مزون محبوبه

  • مترجمین زبان روسی

    فریبا صفرپور مریم علیزاده زینب احمدی سپیده آقارضا کاشی پانته آ سعیدی قلعه مسکنمحسن قربانیمحمودبصیریهمایون علی دوست تاتیانا بابریتسکایا فائژه بابایی دیمیتری گئورگویچ چسنکوف هومن خسروی سرشت محمد محب الهام هادی زاده بهمن فتحعلی زاده شیوا عوض پور محبوبه حاتمی فاطمه محمدی نوریه قربانی فریناز سخاوند سارا دافعیمحمود شاکرمی خوانساری زینب برقعی نژاد شهروز حسینی ونوشه معتمدی افسانه وثوقیاکرم مشکاتیلیلا علیزادهفوزیه شیداییسپهر سلمان اصلکریم قربان زاده



  • برندگان جایزه نوبل فیزیک (1940-1950)

    برندگان جایزه نوبل فیزیک (1940-1950)

    1940در اين سال جايزه داده نشد  1941در اين سال جايزه داده نشد  1942در اين سال جايزه داده نشد                                                                                                  Otto Stern 1943استرن ( به آلماني : اشترن ) ، اوتو.ملـیت : آمريكايي. متـولد : 17 فوريه 1888 ، سوهرائو ، آلمان ( اكنون زوري ، لهستان ). متوفی : 17 اوت 1969 ، بركلي ، كاليفرنيا. به خاطر مشاركتش در پيشبرد اشعه مولكولي و نيز كشف گشتاور مغناطيسي پروتون. استرن در 1912 از دانشگاه برسلاو ( تأسيس : 1702 ميلادي ) درجه دكترا گرفت. بعد ، در زوريخ ، دستيار دوره‌هاي فوق دكتري اينشتين ( فيزيك 1912 ) و دوست او شد. پس از آن كه خدمت سربازي‌اش را در جنگ جهاني اول به پايان برد ، در دانشگاه فرانكفورت به همكاري با ماكس بورن ( فيزيك 1954 ) در رشته مكانيك‌هاي آماري پرداخت. استرن در دانشگاه فرانكفورت و بعد در دانشگاه هامبورگ تدريس كرد و و با همكاري پائولي ( فيزيك 1945 ) ، بور ( فيزيك 1922 ) ، و اهرنفست ، آزمايشگاه بزرگي براي تحقيقات باريكه مولكولي در دانشگاه اخير برپا داشت. استرن از 1933 به تابعيت امريكا درآمد و به جهت تحقيقاتش در فيزيك اتمي و كشف گشتاور مغناطيسي پروتون ، جايزه نوبل 1943 به او عطا شد.                                                                                             Isidor Isaac Rabi 1944رابي ، ايزيدور آيزاك.ملـیت : امريكايي. متـولد : 29 ژوئيه 1898 ، زيمانوف ، لهستان ( اكنون در اوكرايين ). متوفی : 1988 ، امريكا. به خاطر كشف روش تشديد در ثبت خصوصيات مغناطيسي هسته اتمي.  رابي از عنفوان كودكي به امريكا رفت و در جامعه يهوديان نيويورك پرورش يافت. در 1919 از دانشگاه كورنل درجه ليسانس و در 1927 از دانشگاه كولومبيا درجه دكترا گرفت. پيش از آن كه به هيئت علمي دانشگاه كولومبيا بپيوندند ، كه تا زمان بازنشستگي در آن باقي ماند ، براي مدتي كوتاه ( 1927-1929 ) با استرن ( فيزيك 1943 ) همكاري داشت. رابي كه در جريان جنگ روي رادارهاي ميكروموج كار مي‌كرد ، پس از جنگ به رياست « كميته عمومي مشورتي كميسيون انرژي اتمي » برگزيده شد و به عضويت هيئتي كه از امريكا به يونسكو رفت و سرن را پايه گذاشت درآمد. او كه به آزمايش‌هاي استرن در باب تابه مولكولي متكي بود ، روش بازآوايي ( تشديد ) مغناطيسي اتم و تابه‌هاي مولكولي را براي مشاهده طيفي كشف كرد. روش تشديد اتمي رابي و آزمايش‌هاي او در اين زمينه پايه اعطاي چندين جايزه فيزيك نوبل در سال‌هاي بعد شد.                                                                                              Wolfgang Pauli1945پاولي وولفانگ . مليت: اتريشي . متولد: 25 آوريل ...

  • رمان فرشته ی نجات من 3

    جلوی آیینه ایستاده بودم و داشتم موهایم رو کمی مرتب میکردم. دو ساعت بیشتر تا عروسی گندم نمونده بود. تقریبا آماده بودم. محبوبه و نسرین هم خونه ی ما بودند. چون با هم آرایشگاه رفته بودیم بعدش همه باهم به خانه ی ما اومدیم. همرنگ لباس و چشمانم سایه ی سبز خوشرنگی پشت چشمانم زده شده بود و موهایم رو هم مدل خاصی ندادم چون دوست داشتم باز بمونه. درهمین حال که داشتم به تصویرم تو آینه نگاه میکردم نسرین داخل اتاق اومد وگفت: خانمای محترم قصد بیرون اومدن ندارید؟ شوهرخاله میگه زود بیاین که بریم.محبوبه که پشت من ایستاده بود خطاب به من گفت: ترانه خانم ...خوشگل شدی بابا ...ول کن اون آیینه رو!!- چشم نداری؟ حالا یه بار دارم به خودم میرسم آآمحبوبه – وات؟!...فقط یه بار؟...اوخی کزت- حالا بیخیال، خوب شدم؟!محبوبه – آره خیلی ناز شدی...ترانه..فکر کنم کلی خواستگار پیدا کنی بچه پررو- برو بابا...محبوبه به سمتم اومد تا خودش رو توی آیینه نگاه کنه . محبوبه – اه تروخدا این موهاتو ببند...چرا اینقدر لخته آخه؟!..حس حسادتم برانگیخته میشه وقتی موهاتو میبینماَبرومو بالا دادم و با شیطنت گفتم:حسود هرگز نیاسود...محبوبه هم شاکی شده بود و سرش رو بالا برد و در حالی که به سقف نگاه میکرد گفت: خدایا چرا موی من باید سیم ظرف شویی باشه و موی این دختره....!!...ای خدا...آخ این عدالته؟ضربه ای به سرش زدم و گفتم: برو بمیر بابا مردم آرزوشونه موهاشون مثل مال تو اینطوری فر باشه...خداییش هیچکس به داشته هاش راضی نیستدر این میان نسرین پرید وسط بحث ما و با عصبانیت گفت: سخنی از مادر عروس...بدویید لطفاهمراه مادر و پدر و نسرين و محبوبه راهي تالاري كه جشن گندم در آن برگزار ميشد شديم. وقتي وارد تالار شديم متوجه ي نگاه هيز و نفرت انگيز پسرها به خودم شدم اما اصلا به رويم نياوردم. در حال رفتن به سمت صندلي بوديم كه مريم با آرنجش به من ضربه اي زد و زير گوشم گفت: ميمردي حالا آرايش نميكردي ...لباست كه به اندازه ي كافي خوشگلت كرده...پسرا يه نگاه هم به ما نميندازن بابا!!با تعجب به محبوبه نگاه كردم و لبخند تاسف باري به رويش زدم- داري هزيون ميگي دخترخاله!....عوض اينكه حواست به پسرا باشه ببين مريم و ياسمين رو ميبيني؟محبوبه – خب بهشون زنگ بزن!!حق با محبوبه بود. سريع گوشيم رو درآوردم. وقتی با مریم تماس گرفتم گفت تا 5 دقیقه دیگه میرسن. - نميدوني گندم اينا كي ميان؟!محبوبه – الان ديگه ميرسن...نگاه كن كيا دارن ميان اين طرف! و به روبه رويش اشاره كرد . وقتي نگاه كردم، ديدم مسعود به همراه پدرام و امير داشتند به سمت ما ميومدند.اصلا حوصله ي مسعود رو نداشتم...محبوبه از روي صندلي بلند شد و به طرفشان رفت و با صداي بلند گفت:- به ...

  • رمان تقاص قسمت 55

    وقتی کارام تموم شد ساعت هفت و نیم بود، دقیقا همون موقع گوشیم زنگ خورد. همینطور که گوشواره مشکی و قرمزم رو توی گوشم می کردم، جواب دادم:- بله بفرمایید. صدای داریوش توی گوشی پیچید و قلبم رو به لرزه انداخت:- سلام الهه خوشبختی من ... عزیز دل من ... خندیدم و گفتم:- تو با این حرفات داری منو لوس می کنی! - بهت که گفته بودم، لوس شدنت هم عالمی داره. - داریوش تو که قراره نیم ساعت دیگه بیای اینجا دیگه چرا زنگ زدی؟- خوب شد یادم انداختی، وگرنه باور کن یادم رفته بود برای چی زنگ زدم ... آخه حواس که برای آدم نمی ذاری.- داریوش!! بس کن حرفتو بزن. - هیچی عزیزم می خواستم ببینم کروات چه رنگی بزنم؟ خندیدم و گفتم:- از من می پرسی؟- خب می خوام با تو ست بشم عزیز دلم. - خودت چی فکر می کنی؟داریوش بدون لحظه ای درنگ گفت:- قرمز؟چشمام گرد شد و گفتم:- باز کی به تو خبر رسونده؟- باور کن این بار قلبم بهم خبر داد. - تو خیلی بدجنسی! - برای اینکه عاشقتم ... آدمای عاشق اصولاً بدجنس می شن. - خیلی خب آقای عاشق بدجنس، زود بیا که دلم برات تنگ شده. به دنبال این حرف ارتباط رو قطع کردم. قلبم از خوشحالی در حال پرواز بود. گوشی رو روی قلبم فشار دادم که در با شدت باز شد و مهستی جیغ کشون وارد اتاق شد و قبل از اینکه مهلت پیدا بکنم حرفی بزنم، منو توی بغلش کشید و پشت سر هم می گفت:- عزیزم ... الهی قربونت برم ... نمی دونی وقتی شنیدم چقدر خوشحال شدم ... الهی خوشبخت بشی! نمی دونستم بخندم یا گریه کنم! چند لحظه بعد رضا هم وارد شد و بعد از مهستی بغلم کرد. سرم رو روی شونه های پهن مردونه اش گذاشتم و گفتم:- داداشی اینبار راضی هستی؟- الهی داداش قربونت بره. اگه یه کار درست و حسابی توی طول عمرت کرده باشی همین کاره ... داریوش لیاقت تو رو داره و خوشبختت می کنه. - خیلی دوستت دارم رضا! - منم دوستت دارم خواهر عزیزم. خودت خوب می دونی که قد دنیا برام عزیزی. از بغل رضا که بیرون اومدم، دیدم سپیده و سام و آرمین هم جلوی در ایستادن و با چشمایی اشک بار به من نگاه می کنن. خندیدم و به شوخی گفتم:- ای بابا گمونم فقط خواجه حافظ شیرازی نفهمیده من دارم شوهر می کنم! سپیده با خنده گفت:- چرا اتفاقا اونم همین چند دقیقه پیش خبردار شد، چون من برات فال گرفتم. با خنده دست سامو گرفتم و گفتم:- خواهرت دیگه داره خوشبخت می شه سام، برام دعا کن!- دعای یه برادر همیشه بدرقه راه خواهرشه ... رزای عزیزم داریوش همون کسیه که لیاقت تو رو داره. دیگه از بابت تو نگران نیستم. با لبخند دستشو رها کردم و سپیده رو بغل کردم، با آرمین هم دست دادم. همون لحظه مژگان دنبالمون اومد و گفت:- رزا خانم مادرتون گفتن مهمونها رسیدن. با عجله همه با هم به سالن رفتیم. هنوز نیومده ...

  • رمان فرشته ی نجات من 8

    دقیقا نمیدونم دهنم کی بسته شد ولی میدونم اگه یاسمین کمک نمیکرد نمیتونستم ببندمش!...اونقدر عصبی و شک زده شده بودم که که پاهام رو به صورت غیرارادی تکون میدادم. سر کلاس نشسته بودیم که مریم دفترم رو برداشت و چیزی داخلش نوشت همون نوشته باعث شد که موهای بدنم سیخ بشه. از شانس بد رفته بودیم تو دهن استاد نشسته بودیم. یه حرکت میکردیم عین جغد گردنش رو میچرخوند و بهمون نگاه میکرد. تا آخر کلاس انگار یه قرن گذشت. هر دو دقیقه یه بار ساعتم رو نگاه میکردم تا اینکه جمله ی زیبا و دلنشین "میتونید برید، کلاس تموم شد" از دهن استاد بیرون اومد. همین که استاد این حرف رو زد نفهمیدم وسایل هام رو چجوری جمع کردم و نفهمیدم که استاد زودتر بیرون رفت یا من! کیف و کتابم تو یه دست و آستین مریم هم که داشتم میکشیدمش تو یه دست دیگم بود. یاسمین هم دنبال ما با سرعت داشت می اومد. مریم که سرخوشی از سرو روش میبارید خیلی خونسرد گفت: ترانه جان ، همین امروز گفتی میریم واسم یه مانتو بگیری نه؟...چون فکر کنم آستین این یکی از دست رفت...باور کن صیغه ی هم هستیم خواهر ...راحت باش...خدا دست رو برای همین مواقع ،جزئی از بدنمون قرار داده! مریم خیلی شانس آورد که با یقه ی مانتو داشتم نمی کشیدمش البته اگه گوشش هم در دسترس بود که دیگه عالی میشد. اصلا مغزم کار نمیکرد که کجا بریم تا عین بازرس ها من و یاسمین بتونیم سوال پیچش کنیم. نفهمیدم چی شد که سر از حیاط درآوردیم. مریم رو روی یه نیمکت انداختم و گفتم: عزیزم ، بنال یاسمین هم کنار من ایستاده بود و هر دو با قیافه ی عاقل اندر سفیه به مریم ذل زده بودیم. بیچاره مریم هل کرده بود. مریم – خب چرا منو اینجوری نگاه میکنین؟...مگه آدم کشتم؟ - اولا که دیر میای سر کلاس، دوما وسط کلاس تا مرز اون دنیا آدم رو میبری؟...این چه وضع گفتنه آخه؟... مریم – خب... یاسمین – من نمیفهمم ، تو که بهش گفتی نه؟! - چی شد یدفعه نظرت برگشت؟ یاسمین – نکنه از لج باشه؟ - دقیقا کی قبول کردی؟... یاسمین – پس چرا حرف نمیزنی؟ - د یه چیزی بگو... مریم یه ابروش رو داد بالا و با خونسردی گفت: دیگه سوالی ندارین؟!...مطمئنید دیگه سوالی نیست؟...تعارف میکنید؟... چپ چپ بهش نگاه کردیم به طوری که فهمید باید جواب مارو بده. مریم – خب راستش ، اون روز که از بیمارستان رفتیم...خیار گفت دو دقیقه وایستا با بهار حرف بزنم الان میام. میدونست اگه منم میرفتم جنگ جهانی سوم شکل میگرفت...خلاصه یه ده دقیقه ای گذشت...دیدم بهار در حالی که بازم پای چشمش سیاه بود اومد سمت منو گفت:دختره ی بیخود ، حالم ازت بهم میخوره...امیدوارم تو خواب ببینی خیار دوباره بهت پیشنهاد بده... - مریم!...میتونم بپرسم چرا هنوز میگی خیار؟.. مریم لبخندی ...

  • رمان فرشته ی نجات من 5

    - آرومتر دستم در اومد!مریم – کی گفته من دارم تند میرم؟!- نترس دارن دنبالمون نمیکنن...مریم – کی گفته من از اونا میترسم..؟ ترانه تو هم یه چیزیت میشه آ !!!- کاملا مشخصهوقتی وارد کلاس شدیم . مریم به سمتم برگشت و گفت: چی مشخصه؟- هیچی...بیخیالمریم – ولی نه...جون من حال کردی چجوری حالشو گرفتمکمی مکث کردم و با به یاد آوردن اون صحنه دوباره خندم گرفته بود و هرچه قدر سعی کردم که جلوی مریم از خندیدنم جلوگیری کنم موفق نشدم و حسابی خندیدم و در این میان مریم هم داشت با من میخندید. بعد از اینکه کلی خندیدیم مریم گفت: کوفت ،بسته دیگه همه دارن نگاه میکنن...به اطراف نگاهی انداختم. جمعیت زیادی تو کلاس نبود. - راستی تو نمیدونی یاسی کجاست؟!مریم – نه بابا...بزار بهش زنگ بزنم...تو برو بشین من الان میام. بعد از مدتی مریم و یاسی با هم وارد کلاس شدند.***توی اتاق تنها روی تختم نشسته بودم و داشتم از پنجره ی کنار تختم به بارونی که داشت میبارید نگاه میکردم. جمعه بود و دلم حسابی گرفته بود. خیلی تنها بودم. از بیکاری نمیدونستم چیکار کنم. اصلا حوصله نداشتم که لای درسام رو هم باز کنم. همینطور داشتم به بیرون از پنجره نگاه میکردم که یه احساس نیاز بهم دست داد. نیاز به درد و دل کردن. اما با کی؟ سریع از روی تختم پایین اومدم و از داخل کمدم دفتری بیرون آوردم. دفتر خاطراتم بود. مدت ها بود که چیزی توش ننوشته بودم.دوباره روی تختم رفتم و کنار پنجره نشستم. از داخل دفترم صفحه ی سفیدی رو باز کردم، هرچند که تقریبا کل برگه های دفترم سفید بود و مدت ها پیش فقط چند صفحه ی اولش رو پر کرده بودم.خودکارم رو تو دستم گرفتم و شروع به نوشتن کردم.« هوا بارونیه و من...به تنها چیزی که فکر میکنم تو هستی...تویی که خبر نداری حس من چقدر نسبت به تو عمیق هست...با تمام وجودم تنها هستم...احساس سرما میکنم...نمیشه مثل اون روز بیای و ژاکتت رو روی من بندازی؟این حس خیلی عجیبه..با اولین باری که فکر میکردم عاشق شدم خیلی فرق داره...خیلی خیلی ...به طوری که قابل گفتن نیست..توی این حس من یه چیز تازه هست...میشه تو بیای و به من بگی که اون چیه؟من عاشق شدم؟آره من عاشق شدم...اما..بازم مثل گذشته باید سختی بکشم؟اشکال نداره...ایندفعه با دفعه ی پیش خیلی فرق میکنه..این عشق رو هیچوقت فراموش نمیکنم...میتونم قسم بخورم...که تا اخر عمرم با من میمونه...دیگه اون ترانه ی گذشته عوض شده...مگه آدم به چند نفر میتونه دلش رو بده...تو هیچی نمیدونی...هیچی...و این هست که منو همیشه آزار میده.......»صدای بارون باعث شده بود احساساتی بشم.از نوشتن دست کشیدم و دفترم رو بستم. گذاشتمش یه گوشه و روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم که بخوابم. تقریبا یه هفته ای میشد که خانوادم ...

  • رمان فرشته ی نجات من 1

    باورم نمیشد، یعنی واقعا قراره امروز اونم با ....با مسعود ازدواج کنم؟! با صدای آرایش گر که گفت چشمات رو باز کن از فکر و خیال بیرون اومدم و آروم چشمام رو باز کردم. خیلی دوست داشتم سریع خودم رو ببینم . آرایشگر خیلی روی صورتم کار کرده بود. چشمام رو که باز کردم با تعجب به آیینه ها که روی اونها پرده ای انداخته شده بود نگاه کردم. با تعجب به سمت آرایشگر برگشتم و گفتم: چرا روی آیینه ها پرده انداختین؟...میخوام خودمو ببینم!!...آرایشگر اصلا به چهره ی من نگاه نمیکرد ،بدون پاسخ دادن به من ساعت رو نگاه کرد و سریع گفت:داماد دنبالت اومد...اونجا میتونی خودت رو ببینیتا خواستم بپرسم کجا دستم رو گرفت و منو به سمت در برد. مسعود پشت به در ایستاده بود و حتی وقتی در باز شد اصلا برنگشت. آرایشگر بهم آروم گفت: گفتم برای اینکه غافل گیر بشه اصلا بهت الان نگاه نکنه...خیلی رفتار آرایشگر عجیب بود. از پشت تونستم مسعود رو بشناسم به خاطر همین خیالم راحت شد و مطمئن بودم که خود مسعود هست. آرایشگر به من اشاره کرد که بدون اینکه به سمت مسعود برگردم به سمت ماشین برم. همین کار رو کردم و سریع به سمت ماشین رفتم. کمی اضطراب داشتم. وقتی به ماشین رسیدم تصمیم گرفتم به سمت مسعود برگردم. حوصله ی این لوس بازی ها رو نداشتم بنابراین سریع برگشتم اما کسی پشتم نبود. آرایشگر هم در رو بسته بود. به سمت ماشین برگشتم ماشین کنارم نبود!به اطراف نگاه کردم . خیلی خلوت بود. خیلی ترسیده بودم. یه مغازه روبه روم بود که شیشه ی درش آیینه ای بود. به سمت درش رفتم تا خودم رو ببینم. وقتی به نزدیک در رسیدم و خودم رو واضح تر دیدم با چهره ی وحشتناکی رو به رو شدم. روی صورتم خون ریخته بود و چشم هام سیاه بود. حتی لباس عروسم هم خونی بود. از وحشت به عقب پرت شدم و در همون لحظه صدای ترمز شدید ماشین و .....جیغی که کشیدم به حدی بود که ماردم سریع به اتاقم هجوم آورد.صدای مادرم رو شنیدم که با وحشت گفت: چی شده؟!با صدای بلند نفس نفس میزدم. همه ی بدنم عرق کرده بود. وقتی مادرم چراغ رو روشن کرد از نور زیاد چراغ ،چشمام رو کاملا مچاله کرده بودم. خیلی ترسیده بودم ، مادرم به سمتم اومد و روی تخت کنار من نشست و من رو در آغوش کشید. سرم رو لای دست های گرمش پنهان کرده بودم. هنوز هم نفس نفس میزدم و مادرم خیلی آروم سرم رو ناز میکرد و پشت هم میگفت:عزیزم آروم باش...فقط یه خواب بود...فقط یه خواب بود...فقط یه خواب بود... *** مریم ساندویج رو به زور تو دستم چپوند و با عصبانیت گفت: یا میخوری یا اینکه به زور متوسل بشم؟! چشم غره ای بهش رفتم و با بیحوصلگی پلاستیک ساندویج رو کنار زدم و گاز زورکی ای به ساندویج زدم. اصلا اشتها نداشتنم و مریم هم اصلا قانع ...

  • رمان عشق و خرافات 11

    شب هنگام وقتی خسته از افکار مغشوش و پرسه زدن میان حال و گذشته از پای در آمدم در اندیشه ام این خط نقش گرفته بود که آیا تو معنی گذشت را میفهمی؟و صبح هنگامیکه خورشید طلوع کرد در قلبم شادی مالامال بود.تو هنوز هم به من تکیه داری و به وجودم وابسته ای که این وابستگی در احساسم جا خوش کرده بود به شکل دیگری در تعبیر دیگران نشسته بود و فکر میکنم که فقط خودمان دو نفر به معنی و مفهمومش واقف بودیم.حسی درک شده اما بر زبان نیامده.حقیقتی آشکار تنها برای خودمان که ترجیح دادیم از دیگران پوشیده بداریم مثل یک راز مخفی در گوشه کوری از قلبمان.این همان پل باقی مانده بود که هنوز خراب نشده بود چرا که سازنده آن من و تو نبودیم که آسان ویرانش کنیم.یک نگاه روشن اما بدون رویت و خواندن بود به تعبیر و قولی عرق فامیلی اما من خوب میدانم که ریشه این احساس ماورای عرق فامیلی است.بهرحال روز را خوشحال آغاز کردم و اجازه ندادم افکار منفی خوشی ام را زائل کند و به پرسشهای مادر و عسل خوشبینانه پاسخ دادم تا از درجه بدگمانی شان کاسته شود.در ذهنم داشتم خانه را برای ورودت آماده میکردم و برای آنکه دیگران مشکوک نشوند برای تغییراتی که بوجود آوردم نام مصلحت گذاشتم و در دل از اینکه مادر را از مصاحبت با تو منع کرده بودم پشیمان شدم.اما وقتی مادر اشاره به مرگ پدرم کرد با او هم آواز و هم داستان شدم و خشم و نفرت که در سینه ام کمین کرده بود به آنی در خانه قلبم را گشود و ساکن شد.تحمل اینکه میان دو احساس در نوسان باشی مشکل است.واقعیت موجود بی مهری و خشم را میطلبید و روی غذای مهر را انتخاب کرده بود.ناچار شدم ماسک برداشته و بر چهره بزنم شاید که بتواند میان این دو سازشی ریاکارانه بوجود آورم.کلامم سرشار از شک و ظن شد اما رفتارم راه اسایش و راحتی تو را طی کرد.وقتی تو وارد شدی ما همه از پشت شیشه ساختمان همه چیز را زیر نظر داشتیم.اسباب از خانه بیرون نرفته بار دیگر بجای خود بازگشتند و در اینکار هیچ یک از نزدیکان یارت نبود.دو مرد کارگر کمکت کردند و چون آنها رفتند به تنهایی مشغول شدی ظهر از راه رسید و همه ما بگرد میز غذا نشسته بودیم و بظاهر از طعم و مزه غذا لذت میبردیم اما مادر آشکارا با غذایش بازی بازی میکرد و به پرسش من که پرسیدم پس چرا غذا نمیخورید؟گفت:وقتی میدانم کسی در آنسوی باغ گرسنه است غذا از گلویم پایین نمیرود.به آوای خشم گفتم:اولین قدم در راه دلسوزی !اگر بتوانید این را ندیده بگیرید برای بقیه ایام راحت خواهید بود بگذارید خودش مسئولیت کارها را بر عهده بگیرد و بفهمد در اینجا از پشتوانه ای برخودار نیست!کلامم مادر را مجبور به تسلیم کرد.شاهد بودم که عسل هم ...