مدل مانتو ميدي

  • رمان آنتي عشق

    چایمو یه قلپ یه قلپ خوردم.... بعد شیر خوردم... وای خدا دیگه داشتم میترکیدم.... خوب پاشو برو دیگه ... من دوست ندارم با تو جایی بیام... عجب ادم صبوریه ها...یه نفس کشیدم و دست از عمل دلنشین خوردن کشیدم... هامین تند بلند شد وگفت: خوب بریم؟چه هول و ولایی هم داشت... با حرص از جام بلند شدم وگفتم: الان اماده میشم....هامین : من تو ماشین منتظرتم....خداجون.... چه کنه ایه این... برو منتظر عمه ات باش... هرچند عمه هم که نداری... ناچاری مانتو وشلوارمو پوشیدم و از خاله کلی تشکر کردم و به سمت ماشین جدیدی که توی حیاط پارک شده بود رفتم. فکر کنم عمورسول این ماشین و به خاطر بازگشت غرور مندانه ی پسرش گرفته بود... سرمو تکون دادم. واقعا که ملت نون ندارن بخورن این شازده تو ماشین کمتر از صد میلیون نمیشینه... صد رحمت به پراید مهراب ... اخ یادم باشه به مهرابم زنگ بزنم.... گوشیم طبق معمول از بی شارژی احتمالا خفته بود. هرچند گوشیم دست مارال بود دیشب... تا اونجا که یادمه ... سوار ماشین شدم و اون راه افتاد. ماشین بوی نویی میداد ... حدسم درست بود.تا رسیدن به خونه لام تا کام هم حرف نزد... منم که کلا چیزی نداشتم برای گفتن.... حینی که ازش خواستم سر کوچه نگه داره گفتم: ممنون پسرخاله....یه لبخندی زد وگفت: خواهش میکنم مرضیه ..... و لبخندش عمیق تر شد.محلش نذاشتم.... حتی تعارفش نکردم که بیاد تو خونه... مرضیه و مرض! پسرک دیوانه است!!!به سمت خونه میرفتم که یه لحظه حس کردم اونم از ماشین پیاده شد وداره پشت سرم میاد... بی توجه بهش زنگ خونه رو زدم.. اونم کنارم ایستاد.یه نگاهی بهش انداختم... چشم سفید کجا افتاده دنبال من؟ مگه کار نداشت؟ مگه عجله نداشت؟ مگه نمیخواست بره جایی؟ بزنم خمیرش کنما ... سنگ قبرشو بشورم... پاشده اومده تو کوچه حالا ملت می بینن سه میشه عزتی گوربه گوری که اونم سنگ قبرشو شستشو شو خودم به عهده میگیرم پشت سرم حرف در میاره ...در باز شد و من بهش نگاه کردم. اونم به من زل زده بود.بالاخره حس مهمان نوازیم ترشح شد رو زبونم یه تعارف زدم: بفرما تو...یه لبخند مرموزانه تحویلم داد و منو زد کنار و وارد خونه شد. میگن فرنگی ها واسشون تعارف معنا نداره .... بیا حالا خوبه همش چند سال اونجا بوده ... خاک برسرت که فرهنگ اونا رو به ایرانی جماعت که یه عمر باستانی دراز مدتی داره فروختی... تف به این همه وطن فروشیت... ای تف... پشت سرش اومدم تو خونه مامان با هیجان تمام داشت با اون چندش روبوسی و صحبت میکرد.بابا با دیدن من تندی اومد سمتمو محکم بغلم کرد و کلی قربون صدقه ام رفت.الهی بگردم باباییم کلی دلش نگرون من بوده... خوب ذوق بسه ...-بابا بیخیال ... من سیزده چهارده تا جون دارم... خیالت تخت خواب...بابا باز پرسید: حالت خوبه؟ اخه تو ...



  • فال طنز ازدواج پسران مجرد!!!

    فال طنز ازدواج پسران مجرد!!!

     فروردين : 46 بار به خواستگاري ميري و جواب رد مي شنوي اما در 47 امين بار در حاليكه در اوج نااميدي هستي جواب بله رو ميگيري و در كنار همسرت سالها به خوبي و خوشي زندگي مي كني. ارديبهشت : تا يكسال ديگه با دختر مورد علاقه ات ازدواج مي كني اما هنوز به شش ماه نكشيده بينتون اختلاف مي افته و كار به طلاق مي رسه . دختره مهريه اش كه 3000 سكه طلا هستش رو اجرا مي زاره و تو به زندان مي افتي تو زندان معتاد ميشي و هرويين مصرف مي كني و بعد از چندسال تحمل سختي و رنج در گوشه زندان ميميري. خرداد : تا دو سال ديگه ازدواج مي كني و با يك دختر بسيار زيبا كه خيلي هم دوستش داري اما شب عروسي موقعي كه مي خواي بري رو تخت پات به لبه تخت گير مي كنه و مي افتي سرت مي خوره به پايه تخت و درجا ميميري تير : ازدواج موفقي خواهي داشت و در تمام دوران زناشويي بمعناي كامل كلمه زن ذليلي . تمامي كارهاي خانه از قبيل پختن غذا و شستن ظرفها و جاروب زدن خانه و شستن لباس بچه ها با تو هستش . خانومت هميشه با شيلنگ تو رو كتك مي زنه . اگه غذايي كه مي پزي بد مزه باشه زنت قابلمه رو به فرقت مي كوبه . مرداد : احتمالاً بختتو بستن به خواستگاري هر دختري كه ميري به هفته نكشيده يه خواستگار عالي واسش مياد و عروس ميشه . كم كم معروف ميشي به بخت گشاي دختراي ترشيده . شهريور : يه شب كه داري با موتورت ميري خيابون گردي تو يك خيابون تاريك ميبيني يك ماشين با شدت به يك دختره مي زنه و فرار مي كني . سريع مثل قهرمانان فيلماي هندي ميپري دختره رو بغل مي كني و مي بري به بيمارستان و خلاصه نجاتش مي دي اما دختره به كما رفته و پليسا هم فكر مي كنن تو باهاش تصادف كردي و ميگيرن زندانت مي كنن . بعد از 3 ماه دختره بهوش مياد و ميگه تو چه فداكاري كردي و پدر و مادرش ميان تو رو آزاد مي كنن . باباي دختره يك كارخونه دار ميلياردره و ميگه پسرم خيلي ازت خوشم مياد و دوست دارم دومادم بشي و خلاصه دوماد ميشي و تا آخر عمر فقط مي خوري و مي خوابي و سفر خارج ميري. مهر : عاشق دختري ميشي كه فكر مي كني اونم تورو خيلي دوست داره و بعد از يك دوران عاشقي سخت بالاخره به خودت جرات ميدي و ميري خواستگاري دختره اما دختره يك سيلي آبدار مي زنه تو گوشت و ميگه بي ناموس من تو رو مثل داداشم دوست داشتم اما تو سو استفاده كردي و تو تا آخر عمر ديگه ازدواج نمي كني. آبان : چپ و راست واست دوست دختر رديف ميشه و هميشه 30 - 40 تا دوست دختره آن لاين داري و 50 - 60 تا هم آف لاين . همه عاشقتن و مي خوان زنت بشن اما تو اصلاً علاقه اي به ازدواج نداري و سرانجام در سن 35 سالگي به علت مصرف زياد دوست دختر سكته مي كني و ميميري. آذر : سه بار ازدواج مي كني و از هر زنت صاحب ...

  • رمان بغض غزل قسمت نهم

    غزل ، برو پايين ببين اگه سهيل از سر کار برگشته ، واسه اش کيک و قهوه ببري. - الان مي رم مامان. به حياط رفتم و متوجه ي صداي ماشين سهيل شدم ، سريع رفتم و درب حياط رو باز کردم و سهيل ماشين رو به حياط برد ، در رو بستم و به کنارش برگشتم و گفتم : - سلام ، خسته نباشي. - مي شه آدم همين که از سر کار برگرده خونه ، تو رو ببينه و خستگي تو تنش بمونه و عليک سلام . - سلام رو اول مي کنن. - حالا ما آخر کرديم، ايرادي داره؟ - نه نداره ، ببينم مي ياي بالا؟ - نه مي خوام برم يه دوش بگيرم، بعد مي يام. - پس تا دوش بگيري من مي رم برات قهوه بيارم ، توي سرما مي چسبه. - باشه برو. به خونه برگشتم و برايش قهوه درست کردم و با تکه اي کيک که مامان درست کرده بود به پايين برگشتم . هنوز توي حمام بود ، سيني قهوه و کيک رو بر روي ميز گذاشتم و روي تختش نشستم که چشمم به يک پوشه افتاد ، برداشتم و نگاهي بهش کردم اما هيچ ازش نفهميدم آخه انگليسي نوشته شده بود و من در مدت دانشگاهم همه زباني رو ياد گرفته بودم الا زبان تحصيلي خودم رو اما هرچي بود نام و فاميل سهيل روش نوشته بود و زير پوشه آرم و نام بيمارستان بود ، خواستم به باقي صفحات نگاهي بندازم که سهيل از حمام بيرون اومد ، پوشه رو سريع سر جاش گذاشتم و سر جايم نشستم ، نمي دونم متوجه شده بود يا نه اما پرسيد: - چي کار مي کردي؟ - هيچي ، نشسته بودم . - خيلي وقته اومدي؟ - نه ، دو، سه دقيقه است. - خب پس قهوه ي ما چي شد؟ - شکمو اينجاست. - حالا ما شديم شکمو ؟ بده من قهوه رو. فنجان قهوه رو به همراه تکه اي از کيک خورد و گفت : ببينم تو درست کرده بودي يا مامان؟ - قهوه رو من اما کيک رو مامان. - معلوم بود ، آخه کيکش خوشمزه بود. - منظورت چيه؟ خنديد و گفت: هيچي منظورم اينه که دست پخت تو خيلي خوبه. - بله که خوبه. - بر منکرش لعنت. - آره لعنت، راستي تو کي مي ياي بالا ، الان ديگه بچه ها مي رسن . - الان موهام رو خشک مي کنم و مي يام ، تو برو. - داري بيرونم مي کني؟ يکه اي خورد و گفت: نه به خدا ، منظورم اين بود اگه کاري داري منتظر من نموني . - نه کار ندارم. - خب پس بمون با هم بريم . - باشه ، راستي سهيل اين پوشه پرونده است؟ - کدوم؟ - اين که رو ميزته؟ به سمت ميز نگاه کرد و گفت: آره ، مربوط به کارمه ، مگر تو نگاهش کردي؟ - يه نگاه کوچولو البته با اجازه ات. اخمي از روي عصبانيت کرد و گفت: اجازه رو قبل مي گيرن نه بعد. - قصد فضولي نداشتم ، فقط جلدش رو نگاه کردم . با عصبانيت گفت: کار درستي نکردي، بدون اجازه اين کار و کردي. بغض گلوم رو گرفت و گفتم : ببخشيد، فکر نمي کردم خيلي محرمانه باشه . - اشتباه فکر کردي، اين فضوليه. - من که گفتم ببخشيد اصلا من مي رم بالا تو هر موقع کارت تموم شد بيا، بازم معذرت ...

  • زاده شد ...-خسته از كوير- راز-عادت - براي مخمليان- ؟-

       فرزانه فرهبد نیا زاده شد ، دردمندبی هیچ شیون وفغانی با سئوال درنگاه که با این ارمغان نا طلبیده با این اجبارچه باید کرد که تو خود ندانسته معنایش را به من ارزانی داشته ای زندگی این اندوهناک پیشکش مسئولیت آلود را که من ناطلیبده خواهمش داشت چگونه تاب توانم آوردن فقط بگو چرا ؟ و دیگر هیچ مگومادر را تاب پاسخ برنیامده به گاه زادن رفت   حسن فرهبد نيا خسته از كوير مانده اي در راهم شهر دور است و بيابان در پيش چشمه آب ز چشم ناپيدا ديده تا مي بيند برهوت است و كوير خسته اي مانده در اين راه درازخسته اي پُر زتمنا و نياز پاي مجروح ، دراين شورستان دل چه بيزار از اين گورستان  مانده ام مانده ي اين كهنه  كوير    حسن فرهبد نياراز صد هزاران كس درهزاران سال آمد و گفتند راز خلقت را  از قديم و حدوث از ازل و ابد اصل عليت ريشه ي معلول از زمان و مكان از تولد و مرگ راز استارگان انفجار نخست تاكه پي ببرند راز خلقت را علت بودنِ اين مصيبت را  آدميزاده مات و مبهوت است  هدف خلقت از زمان و زمين آب و خاك و هوا اين همه كهكشان يا همين انسان بهر چه بوده است ؟ صد هزار ِ دگر در هزاران سال باز مي آيند بعد مي ميرند رازاين خلقت همچنان باقيست   حسن فرهبد نيا    عادت درپيش چشم كودك معصوم يك مرغ كشته شد تا صبح خواب زچشمان او گريخت  وقتي بزرگ شد ازبهر نام ونان قصاب شهر گشت در روز  ،  گاه ده و گاه بيست راسسر مي بريد ، چه بره ، چه قوچ و ميش درعين حال هرشام تا به صبح فارغ زهرخيال آسوده مي غنود     حسن فرهبد نيا براي مخمليان  دلم مي خواد جايي برم كه آدماش آدم باشنافسار نفسو بكشن ، رها  ز درد و غم با شن تا مي شينن حرف نزنن ازپول وازمال ومنالحرفاي خوب خوب بزنن ، قصه بگن با قيل وقالاز اين جهان هيچي نخوان غيرازكمال و معرفت نوك دماغو نبينن نگاه كنن به عاقبت  كاش مي دونستي كه چقدر دلتنگ آدما شدم عاشق حرفاي قشنگ ، دلنبد قصه ها شدم دلم مي خواد جايي باشم كه آدماش آدم باشن دروغ نگن حيله نيان ، رو راست باشن باهم باشنروزكه ميشه هريكي شون دنبال كارخود بره شب كه ميشه با شور وشوق پيش گلعذار خودبره بچه هاشو كولش كنه ، هي بدوه دورحياطيه قل دو قل بازي كنه ، حرف بزنه مثل نبات قشنگي ِ رويا هاشو  تو خانواده اش ببينه ازباغ عشق بچه هاش بغل بغل گل بچينه  با حسودا حرف نزنه از اونا دوري بكنه با بچه ها دائم باشه ، سنگ صبوري بكنه دودست لباس يه تيكه نون يه سرپناه بسش باشه اضافه از نياز خود خوارش باشه خسش باشه  دلم مي خواد جايي برم كه آدماش آدم باشن نه اينكه روز وشب همش دنبال بيش وكم باشن تو شهر رويا هاي من ، آدم اسير رنگا نيست اسير ساخته هاي خود ، اسيراين الدنگا نيست ازصب تا شب نمي ...

  • اس ام اس بوسه2

    اس ام اس بوسه2

      یه بوس فرستادم بی زحمت دست به دست کن بذار رو لپت     بوسه ابتکاریست از طبیعت برای زمانی که احساس در کلام نمی گنجد     انسان به سه  بوسه تکمیل میشود ، بوسه ی مادر که با آن پا به عرصه ی خاکی میگذاری ، بوسه ی عشق که یک عمر با آن زندگی میکنی ، بوسه ی خاک که با آن پا به عرصه ی ابدیت میگذاری     بوسه یعنی لذت دلدادگی ، لذت از شب لذت از دیوانگی ، بوسه آغازی برای ما شدن ، لحظه ای با دلبری تنها شدن ، بوسه آتش می زند بر جسم و جان ، بوسه یعنی عشق من با من بمان     گرچه از دوری این فاصله ها مایوسم ، از همین فاصله دور تورا می بوسم     امید نگاهت ، ایستادن روی شانه هایت ، سر نهادن گونه های زیبایت را ، بوسه دادن مرا ، خوش تر از این آرزویی است     بی تو دنیا رنگی ندارد ، خنده با من انسی ندارد کاش می شد بودی کنارم ، گرچه آهم سودی ندارد ، بوسه می دادی نغمه ام را ، چون که شعرم نائی ندارد     کاش میشد بوسه ها را قاب کرد مثل نامه سوی هم پرتاب کرد کاش میشد عشق را تقسیم کرد مثل تک شاخه گلی تقدیم کرد .     من مست غم عشقم با خنده خمارم کن ، صیاد اگر هستی با بوسه شکارم کن     تو آن فرشته ای که وقتی در فصل بهار راه می روی ، برگ درختان انتظار پاییز را می کشند تا جای پاهایت را  بوسه بزنند     هنوز هم در کوچه های خلوت عاشقی ، در میان سکوت بوسه هایمان زندگی می کنم شاید رهگذری مژده ای از رویای ماندگار و عشق جاودانه ام ، به همراه بیاورد .     عشق یعنی التماس و انتظار عشق یعنی بوسه ای بر دست یار عشق یعنی پا و دل دنبال تو عشق یعنی هرچه دارم مال تو عشق یعنی خال و ابروی کمان عشق یعنی یک تیمم یک نماز عشق یعنی تا ابد با من بمان     چه بسیار نگاه ها در جهان سرگردانند که در چشمی جای گیرند و چه بسیار فریادهایی که بر سنگ خاموش  بوسه می زنند     شب برای چیدن ستاره های قلبت خواهم آمد ، با سبدی پر از بوسه هم خواهم آمد ، و آن را قبل از چیدن روی گونه هایت می کارم تا بدانی تا ابد دوستت دار     عشق را از ماهی بیاموز که چه بی پایان آب را پر از بوسه های بی پاسخ میکند     گفتی که می بوسم تو را ، گفتی تمنا می کنم ، گفتی اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم گفتی اگر از پای خود زنجیر عشقت وا کنم ، گفتم ز تو دیوانه تر دانی که پیدا می کنم     با تو پر شور و نشاطم ، تو هیاهوی نگاتم ، تو یه آواز قشنگی ، من تو آهنگ صداتم ، مثل خنده رو لباتم ، مثل اشک رو گونه هاتم ، تو رو می بوسم انگار ، شاعر شعر چشاتم     اس ام اس اورژانسی : همین الان که داری مسیج می خونی ، خودت رو ماچ کن ، دلتنگت شدم!     یک ماچ خصوصی به لبم اهدا کن ! ای دولت عشق در لبانت! لطفا. اصل چهل و چهار را اجرا کن     بوسیدن قول ماندن نیست ...

  • هرگز رهایم نکن

    قول كه نميتونم بدم يه وقت ديدي شيطون رفت تو جلدم و يه كارايي كردم ، اما سعي خودم رو ميكنم كه بچه خوبي باشم و نذارم شيطون گولم بزنه سعيد خنديد و اومد جلو صورتم رو بوسيد : شب بخير رهايي ، اما تو رو جون اوني كه خيلي دوسش داري فضولي نكن متكاي رو كه علي اورده بود رو گرفتم و سرم رو تكون دادم علي خنديد كه سيامك بلند شد و دستش رو گرفت جلوي دهنش : اي بيچاره ، نگاش كن الانه كه ذوق مرگ شه سعيد با اخم به علي نگاه كرد : تو چرا به خودت گرفتي؟من منظورم به خودم بود نه تو ، هنوز اينقدر بي غيرت نشدم كه جون تو رو قسم بخورم ، اصلا تو چرا اينجايي پاشو برو خونه تون ، تا وقتي كه رها اينجاست اينورا پيدات نشه به زور از اتاق انداختمشون بيرون چون حال فضولي كردن رو نداشتم خوابيدم با صداي زن دايي از خواب بيدار شدم : رها جون ، اگه ميخواي بياي بيمارستان پاشو به زور از جام بلند شدم : سلام زن دايي ، صبح بخير صبح تو هم بخير گلم ، پاشو تا صداي دايت در نيومده زد دايي از اتاق رفت بيرون دست و صورتم رو شستم ، سريع مانتو ام رو پوشيدم و رفتم تو سالن : سلام دايي دايي كه رو مبل نشسته بود و داشت با گوشيش ور ميرفت ، از جاش بلند شد : سلام دايي جون ، زود برو صبحونت رو بخور تا بريم روسريم رو مرتب كردم : صبحونه نميخوام ، بريم دوباره رو مبل نشست : تا صبحونه نخوري نميريم دايي؟ بجاي اينكه اينجا وايسي و دايي دايي كني ، برو صبحونت رو بخور سريع رفتم تو آشپزخونه و واسه خودم لقمه گرفتم اومدم بيرون : بريم از جاش بلند شد و با تاسف سرش رو تكون داد : تو هم لنگه سعيدي ، نمي دونم به كي رفتيد؟ حلال زاده به داييش ميره ، من كه به شما رفتم روسريم رو از سرم كشيد : بريم شيطون وقتي رسيديم بابا تازه از اتاق عمل بيرون اورد بودن ومامان داشت بالاي سرش گريه ميكرد ، رفتم كنار مامان و بوسيدمش كه بغلم كرد و با صداي گرفته گفت : كي رسيديد؟ ديشب ، عملش خوب بوده؟ من رو از خودش جدا كرد : آره اما دكترش مي گفت اگه چند روز ديرتر اومده بود از كمر فلج ميشد باز شروع كرد به گريه كردن كه خاله اومد و با خودش بردش نرديكاي ظهر بود كه بابا به هوش اومد و مدام آخ و ناله ميكرد و مامان هم هي ميزد زير گريه كه منم همراهيش ميكردم دايي بهرام من رو به زور رسوند خونه آروم به سعيد و سيامك سلام كردم و نشستم رو مبل و شروع كردم به گريه كردن سعيد با تعجب اومد كنارم نشست : رها چيزي شده؟بابات خوبه سرم رو تكون دادم : آره عملش بد بوده؟ نه به هوش نيومده؟ چرا اومد سيامك خنديد : گفتن بچه اي تو روحيه ات اثر ميذاره ، نذاشتم ببينيش با حرص نگاش كردم : اتفاقا ديدمش باز زدم زير گريه : اما بيچاره خيلي درد داشت سيامك : درد كه طبيعه بايد داشته باشه سيامك پاشو ...