هیچ کاری را نداشتم،حتی مطالعه!هر چه به تاریخ عروسی نزدیکتر می شدیم،بی حوصله تر می شدم. این فکر که باید در خانه ی کیارش و کنارش زندگی کنم مانند خوره به جانم افتاده بود و عذابم می داد.خانه ی پدری کیارش،حیاط بزرگ و باغچه ای زیبا و ساختمان دو طبقه ی بزرگی داشت،با دو واحد آپارتمان. طبقه ی دوم قرار بود ما زندگی کنیم. یک مرتبه بیشتر آنجا نرفته بودم،آن هم شبی که عمه جون همه را برای شام دعوت کرده بود.آن زمان طبقه ی بالا هنوز مبله بود؛لوازم پدر و مادر کیارش آنجا بود. زمانی که مادر تقاضا کرد برای جهیزیه من آنجا را خالی کنند،تمام اثاث به یک موسسه ی خیریه سپرده شد. آن جا خانه ی قشنگی بود،اما دلم نمی خواست به عنوان همسر کیارش آنجا زندگی کنم.* * * * *زنگ تفریح بود و سر و صدای بچه ها مانند مته در مغزم فرو می رفت و آزارم می داد. اما چه چاره؟!نازنین با دست بازویم را گرفت و گفت:"کجایی؟!برایت چایی برداشتم."- ممنون.- این روزها خیلی تو فکری؟- چیزی نیست.- مطب کیارش رفتی،منشی اش رو دیدی؟- نه برای چی برم؟- تا چند روز دیگه عقد می کنید و تو زنش می شی. باید حواست به شوهرت باشه و زندگیت رو حفظ کنی.پوزخندی زدم و گفتم:"چه خجسته دلی!"نمی توانستم به او بگویم که ما تنها زن و شوهر شناسنامه ای هستیم. اگر می فهمید،خفه ام می کرد. این نخستیم مطلبی بود که به ناچار از او پنهان کردم.- خجسته دل که هستم. امروز نیما مرخصی گرفته تا ترتیب سرویس چوب و لوازم درشت رو بده،فردا هم خرد و ریز رو می بریم.- اگه نیام ناراحت می شی؟- برای کمک و چیدن جهیزیه ام نمی یای؟!- این روزها حال و حوصله ی هیچی رو ندارم.- باید بیایی!همین که کنارم باشی،قوت قلبی. نمی خوام کاری انجام بدی. در ضمن این بی حوصلگی و اضطراب قبل از عروسیه،نگران نباش.و در حالی که فنجان چایی را به لبش نزدیک می کرد،به فکر فرو رفت. پس از نوشیدن چایی،با لحنی محزون گفت:"می خوای بری پیش دکتر بهبودی؟"- انگار باید برم.- منم باهات می یام.- برای چی؟- که تنها نری.- بهتره تنها برم،تو هم به کارهات برس.- کی میری؟- باید با منشی اش هماهنگ کنم. امروز باهاش تماس می گیرم.* * * * *زنگ آخر نازنین با شتاب خداحافظی کرد و رفت. بی حوصله و بی شتاب از مدرسه خارج شدم. مثل همیشه کیارش داخل اتومبیل انتظارم را می کشید. کلافه و عصبی ،داخل اتومبیل نشستم. با چهره ای بشاش و لحنی شاد سلام کرد.من هم با همان عصبانیت،سرد و طوفانی جواب دادم.- اتفاقی افتاده؟!- کار و زندگی نداری که هر روز میای دنبالم؟- هر روزنه،روزهای زوج و چه کاری واجب تر از این،عزیزم!فریاد زدم:"مگه بچه دبستانی ام که همیشه یه بزرگتر دنبالم می یاد؟با چه زبونی بگم نمی خوام دنبالم بیای؟"در حالی که اتومبیل ...