شعر درباره دروغ

  • چند شعر درباره ی مرگ

    «آزمودم، مرگ من در زندگی است// چون رهم زین زندگی، پایندگی است» مولوی«ای خنک آن را كه پیش از مرگ مرد// یعنی او از اصل این زر بوی برد// مرگ تبدیلی که در نوری روی// نه چنان مرگی که در گوری روی» مولوی«بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی» سنایی«چون زیستن تومرگ تو خواهد بود// نامرده بمیر تا بمانی زنده» عطار نیشابوری«خواب را گفته‌ای برادر مرگ// چو بخسبی همی‌زنی درِ مرگ» اوحدی مراغه‌ای«سخن‌گو سخن سخت پاكیزه راند// که مرگ به انبوه را جشن خواند» نظامی«لباس مرگ بر اندام عالمی زیباست// چه شد که کوته و زشت این قبا به قامت ماست» عارف قزوینی«همان به که نصیحت یاد گیریم// که پیش از مرگ یک نوبت بمیریم» نظامی



  • زنان زیبا ...

    زنان زیبا شبیه پرنسس های دیزنی لند و باربی نیستند!!! انها شبیه واقعیتند ...  شبیه زنی که گاهی دست های خیسش را با دامنش پاک می کند، واشک هایش را با سر آستینش ....    نه چشمان آبی دارند ...  نه ناخن هایشان همیشه لاک زده است...  نگران پاک شدن رژ لب هایشان هم نیستند...   زنان زیبا ، زنانی هستند که خود را باور دارند و می دانند که اگر تصمیم بگیرند قادر به انجام هر کاریند...    در توانایی و عزم یک زن که مسیرش را بدون تسلیم شدن در برابر موانع طی می کند، شکوه و زیبایی وجود دارد...   در زنی که اعتماد به نفسش از تجربه ها نشأت می گیرد،  و می داند که می تواند به زمین بخورد، خود را بلند کند،  و ادامه دهد، زیبایی بسیاری وجود دارد...   براستی که زیبایی واقعی را چنین زنانی دارند...

  • با ستاره ها

    تصنیف زیبای " با ستاره ها " با صدای همایون شجریان و شعر زیبایی از حسین منزویhttp://www.youtube.com/watch?v=WtkLlDeirpcشب که می رسد از کناره هاگریه می کنم با ستاره هاوای اگر شبی ز آستین جانبَر نیاورم دست چاره هاهم چو خامُشان ، بسته ام زبانحرف من بخوان ، از اشاره هاقصه ی مرا ، بشنوی تو هم بشنوند اگر ، سنگ خاره هاما ز اصل و اسب ، اوفتاده ایمما پیاده ایم ، ای سواره ها !ای لهیب غم ! آتشم مزنخرمنم مسوز ، از شراره هادور بسته را ، فصل خسته رادوره می کنم ، با دوباره هاـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــحسین منزوی

  • هزار خاطره ...

    حالا من مانده ام، يک پنجره , هزار خاطره... هوای اينجا خوب است هوای اينجا هميشه خوب بوده... اينجا که من هستم نهايت منم! آغازم و پايان منم و يک پنجره منم و يک پنجره و هزار خاطره... حرفی نيست و اگر باشد خيالی نيست

  • شعر انگور

      چه مي گوييد ؟ كجا شهد است اين آبي كه در هر دانه شيرين انگور است ؟كجا شهد است ؟ اين اشك است ،اشك باغبان پير و رنجور استكه شب ها راه پيموده ،همه شب تا سحر بيدار بودهتاك ها را آب داده ،پشت را چون چفته هاي مو دو تا كرده ،دل هر دانه را از اشك چشمان نور بخشيدهتن هر خوشه را با خون دل شاداب پروردهچه مي گوييد ؟كجا شهد است اين آبي كه در هر دانه شيرين انگور است ؟كجا شهد است ؟ اين خون استخون باغبان پير و رنجور استچنين آسان مگيريدش !چنين آسان منوشيدش !شما هم اي خريداران شعر من ! اگر در دانه هاي نازك لفظمو يا در خوشه های روشن شعرمشراب و شهد مي بينيد ، غير از اشك و خونم نيستكجا شهد است ؟ اين اشك است ، اين خون استشرابش از كجا خوانديد ؟ اين مستي نه آن مستي استشما از خون من مستيد!از خوني كه مي نوشيداز خون دلم مستيدمرا هر لفظ فريادي است كز دل مي كشم بيرونمرا هر شعر دريايي استدريايي است لبريز از شراب خونكجا شهد است اين اشكي كه در هر دانه لفظ است ؟كجا شهد است اين خوني كه در هر خوشه شعر است ؟چنين آسان مفشاريد بر هر دانه لبها را و بر هر خوشه دندان را !مرا اين كاسه خون است ...مرا اين ساغر اشك است ...چنين آسان مگيریدش !چنين آسان منوشيدش   " نادر نادرپور "

  • شهامت عاشق....

    شهامت میخواهد دوست داشتن کسی که هیچوقت هیچ زمان سهم تو نخواهد شد... ویسلاوا شیمبورسکا

  • احساس تغزل

    جمعه ها طبع من احساس تغزل دارد ...

  • لغت " دروغ " در شعر

     واژه " دروغ " در اشعار:   فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۸ - گفتار اندر فراهم آوردن کتاب:تو این را دروغ و فسانه مدان        به رنگ فسون و بهانه مدان   حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸: به صدق کوش که خورشید زاید از نفست    که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۸ چون همه شب خفت بود آن دروغ     خواب کجا آید مر عشق را   نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۱۱ چو بتوان راستی را درج کردن     دروغی را چه باید خرج کردن سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل ۱۶۸ که گفت من خبری دارم از حقیقت عشق    دروغ گفت گر از خویشتن خبر دارد   پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳ از چاه دروغ و ذل بدنامی    باید به طناب راستی رستن   عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۸ گفتی که شبی با تو دستی کنم اندر کش      یارب چه دروغ است این با ما نکنی دانم        سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۲ خیره سر تا کی زنی همچون زنان لاف دروغ      ناچشیده شربت وصل و ندیده درد عشق   وحشی » گزیده اشعار » ترکیبات » در هجو ملا فهمی داند همه کس که این دروغ است    نتوان گفتن که ماست دوغ است   ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶ به نظم اندر آری دروغی طمع را      دروغ است سرمایه مر کافری را   منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۶۰ - در مدح سلطان مسعود غزنوی نی نی دروغ گفتم، این چه شمار باشد    باری نبید خوردن کم از هزار باشد؟   فرخی سیستانی » گزیده اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - در ذکر سفر سومنات و فتح آنجا و شکستن منات و رجعت سلطان فسانهٔ کهن و کارنامهٔ به دروغ      به کار ناید رو در دروغ رنج مبر   خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴ باد صبا دروغ زن است و تو راست گوی      آنجا برغم باد صبا می‌فرستمت        مسعود سعد سلمان » گزیده اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - قطعهٔی گفته‌ام که دیوانیست اندر آن چه همی نگر امروز     کاو اسیر دروغ و بهتانیست   انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲ عاشقی ای انوری دروغ چگویی     راز دلت در سخن چو روز عیانست   اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۶ دل چون بدید موی میان تو در کمر      گفت: این دروغ بین که بر آن راست بسته‌اند   صائب تبریزی » گزیده اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰ حیف است اگر چه کذب رود بر زبان تو      از وعدهٔ دروغ، دلی شاد کن مرا   جامی » هفت اورنگ » سلسلةالذهب » بخش ۶ - در بیان به عیب خود پرداختن و نظر به عیب دیگران ...

  • مرغ باغ ملکوتم ...

    روزها فکر من این است و همه شب سخنمکه چرا غافل از احوال دل خویشتنم ؟!از کجا آمده ام , آمدنم بهر چه بود ؟به کجا میروم  آخر ننمایی وطنم مانده ام سخت عجب  کز چه سبب ساخت مرا ؟یا چه بوده است مرادِ وی از این ساختنم ؟آنچه از عالم عِلوی است من آن می گویمرخت خود باز بر آنم که همانجا فکنممرغ باغ ملکوتم نِیم از عالم خاکچند روزی قفسی ساخته اند از بدنمکیست آن گوش که او می شنود آوازمیا کدام است سخن می کند اندر دهنم ؟کیست در دیده که از دیده برون می نگردیا چه جان است نگویی که منش پیرهنم ؟تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایییک دم آرام نگیرم , نفسی دم نزنممی وصلم بچشان تا درِ زندان ابدبه یکی عربده مستانه به هم درشکنممن به خود نامدم اینجا که به خود باز رومآنکه آورد مرا باز برد تا وطنمتو مپندار که من شعر به خود می گویمتا که هشیارم و بیدار  یکی دم نزنم ! "حضرت مولانا"