ننوی نوزاد خرید

  • یک ننو برای خواب راحت نوزاد

    اگر تا به حال با والدین یک نوزاد تازه متولد شده مواجه شده باشید، حتما دیده اید که آنها چقدر نگران کودکشان هستند. وقتی که او خوابیده است بارها به سراغش می روند و وضعیت تنفسش را چک می کنند. چرا که SIDS:Sudden Infant Death Syndrome یا همان مرگ ناگهانی نوزاد در هنگام خواب، که معمولا در اثر مسدود شدن مسیر تنفسی رخ می دهد، شیوع نسبتا بالایی دارد. و اما گجتی که امروز معرفی می کنیم، راه حلی است برای این مشکل. این گهواره به نحوی طراحی شده که مانع چرخش کودک شما در خواب می شود، از این رو اگر کودک را در وضعیت مناسبی بخوابانیم، می توانیم مطمئن باشیم که تا انتهای خوابش به راحتی نفس می کشد. تشک این گهواره که حاوی پلی استر های غیر آلرژن است، شیب ملایمی دارد که مانع رفلاکس اسید نوزاد می شود. پایه های این ننو آلومینییومی و بسیار سبک هستند و قسمت رنگی که در تصویر می بینید، 100% نخی است.با توجه به طراحی زیبای آن، می توانید گهواره کودکتان را در هر جایی از منزلتان قرار دهید.همراه با خرید این دستگاه شما یک کیف مسافرتی هم دریافت خواهید کرد و از آنجا که اجزای گهواره نیزقابل جدا شدن هستند، حتی در مسافرت هم می توانید آن را به همراه داشته باشید و همیشه مطمین باشید که نوزادتان با حرکات ملایم گهواره اش، آرام و راحت خوابیده است. این گهواره با قیمت نه چندان ارزان 429 دلار فروخته می شود. منبع فارسی  



  • فروردین در باغ نگارستان

        پسرم امسال وارد چهاردهمین سال زندگیش می شود . نوجوانی که اگرچه با گامهای بلند روی پله های زندگی می دود اما هنوز دل در گرو سایه های دلچسب کودکی دارد . می رمد و می تازد و صدا در گلو می اندازد و ساز مخالف کوک می کند و در آغوش من و پدرش آرام می شود و با شعف بسیار بازیهای کودکانه می کند و کنجکاو است و نگاهش کم از دوربین در دستش ندارد و ثانیه ها را هدر نمی دهد و آنچه باب میل و مذاقش نیست نمی شنود و در خاطر ندارد و هنوز دوست دارد کنار تختش روی مبل کوچک بنشینی و برایت حرف بزند و به خاطره هایت گوش بدهد و عجب دورانی است این چهارده سالگی های درخشان . چهره و اندامش فتوکپی بی نقصی از پدر است و روحیات و خلق و خو و علایقش به طرز وحشتناکی شبیه من . آنقدر شبیه که گاه ترسناک است انگار آینه ای روبروی خویش گرفته ای . خوشبختانه علیرغم حد و حریمی که در خانه دارم رفاقتمان پابرجاست و در هر فرصت و فراغتی او را با خود به سفری در گذشته ها می برم که به شدت هم برای آن ولعی سیری ناپذیر دارد .      

  • رمان آخرین برف زمستان قسمت 32

    چشماشو باز کرد وبهم خیره موند.ـ می دونم اونقدری سمجم که حاضرم یه راه رو صدبار برم تا به اون نتیجه ی دلخواه برسم اما هرگز یه اشتباه رو دوبار تکرار نمی کنم.سرمو پایین انداختم ومتفکرانه به محتویات روی میز خیره شدم.بعد یه سکوت چندثانیه ای اون باز به حرف اومد.ـ سپردم به بچه ها یه سری تحقیق اساسی در مورد کامرانی وکارخونه اش انجام بدن.برام یه جورایی قضیه مشکوکه.مطمئنم همه چیز به اون کمک مالی وسرمایه گذاری ختم نمی شه.نزدیک به شش ساله که با امثال کامرانی دارم کار می کنم.نمی گم صد در صد اما خیلی خوب جنسشون رو می شناسم.می دونم چه هدفی پشت خواسته هاشونه.نینا تو اینجور مسائل دختر زرنگیه.معمولا وقتی می خوایم برای شرکتی سرمایه گذاری وسهامش رو به مشتری هامون عرضه کنیم،اون وگروهش که چهارنفری هستن حسابی روش تحقیق می کنن.دلخور وناراحت اعتراض کردم.ـ درموردش چیزی بهم نگفته بودی.ـ درمورد چی؟نینا وگروهش؟باحرص نگاهمو ازش گرفتم.ـ نه خیر.تحقیق در مورد کامرانی.ـ خب حق داری.باید میگفتم اما می دیدم که این روزا سرت حسابی شلوغه ودرگیر همایش وفیلم نامه ات هستی.نمی خواستم این آرامش رو ازت بگیرم.ـ بازم که خودت بریدی ودوختی.بی توجه به اعتراضم،لبخند محوی زد وگفت:اون دفعه که حرف شرکت آذین رو پیش کشیدم،دیدم چطور دست وپاتو گم کردی ومضطرب شدی.واسه همین نشد که اینم بگم.فکرکردم اگه بی خبر بمونی،برات بهتر باشه.خب نباید از دستش عصبانی می شدم.آخه منم دقیقا به همین دلیل،قضیه ی تماس طرلان رو نگفته بودم.مثل اینکه زمان اعتراف رسیده بود ودر کمال پشیمونی،شرمنده وخجالت زده باید یه چیزایی می گفتم.ـ راستش...راستش منم یه موضوعی رو ازت پنهون کرده بودم.به طرفم خم شد وبا بهت پرسید.ـ چه موضوعی؟!مردد ودستپاچه با ناخن های دستم ور رفتم.ـ طرلان باهام تماس گرفته بود.ـ کی؟چرا چیزی به من نگفتی؟ـ حدود چهارروز پیش...خب...خب منم...منم نمی خواستم بی خودی نگرانت کنم.نفسشو با حرص فوت کرد وبه صندلی تکیه داد.نگاش نمی کردم اما مطمئن بودم داره چپ چپ براندازم می کنه.ـ اینو باید الآن بگی؟طلبکارانه لب ورچیدم.ـ خب تو هم قضیه ی تحقیق رو ازم پنهون کردی.تازه قرار امروز رو هم فراموش نکردم ها.ـ به خدا از دستت دلم می خواد سرمو بکوبم به این دیوار.باترس زیر چشمی نگاش کردم.ـ باور کن چیز زیاد مهمی نگفت.بیشتر تهدیدم کرد وقضیه ی گذشته رو پیش کشید.اینکه با هدف وارد زندگی مون شده ومیونه مون رو بهم زده.پوزخند دردآوری رو لبش نشست وچشماشو هاله ای از غم پوشوند.ـ جالبه اونوقت از بهم زدن میونه ی ما چی به کامرانی واون می رسید؟ـ به کامرانی که چیزی نمی رسید اما اون از دده انتقام می گرفت.آخه دده مخالف ...

  • آخرین برف زمستان قسمت9

      چشماشو باز کرد وبهم خیره موند.ـ می دونم اونقدری سمجم که حاضرم یه راه رو صدبار برم تا به اون نتیجه ی دلخواه برسم اما هرگز یه اشتباه رو دوبار تکرار نمی کنم.سرمو پایین انداختم ومتفکرانه به محتویات روی میز خیره شدم.بعد یه سکوت چندثانیه ای اون باز به حرف اومد.ـ سپردم به بچه ها یه سری تحقیق اساسی در مورد کامرانی وکارخونه اش انجام بدن.برام یه جورایی قضیه مشکوکه.مطمئنم همه چیز به اون کمک مالی وسرمایه گذاری ختم نمی شه.نزدیک به شش ساله که با امثال کامرانی دارم کار می کنم.نمی گم صد در صد اما خیلی خوب جنسشون رو می شناسم.می دونم چه هدفی پشت خواسته هاشونه.نینا تو اینجور مسائل دختر زرنگیه.معمولا وقتی می خوایم برای شرکتی سرمایه گذاری وسهامش رو به مشتری هامون عرضه کنیم،اون وگروهش که چهارنفری هستن حسابی روش تحقیق می کنن.دلخور وناراحت اعتراض کردم.ـ درموردش چیزی بهم نگفته بودی.ـ درمورد چی؟نینا وگروهش؟باحرص نگاهمو ازش گرفتم.ـ نه خیر.تحقیق در مورد کامرانی.ـ خب حق داری.باید میگفتم اما می دیدم که این روزا سرت حسابی شلوغه ودرگیر همایش وفیلم نامه ات هستی.نمی خواستم این آرامش رو ازت بگیرم.ـ بازم که خودت بریدی ودوختی.بی توجه به اعتراضم،لبخند محوی زد وگفت:اون دفعه که حرف شرکت آذین رو پیش کشیدم،دیدم چطور دست وپاتو گم کردی ومضطرب شدی.واسه همین نشد که اینم بگم.فکرکردم اگه بی خبر بمونی،برات بهتر باشه.خب نباید از دستش عصبانی می شدم.آخه منم دقیقا به همین دلیل،قضیه ی تماس طرلان رو نگفته بودم.مثل اینکه زمان اعتراف رسیده بود ودر کمال پشیمونی،شرمنده وخجالت زده باید یه چیزایی می گفتم.ـ راستش...راستش منم یه موضوعی رو ازت پنهون کرده بودم.به طرفم خم شد وبا بهت پرسید.ـ چه موضوعی؟!مردد ودستپاچه با ناخن های دستم ور رفتم.ـ طرلان باهام تماس گرفته بود.ـ کی؟چرا چیزی به من نگفتی؟ـ حدود چهارروز پیش...خب...خب منم...منم نمی خواستم بی خودی نگرانت کنم.نفسشو با حرص فوت کرد وبه صندلی تکیه داد.نگاش نمی کردم اما مطمئن بودم داره چپ چپ براندازم می کنه.ـ اینو باید الآن بگی؟طلبکارانه لب ورچیدم.ـ خب تو هم قضیه ی تحقیق رو ازم پنهون کردی.تازه قرار امروز رو هم فراموش نکردم ها.ـ به خدا از دستت دلم می خواد سرمو بکوبم به این دیوار.باترس زیر چشمی نگاش کردم.ـ باور کن چیز زیاد مهمی نگفت.بیشتر تهدیدم کرد وقضیه ی گذشته رو پیش کشید.اینکه با هدف وارد زندگی مون شده ومیونه مون رو بهم زده.پوزخند دردآوری رو لبش نشست وچشماشو هاله ای از غم پوشوند.ـ جالبه اونوقت از بهم زدن میونه ی ما چی به کامرانی واون می رسید؟ـ به کامرانی که چیزی نمی رسید اما اون از دده انتقام می گرفت.آخه دده مخالف ...

  • رمان یک تبسم برای قلبم (20)

      مامان یواشکی ازم پرسید: یگانه چی شده؟ گریه کرده؟ من: اره.. دلش تنگ شده خوب.. یادته از زن عمو جدا نمی شد.. مامان: الهی بمیرم...طفلی یگانه... مامان داشت می گفت ولی من همش ذهنم مشغول یگانه و تیرداد بود.. دلیل کارش رو درک نمی کردم ولی بهش حق می دادم.. سخته مجبور باشی تنهایی همه چیز رو تحمل کنی.. یگانه دیگه حرفی نزد.. گذاشتم راحت باشه.. شاید یه وقت دیگه برام تعریف می کرد.. حالا که تا اینجاش رو برام گفته بود حتما بقیه اش رو هم برام تعریف می کرد.. شب فرشاد اومد خونه ما.. یگانه با نگرانی بهم نگاه می کرد ولی سعی کردم اعتمادش رو بخودم جلب کنم.. صبح با اوو به سارا زنگ زدم.. من: چه خبر سارا؟.. راتین چیکار می کنه؟ سارا: داره دندون درمیاره.. پدر من و امین رو دراورده.. من: اخی چرا؟.. تب کرده؟ سارا: تب نه.. ولی طفلی بیقراری می کنه... دلم ریش میشه شیرین.. من: اخی.. بمیرم براش.. سارا: خوب از تو چه خبر.. ایشالا یه ماه دیگه مهرزاد کوچولو رو بغل می کنی دیگه.. من: اره..ایشالا.. سارا: وقتی زن دایی بهم گفت می خواین اسمشو بزارین مهرزاد تعجب کردم.. مگه تو اسم باربد رو دوست نداشتی؟ دوباره پرت شدم به گذشته... به روزهایی که نمی دونستم شادی دختره یا پسر.. قرار گذاشته بودم پسر باشه اسمش باشه باربد.. دختر باشه شادی.. که شادی شد... سارا که دمغ شدنم رو دید سریع گفت: عجب سوالایی می کنم من.. ولش کن اصلا... من: نه اشکال نداره.. جاوید خوشش اومد.. سارا: خوب ایشالا به دنیا میاد.. قدمش خیر باشه.. زیر سایه پدر و مادرش بزرگ بشه... خدایا من قبلا تمام این حرفها رو شنیده بودم.. برای شادی هم همین حرفا رو زده بودن.. ولی چی شد.. من: راستی دیروز یگانه اینجا بود.. می گفت مسعود ازدواج کرده.. خبر داری؟ سارا سرش رو تکون داد و گفت: اره بی شعور.. خوب شد.. یگانه خلاص شد از دستش.. نمی دونی به عمو مرتضی و فرشاد چی گفته بود... من: چی گفته بود مگه؟.. سارا: به یگانه نگی ها.. به عمو گفته بود پاشو دختر بدکاره ات رو از بغل پسرهای دانشگاه جمع کن.. فکن کن شیرین.. هیشکی نه یگانه.. به فرشاد گفته بود یگانه با استادشه.. با این حرف فقط یه اسم اومد توی ذهنم.. تیرداد.. یگانه می گفت رفته خونه استادش.. می گفت استادم رو دوست داشتم.. یعنی مسعود حق داشت؟.. گیج مونده بودم.. من: چطور روش شده؟ سارا: حالا می دونی کدوم استادش رو می گفت؟.. همون استادی که یگانه رو رسونده بوده بیمارستان.. انگاری تو بیمارستان مسعود براش شاخ و شونه می کشه که به چه حقی یگانه رو اوردی بیمارستان... عمو کلی از استاده معذرت خواسته بوده.. فرشاد که اینجا بود باهاش حرف زدم.. فرشاد می گفت مسعود توهم زده.. استاده اصلا تو این مایه ها نبوده.. فکر کن... خوبی کنی یه چنین انگی بهت بزنن.. هنوز ...