رمان فرشته ی نجات من 8

دقیقا نمیدونم دهنم کی بسته شد ولی میدونم اگه یاسمین کمک نمیکرد نمیتونستم ببندمش!...اونقدر عصبی و شک زده شده بودم که که پاهام رو به صورت غیرارادی تکون میدادم.

سر کلاس نشسته بودیم که مریم دفترم رو برداشت و چیزی داخلش نوشت همون نوشته باعث شد که موهای بدنم سیخ بشه. از شانس بد رفته بودیم تو دهن استاد نشسته بودیم. یه حرکت میکردیم عین جغد گردنش رو میچرخوند و بهمون نگاه میکرد. تا آخر کلاس انگار یه قرن گذشت. هر دو دقیقه یه بار ساعتم رو نگاه میکردم تا اینکه جمله ی زیبا و دلنشین "میتونید برید، کلاس تموم شد" از دهن استاد بیرون اومد.

همین که استاد این حرف رو زد نفهمیدم وسایل هام رو چجوری جمع کردم و نفهمیدم که استاد زودتر بیرون رفت یا من! کیف و کتابم تو یه دست و آستین مریم هم که داشتم میکشیدمش تو یه دست دیگم بود. یاسمین هم دنبال ما با سرعت داشت می اومد.

مریم که سرخوشی از سرو روش میبارید خیلی خونسرد گفت: ترانه جان ، همین امروز گفتی میریم واسم یه مانتو بگیری نه؟...چون فکر کنم آستین این یکی از دست رفت...باور کن صیغه ی هم هستیم خواهر ...راحت باش...خدا دست رو برای همین مواقع ،جزئی از بدنمون قرار داده!

مریم خیلی شانس آورد که با یقه ی مانتو داشتم نمی کشیدمش البته اگه گوشش هم در دسترس بود که دیگه عالی میشد.

اصلا مغزم کار نمیکرد که کجا بریم تا عین بازرس ها من و یاسمین بتونیم سوال پیچش کنیم. نفهمیدم چی شد که سر از حیاط درآوردیم. مریم رو روی یه نیمکت انداختم و گفتم: عزیزم ، بنال

یاسمین هم کنار من ایستاده بود و هر دو با قیافه ی عاقل اندر سفیه به مریم ذل زده بودیم. بیچاره مریم هل کرده بود.

مریم – خب چرا منو اینجوری نگاه میکنین؟...مگه آدم کشتم؟

- اولا که دیر میای سر کلاس، دوما وسط کلاس تا مرز اون دنیا آدم رو میبری؟...این چه وضع گفتنه آخه؟...

مریم – خب...

یاسمین – من نمیفهمم ، تو که بهش گفتی نه؟!

- چی شد یدفعه نظرت برگشت؟

یاسمین – نکنه از لج باشه؟

- دقیقا کی قبول کردی؟...

یاسمین – پس چرا حرف نمیزنی؟

- د یه چیزی بگو...

مریم یه ابروش رو داد بالا و با خونسردی گفت: دیگه سوالی ندارین؟!...مطمئنید دیگه سوالی نیست؟...تعارف میکنید؟...

چپ چپ بهش نگاه کردیم به طوری که فهمید باید جواب مارو بده.

مریم – خب راستش ، اون روز که از بیمارستان رفتیم...خیار گفت دو دقیقه وایستا با بهار حرف بزنم الان میام. میدونست اگه منم میرفتم جنگ جهانی سوم شکل میگرفت...خلاصه یه ده دقیقه ای گذشت...دیدم بهار در حالی که بازم پای چشمش سیاه بود اومد سمت منو گفت:دختره ی بیخود ، حالم ازت بهم میخوره...امیدوارم تو خواب ببینی خیار دوباره بهت پیشنهاد بده...

- مریم!...میتونم بپرسم چرا هنوز میگی خیار؟..

مریم لبخندی زد و گفت: چون هنوز خیاره...داشتم میگفتم ...دفعه ی آخرت باشه وسط حرفم میپری!... جوابشو ندادم...چون از قدیم گفتن جواب ابله هان خاموشیست...فقط بهش چشم غره رفتم و آدم حسابش نکردم...اونم ناله کنان رفت...اه اه دختره ی بدبخت...تا به حال ندیده بودم یه دختر اینجوری خودشو کوچیک کنه!!...بعدش خیار...خیل خب...چرا اونجوری نگاه میکنی...از هل اسمش یادم رفت...آهان سپهر...اومد و گفت: بریم یه کافه ای چیزی...

منم گفتم: نه من گشنمه...به جز رستوران جای دیگه ای تو کتم نمیره...

اونم خنده ای کردو گفت: تو بگو چی آخه تو کتت میره؟!

منم از غیضش گفتم: اصلا همین جا حرفتو بزن...

سپهر – خیل خب بابا ، بریم رستوران

منم از خدا خواسته...خداییش کلی انرژیم به خاطر دعوا با بهار و غش کردن تو و اینا ازم رفته بود. واقعا دستم بود خود خیار رو هم میخوردم...گفتم اونجوری نگاه نکن ترانه!...دهه...تو رستوران بودیم...حسابی از خجالت شکمم دراومدم...راستی تا به حال احساس کردین غذای مفت چقدر خوشمزه تره...خیلی چسبید...همینطور که داشتیم غذا میخوردیم آقا به حرف اومد و کوفت کرد اون غذا رو به من.

سپهر – مریم...هنوز دوست نداری با من دوست بشی؟

چایی نخورده پسرخاله شد!

- چراکه نه سپی جون...همین دو دقیقه پیش نظرم برگشت...

خوشم میاد نخوابیده خواب پیشنهاد سپهر رو دیدم. کاش ضبط میکردم اون لحظه رو تا چشم بهار دربیاد...هرچند دیگه خودش میفهمه...

سپهر – دارم جدی صحبت میکنم...

جوابی بهش ندادم. میخواستم حسابی حالش رو بگیرم. اصلا یادش نبود به خاطرش به چه روزی افتاده بودم.

سپهر با حرص گفت: با توام؟!

- یه نهار بهم دادی آ

از اون لبخندای خیاری زد و گفت: هر چیزی یه خرجی داره...

با خودم فکر کردم چی میشه یذره گیرش بیارم. هم حال بهار رو میگیرم و هم خودم سرگرم میشم. باقی ماجرا هم که دیگه تعریف کردن نمیخواد...میتونین خودتون کاملش کنین...

حرف زدن مریم که تموم شد اول یه نظر به یاسمین انداختم دیدم که اونم دقیقا حالت قیافه ش مثل من هست. به مریم نزدیک شدم و گفتم: بلند شو...

مریم با تعجب گفت: چی شده؟!

- گفتم بلند شو...

با تردید بلند شد. یه دست بهش زدم دوباره روی نیمکت افتاد.

- تو خجالت نمیکشی؟...پس بگو جوون مردم رو سرکار گذاشتی...

یاسمین – که برای سرگرمی باهاش دوست شدی؟!

- الان میرم خودم بهش میگم..

و به سمت ساختمون برگشتم. مریم یدفعه گفت: عزیزم زحمت نکش امروز کلاس نداره...

- مریم حیا کن...با این کارت چی رو میخوای ثابت کنی؟...منکه میدونم دو روزهم نگذشته دیگه نمیخواین ریخت هم رو ببینید...شما دوتا مثل موش و گربه میمونین!

مریم – تو نگران نباش...من اصولا از پس موشا خوب برمیام...

یاسمین – ول کن ترانه ، بزار ببینیم چیکار میخواد بکنه...

رفتم کنار مریم نشستم. یاسمین هم نشست. با لبخند گفتم: چه صحنه ی زیبایی...مریم داره قربون صدقه ی سپهر میره...سپهر بهش میگه عشقم ...مریم بهش میگه عزیزم...سپهر واسه روز ولینتایم برای مریم از این عروسکای قرمز که تو دستش یه قلب قرمز هست میگیره...مریم تحت تاثیر قرار میگیره میپره بغلش...بعد..

مریم – ترانه!...لطفا ترمز کن...دیگه وارد جزئیات نشو...با این توصیفاتی که تو کردی یاد دخترای زیر 15 سال افتادم!...ولینتایم کیلویی چنده؟...عشقم؟!...تروخدا حال منو به هم نزن...دوستی ما در حد اینه که من جواب سلامشو بدم...

یاسمین – مریم خیلی هیجانزدم...ببینم سپهر فردا کلاس داره؟

مریم با خوش حالی گفت: اون داره ولی من ندارم...من دوست شدم شما رو چرا جو گرفته؟....بچه ها احساس نمیکنید هوا سرده..بریم داخل الان کلاس شروع میشه دوستان...

و سریع از جاش بلند شد و رفت. تصور دوستی مریم با سپهر برام خیلی مبهم بود ولی از یه نظرایی به هم می اومدن. ببینیم آخر این داستان به کجا میرسه...خدا به خیر کنه. پنجشنبه بود. سر خاک پدرو مادرم نشسته بودم و داشتم براشون قرآن میخوندم. یه عالمه گل براشون گرفته بودم و بالای سنگ قبراشون چیده بودم. حتی چند تا گلدون هم دور قبرشون گذاشته بودم تا همیشه اطراف قبرشون پر گل باشه. تصمیم گرفته بودم که اطراف قبر مادرم هم وقتی بهار شد گل مریم بکارم چون عاشق مریم بود.

- امروز خیلی دلم گرفته ، چون هرچقدر میگذره بیشتر نبودتون رو حس میکنم. تا حالا هم نمیدونم که چطوری طاقت آوردم. اون دنیا چه شکلی هست؟...امیدوارم جاتون خوب باشه...حواستون به تنها دخترتون هست دیگه نه؟...میدونم که همیشه مراقبم هستین...خیلی دوستون دارم...خیلی...

و خیسی یه قطره اشک رو روی گونه م حس کردم. همین موقع کسی گفت: گریه کن، از گریه نکردن و تو دل نگه داشتن خیلی بهتره...

با تعجب به بالای سرم نگاه کردم. مسعود بود که کنارم ایستاده بود.

مسعود – سلام، میدونستم اینجایی...

- سلام،کی اومدی؟...تنهایی؟

مسعود – همین الان...آره ، تنهام

کنارم نشست و فاتحه ای برای پدر ومادرم خوند. بعد از اینکه فاتحه ش تموم شد به من نگاه کرد و گفت: چرا این وقت ظهر اومدی؟

- آخه کلاس نداشتم ، گفتم از فرصت استفاده کنم و بهشون سر بزنم.

مسعود – بعد از اینجا کلاس داری؟!

- آره ، دیگه الان باید برم...

مسعود – چرا تنها اومدی؟

- دوستام کلاس داشتن، تو از کجا میدونستی من اینموقع اینجام؟

مسعود – داشتم از اینجا رد میشدم ، هم میخواستم برم سر قبر یکی از دوستام و هم گفتم بیام اینجا که دیدم تو هم هستی...بهونه ای شد تا ببینمت. بی معرفت شدی نمیای به داییتم سر بزنی؟...ما به درک!

- این چه حرفیه؟...میام. من دیگه باید برم...مرسی که اومدی...

از جام بلندشدم. مسعود هم بلند شد و گفت: صبر کن، من ماشین دارم. میرسونمت

- مگه نمیخوای بری خونه؟...مسیرمون یکی نیست!

مسعود – اشکال نداره

تو مسیر ساکت بودم. مسعود هم به ظاهر فقط داشت رانندگی میکرد اما معلوم بود که همه ی حواسش به من هست.

مسعود – راستی خبر جدید رو شنیدی؟

- چه خبری؟

با تعجب گفت: محبوبه بهت چیزی نگفته؟

- نه!

مسعود – پدرام ازش خواستگاری کرده، قرار شد بعد از سال پدر و مادرت ازدواج کنن.

این دومین خبری بودکه من رو تو شک برد. البته یه شک هایی داشتم که این دو تا به هم علاقه دارن ولی از این تعجب کردم که محبوبه چرا به من چیزی نگفته بود!

- شوخی میکنی؟...پس چرا نامرد به من چیزی نگفت؟!

مسعود – حتما فکر کرد شاید ناراحت بشی.

- برای چی باید ناراحت بشم؟!

مسعود – بهتره ازخودش بپرسی.

به دانشگاه رسیدیم. مسعود داشت تا داخل دانشگاه میرفت.

- لازم نیست!...همین جلو پیاده میشم!

مسعود – حالا داخل برم چه اشکالی داره؟

جلوی ساختمون دانشگاه ایستاد. داشتم پیاده میشدم که گفت: ترانه؟...اگه مشکلی داشتی بهم بگو. اینقدر خودتو از ما دور نکن.

- باشه، فعلا خداحافظ

از ماشین پیاده شدم و منتظرموندم تا مسعود از دانشگاه بیرون بره. بعد از اینکه از در دانشگاه بیرون رفت به سمت ساختمون برگشتم.

- ترسیدم!...سلام

شادمهر جلوم سبز شده بود. با اخم جواب سلامم رو داد. تعجب کرده بودم به خاطرهمین پرسیدم: مشکلی پیش اومده؟

شادمهر با همون اخم گفت: برای شما مشکلی پیش نیومده؟

با تعجب گفتم: نه، چه مشکلی؟

شادمهر – هیچی، کلاست دیر نشه

و سریع از جلوی من رد شد و به سمت ماشینش حرکت کرد. معلوم نبود چش شده بود!

به سمت کلاس رفتم که تو مسیر یاسمین رو دیدم.

- سلام یاسی...مریم کجاست؟

یاسمین – سلام ترانه...کجا رفته بودی تو؟

- سر خاک...چطور؟

یاسمین – همه داشتیم دنبالت میگشتیم...

- همه یعنی کیا؟

یاسمین – من و مریم ...شادمهر هم چون مثل تو کلاس نداشت پرسیدیم تو رو ندیده...بنده خدا اونم دنبالت داشت میگشت...

- راست میگی؟...به مریم گفته بودم که میرم سر خاک!

یاسمین خنده ای کرد و گفت: مریم این روزا اینقدر به خاطر بعضیا فکرش مشغوله که دیگه اینجور چیزا یادش نمیمونه..

با خنده گفتم: حتما الانم پیش بعضیا جونش هست؟

یاسمین – دقیقا، بعضیا خوب بهش میرسن...

- مگه اینکه دستم بهش نرسه!...نو که میاد به بازار

یاسمین – کهنه میشه دل آزار

و هر دو با هم خندیدیم.

- حالا کجا هستن این دو تا کفتر؟

یاسمین – آخه این چه وضع مثال زدنه؟!

- مرغ عشق خوبه؟

و هردو خنده کنان به سمت کلاس رفتیم. وقتی وارد کلاس شدیم با صدای بلند گفتم: تروخدا نگاه کن...میخواین برم بگم بیان جمعتون کنن؟...این چه وضعشه؟!...مریم! بی حیا دستشو ول کن ببینم. باز تو چشم منو دور دیدی؟....استغفرال...توبه کنید

مریم قرمز شده بود. بیچاره هی داشت زیر لب بهم فحش میداد. کلمه ی خفه شو رو که خیلی واضح نسبت به بقیه ی فحش هاش فهمیدم چون آخر سر با داد این کلمه رو ادا کرد. وقتی نزدیک مریم و سپهر شدیم مریم با حرص گفت: ای خاک....داری دهن منو باز میکنی دیگه ترانه...پاک آبرومو داری میبری آ....این بدبخت که در فاصله ی یک کیلومتری من نشسته! ...خیر سرم میخوام کسی نفهمه

به اطراف نگاهی کردم و گفتم: اونا که خودشون مشغولن...کی حواسش به ما هست!

سپهر کمی صندلیش رو به ما نزدیک کرد تا بشنوه چی داریم میگیم.

- به به آقای آسمانی...خوب هستین شما؟

سپهر – به لطف شما...الان که اون حرفا رو زدید خیلی بهترم...احساس کردم واقعا دستش تو دستم بود....به جون مری یه لحظه شک کردم و به دستم نگاه کردم...

مریم- چندبار بهت بگم بهم مری نگو...!

سپهر – هر وقت تو بهم خیار نگفتی اونوقت...

مریم – از نظر من خیار خیلی بهت میاد!...اینطور نیست بچه ها؟

برای اینکه کمی سپهر روگیر بیاریم حرف مریم رو تایید کردیم.

سپهر – این شادمهر کجا هست؟... رفت جزوه برام بیاره آ...حالا شادی رو بیخیال، عزیزم امروز کجا بریم؟

مریم به حالت مسخره کردن گفت: عزیزم ، بزار بعد کلاس بهت میگم

یاسمین سوتی کشید و گفت: بابا یکی ما رو تحویل بگیره!

من اصلا حواسم به حرفاشون نبود. داشتم فکر میکردم شادمهر واقعا دیر کرده! سپهر به خاطر مریم بعضی درسا رو که با ما مشترکه و پاس نکرده بود طوری برداشته بود که با مریم بیفته. البته این کارشو وقتی با مریم دوست شد اعتراف کرد وگرنه ما اصلا نفهمیده بودیم. شادمهر هم تو بعضی ازدرسا با ما کلاس داشت.

حتی وقتی استاد هم اومد خبری از شادمهر نشد. تا پایان کلاس همش در رو نگاه میکردم تا شایدپیداش بشه اما نیومد. فکرم رو مشغول کرده بود. بعد از کلاس به اصرار سپهر مجبور شدیم بریم سلف تا یه چایی بزنیم بر بدن و بعدش خونه بریم . چون مریم حاضر نمیشد باهاش بیرون بره مجبورش کرد تا بیشتر دانشگاه بمونه. مریم هم گفت بی من و یاسمین هرگز!..دلم برای سپهر بیچاره میسوزه. چی کار میکنه با این اخلاق مریم!

هوا تقریبا تاریک شده بود. دور میز نشسته بودیم و سپهر هم همش سر به سر مریم میذاشت. مریم رو زیر نظر گرفته بودم تا بفهمم که نکنه جدی سپهر رو دوست داره. ولی مریم از من زرنگتر بود. اصلا سوژه دستم نمیداد.

همش منتظربودم تا شاید شادمهر پیداش بشه. به سپهر هم میگن دوست!...چشمام خشک شد روی گوشیش تا شاید اونو برداره و یه زنگی به شادمهر بزنه!

مریم- دیگه اجازه میدید ما رفع زحمت کنیم؟

سپهر – اختیار دارید ، شما صاحب خونه هستید...

مریم- بچه ها بلند شین بریم

سپهر – کجا؟...حالا نمیشه تو بمونی؟..

مریم چشم هاشو برای سپهر ریز کرد و گفت: همین مونده تا من با تو تنها بمونم...بعدش اگه با بهار زمین و زمان رو به هم دوختیم تعجب نکن..

سپهر- فعلا که بهار اینورا نیست.

یاسمین – مریم!

مریم با تعجب گفت: چیه؟

آروم کشیدمش طرف خودم و زیر گوشش گفتم: یذره عین آدم رفتار کن...الان میفهمه ازش میترسی.

مریم با تعجب گفت: کی گفته میترسم؟

- یذره بلندگوت رو کم کن...یعنی فکر نمیکنی اون الان یه همچین فکری درموردت میکنه؟

مریم که به لج افتاده بود گفت:اصلا هم اینطور نیست!

و بلند گفت: بچه ها شما برین من خودم میام...

قیافه ی سپهر اون لحظه دیدنی شده بود. تمام صورتش شده بود دهن. نیشش تا بنا گوش باز شده بود.

اگه کسی مریم رونشناسه من یکی خوب میشناسم. به لج درآوردنش بهترین شیوه برای کنترل کردنش هست. یادم باشه بعدا به سپهر بگم. خدا رو چی دیدی شاید این دوتا به یه جایی رسیدن!

با یاسمین از دانشگاه خارج شدیم و مثل همیشه یاسمین منو تا خونه رسوند. وقتی وارد خونه شدم فورا یاد محبوبه افتادم. بهش مسیج دادم فردا میخوام ببینمت بیا اینجا. چون کلاس هم نداشتم فرصت خوبی بود تا قضیه ی محبوبه رو بفهمم.

تو آشپزخونه بودم. نمیدونم چرا اونروز هوس کرده بودم کیک درست کنم. از وقتی که تنها زندگی میکردم مجبور شده بودم آشپزی کردن هم تجربه کنم. همیشه ی موقع آشپزی یاد مادرم می افتادم. چقدر بهم التماس میکرد که ترانه بیا آشپزی منو نگاه کن ، یاد بگیر پسفردا باید بری خونه ی شوهر هیچی بلد نیستی. همیشه با خاطره های مادر و پدرم دارم افسوس گذشته رو میخورم.

صدای زنگ خونه بلند شد. سریع به سمت آیفون رفتم و در رو باز کردم. محبوبه خانم درست سر موقع اومد ولی کیک من هنوز آماده نبود.

وقتی وارد خونه شد به سمتش رفتم و گفتم: سلام خانم خانما، ببخشید امروز که کاری چیزی نداشتی مزاحمت شده باشم؟

محبوبه قیافه ای گرفت و گفت: به خاطر تو، یکی از جراحی هام رو لغو کردم...اگه مریضم چیزیش شد تقصیر خودته.

- بیا بشین اینجا ببینم، برای ما دکتر هم شد!

محبوبه – خب؟...چه خبر؟...چراپیش بند پوشیدی؟

- داشتم کیک درست میکردم...آخه جشن داریم

محبوبه با نگرانی گفت: ترانه؟...نگو که تولدته...ببخشید اصلا حواسم نبود!

- تو هم زده به سرت آ...تولد من که اردیبهشته!

محبوبه – راست میگی آ...پس تولد منه؟

با تعجب نگاهش کردم و گفتم: نمیدونم!...بزار فردا که دیدمت ازت میپرسم!...عاشق شدی؟

محبوبه یه لحظه تکونی خورد و گفت: چی؟...منظورت چیه؟

- منظورم اینه که چرا اینقدر حواست پرته!

دلم میخواست به خاطر ترسی که الکی داشت حسابی بهش بخندم اما داشتم خودم رو کنترل میکردم. رفتم روی مبل روبه روی محبوبه نشستم و گفتم: خب...چه خبر؟

محبوبه کاملا خودش رو زد به اون راه و گفت: هیچی!...سلامتی

- مطمئنی دیگه خبری نیست؟

محبوبه که دیگه شک کرده بود گفت: چرا اینقدر سوال میکنی ؟هان؟

- هیچی! گفتم شاید چیزی باشه که بخوای به من بگی...

نذاشتم جواب بده. میخواستم کمی بزارم تو خماری بمونه. سریع گفتم: بزار اول برم چایی بیارم...هوا سرده میچسبه...

وقتی چایی آوردم محبوبه بد جور تو فکر بود.چایی رو گذاشتم روی میز و گفتم: هل نکن...فقط پا بزن...

محبوبه از فکر بیرون اومد و با تعجب گفت: چی؟!

- دارم شنا یادت میدم تا غرق نشی

محبوبه - لوس...نگفتی مثلا چه خبری ممکنه باشه که من بهت بگم؟

سریع گفتم: نمیدونم، مثلا اینکه پدرام از من خواستگاری کرد.

بیچاری محبوبه همین که اسم پدرام رو شنید چایی پرید تو گلوش و شدید به سرفه افتاد. رفتم چند ضربه په پشتش زدم. همون موقع داشتم فکر میکردم الان چرا دارم پشتش میزنم؟!...چه ربطی داره!...

- برم آب بیارم محبوبه؟...

محبوبه که کمی سرفه کردنش کمتر شده بود با سر اشاره کرد که لازم نیست و کمی چایی رو فوت کرد و سر کشید تا گلوش نرم بشه. کم کم سرفه کردنش کمتر شد و بالاخره تموم شد.

لبخندی بهش زدم و گفتم: زنده ای عزیزم؟

محبوبه با بی حالی گفت: شاید پنجاه درصد...ترانه...راستش...میدونی. ..از کی شنیدی؟

- از مسعود

محبوبه – میدونستم...میخواستم بهت بگم..ولی...

- ولی چی؟...فکر کردی باهات قطع رابطه میکنم؟...یا اینکه میشینم زار زار گریه میکنم و میگم که چطور تونستی الان تو به فکر ازدواج و جشن باشی؟...تو هنوز من رو نشناختی؟... من دیگه مرگ مادر و پدرم رو تقریبا قبول کردم...مرگ یه چیز طبیعی هست که نباید مانع چیزی بشه...خودت مگه بهم نگفته بودی که زندگی ادامه داره؟....محبوبه حتی اگه بگی فردا داری ازدواج میکنی من هیچ ناراحت نمیشم!...به نظر من باید مراسم رو زودتر بگیرین...

محبوبه – آخه...

- بس کن...من خودم با خانواده صحبت میکنم...اونا هم باید حرف من رو قبول کنن...ممکنه دایی کمی مخالفت کنه...ولی اونقدر اصرار میکنم تا قبول کنه...

محبوبه لبخندی زد. قطره ی اشکی رو دیدم که از گوشه چشمش پایین اومد. بلند شد و به سمتم اومد و من رو در آغوش گرفت و گفت: ترانه...تو کی اینقدر بزرگ شدی و من نفهمیدم!

بعد از رفتن محبوبه تازه یادم افتاد که یک عدد کیک زبون بسته داخل فر گذاشته بودم. با عجله به سمت آشپزخونه رفتم. وقتی کیک رو درآوردم با یه دایره ی سیاه رنگ روبه رو شدم!...اینم از کیک درست کردن ما!

چند روز بعد سر کلاس نشسته بودیم و من شادمهر رو زیر نظر گرفته بودم. اونروزا رفتارش خیلی عجیب شده بود. دیگه مثل قبل با هم صمیمی نبودیم!...خیلی دلم گرفته بود. مریم ضربه ای بهم زد و آروم گفت: چته تو؟

با ناراحتی گفتم: هیچی

میدونستم تا مریم نفهمه چرا اینقدر پکرم ولم نمیکنه.

مریم – بهت میگم بگو چته؟...از صبح یه جوری هستی!

- راستش نمیدونم چرا شادمهر دیگه مثل قبل باهام رفتار نمیکنه...

مریم یه لحظه به شادمهر نگاهی انداخت و گفت: آره ، کلا اینروزا انگار اخلاقش عوض شده...فکرکنم مشکلی براش پیش اومده!

آهی کشیدم و گفتم: امیدوارم حل بشه پس...

مریم – نگران نباش از زیر زبون سپهر در میارم.

- چی میخوای بهش بگی مثلا؟

مریم – میپرسم مشکلی پیدا کرده یا نه...تا ترانه خانم از نگرانی در بیان

با نگرانی گفتم: یه وقت نگی من گفتم

یدفعه یاسمین گفت: مریم سپهر رو نگاه کن

به سپهر نگاه کردم. خدا شفا بده...این راستی راستی عاشق مریم شده؟...روی کاغذ برای مریم قلب کشیده بود گرفته بود سمتش!...به مریم نگاه کردم. مطمئن بودم الان داره زیر لبش به سپهر فحش میده. وقی به مریم نگاه کردم داشتم شاخ درمی آوردم. دهنم همینطوری باز مونده بود. مریم با چنان لبخندی داشت سپهر رو نگاه میکرد که اگه من به جای سپهر بودم قند که نه بلکه کله قند تو دلم آب میشد.

ضربه ای به مریم زدم و گفتم: میگم رو کاغذ براش بنویس "می توو" بیچاره بی جواب نمونه!

مریم که به خودش اومده بود گفت: بروبابا...همین مونده بهش رو بدم.

- دیدم چه جوری بهش اخم کرده بودی...بیچاره از شدت اخمت اونجوری خرکیف شده بود؟

مریم یکدفعه قرمز شد.

مریم- اذیت نکن ترانه...میدونی اونجوری آ هم که فکر میکردم پسر بدی نیست.

- نه بابا؟...خب حالا کارت رو انتخاب کردین؟


مطالب مشابه :


مترجمین زبان روسی

محبوبه حاتمی. فاطمه چت روم | مزون




برندگان جایزه نوبل فیزیک (1940-1950)

به جهت کشفياتش در ذرات هسته اي موسوم به مزون به او اعطا شد. موزن(پي مزون) محبوبه بابایی




رمان فرشته ی نجات من 3

محبوبه و نسرین هم خونه ی ما بودند. چون با هم آرایشگاه رفته بودیم بعدش همه رمان مزون لباس




رمان تقاص قسمت 55

یه روز که یواشکی داشتم تعقیبتون می کردم شنیدم که به خواهرت گفتی محبوبه شب یه مزون جدید




رمان فرشته ی نجات من 8

محبوبه که کمی سرفه کردنش کمتر شده بود با سر اشاره کرد که لازم نیست و کمی رمان مزون لباس




رمان فرشته ی نجات من 5

محبوبه خیلی اصرار کرد که پیش او برم ولی دوست نداشتم تا یه مدتی خانواده ی رمان مزون لباس




رمان فرشته ی نجات من 1

محبوبه حال مادرت خيلي بده راستش الان بيمارستانه يك آن دلم فرو ريخت. رمان مزون لباس




رمان عشق و خرافات 11

حرف محبوبه را بیاد آوردم که گفته بود چای مسموم است و بی اختیار وجودم رمان مزون لباس




برچسب :